قسمت 20
-سلام.
-سلام نگار جان،خوبی؟
صدای آهش را شنیدم و گفت:خوبم، توچطوری؟ کجایی بهت زنگ زدم، خاموش بودی؟
-آره از روز کنکور روشن نکردم.
انرژی به صدایش برگشت.
-چکار کردی؟ سوالات به نظرت آسون بود؟
-آره... دیگه تا نتایج بیاد؛ نظری ندارم.
-هرچی خدا بخواد عزیزم، تو تلاشتو کردی.
سینا نیشگونی به دستم زد و آرام گفت« ازش بپرس نظرشو».
-نگار حالا چکار داشتی؟
مکثی کرد.
-هیچی... خواستم حالتو بپرسم.
انگار می خواست حرفی بزنه...همان چیزی که ما منتظرش بودیم، اما سرنخی نداد.
سینا علامت داد که فردا قرار بذارم. او هم پذیرفت فردا ساعت 11 پارک اقاقیا که همیشه سایه های درختانش مهمان سنگ فرش هاست.
حال سینا بهتر شده بود، آن شب هنگام خوابیدن، به این فکر می کردم که عشق گونه های مختلفی داره...
عشق من به عماد، مرض گونه بود!
امیدوار بودم دل نگار هم بی قرار سینا باشه؛ فردا مشخص می شد.
چشم هایم را بستم...
صدای پیامک! شماره ی عماد!
«آهنگامو هی عوض میکنم میبینم همشونو تو واسم فرستادی!»
قلبم از تپش ایستاد.
عماد به من پیامک داده بود! عماد... نمی دانستم باید خوشحال باشم یا ناراحت!؟
حسم را گم کرده بودم.
باید چه کار می کردم؟
جواب می دادم؟
یاد حرفایش افتادم. سروش گفته بود بهش دیگر فکر نکنم... اما او یک زمانی عشق من بود، قلبم این را نگفته نبود بلکه شواهد، این را نشان می داد...
آهنگ هایی که من برایش فرستادم.
یک جایی خوانده بودم، «حرفی که نمی تونی بزنی را با دادن اهنگ بهش بگو..»
پیامک دوم هم داغ به دستم رسید:
«این آهنگ من تقدیم به تو ستاره:
هر کسی راهش سمت من افتاد
قلب من عمدا، اسمتو لو داد
راهشو بستم اگر حسی داشت
پای تو ماندن بیشتر ارزش داشت...»
(آهنگ قلب من، شادمهر عقیلی)
قطره اشکی گونه ام را نوازش داد...
این آهنگ را من برایش نفرستاده بودم... او به من معرفی کرد.
آهنگش را از گوگل دانلود کردم و آنقدر گوش کردم که خوابم برد...
صبح که بیدار شدم حالم عالی بود، آهنگ شادمهر معجزه ای در من رخ داده بود، سینا یادداشتی برایم روی میز گذاشته بود:«ستاره از زیر زبونش حرف بکش، ببین خواستگارش رو می خواد.دست خالی برنگردی آبجی جان»
کاش می گفت "ببین من را دوست دارد."
سینا چرا حرف دلش را به نگار نگفته بود، نمی دانستم ولی خوشحالم که برای رسیدن بهش به طور غیر مستقیم
تلاش می کند...
ساعت ده نیم شد که من بالاخره تصمیم گرفتم مانتو صورتی مخمل ام را با شال پوست پیازی ست کنم. موهایم را با کش بالا بستم و به قول بابا « یک
مشکی هم بیرون گذاشتم.»
وارد پارک شدم و بعد از پنج دقیقه انتظار، نگار را دیدم، گوشه ی شمشاد ها ایستاده بود و با چشمش،
1401/09/06 22:28