The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

مثبت_باش ❣

777 عضو

قسمت 20
-سلام.
-سلام نگار جان،خوبی؟
صدای آهش را شنیدم و گفت:خوبم، توچطوری؟ کجایی بهت زنگ زدم، خاموش بودی؟
-آره از روز کنکور روشن نکردم.
انرژی به صدایش برگشت.
-چکار کردی؟ سوالات به نظرت آسون بود؟
-آره... دیگه تا نتایج بیاد؛ نظری ندارم.
-هرچی خدا بخواد عزیزم، تو تلاشتو کردی.
سینا نیشگونی به دستم زد و آرام گفت« ازش بپرس نظرشو».
-نگار حالا چکار داشتی؟
مکثی کرد.
-هیچی... خواستم حالتو بپرسم.
انگار می خواست حرفی بزنه...همان چیزی که ما منتظرش بودیم، اما سرنخی نداد.
سینا علامت داد که فردا قرار بذارم. او هم پذیرفت فردا ساعت 11 پارک اقاقیا که همیشه سایه های درختانش مهمان سنگ فرش هاست.
حال سینا بهتر شده بود، آن شب هنگام خوابیدن، به این فکر می کردم که عشق گونه های مختلفی داره...
عشق من به عماد، مرض گونه بود!
امیدوار بودم دل نگار هم بی قرار سینا باشه؛ فردا مشخص می شد.
چشم هایم را بستم...
صدای پیامک! شماره ی عماد!
«آهنگامو هی عوض میکنم میبینم همشونو تو واسم فرستادی!»
‌‌‌‌‌قلبم از تپش ایستاد.
عماد به من پیامک داده بود! عماد... نمی دانستم باید خوشحال باشم یا ناراحت!؟
حسم را گم کرده بودم.
باید چه کار می کردم؟
جواب می دادم؟
یاد حرفایش افتادم. سروش گفته بود بهش دیگر فکر نکنم... اما او یک زمانی عشق من بود، قلبم این را نگفته نبود بلکه شواهد، این را نشان می داد...
آهنگ هایی که من برایش فرستادم.
یک جایی خوانده بودم، «حرفی که نمی تونی بزنی را با دادن اهنگ بهش بگو..»
پیامک دوم هم داغ به دستم رسید:
«این آهنگ من تقدیم به تو ستاره:
هر کسی راهش سمت من افتاد
قلب من عمدا، اسمتو لو داد
راهشو بستم اگر حسی داشت
پای تو ماندن بیشتر ارزش داشت...»
(آهنگ قلب من، شادمهر عقیلی)
قطره اشکی گونه ام را نوازش داد...
این آهنگ را من برایش نفرستاده بودم... او به من معرفی کرد.
آهنگش را از گوگل دانلود کردم و آنقدر گوش کردم که خوابم برد...
صبح که بیدار شدم حالم عالی بود، آهنگ شادمهر معجزه ای در من رخ داده بود، سینا یادداشتی برایم روی میز گذاشته بود:«ستاره از زیر زبونش حرف بکش، ببین خواستگارش رو می خواد.دست خالی برنگردی آبجی جان»
کاش می گفت "ببین من را دوست دارد."
سینا چرا حرف دلش را به نگار نگفته بود، نمی دانستم ولی خوشحالم که برای رسیدن بهش به طور غیر مستقیم
تلاش می کند...
ساعت ده نیم شد که من بالاخره تصمیم گرفتم مانتو صورتی مخمل ام را با شال پوست پیازی ست کنم. موهایم را با کش بالا بستم و به قول بابا « یک
مشکی هم بیرون گذاشتم.»
وارد پارک شدم و بعد از پنج دقیقه انتظار، نگار را دیدم، گوشه ی شمشاد ها ایستاده بود و با چشمش،

1401/09/06 22:28

مرا جست وجو می کرد، برایش دست تکان دادم؛ سمتم آمد؛
مانتو آبی کتان، شلوار و شال سفید به تن داشت؛ چشم هایش غمی را فریاد می زد.
-سلام نگار جونم، خوبی؟
-خوبم،
نگاهم به من انداخت و جواب سلامم را داد.
-چطوری ستاره جان؟
-خوبم؛ تو حالت خوبه؟
به زور لبخندی تحویلم داد و از کنکورم پرسید که چه طور بود و وارد بحث درس شد؛ برای مقدمه گفت و‌گو خوب بود پس کنکور را برایش توضیح دادم و بعد از چندین دقیقه سکوت بینمون حکم‌فرما شد.
مدام به ساعتش نگاه می کرد، اما نمی دانستم برای چه کاری انقدر عجله دارد از او پرسیدم.
-کجا میخوای بری الان تو؟
خندید و گفت: هیچی بعد از ظهر مهمون قراره بیاد باید برم حاضر بشم اگر چه که دلم رضا نیست.
-چرا؟ مگر مهمونتون کیه؟ نکنه خواستگاره؟
-کاش نبود.
دستش را گرفتم.
- دیوونه داری عروس میشی خوشحال باش که عزیز‌دلم ناراحتی نداره که...

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد

1401/09/06 22:28

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

? درود بر شما به دوشنبه خوش آمدید
? صبح‌بخیر
☀️ 7    آذر  8498   شمسی
? 28  نوامبر   7977    ميلادی
? 3  جمادی‌الاول   8444  قمری

?خدایا یادم بده آنقدر مشغول عیب‌های خودم باشم که عیب‌های دیگران را نبینم یادم بده اگر کسی را بد دیدم قضاوتش نکنم،درکش کنم. یادم بده بدی دیدم ببخشم ولی بدی نکنم چرا که نمیدانم بخشیده میشوم یا نه یادم بده اگر دلم شکست نفرین نکنم، دعا کنم. یادم بده به قضاوت کسی ننشینم چرا که در تاریکی همه شبیه هم هستیم. آمین

⚘امروز تمام کائنات دست در دست هم دادند تا آرزوهای مرا محقق گردانند و من آماده دریافت هستم.

═ೋ❅?♥️♥️?❅ೋ═
❥↬#مثبت_باش ?

1401/09/07 09:44

ارسال شده از

#مثبت_باش
هر روز با صدای بلند به خودتون بگید ?

من قوی هستم ? من می‌توانم❤️ من قادر به انجام هر کاری هستم ?من به خودم و توانایی های خودم ایمان دارم ? من به تصمیم‌گیری های خودم اطمینان دارم ? من ارزشمند و منحصر به فرد هستم ? وجود من در جهان هستی ارزشمند است ? من تاج سر دنیا هستم ? من خودم را باور دارم ? من خودم را دوست دارم ? من برای خودم احترام زیادی قائل هستم ? من مهمترین شخص زندگیم هستم ? من برای دیگران آرزوهای خوب می کنم و آرزوهای خوبم نیز به واقعیت می پیوندند ❤️ من قلبی آکنده از عشق به خودم ،به بشریت و به این کهکشان دارم ? عشقی که از من به دیگران می جوشد مرا تقویت می کند ?

1401/09/07 09:53

ارسال شده از

? عبارات تاکیدی (ثروت)
باورهای ثروتساز ?

? من دست به هرچی میزنم طلا میشه?
❤️ ثروتمند شدن خیلی طبیعیه☺️
? من هر روز ثروتمندتر میشم???
? پول درآوردن مثل آب خوردنه?
✨ من لایق ثروت هستم?
?دنیا پر از پول و فراوانیست?
? نعمتها و ثروتها بی نهایت هستند
⭐️پول دنبال منه ????‍♀️?
? من در هر شرایطی به راحتی پول میسازم?
? من مغناطیس ثروت و خوشبختیم?
?من هر کجا سرمایه گذاری کنم از فضل خدا سود زیادی میکنم ?⬆️?
❣من توانایی پول سازی دارم???
? پول درآوردن آسانترین کار دنیاست?
? درآمد من هر روز بیشتر و بیشتر میشه???

#مثبت_باش ?

1401/09/07 09:53

?

اگر می خواهید بهترینها را دریافت کنید، باید باور داشته باشیدکه سزاوار بهترینها هستید


#مثبت_باش
?

1401/09/07 09:59

دلایل بروز ⁣⁣رفتار پرخاشگرانه کودکان!

-ژنتیک به همراه یک سری تجربیات (ژن به تنهایی عامل پرخاش نیست)
-رفتارهای غیرایمن و غیرسازماندهی شده
-استرس های پیوسته
-عدم و یا کمبود روش های حل مشکلات
-روش های نامناسب والدین (تنبیه و …)
-عدم مطابقت رفتاری و عملکردی بین کودک و والدین
-استرس ها و نزاع های خانوادگی
-عدم ثبات و امنیت محیط اطراف
-آسیب های عصبی مانند ضربه به مغز
کودکان به خاطر اینکه آنها "شیطان" یا "بد" هستند پرخاش و رفتار خشن از خود نشان نمیدهند. خشونت آنها ممکن است به خاطر شکل گرفتن الگوهای ذهنی آنها به خاطر تجربیات گذشته باشد
#مثبت_باش ?
#فرزندپروری ?

1401/09/07 12:54

پاسخ به

⚡️به جای نابغه خوشبخت تربیت کنید⚡️ خیلی از خونواده ها همیشه میخوان کودکشونو فلان کلاس و موسسه ثبتنام...

#چالش?
چقدر با این متن موافق هستید؟
اگر غیر این نظرتون هست صحبت کنید تو گروه چالش

1401/09/07 12:55

یک سوال اساسی همواره ذهن والدین را در فرزندپروری مشغول می کند و آن اینکه
آیا کارکردن مادران به رشد فرزندان صدمه می زند یا نه؟
واقعیت این است که در تعامل با فرزندان "در دسترس بودن والد "
بسیار حیاتی ست

اما دسترسی دو بعد دارد:

حضور فیزیکی
تمایل و آمادگی روانی برای در ارتباط بودن با کودک،متوجه کودک بودن و همراه شدن با او در تجربه ی زندگی
تحقیقات بسیاری انجام شده که نشان می دهد کیفیت ارتباط مادران با فرزندان در بسیاری از مادران خانه دار با مادران شاغل تفاوت چندانی ندارد
و مادران شاغل زیادی هم هستند که توانایی برقراری روابط با کیفیت با فرزندان را دارند

در واقع گذراندن اوقات با کیفیت مادران با فرزندان بیشتر از اینکه تحت تاثیر اشتغال آنها باشد تحت تاثیر مسائل دیگری مثل نداشتن مهارت و اطلاعات کافی در مورد فرزندپروری،مشکلات زناشویی،عدم مشارکت موثر پدران در فرزندپروری و امور خانه،مشکلات و اسیب های فردی مادر و...قرار می گیرد

?فرزندپروری
?#مثبت_باش

1401/09/07 17:05

ادب را با ادب به كودكان بیاموزیم

ادب یک صفت شخصیتیه و هم یک مهارت که میشه اونو یاد گرفت‌.کودکان ادب رو از پدر ومادر خودشون یاد میگیرن.
میگی چجوری؟
?مادر و پدر اگه به فرزندشون احترام بزارند عکس‌العمل بچه هم در برابر والدینش رفتار خوبی میشه
گاهی اوقات متاسفانه والدین با بی احترامی و بی ادبی رفتار بد رو به فرزندشون یاد میدن.

رفتار شما در مقابل فرزندتون چطوریه؟

?فرزندپروری
#مثبت_باش ?

1401/09/07 17:06

??

استفاده از تبلت به توانایی کودک در مداد دست گرفتن آسیب می رساند

سرپرست تیم تحقیق از بنیاد قلب انگلستان، در این باره می گوید: «کودکان فعلی در سن 10 سالگی دارای قدرت و مهارت مناسبی در ناحیه دست خود نیستند.»

به گفته وی، «کودکانی که به مدرسه می آیند باید قلم در دست بگیرند اما قادر به نگه داشتن قلم در دست نیستند، زیرا مهارت های حرکتی خوبی ندارند. آنها نیاز به کنترل قوی ماهیچه های انگشتان شان دارند. اما استفاده از صفحات لمسی تبلت و آی پد موجب شده ماهیچه های دست کودکان خوب رشد نکند.»


?فرزندپروری
#مثبت_باش ?

1401/09/07 17:07

#سیاست


✅روش انتقاد از همسر 

وقتی می خواین از شوهرتون انتقاد کنید قهر و داد و هوار و گریه راه نندازین
بهتره از اسلوب انحرافی وارد شید مثلا این جمله رو بگید :  "من ازشوهرم فلان انتظار رو دارم"

?آقایون کلا برای برآورده کردن انتظارات شما جون هم میدن چون حس الگو بودن رو در وجود خودشون احساس میکنن
اما اگر سر همسرتون داد بزنید اون فکر میکنه میخواین برش مسلط بشین اونم سرتون داد میزنه و دعواتون میشه?



°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°

#مثبت_باش ?

1401/09/07 19:52

#آموزشی
سلام ملکه ها ?
امروز میخام درمورد گفت و گوی سالم مطلب بزارم
به زبون خودمونی چه طوری با شوهرم صحبت کنم که دعوا نشه ، حرفم رو بشنوه و....

✓اول سعی کنید یک بار موضوع رو و یا دلخوری تون رو با خودتون مرور کنید ، مثلا بنویسید تا به یک آرامش نسبی برسید ، اینجوی هم سهم خودتون از دعوا و دلخوری مشخص میشه و هم به علت هاش بهتر واقف میشین.

✓سعی کنید قبل حرف زدن خودتون رو جای همسرتون بزارین و ماجرا و موضوع رو از دریچه ذهن ایشون ببینید.

✓هیچ وقت قبل حرف زدن با همسرتون مشکل پیش اومده رو برای کسی نگین چون قطعا اون نفر سمت شما رو میگیره و یک قضاوت نادرستی میشه و....

✓قبل از اینکه شروع کنید به حرف زدن به همسرتون بگین ، قصدتون از مطرح کردن موضوع دعوا و دلخوری سرکوفت زدن و مشخص کردن مقصر و اثبات کردن حرفتون نیست ، بلکه میخاین آروم بشین و رنجش برطرف بشه

✓سعی کنید در وقتی صحبت میکنید اول به نکات مثبت همسرتون اشاره کنید و..

✓حواستون باشه موقع گفت و گو جنگجو نشین??( خشمگین نشین)

✓اولش تاکید کنید ممکنه مقصر این ماجرا خودتون باشین..

✓به اشتباهات خودتون هم اشاره کنید ? ی معذرت خواهی هم بکنید ☺️☺️


✓موقع حرف زدن زخم زبون نزنید ، کنایه وار صحبت نکنید ، تحقیر نکنید ، مهربون باشید?


✓مانع حرف زدن شوهرتون نشین اجازه بدید ایشون هم حرف بزنن?

#مثبت_باش ?

1401/09/07 19:55

??????

✳️ #ایده_متن

سلام تنها بهانه من برای نفس کشیدن...
کنار تو بودن به من ارامش میدهد، حتی حس بودنت برایم دلنشین است. وقتی نوازشم میکنی، گویی تمام دنیا برای من است.

از خدا گله ای ندارم که فاصله ام را با تو زیاد کرده، اگراین فاصله نبود طعم شیرین لحظه هایی که باهمیم را نمی فهمیدم.

این #دوری باعث شده لحظه های با تو بودن را دفتر خاطره کنم و هرروز صفحه ای از آن را بخوانم تا فراموش نکنم خداوند چنین همسری به من داده.

مرسی که هستی.? ممنونم از صبرت. گاهی که عصبانی میشم این شمایی که بهم #آرامش میدی. ازت معذرت میخوام اگه یه وقتایی میرنجونمت. ?

تو تنها تکیه گاه منی چون بعد خانوادم باید بجای مادرم، همدم و بجای پدرم، نوازشگر و بجای برادرانم، دوستم باشی.

دوری از تو سخت ترین کاردنیاست.
دوستت دارم همسرمهربانم
ازطرف خانومت ?

#مثبت_باش
?

1401/09/07 19:59

#خانوم_عزیز

"با شوهرت لج نکن؛ رگ خوابشو پیدا کن...!"?
هوشمندی یه خانم به پیدا کردن این رگ خواب در همسرش وخانواده‌ی همسرشه!?

? بهترین راه ورود به قلب آقایونی که توی فرهنگ ما بزرگ شدن، ارتباطی صمیمانه با خونوادشون هست.?

? خانم‌های عزیز؛ شما با شکایت‌های وقت و بی‌وقت از مادر شوهرتون پیش همسرتون، اصلا از مهر مادری کم نمی‌کنید!?

مگه وقتی که همسرتون از مادر خودتون بیاد شکایت کنه از مهر مادرتون کم میشه براتون؟!!!?

✅ با اینکار اون چیزی که از دست می‌دید ارج و منزلت خودتون در نگاه همسرتون هست?

#مثبت-باش?

1401/09/07 20:44

#همسرانه?

? یادتون باشه برای دوام زندگیتون همیشه به همسرتون «حال و احساس خوب» بدید!!!

? حال و احساس خوب یعنی چی؟! یعنی احساس کنه که مهمه، ارزشمنده و بهش نیاز دارید. یعنی در کنار شما آرامش داشته باشه و همش نگران نباشه که نکنه الان بهش یه گیری میدید.

? حس استقلال خودش رو حفظ کنه و یه موجود وابسته نباشه. احساس امنیت داشته باشه. بدونه که در هر شرایطی چه خوشی و چه ناراحتی یک تکیه گاه داره...
#مثبت_باش?

1401/09/07 20:54

قسمت 21
نگاهی به سنگ فرش پارک انداخت و به چشمانم نگاه نکرد اما من از رفتارش خواندم غم عجیبی در دل دارد و خوشحال بودم که دلش نمی خواهد...
اما باید از علاقه اش به سینا هم مطمئن می شدم.
-ستاره ول کن خودم یک کاریش می کنم.
یاد گرفتم خودم، تنها مسائل زندگی ام را حل کنم، از پس این یکی هم بر میام.
صدای زنگ موبایلم از توی کیفم سکوتی بین ما ایجاد کرد.
زیپ کیفم را باز کردم و شماره عماد را دیدم؛ برخلاف انتظارم...
نمی دانستم کار درست چی هست، میترا هم نبود تا من رو راهنمایی کند نگار هم که حالش خوب نبود، تصمیم گرفتم بر دلشوره و ترسم غالب شوم؛ دلم را به دریا زدم و تماس را برقرار کردم.
بعد از چند ثانیه صدای مردانه عماد گوشم را قلقلک داد.
-سلام خانم خانوما.
-سلام!
-کجایی؟ کم پیدایی؟
-زیر آسمون خدا...کجا قراره باشم؟
-چه خشک و بی احساس شدی! چته؟
به قلبم چنگ زدم و از اینکه انقدر تند می زد، ناراحت بودم...
-برای چی به من زنگ می زنی؟
-برای چی زنگ نزنم؟ دلم برای خانومم تنگ شده...الهی قربونت برم نفس خانم.
لبخندی زدم...هر چند می دانستم این حرفا ساعتی هست و بعد فراموش می شود اما شور عشق غیر قابل کنترل است.
"وقتی عاشق می شوی، هر کلمه که از عشقت می شنوی حکم دفتری از احساس دارد که تو را به وجد می آورد."
-ستاره؟ حواست به من هست؟ می خوام ببینمت الان کجایی؟
-من نمی خوام ببینمت... کار نداری؟
تعادل صدایش بهم خورد و به حالت فریاد گفت: کجایی؟
-خداحافظ.
گوشی را قطع کردم و به سینه ام فشردم. این بدترین شکنجه بود... هنوز هم دلم گیرش بودم و این ضعف بود.
به سمت نگار نگاه کردم.
هاج واج مرا نگاه می کرد.
-با عماد اینجوری حرف می زدی!؟
-خیلی چیزها عوض شده نگار من دیگه نمی تونم اونو دوست داشته باشم.
-اما وقتی داشتی حرف می زدی صورتت گل انداخته بود! تو هنوزم دوسش داری.
دوباره گوشیم زنگ خورد.
گوشی بدون این که نگاه کنم به سمت نگار گرفتم و گفتم: بیا جوابشو بده و بگو به من دیگه زنگ نزنه!
نگار گفت: این که سیناست، بیا جواب بده.
-نه خودت جوابشو بده من برم یک چیزی بخرم، میام‌.
و سریع ازش دور شدم.
می خواستم به طور غیر مستقیم و با واسطه من، باهم تلفنی صحبت کنند.
نمی دانستم چه می گویند، اما ترکیب صدای غم دار نگار و کنجکاوی سینا بهترین مکالمه را می توانست بزند.
وقتی از مغازه به سمت نگار برگشتم، حالت چشم هایش تغییر کرده بود و خوشحال به نظر می رسید، تو دلم خدارو شکری گفتم و بهش رسیدم.
-بیا عزیزم، بستنی رو بخور تا یخش باز نشده.
خنده ای تحویلم داد.
-دستت درد نکنه خوشگلم.
-چیه؟! داداش من معجزه کرده برات؟
لبش را گزید و گفت: نه ...
خیلی دوست داشتم نظر نگار

1401/09/07 22:40

را، راجع به سینا بپرسم اما این پرسش تو برنامه تعیین نشده بود؛ پس بی خیال شدم.
-یک سوال بپرسم؟
گازی از بستنی زدم و گفتم: جانم، بپرس‌.
-عماد... تو دوسش داشتی! اما... الان خب یک طوری باهاش صحبت کردی که می خواستی تنفرتو نشون بدی؛ چیزی شده؟
سرم را پایین انداختم.
نمی دانم باران باریده بود یا من بارانی شده بودم!
-گریه برای چیه؟ چی شده؟ می خوای باهم حرف بزنیم؟
-شنیدم که جز من... دختر دیگه ای ام تو. زندگیش هست... شاید چندتا دختر هم...
سرش را به نشانه ی افسوس تکان داد و گفت: غمت نباشه، مثل آشغال از قلب و ذهنت بیرون بندازش.
-نمی تونم. من بااون آیندمو دیدم.
-باید بتونی...
گوشیش زنگ خورد. زندایی بود.
قرار شد به خانه برگردد.
وقتی خونه رسیدم همه سر میز غذا بودند. خوردن بستنی، اشتهایم را کور کرده بود؛ برای همین رفتم و خودم در اتاق زندانی کردم...
من عماد را خیلی دوست داشتم، دفتر خاطراتم از او پر بود... اما اون قلبش برای من فقط نبود و من نمی توانستم، تحمل کنم.

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...

1401/09/07 22:40

قسمت 22
الان که چند سال از آن روز ها گذشته، به عشق بچگی ام می خندم...
عشق، معجزه است؛ یک دالان از نور و امید...
عشق، افسونگری است؛ جلوه ای از شور و شوق...
عشق، آشوب آرامش است...
"باید عاشق شوی تا بفهمی من چه می گویم."
هر وقت به عشق زندگیم، همسرم، نگاه می کنم؛ تمام خاطرات بد از رختکن قلبم، جمع می شوند و در حال خوب این روز هایم شسته می شود.
به حتم، عشق معجزه است...

سینا در همان روز به نگار ابراز علاقه کرده بود و نگار هم قرار گذاشته بود که خیلی محترمانه، خواستگارش را_از دوستان دایی بودند_ رد کند.
و من هم خوشحال بودم داداشم با بهترین دختر دنیا، نگار، عروسی می کند و خیالم بابت خوشبختی شان راحت بود.
نتایج هم اعلام شد و من هیچ وقت آن روز را فراموش نمی کنم.
دم دمای ظهر بود که درحال تماشای تلوزیون بودم و سینا با جعبه ای شیرینی و گل به خانه آمد و مرا محکم در آغوش گرفت و به من تبریک گفت.
من همان رشته ای که دوست داشتم، قبول شدم... از شدت خوشحالی یادم هست داد کشیدم و بالا و پایین می پریدم، لبخند به لب و چشم گریان سجده شکر به جای می آوردم...
پدرم، مادرم، ثریا و همه خوشحال بودند.
همانی شد که می خواستم... رشته "روانشناسی".
آن روز همع، میترا،نگار خاله نسترن، آقا رضا،دایی و زندایی به من تبریک گفتند و حتی یادم است که احسان در وسط مأموریتش به بابا زنگ زده بود و تبریک گفته بود.
خوشحالیم دو چندان شده بود وقتی فهمیدم، میترا هم روانشناسی قبول شده و ما بازهم، باهم هستیم.
قرار بود به زودی، خواستگاری نگار برویم و این همه خوشحالی مرا به اوج خوشبختی رسانده بود.
سروش هم قرار بود آخر هفته، عروسیش را بگیرد و من و میترا، را هم دعوت کرده بود و برای نتیجه کنکورم هم خیلی خوشحال شده بود و برایم آرزوی موفقیت کرد.
عماد هم به شهر اردبیل رفته بود و سروش گفت خبری از او ندارد.
عماد لابه لای حال خوش آن روز ها گم شده بود، شاید هم بود؛ برای من نابود بود.
نمی دانم...
فقط می دانم
پنج ترم از دانشگاه گذشته است و زندگی با تمام تکراری بودنش، هر روز که آغاز می شود؛ نوید روزهای بهتری می دهد، فردا کنفرانس درس روانشناسی شخصیت دارم و در حال خلاصه کردن بودم که سینا خوشحال آمد و روی صندلی کنار میزم نشست، لیوان آب میوه را روی میز گذاشت.
-تا گرم نشده نوش جان کن.
-ممنون داداش گلم.
لیوان را برداشتم و جرعه ای از شربت خاکشیر را میل کردم.
-این ترم سخته یا آسون؟
-هیچ کدوم! هر ترم شیرین تر میشه. دیدگاه های روانشناسی رو هرچی بخونی تمام نمی شه.
-خیلی وقته باهم حرف نزدیم. ستاره می دونستی به داشتنت افتخار می کنم؟
خنده ای از سر شوق زدم و گفتم:

1401/09/07 22:40

داشتن من افتخار هم می خواد.
چشمکی زدم و ادامه دادم.
- والا شما ستاره سهیل شدی پیدات نیست.
-چندجا طرحم پذیرفته شده، باید با سرمایه گذارا ملاقات کنم یا نه؟!
-نگار هم مثل خودت تو تهران آروم و قرار نداره؛ همش از این شهر به اون روستا...

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...

1401/09/07 22:40

قسمت 23
ابرویش را بالا انداخت.
-خانومم مثل خودم درگیر کارای اردو و کمک رسانی هست دیگه.
باتکان دادن سرم حرفش را تأیید کردم.
-ستاره تو می تونی از نگار بخوای کمکت کنه.
-برای چه موضوعی؟
-مگر دیروز به بابا نگفتی که دوست داری از رشتت استفاده عملی هم بکنی؟
-خوب چرا... ولی به نگار چه ربطی داره؟
پا روی پایش انداخت و گفت:نگار معاون اجرایی اکیپ شون هست؛ می تونه کمکت کنه، تازه باهم هستین و منم خیالم راحته.
در دلم، قندیلی از امید روشن شد.
همیشه آرزو داشتم با چیز هایی که آموختم بتوانم، به مردم خدمتی کنم.
-عالیه. حتما با نگار هماهنگ کن.
-خیلی ذوق نکن، برو از بابا اجازه بگیر بعد خودم حلش می کنم.
من مطمئن بودم پدرم مخالفتی نمی کند، آن هم وقتی که عروسش، همراه من باشد.
از اتاق بیرون رفت و من هم با شور و اشتیاق بیشتری خلاصه هایم را جمع آوری کردم؛ می خواستم کنفرانس فردا، را به بهترین نحو ارائه بدهم.
بعد از مطالعه و آماده کردن کیفم، کنار خانواده رفتم.
دور هم جمع بودند. سینا تا من را دید، سمت پدر رو کرد و گفت:نگار خیلی خوب تونسته با مردم روستا، ارتباط برقرار کنه.
مامان ظرف میوه را جلوی بابا گذاشت و گفت: عروس خوشگلم تعامل اجتماعی بلده، مثل شما دو تا نیست که از تو خونه بیرون نرن!
منم سریع در جواب مامان گفتم: مامان ما جفتمون سرمون شلوغه‌.
-دانشگاه رفتن من نمی دونم چه گرفتاری بزرگیه که تو حتی وقت نمی کنی خونه خاله و داییت بری!
اخمی کردم و سرم را پایین انداختم.
-خوب من خونه خاله نسترن چه کار دارم؟ برم با شایلین چهارساله بازی کنم؟ نگار هم خونه شون نیست برم پیش زندایی چی بگم؟
-تو اگر این زبون رو نداشتی نمی دونم چه جوری میتونستی زندگی کنی.
و نوچ نوچی کرد و زیر لب غر زد.
بابا هم درحال پوست کندن میوه بود که سینا گفت: بابا نظرت چیه ستاره رو بفرستیم اردو جهادی؟
بابام نگاهی به من کرد و گفت: نه! اون جا می خواد بره چه کار کنه؟ محدودیت اون جا زیاده، بهش سخت می گذره؛ دختری که پاشو از تهران بیرون نذاشته!
در دلم چلچراغ امید در حال خاموش شدن بود که مامان وسط حرف بابا پرید و گفت: خوب بذار بره... من از شرش راحت می شم.
بابا سکوت کرده بود!
منم قیافه ام را مظلوم کردم و باصدای آرام گفتم: من مراقب خودم هستم، قول می دم. بابا من دوست دارم عملی کار کنم.
-دختر بابا، مگه تو همه درس هاتو یاد گرفتی که می خوای بری؟
-نه کامل، ولی پایه های درسمونو که بلدم.
سینا به کمکم آمد و گفت: حالا ستاره قرار نیست خانم دکترباشه! در حد خودش کمک کنه.
-اسرار نکن سینا! دخترم رو تنها نمی تونم بفرستم روستا، جایی که نمی شناسم.
به سمت مامان رو

1401/09/07 22:41

کردم.
-مامانی؟
-خودتو لوس نکن!
می دانستم مامان رگ خام بابا را بلد است؛ پس به خودش سپردم و ترجیح دادم، تو اتاقم بروم تا نتیجه معلوم شود.
درحال درست کردن مقعنه ام بودم که استاد نامم را خواند.
-خانم توکلی؟
-بله استاد؟
-دخترم برای ارائه آماده باش.
کمی از درس را عنوان کرد وبعد نوبت کنفرانس من رسید.

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...

1401/09/07 22:41

قسمت 24
برگه خلاصه شده را از روی میز برداشتم و نگاهی به میترا کردم و چشمکی زدم؛ با قدم های محکم به سمت میز استاد رفتم. برگه را روی میز قهوه ای استاد گذاشتم و با گفتن "به نام خدا" شروع کردم. بیست دقیقه زمان داشتم تا مطالب را به طور خلاصه و قابل فهم به دانشجویان منتقل کنم. سرم را بالا گرفتم و مطالب را از بر گفتم. استاد در انتهای کلاس ایستاده بود و نظاره گر بود. به میترا نگاه نمی کردم چون می دانستم خنده ام می گیرد.
کلاس در آرامش و سکوت بود و حرف های من انگار برای بعضی ها لالایی بود و برای بعضی ها هم جالب و با تمام وجود به سخنرانی من دل داده بودند. البته چندتا پسر هم در آخر کلاس مسخره بازی در می آوردند و منتظر فرصت بودند که من تپق بزنم یا مطالب را فراموش کنم.
من در تمام کنفرانس هایی که داشتم؛ به چشم تک تک افراد خیره می شوم، این کار به من اعتماد به نفس می دهد. راس بیست دقیقه مطالب من تمام شد و بااجازه از استاد به سمت صندلی ام رفتم.
میترا تنه ای به من زد و آرام گفت: بازم که ترکوندی.
استاد سرجایش قرار گرفت. دست هایش را روی میز تکیه داد و گفت: از ارائه عالی شما متشکرم و به خاطر تسلط شما یک نمره مثبت هم برای پایان ترم شما در نظر گرفتم.
سریع، یکی از دانشجویان پسر به نام غفاری گفت: استاد یعنی ماهایی که کنفرانس دادیم ضعف داشتیم؟!
استاد رو کرد به غفاری و پاسخ داد.
-خیر پسرم، کنفرانس همه ی شما عزیزان قابل قبول بود، اما همان طور که شنیدید؛ مطالب اضافی که تهیه کرده بودند بسیار جالب و کاربردی بود. شما قراره دکترای آینده بشید... باید فراتر از این درس ها آموخته داشته باشید.
انگار غفاری راضی نشده بود چون در ادامه حرف های استاد گفت: استاد! همه ی ما در ترم پنج می دونیم که شخصیت پارانوئید افراد شکاک هستند که در اجتماع به افراد نامطمئن شناخته شدند؛ یا شخصیت عجیب و غریب که اسکیزوتایپال ها هستند، گاهی در جمع شادند گاهی غمگین.
من از شدت عصبانیت بابت حسادت او دندان هایم را بهم فشار می دادم.
استاد لبخندی به لب زد و عینکش را به چشم زد و به سمت تخته رفت.
روی تخته این جمله را نوشت"غرور، مانع یادگیری است." رو به کل بچه ها کرد.
-یادتان باشد، شماها به این کلاس ها می آیید تا زندگی کردن را بیاموزید. نباید تعصب شما بر روی برخی آموخته ها یا غرور بیجای شما مانع کسب علم شود. روانشناسی رشته بسیار بازی هست. از همه جا و همه *** باید چیزی یاد بگیرید. از بچه ی یک ماهه تا پیرمرد نود ساله! دنیا پر از دانستنی هاست...
تکلیف جلسه ی بعد شما این است" چگونه به دنیای آدم ها وارد شویم؟" حتما همه تحقیق کنند. مدارک مستند و در ذیل

1401/09/07 22:41

گزارش درج شود. خسته نباشید.
همگی به استاد خسته نباشید گفتیم و ابتدا استاد بزرگمهر اول از همه کلاس را ترک کرد.
میترا کتابش را در کیف گذاشت و گفت: انقدر خودکارت رو تکون نده سرگیچه گرفتم بابا!
-دیدی چجوری به من حسودی می کنه ؟ پسره پولدار دوهزاری!
-بیا بریم جلوشو بگیریم بزن تو دهنش!
بلند قهقه ای زد، منم اخمی کردم.
-خوب چی بگم؟! حریف غرور این پسره نمیشی! غرورش زبون زده تو دانشگاه، تازه می گن که از قبلا دانشجوی یکی از دانشگاه های انگلیس بوده! بارعلمش زیاده.
-هرچی هست روی مخ من داره اسکی میره... پسره ی خود شیرین! همیشه به استادا چسبیده.
دستی به موهایش کشید و به سمت چپ جمع کرد.
-هرچی که هست همه دخترا دنبالشن.
-پاشو بریم یک بستنی خامه ای بخوریم، حالم جا بیاد.
-بزن بریم.
سفارش بستنی را دادیم و تو حیاط دانشگاه نشستیم. آینه کوچک داخل کیفم را برداشتم وبا گوشه مانتویم تمیزش کردم، داشتم خودم را برانداز می کردم که میترا مزاحمم شد.
-تو مژه هات به اندازه کافی بلند هست! دیگه این ریمل زدنت برای چیه؟
زیر چشمم دستی کشیدم.
-خوب ریمل زدن رو دوست دارم! توام لب هات صورتیه چرا روش رژلب صورتی می زنی؟
-منم دوست دارم!
جفتمون خندیدیم.
-مارک ریملت چیه؟
-نمی دونم چند وقت پیش با نگار رفتیم از بازار سعادت گرفتیم.
-خوب از کیفت دربیار ببینمش.
دست در کیفم کردم و از کیف لوازم آرایشی ام ریمل را بیرون کشیدم. تا خواستم به میترا بدم، صدای نوچ نوچی شنیدم به سمت صدا برگشتم و کفشای چرم براق، غفاری چشمم را زد، رویم را برگرداندم و نمی خواستم بااو چشم در چشم شوم.

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...

1401/09/07 22:41

قسمت 25
میترا که شاهد ماجرا بود به زور جلوی خنده اش را گرفت و همینطور که غفاری درحال رد شدن بود چشم غره ای نثار او کرد.
-این چرا به تو گیر داده ستاره؟
صدایی از طرف ثبت سفارش شنیده می شد.
میترا که روبه روی ان جا بود کمی سرش را به سمت راست چرخاند و بعد جلوی خنده اش را بادستش گرفت.
من که از کنجکاوی مرده بودم سریع گفتم: چی شد؟!
میترا دستش را به همان سو دراز و مرا دعوت به تماشای صحنه کرد.
خدای من! کفش های واکس خورده ی غفاری بستنی خور شده بود. جرقه ای تو ذهنم خورد!
-میترا! من رو داشته باش.
به سمت میز پذیرش پیش رفتم و هیچ توجهی به غفاری که کنار من هاج واج ایستاده بود، نکردم و سریع به آقایی که پشت میز نشسته بود؛ نگاهی طلبکارانه کردم و گفتم: پس این سفارش ما چی شد؟ باید از این گرما آب بشیم؟!
اقا با چشمان خجالت زده ابتدا نگاهی به من و بعد به غفاری انداخت و پاسخ داد: سفارش بستنی شما آماده بود و داشتن براتون می آوردند که... ایشون به همکار ما برخورد کردند.
به چشمان برزخیش نگاهی انداختم و گفتم: جلوی پاتون رو نگاه نمی کنین؟ شاید چاله باشه بیفتین پاتون بشکنه!
با پوزخند نگاهش کردم وتمام نفرتم را به چشمانش راهی کردم. ضربات من معلوم بود کاری بود چون راهش را کج کرد و رفت. خواستم بیشتر اذیتش کنم تا شاید تلافی کار صبحش را جبران کنم. داد زدم.
-آقای غفاری! پول بستنی های خامه _پسته ای ما چی میشه؟!
سرعتش را بیشتر کرد و از بوفه خارج شد. از این که توانسته بودم غرور مسخره اش را خورد کنم دلم خنک شده بود.
میترا که تا لحظه آخر ماجرا را دیده بود و حتی رفتن غفاری به بیرون را هم نظاره کرده بود؛ داوری خوبی بود تا امتیاز بدهد و برنده را مشخص کند.
آقایی که معلوم بود همان مورد تصادفی بود از من پرسید که بستنی می خواهیم یانه؟ که من هم جواب دادم نه؛ پول را پس دادند و به سمت میزمون که خارج از بوفه_در حیاط_ رفتم.
-دختر این چه حرکتی بود که کردی؟ نمی دونی اون کیه؟
-کیفم را برداشتم و گفتم: خداحافظی!
-هوی! کجا؟ وایستا بیام.
در مسیر دانشگاه تا مترو مسیر ده دقیقه ای بود که ما گاهی آن مسیر را در بیست دقیقه و گاهی هم در پنج دقیقه طی می کنیم! بستگی به حال و احوالمان دارد.
دوست داشتم موضوع اردوی جهادی را به میترا بگم اما هنوز قطعی نبود! پدر راضی نبود و نمی دانستم راضی می شود یا نه!
شب هم سینا و نگار خانه بودند که من رسیدم. مامان هم خانه خاله نسترن بود و شب هم همگی آن جا دعوت بودیم.
روی مبل لم دادم و درحال فکر کردن به ماجرای امروز بودم که نگار دو استکان چای آورد و روی میز عسلی کنار مبل گذاشت. پایش را روی پای دیگرش انداخت

1401/09/07 22:41