The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

مثبت_باش ❣

777 عضو

راحت شده بود.
-پس خوشحال می شم خودتون رو معرفی و خداحافظی کنید.
-فقط اسمم رو می خوای بدونی؟
-بله.
-سروش هستم.
سروش...؟ اسم آشنا مرا به جایی برد که مطمئن شدم این فرد را می شناسم... او یکی از دوستان عماد بود.
تغیر حالت چهره ام میترا را نگران کرده بود و آرام با اشاره پرسید: کیه؟!
-چرا ساکت شدی؟ جا خوردی؟!
-نخیر! برای چی به من زنگ زدی؟ شماره منو از کجا پیدا کردی؟

نوشته : محدثه نوری

.

?قسمت 13
سکوتی کرد و گفت:
-می تونم ببینمت؟
صورتم رنگ باخت. چه پیشنهادی...! میترا حواسش نبود؛ رویم را برگرداندم به سمت مخالف میترا_در حالتی که نشنود_ آرام گفتم:
-لطفا دیگه با من تماس نگیرید.
خواستم گوشی را قطع کنم که سریع گفت:
-جان عزیزت قطع نکن... ای بابا چقدر لجبازی! بذار من حرفموبزنم...
نمی توانستم مانع حرف زدنش بشم، کنجکاوی زیاد هم ، کار دستم داد.
حرف های سینا و کوله ی پر از کتابم هم مانع می شد تصمیم درست را بگیریم. در ترید مطلق به سر می بردم که ادامه حرفایش مرا آگاه کرد که هنوز پشت خط هست و باید جوابش را بدهم.
-ستاره خانم الان کجا هستی؟ من دنبالت میام و بهت رودر رو می گم که چه کارت دارم.
برق چشمان میترا کمی مرا ترساند! او انگار می دانست سروش چه به من گفته... به راحتی افکار مرا می خواند و برمن تسلط داشت؛ می ترسیدم با حرفایش خامم کند و پیشنهاد سروش را قبول کنم. بخاطر اینکه خودم را از این مخمصه رها کنم به او گفتم که بعدا خبرش را می دهم و او هم با ذوق تلفن را قطع کرد. حال من بودم و تصمیمی که شاید مسیر زندگی ام را عوض می کرد...
الان که زندگی ام را مرور می کنم افسوس همین روزهایی که تصمیمات مهم را گرفتم، می خورم... ای کاش تصمیمات با قوه ی عقل همراه باشد... ای کاش خودمان مسیر زندگی مان را انتخاب کنیم و به دوست تکیه نکنیم... موهایم را با گیره جمع می کنم و به خودم در آینه نگاه می کنم... این من هستم... دختر شکست خورده که خودش، خودش را ساخت! با وجود تمام سختی ها، تلخی ها، کابوس های نرسیدن به هدف، امید های رسیدن به رویایی که سالیان متوالی ملکه ی ذهنم بوده است؛ من هستم که تمام آن هارا تجربه کرده ام. هر زمان که به یاد آن روزها می افتم ناخودآگاه قطره ای اشک مهمان ناخوانده می شود... یاد آوری روز های سخت گذشته هیچوقت فراموش نمی شود...همسرم مرا صدا می زند و از افکارم بیرون می آیم و به منظره آبی دریا که مقابل چشمانم است، چشم می دوزم...
آن روز با تمام مخالفت های من و اصرار های میترا و سروش، بالاخره مجبور شدم تا سروش را ببینم...
میترا با دوست پسرش بارها بیرون رفته بود اما من با عماد تنها یک بار آن هم با اصرار میترا حاضر شدم عماد را

1401/09/05 23:47

ببینم.
تجربه های موفق میترا که توانسته بود هر بار با کوله باری از خاطره ی خوش از دیدارش به سمت من بیاید و برایم بگوید؛ کمی به من جسارت می داد تا من هم پیشنهاد سروش را بپذیرم.
بعد از چند دقیقه سروش مقابل ما قرار گرفت و با صدای بوق ماشین ما را دعوت به همراهی کرد. من نمی خواستم جلو بشینم اما با تلنگری از میترا روبه رو شدم و آرام گفت:
-نمی خوای که بیای ور دل من بشینی!
فرصت جواب دادن نبود چرا که سروش به من زل زده بود و از پشت هم بوق ماشین اذیتم می کرد. من به ناچار جلو نشستم...
سروش یکی از دوستان عماد بود، او را همان جا که با عماد بودم دیده بودم اما نمی دانستم با من چه کار دارد!
-سلام ستاره خانم خوبی؟
-سلام... ممنونم.
شروع به حرکت کرد و از آینه ی جلو میترا را نگاه کرد و میترا هم چشم نازک کرد و با عشوه جواب سلام او را داد.
-من باید تا یک ساعت دیگه تو کتابخونه باشم.
سمت من اخمی کرد و گفت:
-فکر نکن من الافم! مرخصی ساعتی گرفتم...تا بیام تو رو ببینم.
و با نگاهی نفرت انگیز به جلو خیره شد. دنده را سه زد و با سرعت از کوچه مدرسه بیرون آمدیم و به خیابان اصلی رسیدیم.
-کجا می ریم؟
جواب نداد!
میترا با صدای آرام دم گوشم گفت:
-ستاره سر به سرش نذار! نمی بینی اعصاب نداره.

نوشته : محدثه نوری

...

1401/09/05 23:47

?قسمت 14
انگار خیلی ترسیده بود. اما من شیطونیم گل کرده بود. با لحتن تحکم آمیز گفتم:
-پرسیدم کجا می ریم؟! مارو داری کجا می بری؟
باز هم جوابی جز لایی کشیدن از میان ماشین ها دریافت نکردم.
سکوت کردم تا شاهد ادامه ی ماجرا باشم...
بعد از کمی صبر بالاخره ماشین را مقابل یک کافی شاپ نگه داشت. با لحن تحکم آمیز و عصبی بدون آن که به من نگاهی بیندازد گفت:
-پیاده شو.
خودش زودتر پیاده شد. میترا نفسش را که انگار حبس کرده بود بیرون انداخت و گفت:
-بابا این دیگه کیه! از این عصبیای جذاب... دلم می خواست اونجا که جوابتو نداد بغلش کنم...به به...چه قدر جذابه! یک تار موی گندیده این می ارزه به صدتا عماد بی معرفت.
نگاه سنگین اورا روی خودم حس می کردم، سرم را بالا گرفتم و از ماشین پیاده شدم. کوله ام را به دستم گرفتم و میترا هم پشت سر من اومد... درب کافی شاپ را باز کرد و ما هم وارد شدیم. انگار این خیلی جا می آمد... دستش برای مردی که پشت میز پذیرش سفارش بود تکان داد و به ما هم گفت اون میز کنار پنجره بنشینید من الان میام.
دل تو دلم نبود... گوشی ام را از تو جیب کوله در آوردم و دیدم دو تماس بی پاسخ داشتم... هر دو هم از سینا!
-چی شده ستاره؟ رنگت پریده!
-سینا زنگ زده و من متوجه نشدم.
نگرانی از چشم هایم داد می زد چون نگاهم به نگاه سروش که کنار دوستش بود، گره خورد و او سراسیمه خودش را به ما رساند.
-اتفاقی افتاده ستاره خانم؟
میترا در جوابش گفت:
-داداش زنگ زده و اینم برنداشته. حالا مونده جوابشو چی بده...
از رک گویی میترا بدم آمد_نمی خواستم او چیزی بداند_ سرم را بالا گرفتم و گفتم:
-من باید برم با داداشم صحبت کنم.
سروش انگار کمی مهربان تر شده بود. با مهر نگاهم کرد و گفت:
-آره حتما برو بهش زنگ بزن و خیالش رو راحت کن که حالت خوبه؛ اما دروغ بهش نگو...
از انسانیت هم سرش می شد! گوشی را برداشتم و به سمت اتاقک کلبه ای سمت چپ ورودی رفتم_ انگاربرای برگزاری مراسم تولد تزیین شده بود_ روی یکی از صندلی های چوبی که تعبیه شده بود نشستم و شماره ی سینا را گرفتم، سه تا بوق خورد و صدای الو در گوشی پیچید...
-سلام داداش. خوبی؟
-سلام... معلوم هست کجایی؟ چکار می کنی؟
-حالم خوبه... متوجه تماست نشدم... عذر می خوام.
-چندتا درس خوندی؟ از کتاب تست ادبیات چندتا تست قرابت معنایی زدی؟
نمی خواستم دروغ بگویم، اما انگار چاره ای نداشتم؛ گفتن حقیقت بیشتر اذیتش می کرد...
-برای میترا رفع اشکال ریاضی می کردم... هنوز کتابامو باز نکردم.
-خیلی خوب برو سر درس و کتابت، اگر خوب بخونی امشب تفریح می برمت...
باشه ای گفتم و گوشی را قطع کردم.
به سمت آن ها رفتم که با رسیدن به میز انگار

1401/09/05 23:47

به عمد حرف شان را قطع کردند. مقابل سروش و کنار میترا نشستم.
میترا نگاهی به من کرد و گفت:
-سفارش هارو دادیم... چون می دونستم شیرموز دوست داری برای تو اونو سفارش دادم.
لبخندی زدم و به سمت سروش رو کردم و گفتم:
-خوب بفرمایید. من جدی خیلی کنجکاو هستم. راجع به عماد چیزی می خواین بگین؟
به چشم هایم زل زد و نیشخندی زد. به سمت میترا رو کردم؛ او هم انگار از همه چیز خبر داشت. چشم هایش را پایین انداخت تا بیشتر از این چیزی متوجه نشوم.
سفارش ها را آوردند و روی میز چیدند؛ سروش سرش را به نشانه ی تشکر تکان داد و از میز دور شد.
-خوب ستاره خانم... همینطور که می دونی انقدر این مسئله مهم بوده که من و تو الان سر یک میز نشستیم! چند روز پیش من و عماد باهم بودیم؛ حال عماد خیلی خوب نبود... با باباش اختلاف زیادی داره و با هم سر سازش ندارند. به من گفت که تصمیم داره دیگه خونشون نره و برای تنبیه کردن پدرش چند وقتی خودش رو غیب کنه... بهش گفتم شبا کجا می ری؟ در کمال ناباوری رک و راست بهم گفت خونه یکی از دوست دختراش که خونه ی مجردی برای خودش داره می ره... من از علاقه ی شما به عماد باخبر بودم، هم حرکت های شما و هم گفته های خوده عماد...

نوشته : محدثه نوری

...

?قسمت 15
یک لحظه سرم گیچ رفت... عماد!... وای خدای من... دوست دخترش! از شوک در نیامده بودم که ضربه دوم مهلک تر به قلبم اصابت کرد...
-من ازش پرسیدم که ستاره چی؟! اونم درکمال ناباوری بهم حرفایی گفت که همه رو براتون بدون تغییر می گم؛ گوشیش را از جیب کتش در آورد و بعد از چند لحظه صدای ضبط شده عماد تو گوشم پیچید:
« ستاره دختر خوبیه...من لیاقتشو ندارم سروش، خیلی وقته بهش پیام نمی دم، اونم سرگرم درس و کنکورش هست...»
بعد از چند لحظه سکوت دوباره ادامه داد:
« بعدم من دختری می خوام که پا به پام دوانگی کنه... ستاره محدوده، خیلی هم زود به من وابسته می شه... ستاره مورد خوبی برام نیست ...»
صدای ضبط شده تمام شد... من هم با همان صدا تمام شدم... از خجالت آب شدم... صدای شکستن قلبم را با صدای بلند شنیدم... نمی دانم اما سروش به سمتم دستمال کاغذی تعارف کرد! تعجب کردم... چرا دستمال؟ این موقع ها که آب قند می آورند...
اشاره به چشمام کرد و منم دست به مژه هایم زدم و دیدم قطرات اشک دستم را می بوسد... صورتم خیس بود... چه همزمان قلب و چشمم واکنش نشان دادند... اما من انگار هنوز در شک به سر می بردم. نمی خواستم حرف ها سروش را باور کنم، اما صدای عماد پتکی بر باورم کوباند.
به سمت میترا نگاهی انداختم... از قیافه ی گرفته ی او ناراحتی را خواندم، اما دلم نمی خواست سروش را ببینم... او شکستن مرا دید. حتما در دلش عشق مرا

1401/09/05 23:47

مسخره می کرد... دلم از زمین و زمان گرفته بود... می خواستم کافه را ترک کنم؛ بودن من در آن جا چیزی جز تداعی خاطرات بد نبود... اما تنها چند لحظه از شنیدن حرف های بی رحمانه ی عماد گذشته بود و چه زود تبدیل به خاطره شد... خاطره ای که سال ها در قلبم ماند. عشق تنها مسکنی است که خود را التیام می دهد، اما قلب شکسته ی من را چه چیزی می توانست آرام کند؟ تست قرابت معنایی ادبیات؟ شوخی های با نمک میترا؟ انگیزه برای درس خواندن؟ دور عشق را خط کشین؟ به راستی که هیچ دارویی بهتر از عشق نمی تواند قلب خسته را التیام بخشد... عشق دوباره شاید بتواند مرا سرپا کند... شاید!
سروش به سکوتی که حاکم فضا شده بود حمله کرد و گفت:
-ستاره! من نیامدم که اشک بریزی ...اومدم تا بهت بگم دور عماد رو خط بکشی... به قول خودش "لیاقت عشق تورو نداره" . من تورو می شناسم! دختر عاقلی هستی و نیاز به گوش کردن نصیحت نداری، پس به فکر درس و کنکورت باش... کمتر از ده روز تا ماراتن کنکور مانده! به خودت بیا...
نمی دانستم سروش چرا برایم دل می سوزاند!
میترا که خیلی وقت بود حرفی نزده بود؛ دستم را گرفت و گفت:
-پاشو قوربونت برم... باهم بریم کتابخونه... کلی سوال ریاضی دارم که برام توضیح باید بدی.
گونه ام را بوسید... اما من هنوز در شوک بودم... انگار به صندلی ی چوبی چسبیده بود، قدرت بلند شدن را در خودم نمی دیدم... یاد حرفش افتادم...« من دختری می خوام که پا به پام دیوانگی کنه...». هزاران افسوس بابت محبت هایی برای آدم پوشالی چون "عماد" !
سروش اشاره ای به شیرموز روی میز کرد و گفت:
-بخور ستاره خانم.
نگاهی به عمق چشمان بی جانم انداخت و به دنبال چیزی می گشت؛ سرم را پایین انداختم و حرف در دلم را به او گفتم.
-آقا سروش، شما چرا دلتون به حال من سوخته و این همه تلاش کردید تا این حرف هارو به من بگید.
سروش نیشخندی زد و چال گونه اش را به نمایش گذاشت.
-چون وظیفه ی انسانی می دونستم؛ در ضمن شما شرایطتتون ویژه هست، تایم کنکور و تلاشی که اگر بیشتر بشه در آینده تون خیلی تاثیر می ذاره...
اشاره ای به حلقه ی نازک دست چپش کرد و ادامه داد.
-من نامزد دارم و دنبال این برنامه های مسخره نیستم.

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...

1401/09/05 23:47

ارسال شده از

#مثبت_باش
هر روز با صدای بلند به خودتون بگید ?

من قوی هستم ? من می‌توانم❤️ من قادر به انجام هر کاری هستم ?من به خودم و توانایی های خودم ایمان دارم ? من به تصمیم‌گیری های خودم اطمینان دارم ? من ارزشمند و منحصر به فرد هستم ? وجود من در جهان هستی ارزشمند است ? من تاج سر دنیا هستم ? من خودم را باور دارم ? من خودم را دوست دارم ? من برای خودم احترام زیادی قائل هستم ? من مهمترین شخص زندگیم هستم ? من برای دیگران آرزوهای خوب می کنم و آرزوهای خوبم نیز به واقعیت می پیوندند ❤️ من قلبی آکنده از عشق به خودم ،به بشریت و به این کهکشان دارم ? عشقی که از من به دیگران می جوشد مرا تقویت می کند ?

1401/09/06 09:47

ارسال شده از

? عبارات تاکیدی (ثروت)
باورهای ثروتساز ?

? من دست به هرچی میزنم طلا میشه?
❤️ ثروتمند شدن خیلی طبیعیه☺️
? من هر روز ثروتمندتر میشم???
? پول درآوردن مثل آب خوردنه?
✨ من لایق ثروت هستم?
?دنیا پر از پول و فراوانیست?
? نعمتها و ثروتها بی نهایت هستند
⭐️پول دنبال منه ????‍♀️?
? من در هر شرایطی به راحتی پول میسازم?
? من مغناطیس ثروت و خوشبختیم?
?من هر کجا سرمایه گذاری کنم از فضل خدا سود زیادی میکنم ?⬆️?
❣من توانایی پول سازی دارم???
? پول درآوردن آسانترین کار دنیاست?
? درآمد من هر روز بیشتر و بیشتر میشه???

#مثبت_باش ?

1401/09/06 09:47

ارسال شده از

??? نیایش صبحگاهی???


خداجونم دمت گرم
ممنون که یادم دادی ببخشم
ممنون که یادم دادی خوب باشم
یه خواهشِ کوچیک
تو هم من و ببخش
ببخش که هروقت تنها و غمگین بودم تو رو صدا زدم اما تو خوشیام ... ولش کن
ببخش مهربون
ببخش بی نیاز
ببخش خداجون?

♡سلااااااااام?
☆صبح زیباتون بخیروشادی ☕️

♡خدای خوبم هزاران بار شکرت برای فرصت دوباره زندگی ??


═ೋ❅?♥️♥️?❅ೋ═
❥↬#مثبت_باش

1401/09/06 09:47

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

?درود بر شما صبح بخیر
?ميتوان در قاب خيس پنجره
?چك چك آواز باران را شنيد
?ميتوان دلتنگي يك ابر را
?در بلور قطره ها بر شيشه ديد
?ميتوان لبريز شد از قطره‌ها
?مهربان و بي ريا و ساده بود
?ميتوان با واژه‌هاي تازه‌تر
?مثل ابري شعر باران را سرود
?ميتوان در زير باران گام زد
?لحظه هاي تازه اي آغاز كرد
?پاك شد در چشمه‌هاي آسمان
?زير باران تا خدا پرواز كرد
?بگو خدایاشکرت
?به خاطر چیزهایی که داری
‌‌‌‌‌‌‌‌‌
═ೋ❅?♥️♥️?❅ೋ═
❥↬#مثبت_باش

1401/09/06 09:49

#صبحانه_انگیزشی

شما فرمانروای دنیای خود هستید.
افکار و اعتقادات گذشته تان،
زمان حال و تمام لحظات گذشته
تا کنون را آفریده است.
هر آنچه که اکنون برای اندیشیدن
و گفتن بر می گزینید،
لحظه ی بعد، روز بعد،
ماه بعد و سال بعدتان را می آفریند
چون شما مرکز جهان خود هستید.

#جذب #قانون_جذب
#مثبت_باش ?

1401/09/06 09:50

#خودمونی

سلام دخترا روزتون بخیر?


امروز متفاوت از هرروز میخوام باهاتون صحبت کنم?
همیشه از دلبری و سیاست گفتیم براتون امروز میخوام از خودمون بگم از زن بودن?

دخترا امروز تاشب حتما این کارایی که میگم انجام بدین به خاطرخودتون?

خب بریم سراغش....
دخترا اگر موهاتون رنگ داره و الان نصف سرتون رنگش رفته و موهاتون چندرنگ شده یه رنگ بگیرید و موهاتون رنگ بزارید...
پاشید یه دستی به صورتتون بکشید اگر خودتون بلدنیستید نیم ساعت برید آرایشگاه یه بندی بندازید وابرویی خوشگل کنید?
بعد از سر راهتون از داروخانه یه ماسک ورقه ای بخرید قیمتشم 10 تومنه.
برید یه دوش بگیرید چتریاتونم یکم کوتاه کنید
وقتی از حموم اومدین ماسکتون بزارید روصورتتون بعد برید یه کم شکر وابلیمو را قاطی کنید باهاش لباتون ماساژ بدین لایه برداری میکنه ونرم میکنه ...
حالا برید یه لباس از تو کمدتون که گذاشتین برا مهمونی بپوشید روبردارید بپوشید یکم آرایش کنید یه رژ گلی بزنید ?

خب حالا برید یه چای خوشرنگ و خوشمزه دم کنید
باخوراکی هرچی تو خونه دارید بریزید تو ظرف خوشگلاتون که برامهمون میارید?
چای هم براخودتون بریزید تو اون فنجونا که نگه داشتید برامهمون?
همه رو بچینید تو سینی خوشگله تو کابینت?
حالا برید تو گوشه دنجتون بشینید
#مثبت_باش ?

1401/09/06 11:39

گوشه دنج کجاست؟
گوشه دنج همونجاست که مخصوص خودتونه یه جای اختصاصی که میرید اونجا میشینید آرامش میگیرید ....
میتونید برای خودتون گوشه دنج درست کنید
یه پتو بردارید تاکنید بایه بالشت برید یه گوشه خونه بزارید سینی چای و خوراکیتونم بزارید
یه صدای طبیعت از گوگل بگیرید
همونجور که چای میخورید به صدای طبیعت هم گوش کنید
میتونید یه کاغذ و خودکار هم بیارید بشینید از هرچی دوست دارید بنویسید
یکم به خودتون و حال خودتون برسید
امروز رو اختصاص بدین به خودتون ☺️
#مثبت_باش ?

1401/09/06 11:39

برای زندگیمان رژیم بگیریم
رژیم کمترحرص خوردن
رژیم کمترغصه خوردن
رژیم بی اندازه مهربان بودن
بی ریاکمک کردن
بی توقع دوست داشتن
ورژیم دوری ازافکارمنفی
بیاییدرژیم آرامش بگیریم
#مثبت_باش ?
?

1401/09/06 14:49

‍ ?❣?❣

#خانمها_بخوانند

⛔️ 2 رفتار غلط زنان در "روابط زناشویی"⛔️

1. به خودشان نمی رسند

این مسئله بیشتر مربوط به خانم های متاهله. خیلی از ما اینطور هستیم. بعد از ازدواج چندان به خودمون رسیدگی نمی کنیم. چند نفر از شما تا به حال این جمله به ذهنتون خطور کرده که "الان دیگه زنش هستم لازم نیست تحت تاثیرش بگذارم."؟
مطمئن باشید نظر مردها چیز دیگه اییه. در تحقیقاتی، مردها از زنهایی که خودشونو ول کرده و دیگه رسیدگی های لازمو به خودشون نمی کنن، بدگویی می کردن. مثلاً اصلاح نکردن بدن، درست نکردن موها، پوشیدن لباسهای زیر پاره، بوی بد دهان، رسیدگی نکردن به ناخن ها و از این قبیل.
پس کمی برای خودتون وقت بگذارید و همیشه خودتونو مرتب و #سرحال نگه دارید.

2. مدام از خودشان و بدنشان #بدگویی می کنند

باید یاد بگیرید که #جسم تونو دوست داشته باشید. این شوهرتونو خیلی تحریک می کنه. اونها از اینکه بخواید مدام در مورد #نواقص و اشکالاتتون غر بزنید خسته می شن.هیچ وقت نگید چاقم ،بداندامم،اندامم برات جذاب نیست و.... حتی اگه اندام خوبی هم ندارین تعریف نکنین از خودتون ولی بدگویی هم نکنین


✳️#مثبت_باش ?

1401/09/06 14:50

#خانمها_بدانند
#چند توصیه

?به شوهرتان اعتماد کنید، اطمینان در زندگی مشترک بسیار مهم است.

? با او دوست باشید نه فقط یک همسر، باید راهی پیدا کنید که بتوانید در کنار هم و با همکاری یکدیگر زندگی را جلو ببرید.

? در برنامه ریزی‌‌‌‌های مالی چنان تصمیم بگیرید که هرگز باعث ضرر نشوید.

? بدون هماهنگی با همسرتان برای مهمانی رفتن یا مهمانی برگزار کردن و مواردی اینچنین به تنهایی تصمیم نگیرید.

? هرگز هدایای دریافتی از او را حتی اگر بی مصرف بودند به کسی نبخشید از عودت یا تعویض هدیه بپرهیزید.

?- از تمام هدایایش حتی آنهایی که طبق میل و سلیقه شما نبوده برای یکبار هم که شده در حضور خودش استفاده کنید.

? آنقدر با هم دوست و صمیمی باشید که از تمام اتفاقات و راز و رمز‌‌‌‌های زندگی مشترک تان با خبر باشید، تا هیچ *** نتواند به زندگی شما رخنه کند یا رابطه شما را بهم بزند.

?- یک خانم باید در هنگام بیرون رفتن از خانه و یا به لحاظ کاری و ارتباط با جنس مخالف، با وقار و سنگین باشد و تمامی رفتار‌‌‌‌های یک زن خوب مسلمان را حفظ کنید.

?- تا زمانی که شوهرتان تقاضا نکرده او را نصیحت نکنید به او بگویید که به توانایی او در حل مشکلاتش اطمینان دارید، اما در نظر داشته باشید که به او اطمینان کاذب ندهید.


#مثبت_باش ?

1401/09/06 14:56

"لینک قابل نمایش نیست"

آهنگ شاد کودکانه برای حمام?

1401/09/06 15:01

#آموزشی

سلام عزیزانم ??

امروز میخام درمورد اینکه چکار کنیم آقایون #پنهان_کاری نکنن براتون مطلب بزارم امیدوارم براتون خوب باشه?

به نظر شما با شوهر پنهان کار چه کنیم؟..... شاید این روزها رابطه شما با همسرتون مثل همیشه شاد و عاشقانه نباشه و شما احساس می‌کنید بین شما و همسرتون فاصله افتاده.
صداقت در یک رابطه زناشویی یک اصل مهم محسوب میشه اگر هر یک از طرفین احساس کنند که طرف مقابلش چیزی رو از اون پنهان می‌کنه دچار استرس و اضطراب میشه. کم کم این احساس به شک تبدیل میشه و به رابطه شما ضربه جدی وارد می‌کنه.

چه جوری با شوهر پنهانکار کنار بیایم !!!!

1- بررسی دلایل پنهان کاری همسر
(اولین قدم برای برخورد با پنهان کاری همسر، اینه که بررسی کنید آیا همسرتون واقعا چیزی را از شما مخفی می‌کند و یا دچار سوءتفاهم شدین)
2- راز دار باشید
( اگه قبلا همسرتون چیزی گفتن و شما فاش کردین ، ازشون معذرت بخواین و دوباره اعتماد شون رو جلب کنید و قول بدید راز دار خواهید بود)
3-هنر خوب گوش کردن را بیاموزید
(یعنی وقتی همسرتون صحبت می‌کنه حواستون فقط به ایشون باشه ، گاهی اوقات در حین حرف زدن اصواتی از خودتون نشون بدید تا بنده خدا بفهمه داره درک و شنیده میشه !!!??
وسط حرفشون بلند نشین و پیاز داغ درست نکنید ?
4- زیاد کنجکاوی نکنید
( بزارید کم کم خودش بگه ، از زیر زبونش اگه بلد نیستین حرف نکشید)
5-خیلی حساس نباشید
6-شناخت بیشتری به دست آورید
( از شخصیت بنده خدا)
7-حالت تدافعی به خود نگیرید
بعضی آقایون از سوالاتی مثل چی خوردی ، کجا بودی ، مادرت چی گفت خوششون نمیاد و دونستن این مطالب برای ما سودی نداره و...
پس برای آرامش خودتون هم که شده کنجکاوی رو با پنهانکاری اشتباه نگیرید ، بعضی رفتار ها و کار ها ی همسرمون آنقدر از نظر خودش مهم نیست مثل رفته خونه مادرش ولی برای ما مهمه و...
پس بهترین کار صحبت با همسر درمورد حساسیت ها و مهم و مهم نبودن برخی از کار ها در زندگی هست .....
تا آموزش بعدی بدرود ✍

••───ꕥ⚘ꕥ───••

◍⃟?#مثبت_باش ??

1401/09/06 18:31

قسمت 16
از کدام برنامه ها حرف می زد؟ منظورش این بود من این کاره ام؟!
از اخم در چهره ام سوالاتم را خواند و بلافاصله حرفش را کامل کرد.
-منظورم از برنامه همین چیزهایی که عماد دنبالشون هست... من خیلی بهش تذکر می دم اما کو گوش شنوا؟!
نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
-دخترا بلند شین... باید شمارو کتابخونه برسونم و مرخصی ساعتی منم در حال تمام شدنه...
به سمت همان آقا که پشت میز نشسته بود رفت تا انگار پول سفارشات را حساب کند.
میترا در گوشم گفت:
-حالا تحفه چه پزی هم میده بااون واشر توی دستش ها...! چه از خود راضیم هست... بااون چاله گونه اش... اه...
میترا از بی محلی های سروش حرصش گرفته بود. من همچنان در دلم غوغایی بود و دلم هیچ نمی خواست کتاب باز کنم... در افکار خودم غرق بودم که میترا دستم را کشید و گفت:
-مردک میگه بریم سوار شیم تا خودش بیاد، در ماشینم باز کرده...
دهنش را کج کرد و ادای سروش را درآورد! روی لبم از کار های مسخره میترا خندم گرفته بود اما در دلم غمی سنگین لانه کرده بود و آواز تلخی سر می داد.
گام هایم را بی انگیزه بر می داشتم... میترا صندلی عقب نشست، من هم دلیلی نمی دیدم جلو بنشینم؛ پس کنار میترا نشستم و او هم بی میلی مرا که دید اعتراضی نکرد. چند لحظه بعد، سروش آمد و بدون هیچ حرفی حرکت کرد. در چندجا سنگینی نگاهش را از آیینه جلو احساس کردم_شاید نگرانم بود_.
نزدیک کتابخانه شدیم و داشتم مقنعه ام را مرتب می کردم که مرا مورد خطاب قرار داد:
-ستاره خانم، از این قرار ما کسی باخبر نشه لطفا و جواب پیام های عماد را هم هرگز ندید... شماره اش را مسدود و یا حتی خط تون رو عوض کنید. به فکر درس و کنکور باشید و بدونین زندگی ادامه داره... حتی بدون عماد.
از کلمه ی" عماد" بدم آمده بود و بلند داد زدم.
-دیگه اسمشو نیارید...
با اخم و عصبانیت درب ماشین را باز کردم و کوله ام را روی شانه ام انداختم و بدون خداحافظی آن هارا رها کردم، به سمت ورودی کتابخانه رسیدم. با عجله پله هارا دوتا دوتا بالا می رفتم و به صدای میترا که می گفت« صبر کن دیوونه چت شده » توجهی نکردم.
ساعت دو ظهر شده بود و من هنوز هیچ کار نکرده بودم.
وارد تالار مطالعه شدم و محتویات کوله را روی میز مقابلم پخش کردم ... کتاب هارا یک طرف و فیش های نکته برداری را یک طرف.
صفحه جدید از دفتر برنامه ریزی ام را باز کردم و بالای صفحه نوشتم"
کتاب کار زبان انگلیسی را برداشتم و یکی یکی تست ها را حل می کردم و میترا هم با فاصله چند صندلی هم ردیف من در حال مطالعه کردن بود. ساعت حوالی چهار بود و من احساس گرسنگی کردم؛ از کوله، یک شکلات برداشتم.
عقربه ها ساعت شش را نشان می دادند؛

1401/09/06 22:25

دیگر مغزم کشش نداشت؛ سرم را بر روی میز گذاشتم و نفهمیدم کی خوابم برد! با تکان های میترا چشم هایم را باز کردم و گفت:
-پاشو دختر خوب سینا دم در منتظرته.
کش و قوسی به بدنم دادم و وسایلم را جمع کردم و از میترا خداحافظی کردم.
ماشین مشکی و براق سینا را دیدم و به سمتش رفتم. با تمام قدرت سعی کردم حالم را خوب جلوه بدهم، اما انگار موفق نشده بودم.
-سلام سینا جان.
نگاهی به من انداخت و گفت:
-سلام عزیزم؛ خوبی؟!
لبخندی زدم و گفتم:
-خوبم و خسته...
-چشمات چرا پوف کرده؟
دستی به چشمانم کشیدم و از آینه جلو ماشین خودم را نگاه کردم و از این شکل و شمایل خودم وحشت کرده بود...
-درس خیلی خوندم، چشام درد گرفته بود و نیم ساعت آخر رو خوابیدم.

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد

1401/09/06 22:25

قسمت 17
ماشین را روشن کرد و در طول مسیر حرفی نزدیم. هوای شهر گرفته بود و ابر، آسمان شهر را فراگرفته بود، نم نم باران شیشه ماشین را خیس کرده بود... شیشه را پایین دادم و بوی باران را با اعماق وجودم حس کردم و حرف های ضبط شده عماد دوباره از اول برام پخش شد. بغض بدی گلویم را چنگ زده بود؛ چشمم به دختر و پسری افتاد که شانه به شانه در کنار هم راه می رفتند، آهی کشیدم و لبخندی تلخ بر لب نشاندم... سهم من از عشق این نبود؛ من از یک پسر رانده شده بودم! پسری که خودم او را بزرگ و مهم کرده بودم... از خودم بیشتر بدم می آمد، چون تمام احساسم را به کسی دادم که از عشق هیچ بویی نبرده بود. به خانه که رسیدیم کوله ام را روی تخت پرت کردم و به سمت حمام رفتم... یک دوش داغ و لیوانی قهوه حالم را بهتر می کرد... سعی کردم تو اتاقم زیاد تنها نمانم، می دانستم فکر و خیالش دیوانه ام می کند.
در آشپزخانه رفتم و گونه ی مادرم را بوسیدم... مادرم بوی خوشبختی می داد... عطر تنش را استشمام کردم، به سمتم برگشت و گفت:
-چکار می کنی دختر جان؟
-مامان... خیلی دوستت دارم...
بغضم ترکید و اشک هایم جاری شد. چشم هایم را بستم و به قلبم اجازه دادم خودش را خالی کند... مادر هاج و واج مرا نگاه می کرد. نگرانی در صورتش هویدا بود، می خواستم توضیح بدهم که حالم با گریه بهتر می شود اما نمی توانستم جوشش خروشان اشک هایم را متوقف کنم...
مادرم مرا بغل کرد و موهای بلند مشکی ام که هنوز خیس بود، نوازش کرد.
-چی شده دختر گلم؟ کی یا چی اذیتت کرده؟ با میترا بحثت شده؟ یا نکنه نمره هاتو بد گرفتی!
قفل روی لبم با هیچ کلیدی قصد باز شدن نداشت... فقط آغوش مادر و بوی بهشتش را می خواستم... سینا که صدای مادر را شنیده بود وارد اشپزخانه شد و مارا در میان بازوان خوش فرمش جای داد و گفت:
-جریان چیه؟ بوی بارون میاد اینجا... بزار ببینم کدومتون ابری شدین... و مستقیم گونه ی مرا لمس کرد و با انگشت مردانه اش اشک هایم را بانوازش پاک کرد.
"داشتن خانواده، آن هم خانواده ای که تورا می فهمد نعمتی است از نعمت هایی که باید برایش سجده شکر به جا بیاوری."
آغوش سینا مرا محاصره کرد و بغلم کرد و به سمت سالن نشیمن رفتیم روی مبل نشست و مرا روی پایش نشاند... موهایم را از جلوی صورتم کنار زد و گفت:
-ابجی من چرا ناراحته؟
لبخندی زد و مهربانانه چشم به دهانم دوخت.
دوباره سیلاب اشک به راه افتاد و چانه ام شروع به لرزیدن کرد. چانه ام را با دستانش گرفت و گفت:
-گریه کردی دیگه... بسه، بگو چت شده؟ نترس دعوات نمی کنم؛ درستو کامل نخوندی؟!
وسط گریه خندم گرفت.
-ای جان... بخند ستاره... درخشش دندونای سفیدت دلربایی می کنه.
سفت

1401/09/06 22:26

بغلش کردم و سرم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم:
-سینا...مرسی که هستی... به فکرمی... خیلی دوستت دارم داداش.
خندید و گفت:
-چاکر آبجی خانم...
مژه های نم زده ام را لمس کرد و گفت:
-اشک هاتو از کجا میاری؟ خیلی شوره.
خندیدم و نگاهش کردم:
-از دریاچه ارومیه دیگه...
صدای خنده کل خانه را فرا گرفت.
روز های تلخ یکی یکی می آمدند و کوچ می کردند...
تنها سه روز تا کنکور مانده بود و تحقق رویایی که معلوم نبود به واقعیت می پیوندد یا نه!

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...

1401/09/06 22:26

قسمت 18
فردای آن روز هم از راه رسید و من بودم و کارهایی که باید به اتمام رساندم یکی از آن کارها درس خواندن بود پس شروع کردم به مطالعه دقیق درست و هدفدار می‌خواستم به آرزویم برسم، تلاش کنم و با رسیدن به هدفم مشت محکمی بر دهان افرادی بزنم که مرا نادیده گرفته بودند، گاهی وقتها دلم میگرفت و گاهی وقتها گریه امانم را می‌برید اما چاره ای نداشتم باید ادامه می‌دادم ادامه میدادم تا بتوانم نفس بکشم...
تلاش برای آینده ای درخشان و هدفی که قرار بود به آن برسم بهترین محرک من بود، آن سه روز هم با سرعت برق و باد آمد و من آن روزها را هرگز فراموش نمی کنم چون در آن سه روز بود که من خلاصه های درس های خود را خواندم و تلاش کردم تا بتوانم آن‌ها را به حافظه بسپارم اما انگار در حافظه من جایی برای فرمول های ریاضی نبود، بلکه عشق عماد حک شده بود...
من تلاشم را کردم نه در این سه روز بلکه در یک سالی که درس خواندم به کتابخانه میرفتم.
عشق عماد نمی دانم چگونه در دلم شکل گرفت اما می‌دانم در خشکیدن احساسم نقش به‌سزایی داشتم.
روزهای آخر هم مانند روز های اول سینا بهترین یاور من بود او به خوبی مرا می فهمید، زمانی که دلم میگرفت اون مرهم دلم بود مرا در آغوش می کشید او به من یاد داد که هر آغوشی را نمی‌توان قبول کرد مگر آغوش پدر و برادر که از امن ترین نقاط جهان هستی هستند من، عشق عماد را به کلی در قلبم خشکاندم
الان که دارم برای شما می نویسم میفهمم عشق چیست عاشق واقعی کیست این عشق های دوهزاری با آدم های پوشالی هیچ وقت نمی تواند مارا به خوشبختی برساند، نباید دنبال عشق دوید بلکه باید صبور بود تا موعد عشق فرا رسد، همدمی پیدا شود که مرحم زخم هایی که خورده اید را بپوشاند و ترمیم کند باید بتواند قلب شکسته ی تان را التیام بخشد.
حال من یاور خود را بعد از سالها پیدا کرده‌ام او شفقی بود در آسمان قطبی ی قلبم، آمد و نورانی کرد اما نه نورانی بلکه آمد و ستاره باران کرد بهتر بگویم ستاره باران هم نه... رنگین کمانی از عشق را در آسمان قلبم به وجود آورد آسمانی که شبیه قطب بود سرد یخ بی احساس..

روز موعود فرا رسید ساعت 8 من کنکور داشتم و ساعت 5 از خواب بیدار شدم صبحانه ای سبک میل کردم و بعد هم سوره یس را خواندم.
پدرم با من صحبت کرد صحبت‌های او را هیچ وقت فراموش نمی کنم.
_هر نتیجه‌ای که به دست بیاری برای من مهم نیست دخترم تو تمام تلاش خود را کرده ای و من از تو راضی هستم مطمئن باش بهترین هستی و چون تو خالصانه برای هدفت درس خواندی، قلبی مهربان و رئوف داری و این بزرگترین نعمت الهی است امیدوارم موفق باشی دخترم.
با

1401/09/06 22:26

بوسه ای به حرفش پایان داد.
مادرم هم از دلشوره و استرس مدام به من تکرار می کرد « مدادت را برداشتی؟ کارت ورود به جلسه را برداشتی؟»
برادرم سینا هم از دیشب در کنارم بود تا با حرف‌هایش مرا آرام کند؛ ثریا هم از دیشب برایم سوره قل هو الله احد را می خواند و اعتقاد داشت ارامش خاصی در این صورت سوره است و من هم شک ندارم چون می دانم هر انسانی به یک چیز وابسته است و به آن ایمان دارد من من به موفقیت ایمان دارم و میدانم روزی میرسد که تمام تلاش‌هایی ثمره می‌دهد، آن روز را نمی دانم کی هست اما می دانم حتما می رسد به امید خدا.
و ... بالاخره آن سختی هم به پایان رسید به راستی تمام سختی‌های زندگی ما روزی به پایان می رسد ولی باید بدانیم که از آن سختی چه چیزهایی یاد گرفتیم.
مادر و پدرم به من گفته بودند که در پشت درها منتظر می‌مانند .
کنکور چیست هرچی که هست این کنکور می تواند رویایی را محقق کند که برای آن تلاش کرده اید یا نه می تواند باعث سرکوفت شود!
امیدوارم نتیجه خانواده‌ام را خوشحال کند این بهترین هدیه برای من است.

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...

1401/09/06 22:26

قسمت 19
بعد از کنکور دادن، نمي خواستم به نتيجه فکر کنم؛ اغلب با ميترا تلفني صحبت مي کردم اما دلتنگ هم مي شديم...
مادرم صدايم کرد.
-ستاره کجايي مامان؟
-جانم مامان...اومدم.
از اتاق بيرون زدم و به سمت آشپزخانه حرکت کردم.
-چي مامان گلم؟
-ميوه هارا خشک کن قراره خالت اينا عصري بيان.
-آخ جان...
-راستي، نگار زنگ زد و گفت گوشيت خاموشه؛ روشن کن ببين چکارت داره؟
-آره ... مامان راست مي گي.
به سمت اتاق رفتم و گوشيم را روشن کردم. يک تماس ويک پيام دريافت کردم.
تماس از نگار بود و پيامک از سروش...پيامش را باز کردم:« سلام ستاره خانم، خوب هستين؟ کنکور رو به سلامتي دادين و تموم شد. اميدوارم تلاش هايت نتيجه اي را به بار بياورد که دلخواهت باشد.»
واقعا خوشحال شدم از اين که به يادم بود. صداي زنگ آيفون باعث شد گوشي را روي تخت رها کنم و به استقبال مهمان ها بروم. باشادي خاله را به آغوش کشيدم و بعد دست شايلين را گرفتم و او را کنار خودم نشاندم. شوهر خاله هم با همان نمک هميشگي گفت: بالاخره شاخ غول کنکور رو شکوندي يانه؟
خنده اي کردم و گفتم:
-مگه کنکور شاخ داره؟
-آره واسه ما خنگا که هيچي نمي فهميم يه پا غوله!
خاله نگاهي به آقا رضا کرد.
-من عاشق اون خنگياتم دلبرجان.
عشق خاله و شوهرخاله براي من نماد يک زندگي سالم و ساده بود. آن ها با انتخاب خودشان، سادگي را سرلوحه زندگي قرار دادند. آقا رضا ماشين آنچناني ندارد اما عشقش به خاله آنچناني است...
کمي بعد بابا و سينا و ثريا هم از راه رسيدند. همه دور هم جمع شديم. خاله گفت: قراره براي نگارآخر هفته خواستگار بياد؛ جواد بهت گفته ريحانه چيزي؟
مامان جا خورد و گفت: نه والا... کسي به من چيزي نگفته!
بابا ادامه داد.
-حتما ما غريبه ايم ديگه...
خواستم صداي تلوزيون را کم کنم که چشمم به سينا افتاد...عصبي به نظر مي رسيد. ياد اون شب افتادم که نگاه هايي بين نگار و سينا رد و بدل شده بود. سينا دستي به موهايش کشيد و بلند شد به سمت اتاقش به راه افتاد. منم دنبالش رفتم... حقش بود که کنارش باشم...
تقي به در اتاقش زدم و منتظر بودم اجازه ورود بده. با شنيدن «بيا تو» وارد شدم؛ روي تختش دراز کشيده بود و چشم هايش را بسته بود؛ مرا که ديد روي تخت نشست و لبخندي زد، کنارش نشستم و گفتم: داداشي چي شد يهو اومدي اين جا؟
به گل هاي قالي نگاه مي کرد، انگار حواسش به من نبود. دستم را دور گردنش حلقه کردم.
-چرا جواب نمي دي ؟ چيزي اذيتت مي کنه؟! به من بگو چرا عصباني شدي.
-چيزي نيست مي خوام يکم تنها باشم...
-من تنهات نمي ذارم داداشي جانم؛ بايدم بگي چي شده. بدو منتظرم مهندس جان.
خنده ي تلخي کرد و به روبه رو خيره شد.
-آدم گاهي

1401/09/06 22:26

نمي دونه بايد سکوت کنه؟ صبر کنه؟ عجله کنه؟ حرفشوبزنه؟ يا کلا بي خيال خواسته هاش بشه و منتظر بشينه تا هرچي پيش آيد خوش آيد...!
اين درجه نااميدي و حرف هاي منفي از سينا بعيد بود! مطمن بودم از حرف خاله نسترن جاخورده بود. مي دانستم دل سينا پيش نگار گرفتار بود اما، مي خواستم خودش به من بگويد.
-خاله که چيزي نگفته که تو ناراحت بشي... خواستگار نگار هم من اطلاع داشتم؛ خيلي پسر خوبي به نظر ميومد.
ابروهايش در هم رفت و رگ گردنش بالا زد.
-مگه تو ديدي پسره رو؟
-نه ... اما تعريفشو شنيدم.
-نظر نگار چيه؟!
نمي خواستم بيشتر از اين اذيتش کنم...
-فعلا سکوت کرده.
انگار روزنه اي اميد در دلش روشن کردم. دستش را گرفتم و گفتم: حالا پاشو بريم پيش بقيه...
-ستاره...
با لحن التماس گونه صدايم زد!
-آبجي...
سرش را پايين انداخته بود؛ سمتش برگشتم.
-آبجي ميشه به نگار زنگ بزني نظرشو بپرسي؟
-چرا؟ آخه مگه مهمه! به ما...
حرفم را قطع کرد و گفت: لطفا ستاره ! همين حالا گوشيتو بيار و بهش زنگ بزن.
از اين که نگار واقعا چه جوابي بدهد، نگران بودم... نمي خواستم برادرم را نارحت ببينم.
تماس برقرار شد.سينا از من خواسته بود گوشي را روي بلندگو قرار بدم ولي با اين وجود، گوشش را به تلفن چسبانده بود.
بوق سوم خورد که صداي الو گفتن نگار پيچيد.

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...

1401/09/06 22:26