مثبت_باش ❣

791 عضو

#سلامتی

❗️مصرف شیر برای موراد زیر مفید است:

▫️تقویت مغز
▫️گرفتگی صدا
▫️گرفتگی مجاری هوایی
▫️سیستم تنفسی
▫️رفع برخی فراموش ها

#مثبت_باش?

1401/11/12 17:44

#فرزند_پروری

? ⁣بچه‌ها چه موقع از روز ميوه بخورن؟

بهترین زمان برای خوردن ميوه وقتي است كه معده كودك خالی باشد. علاوه بر اين، بهترين زمان خوردن ميوه در صبحانه است. اگر آب مركبات هنگام صبح به كودك داده شود، موجب افزايش اشتهاي كودك مي‌شود.

⁣اگر هنگام صرف غذا ميوه‌هايي كه حاوی ويتامين C هستند، به‌صورت آبميوه به كودک داده شوند، موجب افزايش آهن خون مي‌شوند. به جز صبحانه، ميان وعده‌ها بهترين زمان استفاده از ميوه هستند.

#مثبت_باش?

1401/11/12 17:54

?فرا رسیدن سالروز ولادت نهمین نور امامت، امام جواد علیه‌السلام را تبریک می‌گوییم?

#مثبت_باش?

1401/11/12 17:56

#ترفند_خانه_داری

بهترین روش تمیزکردن کابینت سفید برای خونه تکونی عید✅...

فقط کافیه یه لیوان آب گرم ونصف قاشق جوش‌ شیرین وسه قاشق سرکه سفید و یه قاشق مایع ظرفشویی رو باهم مخلوط کنین و با یه تکه ابر یا اسکاج رو کابینت بکشید و بادستمال خشک کنین،،

✅آب حتما گرم باشه که چربی های روکابینت راحتر تمیزبشن...
✅وجود سرکه و جوش‌شیرین الزامی هست چون سرکه باعث براقیت کابینت میشه و جوش شیرین هم کمک میکنه چربیا سریعتر پاک بشن...
✅برای بعضی از قسمتا مثل دسته کابینت و بعضی از لکه های سمج از مسواک استفاده کنین...
✅حتما از دوتا دستمال استفاده‌کنین دستمال نمدار برای پاک کردن کف رو کابینت و دستمال حوله ای برای خشک کردن کابینت که لکه ای روی کابینت نمونه.
#مثبت_باش?

1401/11/12 19:06

? #نوشیدنی_جادویی

?شربت لیموترش + عسل + عرق نعناع ?

✍کمک به لاغر شدن
✍نشاط آور
✍تب بر
✍انرژی زا
✍تقویت دستگاه گوارش
✍ضد یبوست

#مثبت_باش?

1401/11/12 19:08

قسمت 26
چند دقیقه ای گذشته بود که به نخلستان رسیدیم. نگاهی به درختان بلند نخل کردم و لبخندی روی لبم آمد. عاشق این درختان نخل و این نخلستان بودم. کم از سر و کولشان برای چیدن خرما بالا نرفته بودیم.
نگاهم به مهران افتاد که روی تخته سنگی نشسته بود و سرش داخل گوشی اش بود.
مهناز لبخندی روی لبش آمد اما سعی می کرد ذوقش را پنهان کند.
در حالی که به مهران نگاه می کردم، آرام کنار گوشش گفتم: این قدر اذیتش نکن گناه داره.
با دلخوری زمزمه کرد: اگه این کاری بهم نداشته باشه من چرا باید اذیت کنم؟
مهران که متوجه آمدن ما شده بود، از جا بلند شد و با لهجه بلند بالا سلام داد.
جوابش را داده و کناری ایستادم تا مزاحم حرف زدنشان نشوم.

مهناز با پشت چشم نازک کردنی کنار من ایستاد که مهران با آن لهجه جنوبی اش رو به مهناز کرد: چرا خبر ندادی که برمی گردی جوجو؟
من خنده ام گرفت اما مهناز اخم هایش را درهم کشید: چه قدر هم که برای تو مهمه اومدن من.
پوف کلافه ای کشید: اذیت نکن مهناز. من نباید بدونم تو برمی گردی؟ تو نباید یه زنگ به من بزنی تو این مدت؟
- زنگ بزنم که چی بشه؟ باز بهم گیر بدی؟
مقابلش ایستاد و جواب داد: من گیر میدم؟ تو دو روزه رفتی تهرون کلا عوض شدی. اصلا با اجازه ی کی رفتی هان؟ مگه نگفتم اگه بری دیگه نه من نه تو!
مهناز با همان اخم و حرص گفت: یه چیز بهت میگما مهران. من بابام هم این جوری باهام حرف نزده که تو حرف می زنی. تو چی کاره ی منی ها؟
- فعلا هیچ کاره ولی بعدش همه کاره. دلم می خواد همین جا بمونی. هفت هشت سال می خوای درس بخونی که چی بشه؟ اونم تو تهرون. اونم تنها. نباید سایه یه مرد بالا سرت باشه؟ ها!
- چرا داد می زنی؟ خب توام پاشو بیا تهران. کارت هم همون جا ادامه میدی.
صدایش را پایین آورد: من کجا بیام آخه؟ آبجی هام، ننه ام اینجان. تنهاشون بذارم؟ بعدشم می دونی اجاره یه مغازه کوچیک اونم با کلی خرید وسایل، چقدر زیاد میشه؟
مهناز هم بالاخره از موضعش کوتاه آمد: ببین مهران، من کلی درس خوندم، کلی تلاش کردم که تونستم پزشکی اونم تهران قبول شم؟ می دونی همه ی آرزوهای من اونجاست؟ بعدشم تو اگه زودتر از احساست حرف می زدی، اوضاع کلی فرق می کرد. اینم بگم که من همون جا می مونم توام اگه برات مهمه یه فکری بکن.
مهران جری شد: آخه زبون نفهم، من تو رو دوست دارم. این تو مخت فرو نمیره پس من چی‌کار کنم!؟
از ابراز علاقه اش خنده ام گرفت. مهناز همیشه دلش رمانتیک بازی می خواست و دوست داشت مانند این رمان ها و فیلم ها عشقش به او ابراز علاقه کند. حتی اولین ابراز علاقه ی مهران هم با خشونت و عصبانیت بود.
با اینکه اخلاق تندی داشت اما

1401/11/12 21:52

بسیار دل مهربانی داشت و مهربانی و محبتش را فقط در کارهایش می توانست نشان دهد، نه با زبان!
مهران که کم آورده بود، رو به من کرد: سلافه تو یه چیزی به این بگو.
شانه ای بالا انداختم و نگاهم را بینشان که هر دو از حرص سرخ شده بودند، چرخاندم.
- چی بگم والا. ببین آقا مهران، شما باید صبر کنید.
مهناز میان حرفم پرید: بهش بگو این به درخت میگن ها!
بعد زیر لب غر زد: هزار بار بهش گفتما!
مهران برای ساکت کردن مهناز شالش را روی صورتش کشید که خنده ام گرفت.
رو به من کرد.
- آخه یه روز، دو روز، یه ماه، یه سال می دونی هفت سال چه قدر زیاده؟ من نمی تونم تحمل کنم. همین امروز با عامو حرف می زنم.
مهناز دوباره به حرف آمد: چرا همش حرف خودت رو می زنی؟ دارم بهت میگم صبر کن. بهت بگم زبون نمیفهمی ناراحت میشی حالا!
مهران با همان عصبانیت در صورتش خم شد: من تو رو ول نمی کنم و نمی ذارم باز بری تو اون شهر غریب. من تو رو دوست دارم و یه لحظه هم دیگه صبر نمی کنم. امشب کار رو یکسره می کنم حالا ببین.
رویش را برگرداند تا برود، مهناز که دید اوضاع بیخ پیرا کرده پشت سرش دوید و صدایش کرد: چرا این قدر تو کله شقی؟ دارم بهت میگم یه کم صبر کن.
مهران با حرص گفت: مهناز این قدر رو اعصاب نداشته من راه نرو. همینه که هست. توام باید بخوای.
این را گفت و با قدم های سریع از ما دور شد.
مهناز به من نگاه کرد و با ناراحتی نالید: می بینی وضعیت ما رو؟ اون موقع که باید این طور مصمم بود، نبود حالا این جوری شده. حالا باید یه عمر تلاش و درس خوندنمو بدم پای کله شقی آقا!
تکیه ام را تنه ی ضخیم درخت نخل برداشتم و گفتم: حالا چی کار می خوای بکنی؟

نویسنده : فاطمه و زهرا

ادامه دارد...

1401/11/12 21:52

قسمت 27
موهایش را داخل شالش فرستاد و سری به طرفین تکان داد: نمی دونم. واقعا موندم. از یه طرف مهران با همه ی بداخلاقی ها و کله شقی هاش رو دوست دارم و نمی تونم ازش دست بکشم، از یه طرفم نمی تونم بی خیال هدف هام بشم.
سری به نشانه ی تأیید تکان دادم که گفت: بیا برگردیم اصلا حوصله ندارم. بعدا هم برای اینکه آروم شه بهش زنگ بزنم و یه جوری قانعش می کنم. زبونش‌و بلدم یه جون به اسمش ببندم و یه دورت بگردم و یه بی تو هرگز بگم دو هفته ولم می کنه!
با هم به یکباره زیر خنده زدیم و از نخلستان بیرون رفتیم.
ده روزی می شد که مانده بودیم و امروز می خواستیم برگردیم.
مشغول بستن ساکم بودم و به توصیه های از روی نگرانی مادر گوش می دادم.
- سلافه جان مراقب خودت باشی ها. بحث یکی دو روز نیست چند سال باید بمونی دخترم. حالا خودت ماشاالله می تونی گلیمت رو از آب بیرون بکشی و بهت اعتماد دارم ولی چی کار کنم که همش نگرانم. از یه طرف دوست دارم پیش خودم باشی که خیالم راحت باشه از یه طرفم دلم می خواد پیشرفت کنی و یه زندگی خوب داشته باشی. نمی خوام زندگیت عین من و خواهرت بشه.
با ناراحتی به اشک هایی که درون چشمانش جمع شده بود، نگاه کردم.
- مامان یه روز با خودم میبرمتون و بهترینزندگی رو براتون درست می کنم. این جور زندگی کردن حقت نیست مامان.
لبخندی مهربان زد و با گوشه ی روسری اش اشک هایش را پاک کرد.
- قربون تو بشم انشاالله خدا نون قلبت رو بذاره جلوت قربونت برم.
- کاش یه کم هم به فکر خودت بودی.
دستش را روی دستم گذاشت.
-منی وجود نداره، شما همه ی زندگیمین.
لبخندی به این همه مهربانی اش زدم. دلش را نداشتم تنهایش بگذارم. می دانستم اوضاع هر روز خانه مان همین است.
خودم را در آغوش پر مهرش انداختم و از آرامشی که به دست آوردم، لبخندی زدم.

با مامان، سلاله و بچه‌هایش و سپهر در خانه خداحافظی کردم و همراه با مهناز به ترمینال رفتیم. سهیل و مهران هم برای بدرقه‌مان آمده بودند.
سهیل با حرف های آن شبم کمی اخلاقش بهتر شده بود و در این مدت که خانه بودم کمتر از قبل تا دیر وقت بیرون می ماند و تصمیم گرفته بود در کنار مهران که کافی نت داشت، کار کند.
مهران هم مشخص بود که هنوز راضی به رفتن مهناز نیست اما سعی کرده بود که با این موضوع کنار بیاید و مدتی را صبر کند.
صدای شاگرد راننده اتوبوس را که شنیدیم، سهیل گفت: خب برید جا نمونید. مراقب خودتون هم باشید.
با لبخندی از او خداحافظی کردم و همراه با مهناز سوار اتوبوس شدیم.
کنار هم روی صندلی جای گرفتیم و پرسیدم: مهران رو چه جوری راضی کردی؟
- راضی که نشد ولی خب کلی باهاش حرف زدم تا قانع شه ولی خب خودت می

1401/11/12 21:52

شناسیش دیگه دو روز دیگه باز گیر میده.
نگاهی به چهره ی گرفته اش کردم. می دانستم دلش برایش تنگ می شود.
کلاس هایمان که شروع می شد، دیگر نمی توانستیم برگردیم تا موقع فرجه ی امتحانات و هر دو حسابی دلتنگ خانواده هایمان می شدیم.
* * *
با خستگی کلید را در قفل چرخاندم، آن قدر خسته بودم که همان طور و بدون عوض کردن لباس هایم روی زمین ولو شدم و خیلی زود چشم‌هایم گرم شد.
بعد از بیدار شدن و کمی تمیز کردن خانه تصمیم گرفتیم که یک سری به مریم خانم بزنیم و جویای احوالش شویم.
حالش خوب بود اما مدام از عروس و پسرش گله و شکایت داشت و از رفتارشان خیلی ناراحت بود.
کمی پیشش ماندیم و به درد و دل هایش گوش دادیم و از خانه اش بیرون آمدیم. داخل حیاط بودیم که زنگ به صدا درآمد.
رو به مهناز کردم: من برم ببینم کیه.
به دنبال این حرف سمت در راه افتادم، در را باز کردم که در کمال تعجب آراز را پشت در دیدم.

نویسنده : فاطمه و زهرا

ادامه دارد...

1401/11/12 21:52

قسمت 28
اخم هایم را درهم کشیدم و طلبکارانه پرسیدم: بله؟
با همان لبخند و نگاه پر شیطنت خیره ام شد.
- سلام سرکار خانوم. خوبی؟ ما رو نمی‌بینید خوشی؟ بی معرفت شدی دیگه سر به ما نمی زنی؟ نمیگی دلتنگت میشم؟! کلی منتظرت بودم این ده روز و برای پذیرایی تدارک دیده بودم.
احساس کردم از حرص دود از سرم بلند می شود.
- مزاحم نشید آقا. این اراجیف چیه به هم می‌بافین!
- ای بابا. مزاحم چیه؟ من مراحمم! دیدم نیستی یه مدته، خواستم بیام اینجا و سراغت رو بگیرم ولی خب نمی شد دیگه. با مریم خانوم که نامحرمه چشم تو چشم می شدم خوبیت نداشت!
دلم می خواست مشتی حواله ی صورتش کنم تا این قدر مسخره ام نکند.
روانی ای نثارش کردم و با عصبانیت خواستم در را ببندم که پایش را جلوی در گذاشت و مانع شد.
- چی کار می کنی سلافه؟ اومدم اینجا باهم حرف بزنیم. چقدر بی ادبی تو!
دست هایم را به کمرم زدم و با حرص توپیدم: اولا سلافه خانوم، کشمش هم دم داره عامو! بعدشم من حرفی با جنابعالی ندارم. پس زحمت رو کم کن.
حس کردم از لحنم و حرص خوردنم خنده اش گرفته، مهناز هم همیشه می گفت وقتی حرص می خورم بامزه می شوم.
خنده اش را کنترل کرد و کمی جدی شد: اومدم زیرزمین رو ببینم.
چشم‌هایم را ریز کردم: ببینی که چی بشه؟
-خودت گفتی دیوار اتاقتون به زیرزمین ما راه داره!
- اصلا من دروغ گفتم. نه زیرزمینی وجود داره و نه سوراخی بین زیرزمین ما و شما.
- ای بابا! چرا این جوری می کنی خب؟ اومدم بفهمم چه اتفاقی افتاده.
در حالی که در را می بستم، گفتم: هیچ خبری تو خونه ی ما نیست و هیچ اتفاقی نیفتاده. به سلامت.
هنوز به خاطر حرف های آن شبش طوری عصبانی بودم که دلم می خواست خرخره اش را بجوم، چه برسد به اینکه اجازه بدهم وارد خانه مان شود؟!
به زیرزمین برگشتم. برای مهناز که ماجرا را توضیح دادم گفت: خب می اومد می دید و ما هم خیالمون از این جا راحت می شد دیگه.
- چی چی رو می اومد! رفتاراش رو ندیدی؟ اگه بخواد اذیتمون کنه چی؟ ندیدی چقدر منو مسخره میکنه؟
خنده ای کرد: ولی خیلی بامزه ست ها!
چپ چپ نگاهش کردم: کجاش بامزه ست اون پسره ی پررو؟ بعدشم چشم آقا مهرانت روشن!
«دیوانه» ای نثارم کرد و گفت: ولی بد هم نمیگی ها. اینی که من دیدم، اصلا آدم حسابی نیست.
با تکان دادن سر تأیید کردم و بادی به غبغبم انداختم.
-اوهوم من همیشه درست میگم!

اولین روز دانشگاه، با درس های سختش روز سختی را برایمان رقم زد.
برای ناهار در سلف نشسته و مشغول حرف زدن بودیم.
مهناز با دهان پر گفت: میگم سلافه، با این پسره چی کار کنیم؟ باز پاپیچ مون میشه ها.
سری تکان دادم: حالا شاید بی خیال شد ولی اگه دوباره بگه، چاره ای

1401/11/12 21:52

نداریم.
- تو چه دردسری افتادیم ها.
بی خیال شانه ای بالا انداختم و به تمسخر چشم هایم را در حدقه چرخواندم!
- کجاش دردسره؟ خیلی هم هیجان انگیزه.
ادایم را درآورد و اشاره ای به غذای نصفه ام کرد.
- سریع بخور یه ربع دیگه اون یکی کلاسمون شروع میشه.
سری تکان دادم که صدای زنگ گوشی مهناز آمد.
نگاهی به صفحه کرد و گفت: مهرانه.
تماس را متصل کرد و گوشی را به گوشش چسباند.
- سلام. خوبی؟
- دانشگاهم چطور؟
لحظاتی سکوت کرد که مشخص بود مهران در حال حرف زدن است. سپس با لحن دلخوری گفت: این حرفا چیه مهران؟ تو منو این طور شناختی؟
- تو درمورد من چی فکر می کنی آخه؟ یعنی فکر می کنی من اومدم اینجا، تو رو فراموش می کنم؟
باز هم مثل همیشه با هم کمی جروبحث کردند و سپس تماس را قطع کرد. نگاه به چهره ی آویزانش کردم و پرسیدم: چی می گفت که این طور به هم ریختی؟
دست زیر چانه اش زد.
- میگه کم ندیدم کسایی که چقدر عاشق هم بودند ولی از هم دور شدند و بعدش رفتند سراغ یکی دیگه. میگه تو دکتر میشی و من به زور همون دیپلم هم گرفتم و معلومه میری سراغ یکی دیگه که هم سطح خودت باشه.

نویسنده : فاطمه و زهرا

ادامه دارد...

1401/11/12 21:52

قسمت 29
با بغض نگاهم کرد: من این جور آدمی ام؟ من که همه ی خواستگارام رو بخاطر اون رد کردم. منی که اون رو با همه ی کله شق بودنش دوست دارم، می تونم این کار رو بکنم؟
دستم را روی دستش گذاشتم.
- نه مهناز، معلومه که این جوری نیستی و این کار رو نمی کنی اما خب به اونم حق بده. دوستت داره و دلش نمی خواد ازت دور باشه.
- اگه دوستم داره پس چرا این قدر گیر میده؟
- عاشقته خب. آدم عاشق، حساس میشه، زودرنج میشه، دلش می خواد هیچ کسی حتی به عشقش نگاه هم نکنه. حالا تو فکر کن که ازش دور هم هستی. خب معلومه دیگه این حساسیت ها و نگرانی هاش بیشتر هم میشه.
آهی کشید که ادامه دادم: توام کمتر سر به سرش بذار و اذیتش کن. یه کم مهربون تر باهاش رفتار کن که خیالش ازت راحت شه که چقدر دوسش داری.
سری تکان و آهی دوباره کشید.
-چه‌می‌دونم. سعیمو می‌کنم.
نگاهی به ساعت گوشی ام کردم: بیا بریم. الان کلاس شروع میشه.
«باشه» ای گفت و از جا بلند شد.
* * *
کلاس هایمان تا عصر طول کشید.
خسته و کوفته وارد خانه شدیم.
از پله های زیرزمین پایین رفتیم و در نیمه باز را هل دادم و متعجب پرسیدم: در رو مگه نبسته بودی؟ اصلا مگه قفل نبود؟
سری تکان داد: بسته بودمش ولی یادم رفت قفلش کنم. چرا در بازه؟
شانه ای بالا انداختم و به آرامی و با ترس وارد شدم.
حتما یک نفر وارد خانه مان شده بود. شاید مریم خانوم بوده! لحظه ی آخر از رفتن به داخل منصرف شدم. اگر کسی آنجا بود، چه کار کنیم؟
اما نمی شد هم که داخل خانه نروم. با احتیاط «بسم الله» ای گفتم و وارد شدم. مهناز هم مثل من ترسیده بود اما پشت سرم آمد.
به محض پیچیدن از پله ها و پا گذاشتن کف زیرزنین، با دیدن کسی که آنجا نشسته بود، هر دو با ترس جیغی کشیدیم.


بلند شد و دست‌هایش را به نشانه ی تسلیم بلند کرد.
- نترسید، منم.
یکی نبود بگوید چون تویی می ترسیم!
اخم هایم را درهم کشیدم: تو خونه ی ما چی کار می کنی؟
- چه قدر دیر اومدید. من دو سه ساعته اینجا منتظرم شما بیاین. یه کم از من یاد بگیرین که تا میاین خونه ام، فوری برمی گردم و مچتون رو می گیرم.
چپ چپ نگاهش کردم: ببخشید که خونه ی ما دوربین و دزدگیر نداره. واسه چی اومدی؟
با نگاه و لبخند شیطنت آمیزش گفت: چند بار شما اومدین خونه ی ما، یه بارم من اومدم. عیبی داره؟!
با حرص صدایم را بالا بردم: میری بیرون یا زنگ بزنم به پلیس؟
گوشی ام را از جیب کوله ام بیرون آوردم.
-الان زنگ می زنم به پلیس.
هنوز شماره ای نگرفته بودم که گوشی را از دستم کشید.
- چی کار می کنی تو؟ میذاری منم حرف بزنم یا نه؟
وقتی عصبانیت و ترس ما را دید جدی شد و به سوراخ اشاره ای کرد.
- من کاری به شما ندارم که. فقط

1401/11/12 21:53

اومدم جریان این دیوار و اون سوراخ رو بفهمم. واقعا نمی دونم چه جوریه که این زیرزمین سمت ماست ولی ما اصلا تو خونه مون زیرزمین نداریم.
- خب که چی؟
- این دیوار رو باید کمی خراب کنیم که من بتونم برم اون ور.
اشاره ای به در کردم: برو بیرون بهت میگم.
کلافه گفت: ای بابا! من فقط می خوام اون طرف دیوار رو ببینم همین. نه قصد آزار دارم، نه مزاحمت.
داد زدم: بهت میگم برو بیرون.
سمت پله ها راه افتاد.
-خیلی خب پس من میرم به مریم خانوم بگم و اقا جونم. فقط...
ایستاد و خیره به صورتم ادامه داد: خسارت خراب کردن دیوار میدونید چقدره!
با حرص خیره اش شدم و غریدم: فکر کن چند میلیون! بفرما بیرون!
پوف کلافه ای کشید و راه آشپزخانه را در پیش گرفت و با دو چاقو برگشت.
مهناز جیغی کشید و گفت: می خوای چی کار کنی؟
به طرفمان آمد که هر دو قدمی عقب رفتیم.
- اینا رو بگیرید اگه من قصد اذیت داشتم منو بزنید. خوبه؟ راضی هستید دیگه؟

نویسنده : فاطمه و زهرا

ادامه دارد...

1401/11/12 21:53

قسمت 30
نگاهم را از چاقو به چشمان سیاه و جدی اش دوختم، بد هم نمی گفت مرگ یک بار شیون هم یک بار.
- خب دیوار رو خراب کنی، هم مریم خانوم، هم آقاجونت ازمون شاکی میشن.
با اطمینان سری تکان داد.
- کاری نداره، دوباره دیوار رو براتون درست می کنم. خیالتون راحت.
اشاره ای به چاقوها کرد: بگیرید دیگه.
مردد چاقو را از او گرفتیم که به سمت دیوار رفت و در حالی که آستین های پیراهن سفید جذبش را بالا می زد، گفت: خب برید یه چکشی چیزی بیارید.
- اگه مشکلی پیش بیاد؟
باز هم با اطمینان سری تکان داد: هر چی بود، گردن خودم. خوبه؟
هر دو هنوز هم تردید داشتیم که یک دلیلش اعتماد نداشتن به او بود.
با مهناز نگاهی با هم ردوبدل کردیم و آرام گفتم: چی کار کنیم؟ بذاریم دیوار رو خراب کنه؟ من بهش مشکوکم.
پچ پچ کنان گفت: این که حتی میگه زیرزمین هم نداریم و یعنی از هیچی خبر نداره. پس بذار خراب کنه که هم دست از سر ما برداره، هم کنجکاوی ما برطرف شه. همین خود تو باز فردا فضولیت گل میکنه و میگی بریم تو اون خونه. پس بذار کارش رو بکنه و قال قضیه رو بخوابونه.
متفکر سری تکان دادم. راست می گفت.
- پس این چکش چی شد؟
دوباره مردد نگاهش کردیم که گفت: می دونم بهم اعتماد ندارید ولی قول میدم مشکلی پیش نمیاد. من باید از اونجا سر در بیارم و موضوع رو بفهمم.
مهناز سری تکان داد و به آشپزخانه رفت و خیلی زود با چکشی برگشت و آن را به آراز داد.

آراز چکش را به دیوار کوبید. پوک و ضعیف بودن دیوار باعث شد با چند ضربه خیلی سریع دیوار فرو ریزد.
به خاطر گرد و خاکی که به پا شده بود، سرفه ای کردم و مقنعه ام را جلوی دهان و بینی ام گرفتم.
آراز هم با دست کمی از خاک های پخش شده در هوا را کنار زد.
-شما نمیاین؟
هر دو سری به نشانه ی منفی تکان دادیم که شانه ای بالا انداخت.
-خود دانید.
بخاطر آن که دریچه‌ی ایجاد شده برای هیکل او کوچک بود، کمی خم شد و خودش را جمع کرد و داخل رفت.
نگاهی به فضای تاریک پیش رویم انداختم و با مهناز نگاهی ردوبدل کردیم.
کنجکاوی به هر دویمان غلبه کرد و برخلاف اینکه تعارف آراز را رد کرده بودیم، پشت سرش به آرامی داخل رفتیم.
آن قدر تاریک بود که حتی چشم، چشم را نمی دید. هر سه چراغ قوه های گوشی هایمان را روشن کرده بودیم ولی باز هم تاریک بود.
تمام وسایل و در دیوار را خاک گرفته بود طوری که احساس خفگی می کردم، انگار اکسیژنی در هوا نبود و روی دیوارها تار عنکبوت بسته شده بود.
نگاهم را به اطراف چرخاندم و نور را به حرکت درآوردم.
به غیر از آن بوفه و وسایل داخلش، تمام وسایل مورد نیاز یک زندگی مثل فرش و یخچال و ... در آن جا موجود بود؛ حتی قاب عکس روی دیوارها

1401/11/12 21:53

را هم برنداشته بودند.
در یکی از کمدها را باز کردم. پر از لباس های زنانه و مردانه بود و از طرح و مدل آنها می شد فهمید که همه شان قدیمی هستند، بوی بد نم و کهنگی هم می دادند.
مهناز هم مانند من مشغول تماشای وسایل کهنه و قدیمی بود.
نگاهم به آراز که به سمت یکی از قاب ها می رفت، افتاد.
آن را از دیوار پایین آورد و با کف دست خاک های روی آن را پاک کرد و چراغ قوه‌ی گوشی اش را روی عکس تاباند، به یکباره نگاهش مات و مبهوت به عکس خیره ماند.
همان طور خیره به عکس و قاب به دست روی زمین نشست
هر دو متعجب نگاهش می کردیم. به مهناز نگاه کردم که شانه ای به نشانه ی ندانستن بالا انداخت.

نویسنده : فاطمه و زهرا

ادامه دارد...

1401/11/12 21:53

هرگز به هدیه همسر ایراد نگیر و به کسی نبخش حتی اگه خوشت نیومد،چند بار استفاده کن و نگهدار با دیدن قدرشناسیت خیلی جاها هواتو خواهد داشت وگرنه حتی بی منظور با کادوش درست رفتار نکنی مطمئن باش خیلی جاها حالتو خواهد گرفت!



#مثبت_باش?

1401/11/12 22:17

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

نجوای صبحگاهی ??

خدایا کنار ما باش، چون تو تنها کسی هستی که احساس ما رو درک می‌کنه و به ما توجه می‌کنه و از هر چیزی که در درونمون می‌گذره با خبره. ?

خداجونم شکرت❤️
صبح بخیر عزیزان☕️


═ೋ❅?♥️♥️?❅ೋ═
❥↬#مثبت_باش ?

1401/11/13 09:38

#انگیزشی ?

برای رسیدن به خواسته ات باید اینکار را بکنی
تنها یکبار آنرا بخواه،با تمام وجود باور داشته باش
که به خواسته ات میرسی و آنوقت تنها کاری
که برای رسیدن به آن باید بکنی این است که
احساس خوبی داشته باشی
وقتی احساس خوبی داشته باشی
در فرکانس دریافت قرار میگیری
تا موقعی که از داشتن چیزی
احساس خوبی نداشته باشی، آن چیز را
به دست نمی آوری درست است؟
بنابراین خودت را روی فرکانس
«احساس خوب داشتن» قرار بده
و مطمئن باش که به خواسته ات میرسی
پس از همین حالا احساس خوبی داشته باش!
#مثبت_باش ?

1401/11/13 09:38

سلام دخترا صبحتون بخیر?
خب دخترا امروز میخوایم درمورد بخشش حرف بزنیم?

بخشيدن هميشه كار خوبی تلقی ميشده،
كلی بهمون توصيه شده، گوشزد شده!
«تو ببخش!»
«تو بزرگی كن و ببخش!»
«بخشش از بزرگانه!»
خلاصه اونقدر بهمون گفته شد،
كه به اين ذهنيت رسيديم كه بايد هميشه ببخشيم!
چون اگه اينكارو نكنيم،
كوچیكيم، پستيم، بزرگ نيستيم!
ميدونی،
آره، بخشيدن خوبه،
ولی بخشيدن ريسک خیلی بزرگيه.
بعضی از آدما خيلی زود به خوبی عادت ميكنن،
بدتر از اون،
فكر ميكنن که وظيفته!
وقتی بخشيدی، ميخوان دفعه بعد هم همين كارو كنی!
اينجا ديگه تو خوب و بزرگ تلقی نميشی،
اينجا فقط داری سواری ميدی!
اينجا ديگه اونقدری كوچيک شدی،
كه طرف ميتونه هركاری كه دلش ميخواد،
با تو و دلت بكنه و مطمئن هم باشه كه ميبخشيش!
بخشيدن خوبه،
آره ببخش،
ولی نه اونقدر كه سوارت بشن!


#مثبت_باش ?

1401/11/13 09:39

??????????????

چند توصیه آدلری برای مدیریت چالش بازی های اینترنتی، ایکس باکس و موارد از این دست:

1. در مورد ساعت و شرایط بازی مانند زمان و مدت آن صحبت کنید. با او قرار بگذارید و حتی می توانید توافقی را با هم امضا کنید. روزهای هفته 1 و نیم ساعت و تعطیلات 3 ساعت مدت زمان تقریبا خوبی است. تخطی از این قرار پیامد دارد، که به آن پیامد منطقی می گویند و با تنبیه تفاوت اساسی دارد‌‌‌. پیامد منطقی را شما و کودک تعیین‌می کنید و نکته این است که باید حتما با تخلف و نقض قانون مرتبط باشد. برای مثال، "می خواهی هردفعه که بیش از یک و نیم ساعت بازی کردی، فردا به همون اندازه از وقتت کم بشه؟" یا "اگر خودت نمی تونی بازی رو متوقف کنی، من بیام خاموش کنم". دو سه پیامد پیشنهاد می شود و او یکی را انتخاب می کند. چون خودش انتخاب کرده متعهد می شود.
2. نه تنها ویدئو گیم ها، بلکه تمام بازی ها و مشکلات رفتاری کودکان بدون رعایت اصل "محکم و مهربان" با شکست مواجه می شوند.
3. در مورد پایبندی به قوانین در خانه همه اعضا باید مشارکت کنند.
4‌. به یاد داشته باشید که این بازیها فواید متعددی هم دارند و می توانید در مورد آنها با فرزندتان صحبت کنید. در کنار اینها به معایب آنها هم اشاره کنید. استفاده از مقاله های علمی و تخصصی و گوگل موجب جلب اعتماد او می شود‌.
5. هرگز جنگ قدرت راه نیندازید! به او بگویید مسئول مدیریت کارهایش است. اما مترصد باشید بدون درگیری، محکم و آرام در شرایط جدید به او مفهوم قانون و تعهد را بفهمانید.
6. یکی از بهترین راه های کاهش مدت این بازی ها مشارکت در جمع و فعالیتهای اجتماعی و ورزشی است.
7. به کودک بگویید برای تنظیم وقت از ساعت زنگ دار استفاده کند. پنج تا ده دقیقه قبل از پایان وقت زنگ بزند، تا او آماده بشود.
8. اگر می خواهد بازی های خشن بکند او را‌منع نکنید و نزاع به راه نیندازید، ولی شرط بگذارید. مثلا، "پیش ما بازی نکن"، یا "به دیگر بچه ها هم پیشنهاد نکن". وضع دو سه قانون محدود کننده که خودش هم می پذیرد بهتر از جنگ قدرت است.
در مورد نقش خشونت آمیز ویدئو گیم ها گاهی اغراق می شود. اگر کودک رفتارهای خشن نشان داد، آنگاه به او بگویید که ممکن است علتش نوع بازی های او باشد و سپس محدودیت اعمال کنید.
9. صادقانه از کودک بخواهید که خودش هم همکاری‌کند. به او بگویید همکاری او به طور جدی مشکل را کاهش داده یا حل می‌کند.


?فرزندپروری
#مثبت_باش ?

1401/11/13 09:49

?❤️?❤️?❤️

جملاتی که قبل از خواب باید به بچه‌تون بگید

روزت رو چطور گذروندی
?این سوال باعث میشه شمامتوجه بشید درطول روز چه اتفاقاتی برای بجه‌تون رخ داده ونکته مهمتر اینکه ذهن بچه‌ها روموقع خواب آسون‌تر میشه جست‌وجو کرد وفهمید که مشکلشون چیه.

رفتار خوب کودک رو برجسته کنید
?ستایش کردن رفتار خوب کودک در دراز مدت باعث ساختن یک شخصیت خوب میشه،مثلا بهش بگو:من امروز دیدم که داشتی به دوستت کمک می‌کردی؛این رفتار تو خیلی خوبه عزیزدلم.

غیرمستقیم درباره رفتار اشتباهش در طول روز باهاش حرف بزنید
?مثلا بگید:بچه من میفهمه که نباید کسی رو کتک بزنه یا لوازم بقیه رو به زور بگیره.حواستون باشه که جمله‌ها باید کاملا غیرمستقیم باشه وذهن بچه‌تون موقع خواب آماده هست که به حرف‌های شما گوش کنه.این مورد حتی میتونه قصه گفتن درباره رفتار اشتباه بچه‌تون رو هم شامل بشه.اینو یادتون نره اگه این مورد با غر زدن ودعوا کردن شما همراه شه کاملا اثر خودشو از دست میده.

من دوستت دارم ❤️
این جمله اول صبح وموقع خواب معجزه می‌کنه وبرای کل روز یک کودک کافیه.احساس خوبی برای بچه‌تون ایجاد میکنه وقلبش رو نرم میکنه تا به حرفای شما گوش بده.


?فرزندپروری #مثبت_باش ?

1401/11/13 10:16

راه های نگهداشتن عزت نفس در کودک:

1-شب هر کاری دارید کنار بزارید و برایش قصه بگید.
2- اشتباهاش رو راحت ببخشید
3- خوبیهاشو بزرگ کنید
4- به حرفاش خوب گوش بدید
5- بی دلیل بغلش کنید و ببوسید
6- مقایسه ش نکنید
7-" اگه نکنی وای بحالت" رو نگید
8- گاهی باهاش کارتونایی که دوست داره ببینید
9- بهش نگید" تو دیگه بزرگ شدی بچگی نکن"
10-اگر اشتباه کردید راحت عذرخواهی کنید.
11- با فرزندتان بازی کنید
12- در سفر تلفن کنید و به او بگویید دلتان تنگ شده.
13- القای بینش: میدانم از عهده ی انجام آن بر میایی.

?فرزندپروری #مثبت_باش ?

1401/11/13 10:16

به فرزندتان براي تلاش هايش پاداش دهيد..
و نه برای نتيجه تلاش هايش❗️

اينگونه، شما از كودكي او را "تلاش گرا" تربيت می كنيد و نه "نتيجه گرا"

#فرزندپروری


?فرزندپروری #مثبت_باش ?

1401/11/13 10:16

دلایل آرایش کردن نوجوانان و چگونگی برخورد با آن
یكی از دلایل این حجم از مشغولیت به ظاهر، تغییراتی است كه در سن نوجوانی در ظاهر فرد رخ می دهد. آنها ساعت ها جلوی آینه خود را تماشا می كنند. اغلب از ظاهر خود ناراضی اند و به دنبال معیارهای زیبایی و راه های دستیابی به آنها هستند و در مورد وزن، ظاهر، رنگ پوست و اعضای صورتشان دچار حساسیت اند. به همین دلیل به سمت آرایش كردن كه یكی از راههای آسان برای رسیدن به معیارهای زیبایی است، قدم برمی دارند. اگر دلایل را بشناسیم، راهكارها زودتر خودشان را نشانمان می دهند و قبل از وقوع واقعه، می توانیم پیشگیری كنیم.
✅نوجوان دوست دارد دیده شود و قضاوت خوب دیگران را جلب كند. پس نخستین چیزی كه به ذهنش می رسد این است كه «اگر زیبا باشم، هویت فردی جدید كسب كرده و شخصیتی چشمگیر خواهم داشت». گمان می كند با ظاهری به زعم خودش آراسته می تواند روی دیگران تأثیر مثبت داشته باشد و تصویری جذاب از خود در ذهن دیگران بسازد و هویتی آرمانی كسب كند. دیده شدن یكی از اولویت های مهم دوره نوجوانی است. اگر صاحب كودكی هستید كه هنوز تا نوجوانی اش زمان باقی است بهتر است از همین حالا سعی كنید اعتماد به نفس او را تقویت كنید و كاری نكنید كه نوجوانتان گمان كند تمام شخصیت اش به ظاهرش وابسته است.

?فرزندپروری #مثبت_باش ?

1401/11/13 10:17

#سیاست_های_زنانه? باید بتوانید با هم دیوانه‌بازی کنید.

کار و زندگی فوق‌العاده استرس‌زا است! عشق شما تنها کسی است که در مقابل او باید سلاحتان را زمین بیندازید.

چه خانه باشید و چه بیرون، درست وقت‌هایی که کسی نگاهتان نمی‌کند، وقت مسخره رقصیدن‌ها، حرف زدن با صداهای عجیب و غریب و وقت این است که خودتان باشید.

#مثبت_باش?

1401/11/13 14:07