قسمت 30
کلاس بعدی را هم رفتیم. داشتیم به سمت در خروجی حرکت می کردیم که دیدیم سحر، سرش را داخل ماشین غفاری کرده بود و صدای خنده اش دو کوچه بعد از خیابان هم شنیده می شد . میترا نگاه نفرت باری به او انداخت و گفت: خدا لعنتش کنه... نوچ نوچ چجوری بااون خنده هاش دلبری می کنه! مرده شورشو ببرن. دختره ی نچسب!
از این که تا این حد میترا حرصش گرفته بود، تعجب کردم.
-میترا؟ تو مگه به غفاری حسی داری؟!
سرجایش میخکوب شد و گفت: نه والا... مارو چه به غفاری ی مغرور؛ همینم مونده که نصف عمرم رو صرف کنم تا یک نیم نگاهی به من بکنه! میرم به اونایی محل می دم که برام جون فدا می کنن.
خندم گرفتم، چه اعتماد به نفسی!
ابروشو بالا داد و ادامه داد.
-یک درسی لازم شد من به شما آموزش بدم! از یک سری آموزش های میترایی از زندگی، تقدیم به شما می شود...
سرفه ای کرد و صدایش را صاف کرد.
-هیچ وقت تو زندگیت منت نکش! اگر از تنهایی مردی... اشکال نداره، بمیر؛ اما غرورت رو نشکن. غرور دو مدله.
دست هایش را مدام تکان می داد و هر کی از کنارمان رد می شد، به حتم خیال می کرد ایشون خانم دکتری چیزی هستند!
-غرور دو مدله. یک مدل غروریه که تو فخر فروشی می کنی، شاید چیزی نداشته باشی اما ادای با کلاس ها رو در میاری.. یک مدل دیگه از غرور، غروریه که تو برای خودت عزت نفس قائلی... نمی ذاری بهت آسیب برسونن؛ چپ نگات کنن حساب شون رو داری و بعد تسویه حساب می کنی.
-عجب! تو که دکتری برای خودت... دانشگاه چرا میای؟ اساتید باید بیان آموزش ببین بابا.
بازویم را فشار داد.
-کمتر مسخره کن الدنگ!
-میترا بیا تو این فضای سبز رو نیکمت بشینیم.
با دستم سمت راست را نشان دادم. موضوع اردو جهادی را برایش توضیح دادم و قرار شد شب به من خبرش را بدهد. سینا زنگ زد و گفت نزدیک دانشگاه من هست و منتظر باشم تا بیاید و باهم به خانه برویم.
شب حوالی ساعت هفت، میترا زنگ زد و گفت باوجود اصرار کردنش، خانواده اش راضی نشده بودند؛ حدس می زدم مخالفت کنند چون خانواده سخت گیری بودند و گاهی از تعصباتی که پدرش به خرج می داد، تعجب می کردم.
صبح روز بعد، با صدای جارو برقی محترم بیدار شدم! نمی دانم این مادران گرامی به فکر ساعت خواب فرزندان عزیزشان نیستند؟! آخه جارو کشیدن ساعت هشت صبح!
به زور و ناخواسته پتو را کنار زدم و جلوتر رفتم تا خودم را در آینه ببینم... با دستم گونه هایم را به سمت بالا کشیدم و ابرو هایم را دستی کشیدم، موهایم را شانه کشیدم و با یک گیره سبز رنگ محصورشان کردم. یک پیامک اول صبح حالم را تاشب خراب کرد...
پیامکی از شماره ناشناس: « سلام خوبی؟»
اگر ارسال کننده اش قصد خوشحال کردن من را
1401/09/09 02:08