The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

مثبت_باش ❣

777 عضو

ارسال شده از

#مثبت_باش
هر روز با صدای بلند به خودتون بگید ?

من قوی هستم ? من می‌توانم❤️ من قادر به انجام هر کاری هستم ?من به خودم و توانایی های خودم ایمان دارم ? من به تصمیم‌گیری های خودم اطمینان دارم ? من ارزشمند و منحصر به فرد هستم ? وجود من در جهان هستی ارزشمند است ? من تاج سر دنیا هستم ? من خودم را باور دارم ? من خودم را دوست دارم ? من برای خودم احترام زیادی قائل هستم ? من مهمترین شخص زندگیم هستم ? من برای دیگران آرزوهای خوب می کنم و آرزوهای خوبم نیز به واقعیت می پیوندند ❤️ من قلبی آکنده از عشق به خودم ،به بشریت و به این کهکشان دارم ? عشقی که از من به دیگران می جوشد مرا تقویت می کند ?

1401/09/24 09:07

ارسال شده از

? عبارات تاکیدی (ثروت)
باورهای ثروتساز ?

? من دست به هرچی میزنم طلا میشه?
❤️ ثروتمند شدن خیلی طبیعیه☺️
? من هر روز ثروتمندتر میشم???
? پول درآوردن مثل آب خوردنه?
✨ من لایق ثروت هستم?
?دنیا پر از پول و فراوانیست?
? نعمتها و ثروتها بی نهایت هستند
⭐️پول دنبال منه ????‍♀️?
? من در هر شرایطی به راحتی پول میسازم?
? من مغناطیس ثروت و خوشبختیم?
?من هر کجا سرمایه گذاری کنم از فضل خدا سود زیادی میکنم ?⬆️?
❣من توانایی پول سازی دارم???
? پول درآوردن آسانترین کار دنیاست?
? درآمد من هر روز بیشتر و بیشتر میشه???

#مثبت_باش ?

1401/09/24 09:07

?سبد امروز را پُرمیکنیم
?ازمحبت دوستی و
?عشق و امید
?ومیخوانیم سرود
?خوشبختی را
?به اميد آنكه اطرافمان
?پرازشکوفہ های اجابت
?وعشق و برکت شود...

?روزتـون عالی و بینظیر

#مثبت_باش ?

1401/09/24 09:54

سلام دختراااا روزتون بخیر?
خب امروز بریم چندتا نکته بهتون بگم اونم سیاست برای پول گرفتن از شوهررر??


خب.....
خیلی منطقی یه لیست از هزینه های شخصیتون بدین بهش تا درجریان باشه مثل چی ؟
مثل هزینه آرایشگاه، مثلا ماسک یا کرم های دست و صورت و .....


اگر مقاومت کرد نداد??قانعش کنید پولی که ازش میگیرید صرف هزینه های ضروری میشه
یه وقتایی هم باهاش لباس خواب بخر که خوشحال بشه?
هیچ وقت یه دفعه ای نگید پول بده یالا پول ?
اینجوری حس خوبی نداره بهتره بگی فلان چیزو دیدم خیلی خوبه دوست دارم بخرمش?


هروقتم ازت پرسید چه قدر میخوای بگو هراندازه که دوسم داری اینجوری حتما دست ودلباز تر میشه
یه وقتایی هم با عشوه بگو آقایی این ماه با چه قدر پول میخوای خانومت سوپرایز کنی??


سعی کنید دخترا عادت پول گرفتن رو از روز اول زندگی براش جا بندازید برآورده کردن نیاز مادی شما جزو حقوق تونه پس براش به وضوح روشن کنید ✅️


شما برام بگید چجوری مطرح میکنید پول نیاز دارید ؟
یااینکه ایده و روشتون درمورد پول گرفتن از همسر رو بگید تا بقیه هم استفاده کنن?

#مثبت_باش ?

1401/09/24 11:57

‍‍ #مدیریت_رابطه

قرار نيست معشوق ما، كلِ حال خوب ما را تامين كند. من خود بايد زخم هايم را بيابم و آن ها را درمان كنم...

يادمان باشد ما قرار است براى اين كه رابطه ی عاطفى خوبى را تجربه كنيم، در گام اول به #صلح_درونى رسيده باشيم و سپس وارد رابطه ى عاطفى خوب شويم.


يادت باشد من در هيچ رابطه اى نه قرار است رابين هود كسى باشم و نه قرار است منتظر رابين هودى.

? #مثبت_باش ?

1401/09/24 13:39

✳️ #سیاست_خانومانه

?شوهرتون رو به خودتون #وابسته کنید.

اگر مردی از سمت همسرش #شاد شود نسبت به آن زن احساس وابستگی شدیدی پیدا می‌کند

به نحوی که دیگر نمی‌تواند نبودن آن زن را در ذهن خود مجسم نماید.

? برایش جشن تولد بگیرید
?در جمع از او تمجید کنید
?برای خانواده‌اش احترام قائل شوید،
?غذای مورد علاقه‌اش را بپزید
?خلاصه به هر #ترفندی که شده خوشحالش کنید.


" خوشحال کردن او مساوی است با
وابـسته کـردنش نسـبت به خـودتان "

? #مثبت_باش ?

1401/09/24 13:39

#سیاست_های_زنانه

#بدقولی_مرد


?ریشه ی بسیاری از بد قولی ها ناتوانی مرد در محاسبه ی زمانه?

❌مثلا شوهر شما میگه نیم ساعت دیگه خونه ام آماده باش بریم بیرون ولی یهو دو ساعت بعد می رسه.

?شما اینجور وقتا چی کار میکنی؟؟

هی بهش میگی کجا بودی این همه مدت و ...
درحالی که خیلی وقت ها اشتباه همسر شما اینه که نمیدونه تا خونه حداقل یک ساعت راه داره توی این ترافیک و از طرفی کارشم حداقل نیم ساعت مونده

?بهترین کار دراین موارد اینه که تو کنترل زمان کمکش کنی?

مثلا اگه ساعت 7 قرار دارید قبل اون ساعت بهش زنگ بزن و یاداوری کن و بگو راستی رادیو گفته فلان مسیر امروز ترافیک سنگینه
یه کم زودتر راه بیفت...

به همین راحتی! ?

? #مثبت_باش ?

1401/09/24 13:39

انواع ضرب المثل ایرانی:
1- ضرب المثل نرود میخ آهنین در سنگ
2- ضرب المثل با اون زبون خوشت، با پول زيادت، يا با راه نزديكت !
3- ضرب المثل اگه مردی، سر این دسته هونگ ( هاون ) و بشکن !
4- ضرب المثل اگه بگه ماست سفیده، من میگم سیاهه !
5- ضرب المثل پیش از چوب غش و ریسه می رود
6- ضرب المثل بازبان خوش مار را از سوراخ بیرون می کشد
7- ضرب المثل با پا راه بري كفش پاره ميشه، با سر كلاه !
8- ضرب المثل به يكي گفتند : بابات از گرسنگي مرد . گفت : داشت و نخورد ؟ !
9- ضرب المثل بمرگ ميگيره تا به تب راضي بشه !
10- ضرب المثل ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی که این ره که تو می روی به ترکستان است
11- ضرب المثل تا مردم سخن نگفته باشد عیب و هزش نهفته باشد
12- ضرب المثل توانگری به قناعت به از توانگری به بضاعت


#یادگیری
#مثبت_باش ?

1401/09/24 14:39

#قسمت_اول_ع
مقدمه

کسی را دوست بدار که دوستت دارد.
حتی اگر غلام درگاهت باشد.
و دست بکش از دوست داشتن کسی که دوستت ندارد‌، حتی اگر سلطان قلبت باشد.
دریا برای مرغابی تفریحی بیش نیست، اما برای ماهی زندگیست.
برای کسی که دوستت دارد، زندگی باش نه تفریح.
سفره ی ترمه را پهن می کنم. گوشه اش میوه ی چیده شده در ظرف سفالی را قرار می دهم و آن طرف شیرینی های داخل دیس را. گلدان گل نرگس شیرازی را وسط میز قرار می دهم و به وسواس خاص شاخه هایش را مرتب می کنم.
-چیده شد.
عمه نگاهم می کند.
-تصمیمتو گرفتی؟
زیر چشمی نگاهش می کنم.
-دوباره می خواید شروع کنید؟
عمه آهی بلند می کشد و باز نسخه را از اول برایم می پیچید.
-مچ نیستید عزیز دلم. اختلاف فرهنگی تون بیداد می کنه. اگه می دونستی چقدر از مراجعه کننده های من به خاطر این مشکل طلاق می گیرن.
رو به رویش زانو می زنم و به چشمان کشیده و تیله های مشکی رنگش نگاه می کنم.
-عمه خرابش نکنید. کلی زور زدم مامان و بابا راضی شدن.
به سمتم خیز بر میدارد. عینکش را کنار می زند و آرام لباهای فشرده اش را باز می کند.
-من نظرمو کامل و صریح بهت گفتم. هم تو را خوب می شناسم، هم متینو. تو این چند جلسه می دونم که زمین تا آسمون مشکل دارید. گیرم با هم مچ شدین. اون شد مثل تو، یا اصلا تو شدی مث اون. خونواده هاتون چی؟ تازه اول رفت و آمدهاست.
اخم می کنم.
-سنگ نندازید دیگه. بخدا تو این چند ماه زبونم مو در اورد تا آقاجون و مامان راضی بشن.
-منطقی باش غزاله.
زانوی غم بغل می کنم و با حالت بچه گانه می گویم.
-عشق منطق سرش نمی شه. قلب مسیرش با عقل یکی نیست. من نمی تونم حرف شما را بفهمم.

دستش را به دسته ی کیفش می گیرد و نگاه به ساعت مچی اش می اندازد.
-باید برم. تا یک ساعت دیگه جلسه دارم. شب می بینمت.

باز فرار می کند. هر وقت بحث قلبم پیش می آید می خواهد از من و حرف هایم دل بکند. می دانم که چقدر دوستم دارد. می دانم که برایم حکم خواهر بزرگتر را دارد. می دانم که احترامش واجب است و زن منطقی و آزاد و محکمی است. ولی هر وقت بحث عشق می آید کم می آورد. شاید مقصر منم که دلم می خواهد همه را از راز قلبی ام با خبر کنم.


***
نگاه به داخل مطب می اندازم، خوشبختانه جز یک مرد جوان کسی نبود.
گره روسری ام را محکم می کنم وطوری که کسی متوجه نشود گوشه ی مطب می ایستم و چادر از سرم خارج می کنم. آن را داخل پاکت قرار می دهم و پاکت را درون کابینت های آشپزخانه می گذارم و به طرف منشی می روم. با دیدنم لبخندی می زند و از جایش بلند می شود و مثل همیشه به اسقبالم می آید.
-عجله که نداری؟
لبخندی می زنم و روی کاناپه می نشینم.
-ما که همیشه جزو مشتری

1401/09/24 16:30

های آخری عمه جون هستیم. نه... قراره بریم خرید. اومدم دنبالش.
-خیلی خب چهل دقیقه ی دیگه کارشون تموم میشه. می تونی منتظر بمونی؟
نگاه به ساعت می اندازم و غرغرکنان می گویم:
-پس گفت که هشت کارش تمومه. این دکترا همیشه اینقدر بد قولن؟
یاسمین لبخندی می زند و سعی در آرام کردنم دارد.
-برات قهوه درست کنم؟
-بله... قهوه هاتو مگه میشه نخورد؟
از جایش بلند می شود و به آشپزخانه می رود و من در همان حین نگاه به آن مرد جوانی که ظاهرا بسیار عصبانی بود می اندازم. جوان انگشتهایش را قفل کرده بود و کفش پای راستش را مرتب به زمین می کوبید. در دل به حالش می خندم، مریض های عمه اند دیگه...
یاسمین(منشی) با سه فنجان قهوه از آشپزخانه خارج می شود و سینی را روی میز می گذارد. مطمئنا یکی از قهوه ها را برای آن جوان ظاهرا عصبانی آورده است. بی تفاوت فنجانی را بر می دارم و به طرف یاسمین خیز بر می دارم.
-خب چه خبرا؟

نویسنده : ملودی

ادامهقسمت دوم
یاسمین نگاهی به چهره ام می اندازد.
-ببینم...
خنده اش را زیر مشت گره کرده اش پنهان می کند و من که منظور تمسخرش را می فهمم با جدیت دستش را کنار می زنم و پچ پچ کنان می گویم.
-هیسسس... آبرومونو بردی... تازه از اونجا دارم میام. وااااای اگه مامان بفهمه حتما تا چند روز منو تو اتاقم حبس می کنه.
یاسمین فنجان قهوه را از سینی بر می دارد و سینی را به طرف آن جوان متمایل می کند.
-بفرمایید.
جوان بدون نگاه از جایش بلند می شود و با خشونت می گوید:
-الان یک ساعته معطلم. پس کی نوبتم میشه!
در همان حین در باز می شود و عمه به همراه بیمارش از اتاق خارج می شود. مانند فنر از جا می پرمو و به سمتش خیز بر می دارم. سلامی می کنم ک مانند دختر بچه ها غرغر کنان می گویم.
-عمه جون پس کی بریم؟ دیر شد.
با چشمانش می فهماند که پرستیژ شغلی اش را به خطر نیندازم و اینگونه جلوی بیمارها صحبت نکنم. خودم را جمع می کنم و با لبخندی تصنعی ادامه می دهم.
-دیر شد عمه. الان پاساژا می بندن.
-خیلی خب. اجازه بده آقای محتشم هم بیان داخل. بعدش می ریم دیگه...

*******

نگاه به آینه ی قدی داخل اتاق می اندازم. نمی دانم امشب باید چگونه لباس بپوشم؟ چگونه برخورد کنم؟ چگونه صحبت کنم؟ اصلا چگونه خانواده ایی هستن؟ در این شش ماه فقط از خود متین شناخت پیدا کردم. آن هم تحت کنترل عمه و بدون اطلاع خانواده ام. اگه پدر و مادرم می فهمیدن که قطعا الان زنده نبودم. ملاقات با پسری نا محرم! مادر که حتما مرا به رگبار می بست. پدر هم آنقدر از اصول
دین و فروع دین می گفت که...
آهی می کشم و از لوازم آرایشی که هرزگاه قاچاقی برای خود می خریدم و اکثر در مسیر رسیدن به دانشگاه

1401/09/24 16:30

داخل تاکسی به صورتم می زدم، نگاهی می اندازم. اخه با اینا چطور امشبو زیبا بدرخشم؟ ای کاش عمه راهی پیدا می کرد تا راحت بشم از این اوضاع...
پوفی می کشم و لباس نقره ایی بلندی را به تن می کنم. انصافا اندام زیبایی داشتم و تمام زیبایی اندامم را همیشه مجبور بودم زیر چادر و یا مانتوی گشاد و بلند پنهان کنم.
روی صندلی می نشینم و با کمترین امکانات مشغول آرایش صورتم می شوم. مجبورم امشب را اینگونه سر کنم. چون مادرم می خواهد و پدرم منع کرده است، چون قانون این خانه اینگونه بوده است. چون اگه بیش از اندازه آرایش کنم، می شوم دختره هرزه. دختری که برای خودنمایی و شیفته گری دست به این کار زده است.
موهایم را با کلیپس می بندم و روسری ام را سر می کنم. عطر مورد علاقه ام را به لباس ام می زنم و از اتاق خارج می شوم.
پله ها را با عجله پایین می روم و از درون ظرف روی اپن سیبی بر می دارم. گازی به سیب می زنم و با اشتها مشغول خوردنش می شوم. مامان از پشت سینک کنار می آید و نگاهی به سر تا پایم می اندازد.
-چه خبره؟ مگه می خوای بری عروسی؟
اخمی می کنم و حق به جانب می گویم.
-مامان... تو رو خدا ایراد الکی نگیرید. همین یه شبه دیگه.
گونه ام سرخ می شود. در این مدت به خاطر سخت گیری های خانواده ام حتی نتوانسته ام راحت در مورد متین صحبت کنم. صحبت را عوض می کنم و از جایم بلند می شوم.
-عمه نیومد؟ چقدر جلسه ش طول کشید. پس کی میاد؟
مامان نگاهی به سرتا پایم می اندازد.
-لباست خیلی خوبه. فقط اون چادر مجلسیو که برات دوختمو بپوش.
با تعجب نگاه به چهره اش می اندازم. می دانم که نه متین و نه خانواده اش به این مسائل اهمیت می دهن و حتی این مسائل را زیر سوال می برند. حداقل در این چند ماه با روحیات متین آشنا شده ام.
-مامان، مگه دوره ی قجره. الان چادر بپوشم که چی؟ خب خواستگاری دیگه؟
مامان چشم غره ایی بمن می رود.
-چشمم روشن، همین مونده که جلوی آقات اینطور بگردی.
باصدای زنگ در جو متشنج آرام و نرمال می شود. برای خلاص شدن از رفتارهای مامان به سمت آیفون می جهم و با شنیدن صدای محمد جیغ بنفشی می کشم.
-مامان محمده...

نویسنده : ملودی

ادامه دارد...

1401/09/24 16:30

قسمت سوم
به طرف حیاط می دوم و با دیدن قامت محمد، او را در آغوش می گیرم. محمد سینه آهنینش را به اسقبال من باز می کند و محکم مرا فشار می دهد.
خودم را از آغوشش بیرون می کشم و سر تا پای ش را دید می زنم. مثل همیشه، برادری که حکم کوه برایم داشت. حکم تکیه گاه آهنین و استوار. لبخندی به من می زند و با تعجب نگاهم می کند.
-به به، نمردیم و بله برون آبجی کوچکمونو دیدیم.
گونه هایم گلگون می شود و فقط سعی در فرار دادن موضوع می کنم.
-مگه نگفتی نمی تونی بیای؟ پس چی شد.
کیفش را به دستم می سپارد و اخمی به من تحویل می دهد.
-حالا بده که اومدیم. برو کنار آبجی کوچکه که هم خستم و هم گرسنمه.
مامان با ظرف اسپند به بدرقه ی محمد می آید. انگار که از قبل می دانست و ظرفش را آماده کرده بود. شعرهای همیشه گی اش را می خواند و در انتها با صدای بلند نگاهی به من می اندازد و می گوید.
-بترکه چشم حسود و حسد. الهیی قربونت برم محمدم. الهی فدات بشم مامانم.
او را به آغوش می کشد و مرا در تنهایی ام رها می کنند. انگار یادشان می رود که آبجی کوچکه برای بدرقه شان آمده است. نگاهی به لباس نقره ایی ام می اندازم و تلخندی می زنم، یعنی باید امشب به حرف آقاجون گوش بدم؟
وارد می شوم و محمد با دیدنم گوشه چشم تیز می کند و با شوخ طبع ایش می گوید:
-ببین چقدر سرخاب سفیداب کردی بلا، نکنه زدی به لوازم آرایشی مامان.

**
پاکت چادر را از داخل کابینت آشپزخانه مطب عمه خارج می کنم و نگاهی به ساعت می اندازم.
-یاسمین شد نه.
یاسمین کیفش را از روی چوب لباسی بر می دارد و به طرفم می آید.
-امشب هر چی دیرتر بری خونه بهتره. دلت نمی خواد که مامانت با ابروهای تمیز کرده و صورت بی مو ببیندت. تا دیروز داداش کوچکه محمد بودی و امروز تبدیل شدی به آبجی کوچکه.
اخمی می کنم و با ترس می گویم:
-مشخصه؟ تازه کلی به آرایشگر گفتم طوری ابروهامو اصلاح کنه که مشخص نشه. گفتم بهش مامان و بابام حساسن.
ریز مرا می بیند و با انگشت اطراف ابروهایم را لمس می کند.
-دعا کن امشب تو خیابون نخوابی. چادرت را هم که بر می داری. ببینم، تو که خونوادت اینقدر حساسن، چرا رو نقطه ضعفشون پا می ذاری.
دستش را پس می زنم و با نگرانی می گویم:
-شیطونه می گه عمه را ولش کنم و برم خونه. گفت نیم ساعت، الان یک ساعته اون توون. معلوم نیست دارن چکار می کنند.
یاسمین با خنده اش مطب را زیر سر می گذارد.
-نگران نباش، عمه خانومتون به این راحتی پا نمی دن. اگه می خواستن اینکارو کنند بیست ساله پیش اینکارو می کردن، نه الان که چهل سالشه.
اخمی می کنم و به طرف در می روم.
-این پسره خل و چله؟ بهش نمی خورد؟
یاسمین مقنعه اش را روبه روی آینه

1401/09/24 16:30

صاف می کند و موهایش را حالت می دهد.
-اقای محتشمو می گی؟ اون که خل و چل نیست.
-پس اگه خل و چل نیست، پیش عمه چکار می کنه؟
تیز نگاهم می کند و کیفش را روی دوشش قرار می دهد.
-نترس خواستگار نیست.

اخمی کوچک می کنم.
-حالا کی ترسید؟
-دستش را روی دستگیره در می گذارد و بدون معطلی می گوید:
-من می رم، از عمه خانمت خدافظی کن. تو هم فک کنم تا فردا صبح باید منتظر این دو تا باشی که از اتاق بیاند بیرون. البته اگه عمه خانومت جان سالم به در بره.
به طرفش خیز بر می دارم تا که لیوان آب در دستانم را به او بپاشم که با در بسته شده مانعم می شود و در را خیس می کنم. در دل چند فحشی نثارش می کنم و با حرص به طرف در می روم که عمه را در جریان ساعت نه شب زمستان بگذارم که در اتاق با شدت باز می شود. عمه در حالی که با تلفن صحبت می کند از اتاق خارج می شود. حال مضطرب و آشفته اش مرا نگرانتر از او می کند.
-خیلی خب، شما هیچکاری نکنید. الاااان خودمو می رسونم.

نویسنده : ملودی

ادامه دارد...قسمت چهارم
تلفن را قطع می کند و انگار چیزی یادش آمده باشد با تاسف و طلبکارانه به من می گوید:
-ماشینم که تعمیرگاهه. غزاله زنگ بزن آژانس، سریع یه ماشین می خوام.
مات نگاهش می کنم و با خونسردی به طرف تلفن روی میز می روم که با صدای بلندش ترس را به جانم می اندازد.
-زود باش، گفتم عجله دارم.
دستپاچه تلفن را بر می دارم، ولی حتی نمی دانم چه شماره ایی را بگیرم. آن مرد جوان که گویا از صحبت های من و عمه با خبر شده است، خونسردانه به عمه می گوید.
-اجازه بدید خودم می رسونمتون خانم راد.
عمه از خدا خواسته تن به خواسته اش می دهد. کیف و و تلفن همراهش را از روی چوب لباسی و میز کار بر می دارد. کلید را به دستانم می سپارد و با عجله نگاه به پسر جوان می کند.
-زود باشید آقای محتشم، بحث زندگی و مرگ یکی در میونه.
و با عجله از در خارج می شود.
هنوز از رفتارهای عمه شوکه شده ام و حتی دلواپسی مرا راحت نمی گذارد. در را قفل می کنم و بجای استفاده از آسانسور اشغال شده پله ها را سریع پایین می روم. به سمت خیابان حرکت می کنم و منتظر توقف تاکسی می شوم که به اشتباه، خود روی مشکی رنگ رو به رویم توقف می کند.
با دیدن سر عمه از لای شیشه، چند قدمی جلوتر می روم. عمه با صدایی مملو از دلواپسی استرس می گوید.
-سوار شو غزاله. این وقت شب تنها نری خونه بهتره.

از این بابت خیالم جمع می شود، حداقل از کار عمه با خبر می شوم و کمتر در دام دلشوره و نگرانی می مانم. سریع سوار می شوم و آن پسر جوان، یا به گفته ی عمه آقای محتشم، مانند جت حرکت می کند، طوری که گاهی از ترس تصادف مانند بید به خود می لرزم.


زبانم در

1401/09/24 16:30

کام نمی چرخد و هنوز علت این همه تعجیل و پریشانی عمه ام برایم گنگ و نامفهوم است. عمه که کنار آقای محتشم نشسته است بلاخره شروع به صحبت می کند.
-برو سمت خیابون فرشته.
-چشم خانم دکتر.
گوش به فرمان بودن پسر جوان هم که بیشتر حس کنجکاویم را بر می انگیزد.
ولی عمه جواب تمام کنجکاوی هایم را بیکباره تمام می کند.
-شوهر یکی از دوستام الان زنگ زد. همسرش بعد از ده سال بلاخره باردار شد. تو این ده سال هر راهیو امتحان کردن تا بلاخره دو ماه پیش با به جعبه شیرینی و خبر خوش پیشم اومدن. بیچاره خیلی خوشحال بودن. تا امروز که
عمه آهی بلند می کشد و ولوم صدایش را پایین می کشد.
-بچه اش سقط شده. درو رو خودش قفل کرده و می خواد خودکشی کنه.
پسر جوان بر سرعت اتومبیل
می افزاید و سریع به همان آدرس می رود.
رو به روی مجتمع بزرگی توقف می کند و عمه سریع از ماشین پیاده می شود. در ماشین را باز می کنم و از درون فریاد می کشم.
-عمه جون صبر کن باهات بیام.
بدون اینکه نگاهی کند، به طرف ساختمان می دود.
-نیازی نیست.
در خودرو را می بندم چند نفس عمیقی می کشم و تا به خود می آیم خودم را با همان پسر جوان، داخل خودرو تنها می یابم. کمی سر و وضعم را مرتب می کنم و سعی می کنم خودم را کنترل کنم. این اولین باری است که در جایی بسته با پسری جوان تنها می باشم.



سکوت بین ما را فرا می گیرد و پسر جوان برای فرار از سکوت سرگرم تلفن همراهش می شود. چند پیامی را به سرعت تایپ می کند و بلافاصله تماسی را برقرار می کند. برایم جذاب می شود این تیپ آدم هایی که اینگونه زندگی می کنند، چگونه با اطرافیانشان برخورد دارن و جواب این چالش ذهنی ام را سریع می گیرم.
-سلام مینا. نه بیرونم.
چند ثانیه ایی سکوت می کند و ادامه میدهد.
-خیلی خب. دیگه برام مهم نیست. به خودش هم بگید. توکه خوب کارتو بلدی.
لحنش عصبانی می شود و اینبار ولوم صدایش نیز بالا می رود.
-قبرستون. چه فرقی براش می کنه. امشب اصلا حوصلشو ندارم. می رم پیش مامان. فعلا کاری نداری؟ باشه.

نویسنده : ملودی

ادامه دارد....

1401/09/24 16:30

قسمت پنجم
با غیظ تلفن همراه را قطع می کند و گلایه مندانه آن را روی داشبورد پرت می کند و پوفی بلند می کشد.
کم کم ترسم بیشتر می شود. از اینکه مجبورم دقایقی را با بیمار عمه که هیچ خبری از جنون او ندارم، را سر کنم، واهمه می گیرم و برای از بین بردنش مجبورم می شوم که از خودرو پیاده شوم. دست به دستگیره که می گذارم صدایش مرا میخکوب می کند.
-کجا خانم؟ نمی بینید داره برف می باره. الان عمه تون پیداش می شه.
از کرده ی خود پشیمان می شوم. حتما با خود فکر می کند چقدر پسر ندیده ام و تحمل این جو های دو نفره را ندارم. از کرده ام پشیمان می شوم و برای از اطمینان از خبر بارش برف سرم را به شیشه می چسبانم و به نور چراغ خیره می شوم و با دیدن رقص برف های سفید در آسمان شب ناخواسته جیغی می کشم.
-وااااای برف. من عاشق برفم.
پسر جوان با تعجب نگاهم.می کند و نا خودآگاه خنده اش فضای ماشین را در بر می گیرد.
باز خراب کردم!
خودم را جمع می کنم و از اینکه مورد تمسخر کسی دیگری واقع شده ام گونه ام گلگون و سوزان می شود.
دست به روسری ام می برم وکمی مرتب می کنم و با همان غرور همیشگی ام ادامه می دهم.
-از بچه گی عاشق برف بودم.
لبخندی می زند و باز صورتش را به طرفم.می گیرد
به چهره اش دقیق می شوم. اولین باری است که به چهره ی پسری نامحرم دقیق شده ام. چشمانش مرا درگیر می کند و انگار دل کندن از نگاهش برایم دشوار می شود.
-چه جالب. منم عاشق برفم.
لبخندش عمیق می شود.
-یاد بچه گی بخیر.
نفس هایم به شمارش می افتد. هرگز اینگونه زیر ذره بین پسری مجرد و یا مردی نرفته ام. از سابق پدرم سختگیری های زیادی داشت. آنقدر از این روابط ما را منع می کرد که حتی اجازه شوخی و خنده با پسر عمو و پسر خاله هایم نداشتم. وای اگر پدرم اینجا بود...
سرم را به پایین می اندازم. آهی بلند می کشم و برای راحت شدن از نگاهش بحث را عوض می کنم.
-پس خانم دکتر کی میان؟
سرش را می چرخاند و مرا از حالت سخت و دشوار رها می کند.
-احتمالا کارشون طول بکشه.
چشمم را به درهای ریز برف که ریز می بارد، می دوزم.
-قدر عمه تون را بدونید.
با متانت کامل جواب می دهم.
-بله درسته.
میشه یه سوال بپرسم.
دروغ چرا؟ از اینکه پسری با این چهره جذاب و پرستیژ اجتماعی با من همکلام شده بود، خوشحال بودم ولی درد عذاب وجدان حتی دقیقه ایی رهایم نمی کرد.
-بله. بفرمایید.
باز نگاهش را به سمتم می چرخاند. دلم نمی خواهد رفتارم طوری باشد که از همکلامی ام شرمنده شود. با اعتماد بنفس کاذب به چهره اش دقیق می شوم. اینار بینی و لب هایش برایم مشخص و معلوم می گردد.
-چند سالتونه؟
-بیست.
لب هایش را جمع می کند.
-پس هنوز خیلی بچه اید.
از

1401/09/24 16:30

حرفش جا می خورم. آنقدر بچه گانه برخوردم کرده ام که اینگونه با من صحبت می کند. دلم می خواهد جوابش را بدهم ولی نمی دانم که چه بگویم. نمی توانم چون از بچه گی باید جواب تمسخر و هرزگی پسرها را نمی دادم. چون از بچه گی باید سنگین قدم می زدم. سنگین می رفتم و سنگین بر می گشتم. از بچه گی یاد ندارم غیر از درس و دانشگاه هدفی دیگر داشته باشم. دانشگاه هم به اجبار رفتم چون واقعا درس خواندن را دوست داشتم. اولش پدرم مخالف بود، ولی بلاخره محمد او را قانع کرد. پدرم موافقت کرد، به شرطی که سر به زیر باشم. به شرطی که هرز نپرم. به شرطی که دست رد به دوستی پسرهای اطرافیانم بزنم. به شرطی که شماره تلفن هیچ پسری را قبول نکنم. به شرطی که از انسان های گرگ نما دور باشم.
-این چیزا به سن نیست. من حس می کنم به اندازه ی کافی بزرگ شدم.
نمی فهمم چگونه این جواب به ذهنم خطور کرده است، ولی هرگز عادت نداشتم از غریبه ایی کم بیاورم. با اینکه محدود بودم، ولی همیشه دلم می خواست مثل محمد قوی و با اراده باشم.
باز مات نگاهم می کند.
-اوووه. ببخشید ناراحتتون کردم؟
جوابی نمی دهم. فقط لب به هم می فشارم و منتظر می مانم که عمه بیاید. واقعا که این عمه گاهی اوقات کارهایی می کند.
-باور کنید منظوری نداشتم. من بیست و هشت سالمه. ولی خب اونقدر تجربه دارم که...
حرفش را قورت می دهد.
-بازم ببخشید.
سرم را تکان می دهم و ترجیح می دهم دیگر با پسر جوان و مغرور همکلام نشوم.
با دیدن عمه که به سرعت با خوشحالی به طرف ماشین می آید خنده به لبم می نشیند.
-خدا رو شکر اومدن.

نویسنده : ملودی

ادامه دارد...

1401/09/24 16:30

?جعبه سیاه زندگی زناشویی را نزد پدر و مادرمان نبریم

 هرگز نباید مسایل و اختلاف‌های خود را بدون اطلاع و توافق همسرمان با خانواده‌های خود در میان بگذاریم ، زیرا :

بعد از مدتی با همسرمان آشتی می‌کنیم اما خانواده‌ها همچنان تصور می‌کنند زندگی ما پر از بدبختی و مشکلات است و ممکن است دچار ناراحتی و دلتنگی شوند.

وقتی که والدین و خواهرو برادر ما فکر می‌کنند زندگی زناشویی ما با مشکل روبرو است ، مضطرب می شوند و براساس اطلاعات معمولا ناقصی که از جعبه سیاه زندگی ما دارند ، شروع به دادن راه کارها و راه‌حل‌های اشتباه می‌کنند.

مساله دیگر این است که وقتی والدین از مسائل زندگی ما باخبر می‌شوند ، ممکن است به طور ناخوداگاه رفتارشان با همسرمان تغییر ‌کند و حتی زمانی که اختلاف ما با همسرمان پایان یافته است ، نتوانند نگرش خود را نسبت به او بهبود ببخشند.

?#مثبت_باش ?

1401/09/24 18:30

??يكي از دلایل اصلی خراب شدن رابطه زناشویی این است که

?زن و شوهر ممکن است از یکدیگر به عنوان زباله دان روانی استفاده کنند.

زن یا شوهر معمولا در محیط کار استرس زیادی را تجربه میکند اما چون ادب در محل کار اجازه طغیان احساسات را نمی دهد زمانیکه به خانه بر می گردد معمولا استرس یا همان آشغال روانی را بر سر همسر و فرزندان خالی میکند.

این کار منجر به پرخاشگری لفظی و در بعضی موارد خشونت فیزیکی می شود و درنهایت میتواند به شکست جدی در ازدواج منتهی گردد.

در این میان فرزندان نیز تاثیر منفی می گیرند و ممکن است نهایتا دچار بی تعادلی روانی شوند.

برای اجتناب از این مشکلات یا به حداقل رساندن آنها بعد از بازگشت همسرتان به خانه بر روی او شفابخشی روانی با پرانا انجام دهید.

این کار استرس یا تنش را کاهش می دهد یا کاملا آنرا برطرف می کند. حتی اگر همسرتان هیچ نشانه بیرونی از استرس نداشته باشد انجام این درمان می تواند به وی احساس آرامش درونی ببخشد و موجب بهبود رابطه شود.

مسترچوآ کوک سوئی

?

#مثبت_باش ?

1401/09/24 18:30

?برای داشتن روابط زناشویی موفق باید مراقب کلماتتان باشید‼️

خیلی چیزها هست که اصلا نباید به همسرتون بگید حتی اگر واقعیت داشته باشند. مثلا نگید که ” به نظرت همسایه جدیدمون خیلی جداب نیست؟ ” یا مثلا از جملاتی که با “به نظرم مشکل تو اینه که … ” شروع میشن اصلا استفاده نکنید.

آیا خودتون هم دوست دارید همچین جملاتی رو از شریک زندگیتون بشنوین؟ باید بدانید چگونه همسرتان را نقد کنید. جملات تاثیر فراوانی در هدایت رابطه دارند، فرقی نمیکنه تو رابطه کاری هستین و یا دارید با دوست قدیمیتون معاشرت میکنید.

? #مثبت_باش ?

1401/09/24 18:30

#عشوه_گری

روش های ناز و عشوه گری زیاد هستند . می توانید خودتان روش هایی رو ابداع کنید . چند توصیه ی کلی که در هر نوع عشوه گری کاربرد دارد :

چشمک زدن با دهان نیمه باز
حالت دادن به بدن
کج کردن سر
خمار کردن چشم ها
لبخند ملیح
دهان هرگز نباید بسته بمونه ( نیمه باز )
گاز گرفتن گوشه لب پایینی
تمامی حرکات باید آهسته باشه ( مثل صحنه های آهسته ورزشی )
آرایش کردن
ارسال بوسه از راه دور

? #مثبت_باش ?

1401/09/24 18:30

?نوشیدن آب با غذا مضر است و در درازمدت باعث سردی معده و زیاد شدن اشتها می‌شود. بهترین زمان آب خوردن نیم‌ساعت بعد از خوردن غذا است

◽وقتی شما در حین خوردن غذا آب بنوشید، شما سرعت کل فرایند هضم را کاهش داده که این مسئله باعث نفخ و اختلال در هضم می‌شود؛
◽نوشیدن آب از نیم ساعت قبل از غذا تا یک ساعت و نیم بعد از غذا و همچنین مابین مصرف غذا مناسب نیست؛ زیرا آب، معده را پر می‌کند و ممکن است در کوتاه‌‎مدت اشتها را کم کند. این عادت در درازمدت صدمات جبران ناپذیری ایجاد می‌کند.
⭕️اگرچه در روایات نوشیدن آب بعد از غذا مشکلی ندارد در صورتی که غذا چرب و گوشتی نباشد!!!

#مثبت_باش ?

1401/09/24 20:50

☸خطــر رســوب #ســودا در بدن

?خشکی بدن و عضلات بدن
?خشکی در رفتار
?عدم اعتماد و خودخوری
?سوت کشیدن گوش
?خشکی و ارتروز زانو
?بیماری های پایین تنه زیاد می‌شود
?افزایش موی زائد

(واریس، واریکوسل، بواسیر، میخچه، خار پاشنه، سوزش کف پا، بی قراری پا، گرفتگی عضلات پا، نوعی از سیاتیک)

#مثبت_باش ?

1401/09/24 20:52

☕️ دمنوش بابونه

✍ مصرف چای بابونه با تنظیم دمای بدن سبب بهبود خواب و آرامش اعصاب می گردد و همچنین با کنترل میزان گلوکز سبب کاهش وزن می گردد.
#مثبت_باش ?

1401/09/24 20:53

خانوما مداومت به پرسشهای جستجوگرانه، همسرتون رو آزرده و شما رو از هم دور میکنه...?

? کی بود زنگ زد؟ ?
? چی میگفت؟ ?
? چیکارت داشت؟ ?
و ...

#مثبت_باش ?

1401/09/24 22:17

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#مثبت_باش ?

1401/09/24 22:37