The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

مثبت_باش ❣

777 عضو

و گفت: چه خبر؟ استاد بزرگمهر رو آخرین بار کی دیدی؟ حالش خوبه؟
آهی کشید و گفت: یکی از بهترین اساتید کارشناسی ارشد ما بود. یادش به خیر...
لبخندی زدم .
-همین امروز باهاش کلاس داشتیم. کنفرانس هم من امروز داشتم؛ از ارائه ی من خیلی خوشش اومده بود و یک نمره هم زاپاس برای پایان ترم گذاشت.
-آفرین به تو! نمره گرفتن ازش خیلی سخته... یادمه کد دیگه ای که باهاش داشتن از کلاسشون که بیست نفر دانشجو بود، کلا یازده نفر قبول شدند.
-آره خب؛ تدریس عالی، امتحان سخت هم در پیش داره.
-دیگه چکار می کنی؟ حالت خوبه؟ حال دلت؟
چای را از سینی برداشتم و یک سوهان را در دهانم گذاشتم و گفتم: خداروشکر.خوبم.
-توچی؟ با سینا حالت خوبه؟
-خداروشکر... جفتمون به پیشرفت فکر می کنیم.
ناخودآگاه به یاد عشق کودکانه ام به عماد افتادم... یعنی الان کجاست؟ چه کار می کند؟ به من فکر می کند؟
تلفن خونه زنگ خورد؛ گوشی را برداشتم. مامان بود، گفت تا یک ساعت دیگه خونه خاله بریم.
سینا از حمام آمده بود و داشت موهایش را سشوار می کشید و نگار هم کنارش جلو آیینه ایستاده بود و داشت به گوشه چشمش سایه می کشید. چه زوج خوشبختی به نظر می رسیدند، هنوز سر خونه زندگی شان نرفته بودند اما تقریبا تمام لباس هایشان باهم ست بود و این عشق بین شان را نشان می داد.

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...

1401/09/07 22:41

ارسال شده از

#مثبت_باش
هر روز با صدای بلند به خودتون بگید ?

من قوی هستم ? من می‌توانم❤️ من قادر به انجام هر کاری هستم ?من به خودم و توانایی های خودم ایمان دارم ? من به تصمیم‌گیری های خودم اطمینان دارم ? من ارزشمند و منحصر به فرد هستم ? وجود من در جهان هستی ارزشمند است ? من تاج سر دنیا هستم ? من خودم را باور دارم ? من خودم را دوست دارم ? من برای خودم احترام زیادی قائل هستم ? من مهمترین شخص زندگیم هستم ? من برای دیگران آرزوهای خوب می کنم و آرزوهای خوبم نیز به واقعیت می پیوندند ❤️ من قلبی آکنده از عشق به خودم ،به بشریت و به این کهکشان دارم ? عشقی که از من به دیگران می جوشد مرا تقویت می کند ?

1401/09/08 08:30

ارسال شده از

? عبارات تاکیدی (ثروت)
باورهای ثروتساز ?

? من دست به هرچی میزنم طلا میشه?
❤️ ثروتمند شدن خیلی طبیعیه☺️
? من هر روز ثروتمندتر میشم???
? پول درآوردن مثل آب خوردنه?
✨ من لایق ثروت هستم?
?دنیا پر از پول و فراوانیست?
? نعمتها و ثروتها بی نهایت هستند
⭐️پول دنبال منه ????‍♀️?
? من در هر شرایطی به راحتی پول میسازم?
? من مغناطیس ثروت و خوشبختیم?
?من هر کجا سرمایه گذاری کنم از فضل خدا سود زیادی میکنم ?⬆️?
❣من توانایی پول سازی دارم???
? پول درآوردن آسانترین کار دنیاست?
? درآمد من هر روز بیشتر و بیشتر میشه???

#مثبت_باش ?

1401/09/08 08:30

ارسال شده از

???نیایش صبحگاهی???


✅ نیایش من ای پروردگارِ من ، بسوی تو این است؛ که ریشه درماندگی را از وجود من برکنی.به من آن توانایی را اعطا کنی که غم و شادی را در نهاد خویش پذیرا شوم.به من آن نیرو را ارزانی بداری تا عشقم را در خدمت به دیگران ،ثمر بخش گردانم.به من آن قدرت را ببخشائی که هرگز ضعیفی را نیازارم و برابر نیرومند مغروری زانو نزنم و به من اراده دهی تا در برابر اراده تو ،باخشنودی‌سربندگی فرو آورم.

✅ امروز از خودم مراقبت میکنم و اجازه نمیدهم کسی مرا ناراحت کند، از انرژی های منفی دیگران دوری میکنم و یک روز خوب را به خودم هدیه میدهم.


═ೋ❅?♥️♥️?❅ೋ═
❥↬#مثبت_باش

1401/09/08 08:31

‍ ?❣?❣

#خانمها_بخوانند

⛔️ 2 رفتار غلط زنان در "روابط زناشویی"⛔️

1. به خودشان نمی رسند

این مسئله بیشتر مربوط به خانم های متاهله. خیلی از ما اینطور هستیم. بعد از ازدواج چندان به خودمون رسیدگی نمی کنیم. چند نفر از شما تا به حال این جمله به ذهنتون خطور کرده که "الان دیگه زنش هستم لازم نیست تحت تاثیرش بگذارم."؟
مطمئن باشید نظر مردها چیز دیگه اییه. در تحقیقاتی، مردها از زنهایی که خودشونو ول کرده و دیگه رسیدگی های لازمو به خودشون نمی کنن، بدگویی می کردن. مثلاً اصلاح نکردن بدن، درست نکردن موها، پوشیدن لباسهای زیر پاره، بوی بد دهان، رسیدگی نکردن به ناخن ها و از این قبیل.
پس کمی برای خودتون وقت بگذارید و همیشه خودتونو مرتب و #سرحال نگه دارید.

2. مدام از خودشان و بدنشان #بدگویی می کنند

باید یاد بگیرید که #جسم تونو دوست داشته باشید. این شوهرتونو خیلی تحریک می کنه. اونها از اینکه بخواید مدام در مورد #نواقص و اشکالاتتون غر بزنید خسته می شن.هیچ وقت نگید چاقم ،بداندامم،اندامم برات جذاب نیست و.... حتی اگه اندام خوبی هم ندارین تعریف نکنین از خودتون ولی بدگویی هم نکنین


✳️#مثبت_باش ?

1401/09/08 08:34

‍ ????????

❤️جذاب بودن در رختخواب هم باعث تحریک همسرتان شده و کیفیت آمیزش شما را بالا می برد و هم باعث #افزایش_اعتماد_بنفس شما می شود. #لباس_شب در جذاب دیده شدن و تحریک همسرتان نقش مهمی دارد و می تواند کیفیت رابطه شما را بالا ببرد.

❤️با بالا بردن سواد جنسی به #تحکیم_بنیان_خانواده و کاهش فساد در جامعه کمک کنیم.

#مثبت_باش ?

1401/09/08 08:34

??????

تاثیر سرزنش کردن در زندگی #زناشویی

مهم ترین انگیزه افراد متاهلی که به روابط فرازناشویی روی می آورند،تجربه مجدد صمیمیت فردی و جنسی است،

چیزی که اکنون آن را در زندگی مشترکشان نمی یابند.

بنابراین، #جذابیت روابط فرازناشویی بدین دلیل است که هیچ یک از طرفین،انتقاد،سرزنش و شکوه نمی کنند یا نق نمی زنند.

حال آن که اگر در روابط زناشویی سرزنش ها و دیگر رفتارهای ویرانگر نباشد،نیازی به برقراری رابطه فرازناشویی احساس نشده و این گونه روابط اصلا آغاز نمی شود

?ویلیام گلاسر / ازدواج بدون شکست

#مثبت_باش
?

1401/09/08 08:35

#ایده_قری
?????

مرد من خسته نباشی ?
مرغ پر بسته نباشی❤
بمونی همیشه پیشم?
هیچوقت ازم دور نباشی ?
?????

#مثبت_باش ??

1401/09/08 12:03

?درود بر شما روزتون بخیر

?1401/9/8

?تصمیم بگیر با دل خوشی های ساده
?معادله پیچیده زندگی را دور بزنی
?در خنده اسراف کن و به غم پشت پا بزن
?با باران هم آواز شو و بگذار
?خورشید تنت را لمس کند
?و برای بودن در شادی ها بهانه نیاور
?گذشته را به دفتر خاطراتت بچسبان
?و از دلخوشی‌های بند انگشتی ساده نگذر
?برای گربه همسایه غذا بگذار
?با سایه ات شکلک بازی کن
?و در سرزمین تنهایی آواره نباش
?خودت را دوست بدار
?و مثل صبح بعد از باران خنک باش
?و دلپذیر...
‌‌‌‌‌‌‌‌‌
═ೋ❅?♥️♥️?❅ೋ═
❥#مثبت_باش

1401/09/08 12:07

#آشنایی_با_انواع_گلدان

?گلدان چوبی
گلدان‌های چوبی ظاهر بسیار زیبایی دارند که به خوبی با هر گیاه و هر محیطی هماهنگ می‌شوند.
گلدان چوبی در زمستان ترک نمی‌خورد. شاید تنها نکته ای که باید به آن توجه کنیم پوسیدن و فاسد شدن گیاه است. چون گلدان چوبی به راحتی خشک نمی‌شود و آب را در خود نگه می‌دارد. برای جلوگیری از چنین وضعیتی، با یک لایه پلاستیک داخل گلدان را بپوشانید. فراموش نکنید که پلاستیک را سوراخ کنید تا زه کشی به خوبی انجام شود.
قیمت گلدان چوبی: متوسط
#مثبت_باش ?

1401/09/08 13:15

???
?با گیاه ماه تولدت آشنا شو و حتما این گیاه رو تو خونه نگه دار هم شانس میاره برات هم به آرامش بیشتری می‌رسی?

?فروردین:نخل بامبو پالم
?اردیبهشت:فیلودندرون برگ قلبی
?خرداد:سانسوریا
?تیر:سرخس
?مرداد: برگ انجیری
?شهریور: پتوس
?مهر: اسپاتی فیلوم
?آبان: گندمی
?آذر: بامبو
?دی: پاپیتال
?بهمن: آلویه ورا
?اسفند: آگلونما
#مثبت_باش?

1401/09/08 13:34

?جذب امواج وای فای با گیاه

#کاکتوس

کاکتوس ها یکی از بهترین جذب کننده های اشعه مضر و عمقی می باشند . آن ها معمولاً برای جذب اشعه های تولید شده از طریق کامپیوتر عالی هستند و گیاهانی متناسب برای محیط کار و داخل منزل محسوب می شوند.
آنها حتی اشعه های موجود را از تلفن همراه به خود جذب می کنند . بنابراین شما را از طیف وسیعی از بیماری ها محفوظ نگه می دارند . از طرفی این گیاهان به راحتی قابل استفاده هستند و لازم نیست که هر روز به آن ها آب بدهید . فقط کافی است که خاک آنها را مرطوب نگه دارید.
کاکتوس ها باید نور کافی داشته باشند و در یک محیط نسبتاً گرم قرار بگیرند . اگر آب و هوای منطقه شما سرد است، بهتر است که این گیاهان را نزدیک پنجره قرار ندهید اما در هر حالت باید جای آن نور کافی داشته باشد.
بهترین مکان آنجا است که گیاه را در زیر پنجره ، مستقیماً موازی با کامپیوتر خود قرار دهید تا اشعات مضر را به خوبی جذب کند . کاکتوس اشکال متنوعی دارد و می توانید برای اتاق خود انواع مختلفی از آن را انتخاب کنید.
تقریباً 2000 نوع کاکتوس در جهان وجود دارد که می تواند با دیزاین ها، رنگ ها ، اشکال و سایزهای متنوع به فروش برسد . کاکتوس ها مدت زمان زیادی زندگی می کنند و برای سالم نگه داشتن آنها نیاز به کار شاقی ندارید.
#مثبت_باش ?
تا معرفی یک گیاه دیگه فعلا بدرود ?❤

1401/09/08 13:53

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

چطوری این گلدان را بسازیم
#هنر

اول از همه تخم مرغ که استفاده می‌کنیم پوستش رو نگه میداریم و خوب داخلش رو میشوریم و میزاریم کنار تا خشک بشه وقتی خشک شد لایه نازک داخل پوست رو جدا میکنیم و پوست تخم مرغ رو خورد میکنیم خیلی ریزش نکنید
یک بطری شیشه ای انتخاب کنید
مقداری چسب چوب رو داخل ظرفی بریزید و آب و رقیق کنید ، خیلی شل نشه
بعد با قلمو از پایین بطری چسب آماده شده رو میزنیم و پوست خورد شده رو روی چسب میزاریم مثل یک پازل کنار هم میچینیم، اگر دوست داشتید وسط کار قلب یا هر شکلی باشه جاش رو مشخص کنید تا اون قسمت رو پر نکنید.
دقت کنید هر مقداری که می‌چسباند اجازه بدید خشک بشه بعد برید سراغ قسمت بعدی چون شیشه سطحش لیز هست
بعد از اتمام کار بزارید کامل خشک بشه
رنگ کنید ،میتونید با اکرلیک یا رنگ روغن یا اسپری رنگ، رنگ کنید ،
بعد خشک شدن رنگ یک لایه دیگه چسب رقیق شده میزنیم روی کار تا کاملا فیکس بشن
موفق باشید
#◇مثبت_باش ?

1401/09/08 16:33

صبح‌ها با مصرف این نوشیدنی، بدون ورزش و رژیم وزن کم کنین !?

+ برای درست کردن این معجون کافیه 1 قاشق غذاخوری تخم شربتی رو تو 1 لیوان آب ولرم بریزین و خوب هم بزنین. بعد از 2 دقیقه آب نصف لیموترش و 1 قاشق غذاخوری عسل رو به این مخلوط اضافه کنین. این نوشیدنی متابولیسم بدن رو سرعت میبخشه و تموم سموم رو هم از بدن خارج میکنه و کمک میکنه تا به سرعت وزنمونو کم کنیم

@tebesonati99
#مثبت_باش ?

1401/09/08 20:02

✅ دمنوش زیره سیاه

✍️ خواص ↯↯↯

?درمان تنگی نفس
▫️تقویت قلب و معده
▫️سوزاندن چربی اضافه
?بالا برنده فشار خون

✍ یک ق.م را با دو لیوان آب جوش با شعله غیر مستقیم 30 دقیقه یا بیشتر دم بکشد

#مثبت_باش ?

1401/09/08 20:03

#طب_سنتی
▫️اگر مشکل یبوست دارید صبح چند قاشق روغن زیتون را با یک لیموی تازه بصورت ناشتا بخورید!
▫️این کار باعث برطرف شدن مشکل یبوست شستشوی معده و تقویت کیسه صفرا میشود.

#مثبت-باش?

1401/09/08 20:10

#حرف‌_حق
بی ارزش ترین نوع افتخار؛ افتخار به چیزاییه که خود انسان هیچ نقشی تو داشتنشون نداره مثل چهره، قد، ملیت...
از چیزایی که خودتون به دست آوردید حرف بزنید مثل شعور، انسانیت، مهربونی، صداقت ....!!
#مثبت_باش?

1401/09/08 20:18

قسمت 26
من هم ازکمد لباس هایم، شال قرمز را برداشتم. مانتو هنری سرمه ای رنگ که جلویش باز بود و با یک کمربند باریک طلایی محصور می شد را انتخاب کردم.
جلوی آینه رفتم و کمی کرم به صورتم زدم. خط لبی گلبهی رنگ کشیدم و رژ صورتی را به آرامی روی لبم کشیدم، به مژه های بلندم کمی ریمل کشیدم و خواستم کمی بیشتر آرایش کنم؛ پس مداد مشکی را زیر چشمم کشیدم و درشتی چشمم دو چندان شد.
دستبند سنگی قرمز را به دست راست و ساعت مشکی استیل ام را به دستم چپ ام آویختم. کیف مشکی کوچکی برداشتم؛ قبل از رفتن ادکلن شیرین هم زدم و با تمام وجودم بویش را به ریه هام کشاندم.
از اتاق بیرون آمدم و دیدم سینا داره موهای بلند نگار را می بافد...
-تو کی هنرمند شدی آقا سینا؟
-از وقتی عاشق شدم. اونم عشقی که موهاش به بلندی احساس عشق است.
نگار خندید و دست سینا را محکم فشرد...
از خونه بیرون آمدیم و ضبط روشن شد. آهنگ عاشقانه حالم را دگرگون کرد:
" دنیامی، اونی که می خوامی؛ عشق جانم.
هوامی تو، همه ی نفس هامی؛ عشق جانم.
دلخوشی می تو، حال خوب این روزا؛ عشق جانم.
نرو از قلبم! زوده زود بیا؛ عشق جانم.
وای من همه چی معلومه تو حالت چشمای من.
داره میگه چیه توی دل رسوای من.
خوبه که خوبه حالت...
منم ایده آلت...
اسممه توی فالت...عشق جانم"
(آهنگ عشق جانم ازامین رستمی)
به منزل خاله رسیدیم. آقا رضا به استقبال مان آمد و بعد خاله که دست شایلین را گرفته بود. مامان در آشپزخانه مشغول چیدن سالاد ها در ظرف ها بود، پدرم هنوز از سرکار نیامده بود. سینا و نگار روی مبل دونفره کنار آقارضا نشستند. سینا به طرف آقا رضا چرخید و گفت: این همه تشکیلات برا یک دورهمی ساده؟!
آقارضا صدای تلوزیون را کم کرد.
-نه سینا جان، خانواده ی منم امشب دعوتن.
خاله وسط حرف همسرش پرید و گفت: قراره ترفیع آقا رضا را جشن بگیریم.
سینا لبخندی زد و گفت: مدیر شدنت مبارک شوهر خاله! وام ازدواج مارو زودتر راست و ریس کن جهزیه مون مونده!
نگار بالبخند برلب تبریک گفت. من هم تبریک گفتم و به سمت آشپزخانه رفتم؛ داشتم روی سالاد ها روغن زیتون می ریختم که زنگ آیفون خورد و آقا رضا درب را باز کرد، پدرم بود. دلم برایش تنگ شده بود، به پیشوازش رفتم و به محض رسیدن به خانه به آغوشش کشیدم... دستش گل بود، به سمت آقارضا رفت و تبریک گفت و گل را تقدیمش کرد.
به آشپزخانه برگشتم و خاله نسترن به من گفته بود که ظروف را از کابینت پایین کنار یخچال دربیارم و گوشه ای بچینم.
ده دقیقه ای گذشت که خانواده ی آقا رضا هم رسیدند با دسته گلی بزرگ و چندین جعبه شیرینی و کادو!
با مامان به سمت مهمان ها رفتیم تا احوال پرسی

1401/09/09 02:06

کنیم. پدر و مادر آقا رضا خیلی سالخورده بودند و هردو عصا به دست آرام گام بر می داشتند. خواهر آقا رضا_سارا_ دست پدرش را گرفته بود و به او کمک کرد روی مبل بنشیند. همسر سارا هم گل هارا به خاله داد و به دنبال آن ها رفت. پسر جوانی هم پشت سر او بود که حدس زدم داداش آقا رضا باشد.
سارا به من نگاه های یواشکی می کرد ومن تا سنگینی نگاهش را حس می کردم و دنباله نگاه را پی می گرفتم به او می رسیدم، اما او سریع به جای دیگر نگاه می کرد.
خاله صدایم کرد و رفتم تا کمکش کنم. در حال چیدن لیوان های شربت داخل سینی بودم، یک ردیف شربت پرتغال و طرف دیگر شربت آلبالو. سینا از راه رسید و در پخش کردن لیوان ها سهیم شد. زنگ آیفون به صدا در آمد. دایی جواد هم به جمع ما پیوست.
زندایی با همان لبخند شیرینش مرا در آغوش کشید و گفت: چه قدر دلم برات تنگ شده بود!

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...

1401/09/09 02:06

قسمت 27
من هم در جوابش لبخندی زدم و گفتم: تقصیر نگاره؛ زود به داداش ما بله رو گفت و من رو تنها گذاشت.
زندایی دستم را گرفت و گفت: خوب اگر نگار خونه نباشه یعنی ما آدم نیستیم بیای مارو ببینی؟!
-نه زندایی جان این حرف رو نزنید... منظورم اینه که تا نگار خونه بود به بهانه دیدنش می آمدم و شماراهم می دیدم.
زندایی خنده ای کوتاه کرد وگفت: الان من چه بهانه ای جور کنم برات تا بیای؟!
مامان که مارا ایستاده جلوی درب دید، گفت: چرا سیمین جان ایستادی! بیاین این سمت بشینیم.
به سمت راست خانه ی خاله_مبلمان نیلی رنگ راحتی_ اشاره کرد.
از آشپزخانه برای مامان و زندایی لیوان شربت در سینی گذاشتم و به سمت شان رفتم. روی میز عسلی گذاشتم و خودم سمت دیگر زندایی نشستم.
-احسان کجاست؟! آخر شب میاد؟
غمی ناخوانده، مهمان چهره ی زیبای زندایی شد.
-پسرم ماموریت رفته... دو روزه بهم زنگ نزده.
-ماموریت کدوم شهر؟! ای بابا همین جوری هستن بچه های این دوره، یادشون می ره پدر و مادر منتظر تماسشون هستن!
-از مناطق مرزی ایران_پاکستان چند روز پیش براش نامه فرستادند که حتما شخص احسان باید قبول این مسئولیت کنه... من هر چی اسرار کردم زیر بار نرفت و آخرم با کمک باباش، منو راضی کردن!
-سیمین چه دل بزرگی داری... سینا و ستاره یک لحظه دیرتر جواب تلفن منو بدن دق می کنم.
زندایی لیوان شربت را برداشت.
-نه! احسان به من گفته بود بهش زنگ نزنم تا خودش در موقعیت مناسب تماس بگیره؛ پسر من بی خیال نیست مطمئنم کارش حساسیت داره.
نمی دانستم دقیق شغل احسان چی هست. او هیچ وقت از برنامه هایش به کسی نمی گفت تا عملی شود؛ حتی یادم هست چند سال پیش، وقتی وارد سازمان اطلاعات و امنیت کشور شد، جز دایی، کسی از او حمایت نکرد؛ اما حالا کارش به قدری موفق پیش رفته که برایش شخصا پیام می آید که باید فلان ماموریت را برود... از اراده و قدرتش خیلی خوشم می آمد اما همین، غرور و بی اعتنایی اش کفر همه ی فامیل را از بچگی تا حالا در آورده است.
همه مشغول گفت و گو بودند و من هم تنها مانده بودم، هم صحبتی همیشگی من الان کنار برادرم درحال شوخی و خنده بود و من از خوشحالی آن ها لبخندی زدم.
سارا کنارم نشست و گفت: دانشگاه چی می خونی؟
لبخندی زدم و گفتم: روانشناسی.
- پس آخرش با خل و چل ها باید کار کنی...
تمسخرانه خندید و گفت: دانشگاه آزاد؟
برعکس انتظارش، بااعتماد به نفس جواب دادم.
-رشته روانشناسی رشته ارتباط با انسان هاست... شامل انسان های سالم و مریض! به حتم، به کمک این رشته بود که تونستم باهاتون صحبت کنم...
انگار پارچ آب یخ، رویش ریخته بودم، تیرم به هدف خورده بود؛ برای این که کامل جواب

1401/09/09 02:07

داده باشم، ادامه دادم.
-دانشگاه دولتی...دانشگاه تهران درس می خونم رتبه ام دویست شده بود عزیزم! شما چی؟ همون مدرک دیپلم رو دارین؟!
-آره... درس خوندن تو این مملکت فایده ای نداره!
-بله، هرکسی هدف خاص خودش را داره.
-چراازدواج نمی کنی؟ خواستگار خوب نداری؟
-این مسائل شخصیه.ببخشید...
از جا بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم. سنگینی نگاه آتش بارش را حس کردم. خاله نسترن همیشه از فرهنگ پایین خانواده همسرش به ما می گفت اما خداروشکر آقا رضا به هیچ وجه این اخلاق های مسخره را نداشت!

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...

1401/09/09 02:07

قسمت 28
بساط شام هم پهن و جمع شد. ساعت از یک هم گذشته بود که همه تصمیم گرفتیم از هم خداحافظی کنم. لحظه آخر وقتی داشتیم از خانه خاله بیرون می آمدیم، سارا بدون خداحافظی از من به سرعت دور شد و من خوب فهمیدم که حسابی به هدف زدم؛ چون من از آدم های فضول بیزارم و او باید حد خودش را می دانست.
در ماشین پدر سکوت جاری بود که مامان گفت: ستاره؟
-جانم مامان؟
-امتحانات کی شروع می شه؟
-کمتر از یک ماه دیگه... برای چی؟
-چمدونت رو ببند که بری اردو...
چشمام و دهنم از شدت خوشحالی دو متر باز شدند که با گفتن" واقعا"؟ به حالت عادی برگشتم...
مامان گفت: آره... بابات رو راضی کردم. حواست باشه مثل احسان نکه بری و پشت سرتم نگاه نکنی! هر روز باید زنگ بزنی.
چشم کش داری گفتم و از پشت صندلی بابام را که در حال رانندگی بود بغل کردم و گفتم: ممنون بابای گلم... عاشقتم.
انقدر آن شب با شنیدن این خبر خوشحال شده بودم که سر از پا نمی شناختم...
وقتی به خانه رسیدیم بعد از لباس در آوردن و مرتب کردن لباس ها و چیدنش در کمد، لباس راحتی پوشیدم و روی تخت دراز کشیدم... به سقف اتاق خیره شدم اما خوابم نمی آمد، ساعت موبایلم را نگاه کردم؛ نیم ساعت بود که دراز کشیده بودم، دلم کمی رقصیدن خواست. به سرعت دستم را زیر تخت دراز کردم و هنذفری را پیدا کردم، به گوشم وصل کردم و یکی از آهنگ های شاد_آهنگ لازممی از تی ام بکس_ را پخش کردم و با وجود این که چراغ اتاق خاموش بود؛ با کمک فلش گوشی جلوی آینه می رقصیدم و خودم را نگاه می کردم... "چه لذتی است خود را دوست داشتن..."
بعد از چندین بار گوش کردن آهنگ خسته شدم و روی تخت دراز کشیدم، آخرین فکری که از سرم رد شد این بود که فردا چطوری به میترا بگویم که او هم خانواده اش را راضی کند و همراهم بیاید.
با تابیدن نور خورشید از خواب ناز بیدار شدم، نگاهی به ساعت ام کردم و هنوز بیست دقیه زمان داشتم. پتو را روی سرم کشیدم و چشم هایم را آرام بستم... با سومین زنگ هشدار از خواب بیدار شدم! در این بیست دقیقه به خواب عمیق رفته بودم!
بعد از صرف صبحانه و آماده شدن بابا داوطلب شد تا مرا به دانشگاه برساند، کوله ام را بر شانه ام انداختم و عینک آفتابی شیشه مشکی با قاب طلایی را برداشتم و به چشمم زدم و سوار ماشین بابا شدم... آهنگ قدیمی از خواننده"امید" پخش شد:
"ندیدم! ندیدم، گلی مثل تو، ندیدم
بذار من فدات شم، حالا که شدی امیدم
باتو، ای گل من، به آرزوم رسیدم...
...شعر و غزل نمی تونه وصفت کنه
هرکی دیده نمی تونه، نمی تونه ترکت کنه
هیچکی به جز من که برات می میرم؛
از ته قلب نمی تونه درکت کنه..."
بعد از تمام شدن آهنگ _پشت چراغ قرمز، منتظر سبز

1401/09/09 02:07

شدن چراغ راهنما بودیم_ بابا صدای آهنگ را کم کرد و گفت: ستاره، اردوی جهادی رفتن، کار ساده ای نیست. اون جا با افرادی معاشرت داری که از صحت و سلامتی روان و جسم شون مطمئن نباید باشی.
عینکم را بالای سرم گذاشتم و گفتم: حواسم هست. تازه نگار هم هست شاید هم میترا همراهم بیاید.
-نباید میترا رو تحت فشار قرار بدی. اگر دختر مردم خدایی نکرده کاریش بشه؛ خانوادش میان خره تورو می گیرن.
بابا درست می گفت. در ادامه مسیر سکوت کردیم. به خیابان دانشگاه که رسیدیم به بابا گفتم که بقیه راه را خودم می روم و خداحافظی کردم.
همین طور که راه می رفتم احساس کردم مقنعه ام میزوون نیست!
ماشین سمت چپم شیشه هایش به طور کامل دودی بود و خوب می تونستم خودم را ببینم. عینکم را بالای سرم گذاشتم و موهاموزیر گوشم هدایتم کردم، داشتم مژه هایی که بهم چسبیده بود _بخاطر عجله در ریمل کشیدن_ از هم جدا می کردم که یهو درب ماشین باز شد و من نزدیک بود از پشت بیفتم! سرم را بالا گرفتم، قیافه ی غفاری را دیدم... از خجالت آب شدم و بدون لحظه ای مکث، به سرعت جت، محل را ترک کردم، وقتی به میترا که کنار اتاق تایپ و تکثیری بود، رسیدم نفس نفس می زدم. با چشمان حدقه زده نگاهم کرد منم دستم را به نشانه سکوت تکان دادم و گفتم: صبر کن نفسم بالا بیاد.
بعد چند لحظه، غفاری از کنارمان رد شد، بدون هیچ حرفی و نوچ نوچی!
ساعت از هشت صبح گذشته بود، با سرعت به سمت پله ها در حرکت بودیم تا به کلاس برسیم، چون استاد صدر، اول کلاس حضور غیاب می کرد. پشت سر غفاری بودیم که استاد کلاس را برگزار کرده بود... این را از قیافه ی غفاری فهمیدم! غفاری وارد شد و ماهم پشت سر او... استاد، انگار غفاری را ندید و فقط مارا دید!
-خانم توکلی و خانم زرین! حضور نمی خورید اما اگر می خواهید از کلاس استفاده کنید، بفرمایید بنشینید.

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...

1401/09/09 02:07

قسمت 29
حسابی کلافه شده بودم! به اجبار به سمت صندلی های جلو نشستیم_صندلی های عقب همه اشغال بود_ از آن جایی که استاد صدر از آن اساتید سخت گیر معروف بود که حتی صدای نفس های دانشجویان را می شنید!
میترا خودشو سمتم کشید.
-چت شده بود؟ چرا دیر کردی؟
خودم را کمی کج کردم و گفتم: سوتی دادم چه سوتی خنده داری...
استاد صدر نگاهی به ما انداخت و یکی از ابروانش را بالا داد.
-شما دو نفر!
به سمت ما با ماژیک در دستش اشاره کرد و ادامه داد.
-دیر آمدید، با یک دیگر هم صحبت می کنید؟ خانم زرین... مطلبی که اکنون عرض کردم در رابطه با آن توضیح بدهید.
میترا هم من من می کرد و معلوم بود چیزی از موضوع بحث نمی دانست.
غفاری دستش را بالا برد. استاد با روی گشاده به سمتش نگاه کرد و گفت: بفرمایید آقای غفاری...
غفاری خودکارش را روی جزوه ی روی میز گذاشت و موضوع درس را کامل توضیح داد.
برای یک بار هم که شده از او به ما خیری رسید...
بالاخره آن کلاس کسل کننده اول صبح تمام شد و سریع از کلاس بیرون زدیم. سالن را دور زدیم و به سمت حیاط رفتیم تا نسکافه ای بخوریم.
داستان را برای میترا گفتم و آنقدر خندید که من بیخیال نگاه کردنش شدم و به سمت سماور های بزرگ آبجوش که روی میز بود رفتم و لیوان هارا آبجوش کردم و از فروشگاه مقابلش دو بسته نسکافه و قاشق گرفتم، غفاری را دیدم که اطرافش دانشجویان جمع شده بودند حدس زدم برگ های امتحان را توزیع می کند، پس چیز مهمی نبود! راهم را کج کردم و راهی که به میترا ختم می شد را پیش گرفتم، سرش در گوشی بود!
-آهای کلت کنده نشه؟ خندیدم و ادامه دادم... برو برگه هامونو از غفاری بگیر.
-برو بابا حوصله داری ها... نصف اون بچه هایی اونجان برای اینه که ادکلن خوش بوی غفاری رو استشمام کنن... چقدر بدم میاد از این سحر... هی آویزون این پسره است... یک روز جزوه می گیره یک روز دیگم معلوم نیست چی می گیره!
-بس کن دیگه... از این غفاری بدبخت بیا بیرون. به ما چه؟ من فعلا درگیر چیز های بهتری ام.
چشمکی زدم و نسکافه ام را تا آخر خوردم.
داستان را برای میترا گفتم و آنقدر خندید که من بیخیال تماشای سی و دو عدد دندان هایش شدم!
به سمت سماور های بزرگ آبجوش که روی میز بود رفتم؛ در لیوان ها آبجوش کردم و از فروشگاه مقابلش دو بسته نسکافه و قاشق گرفتم، غفاری را دیدم که اطرافش دانشجویان جمع شده بودند حدس زدم برگ های امتحان را توزیع می کند، پس چیز مهمی نبود! راهم را کج کردم و راهی که به میترا ختم می شد را پیش گرفتم، سرش در گوشی بود!
-آهای کلت از گردنت کنده نشه؟ خندیدم و ادامه دادم... برو برگه هامونو از غفاری بگیر.
-برو بابا حوصله داری ها...

1401/09/09 02:07

نصف اون بچه هایی اونجان برای اینه که ادکلن خوش بوی غفاری رو استشمام کنن... چقدر بدم میاد از این سحر... هی آویزون این پسره است... یک روزجزوه می گیره یک روز دیگم معلوم نیست چی می گیره!
-بس کن دیگه... از این غفاری بدبخت بیا بیرون. به ما چه؟ من فعلا درگیر چیز های بهتری ام.
چشمکی زدم و نسکافه ام را تا آخر خوردم.

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...

1401/09/09 02:07