مثبت_باش ❣

791 عضو

▫️گفتن "متشکرم" گاهی اوقات کافی نیست. هنگامی که همسرتان کار ساده ای انجام داده یا راهی را برای ساده تر کردن دغدغه های زندگی انجام داده است، وقت بگذارید و از همسرتان با عبارات محترمانه و محبت امیز قدردانی کنید.

▫️از همسر یا شوهر خود بدون رویکردی که معتقد است هرکاری کرده است وظیفه همسری اش بوده است، از صمیم قلب قدردانی کنید و وفاداری به همسر خود را به او نشان دهید. الگو گرفتن از نقل قول های موجود برای روابط و قدردانی از همسر، نکته خوبی برای شروع است.

? ❥↬#مثبت_باش ?

1401/11/17 19:02

دلایل نارضایتی معمول مردها از زنها در رابطه جنسی

▪️ خشونت و عدم ملايمت : مردهای مختلف ممکن است سليقه های مختلفی داشته باشند، اما اغلب مردها دوست دارند نوازش شده و احاطه شوند.

▫️ عدم توجه به ديگر نواحی و قسمت های بدن : مردها دوست دارند به تمامی بدن آن ها عشق بورزيد با اين کار احساس عشق، محبت و پذيرش بيشتری از طرف شما ميکنند

▪️ سکوت کامل به هنگام معاشقه : در اين گونه مواقع مردها احساس بدی دارند، فکر ميکنند از انجام اين فعل لذت نميبريد.لحظه اي بايستيد و به شوهرتان بگوييد: اين کار برايتان به چه معناست و اين که تا چه حد او را دوست دارید

⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣
? ❥↬#مثبت_باش ?

1401/11/17 19:03

قسمت 46
دهانم را که باز کرده بودم برای ادامه ی حرف هایم، با گذاشتن تکه ای جوجه در آن بسته شد.
با دهان پر و چشمان گرد شده نگاهش کردم که چشمکی زد و از حالتم خنده اش گرفت.
شام با شوخی های آراز و مهران صرف شد. مهران هم کمی از آن اخلاق تند و عصبی اش کم شده بود و آن هم بخاطر بودن در کنار مهناز بود.
آراز هم که مدام مرا حرص می داد و خودش هم با پررویی می خندید.
با مهناز برای شستن ظرف ها به آشپزخانه رفتیم که آراز با سرسختی اجازه نداد و به سالن هدایتمان کرد.
مهران و مهناز کنار هم نشسته بودند و آن قدر محو حرف زدن و خندیدن بودند که انگار وجود ما را از یاد برده بودند!
لبخند به لب بهشان نگاه می کردم. به نظرم به هم می آمدند و هر دویشان لیاقت خوشبختی را داشتند.
در حال نگاه کردن به آنها بودم که حضور کسی را در کنارم احساس کردم. نگاهی به پررو خان و فاصله ی اندکمان کردم و گفتم: بفرما تو دم در بده!
-اجازه بدی چرا که نه!
از ذهن منحرفش چشم هایم گرد شد و با غیض مشتی محکم به بازویش کوبیدم که با قهقهه خندید.
-خیلی آشغالی آراز.
-تو منحرفی به من چه!
-بمیری برام قدیس!
از طعنه ام خنده اش گرفت و گوشی اش را به طرفم گرفت.
پرسشی نگاهی به گوشی اش انداختم که توضیح داد: بیا ببین از این عکسا کدوم بهتره تا برات بفرستم. فکر نکنی سفارشم رو یادم رفته!
گوشی را از دستش گرفتم و مشغول نگاه کردن به عکس ها شدم. دانه به دانه عکس ها را ورق می زدم و نگاهشان می کردم. هر کدام از عکس هایش، یکی از یکی جذاب تر بود.
چندتایی شان با لباس های اسپورت بودند و بعضی ها هم با کت و شلوار و رسمی.
آن قدر همه ی عکس هایش خوب بود که نمی دانستم کدام را انتخاب کنم.
با شیطنت گفت: چیه؟ نمی تونی انتخاب کنی؟ خودم می دونم خوشگلم.
با اینکه حرفش را قبول داشتم اما چشم غره ای رفتم.
- نه خیر. شما خوشگل نیستی فقط اعتماد به سقف زیادی داری!
چند عکس دیگر را هم رد کردم تا به یکی از عکس ها رسیدم.
عکس در باشگاه بیلیارد بود و چوب در دست به یکی از توپ ها خیره بود و اخمی در پیشانی اش خودنمایی می کرد.
آستین های پیراهن سفید رنگش را هم تا آرنج بالا داده بود و مچ های پهن و مردانه اش و آن دستبند مشکی رنگ مشخص بود.
این عکس بیش از بقیه ی عکس هایش به دلم نشست طوری که نمی توانستم چشم از آن بردارم.
- اینجا یه کم قابل تحمل تری!
-منظورت همون اینجا از همه جا فوق العاده تریه!
-خودشیفته!
گوشی را از دستم گرفت و لحظه ای بعد گفت: تو تلگرام فرستادمش برات.
متعجب گوشی ام را برداشتم و نت را روشن کردم. پیامی از شماره ای ناشناس که همان آراز بود برایم آمده بود.
متعجب نگاهش کردم: شماره ی منو از کجا

1401/11/17 22:18

آوردی؟
ابرویی بالا انداخت: ما اینیم دیگه. آراز خان رو دست کم گرفتی ها!
چپ چپ و پر حرص نگاه از او گرفتم و به مهناز دوختم؛ حتما مهناز شماره به او داده بود.
اما مهناز آن قدر غرق حرف زدن بود که حتی متوجه ی نگاه غضبناک من هم نشد!
داخل پی وی آراز بودم که چندین عکس دیگر هم برایم فرستاد.
انگشتم روی دانلود عکس ها را لمس کرد و با دیدن عکس هایی که برایم فرستاده بود، چشمانم از بهت گرد شد.
دانه به دانه عکس ها را باز کردم. عکس هایی از خودم بود که خودم هم نمی دانستم کی گرفته. آن هم در حالت ها و زمان های مختلف.
متعجب نگاهش کردم: اینا چیه؟
با نیش باز جواب داد: تویی دیگه. خودتم نمی شناسی دیگه!
خشم جای تعجب را گرفت.
-عکس من واسه چی باید تو گوشی تو باشه؟
بی خیال شانه ای بالا انداخت.
-بیا و خوبی کن! ژستت قشنگ بود، گفتم ازت عکس بگیرم، پول به آتلیه ندی!
-آراز...

نویسنده : فاطمه و زهرا

ادامه دارد...

1401/11/17 22:18

قسمت 47
صدایم را بالا بردم که هیسی گفت و به مهران اشاره داد. آرام تر گفتم: اصلا عکس من چرا باید تو گوشی تو باشه؟ به چه حقی از من عکس انداختی اونم پنهونی؟
دستانش را به نشانه ی تسلیم بلند کرد.
-چرا این قدر بی اعصابی تو؟! خیلی خب بعدا پاک می کنم.
- بعدا چرا؟ همین الان و جلو چشمای خودم پاک کن.
- بذار فعلا باشه. تا یه کم نگاهت کنم بعدا پاک می کنم...
پر اخم تمرکز کردم و سعی کردم که گوشی را از دستش بکشم، تیز بود و قصدم را خیلی سریع فهمید و دستش را عقب کشید.
حرص زدم: بده من.
گوشی را توی جیبش گذاشت و خیره ام شد. تهدید آمیز گفتم: نمیدی دیگه نه؟
سری به طرفین تکان داد که کیفم را چنگ زدم و از جا بلند شدم و با قدم های بلند به سمت در رفتم؛ مهناز و مهران که تازه متوجه مان شدند، هم بلند شدند.
مهناز نگاهی به چهره پر حرص من انداخت.
-چی شده سلافه؟
آراز به جای من جواب داد: هیچی شما بشینید. باز آمپرش بالا زده، قلقش دست خودمه الان ردیفش می کنم.
حرص آمیز صدایش کردم.
- آراز!
خنده اش گرفت.
- جان آراز؟
با اینکه مانند همیشه از روی شوخی و مسخره بازی این کلمه را گفت ولی نمی دانم چرا حس کردم ضربان قلبم بالا رفت، آن هم میان آن خشم فوران شده ام!
پر حرص نگاهش کردم و از خانه بیرون زدم.

بی توجه به او وارد حیاط شدم و تند تند راه می رفتم و به صدا کردن هایش هم بها نمی دادم.
این کارش به نظرم سواستفاده گرانه و مسخره می آمد.
با کشیده شدن دستم، ناچار به توقف شدم. بازویم را از دستش بیرون کشیدم.
- چیه؟ چی می خوای؟
- چرا این جوری می کنی آخه؟ تا یه چیز بهت میگی قاطی می کنی!
حق به جانب خیره به چشمانش شدم.
-اگه تو اعصاب منو خورد نکنی، دیوونه نیستم که همش قاطی کنم!
- خیلی خب. تو راست میگی. تقصیر منه. قول میدم همین الان پاکشون کنم. خوبه؟ تو فقط بمون.
باز هم ضربان قلبم نامنظم شد. مشکل قلبی هم فکر کنم به بقیه ی مشکلاتم اضافه شده!
مشکوک نگاهش کردم؛ چرا این قدر سریع قبول کرد؟!
از نگاه مشکوکم خنده اش گرفت: کارآگاه سلافه، چرا این قدر تو به همه چی سوءظن داری؟!
اشاره ای به صندلی های داخل حیاط کرد: بشین اینجا منم الان میام.
مردد نگاهش کردم که گفت: بشین دیگه.
صندلی را عقب کشیدم و نشستم و به دور شدنش نگاه کردم.
هوای خنکی بود و نسیم خنکی وزید که کمی در خودم جمع شدم و به آراز که لیوانی را در داخل بشقابی گذاشته بود و به طرفم می آمد، نگاه کردم.
هنوز هم کاری که کرده بود، برایم جای سوال داشت. اصلا برای چه باید از من عکس می گرفت؟!
با لبخند روی لبش لیوان را روی میز گذاشت و خودش هم رو به رویم جای گرفت.
- بخور.
نگاهی به لیوان انداختم: این چیه؟
- شربت بهارنارج.
به

1401/11/17 22:18

صندلی تکیه زدم و گفتم: میل ندارم.
لیوان را کمی به طرفم هول داد: بخور خواهش می کنم؛ برای اعصاب خیلی خوبه!
احساس کردم دود از کله ام بلند شد. پر حرص نگاهش کردم و از جا بلند شدم.
-خیلی بی مزه ای!
دوباره دنبالم آمد.
- ای بابا سلافه، تو چرا انتقاد پذیر نیستی؟!
پر حرص نگاهش کردم.
-یعنی فقط خدا به دادم برسه از دست تو تا وقتی اینجاام، کارم به تیمارستان نکشه!

نویسنده : فاطمه و زهرا

ادامه دارد...

1401/11/17 22:18

قسمت 48
غش غش خندید و با اعتماد به نفس گفت: بله سلافه خانوم، همه از عشق من دیوونه میشن و کارشون به تیمارستان می کشه!
پشت چشمی نازک کردم و حرص زدم:
- نوشابه بدم خدمتتون؟!
- آره قربون دستت، مشکی باشه چون رنگ عشقه!
بحث و کلکل با او بی فایده بود و به قول مهناز جلوی او کم می آوردم. اصلا انگار از حرص دادن من لذت می برد.
سکوتم را که دید گفت: بیا بریم تو. یه کم دور هم باشیم.
در حالی که پشت سرش وارد خانه می شدم، دستانم را رو به آسمان بلند کردم.
- خدایا صبر ایوب بده خواهشاً!
خنده ی بلندی کرد و گفت: بهار نارنجت رو که نخوردی، بریم حداقل برات یه گل گاو زبون دم کنم اونم برای اعصاب خوبه!


دو هفته ای از آن روز گذشته بود و روز بعد از رفتن به خانه ی آراز، مهران به بوشهر برگشته بود.
در این مدت کمتر از قبل آراز را می دیدم؛ انگار سرش خیلی شلوغ بود که مانند قبل پیدایش نبود و نمی دانم چرا هر بار که از خانه بیرون می زدم در پی اش چشم می چرخواندم...
بی حوصله جلوی تلویزیون نشسته بودم و همان طور که تخمه می شکستم، به فوتبال بی هیجان و بی گل نگاه می کردم.
مهناز هم هندزفری در گوش با مهران حرف می زد و روی طرح هایش کار می کرد.
تماس تلفنی اش که تمام شد رو به من کرد.
-جای اینکه بشینی فوتبال نگاه کنی، پاشو بیا اینا رو انجام بده.
در حالی که فحشی به یکی از بازیکنان که موقعیت را خراب کرده بود می دادم، گفتم: حسش نیست جون تو.
«تنبل» ی نثارم کرد و به ادامه ی کارش مشغول شد.
-راستی اوضاع خونه تون چطوره؟ شوهر خواهرت که باز مزاحم نشده؟
سری به نشانه ی منفی تکان دادم.
- نه خدا رو شکر. فعلا دهنش رو بسته‌م.
با انگشت شصت علامت لایک را نشانم داد: ایول!
- ما رو دست کم گرفتی ها.
خندید و خواست جوابی بدهد که گوشی ام زنگ خورد. مهناز گوشی ام را که نزدیک به او و در شارژ بود از شارژر درآورد و با نگاهی به صفحه متعجب گفت: آرازه.
متعجب گوشی را از دستش گرفتم و تماس را متصل کردم.
- بله؟
- سلام. چطوری؟
- سلام. ممنون خوبم.
- زنگ زدم بگم که آماده شو بریم بیمارستان.
نگران شدم.
-بیمارستان واسه چی؟ چیزی شده؟
- خانوم فراموشکار، امروز باید گچ دستت رو باز کنی. یادت رفته؟
کمی فکر کردم و تاریخ را حساب کردم. خودم که اصلا یادم نبود! آراز چطور یادش مانده؟!
- آها راست میگی ها! یادم نبود.
-خب برو آماده شو.
متعجب پرسیدم.
- برای چی آماده شم؟
- که بیام دنبالت بریم بیمارستان دیگه.
یعنی باید با او بیرون می رفتم؟! از ذهنم گذشت که در این چند روز که مهران اینجا بود، هر روز با او بودم ولی الان موقعیت فرق می کرد؛ چرا باید با پسر همسایه برای باز کردن گچ دستم می رفتم!
- نه مرسی.

1401/11/17 22:18

بعدا با مهناز میرم.
صدایش جدی شد.
-الان این تعارف ها واسه چیه؟ باهم میریم دیگه.
- گفتم که. لازم نیست.
کلافه شد.
-سلافه، شد من یه چیز بگم و تو اینقدر بهونه نیاری؟!
جدی گفتم: آراز، الان که دیگه مهران اینجا نیست و هیچ نیازی به این کارای تو نیست. پس این بازی رو تمومش کن دیگه.
او هم صدایش جدی شد.
- ما قرار شد با هم دوست باشیم پس دوتا دوست از این حرف ها ندارند. پس دلم نمی خواد از این حرفا دیگه بشنوم. الانم برو با زبون خوش آماده شو. من تا ده دقیقه ی دیگه جلوی خونه تونم.
-دوستی و همسایگی جای خود ولی...
با تحکم گفت: ولی بی ولی.

نویسنده : فاطمه و زهرا

ادامه دارد...

1401/11/17 22:18

قسمت 49
منتظر جوابم نشد و تماس را قطع کرد.
مهناز بلافاصله پرسید: چی میگه؟
هنوز هم از اینکه یادش مانده، متعجب بودم: گفت میاد بریم بیمارستان که گچ دستم رو باز کنیم.
او هم تعجب کرد.
-اون چطور یادش مونده؟ والا منم یادم نبود! اصلا حواسم به تاریخ نبود.
- خودمم همین طور.
مرموز نگاهم کرد که گفتم: واسه چی این جوری نگاه می کنی؟
شانه ای بالا انداخت و با شیطنت گفت: فکر نکنی مهران اینجا بود، حواسم بهتون نبودها! همش با هم جیک تو جیک بودین.
چپ چپ نگاهش کردم.
- منو اون؟! من چه حرفی می تونم با اون داشته باشم اصلا!
«بله» ی کشیده ای گفت: بله! منم که گوشام درازه!
مردد پرسیدم: من الان چیکار کنم؟ دلم نمی‌خواد برم پسره ی دیوونه دستور میده بعدم قطع می کنه!
- خب پاشو حاضر شو دیگه، خر مفت گیرت اومده سوار شی، داری هی ناز می کنی!
-خیلی بی تربیتی مهناز!
-چه طرفی هم می گیره! اوه اوه اخم هاش رو! بابا آرازو نمیگم که ماشینشو میگم!
با چشم غره بلند شدم.
مردد شدم، بدم هم نمی آمد همراهش بروم، از بعضی حرف ها و کردار هایش چشم بپوشانم در کل پسر خوبی بود و با او خوش می‌گذشت.
- یعنی باهاش برم؟
- آره خب.
- تو نمیای؟
اشاره ای به وسایل نقاشی که پخش و پلا روی زمین بود کرد.
-نه بابا، من که کلی کار دارم. چند روزه سفارش هامون عقب افتاده.
لب هایم را آویزان کردم.
-کاش می اومدی، یه جوری ام تنها برم باهاش!
- خوبه تو هر روز باهاش بیرون بودی تو این مدت. حالا دیگه من بیام که چی بشه؟ تنها که نیستی. اونم باهاته. با اون خل بازیاش ولی خودت که می شناسیش چقدر مسئولیت پذیره. پس خیالت راحت.
سری تکان دادم و از داخل کمد مانتو و شالی بیرون کشیدم و با کمک مهناز آنها را پوشیدم.
کوله ام را روی شانه ام انداختم. از مهناز خداحافظی کوتاهی کرده و از خانه بیرون زدم؛ ماشین آراز دم در و منتظر من بود.
سوار شدم و آهسته سلام کردم.
لبخندی زد و جواب داد: سلام سلافه خانوم. کم پیدایی.
یکی نبود به خودش بگوید خودت سرت کجا گرم است! خودم هم نمی دانستم چرا از اینکه در این مدت سراغی از من نگرفته، از دستش دلخور بودم.
کوتاه جواب دادم: درگیر بودم.
ماشین را به حرکت درآورد: مهناز نمیاد؟
سری به نشانه ی منفی تکان دادم.
- نه کار داشت.
مسیر خانه تا بیمارستان در گفت و گو های معمولی طی شد.
ماشین را پارک کرد و هر دو پیاده شدیم.
مانند دفعه ی قبل که من را به اینجا آورده بود، خودش تمام کارها را انجام داد.
روی تخت نشسته بودم و پرستاری با دستگاه مشغول باز کردن گچ بود.
آراز هم با وجود معذب بودنم کنارم نشسته بود و با دقت به کارهای پرستار نگاه می کرد.
خودش را جلو کشید.
- درد که نداری؟
سری به

1401/11/17 22:18

طرفین تکان دادم.
-نه.
کارمان خیلی سریع تمام شد و گچ را از دستم جدا کردند. بخاطر آن که یک دفعه دستم از آن سنگینی، سبک شده بود حس خوبی داشتم.
- دیگه درد نداره؟ می خوای دوباره عکس بگیری؟
در حالی که آستین مانتویم را پایین می کشیدم گفتم: نه بابا لازم نیست.
بلند شدم و گفتم: بریم.
سری تکان داد و در موازات هم از بیمارستان بیرون زدیم.

سمت ماشین رفتیم که ریموت را زد.
-بشین که کلی باهات حرف دارم.
ایستادم و کنجکاو پرسیدم: چه حرفی؟
در حالی که در را باز می کرد و سوار می شد، اشاره ای به داخل ماشین کرد.
- سوار شو بهت میگم.

نویسنده : فاطمه و زهرا

ادامه دارد...

1401/11/17 22:18

قسمت 50
کنجکاو نگاه از چهره ی جدی اش گرفتم که نشانی از شوخی یا مسخره بازی نداشت و معلوم بود که به گفته ی خودش حرف هایش باید جدی باشد. در را باز کرده و سوار شدم. ماشین را به حرکت درآورد.
بی طاقت گفتم: چی می خواستی بگی؟
از هول شدنم خنده اش گرفت.
- میگم بهت. بعد میگم فضولی، بهت برمی خوره.
اخم هایم را درهم کشیدم و با قهر رو برگرداندم و از شیشه به خیابان شلوغ و پر رفت و آمد نگاه کردم.
- اصلا نمی خواد بگی، برام مهم نیست.
با صدایی که خنده در آن موج می زد گفت: خیلی خب میگم. چرا قهر می کنی؟
سرفه ای کرد و صدایش جدی شد.
-می خوام یه پیشنهاد بهت بدم.
نگاه از خیابان گرفتم و به طرفش برگشتم. کنجکاو به او که با تسلط و دقت رانندگی می کرد، نگاه کردم.
- چه پیشنهادی؟
پشت چراغ قرمز ایستاد و رویش را سمتم برگرداند و خیره به صورتم شد؛ انگار که می خواست عکس العملم را بداند.
- یه پیشنهاد همکاری.
متعجب گفتم: چه همکاری؟ با کی؟
- با من.
از این همه حاشیه رفتن کلافه شدم.
- چرا کلمه به کلمه حرف می زنی؟ بگو دیگه!
نگاهی به ترافیک سنگین که کم کم داشت باز می شد کرد و به آرامی دوباره حرکت کرد و نگاهش را از من گرفت.
بی ربط پرسید: برای هر نقاشی که تو و مهناز می کشید، چقدر پول می گیرید؟
متعجب از سوالش که ربطی به بحثمان نداشت گفتم: واسه چی؟
- بگو تو.
- خب بستگی داره. اگه یه طرح ساده باشه کمتر، اگه با رنگ آمیزی باشه هم بیشتر. تقریبا هفتاد، هشتاد تومنی میشه.
سری تکان داد و گفت: خب شما دوتا که هم علاقه اش رو دارید و هم استعدادش رو، چرا سعی نمی کنید که پیشرفت کنید و کارتون رو گسترش بدین؟
- خب باید چیکار کنیم؟ چه کاری از دستمون برمیاد؟
نیم نگاهی سمتم انداخت و دوباره حواسش را معطوف به خیابان کرد.
- ببین سلافه، پیشنهادی که بهت گفتم اینه که یه نمایشگاه بزنی.
عاقل اندرسفیهانه نگاهش کردم و پوزخندی زدم. چه دل خوشی داشت! مرفه بی درد که می گویند همین است دیگر که خیلی راحت حرف از زدن نمایشگاه می زند و درکی از بی پولی ندارد.
خشک و جدی گفتم: مرسی از پیشنهادت. آخه ما فقط منتظر بودیم که تو بگی و انجامش بدیم وگرنه نمایشگاه زدن که کاری نداره! نه پولی می خواد، نه رفت و آمد و کاری! جنابعالی نفست از جای گرم درمیاد و نبایدم این چیزا اصلا یادت نباشه.
پوف کلافه ای کشید و نیم نگاه جدی ای حواله ام کرد.
- وای سلافه، میذاری منم حرف بزنم یا نه؟ تند تند واسه خودت ردیف می کنی، مسلسلت همیشه پر پره!
دست به سینه و خیره به مقابل شدم.
- خب بفرما.


با جدیت شروع به توضیح دادن کرد: ببین، من که نگفتم تو این کارها رو بکنی. من دلم نمی خواد این همه استعداد شما دوتا حروم

1401/11/17 22:18

بشه. وقتی شما می تونید پیشرفت کنید و به جاهای بالاتر برسید، چرا به اون کانال و همون چندتا مخاطب اکتفا کنی؟ می خواستم بگم که کارهای نمایشگاه رو خودم انجام میدم. یعنی سرمایه از من، کار هم از شما دوتا. سودش هم پنجاه پنجاه خوبه؟
چپ چپ نگاهش کردم.
- این همه پیشنهاد، پیشنهاد کردی این بود؟
اخمی کرد و در خیابان منتهی به خانه پیچید.
بی توجه به حرفم گفت: شما به جز طراحی چهره، عکسای دیگه هم می تونید بکشید؟ مثل منظره و اینا.
- برای بلد بودن که هم من بلدم و هم مهناز ولی خب اونایی که بهمون سفارش میدن، عکس خودشون یا خانواده شون رو میدن نه گل و بلبل و منظره. بخاطر همینم کمتر روش کار می کنیم.
- خب یه کم بیشتر رو طرح های دیگه هم وقت بذارید. مطمئن باش که می تونید و همه هم استقبال می کنند
جلوی خانه متوقف شد و ماشین را خاموش کرد و به طرفم برگشت.
- آقای آراز خان، من اصلا قبول کردم که واسه خودت می بری و می دوزی؟
جدی و متفکر نگاهم کرد: یعنی قبول نمی کنی؟
سری به طرفین تکان دادم: همچین چیزی نمیشه، مردم میرن نمایشگاه نقاش های بنام برا پرستیژش کاراشونو میخرن! کی میاد از نقاشای معمولی تابلو بخره آخه!
توضیح داد: سلافه، این یه بار رو به حرف من گوش بده خب. این کار رو بکنید کلی پیشرفت می کنید و معروف هم میشین اون نقاش های بنامی که میگید هم یه روزی جای پای شما ایستاده بودند! حتی میشه کلی هنرجو پیدا کنید و میتونید تو آموزشگاه ها کار کنید. هر چی هم هزینه داره، پای من. خوبه؟
نمی دانم چرا حس بدی داشتم. احساس می کردم چون می داند ما دستمان تنگ است، از روی دلسوزی این ها را می گوید یا شاید هم قصد تحقیر داشته باشد. از کجا معلوم حرف های الانش هم از روی اذیت یا تمسخر نباشد؟!

نویسنده : فاطمه و زهرا

ادامه دارد...

1401/11/17 22:18

پرسيدن بدترین درد کدومه ؟
یکی گفت : عاشقی
یکی گفت : تنهایی
یکی گفت : دلتنگی
یکی گفت : فقر
اما هیچکس نگفت : پيرشدن پدر و مادر

#مثبت_باش?

1401/11/17 23:28

قبل از دادن موز به کودکان حتما پوست موز را بکنید !?

پوست موز به ترکیباتی شیمیایی حفاظت‌کننده، از جمله محلول‌های ضدقارچ آغشته میشود ، این ترکیبات مانع از رسیدن زودهنگام یا گندیدن موز میشوند

این توصیه‌ها برای میوه آووکادو هم صادق است

#مثبت_باش?

1401/11/17 23:33

?جهان هر روز ثروتمندتر ? میشه
? من مغناطیس ثروت و خوشبختیم?
? ثروتمند شدن باشکوه هست?
✨ من آهنربای پولم ?
⭐️پول دنبال منه ????‍♀️?
? من دست به هرچی میزنم طلا میشه?
❤️ ثروتمند شدن خیلی طبیعیه☺️
? پول درآوردن مثل آب خوردنه?
? من در هر شرایطی به راحتی پول میسازم?
? نعمتها و ثروتها بی نهایت هستند
✔️ با تغییر باورهایم ثروت به راحتی به سمتم سرازیر میشود????‍♀️?
✨ من در دریای رحمت فراوانی قرار دارم?
? ثروتمندتر شدن منو آدم شادتری میکنه ?
✨ من هرکجا باشم آنجا بهترین جا برای کسب ثروت هست?
?همه افراد شانس یکسانی برای ثروتمند شدن دارند?
❤️ من با ثروتمند شدنم به پیشرفت جهان کمک میکنم?
❣ثروت و فراوانی نعمت خداوند متعال است.?
#مثبت_باش ?

1401/11/18 06:24

⬅️تفاوت رفتار مامان عاقل و مامان معمولی
(بخش اول)

یه مامان عاقل برای خودش احترام قائله و هیچوقت ته مونده غذای کودکش رو نمیخوره! اینجوری به بچش یاد میده مسئولیت کاراشو خودش به عهده بگیره!
ولی یه مامان معمولی میگه: وااا، چه اشکالی داره، غذای بچمه!


یه مامان عاقل جای خوابِ کودکش رو در سن دو سالگی، جدا میکنه، چون میدونه اگر نکنه هم به روابطِ خودش و همسرش آسیب میزنه و هم به اعتماد به نفس کودکش!
ولی یه مامان معمولی میگه: دلم نمیاد بچم تنها بخوابه، تازه خیلی هم سخته، ولش کن بابا، این روانشناسا واسه خودشون یه چیزایی میگن!


یه مامان عاقل هیچوقت با کودکش درد و دل نمیکنه و از همسرش بدگویی نمیکنه، چون میدونه این کار تجاوز به روان بچشه!
ولی یه مامان معمولی میگه: بزار بچم بفهمه که چقدر برای این زندگی از خودم گذشتم و زندگی رو بخاطرش تحمل کردم و باباشو خوب بشناسه!


?فرزندپروری #مثبت_باش ?

1401/11/18 06:24

⬅️تفاوت رفتار مامان عاقل و مامان معمولی
(بخش دوم)

یه مامان عاقل با همسرش تو تربیت بچه هماهنگه، جلوی کودک بیشتر از همیشه همسرشو تحویل میگیره و با همسرش برای تربیت بچه‌ها مطالعه و برنامه ریزی داره!
ولی یه مامان معمولی میگه: خودم خوب بلدم که چجوری بچه تربیت کنم، شوهرم از تربیت بچه چیزی حالیش نیست!

یه مامان عاقل برای خودش و اهداف خودش برنامه‌ریزی داره و دائم در حال فداکاری نیست، چون میدونه فداکاری بیجا باعث میشه که در آینده نسبت به بچش احساس توقع بیجا داشته باشه...
ولی یه مامان معمولی میگه: بچمه، معلومه که کاملاً از خواسته‌ هام میگذرم، هر کسی که نگذره، مادر نیست!

مامانهای عزیزم یادتون باشه اولویت زندگیِ شما اول خودتون هستید، بعد همسرتون و بعد کودکتون... نزارید کودک جای همه رو بگیره، چون باعث تخریب رابطه میشه! اینکه شما با همسرتون رابطه عاشقانه داشته باشید و کودکتون رو عاقلانه و عاشقانه بزرگ کنید، بهترین نوعِ تربیته!



?فرزندپروری #مثبت_باش ?

1401/11/18 06:24

#فرزندپروری

✅ تشویق کودک بایستی متناسب با سن و سطح توانایی‌های او باشد.

?زمانی که به یک کودک کم سن می گویید می‌بینم که کفش‌هایت را درست پوشیدی؛
این برای کودک تشویق تلقی می‌شود

❌اما برای یک نوجوان این حرف یک توهین پنداشته می‌شود.

♨️ تشویق کودک نباید به گونه‌ای باشد که شکست‌های گذشته را نیز به او یادآوری کند:

"فکر نمی‌کردم در ریاضی نمره خوبی بگیری ولی گرفتی! "
?شور و شوق فراوان از طرف والدین می‌تواند مانعی برای کودک محسوب شود
گاهی اوقات شور و شوق بیش از حد والدین فشار زیادی به کودک می‌آورد:

" تو بالاخره یک دانشمند بزرگ می‌شوی "


?فرزندپروری#مثبت_باش ?

1401/11/18 06:25

#نکته‌تربیتی

?كنترل جيغ و فريادهاي كودك

آنچه را كه از فرزندانتان ميخواهيد با صدايي آرام بگوييد.

اگر ميخواهيد صدايتان را بشنوند نزديك آنها برويد،
شانه هاي شان را بگيريد،
در چشم هايتان نگاه كني
د و روشن و آرام با آنها صحبت كنيد.

?نگوييد "داد نزن"

✅بگوييد "لطفا در اين خانه با صداي آرام صحبت كنيد."


?فرزندپروری #مثبت_باش ?

1401/11/18 06:25

♥️❄️
?

همیشه نمی توانی،
مهار آنچه در بیرون می‌گذرد را،
در دست گیری،
#اما؛
همیشه می توانی،
مهار آنچه را در درونت می‌گذرد
در اختیار داشته باشی ...


اگر دو عبارت؛
"خسته‌ام" و "حالم خوش نیست"
را از زندگی خود پاك كنید،
نیمی از بیحالی و بیماری خودرا
مداوا كرده اید ...


انگیزشی #مثبت_باش ?

1401/11/18 06:26

۞تَبَارَكَ الَّذِي نَزَّلَ الْفُرْقَانَ عَلَىٰ عَبْدِهِ لِيَكُونَ لِلْعَالَمِينَ نَذِيرًا??

✔️بزرگوار و پر برکت است خدایی که قران را بر بنده اش نازل کرد تا بیم دهنده جهانیان باشد??
#مثبت_باش ?

1401/11/18 06:33

تمامی اولویت‌ هایتان را فهرست کنید،
سه تای اول را نگه دارید و بقیه را دور بریزید،
بخش بزرگی از اتلاف انرژی ما ناشی از عدم تمرکز بر اولویت‌هاست!

#مثبت_باش ?

1401/11/18 08:27

❤️ اگر زنی در چهل سالگی
هنوز بسیار زیبا و جوان است
به این دلیل است که
همسرش او را
هنوز هم عاشقانه دوست دارد ...


#مثبت_باش ?

1401/11/18 08:27

#خانه_تکانی
#روزاول

نظم دهی و تمیز کردن کمد لباس
کارهای نظم دهی: همه چیز را از کمد و کشوها خارج کنید. هر کالا را بررسی کنید. لباس هایی را که دیگر اندازه تان نیستند یا دوست شان ندارید، در کیسه بگذارید و اهدا کنید. لباس ها و وسایل فصلی را نیز جدا کنید. لباس هایی را نیز که نیاز به شستشو دارند، در کیسه ای جدا برای تحویل دادن به خشک شویی قرار دهید.

لباس هایی که در کمد لباس آویخته می شوند، باید آن هایی باشند که دوست دارید، لباس هایی که اندازه تان، مناسب این فصل و تمیز و بدون آسیب هستند. اگر کمدتان به نظم دهی اساسی نیاز دارد، ممکن است یک روز کامل وقت شما را بگیرد.

کارهای تمیزکاری: وقتی کمد تان خالی است، داخل آن را جارو برقی بکشید. طبقه های کمد و درون کشوها را پاک کنید.با استفاده از نردبان متحرک چراغ های روشنایی و بالای قفسه ها را تمیز کنید.
• روی میزهای پاتختی، میز توالت و سطوح دیگر را تمیز کنید.


• فرش های کوچک و پرده ها را اگر قابل شستشو هستند، بشویید.
• تنها نقاط لکه شده ی فرش های بزرگ را تمیز کنید یا آن ها را به قالیشویی بدهید.
• کف های چوبی را تی بکشید.
با وجودی که اتاق خواب به اندازه ی آشپزخانه یا حمام کثیف نمی شود، اما امکان جمع شدن گرد و خاک زیادی در آن وجود دارد.

• کل اتاق را از بالا تا پایین جاروبرقی بکشید. از سرپوش های مخصوص تمیز کردن قاب پنجره ها و دیوار ها استفاده کنید و مطمئن شوید که دسته ی جارو به کل نقاط زیر تخت می رسد.
پیشنهاد امروزعلاوه بر موارد زیر رازهای شستشو و نظافت کالای خواب برای یک خواب سالم را که پیش از این به شما گفتیم فراموش نکنید.

• سرتختی را تمیز کنید.
• تشک را جاروبرقی کشیده و برگردانید.
• لایه های قابل شستشوی تشک را بشویید.کالای خواب خود را بررسی کنید. اگر زیادی شلوغ هستند، ملافه ها و روکش های اضافی را تا زده و درون یک روبالشی نگهداری نمایید. ملحفه ها، پتوها، بالش ها و روکش های لحاف را که به شدت آسیب دیده یا پاره شده اند یا اندازه ی آن ها به تخت شما نمی خورد، کنار بگذارید.
اکنون که اکثر بی نظمی ها و گرد و خاک ها را برطرف نمودید، فهمیدن آنچه نیاز به تغییر یا جایگزین شدن دارد، آسان تر است. هر چه را که می خواهید تغییر دهید، حذف کنید یا جدید بخرید، بنویسید. خانه تکانی با برنامه ریزی درست، کارها را برای شما آسان تر می کند.

• آیا نور کافی دارید؟ هم نور عمومی و هم نور موضعی (مثلا برای مطالعه در رختخواب)؟
• از کالای خواب خود راضی هستید؟ بالش ها چطور؟
• آیا چوب لباسی های مناسبی در کمد دارید؟
• مکان مناسبی برای کفش های تان دارید یا روی کف

1401/11/18 09:33

تلنبار شده اند؟
• آیا به نظم دهنده های کشو یا تقسیم کننده ها نیاز دارید؟
همه ی کتاب ها، مجله ها، روزنامه ها و چیزهای دیگری را که روی میز پاتختی تلنبار شده اند، منظم و دسته بندی کنید. اشیایی که شب ها استفاده می کنید را جداگانه روی میز در دسترس بگذارید.
پایه ها و شیدهای آباژورهایتان را تمیز کنید و اشیای روی میز پاتختی را گردگیری نمایید.وقتی لباس های جدید، کالای خواب یا چیزهای دیگر که جای آن ها در اتاق خواب تان است می خرید، اشیای مشابه قبلی را حذف کنید تا انباشته نشده و بی نظمی ایجاد نکنند. یک تاریخ در تقویم نزدیک به شروع هر فصل مشخص کنید تا کمد و تخت خواب تان را خالی کرده و نظم دهید و لباس های فصل پیش را جدا نمایید.

#مثبت_باش ?

1401/11/18 09:33