791 عضو
✨
#عاشقانه
از عشقتون سو ء استفاده نکنید.
نزارید عشقی که دوست دارید طرفتون بهتون داشته باشه باعث بشه اون چیزی رو از دست بده و یا بعدا پشیمون بشه. باهاش زیاد در مورد این موضوع حرف بزنید.
بیش از خودتون به فکر اون باشید تا به این صورت عشق خودتون رو ثابت کنید.
#مثبت_باش?
قسمت 36
«سلافه»
همراه با مهناز سوار تاکسی بودیم، میخواستیم به صرافی برویم تا برای نقاشی که آراز می خواست، کاغذ تهیه کنیم. سایز مد نظرش بزرگ بود و نوع کاغذ فرق داشت بخاطر همین هر جایی پیدا نمی شد. قلمو، رنگ و وسیله های دیگری هم احتیاج داشتیم و باید همه را همین امروز که وقت آزاد داشتیم تهیه می کردیم.
مهناز در حالی که از شیشه به پشت سرش نگاه می کرد، متعجب گفت: سلافه، اون عقب رو نگاه کن. انگار ماشین آراز پشت سرمونه.
متعجب سرم را برگرداندم و از شیشه به پشت سرمان نگاه کردم ولی آن قدر ترافیک سنگین بود و شلوغ که متوجه ی چیزی نشدم.
شانه ای بالا انداختم.
-نه بابا. اون واسه چی باید دنبال ما راه بیفته حتما اشتباه دیدی یا شایدم مسیرش با ما یکیه.
سری به نشانه ی تأیید تکان داد و چیزی نگفت.
- میگم این پسره کارش چیه؟
شانه ای بالا انداختم: من چه می دونم!
صدایش را پایین آورد و مشکوک گفت: میگم یه قاتلی، خلافکاری، چاقاقچی ای، چیزی نباشه؟ یا الان شاید داره تعقیبمون میکنه؟
از فرضیه هایش که برای شیطنت بود خنده ام گرفت. چه قدر هم به آراز سوسول می آمد که خلافکار و قاتل باشد!
- تو باز رمان پلیسی خوندی؟!
خودش هم خنده اش گرفت و با شیطنت سری به نشانه ی مثبت تکان داد.
مهناز عاشق رمان های پلیسی بود و تحت تاثیر آنها تا یکی دو روز می ماند و فرضیه ها و نظریه های مختلف بیان می کرد!
مقابل پاساژ که ایستادیم، مهناز کرایه ی هر دویمان را حساب کرد و پیاده شدیم.
یکی دو ساعتی را مشغول نگاه کردن به وسایل و خریدن رنگ و قلمو و کاغذ مخصوص برای طراحی چهره آراز بودیم.
کاغذ بزرگ لوله شده دست من بود و بقیه ی وسایل دست مهناز.
از پاساژ بیرون آمدیم، برای گرفتن تاکسی مجبور به عبور از خیابان شلوغ بودیم.
به آرامی و با احتیاط در حال گذر بودیم که نفهمیدم چه شد که ماشینی با سرعت به طرفم آمد و تا به خودم بیایم، میان زمین و آسمان معلق شدم و به یکباره روی زمین افتادم. کاغذ هم چون من سقوط کرد و کنارم افتاد، احساس کردم تمام بدنم کوفته شد و توان بلند شدن نداشتم، سرم هم سنگین شده بود و صداها و همهمه ها در گوشم پیچ میخورد.
لحظه ای که سعی کردم بلند شوم از شدت درد نفس در سینه ام حبس شد. مهناز با گریه وسایل دستش را زمین انداخت و به سمتم پرواز کرد.
- سلافه، خوبی؟ صدام رو می شنوی؟
ناله ای زیرلب کردم. همه ی صداها را می شنیدم ولی آن قدر درد داشتم که نمی توانستم حرف بزنم مخصوصا دست چپم که حتی توانایی تکان دادنش را هم نداشتم.
چشمانم که روی هم افتاد، صدای آشنایی را میان آن همهمه و صداهای دیگران تشخیص دادم و خود به خود چشمانم باز شد.
آراز
کنارم نشسته بود و با نگرانی صدایم می کرد: سلافه، سلافه. خوبی؟ می تونی بلند شی؟ دستت رو بده به من.
بدون آن که منتظر واکنشی از جانب من باشد، دستم را در دستش گرفت که از درد ناله ی بلندی کردم. هول شده دستم را رها کرد و رو به مهناز کرد: کمک کن ببریمش تو ماشین.
مهناز سری تکان داد و با احتیاط بازوی دست راستم را گرفت.
-دستت رو بده به من.
در آن لحظه و میان آن همه درد هم معذب شدم و در حالی که با کمک مهناز و یکی از خانم ها که دورم جمع شده بودند، بلند می شدم، با درد زمزمه کردم: نمی خواد.خودم می تونم.
سوار ماشین شدم. مهناز هم کنارم نشست و از آن زن که به من کمک کرده بود و وسایلمان را داخل ماشین گذاشته بود، تشکری کرد.
آراز از آینه نگاهی سمتم انداخت.
- خوبی تو؟
حتی از درد توان حرف زدن هم نداشتم. پلکی روی هم گذاشتم و سرم را به شانه ی مهناز تکیه دادم.
مهناز هم از دیدن حال من با ناراحتی سعی در آرام کردن من داشت.
- قربونت برم یه کم تحمل کن. الان می رسیم بیمارستان، یهو چی شد حواست کجا بود!
دستی به پیشانی ام کشید و عرق هایی که از درد روی پیشانی ام نشسته بود را پاک کرد.
آراز هم مشخص بود کلافه و نگران است و آن قدر سریع می راند که نزدیک بود با یک نفر هم تصادف کند و مدام از آینه نگاهم می کرد و مدام به راننده ای که فرار کرده بود فحش و بد و بیراه می گفت.
نویسنده : فاطمه و زهرا
ادامه دارد...
قسمت 37
آن قدر درد داشتم که نفهمیدم کی مقابل بیمارستان توقف کرد.
با کمک مهناز به سختی پیاده شدم. تمام تن و بدنم درد می کرد و کوفته شده بود.
راهروی بیمارستان به نظرم طولانی تر از هر زمان آمد.
وارد اورژانس شدم. مهناز و آراز هم کنار تختم ایستاده بودند.
از درد نفس در سینه ام حبس و اشک در چشمهایم جمع شده بود اما غرورم نمیگذاشت جلوی آراز اجازه ی ریختن به اشک هایم را بدهم.
آراز در حالی که خیره به صورتم بود، گفت: خیلی درد داری؟
با صدای لرزان از درد گفتم: نه. خوبم.
چپ چپ نگاهم کرد و کمی جلو آمد و حرص زد: بله، مشخصه که اصلا هم درد نداری! آخه دختره ی سر به هوا تو چرا یه ذره حواست رو جمع نمی کنی؟ با این سنت هنوز نمی دونی باید تو خیابون به اون شلوغی احتیاط کنی؟
متعجب و دلخور نگاهش کردم. چرا این طور حرف می زد؟ من که کاری نکرده بودم و حواسم کاملا جمع بود.
نگاه دلخورم را که دید، دستی میان موهای سیاه و پر پشتش فرو برد و دهان باز کرد که چیزی بگوید اما سکوت را ترجیح داد و عقب گرد کرد و از اتاق بیرون رفت.
متعجب نگاهی با مهناز ردوبدل کردیم که گفت: وا چی شد یهو!
درد شدید دستم اجازه ی فکر کردن بیشتر را نداد.
با عکس رادیولوژی مشخص شد که دست چپم شکسته و با اصرارهای بیش از حد آراز از سرم هم عکس انداختند و وقتی مشخص شد که چیز خاص و نگران کننده ای وجود ندارد، خیالش راحت شد.
سرم و بدنم هم خیلی درد می کرد و کوفته بود و پیشانی ام جراحت کوچکی برداشته بود.
گچ که از انگشتان دستم تا نزدیکی های آرنجم بود، زیادی دستم را سنگین کرده بود و احساس بدی داشتم.
روی تخت دراز کشیده بودم و آراز هم دوباره پیشمان برگشته بود البته این بار خبری از کلافگی اش نبود.
مهناز رو به آراز کرد: شما اونجا که تصادف شد، چی کار می کردی؟
کمی هول و دستپاچه شد اما سعی کرد خونسردی اش را حفظ کند: هیچی. همین طوری اتفاقی داشتم رد می شدم که دیدم تصادف شده و گفتم برم یه کمکی بکنم.
عاقل اندر سفیهانه نگاهش کردم. پس حتما مهناز راست می گفت که تعقیبمان کرده.
بادی به غبغب انداخت و رو به من ادامه داد: دیدی چه آدم دست به خیری ام؟
منتظر جواب ما نماند: از قدیم گفتن کار خیر عین تف سر بالا می مونه و مستقیم به خودت برمی گرده!
از تشبیهش چهره مان درهم شد و گفتم: خیلی چندشی! مثال از این بهتر بلد نبودی؟!
با نیش باز سری به نشانه ی منفی تکان داد و گفت: راستی من نقاشیم رو می خوام ها. تو با این دستت نمی تونی که کار کنی.
حق به جانب جواب دادم: ما برای کاغذ خریدن برای جنابعالی رفته بودیم که این جوری شد بعد تو واسه من طلبکار میشی؟!
لبخندی زد و با چشمکی گفت: دمت شوفاژ!
این را
گفت و از تعبیر مسخره اش زیر خنده زد. خنده اش، لبخندی روی لب هایم آورد.
*
با کمک مهناز به سختی آستین مانتویم را از دست شکسته ام عبور دادم و «آخ» ی گفتم.
در این اوضاع و زیاد شدن کار نقاشی مان همین شکستگی دست را کم داشتم!
کوله ام را روی شانه ام انداختم و در حالی که دست شکسته ام را به گردنم می انداختم، جلوتر از مهناز از خانه خارج شدم.
همزمان با خروج ما، در خانه ی آراز هم باز شد و ماشینش بیرون آمد، نمی دانم چه تعداد ماشین داشت که هر روز یک مدل را سوار میشد، این بار اسپرت سرمه ای رنگ بود مدل بالایی داشت ولی اسمش را نمیدانستم. مقابلمان ردی ترمز زد و شیشه را پایین داد.
- سلام همسایه های هنرمند و مجروحم! بیاین بالا برسونمتون.
چپ چپی نگاهش کردم. دلم نمی خواست به او رو بدهم.
مهناز به جای من جواب داد: ممنون خودمون میریم.
ای بابایی تحویل مهناز داد و رو به من ادامه داد: بیا بالا دیگه. دستت هم که درد میکنه و باید کلی سر پا وایسی تا اتوبوس برسه. رنگت هم پریده.
باز هم مهناز زودتر جواب داد: ممنون مزاحم شما نمیشیم.
آراز با چشمکی رو به من گفت: نه بابا. چه مزاحمتی. همسایه ایم مثلا، تازه رفت و آمد هم که داریم!
نویسنده : فاطمه و زهرا
ادامه دارد...
قسمت 38
با حرص از تیکه پرانی اش نگاه چپ چپی حواله اش کردم که ادامه داد: بیاین بالا دیگه.
مهناز اشاره ای به من داد: بیا سلافه.
البته خودم هم بدم نمی آمد که راحت بروم به جای منتظر ماندن برای اتوبوس.
در عقب را باز کردم و نشستم. مهناز هم کنارم نشست.
آراز عینک آفتابی اش را از روی موهایش به روی چشمانش پایین کشید و همان طور که در آینه خیره به ما بود، گفت: کجا می خواین برین؟
گفتیم دانشگاه و او مانند همیشه با سرعت به راه افتاد.
یک دفعه یاد آن روز در زیرزمین افتادم: میگم تونستی چیزی از اون زیرزمین بفهمی؟
سری تکان داد: از آقاجونم که پرسیدم چیزی نگفت اما خب حتما بخاطر مامان و بابامه که دلش نمی خواد اثری ازشون باشه.
متعجب و کنجکاو نگاهی با مهناز ردوبدل کردیم. چطور پدربزرگش دلش نمی خواست اثری از پسر و عروسش باشد؟!
- برای چی نمی خواد؟
نیشخند تلخی روی لبانش آمد ولی کلامش در کمال بی تفاوتی زده شد: چون مامان و بابام، منو ول کردن و خودشون هم معلوم نیست کجا رفتند که یه سراغ از من نمی گیرند که بدونند زنده ام یا مرده و از این جور گلگی های پدربزرگانه دیگه!
مهناز متعجب گفت: وا مگه میشه؟!
صدای پوزخند آراز آمد: شده دیگه.
مهناز خواست باز هم سوالی بپرسد که سقلمه ای به پهلویش زدم و اشاره ای کردم که دیگر ادامه ندهد. درست است با کمال خونسردی حرف می زد ولی در نی نی چشمهایش انکاری از دلشکستگی دیده میشد و نمی دانم چرا دوست نراشتم ناراحتی آراز را ببینم.
مقابل دانشگاه که ایستاد، مهناز تشکر و خداحافظی کرد و زودتر پیاده شد. من هم تشکری کردم که با چشمکی گفت: کرایه ی منو کی میده؟!
متعجب از آینه به چشمان پر از شیطنتش نگاه کردم: کرایه ی چی؟
- کرایه راننده آژانستون دیگه!
تازه فهمیدم که منظورش به عقب نشستن هر دویمان است. در دل «مسخره» ای نثارش کردم و با خداحافظی کوتاهی پیاده شدم.
فکرم مشغول آراز و پدرومادر بی مسئولیتش بود و در حال رفتن به داخل بودیم که صدای مهران به گوشمان خورد. هر دو متعجب به پشت سرمان نگاه کردیم و با دیدن چهره سرخ شده از خشمش جا خوردیم.
مقابلمان ایستاد و با خشم و حرص خیره به مهناز شد. مهناز هم با ترس نگاهش می کرد. امیدوار بودیم که ما را سوار بر ماشین آراز ندیده باشد اما با سوالی که پرسید امیدمان ناامید شد و آه از نهادمان بلند شد.
- این پسره کی بود مهناز؟
مهناز هول و دستپاچه نگاهی به من کرد و رو به مهران جواب داد: هیچکی... آژانس بود.
مهران در حالی که از خشم نبض پیشانی اش می زد، صدایش را بالا برد: اون راننده آژانس بود؟ از کی تا حالا راننده آژانس ها ماشین های میلیاردی دارند؟ منو چی فرض کردی
مهناز؟
صدای بلندش باعث شد چند نفر که در خیابان رد می شدند، نگاهی به ما بیندازند.
مهناز هول شده از این وضعیت دست مهران را گرفت و کشید: مهران تو یه کم آروم باش. بهت میگم.
مهران بلندتر فریاد کشید: آروم باشم؟ چه جوری؟ من که می دونستم این وضعیت پیش میاد. بهت نگفته بودم بیای اینجا خودتو گم می کنی؟ حداقل صبر می کردی یه ترم از خانوم دکتر شدنت بگذره!
مهناز دستپاچه به اطراف نگاه کرد و دست مهران را با قدرت بیشتری کشید و با قدم های تند به طرف یکی از کوچه های همان اطراف که خلوت بود، کشاند.
من هم پشت سرشان رفتم. نگران بودم و می دانستم مهران آن قدر بی منطق است که هر چه هم برایش توضیح دهی باز هم حرف خودش را می زند.
اگر می گفتیم که همسایه مان است و ماجرای اخیر را برایش شرح می دادیم، مطمئن بودم که باور نمی کرد و اگر می دانست که آن پسر به خانه مان آمده، بی معطلی و حتی شده با زور مهناز را با خودش می برد.
هنوز هم با هم جروبحث می کردند و مهران هم مدام فریاد می زد: تو همهش چه قدره مگه اومدی که این شده وضعت؟ هان؟ همش میگه من درس می خونم. اصلا از کجا معلوم بعد از هفت سال با شوهر و بچه هات نیای بوشهر؟ مهران خر کیه اصلا؟ یه بی سواد آسمون جل بدبخت که صبح تا شب سگ دو می زنه ته تهش پول چارتا نون و نیم کیلو تخم مرغ دستشو می گیره!
مهناز با بغض و دستپاچه خیره اش بود، هی دهان باز می کرد حرفی بزند اما انگار نمی توانست. مانند ماهی شده بود که از آب بیرون افتاده بود و دهانش بی هدف باز و بسته می شد.
مهران بی توجه به حال مهناز ادامه داد: آره دیگه. حدس می زدم. منو به اون پسره فروختی. ماشین میلیاردی اون کجا، ماشین درب و داغون من کجا؟ حتما کلی هم درس خونده نه عین من دیپلم ردی!
نویسنده : فاطمه و زهرا
ادامه دارد...
قسمت 39
نگران نگاهم را بینشان می چرخاندم. باید کاری می کردم. نمی خواستم مهران فکر اشتباهی کند و همه چیز بینشان به هم بخورد. سعی کردم مغزم را که در آن لحظه قفل کرده بود به کار بیندازم و چیزی بگویم تا از اشتباه درش آورم.
مهران دست مهناز را کشید. همین الان میری وسایلت رو جمع می کنی و با هم برمی گردیم بوشهر.
مهناز داشت گریه اش می گرفت. نالید: مهران، جون مهناز این جوری نکن، به خدا آراز اونی نیست که تو فکر می کنی! اون...
مهران از خشم کبود شد: به به خوش به غیرتم! آراز! ببینم عمو از این جریان خبر داره؟!
مهناز بالاخره بغضش شکست: مهران به خدا اون طوری که تو فکر می کنی نیست. آراز یعنی اون پسره همسایه مونه...
اگر ادامه می داد و راستش را می گفت، وضع از چیزی که بود بدتر می شد. بی فکر دهان باز کردم: اون پسر ربطی به مهناز نداره. من و اون پسر چند وقتی هست که با هم دوستیم.
هر دو متعجب سرشان را به طرفم برگرداندند.
سعی کردم خونسرد باشم، رو به مهران ادامه دادم: ببین مهران، هر کی مهناز رو نشناسه، من یکی خوب می شناسمش. هر چی که باشه اهل نامردی و پشت پا زدن به کسی که دوسش داره نیست. اون پسر، همسایه بغلیمونه و هیچ ربطی و کاری به مهناز هم نداره.
با جدیت بیشتری خیره به چشمهای قهوه ای سوخته ی مهران ادامه دادم: من نه قصد دخالت تو زندگی شما رو دارم و نه فضولی ولی یه چیزی رو می خوام بگم این که اگه شما این قدر مهناز رو دوست داری، باید به تصمیمش احترام بذاری. مهناز که بچه نیست، خیلی هم عاقله؛ پس می دونه داره چی کار میکنه. در ضمن عشق و علاقه به این شک کردنا و گیر دادن های الکی نیست مهران. اگه از الان این قدر به مهناز شک داری و نمی تونی بهش اعتماد کنی، بهتره قید هم دیگه رو بزنید. چون اساس زندگی اعتماده و شک عین آفت به جون زندگی می افته و ریشه هاش رو نابود میکنه. پس مراقب این آفت باشید.
هر دو در سکوت خیره ام بودند. فکر کنم حرف هایم تاثیر خودش را گذاشته بود البته کاملا متوجه بودم، آن قسمت که گفتم آراز دوست من است بیش از بقیه ی حرفهایم مهران را آرام کرده بود.
به جز دوستی من با آراز تمام حرف هایم، جدی و از ته دلم بود. دلم خوشبختی این دو نفر را می خواست؛ میدانستم و دیده بودم که چه زندگی هایی بر اثر همین شک های بی مورد و قضاوت های بی جا به هم ریخته است و دوست نداشتم زندگی مهناز که چون خواهر به من نزدیک بود و دوستش داشتم، به این روز بیفتد.
مهناز با چشمان اشکی و لبخند قدردان نگاهم می کرد؛ مهران هم متفکر خیره به زمین و جلوی کفشش بود.
تصمیم گرفتم که تنهایشان بگذارم تا راحت تر حرف هایشان را بزنند.
وارد دانشگاه شدم؛
هنوز به شروع کلاس بیست دقیقه ای مانده بود. بی حوصله گوشی ام را درآوردم و شماره ی مامان را گرفتم که خیلی زود جواب داد: جانم سلافه؟ سلام مادر.
لبخندی عمیق روی لبم نشست و مانند خودش با لهجه جواب دادم: سلام مامان جان. خوبی؟
- خوبم مادر. تو خوبی؟ اوضاع خوبه؟ مشکلی که پیش نیومده؟
اگر دست گل به آب دادن ها، سوتی هایم جلوی آراز، بالا رفتن از دیوار خانه ی مردم، را فاکتور می گرفتم، بله همه چیز خوب پیش می رفت!
خنده ام گرفت و با مهربانی گفتم: قربونت برم همه چی خوبِ خوبه. نگران نباش.
«خدا رو شکر» ی گفت که پرسیدم: میگم اوضاع خونه چطوره؟ سلاله، سپهر و سهیل، بابا؟
آهی کشید: بابات که همون وضعه و هر روزم که بدتر میشه. به خدا مادر دیگه نمی دونم باید چی کار کنم. هر چی بهش میگم برو کار کن و دست از اون کوفتی بکش که گوش نمیده.
پوف کلافه و پر حرصی کشیدم که ادامه داد: ولی خدا رو شکر سهیل سر عقل اومده بچه ام. از اون روز که باهاش حرف زدی انگار از این رو به اون رو شده. پیش مهران کار میکنه و تونسته یه موتور بخره و باهاش میره مسافر کشی و شبا هم دست پر میاد خونه.
لبخندی روی لبم آمد و از ته دل خدا را شکر کردم. چقدر خوشحال شده بودم اما غم مامان بخاطر وضعیت بابا در دلم سنگینی می کرد. کمی دیگر حرف زدیم و خداحافظی کردیم و با دیدن مهناز که به سمتم می آمد از جا بلند شدم. صورتش کمی سرخ بود و لبخند بر لب داشت که باعث شد من هم لب هایم به لبخندی کش بیاید، معلوم نبود باز مهران چه شیطنتی کرده بود!
مهناز رو به رویم ایستاد و به یک باره در آغوشم کشید.
لبخند دوباره ای روی لب هایم نشست: چی شد؟
نویسنده : فاطمه و زهرا
ادامه دارد...
قسمت 40
از آغوشم بیرون آمد و با چشمان ستاره بارانش گفت: حرفای تو کلی روش اثر گذاشت. البته هنوز غد بازیاش سر جاشه ها ولی غیر مستقیم عذرخواهی کرد. معلوم بود چقدر پشیمون شده.
ضربه ای به شانه ام زد و ادامه داد: لامصب زبونت مار رو از سوراخ بیرون می کشه ها!
خنده ام گرفت.
-نه که دفعه ی اولمه باهاش حرف می زنم، مدل مهران اینجوریه دیگه حرف یکی دو هفته تو مغزش می مونه باز بالاخونهش قاط می زنه!
- منم برا همین یکی دو هفته ازت تشکر کردم دیگه.
هر دو خندیدیم. ادامه داد: قرار شد یه چند روزی رو اینجا بمونه. وای سلافه اگه تو نبودی واقعا نمی دونستم باید چی بگم و چیکار کنم، عشقی به خدا.
لبخند مهربانی به رویش زدم.
- حالا با این دروغی که گفتم چیکار کنم؟! اگه آراز بفهمه که فکر می کنه چقدر عاشقشم تهفه خان! هیش!
مهناز خونسرد شانه ای بالا انداخت.
-از کجا میخواد بفهمه ولش کن بابا.
شانه ای بالا انداختم و تازه یادم آمد که کلاسمان پنج دقیقه هست که شروع شده!
- بیا بریم سر کلاس دیر شد، فقط یه وقت این دوتا هم رو نبینند مشکلی پیش نمیاد.
سری تکان داد و هر دو با فکری مشوش شده و درگیر وارد کلاس شدیم.
آن روز اصلا حواسم به درس و کلاس نبود؛ خوشبختانه فقط همان یک کلاس را داشتیم وگرنه اصلا مغزم کشش نداشت.
از دانشگاه بیرون زدیم و در پیاده رو مشغول قدم زدن بودیم که متوجه ماشین آراز و مهران شدیم که با فاصله ی نسبتا کمی از هم در خیابان پارک بودند.
هر دو همزمان پیاده شدند و به سمتمان آمدند. نگاهی مستأصل با مهناز ردوبدل کردیم. همین را کم داشتیم که این دو نفر هم دیگر را ببینند! همان چیزی که میترسیدم و شد...
مهران ظاهرا از ماشین، آراز را شناخته بود. آراز نگاهی به هر دویمان کرد و مثل همیشه با سرخوشی و پر انرژی سلام داد.
مقابل مهران مجبور بودم کمی صمیمی با او برخورد کنم تا باور کند. لبخندی روی لب نشاندم و جوابش را دادم: سلام عزیزم. چه خوب کردی اومدی.
چشمانش از تعجب چهارتا شد. نگاهی به اطراف کرد و با دست به خودش اشاره کرد: با منی؟!
کنارش ایستادم و گفتم: آره دیگه.
برای جلوگیری از حرف زدنش تصمیم گرفتم، مهران را با او آشنا کنم.
اشاره ای به مهران کردم و رو به آراز گفتم: ایشون آقا مهران، نامزد مهناز هستند.
آراز لبخندی زد و با صمیمیت با او دست داد و از آشنایی با او اظهار خوشبختی کرد.
بعد از احوالپرسی، مهران رو به من و آراز کرد: خب شما می خواین برید، مزاحمتون نمیشم. منو مهناز هم میریم یه چرخی این اطراف بزنیم.
آراز نگاهی به من کرد؛ نگاهش هنوز هم متعجب بود. لبخند دستپاچه ای زدم و گفتم: باشه. خوش بگذره.
هر دو خداحافظی کوتاهی
کردند و از ما دور شدند. من مانده بودم و آراز.
قبل از اینکه حرفی بزند، سریع و حق به جانب گفتم: ببین، از این حرف زدن و لبخندهای من چیز دیگه ای فکر نکنی ها. همش بخاطر اینکه این سوتفاهمات برطرف شه.
گیج شده گفت: چه سوتفاهمی؟
به طور خلاصه ماجرا را برایش توضیح دادم که لبخند شیطنت آمیزی روی لبش آمد: پس منو تو الان دوستیم دیگه؟
چپ چپی نگاهش کردم: ببین اگه بخوای از این قضیه سواستفاده کنی و منو اذیت کنی، من می دونم با تو. حواست باشه.
نگاهش رنگ شیطنت داشت. اشاره ای به ماشین کرد و با نیش باز گفت: بفرما بالا خانومم.
با حرص صدایش کردم: آراز!
«جونم» کشیده ای گفت که اخمی کردم: این مسخره بازیا رو تمومش کن. من فقط مجبور شدم که این دروغ رو سر هم کنم! بعدشم تو مگه کار و زندگی نداری که همه ش اینجا پلاسی!
شانه ای بالا انداخت: مگه من چیز بدی گفتم؟! داشتم رد می شدم گفتم یه سلامی کنم!
قیافه ی جدی ای به خودش گرفت و ادامه داد: اصلا باورت نمیشه سلافه از سر صبح به دلم افتاده بود که من و تو امروز به هم وصل میشیم!
غریدم: آراز!
نویسنده : فاطمه و زهرا
ادامه دارد...
?سلام صبح زمستانی
?شنبه تون بخیر
?قلم موی اراده
?را بردار آغشتہ
?به رنگَ عشق ڪن
?رنڪَ تازه ای بزن
?بربوم زندڪَی
?تاجان بڪَیرند
?طرح های
?آرزوهای قشنگت
?شنبه قشنگتون بخیر
#مثبت_باش
.
?امروز
کلی دعاهای قشنگ واستون دارم...
?الهی حال دلتون خوش باشه همیشه
?الهی که به هرچیزی که
?تو زندگیتون میخواین برسید..
?الهی همون جایی باشین که
? دلتون میخواد..
?الهی همیشه خدا باهاتون باشه...
?و شما هم با خدا
?ویه لحظه از یادش غافل نشید
?الهی که همیشه لبتون خندون و
?دلتون شاد و تنتون سالم باشه...
?الهی خدا یه عشق پاک بهتون بده...
?الهی روزگارتون قشنگ باشه...
?الهی الهی عاقبتتون بخیر باشه
?الهی آمین
?روزتون زیبا و عالی
در کنار بهترین های زندگیتون
ولادت حضرت علی (ع)مبارک...?
#مثبت_باش?
?سلام به شنبه 15 بهمن خوش آمدید?
?شنبه مبارک?
?سرتون سبز?
?لبتون گـــل?
?چشماتون نور?
?کامتون عسل?
?لحنتون مهر?
?حرفاتون غزل?
?حستون عشق?
?دلتــون گــرم?
?لبتون خندان?
?حالتون خوب?
?خوب، خوب?
?هفتهی زیبای شما عزیزان به خیر و شادی
#مثبت-باش?
#سلامتی
خرما را با گردو بخورید !?
▫️موجب افزایش شادی و کاهش شدید خستگی می شود
▫️فسفر گردو بهتر جذب می شود
▫️سردرد های ناشی از کم آبی را کاهش می دهد
@#مثبت_باش?
#سیاست_های_زنانه
← بهترین راه برای جلوگیری از #خیانت این است که با شریک زندگیتان رابطهای عالی بسازید.
← وقتی نیازهای احساسی و فیزیکی ما در زندگی مشترک رفع شود، دیگر به رفع آنها در جای دیگر، علاقهی چندانی نشان نمیدهیم.
← بسنجید که تاچه میزان خواستهها ونیازهای همسرتان را رفع می کنید و برعکس.
← در زمینههایی که ضعف میبینید، دربارهی آن صادقانه باشریکتان صحبت کنید و چیزهایی را که برای رضایت و خوشحالی در آن زمینهی خاص به آن نیازمندید با او درمیان بگذارید.
#مثبت_باش?
شش حقیقت در مورد خانومها:
▪️ اعتقاد به پس انداز دارند ولی لباس های گرون میخرن.
▪️ لباس های گرون میخرن، ولی هیچوقت لباس مناسب ندارن.
▪️ هیچوقت لباس مناسب ندارن، ولی همیشه لباس های زیبا میپوشند .
▪️ همیشه لباس های زیبا میپوشند، ولی هیچوقت راضی نیستن.
▪️هیچوقت راضی نیستن، ولی انتظار دارند که آقایون ازشون تعریف کنند.
▪️انتظار دارند که آقایون ازشون تعریف کنند، ولی وقتی که ازشون تعریف میشه میگن : الکی دروغ نگو
و هنوز دانشمندان در حال تلاش برای پیدا کردن راه حلی برای شناخت این موجودات پیچیده و قندعسل هستند.
#مثبت_باش?
سلام
?ولادت حضرت علی(ع)?
?و روز پدر مبارک ?
? امروز شنبه
☀️ 85 بهمن 8498 ه. ش
? 86 رجب 8444 ه.ق
? 4 فوریه 7976 ميلادی
#مثبت_باش?
?بلند شو ....
آره پاشو ! همین حالا پاشو یادته چقدر گفتی از فردا دیگه کنار نمیکشم ؟!?
پرقدرت ادامه میدم دیگه نمیذارم بی حوصلگی سمتم بیاد دیگه پا پس نمیکشم ؟❗️
و فردا دوباره گفتی فرداااا مسخره نیست؟! ?
بس کن دوست من به خودت بیا باور کن هیشکی
بعد خدا قدخودت بهت کمک نمیکنه ?
خودتو جمع و جور کن ! دست از سر فکرای پوچ ذهنت بردار تو واسه موفقیت فقط دو تا چشم بینا میخوای بهونه کافیه ! ?
?امروز همون فرداییه که یه عمره منتظرشی پاشو رفیق پاشو آیندتو بساز از نو "
⏳ هنوز فرصت هست تصمیم با خودته یه روزی میرسه که دیگه فرصت جبران نداریااا!! از ما گفتن بود?
#مثبت_باش ?
انگیزشی-قانون جذب-شکرگزاری:
? اگر کسی نیست که دستت را بگیره ، دستهاتو بگذار توی جیبت و ادامه بده?❤️
#مثبت_باش ?
❇️ اطلاعات و دانش قدرته?❤️
?♥️صد در صد مثبت باشید
به همان میزان که کلمات مثبت میتوانند ما را به اهدافمان نزدیک سازند، کلمات منفی میتوانند ما را از اهدافمان دور کنند اگر هدف ما رسیدن به ثروت باشد، کلمات ثروت، پول، فراوانی، رحمت و بارش مثبت تلقی میشوند و ما را به هدف نزدیکتر میکنند اما کلماتی مانند فقر، تنگدستی، بیپولی و ...ما را از اهدافمان دور میکنند پس هیچگاه نباید به زبان بیاوریم که: "من بدبخت نیستم "زیراضمیرناخودآگاه شما، بدبخت را میگیرد و به آن فکر میکند بلکه باید بگوییم: "من خوشبختم"♥️?#مثبت_باش ?
?کلمات تو، سرنوشت تو را بوجود می آورند
?اندیشه های تو، زندگیت رو می سازند
?و آنچه که به خود میگویی از زندگی ات میشنوی
✅از کلامت بر تو حکم میشود، تو همانی که می اندیشی
#مثبت_باش ?
#باکلاس
وقتی کسی به یه موفقیتی رسیده؛
نگم:خوشبحالت
به جاش بگم:
خوشحالم برات
قشنگتر نیست؟
#مثبت_باش ?
#مادرانه
?به فرزندان تان آموزش دهید :
زمانی که درخواستی دارد بگويد لطفا
زمانی که چيزی دريافت كرد بگويد متشكرم
زمانی که کسی وارد اتاقش می شود به احترام او ،سرگرمی های الكترونیکی اش را كنار بگذارد
زمانی که با دیگران صحبت می كند به چشم های آنها نگاه كند
صبر كند صحبت ديگران تمام شود ، بعد شروع به صحبت كند.
قبل از هر نوع آموزش مستقیم ، الگوی او باشید .
کودکان از دیدن ، 9 برابر بیشتر از شنیدن می آموزند .
#مثبت_باش ?
#خانومانه
اولین نفری باشید که همسرتان را تشویق میکند.
او اول از همه به تحسین شما نیاز دارد.
بگذارید حس قدرت او از جانب شما ارضا شود و نیاز به دیگران نباشد.
مردان دوست دارند بیشتر با کسانی باشند که حس شایستگی او را تحسین کنند..
اگر میبینید همسرتان خانواده اش را ترجیح میدهد یا دوستانش را،
یعنی خانواده اش یا دوستانش بیشتر از شما حس قدرت و مورد نیاز بودن او را ارضا میکنند..
#مثبت_باش ?
حال خوب،انرژی مثبت، پاکسازی ذهن،معرفی کتاب،زناشوئی، سیاست زندگی فرزندپروری، سلامت
791 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد