The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

مثبت_باش ❣

777 عضو

انسانهایی هستند که دیوار بلندت را میبینند
ولی به دنبال همان یک آجر لق میان دیوارت هستند:
تا تو را فرو بریزند
تا تو را انکار کنند
تا از رویت رد شوند.
مراقب آدم هایی که به آنها اعتماد میکنی باش!
بزرگترین ضربه را از اعتماد میخوریم
دست روزگار هلت میدهد;
ولی قرار نیست تو بیفتی؛
مراقب خوبی هایت باش.
اگر بی تاب نباشی و خودت را به آسمان گره زده باشی،
اوج میگیری به همین سادگی...


#مثبت_باش ?

1401/09/03 18:54

?چرا زود رنجیم؟

چون اکثریت آدما دچار ناگویی هیجانی هستن و توان بیان خیلی از مسائل رو بخاطر ترس از حقارت ندارن
چون حس شایستگی درونی ندارن
-چه کسایی از لحاظ روحی و عاطفی آسیب نمیبینن؟
کسایی که ایمان دارن آدم های لایقی هستن و حس عشق به خود دارن
شرم ندارن از بیان شخصیت و کم و کاستی های خودشون
اگه دو گزینه ی بالا رو از دو گزینه ی پایین تفریق کنیم چی میمونه؟
اعتمادبنفس و عزت نفس
پس متوجه میشیم که برای کاهش زود رنجی باید اعتماد بنفس و عزت نفسمون رو تقویت کنیم?

#مثبت_باش ?

1401/09/03 19:01

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

زشت ترین قسمت بدن
بینی بد فرم یاشکم برآمده نیست
زشت ترین قسمت ذهنیست پراز افکار منفی،خشم ، بد بینی و...
اگر ذهن آدمی زشت باشد
باهزار عمل جراحی زیبایی
ذهن او همچنان زشت خواهد بود!!

#مثبت_باش ❤

1401/09/03 19:05

#ایده- متن
گرچه آشوبم
ولی آرامش جانی مَرا :)

#مثبت_باش?

1401/09/03 20:59

#تربیت_فرزند ?

10 نکته مهم در تربیت کودکان 0 تا 7 سال

( علی الخصوص 0 تا 2 سال):

1_ ابراز محبت: آغوش, بوسیدن, نوازش
نکته: گذاشتن کودک زیر دو سال در مهد ممنوع.

2_پاسخ فوری به گریه و نیازهای ضروری

3_پاکیزگی محیط از لحاظ معنوی
نکته: بعضی از موسیقی هایی که از صدا و سیما هم پخش می شود , پاکیزگی محیط را از بین می برند.

4_آماده کردن فضا برای آزادی عمل و تحرک:
مثل جمع کردن وسایل خطرناک برای کودک

5_کودک را عضوی از خانواده به حساب بیاوریم.
مثلا سر سفره برای او هم ظرف بگذاریم و از داخل ظرف خودمان به او غذا ندهیم.

6_ تهیه اسباب بازی های قابل مهار
مثلا اسباب بازی های گران قیمت نخریم که مجبور باشیم مرتب به کودک بگوییم دست نزن فقط تماشا کن!!!

7_ فراهم کردن زمینه ی خود مختاری
مثلا در زمینه غذا خوردن , لباس پوشیدن و ... دوست دارد خودش کارهایش را انجام دهد که ما باید زمینه را برایش فراهم کنیم.

8_ تشویق برای ابراز علاقه به دیگران

9_ امر و نهی و تنبیه ممنوع

10_ جر و بحث و مشاجره و دعوا بین والدین ممنوع
#مثبت_باش?

1401/09/03 21:01

بدست آوردن دل یک فرد همیشه کارساده ای نیست

نگو: اون که منو دوست داره پس چرا باید تلاش کنم برای دلبردن؟

عشق نیاز به مراقبت و نگهداری داره
#مثبت_باش?

1401/09/03 22:11

#قسمت_اول_ش

روزهایی که بی توگذشت کابوسی بیش نبود.
توآمدی و بهانه ی قشنگ زندگی ام شدی!
به قلمرویی پای گذاشتی که ویرانه ی مطلق بود!
قلب سرد و قطبی من نیاز به گرمای خورشیدی چون تو داشت.
آسمان بی فروغ دلم ستاره ای نیاز داشت تا از بلور های یخی بشکند و شکوفه ی عشق در آن بدمد.
ای شفق، به آسمان یخ زده ی من خوش آمدی...
**

سرم را به سمت ساعت چرخاندم و نگاهم به عقربه ها که هشت را نشان می دادند ثابت ماند، کش و قوسی به بدنم دادم و بلند شدم و به سمت در اتاقم در حرکت بودم که ناگهان امتحان فردا مثل پتکی مرا سرجایم نشاند..
با پاهای مردد و ذهن خسته سمت تختم شیرجه زدم، به سقف اتاقم زل زدم.
حوصله هیچکسی رو نداشتم، دلم تنگ بود و فکر به امتحان امانم را برید و شروع به گریه کردم. بی صدا!
نگران بودم مامانم بشنود و باز هم گیر بدهد. قطره های اشک از گوشه ی چشم هایم بر گونه های برجسته ام سر خورد،هرچه بیشتر تلاش می کردم کمتر نتیجه می گرفتم.
درنهایت تصمیم گرفتم سیلاب روان را مهارش کنم .
صورت خیسم را با دستمال کنارمیز پای تخت پاک کردم و بعد مچاله کردم در سطل آشغال
انداختم.
دستم را به سمت کرم مرطوب کننده ام بردم. به گونه هایم کشیدم ،آرام نوازش کردم.در آینه یک چشمکی زدم با خودم گفتم: من سر سخت تر از این حرف هایم که کنار بکشم.
صدای مادرم به گوش می رسید:
- بیا دخترم ،شام یخ کرد.
- چشم مامان اومدم.
از اتاق بیرون آمدم قوی تر از همیشه .
گام هایم را با اعتماد به نفس برداشتم.
وارد سالن شدم مامان و بابا و سینا را دیدم که مشغول صرف شام بودند..
مامان وقتی قیافه ی درهم و برهم منو دید گفت:
- ستاره چطوری؟ چرا مامان چشمات قرمزشده؟
- فکر کنم سرماخوردم،گلومم خیلی درد می کنه..
سینا که مشغول غذا خوردن بود خنده ای زد و گفت:
- خوب بلدی دروغ بگی ها! باز به چی گیر دادی؟
- الان می خوای بگی من گریه کردم!؟
- نه دارم میگم برای خودت غذا بکش.بفرما شروع کن اینم دیس پلو!
پدر ساکت تر از همیشه مشغول خوردن بود و به ظرف غذایش زل زده بود.
ستاره همیشه فکر می کرد که چرا انقدر پدر ساکت است؟!
چشمانش را از پدر غرق در افکار گرفت و به سوی مادر روانه کرد.
مادرش از زیبایی چیزی کم نداشت.گونه های گرد و سرخ و لبان کوچک قلوه ای و چشمان درشت آهویی که با مژگان بلند طلایی خود نمایی می کرد و بینی کشیده به زیبایی هایش افزود و او را ملکه عمارت میکرد...

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...
#مثبت_باش ?

1401/09/04 01:26

درس بخونی حالت خیلی بهتر میشه.
در حالی که کره را به نان می کشید؛
- بنظرم تو حالت از یک جای دیگه بده وگرنه همیشه تو درس هاتو خوب می خونی،خیره سرت جزوه نوابغ مدرستونی ها! گرچه که آبجی خنگ خودمی و عمرا به گرد پای من برسی.

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...

1401/09/04 01:26

قسمت دوم

آیا به راستی او خوشبخت بود؟
غم درون چشم هایش که این را نشان نمی داد.
دست از تفسیر مادرش برداشت، اولین قاشق را که در دهان گذاشت اشتهایش کمی باز شد و شروع به خوردن کرد که زنگ درب منزل به صدا در آمد.
با دهن پر و چشمان متعجب سینا گفت:
- احتمالا دوستم هست نقشه ها رو اومده ببره ،من درو باز می کنم.
مادر به سمت یخچال رفت و بطری دوغ را برداشت و همین طور که داشت بطری را تکان می داد به همسرش چشم دوخت و بعد از چند لحظه نگاه نافذ اش باعث شد پدر به خودش بیاید و به همسر منتظرش چشم
بدوزد.
- چی شده؟
- فرداشب سیمین برای شام دعوتمون کرده؛ با ما میای؟
- چه بد موقع دعوتی راه انداخته خان داداشت! حالا به چه مناسبت هست؟
مادر که دندان هایش را بهم می فشرد گفت:
- یک دورهمی ساده به مناسبت فارغ التحصیلی سمانه. حالا اگر کاراتو بذاری برای بعد چی میشه؟! تو که همیشه ی خدا کار داری..
- گفتم که نمی تونم بیام بامن بحث نکن حوصلتو ندارم.
و بحث در حال بالاگرفتم بود که ستاره محکم به میز کوبید وگفت:
- بسه دیگه همش جنگ! دعوا!بابا خسته شدیم اه.
سینا که تازه وارد اشپزخونه شد و دید وضعیت میزوون نیست با چشمای حدقه زده گفت:
- من دو دقیقه اینجا نباشم دعواتون بالا می گیره ها!باز چی شده مامان
گونه هات گر گرفته؟
- هیچی از بابات بپرس که مثل مته روی مخ منه.بهش میگم از کارت دست بکش برای چند ساعت فقط، اخه زندایی سیمینت مارو برای فردا شب دعوت کرده.
برق خاصی تو نگاه سینا درخشید!
- واقعا؟ چه خوب! ... خیلی وقته مهمونی نرفتیم . ایول زندایی! دلمون پوسید تو این خونه بابا یک زنگ تفریحی هم لازمه...
شب هم از نیمه گذشت اما من همچنان خوابم نمی آید!
دلتنگی که ساعت نمی شناسد بالاخره باید یک روزی، یک شبی، نیمه شبی این بغض لعنتی در اعماق قلبم چال شود!
نمی توانم هر لحظه با خودم همراهش کنم. آدم ضعیفی نیستم ولی ضربه مهلکی خوردم؛ آنچنان که نمی توانم از جای بلند شوم...
به سختی هر چه تمام سرم را زیر بالشت کردم و محکم چشم هایم را بستم.
خواب های آشفته و درهم بر هم چیزیست که چاشنی زندگی من شده و باید عادت کنم.
و صدای آلارم گوشی منو از خواب بیدار می کند؛ شروع روزی دیگر.
اما کاش با طلوع روز گزینه انتخاب هم وجود داشت تا با خواست خودمان ادامه بدهیم...
آرام به سمت آشپزخانه در حرکت بودم که سینا را دیدم.
- علیک سلام آبجی خانم.
- سلام. خوشحالیا سر صبحی!
- چیه؟ مثل تو خوبه باشم! عصبی و بی حوصله؟
- من خیلیم خوبم فقط درسام روم فشار آورده و الانم حوصله ی این امتحان رو اصلا ندارم! فکر کنم بیفتم...
- اگر یک ذره از این بیست و چهار ساعتی که خدا بهت داده رو استفاده کنی و

1401/09/04 01:26

قسمت سوم

داشتم چای را سر میکشیدم که داغی اش زبانم را زد.
- سینا دیرت نشه ها! سرکارت برو.
- هنوز رانندم خبر نداده که پایین برم.
- آخ که تو چقدر رو داری! به راننده جانت بگو منم برسونه.
- باید راجبش فکر کنم!
با صدایی که شبیه داد بود گفتم:
- سینا...!
دست هایش را به نشانه ی تسلیم بالا برد.
- باشه داد و بیداد راه ننداز، زود صبحانتو بخور پوریا دم دره.
- باشه تو برو منم اومدم.
سریع یک لقمه نان را به پنیر خامه ای قلقلک دادم و در دهانم گذاشتم و داشتم از آشپزخانه بیرون می آمدم که پدر را دیدم.
- سلام و صبح بخیر بابایی.
- سلام دخترم، عاقبتت بخیر.
بابا من امروز با سینا می رم شما دیر اداره برید.
- باشه عزیز بابا مراقب خودت باش.
- چشم.
- وایستا ببینم چرا زیر چشمات سیاه شده؟
-یک لحظه قفل شدم! چه بی اندازه پدرم مرا از بر بود...
- عه...چیزه...دیشب آرایشمو پاک نکردم؛ زیره چشمام مونده.
یک نگاه چپی انداخت و نیش خندی زد.
همیشه پدر من را می فهمید اما دوست داشت که برایش توضیح بدهم.
همینطور که داشتم بند کتونی هایم را می بستم که صدای پیاپی بوق ماشین پوریا اذیتم می کرد؛ سریع یک گره محکم زدم و از پله پایین پریدم.
- سینا اومدم دیگه چخبرتونه!
- بیا بریم، پوریا هم دیرش شده.
پشت سر سینا راه افتادم و به سر کوچه رسیدیم.سینا جلو نشست و من هم درب صندلی عقب را باز کردم.
سلام و احوال پرسی کردیم .
بوی ادکلن تلخ پوریا ماشین را عطر آگین کرده بود، ناگهان قلبم گرفت؛
چه قدر بوی عطر تلخ را دوست داشتم!
با تمام وجودم ریه هایم را پر از بوی خوش کردم و نفس عمیقی کشیدم.
اما ذهنم رد داد!
یاد عطر او افتادم و خاطراتم قطار شد.
کاش حافظه ای نبود تا آدم بتواند ادامه بدهد.
سرم را به طرف پنجره چرخاندم و به مردمان شهر که در چهره ی آنها
"عجله" هویدا بود مرا از افکارم بیرون آورد، البته صدای موزیک بلند ماشین هم بی تاثیر نبود!
سینا که سرش در گوشی اش بود بالاخره بالا آورد و رو به پوریا کرد.
- کار آقای فتاحی به کجا رسید؟ بالاخره تونست مخ مدیر رو بزنه؟
پوریا دنده رو عوض کرد و گفت:
- نه بابا. مدیر رو که می شناسی! مگر قبول می کنه با سود کم کار کنه؟
- هوف، پس هنوز ما بیکاریم.
یک نیم نگاهی پوریا به سینا انداخت وگفت:
تو دلتو به فتاحی خوش کردی؟ اون پول درستی نداره بعد طرح یک برج وسط شهر رو داده! چه اعتماد به نفسی دارن مردم.
پول داره؛خرج تجملات نمی خواد بکنه... -راستم میگه این چیزایی که
مدیر میگه خیلیاش جنبه تجملاتی داره و سلیقه ای هست این فتاحی هم نمیخواد.من نمیدونم چرا داره باهاش لج میکنه!
- چمدونم والا.
نزدیک مدرسه درحرکت بودیم.

نوشته : محدثه

1401/09/04 01:26

قسمت چهارم
-ستاره خانوم امتحان پایانی تون هست؟
با صدایی که از ته چاه در می آمد گفتم:
-بله...
-به امید خدا به سلامتی تموم بشه.
-ممنون.
پوریا پسر خوبی بود خانواده اش هم همه لندن مهاجرت کردند و تنها بود، البته کارش اینجا گرفته و به قول معروف: نونش توروغنه...برای همین هست که تا حالا فکر مهاجرت نکرده است.
دوستی این دونفر به دوران دانشگاهی سینا بر می گردد.
-بفرمایید خانم اینم مدرستون.
-لطف کردی. سینا خداحافظ.
-آبجی خانم اگر امتحانتو خوب بدی یک جایزه خوب پیشم داری.
-جدی؟ دیر گفتی نامرد!من چیزی نخوندم...
درحال پیاده شدن بودم که صدای پوریا باعث شد برگردم.
-نصف امتحانای مهم منوسینا همینجوری با اطلاعات قبلی پاس شد.یادته سینا؟
یک خنده از ته دل کرد و توصورتش حال خوب جریان پیدا کرد؛ منم که دیدم ممکنه صحبتشون به درازا بکشد خداحافظی کردم.
پنج دقیقه به شروع امتحان مانده بود واین امتحان آمار بود.
سریع سمت آبخوری رفتم و کمی آب خوردم.
خودکارم را از کیفم برداشتم و با خودم می گفتم بهتره با حال خوب امتحان رو بدم ؛ شاید سوالات آسون باشه و از پسش بر بیام. مثل همیشه! یک نیشخندی به خودم تحویل دادم و با قدم های محکم و بلند به سمت سالن امتحانات پیش رفتم.
مراقبین درحال منظم کردن برگه های آزمون بودند. ناگهان میترا را دیدم آخر سالن که داشت برایم دست تکان می داد.
-سسسلام...چطوری؟
-هیچی نخوندم!
-چراباز؟ چه مرگت بود؟گوشیتم که خاموش بود! معلوم هست کجایی؟
از سوالای مسخره میترا خسته شدم و گفتم:
-بعد امتحان میگم.
-نکنه بهت پیام داده!
خندیدم.
-آره؟؟؟
-ساکت خانوم محترم برگها داره توزیع میشه.
این دفعه مراقب امتحان به دادم رسید؛خداروشکر، وگرنه جواب سوالای میترا رو من نمیتونم یک تنه جواب بدم.
برگه سوالات که به من رسید از بالا تا پایین یک مرور کردم، به جز دوسه تا سوال بقیه رو تا حدودی یادم بود.
به سختی این امتحان تموم شد و برگه ام را به مراقب سپردم.هنوز هم میترا داشت دو دوتا چهارتا می کرد.
به سمت درب خروجی حرکت می کردم که دبیر آمد تا به رفع اشکال بپردازد.
خواستم ازش فرار کنم که از زیر نگاه نافذش در امان نبودم...
-خانم توکلی؟
-سلام.خسته نباشید.
-سلام دخترم.چه قدر زود برگتو دادی! اشکالی نداشتی؟
-نه خانم هرچی بلد بودم نوشتم.
-بسیار عالی موفق باشی.
-ممنونم از زحماتی که درطی این سال برامون کشیدید.
-خواهش می کنم دخترم. برای کنکورت حسابی تلاش کن تا به هدف های قشنگت برسی.
هدف؟! من که هدف نداشتم... همه ی آرزوهامو نابود کرد...
-بااجازتون.
-خواهش می کنم دخترم.
صدای بچه ها که خانم عصایی را برای رفع اشکال می خواستند امانم را

1401/09/04 01:27

برید و سریع بیرون زدم.
حوصله ی مدرسه را نداشتم و از طرفی با آمدن میترا نمی توانستم جواب سوالات مسخره ی او را بدهم، تا قدم اول را برداشتم صدای گوش خراشش مانع برداشتن قدم دومم شد؛ به سمت صدا سرم را چرخاندم و او را دیدم که با سرعت جت به سمتم می آمد. تو دلم کلی فوش نثار بد شانسیم کردم؛ نه اینکه از میترا بدم بیاد! نه به هیچ وجه.
اما الان حوصله جواب دادن به سوالاتش را ندارم.
-خواستی در بری ناقلا!
خنده ی کش داری کرد و گفت:
-ببین باید تک به تک اتفاقات رو توضیح بدی که چیشد گوشیت خاموش شد؟
-واااای تروخدا دست بردار میتی!
دستمو محکم گرفت و دنبال خودش مرا کشاند.
-ولم کن میتی... شوخیت گرفته؟
-بشین اینجا، پاتوق همیشگیمون. بگوببینم از چهارشنبه چی گذشت؟
-هیچی نشد. ببین اگر یادم بیاد حالم بدتر میشه ها می زنم شلو پلت می کنم وسط حیاط مدرسه ها!
خودمم از حرفم خندم گرفت.
-پس بهت زنگ زده...عجب... خب باز چه کلکی سوار کرده بود؟

1401/09/04 01:27

قسمت 5
با انگشتام بازی می کردم و تصمیم گرفتم بهش همه چیز را بگم...
-چهارشنبه که از اینجا رفتم خونه دلم بد گرفته بود، حوصله درسم نداشتم.با ثریا خواستم بازار برم که حالش خوب نبود و نرفتیم. توام که مسافرت تشریف داشتی.
-الهی دورت بگردم ببخشید تروخدا... چکار کنم مامانم گیر سه پیچ داد که باید بیای توخونه تنهات نمی ذارم شبا بترسی مسافرت مارو هم خراب کنی...
- خوب حالا بی خیال بذار برا بگم...
دم دمای بعد ظهر بود که صدای پیامک گوشیم حواسموپرت کرد...اخه داشتم لاک می زدم! حدس زدم که یا از سایت های تبلیغاتیه یا هم ایرانسل عزیز...ولی تا پیامو باز کردم دیدم زهی خیال باطل...
چشمای میترا از شدت تعجب از حدقه بیرون زده بود!
-خب! خب!
-عماد بود. نوشته بود: «سلام»
جواب ندادم چون ازش خیلی ناراحت بودم. بعد از چند ثانیه دوباره پیام داد: «خوبی؟؟؟»
نتونستم خودمو نگه دارم ... خودت می دونی چقدر دلم براش تنگ شده بود.
-خاک توسرت جوابشو دادی؟!
-بله.
یک چشمکی زدم گفتم:
-ادامش برای فردا...
یک جیغ کوتاه کشید و مثل همیشه ستاره ی کش داری گفت:
-ستاره!
مطمئن بودم اگر ادامه را برایش تعریف نکنم دیوانه ام می کند.چشمامو ریز کردم و گفتم:
-جونم فضول خانوم.
هر لحظه رنگ صورتش به هیجان نزدیک تر می شد.
-بله جوابشو دادم. بهش گفتم:«سلام. بفرمایید؟»
-خب اون چی گفت؟
-گفت: «کجایی؟ چرا جواب پیام نمیدی؟ خجالت نمی کشی عشقتو منتظر می ذاری؟!
صدای قهقهه میترا بود که فضارا پر کرده بود...از خنده و تعجب او منم خندم گرفت.
-مرده شورشو ببرن! چجوری دلبری می کنه عوضی...
- هوووووی مواظب باش ها! بالاخره هرچی نباشه روش تعصب دارم... زدم زیر خنده!
-ستاره دهنتو ببند! توباید رو من تعصب فقط داشته باشی...
خنده جفتمون حال خوبی به قلبم تزریق کرد.
-بهش پیام دادم:«داشتم درس می خوندم. خب چه کار داری؟»
گفت:-« دلم هواتو کرده بود»
-ولی میتی نمی دونم راست گفت یا نه اما می خواستم قربونش برم...
نیش میترا دوباره باز شد.
-دختر انقدر نخند دندونات می ریزه.
-زود بگوبقیه رو دیرم شد الان بابام میاد دنبالم.
-هیچی در آخر گفت:« می خوام ببینمت ستاره» پیام دادم:« ولی من تمایلی ندارم.فعلا»
داشتم عشوه خرکی میومدم طبق معمول...
اونم نه گذاشت و نه برداشت.پیام داد:« اوکی. هرجور راحتی ستاره ی مغرور!»
-واااااااای باورت نمیشه دو روزه دارم حرص می خورم که چرا اینطوری جوابشو دادم... آخه لعنتی جذابه باهاش حرف زدن ولی خب اون کارش هم نمی تونم فراموش کنم....
میترا ژست اندر سفیهانه ای گرفت و گفت:
-خوب جوابی دادی ولی نمی دونم چرا خودت با احساس و رفتار خودت مشکل داری؟مگر تو نمی خوای فرراموشش کنی؟ پس این

1401/09/04 01:27

جواب پیام دادنت چیه! فکراتو بکن از این مار یک بار گزیده شدی دوباره ضربه نخوری ازش که خودم می کشمت...
-میتی؟؟؟
-کوفت!
سرمو با دستام گرفتم و رو زانوم گذاشتم.
-خستم... سر این عشق دارم پیر می شم.
-پاشوجمع کن خودتو دختره احمق...

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...

1401/09/04 01:27

دوست داشتنت بزرگترین نعمت دنیاست
مرا شاد می کند و لبخند را به دنیایم هدیه می کند
حتی این روزها گاهی پرواز می کنم
من این دوست داشتن را بیشتر از هر چیز در این دنیا دوست دارم …


#ایده
#مثبت_باش ?

1401/09/04 01:35

صبح است و هوا ، هوای پاییزیِ عشق?
با لطف خدا بپاست مهمانی عشق♥️
برخیز و به شکرانه ی این مهمانی
صد بوسه بزن زجان ، به پیشانی عشق?

صبحتون بخیر?
#مثبت_باش?

1401/09/04 07:25

ارسال شده از

??? نیایش صبحگاهی ???



خدایا
از تو می‌خواهم که طبع ما را آنقدر بلند کنی که در برابر هیچ چیز جز خودت تسلیم نشویم.
دنیا ما را نفریبد،
خودخواهی ما را کور نکند.
سیاهی گناه و فساد و تهمت و
دروغ و غیبت ، قلب های ما را تیره و تار ننماید.
خدایا!
به ما آنقدر ظرفیت ده که در برابر
پیروزی ها سرمست و مغرور نشویم.
خدایا
به من آنقدر توان ده
که کوچکی و بیچارگی خویش را فراموش نکنم و در برابر عظمت تو خود را نبینم.


═ೋ❅?♥️♥️?❅ೋ═
❥#مثبت_باش ?

1401/09/04 09:50

ارسال شده از

#مثبت_باش
هر روز با صدای بلند به خودتون بگید ?

من قوی هستم ? من می‌توانم❤️ من قادر به انجام هر کاری هستم ?من به خودم و توانایی های خودم ایمان دارم ? من به تصمیم‌گیری های خودم اطمینان دارم ? من ارزشمند و منحصر به فرد هستم ? وجود من در جهان هستی ارزشمند است ? من تاج سر دنیا هستم ? من خودم را باور دارم ? من خودم را دوست دارم ? من برای خودم احترام زیادی قائل هستم ? من مهمترین شخص زندگیم هستم ? من برای دیگران آرزوهای خوب می کنم و آرزوهای خوبم نیز به واقعیت می پیوندند ❤️ من قلبی آکنده از عشق به خودم ،به بشریت و به این کهکشان دارم ? عشقی که از من به دیگران می جوشد مرا تقویت می کند ?

1401/09/04 09:50

ارسال شده از

? عبارات تاکیدی (ثروت)
باورهای ثروتساز ?

? من دست به هرچی میزنم طلا میشه?
❤️ ثروتمند شدن خیلی طبیعیه☺️
? من هر روز ثروتمندتر میشم???
? پول درآوردن مثل آب خوردنه?
✨ من لایق ثروت هستم?
?دنیا پر از پول و فراوانیست?
? نعمتها و ثروتها بی نهایت هستند
⭐️پول دنبال منه ????‍♀️?
? من در هر شرایطی به راحتی پول میسازم?
? من مغناطیس ثروت و خوشبختیم?
?من هر کجا سرمایه گذاری کنم از فضل خدا سود زیادی میکنم ?⬆️?
❣من توانایی پول سازی دارم???
? پول درآوردن آسانترین کار دنیاست?
? درآمد من هر روز بیشتر و بیشتر میشه???

#مثبت_باش ?

1401/09/04 09:50

?اگر چیزی را از دست دادی

"یادت باشد"

درختان در پاییز برگ های خود
را از دست می دهند?

تا بهتر از آن را
در بهار بدست آورند.

زندگی دارای مراحلیست که
گاه تلخ است و گاهی شیرین?

#مثبت_باش?

1401/09/04 10:30

قیمت یک پیتزای خوب با یک کتاب خوب یکی ست، فرق آنها در طول مدتی ست که میتوانند ما را خوشحال کنند اولی یک ربع و دومی یک عمر !

حیرت آور است که برای اغلب ما آن یک ربع مهم تر است !!


‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎#مثبت_باش ?

1401/09/04 10:38

این کتابارو بخون؛
-اگه میخوای رنج ات رو زودتر بپذیری کتابِ"چگونه رنجی را که نمی‌توانیم درمان کنیم به دوش بکشیم"

-اگه میخوای مسیر موفقیت رو زودتر پیدا کنی کتابِ"بی حد مرز رو بخون"

-اگه میخوای بدونی با هرکسی چطور صحبت کنی؛ کتابِ"چگونه با هرکسی صحبت کنیم"

-اگه میخوای روحت بیمار نشه کتابِ"مقدمه ای بر روانکاوی"

-اگه میخوای آرامش به زندگیت برگرده کتابِ" کتاب آرامش" رو بخون.

#|معرفی_کتاب|
#مثبت_باش ?

1401/09/04 10:42

✅ دانلود کتاب چگونه با هر کسی صحبت کنیم

✅ لینک دانلود: "لینک قابل نمایش نیست"

✅ با به کارگیری 92 ترفند ساده، به یک گفتگوکننده‌ی جذاب تبدیل شوید! لیل لوندز در کتاب چگونه با هر کسی صحبت کنیم با ارائه‌ی راهکارهای مفید و کاربردی به شما کمک می‌کند تا ارتباطی موثر با دیگران داشته باشید و به خواسته‌هایتان برسید. موضوع کتاب چگونه با...

1401/09/04 10:45

✅ دانلود کتاب فن بیان کودکان: بهترین تکنیک‌های کاربردی ویژه والدین و مربیان

✅ لینک دانلود: "لینک قابل نمایش نیست"

✅ کتاب فن بیان کودکان نوشته‌ی مجتبی مصطفایی ، تمارینی تخصصی، کامل و جامع ارائه می‌دهد که با استفاده‌ی درست از آن‌ها می‌توانید به نتیجه‌ی دلخواه برسید. با یادگیری و انجام تکنیک‌های این کتاب کودکان شما می‌توانند تا پایان عمر مهارت‌های کلامی تحسین...

1401/09/04 10:46

✅ دانلود کتاب صوتی عمیق‌ترین پذیرش: بیداری بنیادین در زندگی روزمره

✅ لینک دانلود: "لینک قابل نمایش نیست"

✅ اگر دوست دارید به بیداری معنوی دست پیدا کنید و نسبت به سختی‌های زندگی به پذیرش برسید، کتاب صوتی عمیق‌ترین پذیرش را گوش کنید. جف فاستر در این کتاب راه‌هایی را به شما معرفی می‌کند که با کمک آن‌ها می‌توانید با آگاهی تصمیم بگیرید و به آرامش برسید....

1401/09/04 11:42