به یک باره از جانم می پرد.
از من فاصله می گیرد.
-الان شد. حالا می ریم.
گونه ام هنوز در میان آتش عشقش می سوزد و او نمی داند که چقدر برایم حکم آرامش است. از او که فاصلهدمی گیرم چشمانم به پسرک رو به رویم خیره می شود، امیر خواستگار سنج سابق من. اهمیت نمی دهم و فقط از شرم و حیا سر افکنده می شوم.
از اول مسیر صحبتمانگل می کند.
-غزاله دلم می خواد از حالا همه چیو در مورد زندگی ام بدونی.
به چشمانش زل می زنم و نمی گذارم چیزی مانع تماشایش شود.
-تا حدودی رو برات گفتم. می دونی که مادرم از پدرم جدا شده. می دونی که پدرم با مینا زندگی می کنند و می دونی که تو این سال ها خیلی اذیت شدم. ولی باور کن از روزی که باهات آشنا شدم، یه آدم دیگه شدم. امید به زندگیم را تو برام ساختی. درست زمانی که درمان می شدم آشنایی باهات خیلی کمکم کرد. تونستمزندگی مو از نو بسازم. پس بیا قول شرف بدیم همیشه رو راست و صادق باشیم. خب؟
لبخندی کج می زنم.
-مگه قراره به هم دروغ بگیم؟
نویسنده : ملودی
ادامه دارد...
1401/09/26 23:45