راحت شده بود.
-پس خوشحال می شم خودتون رو معرفی و خداحافظی کنید.
-فقط اسمم رو می خوای بدونی؟
-بله.
-سروش هستم.
سروش...؟ اسم آشنا مرا به جایی برد که مطمئن شدم این فرد را می شناسم... او یکی از دوستان عماد بود.
تغیر حالت چهره ام میترا را نگران کرده بود و آرام با اشاره پرسید: کیه؟!
-چرا ساکت شدی؟ جا خوردی؟!
-نخیر! برای چی به من زنگ زدی؟ شماره منو از کجا پیدا کردی؟
نوشته : محدثه نوری
.
?قسمت 13
سکوتی کرد و گفت:
-می تونم ببینمت؟
صورتم رنگ باخت. چه پیشنهادی...! میترا حواسش نبود؛ رویم را برگرداندم به سمت مخالف میترا_در حالتی که نشنود_ آرام گفتم:
-لطفا دیگه با من تماس نگیرید.
خواستم گوشی را قطع کنم که سریع گفت:
-جان عزیزت قطع نکن... ای بابا چقدر لجبازی! بذار من حرفموبزنم...
نمی توانستم مانع حرف زدنش بشم، کنجکاوی زیاد هم ، کار دستم داد.
حرف های سینا و کوله ی پر از کتابم هم مانع می شد تصمیم درست را بگیریم. در ترید مطلق به سر می بردم که ادامه حرفایش مرا آگاه کرد که هنوز پشت خط هست و باید جوابش را بدهم.
-ستاره خانم الان کجا هستی؟ من دنبالت میام و بهت رودر رو می گم که چه کارت دارم.
برق چشمان میترا کمی مرا ترساند! او انگار می دانست سروش چه به من گفته... به راحتی افکار مرا می خواند و برمن تسلط داشت؛ می ترسیدم با حرفایش خامم کند و پیشنهاد سروش را قبول کنم. بخاطر اینکه خودم را از این مخمصه رها کنم به او گفتم که بعدا خبرش را می دهم و او هم با ذوق تلفن را قطع کرد. حال من بودم و تصمیمی که شاید مسیر زندگی ام را عوض می کرد...
الان که زندگی ام را مرور می کنم افسوس همین روزهایی که تصمیمات مهم را گرفتم، می خورم... ای کاش تصمیمات با قوه ی عقل همراه باشد... ای کاش خودمان مسیر زندگی مان را انتخاب کنیم و به دوست تکیه نکنیم... موهایم را با گیره جمع می کنم و به خودم در آینه نگاه می کنم... این من هستم... دختر شکست خورده که خودش، خودش را ساخت! با وجود تمام سختی ها، تلخی ها، کابوس های نرسیدن به هدف، امید های رسیدن به رویایی که سالیان متوالی ملکه ی ذهنم بوده است؛ من هستم که تمام آن هارا تجربه کرده ام. هر زمان که به یاد آن روزها می افتم ناخودآگاه قطره ای اشک مهمان ناخوانده می شود... یاد آوری روز های سخت گذشته هیچوقت فراموش نمی شود...همسرم مرا صدا می زند و از افکارم بیرون می آیم و به منظره آبی دریا که مقابل چشمانم است، چشم می دوزم...
آن روز با تمام مخالفت های من و اصرار های میترا و سروش، بالاخره مجبور شدم تا سروش را ببینم...
میترا با دوست پسرش بارها بیرون رفته بود اما من با عماد تنها یک بار آن هم با اصرار میترا حاضر شدم عماد را
1401/09/05 23:47