The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

مثبت_باش ❣

777 عضو

? 10راهکار برای راحت‌تر خوابیدن، داشتن خواب با کیفیت و صبح سرحال پا شدن:

?کنار گذاشتن گوشی، تبلت، تلویزیون و هرچیزی که نور داره، یک ساعت قبل از خواب می‌تونید به‌جاش کتاب بخونید.

?نفس‌های عمیق بکشید و خودتون رو توی یک مکان آروم و صلح‌آمیز تصور کنید.

?شیر گرم، موز، ماست، گوشت بوقلمون، برنج سفید، بادوم، دمنوش بابونه، کیوی، ماهی سالمون، کلم و گیلاس می تونن کمک کنن خواب عمیق.تر و طولانی‌تری داشته باشید.

?محل خواب باید خنک، تاریک و ساکت باشه.

?️برنامه ریزی برای روز بعد یا نوشتن اتفاقات روز اخیر و همینطور نوشتن افکار، احساسات و نگرانی ها به آروم‌شدن ذهنتون و کاهش استرس و اضطراب کمک می‌کنه.

?قدرت موسیقی‌های بی‌کلام رو دست کم نگیرید.

?برای خوابیدن و بیدار شدن تایم ثابت داشته باشید و زیرش نزنید حتی توی روزای تعطیل.

?در طول روز نخوابید.

?صبح و ظهر سعی کنید در معرض نور طبیعی یا همون آفتاب باشید.

?کمی ورزش در طول روز رو فراموش نکنید.

#مثبت_باش ?

1401/09/09 23:15

رمان رو با کمی تاخیر میزارم امشب
منبع رمان به خاطر ضعیف بودن نت بالا نمیاد
با عرض پوزش♥

1401/09/09 23:39

?
قسمت 31
همین طور که داشتم در مغازه مانتو هارا برانداز کردم، نگاهم به چهره ی آشنایی ثابت ماند. دوست دوران دبیرستانم!
تا نگاه مان بهم قفل خورد، زیر لب اسم هم را زمزمه کردیم. حسابی تغییر کرده بود، همدیگر را بغل و کلی ذوق کردیم... خوب من عادت دارم همراه با ذوق کردن به خاطر جالب شدن، یک جیغ کوتاه بنفش هم می کشم!
از نگاه های چپ چپ خانم ها فهمیدم که باید کمی از هیجانم کم کنم. گوشه ی مغازه که مشتری کمتر بود رفتیم که پرسید.
-چه کار می کنی ناقلا؟ هنوزم که از هیجانت چیزی کم نشده.
-خداروشکر می گذرونیم. الان تو رو دیدم خوشحال شدم جیغ کشیدم وگرنه یک دختر خوب و سربه راهی شدم که بیا و ببین.
فاطمه همیشه سر کلاس شاگرد اول بود، یک دختر کدبانو و مهربان که وقتی آدم چهره اش را نگاه می کند، دلش می خواهد برای معصومیتش جان فدا کند.
از حرفم خندش گرفت. چال گونه اش خودنمایی کرد، ناخودآگاه دستم روی چالش رفت و گفتم:خدا برات سنگ تموم گذاشته...
یک دختر بچه سه ساله چادرش را کشید و گفت: مامانی آب میخا...
چشمانم از شدت تعجب و شادی برق زد.
-فاطمه؟! مامان شدی؟
خنده ی ملیحی زد و دست کودکش را گرفت؛ بطری آب را از کیف بزرگش در آورد و به او سپرد.
-آره مامانی شدم... سه ساله. همون سال اول دبیرستان عروس شدم.
خیلی دوست داشتم بیشتر صحبت کنم اما همسرش به او زنگ زد و گفت که جلوی مغازه منتظر هست. قبل از خداحافظی شماره ام را گرفت که در زمان مناسب قرار ملاقات بذاریم.
یک غمی در دلم نشست... الان حال فاطمه خیلی خوبه! خوش به حالش، زندگیش روی حالت خوشبختی کوک است، خداروشکر. با خودم که رودربایسی ندارم، من در حقیقت به خاطر جنگیدن با احساسم دارم سفر اردوی جهادی می رم، تا کمی از تهران و حال و هوای دلتنگی بیرون بیایم، هنوز هم ته مانده ای از عشق عماد در دلم دارم.
زنگ موبایلم مرا از افکارم بیرون آورد، مامان بود و خواست بداند کار من کی تمام می شود.
بعد از قطع کردن تماس، چشمم به علامت پیامک بالای گوشی افتاد. بازش کردم و همان شماره ناشناس نوشته بود.«ستاره»...
پول مانتو را پرداخت کردم و از مغازه بیرون آمدم؛ آن سمت خیابان پاساژی را دیدم.
وارد پاساژ افتاب شدم و به سمت مانتو فروشی اش پیش رفتم، یک مانتو سفید ساده با دکمه های نقره ای گرد سنگی توجهم را جلب کرد، من هیچ وقت مانتوی سفید نداشتم پس همان را بعد از پوشیدن، خریدم. ساعت حدودا یک ظهر بود که هنوز کیف و کفش و شال خریدن مانده بود... گرسنه ام شده بود، چند مغازه یعد از پاساژ، فلافلی بود، همان جا ایستادم و سفارش یک ساندویچ دو نان فلافل به همراه سس گوجه فرنگی و نوشابه دادم. بعد از ده دقیقه

1401/09/10 04:41

پسرک جوانی سفارشات را روی میز گذاشت. هنوز دو گاز از ساندویچ نزده بودم که گوشیم زنگ خورد، تا خواستم گوشی را از کیف بردارم، شالم به سس برخورد کرد و سسی شد! در دلم ناسزا به کسی که زنگ زد گفتم و بالاخره گوشی به دستم رسید. شماره ی ناشناس دیگری بود؛ چون عصبانی شدم و این فرآیند سخت را گذروندم تا به گوشی برسم، پس تماس را با گفتن بفرمایید، برقرار کردم. سکوت کرده بود.
-گفتم بفرمایید...
-سلام خانم توکلی.
صدایش آشنا بود اما هرچه فکر می کردم به ذهنم نمی رسید که پشت خط کی هست.
-خوب هستین؟ ببخشید مزاحم شدم...به جاآوردین کی هستم؟
آها... فهمیدم کی بود، سروش!
-سلام اقا سروش. ممنون من خوبم، شما خوبین؟ همسرتون خوبن؟
-ممنون ماهم خوبیم.خواستم حالتون رو بپرسم. دانشگاه خوش می گذره؟
-ای خوبه... قراره اردوی جهادی برم و اون جا به صورت عملی مشغول شم.
-چه خوب، باآرزوی موفقیت.
دلم می خواست قطع کند چون ساندویچ فلافل از دهن افتاد...
-میترا هم هنوز باهاتون هست؟
-بله. معلومه که هنوز باهم دوست هستیم!

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...

قسمت 32
-حواستون باشه اون حرفاش به جای این که از عقلش بیاد از قلبش نشات می گیره...
نمی دونستم قصد سروش از این نصیحت ها و مراقبت های مسخره چیه، از آن جایی که حرفی در گلویم نمی گذارم بماند چراکه امکان خفه شدن وجود داره! حرفم را زدم.
-ببخشید آقای سروش، دلیل توصیه هاتون رو نمی دونم؟ چرا باید به من زنگ بزنید و بپرسید میترا هنوز دوست من هست! اوضاع دانشگاه خوب پیش میره؟!
صدای خنده اش را که سعی داشت کنترل کند را شنیدم.
-دختر خوب! من متاهلم و متعهد... مطمئن باش که به نیت بد بهت زنگ نمی زنم! اما نمی دونم چرا دوست دارم کمکت کنم؛ بالا بکشونمت... شاهد موفقیت هایت باشم، شاید به خاطر این هست که خواهر نداشتم... من می خوام ازت حمایت کنم. پشتت باشم، مثل کوه.
حرفایش به راستی درست بود چرا که تک تکش به دلم نشست.
-ممنونم از لطف و محبتتون... خوب کاری ندارید؟!
-چرا متاسفانه اصل مطلب جاموند... یک سوال بپرسم؟
مردد بودم؛ چه سوالی قرار بود بپرسد، اگر نتوانستم جوابش را درست بدهم چه؟!
-بفرمایید.
-هنوزم... به عماد فکر می کنید؟
در جوابش مانده بودم چی بگویم... سکوت دو سه ثانیه ای کار به دستم داد.
-پس آره! من که انقدر برات گفتم. صداشو برات گذاشتم تا تو دل بکنی. د لامصب دلت برای چی هنوز پیگیرشه!؟ هان؟!
خیلی عصبی شده بود، ساندویچ روی سینی گرد پلاستیکی سفارش ها افتاد و یک فلافل از داخل ساندویچ قل خورد و پایین افتاد. سروش با همان صدای گرفته مردانه اش با لحن عصبی داد زد.
-مگه من با تونیستم؟ منه خوش خیال فکر کردم کنارش

1401/09/10 04:41

گذاشتی. چرا انقدر مقاومت می کنی؟
دلم نمی خواست با حرف هایش تحقیرم کند پس با گفتن خداحافظی بلافاصله گوشی راقطع کردم.
دوباره زنگ زد؛ برنداشتم. برای بار دوم، رد تماس دادم؛ داشتم از صندلی بلند می شدم که خونه برگردم با پیامکی مواجه شدم که خوردم کرد، مثل خنجری در قلبم فرو رفت. سروش، منجی زندگی من بود؛ اگر نبود و آن حرف های به ظاهر آزار دهنده را به من نمی زد من هرگز از خواب غفلت عشق بیدار نمی شدم.
اگر آن تماس بعد از پیامک را جواب نمی دادم مطئنن آرامش این روز هایم آرامش نبود بلکه ادامه ی آشوب های پیشین بود؛ هرچند آن روز تلخ، سخت و شکننده خبر بدی را در یافتم اما الان که چندین
آن پیامک را وقتی باز کردم؛ نه تنها اشتهایم کور شد بلکه میلم به زندگی کردن را هم از من گرفت.
پیامک سروش را دوبار خواندم تا حلاجی کرده باشم.« یک دختر *** فقط می تونه حماقت کنه و پای عشقی بمونه که می دونه یک طرفست. من با *** ها کاری ندارم بقیه حرفمم نمی زنم. برو تو فکر همون عشق پوشالی باش که ذره ای بهت توجه نمی کنه...»
دوبار نه... بیشتر از دوبار متن پیامک را خواندم. اولش خیلی عصبانی شدم، حق نداشت این طوری بامن صحبت کند اما برای بار دوم و سوم هربار، به نتایج معقولانه تری می رسیدم.فهمیدم که برای یک چیزی دیگری به من زنگ زده بود و مسئله فقط احوال پرسی نبود! هربار که باهاش تماس می گرفتم رد تماس می داد، انگار بامن لج کرده بود.
برای دفعه سوم که زنگ زدم تلفنش خاموش بود. سرم به شدت درد می کرد و با دو دستم گرفتم. آقای مسئول تحویل سفارشات بود، حال من را که دید گفت: خانم حالتون خوبه؟ و بعد فوری برایم بطری آب معدنی آورد و درش را باز کرد و گفت: کمی آب بخورید.
با تکان دادن سرم ازش تشکر کردم. دوباره به سروش زنگ زدم و باز هم خاموش بود... کیفم و پلاستیک مانتو را از پایین میز برداشتم و به سمت خیابان حرکت کردم. خداروشکر کمی آن طرف تر، فضای سبز که می شد به آن نام پارک کوچک نام داد را دیدم و وارد محوطه ی سر سبز شدم کمی نفس تازه کردم و روی نیمکت چوبی نشستم... حرف های سروش در پیامک مرا بدجوری آتشی کرده بود.
چشم هایم را بستم و چند لحظه از تکنیک آرامش سازی استفاده کردم. گوشی زنگ خورد، با خودم گفتم این مامان ما هم ولمون نمی کنه...
گوشی رو بالا آوردم تا دکمه برقراری تماس را فشار بدم که شماره سروش را دیدم. فوری دکمه را لمس کردم.
-چرا خاموش کردید؟! پیامک می دید و حرف اصلی رو جا می ذارید؟

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...

1401/09/10 04:41

?
قسمت 33
صدای خانمی پشت خط پیچید.
-شما؟! شما کی هستی که چندین بار به گوشی همسرم تماس گرفتید.
از صدای نازکش فهمیدم همسر سروش هست؛ دیگر تحمل این بی آبرویی را نداشتم. هرچند که می توانستم توضیح بدهم که شوهر او به ظاهر خیر خواهانه، قصد داشت من را به راه راست هدایت کند ولی خودش گرفتار شد من را هم با رازی نگفته، به طور کامل گیچ کرده بود.
رازی که حتما ارزش داشت و سروش می خواست به من بفهماند اما من مثل همیشه مقاومت و در جبهه ی عشق جان فدایی می کردم. هرچند عشق یک طرفه ی تلخ و مرگبار چرا که هیچ رد و نشانی از یار نداشتم اما ته قلبم خاکستر عشقش را حس می کردم، او مرا یک بار سوزانده بود؛ بار دوم هم، سروش می خواست اطلاع بدهد که قسمت نشد...
حالم بسیار بد بود به زور از نیمکت پارک بلند شدم و خودم را به خیابان اصلی رساندم و منتظر تاکسی شدم و به خانه رسیدم.
ساعت چهار بود که ناهار خوردم و به پناهگاه همیشگی ام هجوم بردم؛ اتاقم را می گویم... کلبه ی تنهایی من.
چشمانم را بستم و به خواب عمیقی فرو رفتم. در خواب دیدم عماد در یک باغ بسیار سر سبز که چمن زار هایش به بلندی یک متر و نیم هم می رسید، محصور شده بود. خیلی زیبا بود درست عین فرشته ها اما جنس مردانه اش... داشت به سرعت به سمت جلو می رفت که من صدایش کردم عماد... عماد جان برگرد، من بدون تو نمی تونم... اما هیچ توجهی نکرد، حتی سرعت گام هایش را بیشتر کرد و من هرچه سریع تر می رفتم به او نمی رسیدم. از نفس افتاده بودم اما او بازهم مثل اسبی سرکش انگار از دستم فرار می کرد، افسارش دیگر دست من نبود که بتوانم رامش کنم.
ناگهان دخترکی سفیدپوش با موهای طلایی بلند به سمت عماد می دوید، به هم رسیدند و همدیگر را... در آغوش کشیدند... من رد آن لحظه حتی در خواب هم جان دادم تا این صحنه را دیدم. با صدای نگار که سعی داشت من را از خواب بیدار کند، چشم باز کردم و نگار با مهربانی گفت: هیچی نشده عزیزم... خواب دیدی خیره...
اما نه... خیر نبود! شر بود! نحس بود! شوم بود! غم بود! حال بد بود...
عرق سرد پیشانی ام را با دستمال پاک کرد و گفت: ساعت هفت شبه تنبل خانم، حاضر شو قراره شام پارک بیرم.
آن شب پارک رفتن را نمی توانستم از سرم بازکنم. با تمام خستگی روز به اجبار آماده شدم و به همراه نگار، سینا و مامان رفتیم، بابا چون خسته بود؛ نیامد.
تو ماشین سینا نشستیم. به اسرار مامان، نگار صندلی جلو نشست و من و مامان هم صندلی عقب نشستیم.
موزیک مورد علاقه ی من از ضبط ماشین پخش شد:
"یک نگاه اینجوری، قلب منو کند.
یک نگاه با یکم، چاشنی ی لبخند؛
می خرم با دلم، ناز نگات چند؟
یک نگات، راه چشم منو سد کرد
یک نگات با

1401/09/10 04:42

دلم بدجوری بد کرد
منو از رو پله عاشقی رد کرد
...آروم آروم آروم، میره دله من از دست
همچی قشنگه، اخه حس تو فوق العادست
آروم آروم آروم،عشق میره زیر پوستم
بچگونه میگم: من با تو خیلی دوستم..."
(آهنگ آروم آروم از مسعود صادقلو)

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...

قسمت 34
آهنگ همین طور که داشت پخش می شد قطرات اشکمم جاری می شد، صورتم را به زور از دید مامان مخفی کردم و نود درجه به سمت پنجره چرخاندم و به بیرون نگاه می کردم، شیشه ماشین پایین بود و موهایم را باد پریشان کرد...
خدارا شکر گوشیم همراهم نبود که پیامک های عجیب غریب بیاد و من را در حالت شوک قرار بده.
بالاخره وارد پارک شدیم. سینا دست نگار را گرفته بود و نگار هم به بازوهایش تکیه زده بود، عشق بینشون بی نهایت بود، از حمایت های سینا و نگاه های عاشقانه نگار این عشق به چشم می آمد.
جلوتر که رفتیم آلاچیقی با چهار صندلی بود، مامان گفت همینجا بنشینیم.
بعد از نیم ساعت که از اینور و آنور صحبت کردیم، نگار مرا مخاطب قرار داد.
-آماده باش که پنجشنبه می ریم اردو.
من و مامان از تعجب شاخ در آوردیم.
-همین پس فردا؟!
-آره دو روزه می ریم که وسایلمونو ببریم و توام با محیط اون جا آشنا بشی.
هم خوشحال بودم که دارم به آرزویم می رسم و هم این که دلم گرفت... دوری از خانواده... جای دور...محرومیت...منه نازنازی...!
-ستاره؟ چرا خوشحال نشدی؟
مامان و سینا با دقت براندازم کردند.
-دلم... برای... مامان و بابام تنگ می شه ...
اشک داغ مهمان گونه هایم شد... من که انقدر دل نازک و بی تاب نبودم... امروز خیلی گریه کردم، روز عجیبی بود!
مامان گیره روسری اش را تکان داد و گفت: لوس تر از تو من ندیدم... خودت جمع کن دختره گنده اشکش دم مشکشه...
-مامان... دخترت داره میره جای محروم ها... زنگ زدی، برنداشتم، بدون مردم.
همه زیر خنده زدند و خودمم از حرفم خنده ام گرفته بود.
آن شب به زور سرپا بودم وقتی هم به منزل برگشتیم؛ پایم به تخت نرسیده بود که خوابم برد.
خوابی دیدم...
خواب دیدم وارد روستایی شدم و در حال روحیه دهی به افرادی هستم که حال دل شان خوب نیست. چنان آرامشی داشتم که نمی خواستم از خواب بیدار شوم.
امروز با استاد بزرگمهر کلاس داشتیم و قرار بود تحقیق مان را تحویل بدیم. من انجام نداده بودم و خدا خدا می کردم اسم من را صدا نکند.
خلاصه به خیر گذشت و غفاری خود شیرین، تحقیقش را ارائه داد. میترا امروز دانشگاه نیامده بود و من تنها بودم، کلاس بعدی را هم گذراندم و درحال برگشت از دانشگاه به خانه بودم که سرم گیچ رفت، دستم را به دیواری که سمت راستم بود گرفتم و چند لحظه سرم را بالا گرفتم، آفتاب زده شده بودم... به

1401/09/10 04:42

زور خودم را به ایستگاه مترو رساندم و به خانه رسیدم. روی تخت دراز کشیده بودم و یک دستم بالای سرم بود؛ چشم هایم را بسته بودم که صدای پیامک گوشی... بازش کردم «عزیزم چرا جواب نمیدی؟»
حسابی از این که اول پیامکش خودش را معرفی نکرده بود، کفری بودم!
حس کنجکاوی قلقلکم داد...با خودم گفتم: می پرسم شما؟! اگر مورد مشکوکی نباشه، جوابش را می دهم اما اگر معرفی نکرد، در لیست مسدودی ذخیرش می کنم تا پیامک هایش به دستم نرسد!!!
بعدها شاهد به عمل آمد که آن شماره ی ناشناس، فاطمه_دوستی که در پاساژ دیدم_بود و بعد از معرفی کردن کلی ناسزا بارش کردم.
خلاصه ی داستان من و نگار پنجشنبه و جمعه به روستایی نزدیک شهر شیراز رفتیم و از مکان هایی که باید مستقر می شدیم، دیدن کردیم. روستایی که ما رفتیم روستایی بسیار کوچک و قدیمی بود که مردمانی در آن جا زندگی می کردند که از لحاظ فرهنگی و اقتصادی وضعیت اسفناکی داشتند...

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...

1401/09/10 04:42

قسمت 35
از این که بامردمی سرکار خواهم داشت که شاید عقاید و ارزش هایی مخالف عقاید من داشته باشند کمی برایم سخت به نظر می رسد؛ من همیشه فکر می کردم که باید در کلینیک خودم، پشت میزم بنشینم و به حرف های افرادی گوش بدهم که تنها مشکل شان عدم درک طرف مقابل شان هست یا فرد، احساس افسردگی می کند! تفکرات من واقعا فانتزی بود.
قرار شد بعد از گذراندن ترم ششم که به سرعت برق و باد گذشت من به اردو بروم.
آن طور که نگار گفته بود؛ اکیپ ما حدود نه نفر بود: نگار و سه تا از دوستان هم دوره ای اش و سرپرست گروه آقای علیرضا شاکری به همراه همسرشون خانم مژده شاکری و دونفر از پسرای دانشکده ی من که مثل خودم برای کار آموزی آمده بودند... اول مرداد ماه تاریخی بود که تعیین شده بود.
از حمام که برگشتم داشتم موهایم را با حوله خشک می کردم که مامان وارد اتاق شد و گفت: ستاره امشب دایی جواد رو دعوت کردم.
وسط حرفش پریدم و گفتم: مامان کم به خوده من نصیحت کردی که حالا به این بهانه می خوای نگار رو هم دیوانه کنی؟!
مامان گفت: این چه طرز حرف زدنه!؟ باز می خوای اجازه ندم که بری؟
تو دلم خالی شد چون مامان قدرت این کار را داشت...
-چشم مامان جان. ببخشید من عصبی شدم بد با شما صحبت کردم.
-دختر گلم خوب من نگرانتم....
جلو آمد و مرا در آغوش کشید و دستش را داخل موهایم برد و گفت: موهای حالت دار تو خیلی قشنگه... بیا بشین برات ببافم... یادته بچه بودی و موهات از بس که بلند بود اول موهاتو بالای سرت می بستم و بعد می بافتم؟
-آره مامان... یادش بخیر...
آهی کشید و گفت: چقدر زود بزرگ شدی... تولد امسالت واقعا نمی خواستم شمع روی کیک رو ببینم... تو کی بیست و یک سالت شد فسقلی من؟
بوسه ای روی گونه ام روانه کرد و من هم پایین تختم نشستم و مامان هم روی تخت نشست و مشغول شانه کشیدن موهایم شد... من بیست و یک سالم شده بود...تنها دو ترم از دانشگاهم مانده بود... کارشناسی رو به اتمام بود، کودکی ام مثل فیلمی از جلوی چشمانم رد شد. دوران کنکور، قبولی ام... چه قدر همه ی آن ها شیرین بودند! نمی دانستم بعد از این چه چیز هایی قراراست رخ بدهد و به قول پدربزرگ خدابیامرزم« معلوم نیست قلم روزگار چگونه بچرخد و بنویسد» اما من همیشه برای بهتر شدن خواهم جنگید. هیچ وقت تسلیم نخواهم شد، باید به اهدافم می رسیدم...
تا از افکارم بیرون آمدم مامان موهایم را بافته بود؛ آغوش مامان عطر بهشت می داد، با تمام وجودم استشمامش کردم.
-ستاره جان آماده شو که ساعت هفت و نیم شده الان هرجا باشند میان.
-باشه مامان.
مامان از اتاقم بیرون رفت. دوست داشتم به خاطر حال خوبم لباسی که دوست دارمش بپوشم؛ پس سراغ کمد

1401/09/10 04:42

لباس ها رفتم و یک پیراهن بلند طوسی که تا روی زانوهایم می آمد انتخاب کردم، یقه ی گردی داشت و سر آستین هایش پیله ای بود. با یک کمربند باریک صورتی... گردنبند بلندی داشت که وسطش چندین گل کوچک آویزان بود؛ این را سینا زمانی که اصفحان رفته بود برایم سوغاتی آورده بود.
پشت میز آرایشی ام نشستم و کرم نرم کننده را به دست و صورتم زدم، مژه هایم را با ریمل حالت دادم و رژلب کم رنگی زدم و با یک برق لب صورتی جلایش دادم... از آرایش های تکراری ام خسته شده بودم پس تصمیم گرفتم از جعبه لوازم آرایشی ام سایه را بردارم... از رنگ های متنوعی که داشت رنگ گلبهی را انتخاب کردم و به پشت پلک هایم زدم، سایه بدون خط چشم که دیده نمی شود! پس خط چشم را برداشتم و یک خط نازک روی مژه هایم کشیدم و به بالا ادامه دادم. وقتی خودم را در آینه دیدم ذوق کردم! شال صورتی ام را برداشتم و روی سرم انداختم... خیلی تیپ زده بودم! هر کی نداند فکر می کند خبری است!
شالم را عوض کردم و یک شال مشکی ساده برداشتم. صدای احوال پرسی به گوشم رسید سریع از اتاق بیرون آمدم که دیدم سینا و بابا رسیدند و دایی هم در حال وارد شدن بود. سریع خودم را به سمتشان رساندم که نگاه های خیره ی مامان و سینا را روی خودم حس کردم. مثل این که خیلی تغییر کرده بودم.
کنار بابا ایستادم تا به مهمان ها خوش آمد بگم. ابتدا دایی وارد شد و پشت سرش زندایی، انگار باهم ست کرده بودند، جفتشان شلوار طوسی و دایی پیراهن سفید و زندایی هم مانتوکتی سفید... خیلی قشنگ شده بودند.

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...

1401/09/10 04:42

ارسال شده از

#مثبت_باش
هر روز با صدای بلند به خودتون بگید ?

من قوی هستم ? من می‌توانم❤️ من قادر به انجام هر کاری هستم ?من به خودم و توانایی های خودم ایمان دارم ? من به تصمیم‌گیری های خودم اطمینان دارم ? من ارزشمند و منحصر به فرد هستم ? وجود من در جهان هستی ارزشمند است ? من تاج سر دنیا هستم ? من خودم را باور دارم ? من خودم را دوست دارم ? من برای خودم احترام زیادی قائل هستم ? من مهمترین شخص زندگیم هستم ? من برای دیگران آرزوهای خوب می کنم و آرزوهای خوبم نیز به واقعیت می پیوندند ❤️ من قلبی آکنده از عشق به خودم ،به بشریت و به این کهکشان دارم ? عشقی که از من به دیگران می جوشد مرا تقویت می کند ?

1401/09/10 08:31

ارسال شده از

? عبارات تاکیدی (ثروت)
باورهای ثروتساز ?

? من دست به هرچی میزنم طلا میشه?
❤️ ثروتمند شدن خیلی طبیعیه☺️
? من هر روز ثروتمندتر میشم???
? پول درآوردن مثل آب خوردنه?
✨ من لایق ثروت هستم?
?دنیا پر از پول و فراوانیست?
? نعمتها و ثروتها بی نهایت هستند
⭐️پول دنبال منه ????‍♀️?
? من در هر شرایطی به راحتی پول میسازم?
? من مغناطیس ثروت و خوشبختیم?
?من هر کجا سرمایه گذاری کنم از فضل خدا سود زیادی میکنم ?⬆️?
❣من توانایی پول سازی دارم???
? پول درآوردن آسانترین کار دنیاست?
? درآمد من هر روز بیشتر و بیشتر میشه???

#مثبت_باش ?

1401/09/10 08:31

#انگیزشی

دیدگاه امروزتان به دنیا این گونه باشد??


1- موهبت‌های خود را بشمارید: لیستی از ده موهبت‌تان تهیه کنید و بنویسید که چرا احساس می‌کنید به خاطر آنها سپاسگزارید. لیست خود را از نو بخوانید و در پایان هر مورد واژه‌ی سپاسگزارم را سه بار بگویید و تا آنجاکه می‌توانید برای موهبت‌ها‌یی که دارید قدرشناس باشید.

2- ذهن و توجه خود را بر ناحیه‌ی اطراف قلب‌تان متمرکز کنید.

3- چشمان خود را ببندید، و در حالی که افکارتان را بر قلب خود متمرکز کرده‌اید، در ذهن‌تان واژه‌ی سپاسگزارم را بگویید.

4- لیست ده آرزوی اول‌تان را بردارید و با خواندن هر آرزو و سپس بستن چشمان‌تان و متمرکز کردن ذهن بر ناحیه‌ی اطراف قلب‌تان و گفتن واژه‌ی سپاسگزارم، تمرین باورهای قلبی را تکرار کنید.

5- پیش از خواب افکارتان را متمرکز کنید و واژه‌ی سپاسگزارم را به خاطر بهترین اتفاقی که در روز برای شما رخ داده بر زبان آورید.

صبحت زیبا بانو?
#مثبت_باش ?

1401/09/10 08:34

✅ماسک سفید کننده و نرم کننده پوست صورت در طب سنتی

♨️بادام پوست‏ کنده‏ ى شیرین و نشاسته و کتیرا را به همراه آب گلرنگ شب‏ ها بر چهره بمالند و روزها با دمپخت بابونه و بنفشه ‏ى خیسانده، بشویند و یا نشاسته و کتیرا و بادام شیرین را با شیر بی آمیزند و روى چهره بمالند تا یک هفته، هر هنگام که خشک شد، دوباره کار مالیدن را انجام دهند و سپس با آب گرم بشویند.

?#مثبت_باش ?

1401/09/10 08:35

✅ برجسته کرن گونه و لیفت صورت

♨️ یک سفیده تخم مرغ، یک قاشق عسل و نصف لیمو رو ترکیب کنید و انقدر هم بزنین تا کف کند به پوستتون بزنید. یادتون باشه وقتی ماسکو زدید از خندیدن و حرف زدن و اینجور مسائل خود داری کنید و اصلا این ماسکو به دور چشم و دور لب نزنید. ?نیم ساعت بعد هم صورت رو بشورید

‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
? #مثبت_باش ?

1401/09/10 08:38

چربی سوزی با هل

اضافه کردن 1 تا 2 دانه هل به چای روزانه میتواند به کاهش تجمع چربیها و افزایش سرعت شکسته شدن سلولهای آنها کمک کند

?
#مثبت_باش ?

1401/09/10 08:41

✅ یک صبحانه چاق کننده !??

▫️شیره ان--?--گور مخلوط با پودر کنجد

▫️دوستان لاغر هفته ای دوبار برای صبحانه خود مخلوط شیره انگور و پودر کنجد انتخاب کنید

* باعث افزایش وزن، حجم و قدرت میشه

? #مثبت_باش ?

1401/09/10 08:42

خانم با سیاست

- خریدن طلا خوبه؛ اما نه وقتی که دندون خراب تو دهانت داری!!

- صمیمی شدن با مادرشوهر خوبه؛ اما نه وقتی که سالی یکبار از مادر خودت خبرنمیگیری!!

- قناعت خوبه؛ اما نه اونقدری که همسرت پولاشو جای دیگه ببره خرج کنه!

- ناز کردن خوبه ! اما نه اونقدری که اسمت رو بزارن ؛غرغرو ؛همیشه مریض؛ لوس؛ خوابالو

" خانم عزیز هر چیزی کم و زیادش دل رو میزنه "


‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌
#مثبت_باش ?

1401/09/10 09:16

?گویند زنی زیبا و پاک سرشت به نزد حضرت موسی عليه‌السلام، كليم‌الله، آمد و به او گفت: «ای پیامبر خدا، برای من دعا کن و از خداوند بخواه که به من فرزندی صالح عطا کند تا قلبم را شاد کند.»
حضرت موسی ع دعا کرد که خداوند به او فرزندی عطا کند. پس ندا آمد: «ای موسی، من او را عقیم و نازا آفریدم.»

حضرت موسی ع به زن گفت: «پروردگار می‌فرمایند که تو را نازا آفریده است.»

پس زن رفت و بعد از یک سال بازگشت و گفت: «ای نبی خدا، برای من نزد پروردگار دعا کن تا به من فرزندی صالح عطا کند.»
بار دیگر حضرت موسی دعا کرد که خداوند به او فرزندی ببخشد. دوباره ندا آمد: «من او را عقیم و نازا بیافریدم.»
موسی به زن گفت: «خداوند عزوجل می‌فرماید تو را نازا بیافریده.»

بعد از یک سال، حضرت موسی همان زن را دید در حالی که فرزندی در آغوش داشت.
از زن پرسید: «این نوزاد کیست؟» 
زن جواب داد: «فرزند من است.»
پس موسی ع با خداوند صحبت کرد و گفت: «بارالها، چگونه این زن فرزندی دارد در حالی که تو او را عقیم و نازا آفریدی؟!»
پس خداوند عزوجل فرمود: «ای موسی هر بار که گفتم «عقیم»، او مرا «رحیم» می‌خواند. پس رحمتم بر قدر و سرنوشت پیشی گرفت


#مثبت_باش ?

1401/09/10 09:20

#چالش?
در مورد داستان بالا نظرتون چیه؟
چه مفهمومی به ما میرسونه!
در موردش صحبت کنید

1401/09/10 09:22

?#مثبت_باش
سلام سلام??


سر صبح بهتون یک تلنگر زدم حالتون جا بیاد...

میدونین با کیام؟؟

با اونایی که صبح تا شب ...

یا سرشون تو زندگی مردمه که فلانی چیکار کرد..چی خرید.. چجوری راه رفت...چجوری لباس پوشید ....


یا اونایی که بازم سرشون تو زندگی خودشون نیست..
صبح تا شب نشستن غصه میخورن..
مادرشوهرم اینکارو کرد...اونکارو کرد..منو قبول نکردن...
اینجوری برخورد کردن و شوهرم اینو بهشون نگفت...
و ...


پس کو زندگی خودتون؟
چرا منتظرین شوهر و مادر شوهر و خواهر و ....بیان به زندگی تون آرامش بدن؟؟؟


پس کی میخواین خودتون از زندگی تون لذت ببرین؟؟

حواستون هست؟؟

?حالا ...

من ازتون می‌خوام...هرکدومتون یک تلنگر به خودتون بزنین...
یک جمله بگین و بعدش با اون جمله خودتون رو جمع و جور کنین...

والله همش که قرار نیست از شاهکآرااتون تعریف کنین???

1401/09/10 10:43

#اشنایی_با_گل
#مثبت_باش ?

اگر دوست داری با انواع گیاهان آپارتمانی آشنا بشی بپر برو تو این سایت با 140 نوع گیاه آشنا شو

"لینک قابل نمایش نیست"

1401/09/10 10:47

#گلدان_فلزی
این گلدان‌ها بسیار بادوامند و بسته به نوع فلز، مثل آهن، بسیار سنگین خواهند بود. فلزی مثل آلومینیوم، جنسی ایده آل برای این گلدان‌هاست. چون علاوه بر مقاومت بالا، سبک است و جابه‌جایی آن راحت است. آلومینیوم زنگ نمی‌زند، به رنگ آمیزی و ضد زنگ کردن نیازی ندارد و از سایر فلزها ارزان‌تر است. البته جنس‌های دیگری از فلز هم درساخت این گلدان‌ها استفاده می‌شود، مثل روی، مس، سرب و استیل.
گلدان های فلزی بدون رنگ (گالوانیزه) در دنیا طرافداران زیادی دارد و می تواند چشم هر مهمانی را به گلدان خانه شما جلب کند!
قیمت گلدان فلزی: بالا

1401/09/10 10:48

? خود را برهنه دوست داشته باشید.

زنانی که کیفیت *** بالایی را تجربه می‌کنند کسانی هستند که خود را زیبا و سکسی می‌بینند. متاسفانه، 80 درصد زنان از تصویر منفی بدنشان در ذهن رنج می‌برند.

وقتی زنی به خودش نگاه می‌‌کند، چشمانش مستقیم به اندامی خیره می‌شود که فکر می‌کند دچار مشکل است. او این احساس را به اتاق خواب می‌برد و وقتی همسرش آن قسمت‌ها را می‌بوسد، به جای لذت بردن مشغول فکر کردن در مورد بدفرم بودن این قسمت‌ها می‌شود.

برای تقویت اعتماد به نفس در مورد بدن خود، دفعه بعد که در سالن بدنسازی بودید، نگاهی به اطراف خود کنید. به همه زنان جذابی که از اندام متناسبی برخوردارند، نگاه کنید. به خود بگویید: هیچ ایده‌آلی وجود ندارد.

از همسرتان بپرسید که در مورد بدن‌تان چه چیزی را دوست دارد و آن را بنویسید. هر روز لیست را بخوانید و در آخر، از خود تعریف کنید. حداقل هفته‌ای یک بار، برهنه جلوی آینه بایستید و بر ویژگی‌های مورد علاقه‌تان از بدنتان تمرکز کنید. هر قسمت را لمس کنید و با صدای بلند آنچه در موردش دوست دارید بگویید. این موضوع به تقویت احساسات شما کمک می‌کند.

? #مثبت_باش ?

1401/09/10 12:39

? بلوغ روانی در رابطه

- بلوغ یعنی آنکه تلاش برای تغییر دیگران را متوقف ساخته و بر خویش متمرکز شوید. - بلوغ یعنی دیگران را همانگونه که هستند بپذیرید

- بلوغ یعنی به این درک برسید که هر کسی از دیدگاه خودش درست است.

- بلوغ یعنی قدرت انکه بتوانید رها کنید و بگذرید.

- بلوغ یعنی بجای انتظارات پی در پی از یک رابطه؛ سخاوتمندانه برای آن تلاش کنید و ببخشید و آنرا بسازید.

- بلوغ فهم این واقعیت ست که هر آنچه کرده اید؛ فقط از برای خود و آرامش تان بوده ست.

- بلوغ متوقف کردن مسیری ست که در آن بکوشید که خود را برتر نشان بدهید و به جای ان بر نقاط مثبت دیگران متمرکز بشوید.

- بلوغ یعنی انکه بدنبال تایید دیگران نباشید و خودتان را با کسی مقایسه نکنید.

? #مثبت_باش ?

1401/09/10 12:39