قسمت 6
-میترا تو واقعا نمی تونی درکم کنی.
-فرهاد رو یادته؟ چه قدر دوستم داشت! آخرش چی شد؟ الان کجاست؟
داشتم فکر می کردم فرهاد چه قدر میترا رو دوست داشت! فرهاد رو می شناختم پسر بدی نبود اما خب خانواده اش موافق نبودند و گرنه الان میترا عروس شده بود.
-آهای! کجایی؟
-خب چرا تو ازش متنفری؟ اون که تو رو هنوزم می خواد!
-ستاره! خواستن تنها مهم نیست ...باید مرده عمل باشه، من نمی تونم پای کسی بمونم که می دونم بهش نمی رسم.
-چی بگم! نمی دونم! هر کسی یک چالشی تو زندگیش داره.
چشماشو ریز کرد دستشو به کمرش گرفت و گفت:
-مثلا خانوم مشکلش چیه؟! نه ببخشید! چالش تون در حال حاضر چیه؟!
زیر خنده زد .
-میترای بی احساس مسخرم نکن. من عماد رو می خوام حتی اگر صد بار دیگه هم بی محلی کنه.
-باشه...بخواهش بعد ببین کی پاشو می خوری! حالا بی خیال بریم کتابخونه که کتاب تستمو اون جا گذاشتم .
-وای میتی نه! من نمی تونم بیام.
-باز چرا؟ می خوای بری دنبالش!؟
یک مشت محکم نثار بازویش کردم و گفتم:
-هه! خوشمزه کی بودی تو؟
چشم هایش از شدت خوشحالی برق زد.
-معلومه دیگه. تو.
چشم غره ای رفتم و گفتم:
-من رفتم.
-با چی می ری؟
-فعلا با پاهام تا بعد چی پیش بیاد!
-نه گفتم اگر رانندت دنبالت نمیاد افتخار بده با ما بیا.
-نه ممنون؛ زحمت نمی دم...
-وایستا الان بابام میاد دیگه.
سرمو کج کردم و گفتم:
-بریم پس.
قدم هایمان همیشه به اندازه هم بود و من همیشه از این اتفاق خوشحال بودم چون حس خوبی به من القا می کرد.
پنج دقیقه منتظر شدیم تا پدر میترا رسید.
بخاطر این که حال من عوض بشود صدای موزیک را زیاد کرد و اهنگ مورد علاقه ام سیل انرژی را به سمت ام روانه کرد.
«عادت می کنم ؛ این روزامو رد می کنم.
توگوشه از اتاق با خودم خلوت می کنم.
من دلتنگتم...خوب می دونی تو چنگتم...
باتو دارم آرامش؛ تو همونی که من می خوامش.»
(من بی قرارم از سینا شعبانخانی)
دوش گرفتم. جلوی آینه در حال برس کشیدن بودم که صدای پیامک موبایل از ادامه دادن کارم مانع شد.به سمت گوشی شیرجه زدم ؛ وقتی بازش کردم دیدم تبلیغات هست . حسابی تو ذوق ام خورد. فردا امتحان داشتم و باید همت می کردم تا شروع کنم.
سمت قفسه کتاب ها رفتم و یک دفتر دیگه هم در کنار کتاب زبان برداشتم تا لغات را بنویسم.
روی صندلی نشستم و شروع به حفظ کردن لغات کردم ... یک کلمه که می خوندم هزار تا فکر به مغزم شلیک می شد.
دوساعت سر یک درس مانده بودم و هنوز تمومش نکرده بودم که احساس کردم خیلی گرسنه شدم. به سمت کمدم رفتم و یک شکلات نارگیلی برداشتم و خوردم. چشام هایم و ذهنم دیگر مرا یاری نمی دادند. تصمیم گرفتم یک استراحت
1401/09/04 23:00