The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

مثبت_باش ❣

777 عضو

شد.
خانمی سی ساله بود که از سر و وضعش پیدا بود، روستایی نبود!
بعد از پرسیدن اسم و سن و سایر اطلاعاتی که باید ثبت می شد، شرح حال گویی آغاز شد.
غفاری دو دستش را روی میز گذاشته بود و گفت: بفرمایید. شروع کنید...
خانم بااین جمله آغاز کرد.
-گاهی اوقات طوری فکرهای جورواجور پیدا می کنم که فرصت نمی کنم آن هارا بگویم. بیشتر وقت ها پدر و مادرم منو وادار به اطاعت می کنند حتی در زمانی که غیر منطقی به نظر می رسه. از وضعیت کنونی خسته شدم. سریع یک موضوعی شادم می کنه و کمی بعد با کوچکترین حرکتی، ناراحت می شم!
نفسی تازه کرد و گفت: آقای دکتر، کم آوردم. خیلی وقت ها زمانم صرف خیالبافی های بی مورد می شه که هیچ کدومش تو واقعیت رخ نمی ده!
وقتی حالم خوبه، خیلی شادم و خوشحالم می رقصم و جشن می گیرم و خرید می روم، اما وای به روزی که حالم بد باشه... دنیام جهنم می شه. حالم که گرفته باشه، حوصله خودمم ندارم! مدام به همه چیز گیر می دم.
غفاری پرسید: چه چیزی ناراحتت می کنه؟
خانم فوری جواب داد.
-حرف مردم...
غفاری انگار توضیحات برایش کافی بود.
نگاهم کرد و مرا مخاطب قرار داد.
-خانم توکلی، گزارشات دقیق ثبت بشه. هرجا جاموندی اعلام کن صبر کنم.
-بله آقای غفاری.
غفاری سمت خانم نگاه کرد و گفت: شخصیت شما از نوع " شیدایی " است.
منتظر توضیح بیشتری بود. به دهان غفاری زل زده بود.
غفاری مثل بلبل برایش توضیح داد. من متعجب از این همه سواد و علم او بودم.
-شخصیت شیدایی یعنی تحریک پذیر... با کوچکترین محرکی دگرگون می شی.
یک وضعیت می تونه حالت رو دگرگون کنه.
توضیحات کامل غفاری واقعا نشان از تسلط و علم بالای او داشت.
نفر دومی که وارد شد، مردی سی هشت ساله با ظاهری نامرتب...
غفاری طبق معمول از او توضیح خواست.
مرد نگاهی به گلدان شمعدانی انداخت و گفت: تصمیم گرفتن برام خیلی سخته.
غفاری سکوت کرد تا ادامه بدهد.
-بیشتر وقت ها گرفتار تپش قلب هستم، گرفتاری های جزئی اعصابم را بهم می ریزده و پریشونم می کنه.. همیشه احساس خستگی و فرسودگی می کنم. یک ترسی عجیبی همیشه همراه منه. هیچوقت از پس مشکلاتم برنمیام...
غفاری نگاهی به من انداخت، انگار می خواست ببیند که من عقب نیفتادم!
منم انقدر به مباحث علاقه داشتم که به سرعت می نوشتم.
غفاری رو آقا کرد و گفت:
متاسفانه شما دچار« اختلال اضطراب فراگیر» هستی. اغلب نمی تونی احساس ارامش بکنی. سردرد داری؟!
-بله بیشتر اوقات.
-تپش قلب چطور؟! کجا ها بیشتر احساس فشار و درد داری؟

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...

قسمت 53
کمی فکر کرد و گفت: بیشتر قلبم تیر می کشه؟ سرمم هی مدام گیچ میره. چاره چیه آقای دکتر؟
غفاری نگاهی

1401/09/13 22:28

نافذ انداخت و گفت: من هنوز مدرک دکتری رو نگرفتم.
آقا مبهوت گفت: ولی خیلی بارتونه!
خندم گرفت!
به واکنش من نگاهی کرد و خنده ام را که دید خنده اش گرفت.
چندین مراجع دیگر هم آمدند.
سمت آبدارخانه رفتم و دو تا چای ریختم.
با سینی چای که وارد شدم، غفاری خوشحال شد.
-خیلی ممنون خانم دکتر توکلی...
برق در چشمانش کورم کرد. با لبخند جوابش را دادم.
لیوان چای را روی میزش گذاشتم. نگاهی به ناخون هایم کرد گفت: چه قدر خوب که اهل لاک نیستید!
شانه ام را بالا انداختم و گفتم: نه والا من که خیلی لاک دوست دارم.
-خوب، پس چرا نمی زنی؟
-چون این جا جایش نیست... اگر مجلسی جایی باشه، می زنم.
-آفرین دختر خوب. بیست امتیاز مثبت!
اخمی سمتش کردم.
-مسخرم می کنی!
دستش را به نشانه ی نه بالا برد و لبخندی زد.
-بفرمایید و چای تون رو میل کنین.
از اتاق می خواستم بیرون بیایم که...
-خانم توکلی؟
-بله اقای غفاری؟
-کجا می رین؟
-چطور؟
-خوب باید بدونم.
مستاصل مانده بودم.
-خانم توکلی، بفرماید سرجاتون بشینین تا مراجع از راه برسه...
نفسم را بیرون دادم و سرجایم برگشتم.
گوشیم را برداشتم.
مشغول چک کردن پیامام بودم که صدایم زد. نمی دانم امروز خیلی سوال می کرد.
-بله آقای غفاری؟
-گوشیتون رو بذارین توی کیفتون و به سوال من جواب بدین.
-بله.
گوشی را در جیب کیفم گذاشتم.
-بپرسید.
-توی این چند روزی که این جا بودین، چیزی یاد گرفتین؟!
-بله. من خیلی چیز ها یاد گرفتم.
-آفرین.
سمتش کامل چرخیدم.
-خوب... اجازه هست گوشیم رو بردارم؟
با لحن تحکم آمیزی نخیری گفت.
از این همه احساس قدرتی که داشت، حس خطر به من دست داد.
چاره ای نبود باید اطاعت امر می کردم. هرچند که بعضی کارهایش معقول به نظر نمی رسید!
نگار درب را کوبید و وارد شد.
مستقیم در چشمان غفاری خیره شد.
-آقای غفاری؟ استاد کجان؟
غفاری شانه ای بالا انداخت و گفت: من چمی دونم! مگه ردیاب دارم؟
نگار با لحنی عصبی فریاد زد.
-خسته شدم دیگه!
سمتش رفتم و پرسیدم چی شده؟
-می خوام برگردم تهران...
چشم هایم از شدت تعجب باز مانده بود و گفتم: چرا خوب؟!
-گفتم که، ستاره خسته شدم.
-خوب از چی خسته شدی؟!
-زندگیم داره از هم می پاشه!
اگر ادامه ی حرفش را نمی گفت من به یقین سکته می کردم.
-ستاره، خودت می دونی سینا چند روزه به من زنگ نمی زنه؛ خبری ازم نمی گیره!
-آره خوب چرا؟ مشکل کجاست؟
-دیگه ول کن این حرفارو... شخصیه.
و باز هم کلمه ی "شخصی" رشته ی افکاری که به هم تنیده شده بود را گسست.
گاهی پرسیدن بعضی چیزها دال بر فضولی نیست! بلکه طرف مقابل قصد کمک دارد.
بی خیال اصرار کردن شدم و راستش کمی هم از او رنجیدم.
نگار درب را بست.
آقای غفاری در طی این گفت

1401/09/13 22:28

و گو فقط شاهد ماجرا بود.
بعد از رفتن نگار؛ منتظر به دهانم خیره شده بود و منتظر توضیحی از من بود.
من هم که حدس می زدم فضولی اش گل کرده، بی اعتنا به او مشغول بررسی لیست شدم.
اما انگار ذهنش درگیر شده بود! بعد از چند دقیقه بازی کردن با خودکارش، بالاخره خودکارش را روی میزش رها کرد.
-خانم توکلی؟
-بله آقای غفاری؟
-حالتون خوبه؟
-به شما مربوطه؟
حسابی سوزاندمش! لپ تاپش را باز کرد و خودش را مثلا سرگرم کرد و انگار اتفاقی نیافتاده است!
سرم درد می کرد... از جایم بلند شدم و سمت آبدارخانه رفتم. راهرو پیش رو خالی خالی از افراد بود. آقای شاکری و همسرش هم پیدا نبودند.

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...

قسمت 54
وارد آن جا که شدم، سماور قل قل می کرد. یک لیوان چای ریختم، دلم نمی خواست داغ سر بکشم پس به ناچار لیوان را روی بشقابی گذاشتم و به سمت اتاق پیش رفتم.
آقای غفاری تا لیوان چای را دستم دید خندید و گفت: پس من چی؟!
نگاه عاقلانه ای انداختم و گفتم: سماور روشنه.
-یعنی چی؟ خودم برم؟
چشم غره ای رفتم! باخودم گفتم" نه خودم می رم برات چای می ریزم."
او ناباورانه خیره شده بود؛ انگار قصد داشت من کوتاه بیایم و برایش دوباره چای بیاورم و این خیال واهی بود!
سرجایم نشستم و چایم را جرعه جرعه سرکشیدم.
گوشیم زنگ خورد، شماره میترا افتاده بود. خوشحال از این که فرد مناسبی بود، با شوق تماس را برقرار کردم.
-سلام دیوونه جان. خوبی؟
-سلام میتی جون، خودت خوبی؟ ای ... منم خوبم.
غفاری از جایش بلند شد و سمت درب رفت، قبل از خارج شدن گفت: تا یک دقیقه تماس قطع می شه!
پایم را روی پای دیگرم انداختم و بی توجه به جمله ی امری او ادامه دادم.
مطمئن بودم میترا جمله ی غفاری را شنیده بود.
-دیدی چی می گه؟! فکر کرده رئیسم شده! بچه پرو...
-ای جونم، تو یک گروه افتادین؟
بله ی کش داری گفتم.
-البته خوشحال نیستم ها... دردسری هست هم گروه بودن بااین بت مغرور!
-دهنتو ببند دختر! ناشکری نکن. بهتر از این پیدا نمی کنی.
-ول کن اونو. تو چه خبر؟
-منم از بیکاری رفتم تو یک مغازه شال و روسری فروشی مشغول به کار شدم.
-عه؟ چه قدر خوب.
صدای خنده های مرموزش، گوشم را کر کرد.
-چه خبرته میترا؟ آخر اگر تو نترشیدی!
-صاحب کارم فرد با انصافیه. مثل رئیس تو نیست که بگه یک دقیقه دیگه تماس قطع می شه!
از ادایی که درآورد خنده ام گرفت!
غفاری در چارچوب درب ظاهر شد! یک لحظه از دیدن هیکل تنومندش رعشه به تنم افتاد.
غفاری با لیوان چای در دست جلوی من قرار گرفت.
-گوشی دستتونه!
بی اراده گوشی از دستم روی پایم افتاد.
او خنده و من حرصم گرفت!
قدرت او از من بیشتر بود اما من نمی خواستم همیشه، تسلیم

1401/09/13 22:28

فرمان های او باشم.

گوشی دوباره زنگ خورد.
این بار سینا بود.
-سلام داداش گلم. چطور مطوری؟
-قربونت. خوبم. چه خبرا عزیزم؟
-سلامتیت داداش گلم.
-کی برمی گردی تهران؟
-استاد گفتن تا آخر همین هفته. چطور؟
-همه برمی گردین؟
-آره خوب...
حدس زدم منظورش از همه، همان نگار بود!
-چه خوب.
غفاری مشخص بود که سرپاگوش بود. سینا هم مکالمه را بیش از این ادامه نداد. خداحافظی کرد و گوشی قطع شد.

غفاری سرش را از روی لپ تاپ گرفت و به من نگاهی کرد.
-گفته بودم، تماس این جا درست نیست.
شانه ای بالا انداختم.
اندکی بعد صدای آقای شاکری در سالن پیچید.
-بچه ها بیاین که کارتون دارم.
بهزاد و محمد و هستی باهم به راهرو رسیدند و من و غفاری هم باهم.
با چشم دنبال نگار می گشتم، اما هرچه تلاش کردم پیدایش نکردم.
نزدیک هستی رفتم و گفتم: نگار کجاست؟
با لبخندی بر لب گفت: حالش خوب نبود از استاد مرخصی گرفت.
این که حالش خوب نبود، کمی نگرانم کرد؛ اما، این که به من از حال بدش چیزی نگفته بود، ناراحتم کرد! سینا هم معلوم بود که خبری از حال بدش ندارد.

بهزاد گوینده ی ما شده بود.
-استاد جان، بفرمایید ما سرپاگوشیم.
استاد عینکش را از چشمانش برداشت و گفت: همگی خسته نباشید، امیدوارم حالتون خوب باشه. می خوام به همتون یک خوش خبری بدهم.
همه بالبخندی بر لب منتظر ماندیم.

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...

قسمت 55
استاد با همان لحن آرام و دلنشینش ادامه داد.
-امشب همگی مهمانی آقای فرخی، بخشدار این منطقه هستیم. به مناسبت هفته ی بهداشت و روان، مهمانی ترتیب دادند که همه ی شما عزیزان دعوت هستید. پس امشب زودتر همگی خونه برین تا حاضر بشین.
هستی و محمد خیلی خوشحال شدند و به اتاقشان برگشتند، بهزاد هم در حالت خنثی به سر می برد.
نگاهی به غفاری انداختم. برقی در چشمانش درخشید اما به نظر سعی در کتمان آن می کرد.
ابتدا من وارد شدم و سپس غفاری و درب را هم پشت سرش بست.
من به سرعت خودم را به میزش رساندم و جاخوش کردم. وقتی دید من قصد بلند شدن ندارم، به صندلی رو به رو پناه برد.
صدای باز شدن درب نگاه مان را هدایت به آن سو کرد.
خانم شاکری در چارچوب درب ظاهر شد.
با لبخندی برلب گفت: همه چی میزوونه؟! شرایط خوب پیش می ره؟!
باهم گفتیم: بله.
و هردو خندیدیم!
نگاهی گیرایش را روی خود حس کردم، کمی معذب شدم اما، اهمیتی ندادم.
خانم شاکری چند سوال راجع به عملکرد ما و وضعیت مردم پرسید و سپس رفت.
امشب همان شب مهمانی بود. یک ساعت زودتر راهی شدیم و چهره های همه نیاز به تفریح و شادی داشت؛ حدود ده روزی بود که در بهداری کار می کردیم.
به غفاری نگاهی انداختم وبلافاصله مورد خطابش قرار

1401/09/13 22:28

دادم.
-بله خانم توکلی؟
-من الان خونه می خوام برم.
-چرا انقدر زود؟ یکم صبر کن نیم ساعت دیگه همه باهم می ریم.
-نگران نگارم. هرچی بهش زنگ می زنم جواب نمی ده.
-حال بقیه به شما چه ربطی داره؟
-ببخشید ها، حال دختر دایی من، به من مربوط نیست؟
-نه جانم... حالش مربوط به خودش و نامزدشه.
از حرف هایش خوشم نیامد.
-به هر حال من نمی تونم این جا بمونم، تازه الان هم کسی نیست!
-پس من این جا چیم؟!
-شما بیماری؟
-نه خودت بیماری...
به زور جلوی لبخند زدنم را گرفتم.
-بفرمایید من رو درمان کن.
روی حرفش جدی بود و من هم مانده بودم که چه عکس العملی باید از خودم نشان بدهم!
-خانم دکتر، چرا من رو ویزیت نمی کنی؟
خنده روی لبم پررنگ شد. ادامه ی حرفش را گرفتم و گفتم: مشکل شما چیه؟
-حالم خوب نیست. از چهره ام معلوم نیست؟
-توی چهره ی شما هیچ چیزی معلوم نیست. شما ماشاالله تبحر زیادی در کتمان کردن رفتار و احساستون دارین.
-چه خانم دکتر زرنگی... خوب حالا خانم دکتر؟ مخفی کردن احساسم کار درستیه؟
چهره اش را مظلوم کرد و به دهانم خیره شد.
-نسبیه... برحسب شرایط باید خودتون بسنجید که کدوم رو انجام بدین.
-یعنی شما الان می گی که من هروقت دیدم شرایط جوره، احساسمو بروز بدم؟
خودکار روی میز را در دستم گرفتم و تیپ خانم دکتر های موفق را به خودم گرفتم، فقط یک عینک کم داشتم!
-چرا که نه آقای... ببخشید فامیلتون چی بود؟!
خنده ای سرمستانه زد و با اخم گفت: عجب دکتر فراموش کاری!
-آهان، آقای غفاری... شما باید احساستون رو چه خوب و چه بد حتما بروز بدین.
این به نفع خودتون هست؛ چرا که نگفتن احساس باعث می شه، ذهن خودتون درگیر بشه، در ثانی شما مگر حس ترس، غم و شادی تون رو پنهان می کنی؟
هرچه منتظر جواب شدم، دریافت نکردم. محو من شده بود! هیچ وقت این مدلی او را ندیده بودم.
خودکار در دستم را به عمد روی میز آهنی پرتاپ کردم. به خودش آمد. خیره خیره نگاهم می کرد!
-منتظر جوابتون هستم آقای غفاری!
من من کنان گفت: جواب؟ کدوم جواب؟ جواب کدوم سوال؟ مگه سوال پرسیدی؟
من هاج واج مانده بودم!
-کجا سیر می کردی آقا؟
درب اتاق باز شد و استاد گفت جمع و جور کنید که وقت رفتن فرا رسیده است.
این که در آن لحظه، غفاری به چیزی داشت فکر می کرد کمی مرا کنجکاو کرده بود.
بعد از این که به خانه رسیدیم، خانم کریمی برای مان شربت آلبالو درست کرده بود، لیوان های شربت که دورشان عرق کرده بود، نشان از آن بود که حسابی وقت خوردشان است.
غفاری جلوتر از من لیوانی برداشت. خواستم دستم را جلو ببرم تا لیوان شربتی بردارم که لیوان شربتش را سمت گرفت.
-بفرمایید خانم دکتر گل و گلابی.
متعجبانه به لیوان در دستش زل

1401/09/13 22:28

زدم.
-ای بابا، چرا نمی گیری خانم دکتر. بیا بگیر... نمک گیر نمی شی.
پشت چشمی برایش نازک کردم و گفتم: من خودم دست دارم، میتونم بردارم.
-ای وای ببخشید این دو چوب دراز رو ندیده بودم!
حسابی کفرم را در آورد.
-چوب دراز؟ چوب دراز که خود شمایی.
-نه، من درخت درازم! نمی دونستی بدون.

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...

1401/09/13 22:28

?14کاری که می توانند کل زندگی شما را تغییر دهند:

1 – سوال بپرسید
2 – صادق باشید
3 – مدیتیشن
4 – سحرخیز باشید
5 – چیزهای جدیدی خلق کنید
6 – همه چیز را یادداشت کنید
7 – داوطلبانه به مردم کمک کنید
8 – حواستان به غذایتان باشد
9 – فقط خوراکی های مغذی بخورید
10 – سخنرانی کردن برای دیگران را تمرین کنید
11 – با آدم های جدیدی آشنا شوید
12 – تلفن همراهتان را در جیب‌تان قرار دهید
13 – در یک زمان فقط به انجام یک کار بپردازید
14 – هدفی غیرممکن را ممکن کنید

?#مثبت_باش

1401/09/14 01:32

❣ رویکرد زوج های خوشبخت نسبت به زندگی چگونه است؟

✍️ علاوه بر پیش‌بینی طلاق، جان گاتمن می‌گوید که می‌توان خوشبختی و بهبود روابط زوجین را در طول سالیان بعدی نیز پیش بینی کرد.

?جان گاتمن در پژوهش‌هایش دریافته است که اگر هر زوج در هفته فقط 5 ساعت را صرف زندگی مشترکشان کنند روابط شان بهتر خواهد شد.

? کاری که زوج‌های خوشبخت می‌کنند را به شما توصیه می‌کنیم که عبارتند از:

1️⃣ خداحافظی:
ین زوج‌ها هر روز قبل از خداحافظی، درباره کارهایی که قرار است در آن روز بکنند سوالاتی از همدیگر می‌کنند (2 دقیقه در روز، 5 روز در هفته، جمعاً 10 دقیقه).

2️⃣ تجدید دیدارها:
این زوج‌ها در پایان هر روز کاری یک گفتگوی آرام و بی استرس با هم دارند.
در این فرصت آن‌ها می‌توانند روابط خود را عمیق‌تر سازند و از خستگی و دلمشغولی‌های هم آگاه شوند (20 دقیقه در روز، 5 روز در هفته، و جمعاً 1 ساعت و 40 دقیقه در هفته).

3️⃣ محبت:
این زوج‌ها محبت خود را از طریق رفتارهایی همچون لمس کردن هم، روابط عاشقانه و بخشش در مواقع مناسب ابراز می‌کنند (5 دقیقه در روز، 7 روز در هفته و جمعاً 35 دقیقه در هفته).

4️⃣ قرار هفتگی:
این زوج‌ها یک قرار هفتگی دو نفره در فضایی خلوت و آرامش بخش برای تازه کردن عشق خود دارند (2 ساعت در هفته).

5️⃣ تحسین هم و قدردانی:
این زوج‌ها هر روز حداقل 5 بار قدردانی و محبت صادقانه‌ای بین خود رد و بدل می‌کنند (5 دقیقه در روز، 5 روز در هفته، و جمعاً 35 دقیقه در هفته).

?️ با توجه به کارهایی که زوج‌های خوشبخت انجام می‌دهند می‌بینیم که انجام این کارها زیاد زمان‌بر نیست.

?️ اما همین کارهای به ظاهر ساده می‌تواند روابط زناشویی زوجین را به طرز شگفت انگیزی بهتر کند.

? کتاب: هفت اصل اخلاقی براى موفقيت در ازدواج
✍نوشته: جان گاتمن، نان سیلور

?#مثبت_باش

1401/09/14 01:32

⭐ ناراحتي در روابط بين فردى:

✍️ گاهی افراد نمی دانند که رفتارشان شما را ناراحت می کند. می توانید از احساستان به آنها بگویید و اجازه دهید واکنش شما را بدانند.

?️خودتان تبدیل به شخصیت دشوار نشوید. قاطع باشید و ضمن حفظ حقوق خود به حقوق دیگری هم احترام بگذارید.

?️قاطع باشید. از جملاتی که با "من" شروع می شود استفاده کنید. ناراحتی خود را در خلوت و نه در جمع مطرح کنید. تا جای ممکن این رفتار را پیش بینی و با آمادگی قبلی تحمل کنید.

?️در موقعیتهای مناسب می توانید شوخی کنید. در به کار بردن این راهکار دقت زیادی به خرج دهید. اگر از موفقیت این روش مطمئن نیستید، از آن استفاده نکنید.

?️وقتی رفتارهای متفاوتی دارند به آنها پاداش دهید. این کار را می توانید کلامی انجام دهید. برای مثال اگر طرف مقابل تلاش نکرد کنترلتان کند به او بگویید "سپاسگزارم که به من اعتماد کردید."

?️می توانید مودبانه بخواهید که کنترلتان نکنند. " ممنونم که نظرت را به من گفتی اما..."

?️اگر می توانید موقعیت را ترک کنید.
بی شک شخصیت های دشوار محدود به موارد فوق نیست ،اما در این مجال فرصت بیشتری وجود ندارد. برای آشنایی با سایر شخصیت های دشوار می توانید به منابع دیگر رجوع کنید و از کمک متخصصان سلامت روان بهره ببرید.
نکته مهم این است که در هر شرایط و موقعیت و در تعامل با هر فردی هفت رفتار مخرب زیر ممکن است با احتمال زیادی اوضاع را بدتر کند. لذا تلاش کنید از هفت رفتار مخرب زیر به هر شکل ممکن اجتناب کنید:
1️⃣ غرغر کردن
2️⃣ شکایت کردن
3️⃣ انتقاد کردن
4️⃣ سرزنش کردن
5️⃣ تهدید کردن
6️⃣ تنبیه کردن
7️⃣ باج دادن برای کنترل رفتار طرف مقابل

? #مثبت_باش

1401/09/14 01:33

شبتون آرام و طلایی و پرستاره ??⭐?
تا فردا بدرود???

1401/09/14 01:33

ارسال شده از

#مثبت_باش
هر روز با صدای بلند به خودتون بگید ?

من قوی هستم ? من می‌توانم❤️ من قادر به انجام هر کاری هستم ?من به خودم و توانایی های خودم ایمان دارم ? من به تصمیم‌گیری های خودم اطمینان دارم ? من ارزشمند و منحصر به فرد هستم ? وجود من در جهان هستی ارزشمند است ? من تاج سر دنیا هستم ? من خودم را باور دارم ? من خودم را دوست دارم ? من برای خودم احترام زیادی قائل هستم ? من مهمترین شخص زندگیم هستم ? من برای دیگران آرزوهای خوب می کنم و آرزوهای خوبم نیز به واقعیت می پیوندند ❤️ من قلبی آکنده از عشق به خودم ،به بشریت و به این کهکشان دارم ? عشقی که از من به دیگران می جوشد مرا تقویت می کند ?

1401/09/14 06:26

ارسال شده از

? عبارات تاکیدی (ثروت)
باورهای ثروتساز ?

? من دست به هرچی میزنم طلا میشه?
❤️ ثروتمند شدن خیلی طبیعیه☺️
? من هر روز ثروتمندتر میشم???
? پول درآوردن مثل آب خوردنه?
✨ من لایق ثروت هستم?
?دنیا پر از پول و فراوانیست?
? نعمتها و ثروتها بی نهایت هستند
⭐️پول دنبال منه ????‍♀️?
? من در هر شرایطی به راحتی پول میسازم?
? من مغناطیس ثروت و خوشبختیم?
?من هر کجا سرمایه گذاری کنم از فضل خدا سود زیادی میکنم ?⬆️?
❣من توانایی پول سازی دارم???
? پول درآوردن آسانترین کار دنیاست?
? درآمد من هر روز بیشتر و بیشتر میشه???

#مثبت_باش ?

1401/09/14 06:26

⏺ هر نقطه ای از زندگیت
به در بسته خوردی
زمزمه کن:

وعنده مفاتح الغیب! لایعلمها الاهو

کلید غیب دست اوست ، غیر از او کسی هم نمیداند....

پس در کمال آرامش، فقط از او بخواهیم و لاغیر.... تا اجابت شویم.?

#مثبت_باش ?

1401/09/14 06:30

#نحوه_برخورد_با_افکار_منفی

‌‌‌1⃣هرزمانی(به‌غیر از تایم نگرانی)متوجه این افکار شدی، به خودت یادآور شو که الان وقت نگرانی نیست و به ذهنت بگو که به این نگرانیها در تایم مخصوص خودشون رسیدگی میکنی، به طور کلی، اختصاص دادن تایم نگرانی باعث میشه به جای اینکه روزی 24 ساعت نگران باشی روزی 30 دقیقه نگران باشی

‌‌2⃣نوشتن افکار و احساسات و نگرانیهات در تایم مخصوص خودشون باعث میشه که این موارد در ذهنت مرتب بشن و در نتیجه فشارشون بر روی مغزت و بدنت کمتر میشه

‌3⃣نوشتن نگرانی ها باعث میشه که دید بهتری نسبت به مشکلاتت پیدا کنی و در نتیجه احتمال پیدا کردن یک راه حل سودمند براشون افزایش پیدا میکنه


#مثبت_باش ??

1401/09/14 06:36

#انگیزشی

دیدگاه امروزتان به دنیا این گونه باشد??


1- موهبت‌های خود را بشمارید: لیستی از ده موهبت‌تان تهیه کنید و بنویسید که چرا احساس می‌کنید به خاطر آنها سپاسگزارید. لیست خود را از نو بخوانید و در پایان هر مورد واژه‌ی سپاسگزارم را سه بار بگویید و تا آنجاکه می‌توانید برای موهبت‌ها‌یی که دارید قدرشناس باشید.

2- ذهن و توجه خود را بر ناحیه‌ی اطراف قلب‌تان متمرکز کنید.

3- چشمان خود را ببندید، و در حالی که افکارتان را بر قلب خود متمرکز کرده‌اید، در ذهن‌تان واژه‌ی سپاسگزارم را بگویید.

4- لیست ده آرزوی اول‌تان را بردارید و با خواندن هر آرزو و سپس بستن چشمان‌تان و متمرکز کردن ذهن بر ناحیه‌ی اطراف قلب‌تان و گفتن واژه‌ی سپاسگزارم، تمرین باورهای قلبی را تکرار کنید.

5- پیش از خواب افکارتان را متمرکز کنید و واژه‌ی سپاسگزارم را به خاطر بهترین اتفاقی که در روز برای شما رخ داده بر زبان آورید.

#مثبت_باش ?

1401/09/14 06:39

?#داستان_صبح

مردی دلزده از زندگی، از بالای یک ساختمان بیست طبقه خودش را به پایین پرتاب کرد.?

همینطور که داشت #سقوط می کرد، از پنجره به داخل خانه ها نگاه می کرد. به دلخوشی های کوچک همسایه ها. به عشق های دزدکی، به ظرافت انگشت های یک زن وقتی با قاشق قهوه را هم می زد، به جدیت یک مرد وقتی جدول روزنامه را حل می کرد و انگار اگر یک خانه را پر نمی کرد او را می بردند دادگاه!، به لبخند گنگ یک کودک که آرام خوابیده بود، به گردن بلورین دختر نوجوانی که ناخن هایش را با دقت یک کاشف اتم لاک سبز می زد، به چین های برجسته پیشانی پیرمردی که داشت از تلویزیون فوتبال نگاه می کرد و جوری فریاد می زد که انگار اگر تیم محبوبش پیروز می شد، او را دوباره به جوانی برمی گرداندند و ...

سقوط می کرد و چیزهایی را می دید که هیچوقت توی آسانسور یا پله های آپارتمان ندیده بود.?

درست وقتی که به آسفالت خیابان خورد، انگار فهمید مسیر اشتباهی برای خارج شدن از زندگی انتخاب کرده است. در آن لحظه آخر حس کرد، زندگی ارزش زیستن را داشت اما .... گرومپ!

دیر یا زود همه مان از زندگی خارج می شویم. بی خبر. یکدفعه و بی آنکه کارت دعوتی برایمان فرستاده شود، از پشت بام زندگی پرت می شویم پایین. یک مشت لایک و انبوهی سرتکان دادن می ماند؛ یعنی ر#وحش در آرامش. یعنی حیف بود،هنوز می توانست زندگی کند.

من پریده ام از ساختمان، برای همین تند تند هرچه می بینم می نویسم و هنوز نرسیده ام به آسفالت خیابان. #زندگی کنید. ?
بگذارید دیگران هم زندگی کنند. لذت ببرید و #لذت ببخشید. پیش از آنکه به آسفالت خیابان برسید و یادتان بیاید که همین دلخوشی های کوچک ارزش زیستن داشت...?




#مثبت_باش
?

1401/09/14 06:41

#چالش?
#صبحگاهی
از خوندن داستان هر چی برداشت کردی بگو?

1401/09/14 06:42

✅چطور از شر چربی‌های شکم راحت شویم؟

?رژیم و ورزش را هم‌زمان پیش ببرید
?ورزش کنید تا ضربان قلبتان بالا برود
?غذا‌هایی بخورید که کم کالری هستند و دیر هضم می‌شوند
?به اندازه کافی استراحت کنید
?از نوشیدنی‌های گازدار اجتناب کنید
?از زنجیره‌های غذای آماده اجتناب کنید
?یک برنامه لاغری داشته باشید
?آرام‌تر غذا بخورید
?غذا‌های سرشار از فیبر مصرف کنید
?به همراه غذای خود مقدار زیادی آب یا نوشیدنی‌های دیگر را مصرف نکنید
?غذایتان را به خوبی بجوید
?غذا‌های ناسالم نخورید
?صبحانه مناسب بخورید
?خوردن میوه‌ها و سبزیجات
?به سمت مواد غذایی ارگانیک بروید
?غذا‌های تند بیشتر مصرف کنید
?قبل از بیرون رفتن، غذا بخورید
?غذا خوردن در رستوران‌ها را به حداقل برسانید

? #مثبت_باش ??

1401/09/14 06:45

چند روش طبیعی برای کاهش وزن بعد از زایمان:

●شیردهی، در زمان شیردهی مقادیر زیادی کالری مصرف میشود.
●شکم بند، بعد از زایمان حمایت از عضلات شکم به کوچک شدن آن سرعت میدهد.
●اجتناب از مصرف غذاهای پرکالری مثل نوشابه‌ها
●استفاده از چای سبز
●ماساژ بدن برای رفع سلولیت و چاقی‌های موضعی
●نوشیدن یک فنجان آب گرم هر روز صبح
●استفاده از سبزیجات در رژیم غذایی
●استفاده از ادویه در غذا مثل زردچوبه، دارچین، فلفل
●کاهش استرس
●ورزش و فعالیت بدنی

? #مثبت_باش ??

1401/09/14 07:08

✅ماسک جوانه گندم

⚜در بستن منافذ آن هم بسیار موثر است

⚜لک ها،جای جوش ها و التهاب ها را کاهش داده و بهبود می بخشد

⚜برای شفاف کردن و درخشان کردن پوست هم بسیار مناسب است

♨️ مقداری جوانه گندم خشک شده را به صورت پودر در اورید و بعد ان را با مقدار کمی شیر مخلوط نمایید و این ترکیب را روی صورت مالیده و بگذارید برای ?نیم ساعت بماند تا کاملا خشک شود
?دو بار در هفته

? #مثبت_باش

1401/09/14 07:14

#ایده_خونه_تغییر_دکوراسیون


سلام دخترا روزتون بخیر ?
امروز میخوام بهتون چندتا ایده بدم ?

خب ....
برای ایجاد تنوع تو اشپزخونه یا دیوار اتاق خواب
یک تک دیوار رو میتونیم با چمن مصنوعی بپوشونیم هم تنوع هست هم کسایی که مستاجرن و نمیتونن دیوار رو تغییری بدن بااین روش تنوع رو ایجاد میکنن?


خب حالا بریم یه تغییر خوشگل برا تلویزیون
میتونید برید الکتریکی بگید ریسه متری میخوام بعد بهتون میده شما بیاید خونه دورتادور تلویزیونتون بچسبونید البته باچسبی مثل نواری یا برق که هروقت خسته شدین بتونید دربیارید اینجوری با هزینه زیر 100هزارتومن یه تغییرخوشگل ایجادمیکنید?


اگر دخترا جا ندارید تو اتاق خوابتون برای میز آرایش یا میز آرایش ندارید کافیه یک شلف معلق بگیرید و یه آینه گرد با مستطیل از آینه فروشی و شیشه بری ها و بالای شلف نصب کنید و لوازم ارایشتون بزارید و جلو آینه خودتون خوشگل کنید?

خب دخترا اگر گل خشک شده نگه میدارید بندازید بیرون چون انرژی منفی میده به خونه
حیوان خشک شده برای دکور تو خونتون نزارید چون فقط به شما اضطراب میده
99درصد ماخانوما یه مشبا? داریم که بقیه پلاستیکارو تو اون میزاریم?
بیاید بشینید جدا کنید فقط چندتا پلاستیک به دردبخور نگه دارید بقیه رو بریزید دور?
بعد بریم سراغ بوفه ?
دکوری های تو بوفه رو میتونید فصل به فصل جابه جا کنید و درضمن زیاد بودن دکوری هم باعث کلافگی میشه
مورد بعدی هم این رخت آویزای پشت دره?
چون جلوی جریان هوا رو میگیره و نمیزاره دربه خوبی باز وبسته بشه بهتره نزارید ولی اگر لازمتونه سعی کنید بیشتر از دوسه دست اویزوون نکنید☺️

آهان یه مورد آخر هم بهتون بگم اینکه زیاد گل وگیاه نخرید بلکه باتوجه به متراژ خونتون باشه و همه رو یه جا جمع نکنید?

#مثبت_باش ?

1401/09/14 12:21

#طب_سنتی ?

چای ها را ننوشید !

چای سرد (سنگ کلیه)
چاى غليظ (کم خونی)
چای ناشتا (سوءهاضمه)
چای مانده دیروز ( سمی است)
چاى داغ و سوزان (سرطان مری)
چای بلافاصله بعد از غذا (کم خونی)
#مثبت_باش ?

1401/09/14 13:28

?
?مرد می خواهد تنها باشد و مشکلش را خودش حل کند

?زن همدرد می خواهد و نمی خواهد تتها باشد

#مثبت_باش ?

1401/09/14 18:12

? انواع نشخوار فکری:

✍️ نشخوار فكرى یک عادت بد ذهنی است که موجب تمرکز فرد بر مشکلات و بروز علائم پریشانی می‌شود و این حالت، احساسات منفی را تشدید می‌کند.

1️⃣ افسرده ساز:
?️زمانی که وقایع ناگوار را پیوسته در ذهن زیر و رو میکنیم و همواره خود را مقصر میبینم و خود را سرزنش می کنیم. البته احتمال دارد واقعا هم مقصر باشیم ولی بهتر از نشخوار فکری درس گرفتن از اشتباه، ثبت آن و رها کردن ماجراست.

2️⃣ خشم برانگیز:
?️زمانی که در در نشخوار فکری خود دنبال مقصر میگردیم نقش قربانی را می پذیریم، یا معتقدیم حق مان پایمال شده است.
?️در این موارد اگر واقعا حقی از شما ضایع شده بهتر است مهارت جرات ورزی و ارتباط موثر را بیاموزید و به جای آنکه در ذهنتان بارها طرف مقابل را محاکمه کنید یا برعکس با غرغر و انتقاد سوهان روح اطرافیان شوید، با آرامش ناراحتی خود را عنوان کنید. البته گاه جا دارد با گذشت از کنار مسئله رد شوید اما از یاد نبرید گذشت از سر بزرگواری کینه نمی آورد. آن را با سکوت از سر درماندگی اشتباه نگیریم چنین سکوتی کینه و نفرت را در سینه پرورش میدهد.

3️⃣ وسواس گونه:
?️زمانی که مصرانه در صدد یافتن جواب سوالات بی پاسخ بر می آئیم یا سوالاتی که پاسخ آنها به راحتی در دسترس قرار ندارد و رسیدن به آنها مقدمات علمی جدی لازم دارد. مثل سوالات فلسفی... مثل اینکه اول مرغ بوده یا تخم مرغ ... سوالاتی از قبیل ابتدا و انتهای خلقت ... در این موارد اگر همت دانش آموختن نداریم بهتر است به کارهای جدی زندگی مشغول شویم و خود را با کلاف سردرگم این مسائل گیج نکنیم.

? #مثبت_باش ?

1401/09/14 19:15

?
قسمت 56
خانم کریمی و بچه ها داخل سالن جمع شدند.
مژده خانم گفت: عزیزانم میل کنین و سریع آماده بشین که تو روستا فرهنگ این جوریه که نباید دیر به مهمانی بریم. تاخیر جایز نیست.

من حوصله ی مهمانی را نداشتم...
نگار حمام رفته بود! وقتی نگار حمام برود، یعنی شروع دوباره.

روی تخت دراز کشیدم، چه زود گذشت! ده روز هست که من خانواده ام را ندیدم و از دلتنگی غش نکردم.

هستی در حال آرایش کردن بود، یک پیراهن بلند آبی آسمانی با شلوار جین سرمه ای و شال سرمه به تن کرده بود. تیپ ساده و شیک، خوش به حالش که می دانست چه تیپی بزند.
-هستی؟
-جانم عزیزم؟
-من نمی دونم چی بپوشم!
-خوب چی آوردی با خودت؟
چمدان را زیر تخت آهنی بیرون کشیدم و روی تخت گذاشتم. زیپش را باز کردم.
مانتوی سفیدی که از پاساژ آفتاب تهران گرفته بود، به من چشمکی زد.
از چمدان درش اوردم و به هستی، نشانش دادم.
-چطوره؟
چشم هایش برق زد و گفت: خیلی شیکه!
دنبال شلوار جین طوسی می گشتم که از ته چمدان پیدایش کردم. روسری قواره بزرگ که رویش طرح های آبرنگی بود را برداشتم و پوشیدم.
وقتی جلوی آینه رفتم، دیدم چه تیپی شده!
هستی که بسیار زیاد تعریف کرد. کیف شب مشکی را برداشتم و کفش پاشنه بلند مشکی که ده سانتی بود، پایم کردم.
-هستی؟ من آمادم... بریم.
-چی چی اماده ای دختر! آرایشت چی؟
-مگه لازمه؟
-درسته خوشگلی... ولی خوب با همچین تیپی باید ته ارایشی هم داشته باشی تا ستاره ی امشب تو باشی.
خندم گرفت.
راهی که رفتم و برگشتم و کیف لوازم ارایشی را برداشتم.
آرایش من تنها همان کرم پودر و ریمیل و رژ لب مات بود؛ اما، هستی انگار جانشین میترا شده بود! به من اجبار می کرد که خط چشم بکشم.
خلاصه به آرایش من،خط چشم و سایه نقره ای و مشکی و رژگونه هلویی اضافه شد، خانم آرایشگر، هستی خانم، هم بی تقصیر نبودند.
نگار که از حمام آمده بود، وقتی من را دید، سرجایش میخ کوب شد!
-ستاره؟ این چه وضعیه؟! چه آرایش غلیظی!
اخمش شدید تر شده بود.
از حرفش ناراحت شدم؛ چه کار من داشت. زبانم لال شد. هستی به جای من جواب داد.
-وا. مگه چکار کرده؟ این ها که ارایش جزیی هستن که همه می کنن! خوده تو که همیشه سایه مشکی ته چشمات داری!
نگار بی رحمانه جواب داد.
-خوب من نامزد دارم. وضعیتم معلومه.
من ساکت ننشستم.
- خوب مگه چیه؟ چرا خرافاتی شدی؟ حرفای عهد بوق رو می زنی؟ چه ربطی داره؟
-ربطش اینه ستاره خانم که الان همراه ما چندتا پسر مجرد هستن که خیلی بده زیاد تو چشم باشی.
غیر قابل قبول بود که نگار سر من غیرتی بشود!
-ستاره. تو دست من امانتی...
-من خودم می تونم از خودم محافظت کنم.
جنگ بین ما به پایان رسید.

نگار شال و شلوار

1401/09/14 22:16