The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

مثبت_باش ❣

777 عضو

جوش و آکنه و راه‌های خانگی درمان آن

▫️بیش از هزار سال است که از گیاه مریم گلی به عنـوان یک گیـاه دارویـی ارزشمنـد استفاده می شود وابوعلی سینا نیز در کتاب‌های خود به این گیاه اشاره کرده و خواص آن را بر شمرده است.
عصاره گیاه مریم گلی بر علیه باکتری اصلی ایجاد کننده آکنه اثرات آنتی باکتریال قوی داشته و از گسترش عفونـت جلوگـیری می نماید. همچنین مـواد مؤثر موجود در عصاره گیاه مریم گلی به دلیل داشتن اثرات ضـد التهابی و مهار فعالـیت غدد چـربی ساز پوست به بهبـود سـریع تر ضایعات آکـنه کـمک می نمایند.
? روش مصرف: روزانـه 2 بار پس از شستن و خشـک کردن محل جوش ها، پنبه ای را به عصاره گیاه مریم گلی آغشته کرده و در محل جوش ها قرار داده و به آرامی ماساژ دهید.

@tebesonati99

#مثبت_باش ?

1401/09/24 23:18

خاکشیر قاتل کبد چرب
کبدتون رو مثل دسته گل تمیز و پاک کنید?

2قاشق غذاخوری خاکشیر رو در 2 لیوان آب بجوشونیدطوری که یه لیوان بمونه هر روز صبح ناشتا بخورید و تا نیم ساعت بعدش چیزی نخورید کبد چربتون خیلی سریع درست میشه.

@tebesonati99

#مثبت_باش ?

1401/09/24 23:19

قسمت ششم
پسر جوان دست از نگاه کردنم می کشد و هر دو با چشمانمان به استقبال عمه می رویم.
-عمه در را باز می کند و با صدای آرام همیشه گی اش معذرت می خواهد.
-وای واقعا ببخشید آقای محتشم. نمی دونم با چه زبونی ازتون تشکر کنم.
لبخندی ملیح می زند.
-خواهش می کنم. اجازه بدید تا خونه برسونمتون.
-ممنون. اگه امکان داره همون مطب کافیه. باید با برادر زادم تا جایی بریم.
دستش را به سکان می گیرد و سرش را کج می کند.
چشم.
نگاهم را به جاده می دوزم و با تلخی جو نیم ساعته تا رسیدن به مطب را تحمل می کنم.

چراغ مطب را روشن می کند و داخل می شود و من به دنبالش وارد می شوم. نگاهی به ساعت دیواری می اندازم و غرغرکنان می گویم:
-عمه یه نگاه به ساعت بنداز. الان مامان و بابا دلواپس میشن.
بدون نگاه به ساعت تمام وسایل اش را داخل کیف جای می دهد و کلید را از کشو خارج می کند.
-خودم بهشون زنگ می زنم.
به طرفم خیز بر می دارد و در مطب را قفل می کند و مستقیم به چهره ام خیره می شود.
-مامانت می دونه غزاله؟
شصتم خبر داد می شود. با تته پته جوابش را می دهم.
-ننننه. ووولی خب، مگه ایرادی داره؟
دستش را روی دکمه آسانسور فشار می داد.
-ایرادی نداره، ولی اخلاق خونوادتو که میشناسی؟ بجای خودسر تصمیم گرفتن باهاش حرف می زدی. قانعش می کردی و بعد اینکارو می کردی.
وارد آسانسور می شویم و با نگرانی نگاه به چهره ی شادابش می اندازم.
-عمه باهاش حرف میزنی؟ بخدا فقط یکم اطراف ابروهامو تمیز کرد. همین! اخه دیگه تو این دور و زمونه همه از اینکارو می کنند.
-خیلی خب... من نمی گم کارت اشتباه بوده. ولی اخلاق مامان و باباتو که خوب میشناسی. چادرت را هم که فقط محدوده ی خونه سر می کنی. اگه اینقدر از افکار پدر و مادرت متنفری، بشین باهاشون صحبت کن. منطقی و عقلانی.
با شنیدن واژه (چادر) ضربه ایی آرام به صورتم می زنم.
-جا موند؟
عمه بدون واکنشی به سمت خودروی مقابل مجتمع می رود.
-آژانس؟
در اتومبیل را باز می کند.
-سوار شو غزاله. ای کاش بجای این همه عذاب دادن خودت و دیگرون، یبار برای همیشه حرف دلتو می زدی.
لب هایم را به هم می فشارم و سوار می شوم. ترجیح می دهم تا رسیدن به مقصد صحبتی نکنم.
****
مادر سفره شام را می گستراند.
-محمد، آقا جلال، سیما مامان بیاید شام آماده است.
نگاهی به غذاهای درون سفره می اندازم.
-مامان شام که میرزا قاسمی بود. پس قرمه سبزی و کباب کوبیده این وسط چی می گه؟
مامان طبق معمول اخم به صورتش می نشاند.
-عصر که محمد اومد به بابات زنگ زدم که از بیرون غذا بخره. چند ماهه پسرم داره غذای خوابگاه و دانشگاهو می خوره. طفلی یه پوست و استخون شده.

1401/09/24 23:20

نگاه به محمد می اندازم و لبخندی کشدار می زنم.
-خوشبحالت محمد. ای کاش مامان اینقدر منو دوست داشت.
نویسنده : ملودی

ادامه دارد...

قسمت هفتم
مادر بشقابی پر از پلو را جلوی محمد قرار می دهد و با جدیت می گوید.
-زود بخور کم کم خواستگارا میرسن.
نگاه به ساعت می کنم و با استرس و شرم چند قاشق ماست می خورم تا کمی از حرارت و داغی تنم بکاهد.
پدر بالای سفره می نشیند و با همام ابهت همیشگی اش می گوید.
-زیاد بهشون رو نمی دی.
سرم را پایین می اندازم.
-مهر همون که تعیین کردیم. نه کمتر نه بیشتر.
نمکدان را داخل کاسه ماست وارانه می کنم.
-دلم نمی خواست تو این خونه از این اتفاقا بیفته. ولی افتاد...
با خجالت و شرم قاشق را داخل کاسه ماست می گردانم.
--افتاد و دختر حاج جلال شد عاشق یه پسر...
پوفی عمیق می کشد. همه سکوت می کنند و من مانده ام با فضای سنگین و رعب آور خانه. محمد تو حرف بزن. تو که تحصیل کرده ایی چیزی بگو. تو که ناسلامتی چند ماه دیگر مدرک پزشکی ات را می گیری، چیزی بگو.
پدر لیوان آبی می خورد. خوب معنی این لیوان آب خوردن هایش را می دانم. عصبانی است و برای فروکش عصبانیتش آب به جان آتش گرفته اش می زند. شاید، فقط کمی آرام شود.
-تو این خونه از این رسم و رسوما نداشتیم، که الحمدالله غزاله دختر کوچکمون رسمش کرد.
سیما اصلا تو حرفی بزن. بگو به آقاجون که ازدواج سنتی هم تعریفی ندارد. بگو که وحید را تحمل می کنی. بگو ادای عشق بازها را در می آوری. بگو ازدواج سنتی حلوا پخش نمی کنند. بگو ازدواج سنتی یعنی سرکوب احساسات. بگو سیما. تو حرف بزن. تو که قربانی انتخاب آقاجون و مادر شدی. تو بگو که هیچ حسی به وحید نداری. تو بگو سیما...
- ای کاش بیشتر رو پیشنهاد امیر فکر می کردی، واقعا حیف امیر که اونو به این پسره ی ....
پوفی کلافه می کشد و ادامه می داد.
-فقط به خاطر مریم قبول کردم. مریم فهمیده است. مریم تحصیل کرده است. مریم خواهرمه، روانشناسه. خیر سرش الان چند سال تجربه کاری داره. موافقت کردم. فقط به شرطی که با لباس سپید بری و با لباس سپید برگردی.
سرم را بالا نمی گیرم. عمه همیشه مشکل گشاست. خدا را شکر که او را دارم. پشت تمام ناسازگاری های پدر عمه بود که سازگاری می کرد.
دیگر میل به چند قاشق ماست هم ندارم. آنقدر داغ و گر گرفته ام که فقط رفتن از این فضای وحشتناک روحم را آرام می کند.
-تشکر می کنم و بلند می شوم. به اتاقم می روم و روی صندلی می نشینم.با نگرانی نگاه به ساعت می اندازم. نیم ساعت دیگر مرد زندگی ام می آید. متین محتشم، مرد من می آید...



دلم نمی خواهد بیشتر از این صورتم را دستکاری کنم. همین کافی است آن هم با تحمل غرغرهای مامان و

1401/09/24 23:20

دیگران.
به ناچار چادر رنگی ام را روی سرم قرار می دهم. همین که حاج آقا قبول کرده که من بشوم همسر متین کافی است.
منتظر زنگ می مانم و با شنیدن صدای زنگ از اتاق خارج می شوم. پدر با دیدن دستپاچگی من اخمی می کند و برای استقبال مهمان ها به حیاط می رود. به اشپزخانه می روم و سیما را می بینم که مشغول دم کردن چایی است. کنارش می روم و نگاه به چهره اش می اندازم. ساکت مانده است و حرفی نمی زند. شاید دوباره...
-وحید نمیاد تهران؟ مرخصی بهش ندادن؟
جوابی نمی دهد و مشغول چیدن استکان ها داخل سینی می شود.
شانه بالا می اندازم و با شنیدن صدای خواستگارها از لای در آشپزخانه نگاه به بیرون می اندازم. با ورود متین، عطر تنش را خوب احساس می کنم. شامه ام را حساس می کنم و از دور لبخندی می زنم و وجودش را با تن می خرم. محمد مثل همیشه بسیاز زیبا و قدرتمند با خواستگارها برخورد می کند. محمد است دیگر، آنقدر زیبا معاشرت می کند که من هم گاهی دوست دارم مانند او باشم.نگاهی به مرد مسن پنجاه ساله می اندازم. آن هم پدر متین است، تیپ و ظاهرش با ما فرق می کند. نوع برخورد و رفتارش، حتی نوع پوشش او اختلاف فرهنگی ما را بیشتر هویدا می کند. به طرف سیما بر می گردم و با خوشحالی می گویم.

نویسنده : ملودی

ادامه دارد...

قسمت هشتم
سیما بیا ببین متینو؟ دختر امروز چته؟ اصلا خوشحال نیستی برای خواهرت خواستگار اومده؟
بی حوصله به طرفم می آید. نگاه به مهمان ها می اندازد و متعجب نگاهم می کند.
-تو قراره عروس این خانواده بشی؟ نه خوشم اومد سلیقه ات بد نیست؟ من موندم متین چطور عاشقت شده؟
بین ابروهایم گره می اندازم.
-کار دله دیگه. می بینی چه جنتلمنیه. وای باورم نمی شه امشب شبه خواستگاریمه.
-مامانشو ببین. می بینی چقدر موهاش خوش رنگه. وای لاک ناخن هاشو. دیدن این خونواده از دور کم لطفیه. بذار یه سینی چایی بریزم و به این بهانه با هم بریم، خب؟
نفس عمیق می کشم و دستی به روسری ام می کشم.
-خوبم؟
-اره عالی. ولی به پای داماد نمی رسی.
در این وضعیت حوصله شوخی های سیما را ندارم.
-بریم؟
-صبر کن یه سینی چایی بریزم و بریم.
نگاه به استکان های چایی می اندازم و تا پر شدنشان جانم را به لب می رساند.
سینی را به دستم می دهد.
-بریم؟
سرم را
تکان می دهم و دستان لرزانم را جلوی صورتش می گیریم.
-نمی خوای که کل استکانها خالی بشه.
پوزخندی می زند و با تمسخر می گوید:
-خیلی خب خودم میارم.

پاهای لرزانم مرا به سمت متین می کشد. سلام می دهم و تنها چشمی که مرا در آن فضا می رباید، چشمان خودش است. جان می گیرم و دقیق رو به رویش می نشینم، کنار مامان و محمد. دستانم را در هم گره می کنم و سر

1401/09/24 23:21

به زمین می افکنم.
همه سکوت کرده اند. پس چرا خبری از تعریف های مادر متین نیست. چرا اینقدر رسمی و خشک برخورد می کنند. چرا پدر در شرق و مادر به غرب خانه پناه برده است. متین گفته بود، پانزده سال پیش طلاق گرفته اند. متین گفته بود، پدرش با دختری همسن خودش ازدواج سپید کرده است. متین گفته بود، جد خانواده شان فرق می کند. همه چی رسمی و مقراراتی است. گفته بود اگر مادرش در خواستگاری حضور پیدا می کند فقط به خاطر پسرش است. متین گفته بود، ولی چرا کسی میدان به دست نمی گیرد. چرا سینی چایی باید روی میز قرار بگیرد. چرا کسی نمی گوید (به به عروس خانم). چرا محمد باز ساکت نشسته است؟ چرا عمه نمی آید؟ مگر جلسه اش چقدر طول می کشد؟
تیله های قهوه ایی رنگم را ملایم بالا می کشم و در افق گره در چشمان متین می شود. ته دلم قرص می شود. متین که هست، نباید چیز دیگری مهم باشد.
صدای آیفون به صدا می آید و برای لحظه ایی این سکوت بر هم می زند.
انگار صدای زنگ همه را کوک می کند. مادر سینی چایی را تعارف می کند. محمد لب می گشاید و با صدای زیبا و استوار خود می گوید:
-آقای داماد نمی خواند از خودشون بیشتر بگند؟
پدر بادی به قبقپه می زند و در اوج سکوت نگاه سنگینش را به من می دوزد. تسلیم می شوم و همان سهم چشمان زیبای متین را به خودش واگذار می کنم. قانع می شوم و چشم می دوزم به فرش زیر پایم. این مواقع نباید برخلاف اخلاق پدر رفتار کنم. باید رام شوم و کنار بیایم. معامله ی سختی در پیش دارم.
تلفن همراه را داخل کیف قرار می دهم و داخل مطب می شوم. خوشبختانه امروز مراجعین زیاد نیستند و این همیشه باعث خوشحالیم می شود. طبق معمول یاسمین با دیدن من از جایش بر می خیزد و با دست و روبوسی استقبال می کند.
دستش را محکم فشار می دهم.
-چه خبرا؟ امروز که عمه کارش زود تموم میشه؟

نویسنده : ملودی

ادامه دارد...

قسمت نهم
لبخندی سهمگین می زند و از من می خواهد کنارش روی صندلی بنشینم.
-نگاه به این چند نفر ننداز. امشب هم سرش شلوغه خانم دکتر.
گره به ابرو می زنم.
-خیلی خب یاسمین. مرخصیتو از عمه می گیرم. خودمون دو تایی بریم پاساژ گردی؟ بابا یک ماه دیگه عیده، دیگه فرصت ندارم.
خودکار را محکم روی میز می کوبد.
-محاله عمه خانومتون بهم مرخصی بده.
-تو اوکی رو بده، خودم باهاش حرف می زنم.
مردمک چشمانش را به بالا هدایت می کند.
-خیلی خب. من که از خدامه یکم برم بیرون حال و هوام عوض بشه.
دستش را محکم فشار می دهم و از جایم بر می خیزم که نگاهم برخورد می کند به همان پسر جوان که از در مطب وارد می شود. امروز کت و شلوار مشکی رنگ و مناسب به تن کرده است و موهای موج دارش را به سمت

1401/09/24 23:21

بالا هدایت کرده. بود ادکلنش فضای مطب را به یکباره پر می کند و با همان متانت و خوش برخوردی اش به سمت من می آید. اجازه ی سلام کردن نمی دهد و پیش قدم می شود.
-سلام خانم خوب هستید؟
چهره اش را با دقت مرور می کنم و جواب سلامش را می دهم.
لبخندی زیبا تحویلم می دهد. از آن لبخندها که اگر پدرم می دید او را زنده نمی گذاشت. نگاه به سر تا پایم می اندازد و چشمانش را گرد و ابروهایش را بالا می اندازد.
-خوب شد امروز دیدمتون. یه امانتی پیشم داشتید، براتون آوردم.
-امانتی؟
-بله.
پاکت را به سمتم نزدیک می کند و با دیدن پاکت، ذهن پراکنده ام را جمع می کنم.
-خیلی ممنون.
پاکت را از دستانش می گیرم و لبخندی تحویلش می دهم.
-واقعا شرمنده. فکر نمی کردم شما را اینجا ببینم. به هر حال خوشحالم از دیدار مجددتون.
شیوه صحبتش، غبطه به دلم می اندازد. ولی نمی دانم چگونه جوابش را بدهم. سکوت می کنم و چشمانم را به زمین می دوزم.
-فعلا با اجازتون.
سرم را بالا می گیرم و با لبخندم جوابش را می دام.
-سلام به خانم راد برسونید. من فعلا باید برم، عجله دارم. خدا نگهدار...

از کنارم دور می شود و ریه ام را که پر شده است، از عطر لباسش خالی می کنم. و زیر لب می گویم.
-چقدر بد شد. حتما چادرمو دیده.
یاسمین پاکت را از دستم می گیرد و با تعجب داخلش را نگاه می کند.
-این دستش چکار می کنه؟
پوزخندی می زنم و با نفرت جواب می دهم.
-هیچی بابا. قضیش مفصله.

***

عمه سکوت را می شکند و میدان به دست می گیرد. طوری حرف می زند که بقیه را وادار به صحبت می کند. بلاخره مادر متین لب به صحبت می گشاید و مثل تمام مادران داماد، تن به تعریف و تمجید و... می پردازد.
ولی،
در این بهبوهه چشمان من خوب معنی نگاه متین را می فهمد. با چشمانم سخن می گویم و با قلب صحبت های نگاهش را می فهمم. خوب می شنوم، گوش می کنم، لبخند می زنم و هرزگاهی برایش هاله ایی از عشق می فرستم. عمه که می آید همه چی فرق می کند. چون می داند که باید از بدترین وضعیت ها بهترین نتیجه را حاصل شد و می شود، درست همان خواستگاری که آرزویش را داشتم. کم کم به تابعیت عمه پدرم نرم می شود. از فرزندانش می گوید. از سیما، از محمد، از من می گوید و از متین می خواهد که برایم همسری کند. برایم بشود برترین مرد زندگی ام. کسی که حامی روزهای سخت و شیرینم شود. پدرم رام می شود. ولی با قید شرایط خودش، و متین قبول می کند. سرش را به علامت تایید تکان می دهد و می خواهد تمام موانع را برای رسیدن به من کنار بزند. همانگونه که من می خواهم تمام مسیر های سمتش را هموار کنم و هر چه سریعتر به او برسم.

نویسنده : ملودی

ادامه دارد...

قسمت دهم
عمه

1401/09/24 23:21

خوب کارش را بلد است. زمانی را اختصاص می دهد برای صحبت کردنمان. گرچه ما چند ماهی را زیر نظر عمه با هم آشنا شده ایم، ولی او دوست دارد تمام تدارکات مراسم خواستگاری را کامل و تمام انجام دهد و این اجازه را به من می دهد که باز چند دقیقه را در کنار متین آرام یابم.
روی صندلی تراس می نشینم. چادر رنگی ام را کمی باز می کنم و او مست و خراب نگاهم می کند.
-خب نفسم، چقدر امشب فرق کردی؟
عضلات صورتم منقبض می شود.
-متوجه نمی شم متین؟
لب هایش کشدار می شود و دندان های صدفی اش زیر نور چراغ می درخشد.
-خبری از اون دختر شیطون نیست.
خدای من طعنه می زند یا حقیقت را می گوید.
-واضح بگو متین.
سرش را به من نزدیک می کند.
-همیشه اینقدر محجبه ایی نفسم؟
از خجالت صورتم گلگون می شود. سر به زمین می افکنم و با خجالت جواب می دهم.
-ترجیح می دم پیش پدر و مادرم رعایت کنم.
هرم صورتش به من نزدیک می شود و عطر تنش شامه ام را تحریک می کند.
-عیبی نداره. مهم اینه که نفسمی. بدون تو نمی شه یه دقیقه هم زندگی کرد.
لبخند به لب هایم می نشیند و ترجیح می دهم به واژه های زیبایش جان بسپارم.
-خب، الان از چی بگیم؟
متین بگو... تو فقط بگو. اجازه بده حرف های زیبایت را گوش دهم.
-ببینم چه لباس قشنگی تنت کردی.
سرم را با شرم بالا می گیرم و زل می زنم به تیله های میشی اش که مات لباسم شده است. دستانش را به سمتم نشانه می گیرد.
-تمام شرایط پدرتو قبول کردم و می کنم. چون خیلی خاطرتو می خوام. خیلی برام عزیزی. خیلی...
دستش را به شالم می گیرد و آرام آن را به طرف خودش می برد و از اعماق وجودش می بوید.
-حالا نظر خودت چیه خانم خانما؟
سربه زیر می شوم و گرمای سوزان گونه های شرمسار مرا وادار می کند که سکوت کنم.
-بذار بشنوم‌. بذار مثل بقیه بله گفتنت را بشنوم. تو که می دونی چقدر عاشق اون صدای خوشگل و خواستنیت هستم نفسم‌.
نفس عمیق می کشم و شیدایی امشب را به اعماق وجودم هدیه می دهم.
-متین... من برای رسیدن بهت، از خیلیا گذاشتم. حرف مادرمو له کردم. به پدرم اهمیت ندادم. نصیحت های عمه را پشت گوش انداختم. چشممو روی همه بستم. همه... فقط تو مهم بودی، تو متین‌. امشب نمیخوام این چیزا را مرور کنم، یا منتی سرت گذاشته باشم. هر دومون می دونیم که بین خانواده هامون خیلی اختلاف هست، ولی هیچ مانعی نباید بین ما باشه، هیچ مانعی. خب؟
لبخندی ملیح می زند و چشمانش برقی می زند.
-چشم نفسم. چشم همه کَسم. چشم همه دنیام. چشم سنگ صبورم. قول می دم برات باشم همونی که می خوای.
ریه ام را پر می کنم‌ از اکسیژن خالص و ناب آن شب به باد ماندنی و چشمانم‌ برخورد می کند به نگاه مادر. نگاهی که‌

1401/09/24 23:21

معنایش برایم آشناست و معنی جز تمام کردن و کات زدن به تمام حال خوبم‌ نیست‌. خودم را جمع می کنم‌ و می شوم همان دختری که همیشه می خواهد. سر به زیر و کم حرف و خجالتی.
-متین جان. بقیه منتظرن، بریم داخل.
با بلند شدن از روی صندلی، آری می گویم به تمام خواسته های مادرم و این می شود شروع تمام گسل های عمیق زندگی ام. متین بلند می شود و کنارم می ایستد. برای تعظیم به تمام موهبت هایش سر فرو می کنم و از ته دل و با تمام وجود خدا را شاکر می شوم که او را در زند‌گی دارم.

نویسنده : ملودی

ادامه دارد...

1401/09/24 23:21

سلام صبح زیباتون ??
بخیر ونیــــــکیِ ☕??

هر صبح☀️
آغازیست دوباره
برای آموختن و بالیدن?

آغازی برای تکاندن غبار از دل?
و نشاندن غنچه‌های?
محبت و عشق?‌
پس شروع دوباره زندگیتون به نیکی و برکت ?

#مثبت_باش ?

1401/09/25 10:09

ارسال شده از

#مثبت_باش
هر روز با صدای بلند به خودتون بگید ?

من قوی هستم ? من می‌توانم❤️ من قادر به انجام هر کاری هستم ?من به خودم و توانایی های خودم ایمان دارم ? من به تصمیم‌گیری های خودم اطمینان دارم ? من ارزشمند و منحصر به فرد هستم ? وجود من در جهان هستی ارزشمند است ? من تاج سر دنیا هستم ? من خودم را باور دارم ? من خودم را دوست دارم ? من برای خودم احترام زیادی قائل هستم ? من مهمترین شخص زندگیم هستم ? من برای دیگران آرزوهای خوب می کنم و آرزوهای خوبم نیز به واقعیت می پیوندند ❤️ من قلبی آکنده از عشق به خودم ،به بشریت و به این کهکشان دارم ? عشقی که از من به دیگران می جوشد مرا تقویت می کند ?

1401/09/25 10:24

ارسال شده از

? عبارات تاکیدی (ثروت)
باورهای ثروتساز ?

? من دست به هرچی میزنم طلا میشه?
❤️ ثروتمند شدن خیلی طبیعیه☺️
? من هر روز ثروتمندتر میشم???
? پول درآوردن مثل آب خوردنه?
✨ من لایق ثروت هستم?
?دنیا پر از پول و فراوانیست?
? نعمتها و ثروتها بی نهایت هستند
⭐️پول دنبال منه ????‍♀️?
? من در هر شرایطی به راحتی پول میسازم?
? من مغناطیس ثروت و خوشبختیم?
?من هر کجا سرمایه گذاری کنم از فضل خدا سود زیادی میکنم ?⬆️?
❣من توانایی پول سازی دارم???
? پول درآوردن آسانترین کار دنیاست?
? درآمد من هر روز بیشتر و بیشتر میشه???

#مثبت_باش ?

1401/09/25 10:24

خب دخترا از پس انداز هم غافل نشید
پولاتون میتونید سکه پارسیان بخرید یا طلای دست دوم که اجرت ساخت نداره ....
گاهی پس انداز همین که مدیریت کنید و بتونید تاآخر ماه خونه رو بچرخونید هست....

روز خوبی داشته باشید قشنگا?

#مثبت_باش ?

1401/09/25 10:25

#ایده_های_زنونه??*-*
✿.•.❀.•.❁.•. ✿.•.❀.•.❁.•. ✿
اگر همسرتون به مادرش وابستگی زیادی داره?
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ

❤️برای کنترل بیشتر شوهر راهش این نیست که با مادر و خانوادش دربیفتید؛

❤️ بلکه بهتره ارتباط خوب و نزدیکی با مادرشوهرتون برقرار کنین. ممکنه گاهی نیاز داشته باشین که از طریق اون روی همسرتون تاثیر بذارید.
از طرف دیگه زمانی که همسرتون ببینه با گارد بسته با مادرش برخورد نمی‌کنین، با آرامش بیشتری به سمت شما کشیده میشه و از اینکه شما هم مادرش رو دوست دارین، احساس رضایت می‌کنه. ?

? یادتون باشه مادرشوهر و خواهرشوهر رو اولویت تاثیرگذار تو زندگی‌تون ندونید.
اونا می‌تونن خوب یا بد باشن، ممکنه شما رو ناراحت کنن، ممکنه احساس کنید اونا قصد دخالت تو زندگیتون رو دارن. ??‍♀

? صرف‌نظر از اینکه اونا چیکار می‌کنن، خوب هستن یا نه نباید همسرتون رو به دلیل رفتار خانواده‌اش تحت فشار قرار بدید.
اونو مجبور نکنین پاسخگوی رفتار خانوادش باشه این کار غیرضروریه و تنها نتیجه‌اش اینع که اون سعی می‌کنه تو این تنش از شما فاصله بگیره یا احساس حقارت کنه.?

?خانم مهربون با رفتار درست و بجا در نگاه همسرت عزیزتر میشی??
#مثبت_باش ?

1401/09/25 13:24

#ایده_های_زنونه??*-*
✿.•.❀.•.❁.•. ✿.•.❀.•.❁.•. ✿
?تکنیک فن بیان درست با همسر بد دهان
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ

8_ اگر همسر بددهانی دارید اولین توصیمون بهتون تکنیک "در و دروازس"
یعنی باید یاد بگیرید که بعضی چیزهارو نشنیده بگیرید ازش و اجازه بدید تا عصبانیتش فروکش کنه!
پس?

اکیدا جواب دادن و خدای نکرده متقابلا بددهانی درمقابل بددهانی ممنوع❌

7_ سعی کنید خودتون رو آروم اما ناراحت نشون بدید که متوجه بشه آروم هستید و قصد مقابله ندارید و از طرفی هم ناراحت بخاطر شنیدن حرفهاش هستید!

6_ روش آخر که اکثر روانشناسها پیشنهاد میکنند هم اینه که : بهش بگید " عزیزم من میدونم الان عصبانی هستی و چند ساعت بعد بخاطر حرفات کاملا پشیمون میشی ؛ بخاطر همین ترجیح میدم برم تو اتاق هروقت حالت بهتر شد میام.

مطمعن باشید ترک محل موثر از موندن و مشاجرس.
✿.•.❀.•.❁.•. ✿.•.❀.•.❁.•. .•.❀.•.✿
#مثبت_باش ?

1401/09/25 13:24

#ایده_های_زنونه??*-*
✿.•.❀.•.❁.•. ✿.•.❀.•.❁.•. ✿
چگونه به خودمان احترام بگذاریم؟
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ

اگر فکر می‌کنی کاری اشتباهه، انجامش نده...!

در صحبت‌ها همیشه دقیقا همون چیزی رو بگو که منظورته...!

هیچوقت طوری زندگی نکن که سعی کنی همه رو از خودت راضی نگه‌ داری؛ هیچوقت...!

سعی کن هر روزچیز جدیدی یاد بگیری و دست از یادگرفتن بر نداری...!

در صحبت با دیگران هیچ‌وقت راجع به خودت بد حرف نزن...!

هیچ‌وقت دست از تلاش برای رسیدن به رویاهات بر ندار...!

سعی کن راحت نه بگی، از نه گفتن نترس.
از بله گفتن هم نترس...!

با خودت مهربون باش...!

اگه نمی‌تونی چیزی رو کنترل کنی، بذار به حال خودش...
#مثبت_باش ?

1401/09/25 13:25

#تامل

ناراحت کردن یه آدم
مثل پرت کردن یه تیر به آسمونه
که نمیدونی کجای زندگیت
قراره برگرده پایین و یقه خودتو بگیره...

فلک همیشه به کام یکی نمی‌گردد،
که آسیای طبیعت به نوبتست ای دوست


#مثبت_باش ?

1401/09/25 14:14

#فرهنگ
#نکته
#باکلاس

هیچ وقت یک " تشکر " خشک و خالی تحویل شنونده ات نده.
همیشه آن را تبدیل کن به " ممنونم به خاطر..." آدم ها اغلب آنقدر از عبارات خشک و خالی " ممنون" استفاده می کنند که دیگر حتی به زحمت آن را می شنوی.
وقتی که روزنامه ی صبح را می خریم. یک " ممنونم" خشک و خالی به فروشنده که بقیه ی پولمان را پس می دهد، می گوییم.

آیا این همان "ممنونی" است که به عزیزی می گویی که شام خوشمزه ای برایت پخته است؟

پس در موقعیت مناسب ، همراه با عبارت "ممنونم" خود، دلیل تشکرت را هم ذکر کن.

- ممنونم که صبر کردی?
- ممنونم که انقدر مهربونی?
- ممنونم که منو تنها نذاشتی?
- ممنونم که به فکر زندگیمون هستی?
- ممنونم به خاطر اینکه اومدی?
- ممنونم که درک میکنی?

#مثبت_باش ?

1401/09/25 14:14

#مادرانه

?با چشمانِ فرزندتان دنیا را ببینید:

کودکان عمدا کارهایی نمی کنند که شما ناراحت شوید بلکه دلیل کارهای بدشان این است که مثل بزرگسالان فکر نمی کنند. اگر اجازه دهید رفتارشان شما را بیازارد مرتب در رنج و عذاب خواهید بود.
روش درست این است که بخشی از رفتار آنها را ناشی از شرایط سنی بدانید.
یک کودک 2 ساله در حال یادگیری است و وقتی بشقاب را پرت می کند می خواهد ببیند چه می شود. اگر یک بشقاب پلاستیکی به وی بدهید خواهید دید که پس از پرت کردن آن به سراغ چیز دیگری رفته و شما نیز کمتر ناراحت خواهید شد پس محیط را برایش بی خطر کنید.
وقتی خود را جای او بگذارید؛ محیط را آماده کرده و بسیاری از اوقات به جای عصبانی شدن میخندید.

#مثبت_باش ?

1401/09/25 14:14

سعی کنید در نوشتن صریح باشید. به او بگویید که دقیقا چه احساسی را در شما ایجاد می کند و چه کاری انجام می دهد که باعث می شود شما یک چنین احساسی داشته باشید. از ضمیر دوم شخص “تو” استفاده کنید تا نامه شما مستقیما او را مخاطب قرار دهد. پیش از اینکه شروع به نوشتن کنید چند لحظه صبر کنید و به محبوب خود فکر کنید. شاید سوالات زیر به شما کمک کند تا بتوانید افکارتان را بهتر به جریان بیندازید:

– بهترین توانایی او چیست؟

– متوجه چه چیزی در او شده اید که خودش قبلا از آن خبر نداشته؟

– رمانتیک ترین کاری که او تا به حال برای شما انجام داده چیست؟

– در امور روزمره زندگی چه کاری انجام می دهد که گویای اهمیت او نسبت به شماست؟

– چه موقع عاشق او شدید؟

– کدامیک از خوبی های او شما را شگفت زده می کند؟

– بهترین خاطره مشترکتان چیست؟

– از زمانیکه به هم پیوستید چه تغییراتی در زندگی شما ایجاد شد؟

البته شما می توانید نامه را به هر طریق که مایل بودید شروع کنید فقط کافی است نام او را ذکر کنید. لازم نیست که از همان ابتدا خیلی احساساتی برخورد کنید. یک “عزیزم” ساده کفایت می کند. نامه را با توضیح یکی از خصوصیات ویژه او که آنرا دوست می دارید شروع کنید. سعی کنید در مورد او از جمله های منحصر به فرد استفاده کنید، مثلا “من هیچ گاه در زندگی خود با کسی که به اندازه تو ……. باشد ملاقات نکرده ام.” و یا ” هیچ *** هیچ موقع به اندازه تو باعث نشده بود که من احساس …… کنم.” با یک چنین مقدمه ای به او ثابت می شود که رتبه بندی او در ذهن شما با بقیه فرق می کند و جایگاه او از سایرین بالاتر است.

#مثبت_باش ?

1401/09/25 17:42

???????????

? در مواجهه با اختلافات چه کنیم ?

? همیشه نباید خانم ها کوتاه بیایند ،آقایان هم باید کوتاه بیایند تا مردانگی شان را ثابت کنند.

? پس هر کسی می خواهد انسانیتش را بیشتر به خودش بروز بدهد ،کوتاه بیاید.

✅ باید حالتی پیش بیاید که وقتی زنی در اختلاف کوتاه آمد و مرد کوتاه نیامد، مرد احساس کند که باخته است. و منتظر باشد که در دفعه ی بعد او کوتاه بیاید.???????????

? در مواجهه با اختلافات چه کنیم ?

? مراحل پیشگیری از شدت یافتن اختلاف

4_ پرهیز از سخنان تنش زا.

گاهی اوقات ما ظاهرا آرام هستیم و مقابله به مثل هم نمی کنیم ولی حرفی می زنیم که تنش را بیشتر می کند.

✅ مثلا وقتی به ظاهر می خواهیم کوتاه بیاییم می گوییم: بدبختی را مثل مُهر به پیشانی من زده اند، چکار کنم ؟ این هم مثل بقیه ی چیزها.

✔️ این حرفها آتش اختلاف را بیشتر می کند.


#مثبت_باش ?

1401/09/25 17:43

?سه پرسش طلایی از خودتان بپرسید

شما باید در فرهنگ خودشناسی دایره دخالت کودک کنجکاو و خودتان را که اکنون به یک والد مداخله‌گر تبدیل شده است، با طرح پرسش‌های بالغانه و جدی مسدود و محدود کنید. والد و کودک فضول اساساً دردسرساز هستند و برای اعتبار و آبروی اجتماعی شما هزینه ایجاد می‌کنند. فردی که جز دخالت کردن به حریم خصوصی دیگران کاری ندارد و از فضولی می‌میرد، قبح و زشتی این رفتار را درک نمی‌کند؛ اما وقتی بالغ درون هر فرد فعال بشود، باید سه سؤال اساسی از کودک و والدش بپرسید.
به من چه» که پوشش او این‌جوری است!

«به من چه» که او سفرهای خارجی می‌رود یا نمی‌رود!

«به من چه» که او با شوهرش همیشه اختلاف دارد!

«به من چه» که او پول‌دار است!

«به من چه» که بچه او در بهترین مدرسه درس می‌خواند!

«به من چه» که او بهترین جواهر را برای همسرش خرید کرده است!

«به من چه» که او از کی خوشش می‌آید یا از کی خوشش نمی‌آید!

«به من چه» که درآمد او بیشتر از من است!

«به من چه» که او با بهترین خودرو و هواپیما سفر می‌کند!
به من چه» که همکارم مهمانی می‌دهد یا نمی‌دهد!

«به من چه» که این‌طوری تیپ زده است!

«به من چه» که او این‌قدر خود را پنهان می‌کند!

«به من چه» که او چطور بچه‌اش را تربیت کرده است؟

و «به من چه» که...

بهتر است یک‌سری از «به من چه‌»های مخصوص خود را فهرست و در موردشان فکر کنید.

درواقع شما با فعال کردن بالغ درون خود، کودک فضولتان را به چالشی جدی وا می‌دارید، زیرا او شما را وسوسه می‌کند که از دیگران اطلاعات اضافی دریافت کنید


#بخشی_از_کتاب_ذهن_فضول
#مثبت_باش ?
"لینک قابل نمایش نیست"

1401/09/26 01:05

ارسال شده از

#مثبت_باش
هر روز با صدای بلند به خودتون بگید ?

من قوی هستم ? من می‌توانم❤️ من قادر به انجام هر کاری هستم ?من به خودم و توانایی های خودم ایمان دارم ? من به تصمیم‌گیری های خودم اطمینان دارم ? من ارزشمند و منحصر به فرد هستم ? وجود من در جهان هستی ارزشمند است ? من تاج سر دنیا هستم ? من خودم را باور دارم ? من خودم را دوست دارم ? من برای خودم احترام زیادی قائل هستم ? من مهمترین شخص زندگیم هستم ? من برای دیگران آرزوهای خوب می کنم و آرزوهای خوبم نیز به واقعیت می پیوندند ❤️ من قلبی آکنده از عشق به خودم ،به بشریت و به این کهکشان دارم ? عشقی که از من به دیگران می جوشد مرا تقویت می کند ?

1401/09/26 10:44

ارسال شده از

? عبارات تاکیدی (ثروت)
باورهای ثروتساز ?

? من دست به هرچی میزنم طلا میشه?
❤️ ثروتمند شدن خیلی طبیعیه☺️
? من هر روز ثروتمندتر میشم???
? پول درآوردن مثل آب خوردنه?
✨ من لایق ثروت هستم?
?دنیا پر از پول و فراوانیست?
? نعمتها و ثروتها بی نهایت هستند
⭐️پول دنبال منه ????‍♀️?
? من در هر شرایطی به راحتی پول میسازم?
? من مغناطیس ثروت و خوشبختیم?
?من هر کجا سرمایه گذاری کنم از فضل خدا سود زیادی میکنم ?⬆️?
❣من توانایی پول سازی دارم???
? پول درآوردن آسانترین کار دنیاست?
? درآمد من هر روز بیشتر و بیشتر میشه???

#مثبت_باش ?

1401/09/26 10:44

✨روغن سیاه دانه برای تقویت قوای جنسی

?مالیدن روغن سیاه دانه بر کمر باعث آرامش اعصاب شدہ و توان جنسی را افزایش می دهد و در نتیجه باعث افزایش باروری می شود.

#مثبت_باش ?

1401/09/26 10:52