مثبت_باش ❣

791 عضو

قسمت 42
چه برنامه ای هم با هم ریخته بودند آن هم بدون هماهنگی با ما! ناخودآگاه اخم هایم در هم شد.
مهران اشاره ای به ماشینش کرد: مهناز سوار شو. دیر میشه.
مهناز سری تکان داد و از آراز خداحافظی کوتاهی کرد و سوار شد.
هنوز نرفته بودند و مجبور شدم در برابر تعارف آراز بی حرف سوار ماشینش شوم.
-از کجا ساعت کلاسای ما رو می دونی؟ چرا تمومش نمی کنی این مسخره بازی رو!
ماشین را روشن کرد و چشمکی زد: دیگه دیگه! آق آراز رو دست کم گرفتی ها، بعدم چه مسخره بازی ای! بده حواسم هست دروغت لو نره!
کنار آراز و رو به روی مهناز و مهران نشسته بودم. با پیشنهادی که خودشان داده بودند امشب را به دربند آمده بودیم و بحث از همه چیز بود.
آراز هم موضوع آمدن مهران را کامل از خودش شنیده بود.
مهران گفت: آخه آراز، کا، خودت که می دونی چقدر بعضی دخترها برای درس خوندن میرن شهر غریب و بعدشم یه مورد بهتر پیدا می کنند و بی خیال اون کسی که دوسش دارن، میشن.
مهناز که حرصش گرفته بود، خواست حرفی بزند که آزار با آرامش دستی به نشانه ی سکوت بالا آورد.
-شما اجازه بده، آمپر نچسبون!
رو به مهران ادامه داد: می دونم چی میگی ولی خب این رو هم در نظر داشته باش که همه هم مثل هم نیستند. درسته من نه خودت رو خیلی می شناسم و نه مهناز رو ولی تو همین دیدارهای کوتاه متوجه شدم که هیچ کدومتون اهل جا زدن نیستید، مهناز دختر عموته باهاش بزرگ شدی یعنی تو این چند سال نشناختیش؟! اگه فکر می کنی از اون دختراس که من هیچی نمیگم خودت کلاهتو قاضی کن برا زندگیت، همچین دختری ارزش تقلا کردنت رو داره!؟ ولی اگه بهش ایمان داری که دیگه این قدر گیر نده و اوقات خودت و دخترعموت رو تلخ نکن‌. اگه به هم اعتماد نداشته باشید، بعدا حتما به مشکل می خورید. از من به تو نصیحت این فکر و خیال های الکی رو بریز دور چون هم خودت اذیت میشی هم مهناز خانوم.
مهران به فکر فرو رفت و سکوت کرد. حرف حق بود دیگر! جواب نداشت!
نگاهی به آراز کردم. پس می توانست جدی هم باشد و مسخره بازی درنیاورد!
سنگینی نگاهم را احساس کرد که سرش را به طرفم برگرداند و لبخندی نثارم کرد. لبخندش شیطنت آمیز و تمسخر آمیز نبود؛ مهربان و جذاب بود.
ناخودآگاه من هم لبخندی زدم و محو چشمان سیاهش شدم. او هم خیره ام بود؛ نگاهش حرف زیاد داشت یا من این طور حس می کردم؟!
گارسون با لباس سنتی اش که غذا را آورد، قفل نگاهمان را از هم باز کرد.
مانند همیشه کوبیده سفارش داده بودم و بقیه هم جوجه.
دستم به سمت قاشق و چنگالم رفت که تکه ای جوجه روی برنجم گذاشته شد.
به آراز که این کار را کرده بود، نگاهی کردم، خودش را به کوچه ی علی چپ زد.
از

1401/11/16 21:47

کارش معذب شدم و کمی هم حرصم گرفت. دلم نمی خواست به او رو بدهم که با خودش فکرهای دیگری کند.
کاش زودتر مهران برمی گشت و این برنامه ها هم تمام می شد.
سر شام هم مدام حواسش به من بود و سر به سرم می گذاشت و من هم فقط حرص می خوردم و خودم را برای دروغ مصلحتی ام لعنت می کردم.


شام را که خوردیم به پیشنهاد آراز تصمیم گرفتیم کمی هم قدم بزنیم.
از رستوران بیرون آمدیم. هنوز هم از کارها و رفتارهای آراز حرص می خوردم و اعصابم به هم ریخته بود اما مجبور بودم تحمل کنم. باید به مهناز می گفتم که زودتر مهران را راهی کند تا این بازی مسخره هم تمام شود.
همراه با یک دیگر روی برگ های خشک و زرده شده ای که روی زمین افتاده بود، قدم می زدیم. صدای خش خش آنها لبخندی روی لبم آورد.
مهران و مهناز آرام با هم مشغول حرف زدن بودند؛ من و آراز هم سکوت کرده بودیم.
نگاهم به چند دختر و پسر جوان افتاد، آنها هم مانند ما در حال قدم زدن بودند و دست یک دیگر را گرفته بودند.
نگاهم به مهناز و مهران افتاد، آنها هم دست هم دیگر را گرفته و مشغول حرف زدن و خندیدن بودند، لبخندم عمق گرفت، همیشه از اینکه گره دست زوج ها را می‌دیدم لذت می‌بردم، این حرکت را حمایت مرد قلمداد می کردم و این خیلی برای یک زن مهم است که مرد حامی اش باشد...
سنگینی نگاهی را احساس کردم. سرم را برگرداندم، نگاه خیره ی آراز را روی خودم دیدم، لب هایش به لبخندی آرام از هم باز شد.
با گرفتن دستم توسط دستش، احساس کردم جریان برق دویست و بیست ولت به بدنم متصل شد.

نویسنده : فاطمه و زهرا

ادامه دارد...

1401/11/16 21:47

قسمت 43
مبهوت ماندم و به دست هایمان نگاه کردم.
به خودم آمدم و سریع دستم را از دستش بیرون کشیدم.
جا خورد.
- چی شد سلافه؟
با حرص به سیاهی چشمانش خیره شدم.
-این کارا واسه چیه؟ دو بار به روت خندیدم پررو شدی.
- عزیزم...
با حرص میان حرفش آمدم: عزیزم و کوفت.
- چرا این جوری می کنی؟ مگه چیکار کردم بعدشم ما که رابطه مون قراره جدی بشه.
اخم آلود به صورتش خیره شدم: کدوم رابطه؟ چرا این قدر چرت و پرت میگی؟ اصلا تو با چه حقی دست منو می گیری؟ ها؟ چیکاره ی منی مگه؟
آراز از این همه حرص و عصبانیتم جا خورده بود و سعی می کرد که کارش را توجیه کند.
- سلافه، گوش بده.
باز هم اجازه ی حرف زدن به او ندادم و حرص زدم: نه تو گوش بده. فکر کردی یه بار بهت لبخند زدم و باهات خوب شدم، خبریه؟ نه خیر. دور برندار آقا. تو هیچ کاره ی منی. اینم بدون من از آدم های سواستفاده گر بیزارم. می فهمی؟ پس پاتو از گلیمت درازتر نکن و حدت رو بشناس.
تازه متوجه ی مهران شدم که متعجب به ما نگاه می کرد. نگاه مهناز هم نگران بود؛ می دانست وقتی عصبی شوم، حرف زدنم دست خودم نیست و تند تند هر چه از دهانم دربیاد را می گویم.
آراز لبخند ساختگی رو به مهران زد. پوف کلافه ای کشیدم اصلا در آن لحظه حضور مهران و نقشه ای که خودم کشیده بودم را از یاد برده بودم.

مهران ناراحت پرسید: چتون شد یهو؟
آراز سری با خونسردی به طرفین تکان داد.
-هیچی بابا، این سلافه باز آب روغن قاطی کرده!
حرص آمیز نگاهش کردم: یه چیزی بهت میگما! بچه پررو یه چیزی هم ازم طلبکاره.
مهناز تشر زد: سلافه!
توجهی نکردم که آراز ادامه داد: ما که قصدمون ازدواجه و از این دوستی های سه چهار روزه که نیست که اینجوری به هم می ریزی و عصبانی میشی.
احساس کردم زیادی گند زده ام و مهران را به شک انداخته ام. برای ماست مالی کردن حرف هایم، بعد از نگاه پر حرصی به آراز، توضیح دادم.
-هر چه قدر هم که قصدمون جدی باشه ولی من از اول هم گفتم که تا عقد حق نداری حتی دستم رو بگیری. تو هنوز نمی دونی من چقدر رو این چیزا حساسم؟
- چه فرقی داره خب عزیزم؟
چپ چپی نگاهش کردم.
-خیلی هم فرق داره. من دوستی پاک و سالم رو می خوام عزیزم.
«عزیزم» را چنان با حرص گفتم که خودش هم از حرص صدایم خنده اش گرفته بود.
- باشه حله. خوبه دیگه؟ راضی هستی دکی جون؟!
از لفظی که به کار برد و همچنین لحن بامزه اش خنده ام گرفت اما برای آن که بیشتر از این پررو نشود، پشت چشمی نازک کردم و رو از او گرفتم.
به مهناز نگاه کردم که سری با تأسف تکان داد و لب زد: از دست تو!
آراز باز افتاد به لودگی.
-بریم دیگه. حل شد.
دوباره به راه افتادیم؛ مهران و مهناز آن قدر محو حرف زدن با هم

1401/11/16 21:47

بودند که انگار وجود ما را فراموش کرده بودند و حواسشان به ما نبود.
نگاهی به آراز انداختم که سرش پایین بود و غرق در فکر نشان می داد.
سنگینی نگاهم را احساس کرد و سرش را بالا آورد.
- چیه باز کاری کردم و خبر ندارم؟!
خنده ام گرفت. چقدر چشمش از من ترسیده بود و مثل بچه ها دلخور بود!
خودش هم خنده اش گرفت.
-چی کار کنم خب! از بس خشنی نمیشه دو کلام باهات حرف زد.
به دنبال این حرف رو به رویم ایستاد و باعث توقف من هم شد.
نگاهش را در صورتم چرخاند و شالم را که کمی عقب رفته بود را جلو آورد که سریع عقب کشیدم.
- چیه بابا؟ دست زدن به شال که محرم و نامحرم نداره!
چپ چپی نگاهش کردم و موهای مشکی ام را داخل شال فرستادم.
همان طور که خیره به صورتم بود گفت: یعنی من عاشق این حجب و حیاتم.
چیزی در دلم تکان خورد. مسخ شده به چشمان مشکی اش نگاه کردم. نمی دانم نگاهش حرف داشت یا من این طور حس می کردم!
برای اولین بار مقابلش خجالت کشیدم و سرم را پایین انداختم.
انگار او هم به خودش آمد و تازه فهمید که چه گفته، حس کردم میخواهد از طریق شوخی و خنده سر و ته ماجرا را هم بیاورد.
- وولک سلافه خانوم! اولین باره می بینم خجالت می کشی ها عزیزوم.
از «وولک» گفتنش مخصوصا با آن لهجه ی بوشهری خنده ام گرفت و «دیوانه» ای نثارش کردم.

نویسنده : فاطمه و زهرا

ادامه دارد...

1401/11/16 21:47

قسمت 44
روز بعد هم مانند امروز آراز و مهران ما را به دانشگاه بردند و خودشان هم دنبالمان آمدند.
آراز هم خیلی از این نقش بازی کردنمان ناراضی نشان نمی داد و یک جورهایی انگار بازی لذت بخشی هم برایش بود!
تا عصر کلاس داشتیم و بعد هم به دلیل نبود وقت و عقب افتادن سفارش های نقاشی، مشغول انجام کارهایمان شدیم. البته کمی با یک دست طراحی برایم سخت بود اما چاره ای نداشتیم و باید با همین یک دست هم انجام می دادم.
صدای آهنگی که مهناز گذاشته بود، قطع شد و زنگ گوشی اش به صدا درآمد.
با حدس اینکه مهران است گفتم: نشینی حرف زدن ها، کلی کار داریم.
سری تکان داد و تماس را برقرار کرد: جانم مهران؟
باصدا خندید.
-مو بیشتر عزیزوم.
دوباره خندید. نشنیده می دانستم چه شیطنت هایی دارد و من هم خنده ام گرفته بود.
لحظه ای سکوت کرد که ناخوداگاه سرم را بالا آوردم.
-تو باز از طرف خودت قول و قرار گذاشتی بدون اینکه یه هماهنگی با ما بکنی. اصلا ما نمیایم.
پوف کلافه ای کشید: از دست تو با این کارات! میگم نمیایم کلی کار داریم...
عه مهران قسم جون آقامو دادی تو باز!
خیلی خب. یه بار دیگه بگو چی خوردی تا بیایم.
دوباره خندید.
-عیب نداره عموته غریبه که نیست!
از حاضر جوابی مهناز خنده ام گرفت.
-تا تو باشی دیگه با جان آقام منو مجبور به انجام کاری نکنی...
معلومه که آقامو بیشتر از تو دوست دارم اینم پرسیدن داره؟! هیش خدافظ

گوشی را قطع کرد که با خنده گفتم: باز چی شده؟
- هیچی. میگه شام بریم خونه ی آراز. اینم از طرف خودش گفته که ما هم میریم.
نفس کلافه ام را بیرون فرستادم: یعنی خدا به دادت برسه با این اخلاق مهران.
- چی کار کنیم حالا؟ گفتم میایم.
شانه ای بالا انداختم و نگاهی به عکسی که برایم فرستاده بودند، کردم.
-تو رو نمی دونم ولی من عمرا پام رو تو اون خونه بذارم. حوصله مسخره بازیای آراز رو ندارم.
- ولی خب اگه نیای، مهران شک میکنه ها.
با دست سالمم تکه مویم را که ری صورتم ی رقصید پشت گوشم چفت کردم و نالیدم:
-مهناز، جون من زودتر راهیش کن که برگرده وگرنه من دیوونه میشم از دست آراز.
سری با شرمندگی تکان داد.
- باشه. باهاش حرف می زنم امشب و راضیش می کنم.
«خیلی خب» ی گفتم و اشاره ای به نقاشی ها کردم.
-فعلا تا میریم یه کم اینا رو درست کنیم. سفارشا همشون عقب افتادند.
«آره» ای گفت و هر دو با سرعت بیشتری کارمان را ادامه دادیم.
مقابل آینه ایستادم و از داخل کمدم و از بین همان تعداد کم لباس هایم، با وسواس مانتویی آبی نفتی کتی که قسمت جلوی آن لیمویی رنگ بود را بیرون کشیدم و شال لیمویی رنگم را هم درآوردم.
خدا را شکر آستینش رگلان بود و راحت با کمک مهناز

1401/11/16 21:47

تنم کردم و جلوی آینه ایستادم و خیره به صورتم شدم.
معمولا آرایش نمی کردم اما نمی دانم چرا امشب و برای رفتن به آنجا هوس آرایش کردن به سرم زد.
ریمل را برداشتم و روی مژه های سیاه و بلندم کشیدم که چشمان درشتم بیش از پیش خودشان را نشان دادند.
دستم به سمت رژ صورتی رنگم رفت و آن را روی لب هایم کشیدم. نگاه دیگری با وسواس به خودم انداختم و شالم را روی موهایم مرتب کردم.
مهناز هم که آماده شده بود، نگاهی به سر تا پایم انداخت: به به، خوشگل کردی. مراقب قلب آراز جونت هم باش.

نویسنده : فاطمه و زهرا

ادامه دارد...

1401/11/16 21:47

قسمت 45
چپ چپی نگاهش کردم و «کوفت» ای نثارش کردم. خودم هم می دانستم چه قدر تغییر کرده ام چرا که همیشه لباس هایم ساده و اسپورت بود و صورتم هم ساده و بدون آرایش و وقتی به قول مامان لباس های خانمانه می پوشیدم، تغییر چشمگیری پیدا می کردم.
هر دو از خانه بیرون زدیم و زنگ را فشار دادم.
- میگم سلافه، پدربزرگش هم خونه ست؟
عاقل اندر سفیهانه نگاهش کردم.
- آخه باهوش، اگه خونه بود، به نظرت ما رو دعوت می کرد خونه اش؟
- راست میگی ها.
در با صدای تیکی باز شد و جلوتر به راه افتادم. یاد آن شب افتادم که آن حرف ها را نثارم کرده بود و اخمی در پیشانی ام نشست اما خب، به او حق می دادم زیرا اصلا از موضوع خبر نداشت و ما را هم نمی شناخت.
باد سردی آمد که کمی در خودم جمع شدم. اواخر مهر ماه بود و هوا داشت رو به سردی می رفت.
از روی سنگریزه های داخل حیاط که برگ های خشک و زرد شده روی زمین ریخته شده بود، قدم برداشتیم و از حیاط بزرگشان گذشتیم.
آراز در را باز کرد و به استقبالمان آمد. جواب سلاممان را داد و به داخل تعارفمان کرد.
با مهران هم سلام و احوالپرسی کردیم و روی مبل تک نفره ای رو به روی مهناز و مهران نشستم.
آراز به آشپزخانه رفت و دقایقی بعد با سینی چای برگشت. چای ها را اول به مهناز و مهران تعارف کرد.
انگار به خواستگاری اش آمده بودیم و او هم چای آورده بود؛ اما از حق نگذرم اگر دختر می شد، چند برابر الان جذاب و زیبا می شد. از افکار خودم خنده ام گرفت.
آراز که خنده ام را دید، شیطنتش گل کرد.
- به چی می خندی خوشگلم؟
اول چشم غره ای به خوشگلم گفتنش رفتم و بعد با شیطنت تلافی کردم.
-هیچی عروس خانوم!
لحظه ای گیج نگاهم کرد و با اشاره ی چشمی ام به سینی در دستش خیلی سریع منظورم را فهمید و خودش هم خنده اش گرفت و با لودگی تابی به سر و گردنش داد و در راه رفتن عشوه ای آمد.
-پسندیدی جیگر!
چپ چپی نگاهش کردم و حرص زدم: نه خیلی چندشی! هیش!


آراز دوباره به آشپزخانه رفت. مهران برای آن که صدایش به او برسد، داد زد: دادا بیا یه دقیقه بشین. تو که همش تو آشپزخونه ای، اومدیم خودت رو ببینیم!
با خنده نگاهی به او و مهناز که خنده اش گرفته بود کردیم.
آراز هم خنده ای کرد و با چند ظرف و تعدادی سیخ از آشپزخانه بیرون آمد: به به، می بینم که توام راه افتادی!
مهناز گفت: همنشینی با شما روش اثر کرده دیگه!
لب هایش را آویزان کرد و به خودش اشاره ای داد: من؟! من به این مظلومی و آرومی!
رو به من کرد: مگه نه سلافه؟
چپ چپی نگاهش کردم و کشیده گفتم: خیلی!
لبخند پیروزمندانه ای زد و اشاره ای به وسیله های دستش کرد: مهران پاشو بریم اینا رو درست کنیم، دخترا اگه دوست دارید

1401/11/16 21:47

بیاید شما هم.
مهران بی حرف بلند شد و هر دو به حیاط رفتند.
رو به مهناز گفتم: ما هم بریم؟
سری تکان داد و بلند شد و همراه هم وارد حیاط شدیم.
گوشه ای از حیاط ایستاده بودند و منقل گذاشته بودند و مشغول درست کردن کباب بودند.
آراز باد بزن را از مهران گرفت و در حال باد زدن رو به من گفت: سلافه بیا ببین آقاتون چیکار کرده!
با حرص نگاهش کردم. اگر مهران آنجا نبود، آقایی نشانش می دادم بیا و ببین!
مهناز به طرف مهران رفت و او را گوشه ای کشاند. می دانستم می خواهد متقاعدش کند که زودتر برود.
دست به کمر و حق به جانب به آراز نگاه می کردم. از حالتم خنده اش گرفت و گفت: چیزی شده؟!
از پررویی اش حرصم درآمد و جلو رفتم که چشمانش را گرد کرد و نگاهی به اطراف انداخت: ببین، بیای جلو و بخوای اذیتم کنی جیغ می زنم ها.
حرص آمیز صدایش کردم: آراز این قدر مسخره بازی درنیار. اصلا واسه چی گفتی ما بیایم اینجا؟ خوب داری برا خودت خوش میگذرونی ها! جدی جدی فکر کردی دوست دخترتم!
جدی و شوخی توپید: چه مسخره بازی؟ گفتم دور هم باشیم خب. تو با همه چی مشکل داری انگار!
اخم کردم: من با هیچ چی مشکلی ندارم. این تویی که فقط مسخره بازی درمیاری و قصدتم فقط کفری کردن منه! من...

نویسنده : فاطمه و زهرا

ادامه دارد...

1401/11/16 21:47

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

?درود بر شما صبحتون پراز خیر و برکت?

?دوشنبه تون پُر از موفقیت
?دوستان مهربان
?امروزتون عالی
?آرزو دارم
?کوله بار امروزتون
?پراز آرامش، برکت
?سلامتی، عشق
?بخشش ومعرفت باشه
?لحظه لحظه ی
?زندگیتون سرشار از حال خوب


═ೋ❅?♥️♥️?❅ೋ═
❥↬#مثبت_باش ?

1401/11/17 09:35

من سرشاراز عشق و انرژی و شادمانی ام❤️
عشق و شادی و ثروت حق الهی من است
من خود خود عشقم?
من عاشقم
من عاشق خودمم
من عاشق خدامم
من عاشق انسانها هستم
من عاشق طبیعتم
من عاشق موجودات روی زمینم
من کارهامو از روی عشق انجام میدم?
عشق از طریق من تجلی میشود
من خدارو دارم❤️
خدا هرلحظ هوای منو داره
او با تمام عظمتش عاشق منه
من عاشق عاشقی با خدا و خودم هستم?✨?
همه کائنات و زمین و اسمان میخوان که من پر از عشق و شادی و ثروت باشم??
#انگیزشی
#انرژی‌مثبت❥↬#مثبت_باش ?

1401/11/17 09:35

✏ این مقصدی که انتخاب کردی یه شروعی داره یه راهی داره که باید طی بشه تا شایستگی آرزوهاتو تو این مسیر کسب کنی❗

این شایستگی نه با پول بدست میاد نه با کمک دیگران??
چون تو قراره به آرزوهات برسی نه *** دیگه ای⭐♥️

پس خوشحال باش اگه تنهایی ❗
اگه کسی نیست کمکت کنه❗

اگه امروز کمکت کنن وابسته میشی و بدون زندگی بهت رحم نمیکنه?
اگه امروز به تنهایی عادت نکنی فردا تنها میشی?

هیچ مانعی نمیتونه بزرگتر از خودت باشه❗
تا وقتی تصمیمت جدی باشه و ادامه بدی ?? موفقی ?

#انگیزشی
#انرژی_مثبت_موفقیت❥↬#مثبت_باش ?

1401/11/17 09:35

سلام دخترا صبحتون بخیررررر?
امروز رو میخوایم درمورد خونه تکونی حرف بزنیم و برنامه بریزیم و از فردا شروع کنیم ?
اول باید چیکار کنید? امروز اونایی که میخواید با برنامه گروه خونه تکونی رو شروع کنید
اول باید وضعیت تمیزی خانه را بررسی کنید، یک قلم و کاغذ بردارید، تو خانه قدم بزنید و همه موارد از نظافت بخش‌های مختلف را بدون اولویت یادداشت کنید. این کار چه فایده داره?درواقع این کار به شما کمک می‌کند تا موارد کوچک و بزرگی که ممکن است یادتان نباشد را هم یادداشت کنید. این کار را می‌توانید از چند روز قبل از شروع خانه‌تکانی شروع کنید چون ممکن است هر روز مورد جدیدی یادتان بیفتد.
حالا امروز همگی انجام بدین?

قدم دوم باید تقویم را بردارید و ببینید چند روز زمان خالی دارید. مخصوصا اگر شاغل باشید باید با دقت زمان‌های خالی خود را در نظر بگیرید. با توجه به مدت زمانی که دارید و همچنین میزان کثیف بودن بخش‌های مختلف خانه، برنامه خانه تکانی را تنظیم کنید.

کارهای مهم‌تر را در اولویت بگذارید. همچنین بخش‌هایی از خانه که مدت زیادی از تمیزکاری آنها می‌گذرد را در اولویت قرار دهید. کارهایی مانند تعمیرات وسایل، قالیشویی و خشکشویی که باید زودتر برایشان اقدام کنید را فراموش نکنید.?
❥↬#مثبت_باش ?

1401/11/17 09:36

??ایده های دلبری??

عذرخواهی همسرتون رو قبول کنید

سختگیری زیاد در پذیرفتن عذرخواهی از جانب همسر، می تواند موجب شود که او کمتر برای عذرخواهی پا پیش بگذارد عذر او را بپذیرید و واقعاً او را ببخشید
???
❥↬#مثبت_باش ?

1401/11/17 10:06

??ایده های دلبری??


فضای رابطه دو نفره تان
یک محیط کاملا خصوصی است
نباید همه اش را عمومی کنید

آدم هایی که درکشان از رابطه
تنها قربان صدقه رفتن و عشقم و عزیزم است
آنهایی که منتظرند تا از طرف مقابلشان
نازکتر از گل بشنوند
بعد تند و تند پست ها و تصاویر پروفایلی که میگوید
آی مردم من از زندگی خسته ام
فلانی به من گفت بالای چشمانت ابرو

کمی خود داری و صبر را یاد بگیرید
تصویر پروفایل شما را کسانی که
حتی فکرش را نمیکنید میبینند
افرادی که منتظر فرصتند تا وارد حریمتان شوند
پس دلخوری های پیش آمده در
محیط خصوصی تان را در بوق و کرنا نکنید!
❥↬#مثبت_باش ?

1401/11/17 10:06

#سلامت
♦️هر چه زنان بیشتر در خوردن انار مداومت داشته باشند:

☀️باعث طول عمر آنها
☀️حفظ طولانی ‌مدت بدن آنها از بیماری‌ها می‌شود


❥↬#مثبت_باش ?

1401/11/17 13:32

چرا زنان باید آهن بیشتری دریافت کنند؟

☘️در عادت ماهیانه مقدار زیادی خون از دست میرود که موجب پوکی استخوان و... میشود

مواد سرشار از آهن:

?گوشت و تخم مرغ
?لوبیا و عدس
?اسفناج


❥↬#مثبت_باش ?

1401/11/17 13:32

علل افتادگی #رحم زنان

?فشار ناشی از حاملگی و زایمان بچه است
?سن بالا
?چاقی
?سرفه مزمن و یبوست های مکررو تومورهای لگنی هستند.



❥↬#مثبت_باش ?

1401/11/17 13:32

دندان سالم برابر است با عمر طولانی زنان?

یکی ازمطالعات اخیر نشان میدهد که مزیت های داشتن دندانهای سالم فقط به لبخند زیبا محدود نمیشودبلکه عمرزنان را هم طولانی تر میکند


❥↬#مثبت_باش ?

1401/11/17 13:33

#دوقلوزایی

بیشترازطرف خانواده مادری به ارث میرسد.

شایع ترین راه دوقلوزایی داروهای کمک باروری مثل قرص کلومیفن سیترات و آمپول های HMG است.
داروها باعث تحریک تخمک گذاری میشود.


❥↬#مثبت_باش ?

1401/11/17 13:33

?5 راه برای کاهش #بی_حوصلگی


□مصرف سیب
□مصرف برگه آلو
□مصرف چای سبز
□مصرف آب لیمو و عسل
□مصرف آب هویج و سیب
❥↬#مثبت_باش ?

1401/11/17 13:33

#سلامتی_زنان

ﺗﺮﺷﺤﺎﺕ ﺧﺎﻧﻤﻬﺎ ﺍﮔﺮ ﺑﻮﯼ ﺑﺪ ﻧﺪﻫﺪ تغییرﺭﻧﮓ ﺑﻪ ﺯﺭﺩﯼ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺎﻋﺚ ﺳﻮﺯﺵ ﻭﺩﺭﺩ ﻧﺸﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﮐﻞ ﻋﻔﻮﻧﺘﯽ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﺩﺭﻫﺮ ﺷﺮﺍﯾﻄﯽ ﮐﺎﻣﻼ ﻃﺒﯿﻌﯽ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭﺭﺍﺑﻄﻪ ﺟﻨﺴﯽ ﯾﮏ ﭘﺪﯾﺪﻩ ﻻﺯﻡ ﻣﯿﺒﺎﺷﺪ


❥↬#مثبت_باش ?

1401/11/17 13:33

?
رازهایتان را برملا نکنید.با همسرتان
توافق کنید که چه چیزهایی را نباید
به خانواده اش بگوید.
و با سیاست و تعقل از جواب دادن به سوالاتی
که مربوط به حریم شخصی شماست شانه کنید

#مثبت_باش?

1401/11/17 17:19

◽️برگرداندن رابطه تمام شده با این اقدامات طلایی

▫️شکست خوردن در رابطه دارای علت های مختلفی است که به شما یا به فرد مقابل تان باز می گردد همانطور که می دانید برای مقابله با هر نوع مشکل و بحرانی باید ابتدا به شناخت کافی نسبت به آن دست پیدا کنید.

▫️شما با شناسایی عواملی که موجب شکست عشقی شما شده است می تواند بهتر عمل کنید و از نقطه مقابل آن برای برگردانندن عشق خود استفاده کنید. برای اینکه بتوانید دوباره این رابطه را شروع کنید و در کنار یکدیگر باشید ابتدا باید دو طرف سعی در این برگشت داشته باشند و در صورتی که فرد مقابل تلاشی برای این کار نکند بار این مسئولیت بر روی دوش شما خواهد بود.

▫️برای اینکه رابطه خود را برگردانید و حفظ کنید باید در خودتان تغییر دهید اگر شما با این پیش فرض جلو می روید که این بار تلاش می کنید تا رابطه حفظ شود شاید دچار شکست شوید. اما زمانی که نقطه ضعف های خود و طرف مقابلتان را پیدا کردید می توانید با شناخت بیشتری این کار را انجام دهید.

? ❥↬#مثبت_باش ?

1401/11/17 19:01

◽️عاملی که رابطه عاطفی شما را پایدار نگه می‌دارد.

▪️باهم مسابقه نگذارید.

▫️زندگی زناشویی عرصه‌ی رقابت نیست. به همین دلیل لزومی به امتیاز گرفتن از طرف مقابل هم نیست. به بیان بهتر، اگر کار خوبی را در حق طرف مقابل انجام می‌دهید یا به هر نحوی به او کمک می‌کنید، لازم نیست شیپور دست‌تان بگیرید و هر جا که شد اعلام کنید من به فلانی کمک کردم و فلان‌ کار را در حق او انجام دادم.

▫️همین مطلب برای زمانی که طرف مقابل اشتباهی مرتکب شده باشد یا از دست او عصبانی باشید هم صدق می‌کند. لزومی ندارد برای راحت کردن خود همه چیز را سر او خالی کنید. به‌احتمال زیاد این یکی از مهم‌ترین دلایل شکست روابط است. هیچ‌کس نمی‌خواهد در مسابقه‌ی زندگی بازنده‌ باشد، به همین خاطر طرف مقابل را مقصر جلوه می‌دهد و از اینجاست که ورق برمی‌گردد و همه ‌چیز رو به پایان می‌رود.

? ❥↬#مثبت_باش ?

1401/11/17 19:01

مهمترین دلایلی که باعث تنوع طلبی جنسی زوجین و در نهایت خیانت می شود:

❶ عادت به چشم چرانی
❷ دیدن تصاویر شهوت انگیز
❸ فانتزی های جنسی بیش از حد
❹ تماشای فیلم های محرک جنسی
❺ مشاهده سریال های خیانت آمیز
❻ اهمیت ندادن زوجین به ظاهر خود

? ❥↬#مثبت_باش ?

1401/11/17 19:02