امانتی! حواسم بهت نبود. تو اون اتاق لعنتی چه اتفاقی افتاد؟
ماجرا را برایش تعریف کردم. او هم مثل من فکر می کرد. سوال هردویمان این بود " چرا او باید همچنین رفتاری بکند؟"
چیزی نگذشت که صدای زدن به درب به گوش رسید.
نگار بفرماییدی گفت و هیکل تنومند غفاری ظاهر شد.
-می خوام خصوصی با خانم توکلی صحبت کنم، لطفا تنهامون بذارید.
نگار که از کله اش دود بیرون می زد گفت:
اولا تنها بودن شما معنایی نداره هرچی هست بفرماید من در جریان کار زشت شما هستم. اصلا از شما و شخصیت شما چنین رفتاری محاله. دوم این که خانم توکلی هیچ تمایلی نداره که باشما صحبت کنه.بفرمایید آقای محترم.
دستش را به سمت درب دراز کرد که غفاری جلو آمد.
-خانم خسروی، با تمام احترامی که برای شما قائلم اما لطفا در کاری که بهش ما مربوط نیست، دخالت نکنید.
روبه روی من ایستاد. صدایم زد؛ اعتنایی نکردم. برای بار دوم و سوم ...
مشتش را روی میز کوباند.
از صدایی که ایجاد شده یکه خوردم. سرم را ناخواسته بلند کردم.
غفاری با همان چهره ی برافروخته ادامه داد.
-خانم توکلی، دلیل این کارای بچگونتو نمی دونم... توضیحی داری؟
از منطقی که داشت به خرج می داد کلافه شدم. نمی دانم، دلم می خواست کمی مهربان تر از من دلجویی کند!
سرم را بالا گرفتم و موهایم را زیر شالم قایم کردم.
به زور جلوی خنده اش را گرفت. کمی متعجب شدم. چرا تا مرا دید خندید؟
دستمال کاغذی تاشو شده را از جیب کتش در آورد و سمتم گرفت.
-زیر چشمتون رو پاک کنین.
آینه ای این جا نبود. نمی دونم این خط چشم لعنتی صبح چه بلایی بود که زدم، اصلا خط چشم کشیدن به من نیامده!
دستمال را گرفتم و زیر چشمم کشیدم. پوزخندی زد و گفت: چرا بیشتر پخشش می کنی؟!
از این که آینه نداشتم، حرصم گرفته بود...
دستمال را از دستم گرفت و به سمتم آمد.
-بذار خودم پاک کنم.
دستمال را زیر چشمم به آرامی کشید. هرم داغ نفس هایش گرمم کرده بود. هوای این جا هم به شدت گرم بود.
-ممنون خودم تمیز می کنم.
بدون توجه به حرفم، کمی خم شد و گفت: چشم هاتو ببند. بالای چشماتم که گل و سنبل کشیدی...
چشم هایم را بستم، گوشه ی انگشتت به صورتم خورد. انقدر نزدیک شده بود که بوی ادکلن تندش، راه تنفسی ام را کم مانده بود ببندد.
صدای باز شدن در...
سریع چشم باز کردم. شراره را دیدم؛ ابروهایش هم آرایش داشت! به غفاری زل زد.
-حمید... باورم نمی شه! به من نه می گی و خودت میای ...
ادامه حرفش را خورد.
غفاری مثل همیشه با آرامش برخورد کرد.
-دروببند بیا بشین اینجا.
نوشته : محدثه نوری
ادامه دارد...
قسمت 44
از من فاصله گرفت و رفت صندلی روبه رو نشست
بدون هیچ حرفی شراره روی صندلی کنارم آرام
1401/09/11 23:50