The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

مثبت_باش ❣

777 عضو

قسمت 6
-میترا تو واقعا نمی تونی درکم کنی.
-فرهاد رو یادته؟ چه قدر دوستم داشت! آخرش چی شد؟ الان کجاست؟

داشتم فکر می کر‌دم فرهاد چه قدر میترا رو دوست داشت! فرهاد رو می شناختم پسر بدی نبود اما خب خانواده اش موافق نبودند و گرنه الان میترا عروس شده بود.

-آهای! کجایی؟
-خب چرا تو ازش متنفری؟ اون که تو رو هنوزم می خواد!
-ستاره! خواستن تنها مهم نیست ...باید مرده عمل باشه، من نمی تونم پای کسی بمونم که می دونم بهش نمی رسم.
-چی بگم! نمی دونم! هر کسی یک چالشی تو زندگیش داره.
چشماشو ریز کرد دستشو به کمرش گرفت و گفت:
-مثلا خانوم مشکلش چیه؟! نه ببخشید! چالش تون در حال حاضر چیه؟!
زیر خنده زد .
-میترای بی احساس مسخرم نکن. من عماد رو می خوام حتی اگر صد بار دیگه هم بی محلی کنه.
-باشه...بخواهش بعد ببین کی پاشو می خوری! حالا بی خیال بریم کتابخونه که کتاب تستمو اون جا گذاشتم .
-وای میتی نه! من نمی تونم بیام.
-باز چرا؟ می خوای بری دنبالش!؟
یک مشت محکم نثار بازویش کردم و گفتم:
-هه! خوشمزه کی بودی تو؟
چشم هایش از شدت خوشحالی برق زد.
-معلومه دیگه. تو.
چشم غره ای رفتم و گفتم:
-من رفتم.
-با چی می ری؟
-فعلا با پاهام تا بعد چی پیش بیاد!
-نه گفتم اگر رانندت دنبالت نمیاد افتخار بده با ما بیا.
-نه ممنون؛ زحمت نمی دم...
-وایستا الان بابام میاد دیگه.
سرمو کج کردم و گفتم:
-بریم پس.
قدم هایمان همیشه به اندازه هم بود و من همیشه از این اتفاق خوشحال بودم چون حس خوبی به من القا می کرد.
پنج دقیقه منتظر شدیم تا پدر میترا رسید.
بخاطر این که حال من عوض بشود صدای موزیک را زیاد کرد و اهنگ مورد علاقه ام سیل انرژی را به سمت ام روانه کرد.

«عادت می کنم ؛ این روزامو رد می کنم.
توگوشه از اتاق با خودم خلوت می کنم.
من دلتنگتم...خوب می دونی تو چنگتم...
باتو دارم آرامش؛ تو همونی که من می خوامش.»
(من بی قرارم از سینا شعبانخانی)

دوش گرفتم. جلوی آینه در حال برس کشیدن بودم که صدای پیامک موبایل از ادامه دادن کارم مانع شد.به سمت گوشی شیرجه زدم ؛ وقتی بازش کردم دیدم تبلیغات هست . حسابی تو ذوق ام خورد. فردا امتحان داشتم و باید همت می کردم تا شروع کنم.
سمت قفسه کتاب ها رفتم و یک دفتر دیگه هم در کنار کتاب زبان برداشتم تا لغات را بنویسم.
روی صندلی نشستم و شروع به حفظ کردن لغات کردم ... یک کلمه که می خوندم هزار تا فکر به مغزم شلیک می شد.
دوساعت سر یک درس مانده بودم و هنوز تمومش نکرده بودم که احساس کردم خیلی گرسنه شدم. به سمت کمدم رفتم و یک شکلات نارگیلی برداشتم و خوردم. چشام هایم و ذهنم دیگر مرا یاری نمی دادند. تصمیم گرفتم یک استراحت

1401/09/04 23:00

کوتاه بکنم و بعد بیدار شم و حسابی بخونم. ساعت کنار پاتختی ام را برای شش کوک کردم.
هوا تاریک شده بود و من خواب مانده بودم . باخودم واگویه می کردم چرا این ساعت لعنتی زنگ نخورد؟! اه.
کتاب را مقابل چشم هایم قرار دادم و شروع به خواندن کردم . ذهنم گرم شده بود؛ چهل و پنج دقیقه گذشت و دوباره صدای دینگ موبایل اما توجهی نکردم نمی خواستم ذهنم را منحرف کنم. حدس می زدم از پیامک های تبلیغاتی باشد. کلمات را تمام کرده بودم و درحال تمرین کردن گرامر بودم که پیامک دوم رسید. ذهنم را قلقلک داد تا سمت گوشی برم و بخونم؛ اما...

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...

1401/09/04 23:00

قسمت 7
از پشت میز بلند شدم و به سمت موبایل که روی تخت بود، رفتم.
آرزو می کردم که پیامک عماد را ببینم اما عقلم اخطار داد تا غلط اضافی نکنم!
-«سلام.»
شماره ناشناس بود! شماره را چند بار خواندم اما آشنا نبود.
پیامک دوم تبلیغات بود. بین جواب دادن و ندادن مانده بودم که پیامکی آمد.
از همان شماره بود و نوشته بود:
-«چرا جواب نمی دید.»
و حالا خوب می دانستم که با قصد و غرض خاص به من پیام می دهد_هیچ وقت حریف کنجکاوی ام نشدم این بار هم مستثنی نبود_.
در جوابش نوشتم:
-سلام،ببخشید به جا نیاوردم؟
انگار منتظر بود؛ به سرعت جواب داد.
-«باید ببینمتون.»
چشم هایم چهار تا شد! اورا نمی شناختم اما او مرا می شناخت.
فکرم کار نمی کرد سریع شماره میترا را گرفتم...سه تا بوق ببشتر نخورد که صدایش تو گوشی پیچید‌.
-جان ستاره!؟
--میترا یکی بهم پیام داده شماره شو نمی شناسم.
-وا! خب بپرس شما.
-من نمیدونم اگر تورو نداشتم چه کار باید می کردم.
-خب معلومه دیگه، دق می کردی.
صدای خندش گوشم رو کر کرد.
-چیه باز ساکت شدی... راستی زبان رو خوندی؟
-آره کلماتشو مرور کردم سر گرامر بودم که دیگه اینطوری شد.
-چطوری شد؟ از کاه کوه نساز.طوری نشده یا پیامک بده خودشو معرفی کنه یا که کلا بی خیال شو و بشین سر درست.
میترا همیشه راه حل هایی می داد که خودم می دونستم اما بازم با گفتنش بهم آرامش می داد که یکی هست دوستم داشته باشه و یه فکر حال و احوالم باشه.
با دستای لرزانم گوشی رو قطع کردم.
چالش های پیش امده زیاد شده بود ودر ذهنم مثل ماهی شنا می کردند.
صدای درب مرا از عالم افکارم بیرون آورد.
-دخترم درساتو بخون امشب زودتر می ریم.
-کجا مامان؟
مامان نگاهی به من انداخت و گفت:
-دیشب گفتم. برای یک مهمانی رفتن باید من صدبار به هر کدومتون بگم.
-وای مامان. بی خیال من بشید. فردا امتحان دارم ها! به دایی سلام برسونین و زندایی هم منو مطمئنم درک می کنه و بهت قول می دم ناراحت نمی شن.
- یک ساعت وقت داری. زود درساتو می خونی . ساعت هشت آماده پایین باشی.
درب را هم بدون هیچ مکثی بست. این کار یعنی حرف من جای اعتراضی ندارد. مامانم با این کارش غمی به دلم انداخت که می خواستم از شدت ناراحتی یک گوشه بنشینم وبه حال و روزم زار بزنم.
باهر بدبختی که بود گرامر زبان را هم خواندم. ساعت هفت وچهل و پنج دقیقه بود که ثریا به اتاقم آمد و گفت:
-شال سبزت رو به من میدی؟
-آره برو از کشوی سوم بردار.
-ممنون خواهری.مامان مجبورت کرد بیای؟
-آره. اصلا هم دلم نمیخواد!
سرم را پایین انداختم و ناخودآگاه آهی کشیدم.
-الهی دورت بگردم آجی گلم.
مرا در آغوشش گرفت. بااین که با هم سه سال تفاوت سنی داشتیم اما

1401/09/04 23:01

هم دیگر را به خوبی درک می کردیم.
-ستاره؟
با چشمای درشت اش که همیشه دلم برای معصومیتش ضعف می رفت به چشم هایم خیره شد.
-جان ستاره.
-کتاب رو هم باخودت بیار، اتاق نگار درس بخون.
-ناچارم همین کار رو بکنم.
-پس پاشوحاضر شو که بابا هم تو راهه.
-سینا کجاست؟
-با پوریا دفترشون هستن. مامان گفت:«خودش از همونجا میاد»
-باشه. پس من حاضر شم.
کمد لباس هارا سه بار از این طرف به آن طرف کردم و در آخر مانتو سرمه ای رابرداشتم.شلوار یخی با شال حریر سفید را هم انتخاب کردم.
جلوی آینه داشتم موهایم را شانه می زدم که از پشت سر صدای ثریا را شنیدم:
-چه خوشگل شدی! به به لذت می برم از این همه قشنگی. بذار من موهاتو شونه بکشم.
شانه را به او سپردم و خودم روی صندلی آرایشی نشستم.
-عجب موهای پر پشت و خوش حالتی داری. کاش این موها رو هم من از مامان به ازث می بردم.
خنده ای دلچسب به لبانم آمد و از تعریف ثریا خوشحال شدم.
ساعت هشت و پنج دقیقه بود.
-وای.دیر شد.
-نگران نباش بابا هنوزنرسیده.
نفس راحتی کشیدم و از جلوی میز کرم را برداشتم و به گونه های به قول میترا:«سیبی!»ام کشیدم.نمی خواستم زیاد آرایش کنم؛ پس با یک رژ لب صورتی مات تمامش کردم.
کیف سفید شب را به همراه کتاب ام برداشتم.
بابا هم رسیده بود و داشت آماده می شد.
مامان برایش کت و شلوار طوسی اش را کنار گذاشته بود، انگار با هم ست کرده بودند؛ چون خودش نیز کت و دامن طوسی اش را به تن کرده بود.
خلاصه سوار ماشین شدیم و در طول مسیر بابا با موبایلش راجب کارای اداره صحبت می کرد. دوست صمیمی بابا پشت خط بود. صدای موزیک خیلی کم بود و من حوصله ام سر رفته بود.

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...

1401/09/04 23:01

قسمت 8
به منزل دایی رسیدیم. از ماشین های پارک شده می تونستم بفهمم که مهمانی خودمانی نبود و تعداد زیادی دعوت بودند. در دلم به خودم ناسزا می گفتم که چرا آمدم!
وارد سالن شدیم و خاله ها و دایی هارا دیدم با همه ی آنها احوال پرسی کردم و فقط دنبال نگار می گشتم تا به اتاقش پناه ببرم.
گویا نگار به همراه جمعی از دوستانش به اردو رفته بودند و امشب بر می گشتند و این مهمانی هم یک سوپرایز بود.
بالاخره بعد از کلی روبوسی و گذشتن از مهمانان به اتاق نگار رسیدم.
شالم را از روی سرم برداشتم و روی شانه ام انداختم.
بر روی تختش دراز کشیدم و چشم هایم را بستم.
دینگ...صدای پیامک!
نیشم باز شد.سریع پیامک را باز کردم:
-«چه دختر خوبی! عروس مامانم می شی؟»
خندیم. داشتم به این فکر می کردم این کیه!
پس به خودم جرات دادم و روی گزینه ارسال پاسخ کلیک کردم.
-«ببخشید شما؟»
هنوز گوشی را روی تخت نذاشتم که پیامک داد.
-« به نام خدا. یک عاشق پیشه هستم.»
این فرد هرکی که بود باعث می شد به حرفاش بخندم و برای لحظاتی امتحان زبان فردا را فراموش کنم.
-« اشتباه گرفتید. لطفا مزاحم نشید.»
-« نخیر درست مراحم شدم. این شماره ی یک خانم خوشگل چشم ابرو مشکی هست که من خیلی دوستش دارم.»
مغزم هنگ کرد.
-«اگر دوباره شمارتون رو صفحه گوشیم ببینم؛ عواقب بدی خواهد داشت.»
-« منو نترسون خانم کوچولو! دارم بهت می گم خوشم اومده ازت چرا توجه نمی کنی؟»
صدای دست زدن و تبریک به گوش می رسید به نظر نگار اومده بود...بله درست حدس زده بودم چون تا بیرون آمده بودم ثریا را دیدم که به دنبالم آمده بود تا خبر بدهد.
باهم به سمت پله ها رفتیم.پای پله بودیم که دیدم همه شاد و خوشحال هستند.
به محض اینکه نگار من را دید خنده ای به صورتش پاشید و من هم سریع پایین رفتم و بغلش کردم.
-تبریک می گم عزیزدلم.همیشه خوش بدرخشی.
-ممنونم گلم.خوبی؟ خوشی؟
-قربونت برم.تو رو که دیدم انرژی گرفتم.
از آن طرف دایی حامد با صدای بلند گفت:
-حالا حرفاتونو بذارید برای بعدا الان برین کمک کنین بساط شام رو بچینین، دیر شده مردم فردا باید سرکار برن.
زندایی با چهره ای خندان گفت:
-چکارشون داری حامد آقا بذار بگن و بخندن. یک نگاه دلکش به ما انداخت و با یک چشمک کار را تمام کرد.
زیر خنده زدیم.
من و نگار از بچگی باهم بودیم، با خلقیات هم آشنا بودیم.از همه ی راز های هم با خبر بودیم.
به دستم با آرنجش کوبید و گفت:
-چه خبر خوشگل خانم؟درساتو که دقیق می خونی؟
خننده روی لب هایم محوشد...
-اوضاع خوب پیش نمی ره نگار!
-چطور؟ بیا بریم بالا برام تعریف کن.
-نه...باشه بعدا حالا.
نمی خواستم بفهمد هنوز عماد را دوست دارم.اما او الان

1401/09/04 23:01

کارشناسی روانشناسیش را گرفته بود و خوب می توانست بر روی افراد سیطره داشته باشد.
-بیا بهت می گم.
اخمی کرد که من دلم برای آن صورت معصومش تسلیم شد.باهم به سمت اتاقش در حرکت بودیم، که متوجه رد و بدل نگاهی بین سینا و نگار شدم. در دلم خندیدم.
-بیا این جا بشین و بگو.
-نگار...حالم خوب نیست. عماد بازهم سمتم برگشته. چند روز پیش پیام داد.نمی دونم رفتار درست چیه؟ حسابی گیچ شدم. درسامم می خونم اما تست زنی ام کم شده.
-بهت قبلا گفته بودم عماد اون پسر خوبی که تو ذهنت براش یک اسطوره ساختی نیست. ستاره دقت کن داری چه کار می کنی! تو الان داوطلب کنکوری. باید همین سال اول با بهترین رتبه همون جایی که باهم حرف زدیم وبه من قول دادی که به دستش بیاری، برای اون باید بجنگی... نمی دونم چی شده که فیلش یاد هندوستون کرده اما بهتره تو عاقل باشی. الان تو دیگه نباید بچگی کنی و دل به آدمی بدی که می دونی سلامت روان نداره... به خودت بیا ستاره.
حرفای نگار مثل پتکی به احساساتم خورد و آن ها را له کرد.
موبایلش زنگ خورد مجبور شد با دوستش حرف بزند.
حوصله حرفایش را دیگر نداشتم. سمت گوشیم رفتم دیدم سه تا پیامک دارم...

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...

1401/09/04 23:01

قسمت 9
حرف های او مرا میخکوب کرده بود طوری که حتی نمی توانستم اراده کنم و موبایل
را بردارم و سه پیامک را بخوانم. ساعت ده و چهل و پنج دقیقه بود که احساس
گرسنگی می کردم، نگار هم در حال مکالمه بود . موبایل را برداشتم و سه پیامک از یک
شماره بودند. هر سه را خواندم:
-»باشه خودمو معرفی می کنم.«
-» تو منو می شناسی. بهتره حدس بزنی.«
-» کجایی؟ چرا جواب نمی د ی؟«
حال و حوصله معما حل کردن را نداشتم؛ ترجیح می دادم به جای آن گرامر زبان که
فردا امتحان داشتم کار می کردم. کتابم را باز کردم و شروع به حل کردن تمرین ها
کردم، به تمرین چهارم رسیدم که د یدم زندایی نگار را صدا می زد . نگار مکالمه اش
تمام شده بود و در حال جواب دادن به پیامک هایش بود که موبایلش را در جیب
مانتوی سفیدش گذاشت و جلوی آینه رفت تا شالش را مرتب کند. او در حقیقت با
آن چشمان عسلی گیرا و لب های قلوه ای کوچک اش زیبا بود . رژلبش را پاک کرد .
من تعجب کردم!
-چرا پاکش کرد ی؟ دوباره می خوای بزنی؟
کلمه ی آفرین را نگفتم اما با چشمانم نشان دادم که چه کاری خوبی انجام داده است￾نه دختر خوب. آدم که با لبای سرب دار غذا نمی خوره!
و من هم از او یاد گرفتم.
وقتی پایین رسیدیم میز شام آماده چیده شده بود .
فقط من، نگار و زندایی حاضر نبود یم.
صندلی کنار بابا را کنار کشیدم و نشستم. کنارم هم سینا بود و رو به روی ما هم نگار و
دایی بودند. جز خانواده ی ما و دایی جواد و خاله نسترن کسی نبود . انگار مهمان ها
فقط برای عرض تبری ک آمده بودند. شام در فضای شوخی های سینا وشوهر خاله ام
_آقا رضا_ صرف شد. مامان خیلی خوشحال به نظر می رسید؛بابا هم با دایی راجع به
باغی که قرار بود دایی بخرد نظر می دادند.نگار به شوخی های سینا می خندید، اما هیچ
وقت حرفی از سینا به من نگفته بود ! سینا هم انگار فقط برای او شوخی می کرد .ثریا
شام نخورد و در حال سرگرم کردن بچه ی خاله نسترن_شایلین_ بود .
از بررسی کردن دست برداشتم و شروع به خوردن کردم که صدای آیفون به گوش
رسید. ثریا که نزد یک آیفون بود درب را باز کرد، بعد از چند دقیقه عزیزدردانه ی
زندایی آمد و سالم بلندی کرد . همه به احترامش بلند شدند و منم بنابر مصلحت جمع
از جای برخواستم. همیشه از کودکی به یاد دارم که همه برای او احترام خاصی قائل
بودند و همه جا حرف از تعریف های او بود . به همه دست داد و برای من و ثریا
هم سری به نشانه سالم تکان داد . در دستش هدیه ای بود و آن را به نگار داد و به
آغوشش کشید و گفت:
-منتظر موفقیت های بعدیت هستم.
نگار هم خندید و با صدای بغض آلود گفت:
-ممنونم از تمام زحماتی که برام کشیدی داداش گلم.خیلی

1401/09/04 23:01

دوستت دارم...
اشک از گوشه ی چشم های اش چکید و بر گونه اش غلتید.
احسان با انگشتش اشکش را پاک کرد و گونه اش را بوسید.
من هم نا خودآگاه با دیدن این صحنه گریه ام گرفت و اشکم چکید و سریع پاکش
کردم.
لحظات شیرینی را تجربه کردم. خوشبحال نگار که حامی دارد ... مطمئن بودم برادرش
برای او جان هم می دهد.
مامان که از حاالت صورتش مشخص بود معلوم بود او هم تحت تاثیر این احساس
پاک و زیبا قرار گرفته است. به سمت احسان نگاه کرد و گفت:
-چرا انقدر د یر اومدی عزیزه عمه؟
احسان که در حال کشیدن صندلی به عقب بود تا در کنار سینا بنشیند گفت:
-عمه جان اداره بودم و کارها سخت پیش میره. به مامان گفتم عذرخواهی کنه از
همتون.
دایی که همیشه مشوق احسان بود و در همه جا از او دفاع می کرد گفت:
-پسرم انقدر که کارش سخت و دقیق هست گاهی شب ها هم خونه نمیاد . همونجا
تواداره می مونه تا تمرکزش بهم نخوره.
سینا که تا این لحظه ساکت بود دستشو دور گردن احسان انداخت و گفت:
-آره د یگه دایی جان. از قدیم گفتن شبا که ما می خوابیم آقا پلیسه بیداره...ما خواب
خوش می بیننم اون دنبال شکاره...
همه با هم خندیدیم.

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...

1401/09/04 23:01

تا لحظه آخر هم از فرصت استفاده کنند و درس بخوانند، اما به ظاهر تذکر ها نتیجه ای نداشت.
میترا از قدرت تمرکز خوبی برخوردار بود و هم چنان در حال مطالعه بود.
من هم سعی کردم گوش هایم را بگیرم و معنی کلمات فارسی را بخوانم_هم برای امتحان فردا و هم این که عادت داشتم قبل از رفتن کلمات را حفظ و مرور کنم_.
از کتابخانه بیرون امدیم. میترا چشم هایش به شدت خسته شده بود و چون عینک مطالعه اش همراهش نبود جلوی پایش را هم نمی دید و این عجیب نبود!
-چندتا تست زدی؟
-ستاره مواظب باش من فقط پخش زمین نشم. فکر کنم 230 تا.تو چندتا؟
-300تا...
-اوف بابا کنکوری جان خسته نباشی.
-پس توام مراقب من باش کله پا نشم.
تاکسی گرفتیم و شب هم من سریع شام خوردم و خوابیدم.
صبح روز امتحان ادبیات رسید و باز هم به سختی از تخت بلند شدم. بابا من را به مدرسه رساند و گفته بود منتظر می ماند تا امتحانم تمام شود و بعد من و میترا را به کتابخانه برساند.
امتحان آخری تاریخ ایران و جهان بود و ما می خواندیم و به عضدالدوله و شاپور اول ناسزا می گفتیم که چرا ما باید فتوحات و افتضاحات شما را بخوانیم! به ما چه. تصمیم گرفتیم تست های تاریخ را هم فورا بزنیم تا فراموش نکنیم و برای همیشه این کتاب را ببندیم.
شب که خانه آمده بودم چشمم به موبایل که سه روز روشنش نکرده بودم، افتاد. اما دیگر توان نداشتم که به شارژ بزنم_امروز هم من420 عدد تست زدم_ .
از این که این آخرین امتحان بود خوشحال سربر بالین گذاشتم و تا چشم هایم را نبستم خوابم برد...

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...

1401/09/04 23:01

قسمت 10
صبح فردا هم از راه رسید؛ درحالی که هیچ آمادگی برای امتحان دادن نداشتم اما حاضر شدم تا با هر آنچه از قبل می دانستم سوالات را جواب بدهم.
سرجلسه امتحان به نیمی از سوالات جواب دادم و به سوالاتی که جواب نداده بودم برگشتم؛ تست ها را شانسی جواب دادم. یک لحظه به خودم اومدم دیدم من برای کنکور اصلا آمادگی کافی ندارم. اندازه ی تلاشم به اندازه ی هدفم نبود پس سعی کردم امتحان را هر طور که شده بدم و به کتابخانه پناه ببرم و تاشب همچنان درس بخوانم.
من و میترا همزمان برگه هایمان را تحویل مراقب جلسه دادیم.
-آخیش دیگه داره تموم میشه امتحانا و یک نفس راحتی می کشیم.
-آره فقط دوتا مونده...
-امتحان چطور بود؟
-هرچی بلد بودم نوشتم دیگه...
-اون شماره که پیام می داد چی شد؟
-جوابشو ندادم بابا...منو مسخره خودش کرده بود مرتیکه!
-از کجا مطمئنی مرد بوده؟!
-خب زنیکه! میترا اگر تو نبودی دندونام رنگ خورشید رو نمی دیدن.
-پس خداروشکر ویتامین دندونای جنابعالی رو تامین می کنم! حالا این تیکه ای که انداختی یعنی چی؟
-این حجم از خنگ بودن بعیده تو وجود یک آدم باشه...
بلند زیر خنده زدم، اما انگار میترا ناراحت شده بود.
-الهی دورت بگردم، ناراحت نباش. آدم به دوست خنگ هم نیاز داره.
دستم را دور گردنش انداختم و بوسه ای از مهر و عشق نثار گونه ی هلویی رنگش کردم.
-ای بمیری میتی! چه کرمی زدی صبحی...الان که همه پسرا در خواب ناز به سر می برند.
شدت عصبانیتش کمی بیشتر از حالتی بود که فکر می کردم.
-ای بابا خب حرف بزن دیگه! طاقت سکوتتو ندارم.
سرمو پایین انداختم و اخم کردم...
-دفعه آخرت باشه ناراحتم کنی ها!
-دورت بگردم.چشم.
-ستاره کتابخونه میری؟
-آره...یک هفته هست تست نزدم.جمعه هم آزمون دارم و هفته ی بعد هم کنکور...وای خدای من...
هردو حال و حوصله حرف زدن نداشتیم.
-توام میای؟
-آره منم مهمان داشتیم سه شب هیچی نخوندم.
-پس بزن بریم بترکونیم.
ما به هم دیگر قول داده بودیم هیچ وقت نذاریم چیزی ناراحتمان کند. کنکور هم مستثنی نبود!
به کتابخانه رسیدیم؛ چون پیاده آمده بودیم ابتدا از آب سرد کن که سمت چپ ورودی سالن بود آب خوردیم وبعد هم به سمت تالار مطالعه نوجوانان راهی شدیم. من تصمیم گرفته بودم امروز به درستی درس بخوانم و موفق هم شدم...
آن روز هم مثل هفته پیش ترکوندیم.
ساعت نزدیک هفت شب بود و مسئول چینش کتاب ها آمد تا در پایان تایم کتاب هایی که بچه ها تحویل داده بودند را سرجایشان قرار دهد.
همیشه هم کارش را با کوباندن کتاب ها به لبه میز آغاز می کرد و صدایی تولید می کرد که من خوش نداشتم؛ چندین بار هم تذکر داده بودم که بعضی ها هستند که می خواهند

1401/09/04 23:01

ارسال شده از

??? نیایش صبحگاهی???


سلام خدای مهربون . . .
مرسی که تو همیشه قانونت پا برجاست
حتی وقتی ما قانون ‌شکنی می‌کنیم!
ما چه بنده ‌های خوبی باشیم چه بد،
هیچ ‌وقت طلوع و غروب خورشیدت را از ما نمی‌گیری
نعمتِ دیدن و شنیدن و زنده بودن رو از ما نمی‌گیری
قانون‌های دنیای تو زیباست ،
نه قانون‌های دنیای ما !
خیلی دوستت دارم خدا
بابت همه نعمتهایی که بهم دادی ازت ممنونم??

چه زیباست هر صبح
قبل از خورشید به خدا سلام کنیم
نام خدا را نجوا کنیم و آرام بگیریم...
روز خوبی رو براتون آرزو میکنم??


═ೋ❅?♥️♥️?❅ೋ═
❥↬#مثبت_باش

1401/09/05 08:07

ارسال شده از

#مثبت_باش
هر روز با صدای بلند به خودتون بگید ?

من قوی هستم ? من می‌توانم❤️ من قادر به انجام هر کاری هستم ?من به خودم و توانایی های خودم ایمان دارم ? من به تصمیم‌گیری های خودم اطمینان دارم ? من ارزشمند و منحصر به فرد هستم ? وجود من در جهان هستی ارزشمند است ? من تاج سر دنیا هستم ? من خودم را باور دارم ? من خودم را دوست دارم ? من برای خودم احترام زیادی قائل هستم ? من مهمترین شخص زندگیم هستم ? من برای دیگران آرزوهای خوب می کنم و آرزوهای خوبم نیز به واقعیت می پیوندند ❤️ من قلبی آکنده از عشق به خودم ،به بشریت و به این کهکشان دارم ? عشقی که از من به دیگران می جوشد مرا تقویت می کند ?

1401/09/05 08:07

ارسال شده از

? عبارات تاکیدی (ثروت)
باورهای ثروتساز ?

? من دست به هرچی میزنم طلا میشه?
❤️ ثروتمند شدن خیلی طبیعیه☺️
? من هر روز ثروتمندتر میشم???
? پول درآوردن مثل آب خوردنه?
✨ من لایق ثروت هستم?
?دنیا پر از پول و فراوانیست?
? نعمتها و ثروتها بی نهایت هستند
⭐️پول دنبال منه ????‍♀️?
? من در هر شرایطی به راحتی پول میسازم?
? من مغناطیس ثروت و خوشبختیم?
?من هر کجا سرمایه گذاری کنم از فضل خدا سود زیادی میکنم ?⬆️?
❣من توانایی پول سازی دارم???
? پول درآوردن آسانترین کار دنیاست?
? درآمد من هر روز بیشتر و بیشتر میشه???

#مثبت_باش ?

1401/09/05 08:08

شروع میکنم به دوست داشتن خودم:

• دفتر قدردانی درست میکنم.
• همه احساسات خودمو بیان میکنم‌.
• اولویت رو میذارم روی حال خوبم.
• نامه عاشقانه به خودم میدم.
• خودمو بیشتر و بهتر میشناسم‌.
• برای خودم کادو میخرم.
• خودمو به یه قرار عاشقانه دعوت میکنم‌.
• مدیتیشن میکنم و خودمو آروم میکنم.
• روی چیزای مثبت تمرکز میکنم.
• دنبال تفریحایی که حالمو خوب میکنه میگردم.
• کارایی که دوست دارم انجام میدم.
• از افراد سمی دور میمونم.


#مثبت_باش ?

1401/09/05 08:11

یه‌سری نکته هست که میخوام بهت یادآوری کنم:

هر روز قرص ویتامین بخور، پوست لبتو نَکَن، حداقل روزی دو بار موهاتو شونه بزن، به پوستت برس، لباسای تمیز بپوش و هر روز عطر بزن، ورزش کن، کتابای درست‌حسابی بخون، فیلم خوب ببین، آهنگایی که حالتو بد میکنن گوش نده، سعی کن هر روز دوش بگیری، از آدمایی که بهت می‌خندن یا حالتو به هر دليلی بد میکنن دوری کن، آدمای سمی، دروغگو، دورو و آدمایی که چارچوب‌ و خط قرمز ندارن رو بذار کنار، گذشته و آدماشو رها کن، هدفاتو بنویس، به خودت انرژی مثبت بده و منفی فکر نکن، اعتماد به نفس داشته باش، تو کافی هستی!
دنیا تنها زمانی بهت اهمیت می‌ده که ببینه خودت واسه خودت مهمی ♥️?

#مثبت_باش ?
#انگیزشی

1401/09/05 08:13

#آموزشی

سلام به شما خانم زیبا و باهوشی که به فکر یادگیری هستی ، صبح پاییزی تون بخیر بانو??
امروز موضوع آموزش #نشانه ها و ویژگی افراد سمی
نشانه ها و ویژگی های این افراد
1. سرزنش و کنترل
(به احساسات شما علاقه مند نیستند. آن ها برای کنترل شما از سلاح استفاده می کنند و سعی دارند بخشی از برنامه ریزی شما را خودشان انجام دهند. انرژی منفی بهتون میدن)
2-عذرخواهی نکردن از ویژگی افراد سمی
(ازنظر آن ها معذرت خواهی کردن اعتماد به نفس آن ها را نشانه می گیرد.
شرمندگی برای افراد با رفتار سمی اصلا قابل قبول نیست.
آن ها مسئولیت فعالیت های خود را نمی پذیرند و سعی می کنند که خشم و عصبانیت خود را بروز دهند تا دیگران را بترسانند.)
.3-تخلیه احساسات منفی روی شما
4-گیر دادن
5-تماس گرفتن و گلایه و تکیه انداختن بجای احوال پرسی و دلتنگی و...
6-موفقیت شما برای آن ها یک تهدید است.

حالا که این افراد رو شناختیم خوبه که رفت و آمد مون رو باهاشون کم و یا قطع کنیم تا بهمون آسیب نزنن☺️
#مثبت_باش ?

1401/09/05 08:15

#اموزش#اعتمادبنفس

✅صلاحیت خود را افزایش دهید
مهم نیست که در حال انجام چه کاری هستید؛ شما باید صلاحیت خود را در آن زمینه افزایش دهید. اگر قصد دارید یک نویسنده باشید، باید تمرین کنید و مهارت نوشتن خود را توسعه دهید. این امر برای ورزش کردن، ارتباطتان با دیگران و … نیز صادق است. سعی کنید مهارت‌های خود را افزایش داده و صلاحیتتان را برای انجام کارها و مسئولیت‌ها بیشتر کنید.
?اهداف کوچک تعیین کنید و به آن‌ها برسید
اگر به قصد ماه شلیک کنید، قطعا شکست می‌خورید و بعد از آن نیز، دلسرد می‌شوید. منظورمان از این جمله این است که هدف‌های بزرگ، احتمال شکستشان نیز بیشتر است و شکست هم یک عامل کشنده برای اعتماد به نفس شماست.


یک هدف کوچک تعیین کنید و سعی کنید به آن برسید؛ قطعا احساس خوبی خواهید داشت. حالا هدف بعدی را هم انتخاب کرده و برای رسیدن به موفقیت در آن، تلاش کنید. همین پیروزی شما در اهداف کوچک، اعتماد به نفستان را بالا برده و زمینه ساز موفقیت در هدف‌های بزرگتر می‌شود.

این راهکار برای افزایش اعتماد به نفس در دانش آموزان هم بسیار موثر است و می‌تواند در بهبود وضعیت درسی آن‌ها هم موثر باشد.

? عادت‌های ناپسند خود را تغییر دهید
هر فردی را که در نظر بگیرید، ممکن است برخی عادات ناپسند داشته باشد؛ شما هم از این قاعده مستثنی نیستید. این عادت شما ممکن است سیگار کشیدن باشد، با صدا غذا خوردن باشد و یا هر مورد دیگری! سعی کنید با آن مبارزه کرده و حذفش کنید.

هرچقدر که عادات ناپسند شما کمتر باشند، خودباوری بیشتری خواهید داشت و نگاه اطرافیان نیز به شما، مثبت‌تر خواهد بود.

? به جای مشکلات، روی راه‌حل‌ها تمرکز کنید
اگر تا به امروز، فقط مشکلات را می‌دیدید و از آن‌ها گله می‌کردید؛ زمان آن است که نگرش خود را تغییر دهید. از این به بعد، بر روی راه‌حل‌ها بیشتر تمرکز کنید و سعی کنید مشکلات را حل کنید.

اگر بر روی این جمله که “من چاق و تنبل هستم” تمرکز کنید، احتمالا هر روز بیشتر چاق می‌شوید. اما اگر فکر خود را بر روی “چگونه لاغر شوم” متمرکز کنید، مطمئنا راهی برای کاهش وزن پیدا خواهید کرد.
تمرکز بر روی راه‌حل‌ها و برطرف کردن مشکلات، تاثیر بسیار زیادی بر روی افزایش اعتماد به نفس شما خواهد گذاشت.

? بخندید
خندیدن همیشه می‌تواند حال شما را بهتر کند و وقتی که حالتان بهتر باشد، می‌توانید با دیگران مهربان و سخاوتمند باشید. ملاحظه می‌کنید که یک اتفاق ساده مانند لبخند زدن، می‌تواند زنجیروار اتفاقات مثبت را برای شما رقم زده و در نهایت منجر به افزایش اعتماد به نفس

1401/09/05 08:24

و خود باوری در وجودتان شود.

? داوطلب شوید
برای انجام کارها و مسئولیت‌ها، دواطلب شوید؛ این اتفاق به مرور خودباوری شما را افزایش خواهد داد. البته اگر بتوانید برای اهداف خوب و سخاوتمندانه داوطلب شوید، تاثیر آن دوچندان خواهد شد.

? سپاسگذار باشید
همواره در مقابل چیزهایی که دیگران به شما می‌بخشند و یا کارهایی که برایتان انجام می‌دهند، سپاسگذار باشید. این اتفاق می‌تواند تواضع و فروتنی را در شما افزایش داده و منجر به ایجاد یک حس خوب و مثبت در وجودتان شود.

? ورزش کنید
ورزش کردن می‌تواند علاوه بر بهبود وضعیت فیزیکی و بدنی شما، باعث ترشح مواد شیمیایی در مغر شما شود. این مواد در نهایت می‌توانند به شما کمک کنند که شاداب‌تر باشید و برای انجام کارهای مثبت، انرژی بیشتری داشته باشید. ورزش یکی از راه های افزایش اعتماد به نفس در نوجوانان است.

?کارهایی را انجام دهید که انتظارشان را می‌کشیدید
آیا مدت زیادی است که قصد دارید یک کاری را انجام دهید، اما هر بار و به دلایل مختلف، آن را به تاخیر می‌اندازید؟ اگر پاسختان مثبت است، همین امروز دست به کار شده و شروعش کنید.

این کار به نوعی باعث می‌شود که یک بار از روی دوش شما برداشته شده و ذهن شما آزادتر شود.

? فعال باشید
مطمئن باشید انجام تقریبا هر کاری، از بیکار بودن بهتر است. اجازه ندهید وقت شما به بطالت و در رکود و رخوت بگذرد. حتی اگر شده، خود را به انجام کارهای کوچکی مانند پیاده روی و یا آشپزی مشغول کنید؛ ولی اجازه ندهید که ذهن و بدن شما به بیکاری و انفعال عادت کند.

انجام کارهای کوچک و احساس مفید بودن یک راهکار مفید افزایش اعتماد به نفس در زنان به خصوص خانم‌های خانه‌دار است.

#مثبت_باش ?

1401/09/05 08:24

اگر می‌خواهید چربی سوزی خوبی داشته باشید قبل شروع ورزش دمنوش زنجبیل یا چای و نبات و زنجبیل بنوشید
در هنگام ورزش با ویدئو اگر دیدید بدنتان کم میاره درجا بزنید تا بدنتان سرد نشود و چند نفس عمیق بکشید و دوباره ادامه بدهید ، در هنگام ورزش سعی کنید آب نخورید ولی اگر خیلی تشنه شدید در حد 1 الی 2 قلوپ آب ولرم بنوشید?
موفق باشید بانوهای پرانرژی ?♥
#مثبت_باش ?

1401/09/05 11:18

#ایده_تولد

عشق از تو آغاز شد و
عشق من برای تو شد...
تو آمدی و آمدنت برای من #تولد دیگری بود...
#تولد تو،#تولد عشقی بودی
که از دستهایت آغاز شد
و آغازش آرامشی بود که سهم من شد...
سهم تو اما تماشای خنده‌های من بود...
من از دریچه چشمهایت
دنیا را جور دیگر دیدم
و با صدایت آوایِ تازه‌ای را شنیدم...
عشق و عاشقی‌ات
رنگ و بوی #پاییز دارد‌...
#پاییز که با تو آغاز شود
گرم‌تر از همیشه است...
همیشه دوستت دارم
و همیشه برای تو می‌نویسم...?♥️

#تولدت_مبارڪـ عشق همیشگیم ??


═ೋ❅?♥️♥️?❅ೋ═
❥↬#مثبت_باش

1401/09/05 14:08

#ایده_تولد

نوشتم، پاک کردم، نوشتم، پاک کردم
متن کوتاه، متن بلند...
در تمام جملات میخواستم بهت بگویم :
" عشق نابم بیا و بمان، بمان و برایم حرف بزن
دلیلِ زندگیـم شو...
علتِ ذوق کردن هاے با نمکم باش...
که این ذوق های دختـرونه تنها مختص کنار تو بودن است?
در آغوشم بگیر و در گوشم از ماندن بگو،
از دوستت دارم هایی بگو که از شنیدنش دلم بریزد، گونه های خجالتی ام رنگ بگیرد!!
عاشقانه، بودنت را دوست دارم
بی تابانه، دلم میخواهدت❤️

تولدتــ مبارکــ #زندگیمــ

.
═ೋ❅?♥️♥️?❅ೋ═
❥↬#مثبت_باش

1401/09/05 14:10

اگر دیگران با شما با عشق و #احترام رفتار نمی کنن

برچسب قیمت خودرا بازنگری کنید.

احتمالا قیمت ناچیزی برای خود قائل شده اید.
این شما هستید که با پذیرش رفتار آدمها به آنها ارزشتان را گوشزد می کنید.

از بخش اجناس تخفیف دار جدا شده
و در پشت ویترین اجناس گرانبها قرار بگیرید!

نتیجه اینکه

بیشتر برای شخصیت خود ارزش قائل شوید!

اگر شما برای خودتان این ارزش را قائل نشوید، هیچ *** دیگر هم ارزشی برایتان قائل نمیشود.
#مثبت_باش?

1401/09/05 14:21

#چالش امشب برای دلبری


امشب بی تاب شده ام ❣
آغوش بگشا
و بازوانت را در من گره بزن
و شب بخیر هایت
را زمزمه کن .. ?

امشب برای من شروع تازه است??

〰〰〰〰〰

با یک دلبری شبتون رو عاشقانه کنین.

#مثبت_باش ??

1401/09/05 20:14

باشه. دانشگاه خوب، رشته خوب چیزی هست که تو لیاقتشو داری. متوجه هستی؟ پس حواست رو پرت چیزای الکی و مسخره نکن. الویت اول و آخر تو الان فقط درس خوندن هست، چه با میترا دوستت و چه تنهایی... از امروز کتابخونه میری و تا ساعت هفت و نیم هم اونجا درس می خونی.خودم دنبالت میام؛ شبم ازت امتحان چیزایی که خوندی رو می گیرم!
دهانم از تعجب باز مانده بود!
سینا چرا این حرف هارا به من گفته بود! من که چیزی نگفتم! چه چیزی در من دیده بود که عصبانیتش را این طور فعال کرده بود؟
-سینا...!
نفسش را بیرون پرت کرد وآه بلندی کشید.
-ستاره... لازم بود اینجوری باهات حرف بزنم. می دیدم که چند روزه هیچی نمی خونی اما، دلیلشو نمی دونستم، لازمم نیست بدونم. اما من ازت توقع دارم رو سفیدم کنی...در تو می بینم که به خواسته هات برسی پس بچسب به هدفت و افسارش را محکم بگیر. آفرین آبجی گلم.
دستم را گرفت و گل بوسه ای کاشت.
من نمی توانستم از برادری به این مهربانی ناراحت شوم. خنده ای تحویلش دادم و بازویش را محکم در آغوش گرفتم.
-ممنون سینا که همیشه حواست بهم هست.جبران کنم.
به سمت خیابان مدرسه پیچید و گفت:
-جبران من موفقیت تویه. برو امتحانتو بده و فورا کتابخونه برو.دنبالت بیام؟
-نه پیاده میرم.
-مواظب خودت باش.
-چشم عزیزدلم. خداحافظ داداشم.
درب را بستم و به سمت مدرسه در حرکت بودم میترا هم از آن طرف دیدم که از ماشین مادرش پیاده شد. دستی تکان دادم و قدم هایم را بلند تر برداشتم.
به هم دیگر که رسیدیم بغلش کردم. پنج دقیقه تا شروع امتحان وقت داشتیم اما من می خواستم همه دلتنگی و غمم را با او به اشتراک بگذارم..

نوشته : محدثه نوری

..

?قسمت 12
امتحان آخری را هم نوشتیم و تحویل دادیم...با بچه ها عکس گرفتیم؛ همدگیر را بغل و برای هم آرزوی موفقیت کردیم. خوب یادم است آن روز با وجود، حرف های هشدار دهنده ی سینا اما من و میترا بازیگوشی زیادی کردیم و کم درس خواندیم؛ همین کار باعث شروع دردسر ها شد...
بعد از مدرسه به پارک کنار آن جا رفتیم و در حال خوردن بستنی بودیم که ناگهان میترا سمتم برگشت و گفت :
-اون شماره مزاحمیه چی شد؟!
-هیچی بابا... چند روزی هست که سر پیامک های گوشی نرفتم.
-الان همراهته؟
-آره...
می خواستم راضیش کنم تا از فضولی کردن منصرف شود؛ اما شوق در چشمانش دستم را برای هر اقدامی بست.
گوشی را از کوله در آوردم و بستنی لیوانی که دیگر قابل خوردن نبود کنار گذاشتم.
همان سه پیامک بود. بازش کردم... پیامک اول:
-«ستاره اگر وقت داشتی بگو بهت زنگ بزنم.»
پیامک دوم:« وقتتو زیاد نمی گیرم، فقط می خوام منو بشناسی.»
و پیامک سوم:«منتظرم...کجایی تو؟!»
پیامک ها را با

1401/09/05 23:47

صدای بلند خواندم تا میترا هم بشنود.
-ستاره... الان بهش پیام بده بگو وقت دارم؛ زنگ بزن.
-نه... حوصله داری ها... بریم کتابخونه...سینا منو می کشه اگر شب بهش گزارش ندم.
از جا بلند شدم؛ دستم را کشید و گفت:
-بشین ببینم... الان ساعت ده و نیم هست تا ساعت هفت شب کلی وقت داریم.
مردد بودم... راه درست چی بود! همیشه در دوراهی های زندگیم سخت تصمیم می گرفتم و گاهی هم بدترین انتخاب را می کردم! اگر بگویم کنجکاوی خودم هم حسابی تحریک شده بود، دروغ نگفتم. پس سرجایم نشستم و افسار کارم را به دست میترا سپردم. ترس و استرس بر من غلبه کرده بود... با دستان لرزان برایش نوشتم:« سلام. لطفا بامن تماس بگیرید.»
چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که شماره اش روی گوشی افتاد... ناخودآگاه جیغ کوتاهی کشیدم و گفتم:
-انگار منتظر بود... چه زود زنگ زد! میترا خدا نکشت الان من چی بهش بگم؟
میترا که انگار برایش یک اتفاق جذاب و تکراری بود گفت:
-اول سلام کن...زشته!
در حالت هیجان و استرس روحیه خوبی به من داد.
تماس را برقرار کردم... صدای گیرایی از آن طرف خط به گوشم رسید.
-سلام. خوبی؟
-سلام... ممنونم.بفرمایید لطفا خودتون رو معرفی کنید.
-چقدر عجله داری! الان کجا هستی؟
-به شما ربطی نداره. پرسیدم شما کی هستی؟
-چه خانم خشنی! دلت میاد با من دعوا کنی؟
-من گوشی رو قطع می کنم! شما خیال معرفی کردن ندارین، منم وقتی برای اراجیف شما ندارم. خداحافظ.
گوشی را قطع کردم. صدایش برایم کمی آشنا بود... اما کجا شنیده بودم یادم نمی آمد.
میترا هم معلوم بود از حرف های صریح من جا خورده بود، سکوت کرده بود و هیچ عکس العملی نشون نمی داد.
-خوب الان چی شد؟ به حرفت گوش کردم دیدی معرفی نکرد! کاش بهش زنگ نمی زدم...
-باید بهش فرصت می دادی تا معرفی کنه... مگه برنامه زنده هست که سریع یک سلام و علیکی با بینندگان بکنه؟!
-میترا نخند... پاشو بریم کتابخونه... سینا ... گوشیم زنگ خورد؛ حرفم ناتمام ماند. به سمت چشمان منتظر میترا نگاهی انداختم و گفتم:
-نخیر... من جوابش رو نمیدم.
-خوب این طوری که بدتره... یک وقت دیدی نشستی تو خونه و صدای گوشیت بلند شده... تو اونجا که آبروت می ره، تازه باید جواب بدی به همه که این کی بوده زنگ زده... جون تو، صدای من به این کلفتی هم نیست که بگی میتراست! پس بهتره الان برای بار آخر جوابشو بدی و تکلیفشو مشخص کنی...
تماس قطع شد. داشتم حرف های میترا را مرور می کردم که دوباره گوشی روشن شد.
بااراده خودم این بار برداشتم و باید این تماس آخر می بود.
-بله؟
-سلام دوباره... من نمی خوام مزاحمت بشم پس گوشی رو قطع نکن.
از صدایش حس عصبانیت را دریافت کردم. حالا که قصدش را گفته بود کمی خیالم

1401/09/05 23:47