The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

مثبت_باش ❣

777 عضو

??سفت کردن سینه ها??

✅ماساژ سینه با روغن خراطین یک روش بسیار عالی برای سفت کردن سینه است

✅همچنین میتوانید بجای روغن خراطین از روغن بادام و روغن زیتون نیز استفاده کنید

#مثبت_باش ?

1401/09/26 10:52

?برای کاهش پف دور چشم هنگام صبح، با آب سرد صورت خود را بشویید.

✍️این کارباعث گشادشدن رگهای پوست میشود و بلافاصله منافذ پوست راجمع و پف کردگی دورچشم را کاهش میدهد.

#مثبت_باش ?

1401/09/26 10:53

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/09/26 10:56

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/09/26 10:57

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/09/26 10:57

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/09/26 10:58

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/09/26 10:58

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/09/26 10:58

دوست داشتید در موردش داخل گروه چالش صحبت کنید
#مثبت_باش ?

1401/09/26 11:04

✔️به بچه های اول سخت نگیرید

?والدین برای فرزند اولشان میخواهند تمام آرزوهایشان را پیاده ڪنند. میخواهند خوشتیپ ترین و لاڪچری ترین بچه روی زمین باشد.
او را ڪلاسهای آموزشی فوق برنامه میفرستند و میخواهند در همه چیز اول باشد. او هم سعی میڪند برای رضایت آنها، در مهمانیها هرچه ڪه بلدست را رو ڪند و درس پس بدهد، شعر بخواند!
?هرچه یاد گرفته، همه را بگوید. همیشه اول باشد!
برای همین فرزند اول یڪ انسان ڪمالگرا و خاص بار می آید.

?ولی در مورد بچه آخر، دیگر والدین آن حساسیتها را ندارند.
میخواهند ڪودڪ برای همیشه ڪوچڪ بماند. میدانند ڪه دیگر فرزندی بعد از او نخواهد بود ڪه حس شیرین بچگی را برایشان داشته باشد.

? میخواهند خودشان و ڪودڪشان، ڪودڪی ڪنند.
مهم نیست ڪه ڪمی دیرتر راه بیوفتد یا دیرتر حرف بزند.
میدانند همه اینها بالاخره اتفاق می افتاد و دیر یا زود شدن نشانه هوش ڪودڪ نیست.

?بچه های آخر اصولا خیلی راحت تر از بچه اول بزرگ میشوند، درس میخوانند، ڪلاسهای فوق برنامه را اگر باب میلشان بود و دیدند ڪه بهشان خوش میگذرد میروند
زندگی را راحت تر میگیرند
واڪثرا به خواسته هایشان میرسند و موفق تر هم هستند.
انقدر بچه های اول را اذیت نڪنید
?♦️?♦️?????♦️?♦️

?فرزندپروری
#مثبت_باش ?

1401/09/26 14:11

?نمایشی شدن کودک یعنی زمانی که اکثر رفتارهای فرزندتان نمایش است نه واقعیت.

?اعم از خنده و گریه و ناراحتی و حرکت های عجیب و اظهاراتی که از او می شنوید و می دانید که واقعیت ندارد مثلا در مورد بیماری و یا موفقیت هایش

?کودکان نمایشی اشکالات و ناتوانی های واقعی خود را پنهان می کنند.

?آنها به جای یادگیری رفتار و روابط صحیح و درست با دیگران همواره از روش نادرست و نمایشی خود استفاده می کنند.

?کودک نمایشی نیازمند توجه است و چون روش صحیح جلب توجه را نمی داند از نمایش های افراطی استفاده می کند.
#فرزندپروری

?فرزندپروری
#مثبت_باش ?

1401/09/26 14:11

▫️هرگز به کودک نگویید این‌قدر ترسو نباش!
برای آموزش دفاع کردن به کودک‌تان از نصیحت استفاده نکنید.
مثلا نگویید: «از خودت دفاع کن، چرا از خودت دفاع نکردی؟ چرا وقتی کتک خوردی هیچ کاری نکردی؟ نگفتم این‌قدر ترسو نباش؟» یا برچسب نزنید: «بچه من پخمه است، مظلومه، بی‌دست و پاست، اصلا این کتک خوره و ...».

یا زمانی که کودک‌تان کتک می‌خورد، خشم خود را از بقیه سر او خالی نکنید: «چرا هیچی نگفتی؟ همین‌طور وایستادی کتک خوردی؟» از همان ابتدا که کودک شما کتک خورد یا حقش گرفته شد یا هل داده شد، رفتاری را داشته باشید که انتظار دارید فرزندتان در آن شرایط انجام دهد.

مثلا اگر کسی کودک را کتک زد، دستش را با اقتدار، ولی بدون خشونت می‌گیرید و می‌گویید کار بدیه، نباید بزنی.

اگر به زور اسباب‌بازی را گرفت، می‌گویید این اسباب‌بازی مال اونه، این برای شماست، ولی می‌تونید با همدیگه تقسیم کنید.
این رفتار‌ها باید بدون خشونت و خجالت گفته شود.


#فرزندپروری

?فرزندپروری
#مثبت_باش ?

1401/09/26 14:11

?پفک تا 9 برابر وزنش آب جذب میکند، ?

پس معده کودکان را پر کرده و سبب بی‌اشتهایی آنها میشود!

?در نتیجه کودک در اثر مصرف آن به کمخونی ، کوتاهی قد ، پوکی استخوان و ریزش مو دچار میشود.
#مثبت_باش ?

1401/09/26 15:22

#کودکانه

شكل گيري شخصيت كودك در هر سن و وظايف والدين:

?تولد تا 8سالگي: سن شكل گيري دلبستگي و احساس ايمني
وظيفه والدين: پاسخگوي حساس بودن به نيازها و گريه كودك


?7-8 سالگي سن شكل گيري حس استقلال
وظيفه والدين: دادن فرصت اكتشاف و تحرك؛ صحبت كردن زياد با كودك و توصيف اعمال كودك ؛ استفاده از تكنيك پرت كردن حواس براي تربيت كودك

? 5-7 سالگي سن دوستيابي ورود به گروه و يادگيري زبان
وظيفه والدين: اقتدار؛ الگوي خوب بودن؛ اعطاي وظايف به كودك؛ خوب گوش دادن به كودك و احساساتش

?87-4 سالگي سن شكل گيري هويت كودك؛ شكل گيري عزت نفس و يادگيري ارزشها و هنجارها
وظايف والدين: اقتدار؛ الگوي خوب بودن؛ ياد دادن مهارت حل مساله؛ نظارت بر كودك و دوستي هاي او؛ ايجاد رابطه خوب با كودك

#مثبت_باش ?

1401/09/26 15:23

کمبود محبت از علل دروغگویی کودک!

✅ محروم بودن از محبت، به خصوص محبت مادر، از علل مهم دروغگویی است.

⚠️ مادران گرامی باید بدانند که هیچ چیز جای توجه و محبت آنها را نمی گیرد و این کمبود محبت علت بسیاری از رفتارهای سو کودک است.

? جلب توجه وتحسین والدین به خصوص در جمع بزرگسالان که توجهی به کودک نمی شود و یا دریافت پاداش و امتیاز از علل دیگر دروغگویی است.

?توجه داشته باشید که کودک تا 6 سالگی دروغ نمی گوید، بلکه تخیل می کند. به او برچسب نزنیم.



??#مثبت_باش ??

1401/09/26 17:43

#نکته‌تربیتی

✍در کودکی باید خواندن یاد گرفت و در جوانی باید خواند تا یاد گرفت

?برای اینکه در جوانی به راحتی بخوانیم در کودکی یادگیری باید همراه با شور و شوق و لذت باشد.

✔️خواندن را برای کودک باید لذت بخش
و نتیجه را رضایت بخش کرد.

✔️کودک را باید کتاب خوان بار اورد
❗️ نه درس خوان.

#مثبت_باش ?

1401/09/26 19:15

#فوت_کوزه_گری

?حتی اگر برای مدتی نمی توانید با هم رابطه داشته باشید مدام به او یادآوری کنید که برای رابطه با او لحظه شماری می کنید.

? بخش بزرگی از وظیفه جنسی شما این است که به همسرتان بفهمانید او باعث تحریک شما می شود و شما با تمام وجود حاضر هستید برای لذت بخشیدن به او وقت بگذارید?

#مثبت_باش ?

1401/09/26 19:24

#هر_دو_بدانیم
#همسرداری

6عادت کلامی مخرب درمحیط خانواده

❌انتقاد مخرب:
شخصیت افراد را زیر سوال میبرد

❌تهدید کردن:
فقط در کوتاه مدت نتیجه میدهد

❌قهرکردن:
پیام تنبیه های روانی مانند قهر کردن به همسرمان این است که آن چه را می خواهم انجام بده یا تو را ترک خواهم کرد

❌سرزنش کردن:
کینه ای که دائمی می شود

❌باج دادن:
رفتاری که پایانی نخواهد داشت

❌توهین کردن:
حرمت خانواده را می شکن

#مثبت_باش ?

1401/09/26 23:36

قسمت 16
لباس از تن خارج می کند و اندام عضله ایی و ورزشکاری اش چشمانم را جذب می کند.
-چی نمیشه نفسم؟
تیله های چشمانم را به زمین می کوبم.
-ببخشید راحت می گم، ای کاش فردا صبح دوباره می اومدی.
نگاهش نمی کنم چون نمی توانم‌ با افکار و عقاید منسوخ خانواده ام گند بزنم به زندگی و اولین رابطه عاشقانه ام و خود را برای همیشه از تجربه ی زیباترین حس محروم سازم.
-می‌‌‌شه باهام‌ راحت باشی غزاله.
سرم را آرام بالا می گیرم.
-با یه مرد طرفی، نه یه بچه. پس بهتره اصل مطلب را بگی. گرچه خودم فهمیدم ولی دوست دارم از اول زندگی باهام رو راست باشی.
نگاه به چشمان قهوه ایی رنگش می اندازم و دهان نیمه بازم را به تکلم وا می دارم.
-ببخش عزیزم. ولی خانواده من ...
و باز حرفم را قورت می دهم.
یک قدم دیگر نزدیکم می شود و دست به موهایم‌می کشد و آرام مرا نوازش می کند و باز قلبم را آکنده از محبتش می کند.
انگشت به گونه ام می کشد و با نوازش مرا مانند کودکی آرام می سازد.
-نمی خواد ادامه بدی نفسم. برام سخته امشب از عشقم دل بکنم، ولی می کنم. چون برام‌مهم و با ارزشی. احترام به نظر و عقاید خونوادت می ذارم. ولی فکر نکن بتونی فردا صبح رو ازم بگیری.
دستش را از صورتم می کند و پیرهنش را از روی تخت بر می دارد و به تن می کند.
-فردا صبح آماده باش. خب دختر خوب؟ این چند ساعتو که فکر نکنم بتونم بخوابم...

مکثی می کند و کتش را نیز به تن می کند.
-منتظر تماست می مونم.
رو به رویم می ایستد و دست روی بازوی برهنه ام می گذارد.
-مواظب خودت باش نفسم.
او را بدرقه می کنم و بعد از بستن درب خانه نفس عمیق می کشم. حس می کنم کل وجودم پر شده از عطر تنش و سرمست لبخندی می زنم و سر به طرف ساختمان‌ می چرخانم.
چراغ اتاق خواب پدر و مادر خاموش است و با خونسردی و پاورچین کنان به سمت اتاقم می روم. در را می بندم و مشغول باز کردن موهایم می شوم‌ چقدر دلم یک دوش آب گرم می خواهد ولی نمی خواهم سر و صدا باعث بیدار شدن مادرم شود. لباس عروس را از تن خارج می کنم و لباس راحت می پوشم. آرایشم را پاک می کنم و با قدم های سنگین به طرف تختم می روم. روی لبه تخت می نشینم و جای خالیش را بیشتر حس می کنم‌. ای کاش امشب کنارم بود و مانند تمام عشاق تا صبح برای هم غزل عاشقانه می خواندیم.
تن خسته را را روی تخت رها می کنم و پتو را تا شانه ام بالا می کشم. پلک می بندم و دلم می خواهد بار دیگر سفر کنم به روزهای اول آشنایی. آن روزی که متین را به دید بیمار عمه می دیدم و هیج حسی به او نداشتم‌.
عشق شروعی ندارد و انسان وقتی به دامش می افتد که نمی داند، چرا؟ چگونه؟ و چطور شد که اسیر چشم های صیاد دلکش

1401/09/26 23:45

مقابلش می شود و یه یکباره غرق در زیبایی این حس ماورایی می شود.
***
سکوت می کنم. اینبار می دانم‌ مادر عصبانی است و این‌مساله ایی نیست که بخواهم‌ محمد پا در میانی کند.
پوفی عمیق می کشم و باز قدم بر می دارم برای تبرئه خویش.
-مامان اینهمه به من‌ گیر می دید که چی؟
فاصله ی میان ابرویش کم می شود و با جدیت مضاعف به من می توپد‌.
-یک دنده شدی‌‌. سرخود و لجباز شدی. هر غلطی که دلت می خواد می کنی‌. غزاله من نمی فهمم تو چرا داری اینکارا را می کنی. مگه خواهرت سیما نیست؟ از همون روز اول هر چه من و پدرت گفتیم، گفت چشم. الان کل فامیل حسرت زندگی شو می خورن، چون مث تو لجباز و سرکش نبود.
چهره اش سرخ می شود و اینبار عصبانی اتش را روی دندان هایش خالی می کند تا کمی فروکش شود.
-بزرگ شو غزاله. بدون اجازه من ابرو تمیز می کنی، تا ساعت دوازده شب بیرون می مونی. اون چادرتو که برای نمایش تا سر کوچه بیشتر سر نمی کنی. الانم که‌‌‌‌...
دستم را محکم روی میز می کوبم و با جدیت جوابش را می دهم.
-مامان‌ من، اصلا شما چرا تلفن همراهمو جواب بدید. اسمش روش هست، تلفن همراه. یعنی وسیله خصوصی. بعدش، مگه چی شده؟ اینکه یه هم کلاسیم زنگم زده ایرادش چیه؟ مامان نمی تونم که تو جمع دانشگاه از همه فرار کنم و به همه بفهمونم که چون مادر و پدرم دوست ندارن من با جنس مخالف حرف بزنم، حق نزدیک شدن بهم ندارند. تو رو خدا یکم به روز باشید. تو رو خدا یکم منطقی فکر کنید. من که هیچ رابطه ایی با اون پسره ندارم‌ فقط در حد مسائل درسی...

نویسنده : ملودی

ادامه دارد...

قسمت 17
چشمانش را ریز می کند و بدون معطلی جواب می دهد.
-چشمم روشن. بذار بابات بیاد ببینه دخترش چطور بلبل زبونی می کنه. دیگه مگه می خواستی چه رابطه ایی باهاش داشته باشی، هان؟ اولش از سوال درسی شروع می شه، آخرش خدا می دونه به کجاها ختم می شه!

طاقتم‌ طاق می شود و با عصبانیت از کنارش می روم‌. دلم نمی خواهد بیشتر از این با کل کل کردن و دفاع از حقم، احترامش را پایمال کنم. به اتاق می روم و لباس های بیرونم را به تن‌ می کنم و از خانه خارج‌ می شوم. سرم سوت می کشد از این همه اختلاف سلیقه و نظرها. از اینکه تا چشم باز کردم هیچ حق انتخابی نداشته ام. نه رشته تحصیلی، نه حجاب و نه معیارهای دیگر.
باید روانشناسی بخوانی، چون عمه ات روانشناس است و فردی موفق است‌. باید چادر به سر کنی، باید با فلان فرد دوست باشی چون ما از بقیه ی دوستانت خوشمان نمی آید. باید اینگونه باشی، چون پدرت می گوید.
دستم را برای تاکسی تکان می دهم و به تنها مقصدی می روم که حالم را خوب می کند.
رو به روی مطب عمه پیاده می شوم و

1401/09/26 23:45

سریع وارد ساختمان می شوم. حتی منتظر آسانسور نمی مانم و پله ها را دو تا یکی بالا می روم‌. در دل آرزو می کنم مطب خلوت باشد تا کسی صورت بر افروخته و چشمان ورم کرده ام را نبیند.
وارد مطب می شوم و خوشبختانه بجز یاسمین کسی دیگری نمی باشد. با عصبانیت نگاهی به یاسمین می اندازم و بدون سلام به او می توپم.
-عمه تنهاست.
با چشمان متعجب نگاهم می کند.
-آره.
بدون مکثی سریع به اتاق می روم، حتی بدون آنکه در را بزنم وارد می شوم.
عمه که مشغول مرتب کردن پرونده ها بود، با دیدنم چهره حیرت به خود می گیرد.
-چیزی شده غزاله؟
روی صندلی می نشینم و سرم را بین دو دستانم مچاله می کنم و چشمانم را محکم می بندمم. بارش اشک هایم امان نمی دهد و فقط می گریم و به جایی می رسم که می توانم میان اشک و ناله هایم دوباره از خانواده ام بنالم‌.
-عمه من دیگه نمی تونم، بخدا کم آوردم..‌. تا کی باید به فرمان هاشون اطاعت و چشم بگم.امروز به خاطر تماس همکلاسیم‌ مامان قیامت به پا کرد. بهم می گه چرا باهاشون رابطه داری. چرا چادر سر نمی کنی‌. چرا آرایش می کنی و چراااا...
سکوت می کنم و برای آرامش اعصابم چند نفس عمیق می کشم.
-اونا با طرز تفکر و باور
های سنتی رشد کردن ولی جامعه امروزه این باورها را قبول نداره. من که نمی تونم به خاطر طرز فکر خونوادم زندگی کنم می تونم؟
به نظرتون من نمی تونم رابطه با همکلاسی هام داشته باشم چون خونوادم می خواند؟ هر شب که می خوابم میاد به اتاقم سرک می کشه. کیفم و جیب هامو می گرده که مبادا دخترش معتاد یا سیگاری بشه. بابا هم تاییدش می کنه و یه تنه پشتشه‌. بنظرتون کار من اشتباهه؟
عمه لبخندی ملیح می زند و دست روی گونه ی خیسم می کشد.
-آروم باش غزاله. آروم باش عزیزم.
چند نفس عمیق می کشم و سعی می کنم حالم خسته ام را در سینه ام حبس کنم.
-مشکل تو اینطور حل نمی شه‌. چند بار بهت گفتم با روشش باید جلو بری. ولی خب، یکم عجول و زود رنجی‌. اگه مادرت از تماس اون پسر ناراحت شد، بجای جر و بحث و دعوا باید متقاعدش می کردی. پدر و مادرت اونقدرا که فکر می کنی سخت گیر نیستن. هنوز نتونستی رگ خوابشون را بدست بیاری‌. تو فکر می کنی پدرت با من‌مخالف نبود؟ با درس خوندن من، با آینده شغلی من و با تمام آرزوهام مخالف بود. ولی تونستم آرام و منطقی نرمش کنم‌. مثل قطره در دل سنگ فرو رفتم نه خشن و پر خروش.
صدای تقه ی در حرف های عمه را قطع می کند.
-بیا تو یاسمین.
یاسمین وارد می شود و با دیدن چشمان خیس و اشک بارم متعجب نگاهم می کند.
-آقای محتشم اومدن خانم راد. در مورد...
عمه حرفش را قطع می کند‌.
-خیلی خب. الان میام‌.

نویسنده : ملودی

ادامه

1401/09/26 23:45

دارد...

قسمت 18
نگاه به من می کند و جعبه دستمال را از روی میز بر می دارد و به سمتم می گیرد.
-اشکاتو پاک کن. و به آینده خوب فکر کن‌.
با دستمال صورتم را پاک می کنگ و غرغر کنان می گویم:
-بازم اون پسر خل و چله است...
عمه‌ چشم ذره ایی می رود و از اتاق خارج‌ می شود‌. صورتم را در آینه کوچک جیبی ام‌ نگاه می کنم و از اتاق خارج می شوم‌. محتشم را رو به روی عمه می بینم‌ که مشغول صحبت کردن با اوست. از حرف های عمه و محتشم متوجه می شوم که برای تغییر دکوراسیون داخلی مطب عمه آمده است. سلامی سرد می کنم‌ و روی یکی از صندلی ها می نشینم‌ و به حرف های دو نفره شان‌ گوش می دهم. گرچه حوصله بحث هایشان را هم ندارم‌ و تا اتمام صحبت هایشان خودم‌ را با تلفن همراه سر گرم می کنم.
با سکوت یکباره و نشستن محتشم روی صندلی نزدیک، تمام فکرم از تلفن همراه کنده می شود‌. اسکرین را خاموش می کنم و تلفن همراه را داخل کیفم می گذارم و نگاهی به اطرافم می اندازم. خبری از عمه نیست و من و آقای محتشم‌ تنها در سالن نشسته بودیم.
عطر غلیظ اش حس شامه ام‌ را تحریک می کند و نمی دانم‌ چه می شود که نگاهی به صورتش می اندازم. اولین بار بود که با این دید به صورتش نگاه می کردم. آنقدر هم خل و چل به نظر نمی رسید و کامل متین و با وقار به نظر می رسید. بعد از این همه دل آشوبی های زندگی ام دلم می خواست کمی با یک مرد احساس راحتی کنم، ولی...
تلخندی می زنم و از جایم بر می خیزم‌ که واژه ایی آشنا مرا از حرکت وا می دارد.
-ببخشید شما حالتون خوبه؟
چهره ام‌ را به طرفش بر میگردانم‌ و زل می زنم به چشمان قهوه ایی رنگش.
حق به جانب می‌گویم.
-بله خوبم.
لبخندی کمرنگ می زند.
-ولی چشماتون...
باز سرخی چشمانم کار دستم می دهد.
به صورتم خیره می شود.
-منم قبلا مثل شما گریه می کردم. باورت میشه؟
لبخندی کج می زنم و به خودم یاد آوری می کنم که از چه خانواده ایی هستم و نزدیک شدن به یک پسر و درد و دل کردن با او برایم چه حکمی دارد.
-این مساله کاملا شخصیه.
و از او دور می شوم و به اتاق می روم که در همان حین با عمه رو در رو می شوم‌و به کنار می روم و اجازه خروج به او می دهم‌‌
عمه رو به روی آقای محتشم‌می نشیند و کاغذی شبیه چک را روی میز رو به روی او قرار می دهد.
آقای محتشم با خونسردی نگاه به چک‌می اندازد و آن را پس می زند‌.
-نیازی نیست خانم راد. من برای دستمزد و حقوق این کارو قبول نکردم. برای خودم این کارو قبول کردم.
عمه عینکش را کنار می زند:
-بلاخره برای زحمت و هزینه های متریال باید مبلغی پرداخت بشه. لطف کنید و قبول کنید.
آقای محتشم نگاه به مبلغ چک‌می اندازد و با متانت هر چه

1401/09/26 23:45

تمام‌می گوید:
-چشم. پس همین کافیه.
شدم دختری کم حرف و تو دار. اوایل سخت می گذشت ولی کم‌کم عادت کردم. دیگر تحقیر ها و بهانه جویی های مادرم شد عادت. می دانستم‌ که او چگونه دختری می خواهد ولی نمی توانستم با خود رو راست نباشم. بیشتر اوقاتم را به مطب می رفتم و‌ عمه که یک‌ ماهی به خود مرخصی داده بود را در مطب ملاقات می کردم.
متین به عنوان طراح داخلی سخت مشغول تغییر دکوراسیون مطب بودند و من به بهانه صحبت با عمه‌روزها یکی دو ساعتی آنجا می رفتم.
اوایل سلام‌هایمان خشک و رسمی بود و کمتر سعی می کردم‌ به متین‌ نزدیک شوم. اصلا از جنس پسر متنفر بودم. در تمام عمر هیچ مردی برای تکیه نداشتم بجز محمد. که محمد تنها حامی و پناهم‌ بعد از قبولی در رشته پزشکی تهران را ترک کرد و مرا از وجود محکم ترین‌ شخصیت مردانه ی اطرافم محروم ساخت. از پدر بگویم‌ که هرگز نمی توانستم با او درد و دل کنم. آنقدر از ابهت مردانه اش حساب می بردم که سعی می کردم همیشه حرمت ها حفظ شود و من بمانم همان دختری سر به زیر و حرف گوش کن.حداقل برای پدرم باشم همانند سیما

نویسنده : ملودی

ادامه دارد...

قسمت 19
بلاخره اولین خلا وجود پشتیبان آن هم از جنس مرد، روزی برایم دشوار و غیر قابل تحمل شد که لبخند و نگاه متین به طور تصادفی با نگاهم در آمیخت و من عجین شدم در چشمان بی آلایش او.
اول در دل گفتم‌ پسره ی چشم‌چران هیز. ولی کم کم شدم صیاد نگاهش که دلم می خواست همیشه مرا طعمه ی تیله ی قهوه ایی چشمانش کند. گاهی به خود می گفتم غزاله چشم پدر و مادرت را دور دیده ایی که هر روز به بهانه دانشگاه و درس یک ساعتی را به مطب می روی.
شاید اوایل به خاطر ملاقات عمه و تغییرات مطب بود ولی کم کم علت این بهانه تغییر کرد و متین شد دلیل ملاقات های هر روز همون. همان پسری که به عنوان (خل و چل) از او یاد می کردم تبدیل شد به کسی که برایم حکم آرامش داشت. نمی دانم چگونه این حس را بیان کنم ولی روزی نبود که به خاطر دیدنش ضربان قلبم تند و تیز نتپد و صورتم خیس و گر گرفته نشود‌. حسش را نمی دانم چه نامی بگذارم... شاید عشق... شاید خلا... شاید هوس...
چشمانم را با صدای سیما باز می کنم‌ و با دیدن چهره سیما به خود یاد می آورم که امروز متعلق به دیگری ام.
از جا می خزم و نگاهی به ساعت دیواری می اندازم‌
-اوووه ساعت دهه.
-آره تنبل خانم. چند باری اومدم بیدارت کردم انگار نه انگار. ببینم متین دیشب تا کی باهات بود؟ زود برام‌تعریف کن دیشب خوش گذشت؟
با دست او را پس می زنم و با دست دیگری تلفن همراه را از روی پاتختی بر می دارم و با دیدن ده تماس بی پاسخ از متین خون در شریان های صورتم

1401/09/26 23:45

به جوش می خیزد.
-وااای سیما. ول کن تو رو خدا این مسخره بازیا را. قرار بود صبح بیاد دنبالم.
با حال آشفته از جا برمی خیزم و به سرویس می روم‌ و چند مشت آبی به صورت می زنم‌ و به اتاق باز می کردم.
سیما نگاهی به چهره آشفته و موی پریشانم‌ می اندازد و با تمسخر می گوید:
-حالا عروس خانم امروز کجا میرید؟ تو رو خدا ببین چه حالی دار، انگار شوهر ندیدست. خوبه آسمون باز شدو و این آقا متین‌از اون بالا افتاد زمین.
با تشر نگاهش می کنم.
-هیس. دیشب متین رفت خونشون. منم تنها بودم سیما. لطفا اینطور حرف نزن. نمی بینی مامان همینطور رو اعصابه.
دهانش را باز می کند ولی خوشبختانه صدای تلفن همراهش خاتمه ایی می شود روی صحبتش.
نگاه به شماره هک شده روی تلفن همراهش می اندازد و دستپاچه اتاقم را ترک می کند. مات نگاهش می کنم و نمی فهمم معنی کارهای اخیرش را. شانه بالا می اندازم و در کمد را باز می کنم و در رویای خود برای دلبری لباس هایم را به رخ می کشم. وسوسه می شوم‌ و تاب و شلوارک لیمویی رنگ را بر می دارم و نگاهی به آن‌ می اندازم‌ و لبخند کنان ان را به تن‌می کنم. موهایم را برس می کشم و آن را با کلیپس می بندم و مثل همیشه آرایش ملیح می کنم و مانتو ام را به تن می کنم.
به سمت تلفن می روم و با متین تماس می گیرم‌. بعد از چند بوق صدای جذاب و خواستنی اش انرژی به من می بخشد‌.
-هیچ معلوم هست کجایی تنبل خانم.
-سلام‌. عشقم دیشب کنارم نموند خواب موندم.
-خیلی خب، عروسک من آماده باش ده دقیقه ی دیگه در خونتونم.
-چشم.
تلفن را قطع می کنم و وسایلم را به دست می گیرم و از اتاق خارج می شوم.
مواجه می شوم با پدر و مادر و محمد که مشغول تماشای تلویزیون هستند.
سلام‌می کنم و مادر با شنیدن صدایم جا می خورد.
-داری می ری مامان؟
محمد لبخندی می زند.
-ابجی کوچکه کجا؟ دیگه شوهر کردی ما را فراموش کردی. ما همین یه امروز اینجاییم، از فردا باید بریم دنبال درس و دانشگاه. می بینی مامان، می بینی بابا، هنوز اسم متین وارد شناسنامه اش نشده ما را فراموش کرد.
کنارش می ایستم و با انگشتانم محکم بینی اش را فشار می دهم.
-صبر کن خودت زن بگیری، نوبت ما هم می رسه.
بابا با صدای مهربان و جدی همیشه گی اش می گوید.
-غزاله صبحانت را بخور و بعد برو.
-نمی شه بابا کم کم متین‌ می رسه.
محمد چشمکی به من می زند و با تمسخر می گوید:
-آبجی دوره ی زن ذلیلیه ها. تو انگار هنوز آپدیت نشدی.

نویسنده : ملودی

ادامه دارد...

قسمت 20
صدای آیفون صحبت را قطع می کند. دستپاچه می شوم. چقدر برای دیدنش ذوق دارم به سمت در می روم و بدون برگشت از همگی خداحافظی می کنم‌ به حیاط می روم و دوان دوان حیاط

1401/09/26 23:45

سنتی و حوض بزرگ آب و شمعدانی های اطرافش را طی می کنم که صدای مادر مانع رفتنم می شود.
-غزاله صبر کن.
میخکوب می ایستم و بدنم را به سمتش می چرخانم‌.
-جانم‌مامان.
کیسه ایی به دستم می دهد. براتون کیک شکلاتی و یکم خرت و پرت گذاشتم. مواظب خودتون باشید.
لبخندی می زنم.
-چشم.
به طرف در می چرخم که با دست محکم مرا می گیرد و پچ پچ کنان می گوید.
-یادت نرفت که دیشب بهت چی گفتم.

در نگاهش زل می زنم و مطیعانه عمل می کنم و می دانم که سنت شکنی حال او را خراب می کند و شرایط من‌ را دشوار تر. ولی چرا از دید او باید اینگونه باشم‌ و درست در زیباترین لحظات زندگی ام پا بگذارم روی تمام احساسات زیبای دو نفره مان؟ چرا باید بشوم دختری که او می خواهد؟ مانند سیما. چرا باید زندگی ام را روی افکار و عقاید سنتی و قدیمی اش بنا کنم و هر روز مجبور شوم برای پوشاندن عقاید و تفکرات خانواده ام با متین رو راست نباشم؟
نگاه متین فاجعه می شود.
درست مانند شلیک گلوله ایی مرا از حال اخیر خارج می کند و باز سرمستی و عشق در مویرگ های صورتم به حرکت می افتد.
به طرفش می روم‌ و به مجبور و بر خلاف میل باطنی ام در حالی که پوششم کامل است کنارش می ایستم.
سرتا پا نگاهم می کند.
-چه دختر قشنگی. خوبی خوشگل خانم؟
قلبم‌ می لرزد. اخیرا قلبم تبدیل شده است به زلزله ی ده ریشتری که فقط با صدای متین‌ می لرزد.
-خوبی متین؟
نام همسرم را بر زبان می آورم و لبخند کشدارش مرحم جانم می شود.
-تو را که می بینم خوب می شم.
خب بریم؟
عطر تنش را محکم استشمام می کنم.
-بریم‌.
در خودرو را برایم‌ باز می کند و من چادر از سر می افکنم و ان را داخل پاکتی قرار می دهم‌ و روی صندلی می نشینم.
عطر تنش را می شود همه جا استشمام کرد.
سوار می شود و با چشمان تیز و برنده نگاهم‌ می کند.
-بریم؟
عاشقانه نگاهش می کنم.
-بریم. ولی کجا...؟
انگشتش را روی گونه ام‌ حرکت می دهد و مرا تا پای جنون می کشد.
-اول می ریم خونمون. یکم با محیط خونمون آشنا بشی. بعدش می ریم دربند. خوبه؟
سکوت از سر رضایت می کنم و باز با دستانش مرا بیشتر اسیرش می کند.
انگشتانش به سمت لب هایم حرکت می کنند و قلبم را به تپش مضاعف وا دار می کند. رگ های خونی ام مانند آتش فشان فوران می کند و صدایم در ته حلقم می گیرد.
-بریم؟
-چقدر عجله داری نفسم. بذار از نزدیک خوب ببینمت. بذار خوشگل خانوممو لمس کنم. اصلا تو دیگه مال منی. اختیارت از منه، پس اینقدر اذیتم‌ نکن.
نگاهم بی اختیار به سمت راست ت در خانه متمایل می شود و می ترسم از زمانی که مادرم فرا برسد و صمیمیت بیش از اندازمان را ببیند. ولی ترس تبدیل می شود به حرارت بوسه ی مشتاقش و این ترس

1401/09/26 23:45