The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

مثبت_باش ❣

777 عضو

برای داشتن روابط زناشویی موفق باید مراقب کلماتتان باشید.?

خیلی چیزها هست که اصلا نباید به همسرتون بگید حتی اگر واقعیت داشته باشند. مثلا نگید که ” به نظرت همسایه جدیدمون خیلی جداب نیست؟ ” یا مثلا از جملاتی که با “به نظرم مشکل تو اینه که … ” شروع میشن اصلا استفاده نکنید.

آیا خودتون هم دوست دارید چنین جملاتی را از شریک زندگیتون بشنوید؟ باید بدانید چگونه همسرتان را نقد کنید.
جملات تاثیر فراوانی در هدایت رابطه دارند، فرقی نمیکنه تو رابطه کاری هستید و یا دارید با دوست قدیمیتون معاشرت میکنید.

به هر حال استفاده از کلمات نادرست و یا استفاده نادرست از کلمات تاثیرات بسیار عمیقی در روابط و به خصوص روابط زناشویی میگذارد.

به خصوص تاثیراتی که نمیشه به راحتی اثرات آنها رو از بین برد و شما رو از داشتن روابط زناشویی موفق دور میکنند.

? #مثبت_باش ?

1401/09/12 16:32

#روانشناسی

روانشناسان معتقدند بیشترین قهری که در یک رابطه زناشویی صورت میگیرد از سوی خانم هاست
و همواره تاکید میکنند که قهر بدترین نوع خشم است
و باید به شدت از آن پرهیز کرد. قهر کردن نشانه عدم بلوغ روانیست

بعضی ها فکر میکنند که قهر کردن یک راه حل است!‍ قطعا اینطور نیست. قهر سمی کشنده برای یک رابطه است

? #مثبت_باش ?

1401/09/12 16:34

? اگر می‌خواهید شاد باشید، این 10 عادت را ترک کنید:

1️⃣ اضافه کاری نکنید
?️مطالعات زیادی نشان داده که مدام اضافه کاری کردن می‌تواند بر سلامت روحی‌تان اثر منفی بگذارد. اضافه کاری به تندرستی‌تان هم آسیب می‌زند چون باعث ابتلا به افسردگی و اضطراب می‌شود.

2️⃣ اینقدر با خودتان حرف نزنید
?️تخمین زده شده که ما هر دقیقه تقریبا 300 تا 1000 کلمه با خودمان حرف می‌زنیم! و این خودش بهترین نشانه است که ثابت می‌کند مخرب‌ترین نیروی جهان برای ما، خودمان هستیم. وقتی مشکلی برای‌مان پیش می‌آید به راحتی ممکن است در دام گفتگوی درونی بیفتیم. اما گفتگوی منفی درونی می‌تواند اثرات واقعا ویرانگری داشته باشد که هم جسم را تحت تاثیر قرار می‌دهد و هم روح و روان را. چیزهایی که به خودمان می‌گوییم می‌تواند فرصت شاد بود را از ما بگیرد. به جای غوطه ور شدن در عادت گفتگوهای غم‌انگیز با خود، گفتگوی مثبت و انگیزه بخش را با خودتان تمرین کرده و جملات مثبت را پیش خود تکرار کنید. با خودتان با اشتیاق حرف بزنید و بهترین دوست خودتان باشید.

3️⃣ اینقدر سعی نکنید همه چیز را کنترل کنید
?️این نوع کنترل می‌تواند موجب اضطراب و نابسامانی در زندگی شود. شاید قبولش سخت باشد. اما باید هر *** و هر چیزی را همانطوری که در همین لحظه هست بپذیرید تا هم شما شاد باشید و هم هر کسی که در اطراف شماست.

4️⃣ دست از سرزنش دیگران بردارید
?️سرزنش و نکوهش دیگران، کمکی به شما نمی‌کند، در عوض سعی کنید این انرژی را برای پیدا کردن نقطه‌ی ضعف، برطرف کردن آن و یافتن یک راه حل مناسب بگذارید.

5️⃣از آدم‌های بدبین و منفی‌باف دوری کنید
?️بدبینی درست مانند سرماخوردگی، واگیر دارد.

6️⃣ ترس از دست دادن را کنار بگذارید
?️ریچارد برانسون، کارآفرین مولتی میلیاردر انگلیسی می‌گوید: «فرصت‌ها مانند اتوبوس‌ها هستند؛ همیشه یکی دیگر در راه است!». پس با احساس ترس، خودتان را محدود و غمگین و گناهکار نکنید.

7️⃣ اینقدر سعی نکنید روی دیگران تاثیر بگذارید
?️روی بهتر شدن در نوع خاص خودتان تمرین کنید تا نقاط قوت‌تان قوی‌تر شده و نقاط ضعف‌تان کم رنگ‌تر شود.

8️⃣ باور کنید هیچکس به شما بدهکار نیست
?️زندگی با این نگرش، قدرتی شگفت‌ انگیز و باورنکردنی به شما می‌دهد که به راحتی می توانید توقع داشتن از دیگران و طلبکار بودن از آنها به خاطر شادی دل خودتان کنار بگذارید.

9️⃣ اینقدر سعی نکنید کامل باشید
?️تخقیقات نشان داده که کمال‌گرا بودن می‌تواند موجب اضطراب‌های بیشتر در زمینه‌های اجتماعی بشود و جلوی

1401/09/12 16:40

تجربیات جدید را بگیرد. اگر سعی کنید کامل باشید، نمی‌توانید روابط بلند مدت با دیگران برقرار کنید. شک و تردید داشتن به خود و یا به عبارتی مطمئن نبودن نسبت به توانایی‌های خود، احساس بی‌ارزش بودن را به فرد القا می‌کند. همین که خوب باشید کافیست

? دست از زیاده خواهی بردارید
?️بعضی از افراد ظاهرا به هیچ اندازه‌ای قانع نیستند و رویکردشان نسبت به هر چیزی در زندگی، زیاده خواهیست. این جور افراد معمولا با حسادت ورزی دست و پنجه نرم می‌کنند و قدرت بخشش ندارند و از موفقیت دیگران، ناراحت می‌شوند، طبیعتا حسود بودن و فداکار نبودن برای شاد نبودن واقعا کافیست.

?#مثبت_باش ?

1401/09/12 16:40

?
قسمت 46
گروه رسما از هم پاشیده بود. روی تخت دراز کشیدم که صدای زنگ موبایل خواب را از چشمانم ربود.
-بله؟
-چطوری سیتی؟
-میترا ! خوبی؟
-فکر کنم اولین باریه که از زنگ زدنم خوشحال شدی.
-دقیقا.
-چرا صدات گرفته ستاره؟
-خستم... اگر بدونی از صبح چه همه از فکر بیچارم کار کشیدم.
-خوش می گذره؟ غفاری چکار می کنه؟
-غفاری... خوبه.
-مغرور بازی در میاره؟
-نه بابا. یک بچه آرومی شده بیا و ببین.
-راست می گی؟ سنگی کلوخی چیزی به سرش خورده؟
-ول کن غفاری کیلو چنده؟! تو خودت چکار می کنی؟
-هیچی... تا لنگ ظهر خوابم. بی هدف.
-کاش بابات می ذاشت بیای. جات خالیه.
آهی کشید.
-هیچ وقت زنددگی مطابق میل ما پیش نمی ره.
-بله خانم دکتر!
-خوب خسته ای برو استراحت کن.
-دلم یک خواب عمیق می خواد.
-خواب عمیق جنی ببینی ستاره جون.
و بعد پشت تلفن صدای عجیب غریبی در آورد و تماس را قطع کرد.
چشم هایم گرم خواب شده بود که صدای سروصدای شراره و غفاری به گوشم رسید. گوش هایم را گرفتم اما نه فایده ای نداشت.
از اتاق بیرون آمدم. شراره وسط حیاط نشسته بود و شالش روی شانه اش افتاده بود. غفاری هم با ابروهای درهم کشیده بالای سرش ایستاده بود. خبری از آقای دکتر نبود و در حیاط فقط نگار و بهزاد بودند. سمت نگار رفتم.
-دوباره چی شده؟
-دکتر عذر غفاری و شراره رو خواسته.
-چرا خوب؟!
-مثل این که باهم رابطه داشتن.
-یعنی چی؟
-هوف ستاره، سرم داره می ترکه. چمدونم، حتما یکی دیده و به استاد گفته. الانم باید جفتشون از گروه بیرون برن.
با این که خودم شاهد ماجرا بودم و با چشم خودم صحنه هایی را دیدم؛ اما، غفاری تقصیری نداشت. نمی دانستم برای ماندن غفاری باید چه کاری انجام بدم.

غفاری کلافه مدام به موهایش چنگ می انداخت.
-همش تقصیر کارای بچگانه ی تو هست. می فهمی شراره؟ من از گروه انداختن بیرون. می فهمی یا نه؟
شراره سرش را روی زانویش گذاشته بود، صدای خفیفی هم از هق هق گریه اش به گوش می رسید.
تصمیمم را گرفتم. باید به استاد آنچه را که دیده بودم، شرح می دادم.
خلاصه با خجالت و شرم صحنه هایی که دیدم مو به مو برای استاد بازگو کردم و استاد هم راضی شدند که غفاری بماند. اما، از شانس بد من گفت: بخاطر کار خوبی که کردی، آقای غفاری رو تو گروه خودت می ذارم.
من هم هیچ از کار کردن با او خوش نداشتم ولی دست تقدیر این گونه رقم خورد.

شراره همان شب چمدانش را برداشت و با ماشینی که از سمت استاد شاکری هماهنگ شده بود، به سمت شیراز راهی شد واستاد اعلام کردند هیچ
در قبالش دیگر ندارند.
رفتن شراره از اکیپ مان، همه ی مارا ناراحت کرد. او با این که خیلی مفید نبود اما، به گفته ی نگار، به این کار علاقه

1401/09/13 08:09

مند بود.
شب با تمام ظلمتش به صبحی روشن تبدیل شد.
صبح با صدای آهنگی که هستی پخش کرد از خواب بیدار شدیم.
"شنیدم بی نقصی/پروانه وار می رقصی
به دور شمع می چرخی/از عاشقی نمی ترسی
شنیده ام زیبایی/ کل آرایش دنیایی
نمی آید مثل تو هیچ کسی در تقویم شمسی
همه از تو عکس شهرزاد زیبایی کشیدند
همه گفتند و حتی یک لحظه تورا ندیدند
همه غیر من فقط وصف حال تورا شنیدن
شنیدم که شنیدن کی بود مانند دیدن."
(آهنگ تقویم شمسی از پدرام پالیز)

چای و صبحانه مختصری خوردیم و همگی سمت بهداری پیش رفتیم.
پشت میز نشستم. موبایلم را کنار دفتر کهنه ی کاهی _باید اسامی افرادی که مراجعه می کردند را وارد می کردم_ گذاشتم.

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...

قسمت 47
مراجعی سمت اتاق بهزاد و نگار رفت و درب را پشت سرش بست، من هنوز مراجعی نداشتم، حوصله ام سر رفته بود. کمی این پا و آن پا کردم اما خبری از مراجعه نبود که نبود. غفاری وارد اتاق شد و روی صندلی نشست. حرفی نزد منم مایل نبودم سرصحبت را باز کنم پس سکوت سنگینی بین ما حاکم شد.
خانم صمدی_پیر زن مهربان_ وارد اتاق شد. از جایم بلند شدم و باروی گشاده از او استقبال کردم؛ غفاری هم به ناچار وقتی احترام گذاشتن من را دید از جا بلند شد و لبخند زورکی زد.
خانم صمدی روبه روی غفاری نشست.
خودکار را از روی میز برداشتم و اول برگه های گزارش تاریخ را نوشتم.
-خوب خانم صمدی عزیز، جلسه قبل ما راجع به چیزهایی که شمارو اذیت می کرد صحبت کردیم. خیلی ممنونم که الان تشریف آوردین تا ادامه ی صحبتامون رو تکمیل کنیم.
غفاری نیم نگاهی سمتم کرد و گفت: شما برای همه ی مراجعین بیست دقیقه متن تشکر می گین؟!
گوشه لبم را بالا رفت و بدون نگاهی به او جوابش را این طور دادم.
-پیگیری این خانم برای درمان، قابل تامله... شما هم نباید این جا مثل میخ توی دیوار بشینین و حرف های من رو بررسی کنین.
تا این حد تشر زدن را کافی دانستم و روبه خانم صمدی کردم.
-دخترم، ایشون کی هستن این جا؟
لبخندی زدم و پاسخ دادم.
-ایشون از همکاران من هستند.
غفاری به سمت خانم نگاهی کرد.
-غفاری هستم، هم گروه خانم توکلی. لطفا دوباره مشکلاتی که باهاش دست و پنجه نرم می کنین رو بگین.
بلافاصله با اخم گفتم: اقای غفاری! ما یک جلسه مون صرف گفت و گوهای اولیه گذشت!می خواستین حضور پیدا کنین.
ابروی سمت چپش را بالا داد.
-خانم توکلی! من در جریان مشکل این مراجع محترم نیستم و باید بدونم. نکنه حرفای استاد رو فراموش کردین.
-نخیر فراموش نکردم. من عرضم اینه خیلی طول می کشه تکرار مکررات...

برگه ی شرح حال خانم صمدی را از لیست ها پیدا کردم و گفتم: بفرمایید مطالعه

1401/09/13 08:09

کنین.
برگه را از من گرفت و روی میز گذاشت. پایش را روی پایش انداخت و دست به سینه به سمت خانم صمدی زل زد.
نمی دانستم لجبازی می کند یا ناراحت شده است! به هرحال ادامه مبحث را از سر گرفتیم.
خانم صمدی هم گفت که دیگر بهداری نمی آید و به شهر می رود تا در کنار پسرش چند روزی بماند و اگر بتواند باهم یک سفر سیاحتی و زیارتی به مشهد مقدس بروند... دلم لک زده بود برای مشهد... از او خواستم از من یاد کند و اوهم شماره ی من را گرفت که وقتی روبه روی ضریح قرار گرفت به من زنگ بزند. خیلی خوشحال بدرقه اش کردم...
غفاری نگاهی مشتاقانه کرد و گفت: امام رضا رو دوست داری؟
با مهربانی نگاهش کردم و به چشمان قهوه ای جذابش زل زدم.
-خیلی زیاد...
-می دونستی من نذر امام رضام...
علامت سوال بالای سرم تشکیل شد، بدون تاملی ادامه داد.
-وقتی من به دنیا اومدم، ضربان قلبم به کندی می زد. دکترا فکر کردند قلبم کار نمی کنه... پدرم همونجا نذر امام رضا کرد که اگر اتفاقی برام پیش نیاد، هرسال مبلغی رو صرف زوار امام رضا بکنه.
نم اشکم از چشمان تیز بینش پنهان نماند.
-چرا گریه عزیزم؟!
ناخودآگاه گفت: ببخشید!
سرش را پایین انداخت و گفت: خانم توکلی نمی خواستم ناراحتت کنم.
حرف های غفاری متاثرم کرده بود و ناخودآگاه باعث شد بخاطر معجزه ی امام رضا، اشک از گونه ام سرازیر شود.
غفاری وقتی حال آشوب مرا دید. این پیشنهاد را داد.
-خانم توکلی اگر حوصله ندارین امروز من مراجعین رو درمان می کنم و گزارشش رو شب بهتون می گم.
انگار خواسته ی قلبی من برآورده شده بود. سریع موافقتم را اعلام کردم.
از آقای شاکری هم اجازه گرفتم و به اصطلاح به مرخصی توفیقی رفتم.

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...

قسمت 48
با حال گرفته وارد حیاط شدم. کیفم را گوشه ی تخت که سمت راست قرار داشت، گذاشتم.
خانم کریمی،مستخدم، با قیافه ی ترسیده و لب و لوچه ی آویزان هراسان خود را به حیاط رساند؛ تا مرا دید دست روی قلبش گذاشت و گفت: دختر ترسوندی منو...
ببخشیدی گفتم و سمتش رفتم.
-کلید داری دخترم؟
-بله؛ از مژده جون گرفتم.
-سکته کردم دختر! صدای بسته شدن در رو شنیدم قلبم تو دهنم اومد.
-ای وای ببخشید. من امروز حالم خوب نبود. اجازه گرفتم خونه بیام و استراحت کنم.
-خوب کاری کردی مادرجان.
دلم یهویی برای صدای مامانم تنگ شد.
-دلم برای مامانم تنگ شده خانم کریمی!

بازهم، تسلیم احساسم شدم.
نمی توانم! هیچ وقت حریف اشک های روانم نمی شم.

خانم کریمی دستش را دور گردنم انداخت و گفت: دخترم بیا بریم داخل، برات چای تازه دم بیارم.
به مامانت هم زنگ بزن ، صدای مامان رو که بشنوی خون میشه میره تو رگات...
میان گریه خندیدم. از

1401/09/13 08:09

اصطلاحش خوشم آمد!
روی کاناپه کرمی رنگ نشستم و دکمه های اول مانتویم را باز کردم. شماره مامان را گرفتم و باخوردن سومین بوق صدای ناز مامان تو گوشی پیچید.
-سلام مامانی جونم.
-سلام دختر گلم. خوبی مامان؟
-فدات بشم. خوبم. دلتنگتونم.
و... سعی در فرو بردن بغضم کردم. موفق نشدم!
-حالت خوبه؟ چرا صدات گرفته مامان؟ اون جا بهت خوش نمی گذره؟ اگر نمی گذره بلیط بگیرم برگردی؟
-مامان جان دورت بگردم به کدوم سوالت جواب بدم؟!
-حالم خوبه، گریم برای خوشحالیه که باهات دارم صحبت می کنم. این جا به من خوش می گذره دارم یاد می گیرم و این یعنی حالم خوبه مامان.
انگار خیالش را راحت کرده بودم.
-خوب خداروشکر. چه خبرا دیگه؟ نگار خوبه؟
-آره اونم خوبه. سینا مدام بهش زنگ می زنه. بابا حالش چطوره؟
-خوبه مادر. سرکاره.
خانم کریمی سینی به دست وارد پذیرایی شد.
-مامان هستن عزیزم؟
گوشی را کنار دادم و بله ای گفتم.
مامان با صدای بلند و متعجبانه گفت: ستاره! این خانم کیه؟
-یک خانم مهربون که زحمت می کشن و تهیه ی غذا رو تدارک می بینن.
-گوشی رو بده بهشون.
گوشی را روی بلندگو گذاشتم.
-ستاره جان گوشی رو بده به خانم کارش دارم.
خانم کریمی هم گوشی را از من گرفت.
مامانم طبق معمول از وضعیت این جا، امکانات و غذا و ساعت خواب پرسید و خانم کرمی هم صادقانه جواب دادند.

چای آویشن را سر کشیدم. چشمانم کمی پوف کرده بود سمت تختم رفتم و تن خسته ام را روی تخت به امانت سپردم...

چشم هایم را که باز کرده بودم هوا تاریک شده بود. بوی خاک خیس بینی ام را قلقلک داد. از جایم برخاستم. سمت پنجره تمام شیشه اتاق که روبه حیاط باز میشد رفتم. پرده را کنار کشیدم. قطرات باران مهمان زمین خشک مرداد ماه شده بود...
از پنجره بیرون پریدم.
"عاشقانه باران تابستانی را دوست دارم... هنوز که هنوزه، باران نقطه ضعف من است."

باران، رفته رفته شدت گرفت. به سرم زد موهایم را از اسارت آزاد کنم. گیره را آزاد باز کردم و موهای بلندم دور شانه ام را گرفت. با پاهای لختم دور خودم می چرخیدم. یاد آهنگ سامان جلیلی افتادم.

"این خونه بی تو زندونه واسه ی منه دیوونه
بگو اسمشو چی میتونم بذارم؟
جز تو کی دردمو می فهمه؟
چرا این همه بی رحمه
اخه خاطره هایی که با تو دارم...
...ببار بارونو، دلم داغونو
نمی خوام عشقه، بدون اونو..."

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...

قسمت 49
زیر لب زمزمه می کردم و این پا واون می کردم. محو بارش باران، سکوت شب و بوی خاک خیس بودم... در این دنیا نبودم. با صدای غفاری به خودم آمدم...
-خیلی قشنگ می رقصی!
ها و واج به دیوار حیاط تکیه زده بود و دستش را روی کمرش گذاشته بود و داشت من را می

1401/09/13 08:09

پایید.
شال نداشته روی سرم و موهای خیس شده ام که حالا فر داده شده بودند باعث شد دنبال شالی روسری بگردم. اما نبود! یادم نبود سر لخت و بالباس راحتی بیرون پریده بودم!
چشمانش را پایین انداخت. با لبخندی
لب از کنارم گذشت...
از شدت خجالت گونه هایم گل انداخته بود. سریع از همان پنجره ی لعنتی داخل اتاق پریدم.
لباس هایم کامل خیس شده بود و قطره های آب بود که از آن می چکید!
چمدانم را از زیر تخت بیرون آوردم و یک دست لباس کامل برداشتم. به سرم زد یک دوش فوری بگیرم، پس حوله ی کوچک حمام را برداشتم. نمی توانستم بیشتر از این در این لباس های خیس دوام بیاورم.
از اتاق بیرون امدم که غفاری را مقابلم دیدم. روی کاناپه لم داده بود و لپ تاپ را روی پاهایش گذاشته بود. سرش را بالا نیاورد تا من را ببیند و من هم مثل دزدها سریع فرار کردم. داخل همان اتاقی که الان آشپزخانه شده بود حمام قرار داشت.
خانم کریمی با دیدن سر وضع من جیغی کشید. خیلی از هیجان هایی که نشون می داد خوشم می آمد. دست هایم را بالا بردم و گفتم: امروز من فقط حرصتون دادم! تروخدا منو ببخشید.
بامهر خنده ای کرد...
-دخترم من تو رو خیلی دوست دارم. از وقتی که مامانت سفارشت رو به من کرده من احساس مسئولیتم نسبت به تو خیلی بیشتر شده. سرمانخوری!
-قربونتون برم. یک دوش آب داغ بگیرم کاریم دیگه نمی شه.
سریع داخل حمام پریدم و زیر دوش آب داغ نفسی تازه کردم. مجبور بودم داخل همان حمام کوچک لباس هایم را بپوشم. حمام حسابی پر از بخار داغ شده بود که تنفس را مشکل می کرد. موهایم را بالای سرم با گیره جمع کردم و شالم را روی سرم انداختم. پایم را که بیرون از حمام گذاشتم غفاری را دیدم که در حال چای ریختن بود، کمی معذب شدم اما بدون این که عکس العملی انجام بدم؛ لباس های شسته شده ام را دستم گرفتم تا در حیاط روی بند آهنی آویزان کنم. به درب آشپزخانه که رسیدم صدایم زد، سمتش برگشتم.
-زود برگردین باید گزارش امروز رو بخونین.
-بخونم؟ مگر قرار نبود بگین؟
همین طور که قطرات آب از لباس ها می چکید، منتظر جوابش بودم که اشاره ای به لباس ها کرد.
-برین بیرون تا دریا درست نکردین!
حرف هایش با رفتار هایش هماهنگ نبود. نه به آن لبخند صمیمی اش نه به این لحن خشک و رسمی که داشت!
بی خیال تحلیل کردنش شدم و سمت حیاط راهم را کج کردم. لباس هارا آویزان کردم. باد ملایمی می وزید اما برای من طوفان یا شاید هم برف محسوب می شد. بدنم هنوز داغ بود و کافی بود کوچک ترین سرمایی به تنم بنشیند و فاتحه ام را بخواند. عطسه ای زدم و سریع به داخل خانه برگشتم.
سرجایش نشسته بود. تا مرا دید گفت: بیا بشین این جا...
-من الان باید

1401/09/13 08:09

برم موهامو شونه کنم.
اخمی کرد و خیره سمتم نگاهی انداخت.
-حسابی استراحت کردین امروز کافیه دیگه. سریع بیا این جا!
صدایش و لحن کلامش روی اعصابم رژه می رفت اما، چاره ای نداشتم باید قبول می کردم. کنارش نشستم. لپ تاپ را روی میز مقابل مان گذاشت. آدرس مکانی که فایل بود را داد و به خودش زحمتی نداد که برایم بیاورد. لپ تاپ را از روی میز برداشتم و روی پایم گذاشتم.
لیوان چایش را برداشته بود و منتظر بود کمی خنک شود تا یک نفس سر بکشد.
عکس صفحه اصلی عکسی بود که در آتلیه گرفته بود. چشمان قهوه ای جذاب و ته ریش، شاخص هایی بودند که دختران دانشگاه را به ستوه آورده بود! وارد آدرسی که داد، شدم. فایل به صورت ورد بود.

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...

قسمت 50
نگاهی کردم.
-چرا نوشتین؟!
-سوالی داشتی بپرس.
از جایش با لیوانی در دست بلند شد.
بسیارلجباز تشریف داشت!
به سرعت نوشته هارا خواندم. نکته ای نوشته بود را متوجه نشدم. صدایش زدم. چند لحظه بعد روبه رویم بود.
-بله؟
-این عبارت انگلیسی که نوشتین یعنی چی؟
-بخونش!
زحمت نکشید بیاد و ببیند.
-اسکیزوتایپال...
ابرویی بالا انداخت و گفت: نمی دونی؟
با جدیت گفتم: نه!
-یعنی افرادی که شخصیت عجیب و غریب دارند.
-آها... همون دو قطبی ها؟
-نخیر... اونا خودشون یک دسته دیگه هستن.
-بله! خودم می دونستم.
-آره معلومه!
لپ تاپ را روی میز گذاشتم و با ناراحتی بلند شدم.
-کجا؟ نتیجه چی شد؟!
-نتیجه؟!
-خانم توکلی تنها یک روز مرخصی رفتین! این حجم از فراموشی شیوه کار از شما محاله که ادعات میشه کاربلدی...
لبم را گاز گرفتم تا بتونم در برابر حرفایش که مثل رگبار آتشین جانم را نشانه گرفته بود، دوام بیاورم.
با تمام توضیحاتی که به من داد متوجه شدم که اگر من یک لحظه غفلت کنم مطمئنن از کارم جا می مانم.
ساعت حوالی ده شب بود که آقای شاکری و بچه ها از بهداری آمدند. خستگی از قیافه ی آن ها می بارید.
خانم کریمی فورا برای لشکر از جنگ برگشته، چای و بیسکوییت آورد.
من از جمع بچه ها دور شدم و در حیاط، لب حوض نشستم. گوشی را کنارم گذاشتم و به آبی بودن حوض خیره شدم.
دلم برای مامان و بابا و سینا حسابی لک زده بود و دلتنگی مانع آن می شد که به آن ها زنگ بزنم؛ چرا که بغضم می ترکید و آن ها را ناراحت می کردم.
بی خیال دلتنگی ام شدم. چشم هایم را بستم؛ بعد از چند ثانیه، صدای زنگ موبایلم مرا از افکار مخدوشم در آورد.
شماره ی فاطمه افتاد و جواب دادم؛ صدای نرم و لطیفش روحم را نوازشی داد.
-سلام عزیزم. خوبی خانمی؟
-سلام فاطمه جونم. خوبی دورت بگردم؟
-فداتشم. کجایی؟ چه کار می کنی؟
-هیچی... درگیر بهداری و...
مکثی کرد و گفت: و چی...؟
-خستگی

1401/09/13 08:09

اینجا کم از درس خوندن برای کنکور نیست والا.
-راست می گی؟ خوب مگه اون جا چه کار می کنی؟
-ببین درمان یک طرف. بازخورد و گزارش هایی که باید اعمال باشه یک طرف.
صدای گریه بچه اش باعث شد مکثی کند.
ادامه دادم.
-اگر نمی تونی صحبت کنی باشه بعد باهم حرف می زنیم.
باشه ای گفت و قطع کرد.
من و فاطمه همسن و سال بودیم. اما دنیای من و او متفاوت بود. " به نظر من تفاوت هاست که باعث رشد می شود."
دستم را روی آب گذاشتم و آرامشش را به جان خریدم.
کمی بعد دوباره صفحه گوشیم روشن شد. شماره سینا را دیدم.
-سلام داداشی جونم.خوبی؟
-سلام بلا خانم. چطوری؟
-ممنون. خوبم...
-کجایی سینا؟
-دفتر مهندسی اومدم. تو کجایی؟ احوالت چطوره؟
-ای خوبم. شکر.
-بابا می گفت یک سر پیشت بیایم... آخر هفته.
-باید از آقای شاکری اجازه بگیرم.
مکثی کرد.
-نگار کجاست ستاره؟
-مگه باهاش در ارتباط نیستی؟
سکوت به مکالمه مان مهمان شد.
-سینا؟ چرا جواب نمی دی؟
سینا با صدای دورگه گفت: نه...
-چی نه؟ ازتباط نداری؟
-آخه چرا؟ چی شده؟ چه مشکلی به وجود اومده؟!
-ول کن ستاره... شخصیه!
با شنیدن کلمه ی "شخصی" از حس کنجکاوی و دلسوزی خواهرانه ام کم کردم.
-خوب باشه. کاری نداری؟!
-ستاره جانم، آبجی قشنگم... قربون اون چشمای جنگلیت برم... از دست من ناراحت نباش. بعضی چیز ها عنوان نشه خیلی بهتره.
حرفش را تایید کردم.

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...

1401/09/13 08:09

ارسال شده از

#مثبت_باش
هر روز با صدای بلند به خودتون بگید ?

من قوی هستم ? من می‌توانم❤️ من قادر به انجام هر کاری هستم ?من به خودم و توانایی های خودم ایمان دارم ? من به تصمیم‌گیری های خودم اطمینان دارم ? من ارزشمند و منحصر به فرد هستم ? وجود من در جهان هستی ارزشمند است ? من تاج سر دنیا هستم ? من خودم را باور دارم ? من خودم را دوست دارم ? من برای خودم احترام زیادی قائل هستم ? من مهمترین شخص زندگیم هستم ? من برای دیگران آرزوهای خوب می کنم و آرزوهای خوبم نیز به واقعیت می پیوندند ❤️ من قلبی آکنده از عشق به خودم ،به بشریت و به این کهکشان دارم ? عشقی که از من به دیگران می جوشد مرا تقویت می کند ?

1401/09/13 09:56

ارسال شده از

? عبارات تاکیدی (ثروت)
باورهای ثروتساز ?

? من دست به هرچی میزنم طلا میشه?
❤️ ثروتمند شدن خیلی طبیعیه☺️
? من هر روز ثروتمندتر میشم???
? پول درآوردن مثل آب خوردنه?
✨ من لایق ثروت هستم?
?دنیا پر از پول و فراوانیست?
? نعمتها و ثروتها بی نهایت هستند
⭐️پول دنبال منه ????‍♀️?
? من در هر شرایطی به راحتی پول میسازم?
? من مغناطیس ثروت و خوشبختیم?
?من هر کجا سرمایه گذاری کنم از فضل خدا سود زیادی میکنم ?⬆️?
❣من توانایی پول سازی دارم???
? پول درآوردن آسانترین کار دنیاست?
? درآمد من هر روز بیشتر و بیشتر میشه???

#مثبت_باش ?

1401/09/13 09:56

‌ ✅اگر می خواهید #لاغر شوید سعی کنید صبحانه شما حداقل 5 گرم فیبر داشته باشد.

✨کافی است نصف یک سیب بزرگ و کامل، یک دوم لیوان غلات کامل و یا دو تکه نان سیاه کامل را انتخاب کنید. هر کدام از این انتخاب‌ها به خودی خود 5 گرم فیبر دارند.
? اگر آن‌ها را با هم همراه کنید هم که دیگر چه بهتر. شک نکنید مثل آب خوردن وزن کم خواهید کرد.

? #مثبت_باش ??

1401/09/13 09:59

♦️چه نوشیدنی‌هایی برای کاهش وزن مفید هستند؟

?آب کرفس نه تنها کالری کمی دارد، بلکه بیش از 95 درصد آن از آب تشکیل شده است. 
?چغندر کامل کالری کمی دارد و سرشار از فیبر است که می‌تواند به کند شدن تخلیه معده کمک کند و عاملی برای مدیریت وزن باشد.
?سبزیجات دارای فیبر بالا، قند کم و آنتی‌اکسیدان های ضدالتهابی هستند. 
?هندوانه علاوه بر کالری کم، منبعی عالی از ریزمغذی‌های مفید برای قلب مانند پتاسیم و آنتی‌اکسیدان‌های تقویت‌کننده سیستم ایمنی، ویتامین‌های A و C است. 

? #مثبت_باش ??

1401/09/13 10:00

✅برای آب کردن چربی اطراف ران‌ و شکم ، صبحانه مفصل شامل گردو ، عسل ، بادام ، مویز ، انجیر و توت نوش جان کنید.

? #مثبت_باش ?

1401/09/13 10:00

❣مراقبت از خود...

وقتی خسته هستید استراحت کنید.
وقتی تشنه هستید لیوان آب خنکی بنوشید.
وقتی احساس تنهایی می کنید به یکی از دوستان زنگ بزنید.
وقتی کلافه اید از خداوند تقاضای کمک و یاری کنید.
بسیاری از ما آموخته ایم که نسبت به خودبی توجه باشیم.
بسیاری از ما در حق خود قصور میکنم،
بسیاری از ما به خودمان فشار بیش از اندازه می آوریم و
حال آنکه تنها دلیل ناراحتی امان تحمل فشار بیش از اندازه است.
بسیاری از ما گمان می کنیم اگر به وقت خستگی استراحت کنیم کاری که باید بکنیم انجام نخواهد شد،
امااینطور نیست.
درشرایط خستگی روحی و روانی کاری صورت نمی گیرد.
کسانی که در حق خود مهر می ورزند وخود را دوست دارند ودر مقام مراقبت از خود کاری صورت میدهند خوشبختهای عالم هستی هستن .
امروز از خودم مراقبت میکنم ، امروز به خودم مهر می ورزم.

? #مثبت_باش ?

1401/09/13 12:30

تست مزاج و سردی بدن دادی؟
میدونی مزاجت چیه؟
و اگه مزاجت نامتعادل باشه دچار کدوم بیماری میشی؟!

اگه بلغمی باشی چاق میشی و نفخ و ورم معده پیدا میکنی...

اگه سودایی باشی به استرس و اضطراب و یبوست و خشکی پوست دچار میشی...

اگه صفرایی باشی دچار کبد چرب و تلخی دهن و گرگرفتگی میشی...

همین الان برای تست رایگان مزاج شناسی و مشاوره رایگان برای رفع مشکلاتت روی لینک زیر بزنید. ???

"لینک قابل نمایش نیست"
"لینک قابل نمایش نیست"
"لینک قابل نمایش نیست"
"لینک قابل نمایش نیست"

#مثبت_باش ?

1401/09/13 12:32

روش برخورد درست با افراد ناراضی‼️

✍️ چندی پیش که به مطب یک دکتر مراجعه کردم روش درست برخورد با افراد ناراضی را به طور عملی دیدم. حدودا یک ساعتی بود که به همراه چند نفر دیگر در اتاق انتظار نشسته بودیم و خبری از دکتر نبود.

?️مردی که روبروی من نشسته بود از منتظر بودن کلافه شده بود و تمام مدت یک سری مجله ی پاره پوره را ورق می زد و دائما در صندلی اش وول می خورد. بی صبرانه پاهایش را تکان می داد و هر چند دقیقه یک بار به ساعتش نگاه می کرد. بالاخره صبرش تمام شده و به طرف متصدی پذیرش رفت و محکم به شیشه ی اتاقکش ضربه زد.

?️او در را باز کرده و گفت:

?“بله آقا؟ می توانم کمکی کنم؟”

?️مرد با تحکم گفت:

?️“این چه وضعش است؟ من ساعت سه وقت داشتم. الآن ساعت چهار است و هنوز دکتر را ندیده ام!”

?متصدی به جای هر گونه توضیحی گفت:

1️⃣ مرحله 1 (موافقت): حق با شماست آقا. شما ساعت سه وقت دکتر داشتید…

2️⃣ مرحله 2 (عذر خواهی): متاسفم که این قدر معطل شدید…

3️⃣ مرحله 3 (بیان دلیل): دکتر درگیر عمل جراحی شده…

4️⃣ مرحله 4 (اقدام): اجازه دهید به بیمارستان تلفن کنم و بپرسم چقدر طول می کشد کارشان تمام شود…

5️⃣ مرحله 5 (قدر دانی): متشکرم که موقعیت را درک می کنید و ممنونم که این قدر صبور هستید.”

?خشم آن مرد بعد از دیدن رفتار متصدی و شنیدن این جملات، فروکش کرد.

⁉️ در برابر چنین مهربانی و لطفی چه کار دیگری می توانست بکند؟

?بنابراین در برخورد با افراد ناراضی به جای تلف کردن وقتمان با توضیح و توجیه، تنها کاری که لازم است انجام دهیم روبه راه کردن اوضاع با بیان جملاتی درست و به موقع است.

? منبع: تانگ فو - روش برخورد با افراد دشوار
✍ نويسنده: سم هورن

? #مثبت_باش ?

1401/09/13 12:36

معجزه اضافه کردن نمک به شامپو?

فراموش نکنید که اگر برای شستن سر مقداری نمک به شامپویتان اضافه کنید به سلامت موی سرتان بسیار کمک می کنیدزیرا که از چرب کردن موهای سر شما جلوگیری خواهد کرد،شما را از دست شوره سر خلاص میکند و برای رشد مو بسیار مفید است

@tebesonati99
#مثبت_باش ?

1401/09/13 15:20

آرامش؟! آرامش به این معنا نیست که جایی باشید که هیچ سر و صدا ، مزاحمت و کار سختی وجود نداشته باشد ، به این معناست که در بطن همه چیز باشید اما قلب آرام داشته باشید.
#مثبت_باش ?

1401/09/13 16:04

تربیت_فرزند?
? تا حالا دیدی که باغبونی سر گلی داد بزنه؟
اگه گل مشکلی داشته باشه، باغبون مشکل رو شناسایی و برطرف می‌کنه.

?رابطه با کودک هم دقیقا همینه!
به جای داد زدن، مشکل رو شناسایی کن. والدی که فریاد می‌زنه مثل باغبونی هست که به خاطر آفت، سر گل‌هاش داد و بیداد می‌کنه!"

#مثبت_باش ?

1401/09/13 16:13

#طنز_خنده?

? روش های کاهش وزن در کشور های مختلف

▪️تایلند : خوردن غذاهای تند
▫️انگلستان : غذا در پرس های کوچک
▪️اندونزی : روزه گرفتن
▫️آلمان : خوردن صبحانه کامل

? ایران : از شنبه انشالله?

#مثبت_باش ?

1401/09/13 21:31

قسمت 51
نگار صدایم زد.
-ستاره. بیا داخل، استاد جلسه گذاشتن.
-باشه عزیزم اومدم.
گوشی را قطع کردم و موهایم را زیر شالم قایم کردم.
وارد اتاق شدم. همه ی بچه ها روی مبل ها نشسته بودند. استاد از اتاقش بیرون آمد. بلافاصله گفت: بچه ها همه کنار هم گروهی شون بشینن.
بچه ها جابه جا شدند و بهزاد که کنار، غفاری نشسته بود؛ از جایش بلند شد و کنار نگار جا خوش کرد.
من هم کشان کشان سمت غفاری رفتم. غفاری خودش را جمع و جور کرد و منم تا می توانستم خودم را کنار دسته ی مبل چسباندم. اگر حساب می کردی بین من و او بهزاد می توانست بنشیند!
استاد شاکری با چهره ای درهم و برهم گروه ها را نظاره کرد.
بچه ها همه به او چشم دوختند.
هستی که همیشه به مظلومی زبان زد بود این بار برخلاف عادت، به سمت استاد رو کرد و گفت: استاد، شما حالتون خوبه؟
استاد از امواج طوفانی افکارش به سختی بیرون امد و پاسخ داد.
-ممنون دخترم.
محمد با لبخندی برلب ادامه ی حرف استاد را گرفت.
-استاد! اگر حالتون خوب نیست، تشکیل جلسه برای چیه؟
استاد، با جدیت پاسخ داد.
-به حتم مجبور بودم و گرنه با این حجم از خستگی برگزاری جلسه کار خنده داریه!
سکوتی سنگین حاکم شد.
استاد سکوت جلسه را شکست.
-خوب بچه ها ضمن عرض خداقوت. از مدیریت زنگ زدند و گفتند که خانم شراره صولتی گم شده! پدر و مادرش مدام زنگ می زنن و سراغش را می گیرن!
از تعجب چهره ی همه ی ما بهم ریخت...
صدای بهم فشردن دندان های غفاری را به وضوح می شنیدم.
نگاهی به دست های فشرده شده اش انداختم، از شدت عصبانیت می لریزد.
استاد ابراز نگرانی کرد و گفت : قصدم ناراحت کردن شماها نبود، اما لازمه که بدونین و یاد بگیرین، هر چیزی سرجای خودش!
خانم صولتی خودش اشتباه کرد و تو فکرایی که نباید، بود!
مسئولیتی متوجه من نیست، اما باید بدونین که تنها یک هفته مانده تا خودتون رو به من نشون بدین.
به افرادی که خوب باهم کار کنن جایزه یا همون تشویقی پیش من دارن.
غفاری ببخشیدی گفت و جلسه را ترک کرد.
به راه رفتنش خیره شدم. از پشت شبیه به جنتلمن ها می ماند! هیکلش را انگار کوبانده و ساخته بود...
به یاد حرف میترا افتادم که می گفت" همه ی دخترای دانشکده دنبالش هستن"
اما برای من که جذابیتی نداشت!
بعد از صحبت های اقای شاکری و اظهار نظر بچه ها همگی شب بخیر گفتیم و به اتاق هایمان پناه بردیم.
وارد آشپزخانه شدم و بطری آبم را از یخچال برداشت.سمت اتاق رفتم. نگار روی تخت دراز کشیده بود و هستی هم هنذفری در گوش، در این فضا نبود. سمت تختم رفتم. گوشه ی پرده ی پنجره بالا رفته بود؛ غفاری لب حوض نشسته بود و به آسمان زل زده بود.
من باید سرویس بهداشتی می

1401/09/13 22:28

رفتم و مسواک می زدم، اما حضور غفاری معذبم می کرد.
کمی صبر کردم و منتظر ماندم تا شاید از جایش بلند شود اما انگار خیال دل کندن از آن فضای رویایی را نداشت.
مسواک و خمیر دندان را از جیب کیفم برداشتم.
راهی حیاط شدم. به عمد دمپاییم را روی زمین می کشاندم تا بفهمد من آمده ام و برود!
اما کر هم شده بود!
زانوانش را دراز کرده بود و با تکیه دادن روی دستش، آسمان را می پایید.
از جلویش رد شدم.
بعد از اتمام کارم، از سرویس بیرون آمدم.
در حال عبور از کنارش بودم که صدایم زد.
آن هم نام کوچکم را مورد خطاب قرار داد.
-ستاره...
سرجایم ایستادم و نگاهش کردم.
-تقصیر من بود که شراره گم شده؟
ابرویم را بالا انداختم و گفتم: نمی دونم...
برای من تنها چیزی که مهم نبود، گم شدن شراره بود.
به سمت نگاهی کرد.
-الان حتما از چشم من می بینن...
پاسخ دادم.
-چرا از چشم شما ببین؟ مگه شما کاری کردی؟
به جلو خیره شد.
سکوت سردی حاکم شد.
-نه... من چه کاری می تونستم بکنم؟!
-خوب پس منظورتون چیه؟!
انگار نمی خواست حرفش را بزند. نگاه گذرایی سمت چشمان خسته اش کردم و شب بخیری گفتم.
با چشمانی که از ان حرف ها می بارید نگاهم کرد و سری تکان داد.

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...

قسمت 52
نرسیده به تخت خوابم برد و صبح ساعت شش از خواب بیدار شدم.از سرویس که بیرون آمدم، صدای کلید انداختن درب، توجهم را جلب کرد.
خانم کریمی، نان به دست ظاهر شد. سمتش رفتم و بعد از سلام و احوال پرسی نان را ازدستش گرفتم.
بالخندی برلب گفت: خداروشکر که مریض نشدی! این جا که مادر دوا و درمونی وجود نداره... مگه خودتون به داد خودتون برسین.
خنده ای کردم و گفتم: بااین که زود سرما می خورم اما این دفعه شانس یارم بود.
-چی شده زود تر از همه بیدار شدی؟
-گفتم چایی بذارم و کمکتون کنم.
از حرفم، خوشحال شد و با لبخندی قدردانی کرد.
خانم شاکری به ما رسید.
-سلام خوشگلا... صبح قشنگتون بخیر و شادی.
صدایش بسیار دلنشین بود.
خوش و بشی کردیم و وارد پذیرایی شدیم.
غفاری باز هم روی کاناپه خوابیده بود. نمی دانستم واقعا چرا در اتاق پسرها نمی خوابد!
بعد از خوردن صبحانه ای مفصل، همگی با انرژی مضاعف، به بهداری رفتیم.
ساعت هشت بود و چهار نفر در راهرو منتظر نشسته بودند.
آقایی که مسئول نوبت دهی بود- اقای اربابی_ سمت غفاری نگاهی کرد و گفت: امروز،روز شلوغی هست. خبر درمان رایگان مثل بمبی توی روستا پیچیده و همه ی اهالی رو باخبر کرده...
غفاری لبخند زوری زد و مستقیم وارد اتاق شد.
من هم به دنبالش رفتم. پشت میز نشست و گفت: امروز ثبت گزارش با شماست.
باشه ای گفتم و کیفم را کنار میز گذاشتم.
کمی بعد، اولین مراجع وارد

1401/09/13 22:28