و گفت: چه خبر؟ استاد بزرگمهر رو آخرین بار کی دیدی؟ حالش خوبه؟
آهی کشید و گفت: یکی از بهترین اساتید کارشناسی ارشد ما بود. یادش به خیر...
لبخندی زدم .
-همین امروز باهاش کلاس داشتیم. کنفرانس هم من امروز داشتم؛ از ارائه ی من خیلی خوشش اومده بود و یک نمره هم زاپاس برای پایان ترم گذاشت.
-آفرین به تو! نمره گرفتن ازش خیلی سخته... یادمه کد دیگه ای که باهاش داشتن از کلاسشون که بیست نفر دانشجو بود، کلا یازده نفر قبول شدند.
-آره خب؛ تدریس عالی، امتحان سخت هم در پیش داره.
-دیگه چکار می کنی؟ حالت خوبه؟ حال دلت؟
چای را از سینی برداشتم و یک سوهان را در دهانم گذاشتم و گفتم: خداروشکر.خوبم.
-توچی؟ با سینا حالت خوبه؟
-خداروشکر... جفتمون به پیشرفت فکر می کنیم.
ناخودآگاه به یاد عشق کودکانه ام به عماد افتادم... یعنی الان کجاست؟ چه کار می کند؟ به من فکر می کند؟
تلفن خونه زنگ خورد؛ گوشی را برداشتم. مامان بود، گفت تا یک ساعت دیگه خونه خاله بریم.
سینا از حمام آمده بود و داشت موهایش را سشوار می کشید و نگار هم کنارش جلو آیینه ایستاده بود و داشت به گوشه چشمش سایه می کشید. چه زوج خوشبختی به نظر می رسیدند، هنوز سر خونه زندگی شان نرفته بودند اما تقریبا تمام لباس هایشان باهم ست بود و این عشق بین شان را نشان می داد.
نوشته : محدثه نوری
ادامه دارد...
1401/09/07 22:41