مثبت_باش ❣

791 عضو

?عوارض دیر خوابیدن در کودکان?

?کاهش آمادگی جسمی و مغزی
?پوکی استخوان در دختران
?تجمع مواد سمی در بدن
?کاهش میزان یادگیری
?کاهش رشد قدی
?افسردگی
?بدغذایی
?چاقی

#مثبت_باش ?

1401/11/18 17:49

? پر خوری در خانم های باردار باعث ایجاد افسردگی بعد از زایمان می شود.

✔️ مصرف متعادل سبزیجات و پرهیز از مصرف خوراکی های چرب و شیرین بخصوص در هنگام شب برای خانم های باردار ضروری است.
#مثبت_باش ?

1401/11/18 17:50

جنین درون رحم از قدرت بینایی برخوردار است و همه چیز را سیاه و سفید میبیند جنین به اندازه ای حساس است که می تواند نور به شدت ضعیفی که از میان شکم مادر به درون نفوذ میکند را ببیند
#مثبت_باش ?

1401/11/18 17:50

?

#هر_دو_بدانیم

? یه ضرب المثلی هست که میگه: «قایق رو الکی تکون نده، یهو دیدی چپ شد!»

? در زندگی مشترک، اگر بخوای به هر موضوع کوچکی واکنش نشون بدی و یه درگیری ایجاد کنی، یه وقت زبونم لال ممکنه با همین تکون‌ها قایق رو چپ کنی!

✅ اگه می‌خوای همسرت عاشقت باشه، بدون که «گذشت» اولین بنیان هر ارتباط سالمیه...

#مثبت_باش?

1401/11/18 18:12

قسمت 51
جدی و خشک گفتم: لازم نیست. خودمون این جوری راضی تریم.
- یعنی تو دلت نمی خواد پیشرفت کنی، چند نفر آدم بشناسنت؟ چندتا پیشنهاد کار بهت بدن؟ واقعا دلت نمی خواد؟
با اینکه حس بدی داشتم اما این حرف هایش کمی انگار داشت قلقلکم می داد و وسوسه ام می کرد که پیشنهادش را قبول کنم.
همیشه پیشرفت و دیده شدن را دوست داشتم؛ دوست داشتم مایه افتخار باشم و همین طور به چند نفر هم چیز تازه ای به بقیه بیاموزم.

کمی هم تردید داشتم. نگاهم را که روی خود دید ادامه داد: سلافه، من اینا رو بخاطر خودت میگم، کاملا هم جدی ام. یه کم به کار و زحمت خودتون بها بدین آخه 70 تومن هم پولیه که به خاطرش خودتون و وقتتون رو هزینه می‌کنید! مطمئن باش با اون استعدادی که تو و مهناز دارید، حتما موفق میشین. فرصت رو از دست نده. تو قبول کنی همه کارا رو ردیف می کنم.
خودم هم می دانستم بیراه نمی گوید و با تلاش و پشتکار می توانیم، پیشرفت کنیم و به قول آراز حتی هنرجو هم بپذیریم اما حس بدی که داشتم مانع از قبول کردنم می شد.
نگاه مرددم را که دید باز هم خودش گفت: الان جواب نمی خوام تا هر چقدر می خوای فکر کن و بعدش جوابش رو بهم بگو؛ هر چی زودتر هم بگی بهتره و می تونم زودتر کارا رو انجام بدم. باشه؟
نگاهم را به چهره ی جدی اش دوختم. بهتر بود با مهناز هم مشورت می کردم و نظر او را هم جویا می‌شدم. شاید هم این حس بدم بی دلیل بود.
نمی خواستم این فرصت را از دست بدهم و عجولانه تصمیم بگیرم.
سری تکان دادم.
- باشه. من با مهناز هم باید مشورت کنم و بعدش هم فکر می کنم و جواب رو بهت میگم.
لبخندی زد.
- آفرین حالا شد.
- خب من دیگه برم.
- باشه. هر وقت هم فکرات رو کردی بهم خبر بده.
سری دوباره تکان دادم و دستم به سمت دستگیره رفت و در حالی که در را باز می کردم خداحافظی گفتم.
جوابم را داد و بعد از آن که پیاده شدم، تک بوقی زد و طرف خانه ی خودشان راند.
سمت زیرزمین قدم برداشتم و وارد شدم. همه ی وسایل پخش و پلا روی زمین و مهناز هم در آشپزخانه و مشغول پختن شام بود.
کوله ام را گوشه ای انداختم و لباس هایم را عوض کردم.
مهناز از همان جا داد زد: اومدی سلافه؟
همان طور که لباس هایم را داخل کمد می گذاشتم گفتم: نه هنوز تو راهم!
با خنده از آشپزخانه بیرون آمد: دیر کردی چرا؟
چشمکی زد و ادامه داد: حتما با هم رفته بودین دور دور؟!
«کوفت» ی نثارش کردم.
- بیا بشین کارت دارم.
کنجکاو شد.
- باشه بذار زیر گاز رو کم کنم نسوزه، میام.
«باشه» ای گفتم و با خستگی روی زمین دراز کشیدم.
لحظه ای بعد مهناز هم آمد.
- خب بگو ببینم چی می خواستی بگی.
آرنجم را تکیه گاه سرم کردم و گفته های آراز را به او

1401/11/18 23:18

منتقل کردم. او هم مانند من به فکر فرو رفت.


- نمی دونم ولی پیشنهاد خیلی خوبیه؛ همچین فرصت خوبی بعدا گیرمون نمیاد به نظرم قبول کنیم.
مردد نگاهش کردم؛ هنوز هم آن حس بد دست از سرم برنمی داشت.
- میگم مهناز؟
- هوم؟
- وقتی مهران این چند روز پیش آراز بود، از اوضاع زندگیمون چیزی بهش نگفته؟
سری به طرفین تکان داد.
- نه بابا. فکر نکنم چون که خیلی درباره ی بقیه پیش *** دیگه ای حرف نمی زنه.
با لب های آویزان گفتم: اگه گفته باشه چی؟

نویسنده : فاطمه و زهرا

ادامه دارد...

1401/11/18 23:18

قسمت 52
بی خیال شانه ای بالا انداخت.
- خب فرض کنیم گفته باشه، چه اشکالی داره مگه؟ بعدشم مطمئن باش خودش از وضع زندگیمون خبر داره و هر *** دیگه ای هم بود می فهمید وگرنه کی تو همچین زیرزمین تنگ و نموری زندگی میکنه و خرجش رو از اون نقاشی ها درمیاره؟ اصلا یه نگاه به تیپ و قیافه خودمون بنداز. اگه ما داشته باشیم نمی تونیم عین آراز هر دفعه یه لباس بپوشیم اونم همشون مارک؟ خب معلومه که فهمیده دیگه که ددی پولدار و مامی دماغ عملی نداریم!
چشم غره ای به مزه پرانی اش رفتم و نشستم و تکیه به دیوار پشت سرم دادم. نگران از حال و ناراحتی من گفت: سلافه تو چته؟ چرا این قدر به هم ریختی؟ اصلا مگه آراز چیز بدی گفته؟ یه پیشنهاد داده دیگه همین.
زانوهایم را بغل کردم.
- نمی دونم مهناز، اصلا حس خوبی ندارم. احساس کردم حرف هاش بوی ترحم و دلسوزی میده. منم که می دونی از ترحم بیزارم. تا اینجاش تونستم از پس خودم و زندگیم بر بیام برای بقیه اش هم خدا بزرگه. همیشه کار کردم و نذاشتم حسرت چیزی رو داشته باشم؛ از نگاه های پر ترحم و دلسوزی بعضی ها متنفرم. از حرف هایی که می زنند، نگاه های تحقیر آمیزشون حالم به هم می خوره. می ترسم مهناز. می ترسم بخوایم با آراز کار کنیم و اونم این طور آدمی باشه. من از این جور آدما که فقط به پول و لباس مارک دار و ماشین و خونه آن چنانی بها میدن و درکی از انسانیت و اینکه هر *** واسه خودش شخصیتی داره و نباید تخریب شه، بدم میاد.
مهناز با ناراحتی نگاهم می کرد. می دانستم که خودش هم همین حس را دارد و کاملا این ها را لمس کرده اما با مهربانی نگاهم کرد: قربونت برم این جوری بغض نکن. می دونم چی میگی و کاملا درک می کنم ولی تو شناختی که تو این مدت از آراز پیدا کردم، فهمیدم که اصلا همچین آدمی نیست. خیلی هم خاکی و خودمونیه. با همه ی شوخی و شیطنت هاش خیلی قلب مهربونی داره. به نظرم این فرصت رو از دست ندیم. آراز قابل اعتماده سلافه، بعدم نون کارمون رو می‌خوایم بخوریم گدایی که نمی کنیم! من برعکس تو اصلا حس بدی بهش ندارم. به نظرم کارمون می گیره و موفق میشیم، تازه آراز گیر ماست نه ما گیر اون!
مردد نگاهش کردم. یک دلشوره و نگرانی بدی داشتم اما پلکی روی هم گذاشتم، شاید اگر فقط منفعت خودم در میان بودم صریح جواب رد می دادم ولی حالا مسئله فقط من نبودم، یک سر قراردادمان هم مهناز بود.
- فعلا یه کم صبر کنیم تا من بیشتر فکر کنم. دوست ندارم عجولانه تصمیم بگیرم، چی میگی؟
دستش را حمایت گر روی دستم گذاشت.
- این قدر نگران نباش و فکر و خیال رو از خودت دور کن و به چیزهای خوب فکر کن. به موفقیتمون.
لبخندی محو زدم و غرق در فکر

1401/11/18 23:18

شدم.


در سکوت و افکار به هم ریخته ام همان کنج نشسته بودم.
مهناز در حالی که سفره را می انداخت معترض گفت: عه سلافه، این قدر تو خودت نباش دیگه. یه پیشنهاد داده دیگه. پیشنهاد ازدواج که نداده!
بخاطر جمله ی آخرش «کوفت» ی نثارش کردم.
- بی خیال اصلا حوصله ندارم.
اخمی کرد.
- بیخود حوصله نداری. من خوشم نمیاد اینجوری ببینمت ها. جمع کن این قیافه ی آویزونت رو.
خنده ام گرفت.
- یعنی من کشته مرده ی مهربونیتم!
خودش هم لبخندی زد و گفت: وقتی تو این طور به هم می ریزی، دلم می گیره.
سعی کردم بخاطر راحت کردن خیالش هم که شده لبخندی بزنم و خودم را کمی سرحال نشان دهم.
جلو رفتم و نزدیکش نشستم.
-نمی دونم چمه مهناز. این حس بد دست از سرم برنمی داره.
- باور کن این جوری نیست. خودت این طور فکر می کنی، احتمالا از استرسه، کم کاری نیست خب نمایشگاه زدن!
سری به طرفین تکان دادم.
-نمی دونم. گیج شدم.
برای آن که مهناز را بیشتر از این نگران نکنم خنده ای هر چند ساختگی کردم و سر سفره نشستم و با اشاره به لوبیا پلوی دستپخت مهناز گفتم: به به، مهناز خانوم چه کرده! حالا تو لوبیا پلو دوست داری یه روز درمیوت باید بپزی! قیافه م شبیه جک شد با این لوبیاهای سحرآمیزت که!
پشت چشمی نازک کرد.
-شامتو بخور جک غر نزن فردا شب منو آزاد میچینم میز رو برات!
بی اراده با صدا به حرص زدنش خندیدم.

بعد از شام هم دوباره مهناز مشغول کشیدن بقیه ی نقاشی ها شد.
احساس می کردم فضای خانه خفه کننده است؛ دوست داشتم بیرون بروم و کمی قدم بزنم.
از جا بلند شدم و مانتو و شالم را پوشیدم. مهناز متعجب گفت: کجا می خوای بری؟
- میرم یه چرخی بزنم این طرفا یه کم حال و حوصله ام سر جاش بیاد.
نگران نگاهم کرد: می خوای باهات بیام؟

نویسنده : فاطمه و زهرا

ادامه دارد...

1401/11/18 23:18

قسمت 53
سری به طرفین تکان دادم و با اشاره به وسایل و نقاشی های پخش شده گفتم: نه بابا، تو واسه چی بیای؟ کلی کار داریم. تو بشین اینا رو انجام بده منم زودی میام.
به ناچار سری تکان داد و نگران گفت: باشه. مراقب خودت باشی ها.
«باشه» ای گفتم و از خانه بیرون زدم. هوا سرد بود و کمی سوز داشت و لباس هایم هم کم بود و بیشتر احساس سرما می کردم.
باران پاییزی هم به آرامی و نم نم شروع به باریدن کرده بود.
آسمان هم سیاه و گرفته بود مانند دل من...
از خانه بیرون زدم و در کوچه ی خلوت شروع به قدم زدن کردم.
هوای پاییزی باعث شده بود که خیلی زود هوا تاریک شود.
باران کم کم داشت شدت می گرفت و رعد و برق گاه و بیگاه آسمان، فضای تاریک خیابان را روشن می کرد.
پایم داخل یکی از چاله های خیابان فرو رفت. یاد بچگی هایم افتادم که همراه با مهناز وقتی باران می بارید و چاله ها پر از آب می شد، پایمان را توی آب می زدیم و وقتی آب های پخش می شد، می خندیدیم.
به یاد آن روزها لبخندی روی لبم نشست؛ لبخندی تلخ که تلخ بودن زیادش طعم دهانم را گس کرد.
کاش بزرگ نمی شدم...
کاش در همان کودکی می ماندم...
کاش اصلا نمی دانستم فکر و خیال چیست و معنای نگرانی را نمی فهمیدم.
چه می شد اگر این همه مشکلات نبود؟ چه می شد آن قدر نگران خانه مان و خانواده ام نباشم؟
نگران مادری که از پدر بی معرفتم که طبق گفته های مامان، روزی عاشق ترین مرد روی زمین بوده ولی اکنون سهم مادرم که هنوز هم عاشق اوست، از عشق بی معرفتش فقط کتک ها و ناسزاهایش شده. پدری که حتی غذای زن و بچه اش را برای آن دوستان بدتر از خودش می برد؟
اشک هایم روان شد و فکرم به برادرم کشیده شد.
برادری که هیچ چیز کم نداشت؛ نه از لحاظ اخلاق و نه تیپ و قیافه تنها مشکلش بی پولی اش بود که حتی دختر مورد علاقه اش او را نمی خواست.
سپهر کوچولوی مهربانم که با آن سن کم این همه بدبختی را باید تحمل می کرد. آخر گناه او چه بود؟ چه کار کرده بود مگر؟
خواهری که گیر آن نامرد افتاده بود، چه گناهی داشت؟
چرا این مشکلات تمامی نداشت؟ چرا نباید روزی خوش در زندگیمان ببینیم؟
اشک هایم با شدت بیشتری روی گونه هایم روانه شدند و همراه با قطرات باران آمیخته...
یاد پیشنهاد آراز افتادم. شاید به گفته ی خودش و مهناز با قبول آن پیشنهاد می توانستیم پیشرفت کنیم و کارمان رونق پیدا کند. من هیچ چیز برای خودم نمی خواستم فقط دلم می خواست بتوانم به خانواده ام کمک کنم.
دوست داشتم مادر که چشمان زیبایش از کار کردن پشت آن چرخ خیاطی کهنه کم سو شده بود، دیگر کار نکند و لبخندی واقعی روی لب هایش بنشانم.
اگر تدریس می کردیم و هنرجو می گرفتیم عالی

1401/11/18 23:18

می شد.
اشک هایم را پس زدم. من ضعیف بودن و گریه کردن را دوست نداشتم.
باید قوی می بودم. برای کمک به خانواده ام، برای خوشحالی آنها، برای رسیدن به آرزوهایم. برای همه ی این ها باید تلاش می کردم؛ سخت بود اما من باید از پسش بر می آمدم.
نفسی کشیدم تا هق هق ام آرام شود. سپس مصمم و با اراده راه برگشت را در پیش گرفتم.


در راه برگشت بودم. تاریکی و خلوتی خیابان دلنشین بود و دلم دل کندن از آن را نمی خواست ولی ماندنم هم جایز نبود.
با صدای بوق ماشینی در کنارم هینی کشیدم و خواستم فرار کنم که صدای آراز را تشخیص دادم و به طرفش برگشتم.
- سلافه، چرا زیر بارون موندی؟ بیا سوار شو برسونمت.
با اینکه تمام لباس هایم خیس شده بود و از آنها آب چکه می کرد اما سری به طرفین تکان دادم: نه نمی خواد، راهی نیست.
اشاره ای به لباس های خیس شده ام کرد‌.
-شدی عین موش آب کشیده. بیا بالا، سرما می خوری ها.
- نمی خواد. دوست دارم قدم بزنم. چیزی هم تا خونه نمونده.
انگار قانع شد که دیگر اصرار نکرد و شیشه را بالا داد. فکر کردم می خواهد برود؛ رو برگرداندم که ادامه ی مسیرم را بروم که گفت: صبر کن.
ایستادم و نگاهش کردم که پیاده شده بود و داشت به سمتم می آمد.
لبخندی زد و گفت: حالا باهم قدم می زنیم.
چیزی نگفتم و هم گام با یکدیگر به راه افتادیم.
با جدیت گفت: صبر کن یه لحظه.
- چیه؟
کلاه سیوشرتم را گرفت و وادارم کرد که متوقف شوم. مقابلم ایستاد و خیره در صورتم اخم هایش درهم شد.
-گریه کردی؟
طفره رفتم و کلاهم را از دستش درآوردم.
- نه بابا، گریه واسه چی؟
- پس چرا تا این موقع بیرون بودی که این طور خیس شی؟
نگاهم را از چشمان سیاه و نافذش دزدیدم.
- هیچی نیست.

نویسنده : فاطمه و زهرا

ادامه دارد...

1401/11/18 23:18

قسمت 54
دست بردار نبود و می خواست هر طور شده بداند.
-برای هیچی به این حال افتادی؟
سرم را زیر انداختم و بغضم را فرو فرستادم.
- یه کم دلم گرفته بود همین.
صدایش مهربان شد و از آن جدیت بیرون آمد.
-آخه دختر خوب، بیرون اومدنت و خیس شدنت برای چیه؟ یه کم مراقب خودت باش.
سرم را بلند کرده و خیره به آن دو گوی سیاه شدم.
او هم خیره ام بود و پرسید: راجع به پیشنهادم فکر کردی؟
سری تکان دادم. حالا از تصمیمم مطمئن شده بود. اشاره ای دادم که یعنی راه بیفتیم.
- آره فکر کردم.
- خب؟
- قبوله.
لبخندی روی لب هایش آمد و چشمانش درخشید.
- خیلی هم خوب. خوشحالم که تصمیم درست رو گرفتی.
مصمم پرسیدم: از کی باید شروع کنیم؟
- شما دوتا که نقاشی هاتون رو بکشید و آماده شون کنید. البته من خیلی از این چیزا سر درنمیارم. با کمک یکی از دوستام کارای نمایشگاه رو ردیف می کنیم. وسیله ای چیزی هم کم داشتین به خودم بگین. باشه؟
سری تکان دادم و گفتم: باشه.
ادامه ی راه داخل کوچه در سکوت طی شد. باران همان طور شدید می بارید و بخاطر خیس بودن لباس هایم احساس لرز می کردم. به آراز نگاه کردم که از موهای مشکی اش آب چکه می کرد.
مقابل خانه مان که رسیدم گفتم: خداحافظ.
با شنیدن اسمم از زبانش دستم از روی در سر خورد و نگاهش کردم.
- مراقب خودت باش. لباسات هم عوض کن و موهاتم خشک کن سرما نخوری.
قلبم باز هم به تلاطم افتاد. زیر نگاه خیره اش دستپاچه شدم و تند تند سری تکان دادم و با خداحافظی زیرلبی وارد خانه شدم.
در را بستم و دستی روی قلبم که به شدت خودش را به سینه ام می کوبید گذاشتم و نفسی کشیدم و وارد خانه شدم.
طبق سفارش های آراز، لباس هایم را سریع عوض کرده و موهایم را هم خشک کردم و لباس ضخیم تری پوشیدم.
یاد توجهاتش که می افتادم خود به خود لبخند بر لبم می آمد.
برای مهناز هم که ماجرای نمایشگاه و جوابی که داده بود را گفتم، از تصمیمی که گرفته بودم خیلی استقبال کرد و از خوب شدن حالم خوشحال بود. مشغول کشیدن نقاشی هایمان بر روی بوم بودیم تا زودتر سفارش را تمام کنیم و بیشتر روی نقاشی و طرح های دیگر هم وقت بگذاریم.
یاد سفارش نقاشی آراز افتادم که به کل فراموشش کرده بودم.
یکی از کاغذهایی که خودش برایمان خریده بود را روی چهارپایه پونز زدم و عکسی که برایم فرستاده بود، را در گوشی ام باز کردم.


با دقت خیره به عکسش شدم تا هنگام کشیدن به مشکل بر نخورم.
در پیشانی اش اخمی خودنمایی می کرد که جذاب ترش کرده بود و جذبه ای خاص به چهره اش داده بود.
با اینکه اخمش جذاب بود اما لبخندش را بیشتر دوست داشتم مخصوصا وقتی از چشمانش شیطنت می بارید، شبیه پسر بچه‌های تخس و کله شق می

1401/11/18 23:18

شد.
خنده ی آرامی کردم و قلم را برداشتم و روی کاغذ به حرکت درآوردم.
همیشه عادت داشتم نقاشی ها را از چشم شروع کنم و قلم را به آرامی و دقت روی کاغذ کشیدم.

صدایش در گوشم پیچید انگار که همین الان کنارم بود و داشت حرف می زد و باز هم سر به سرم می گذاشت. صدای خوبی هم داشت انصافا!
دایره‌ی مردمک های سیاه رنگش را رسم کردم. از حق نگذریم خنده هایش هم زیادی دلنشین و زیبا بود.
چشمانش مقابل پلک هایم نقش بست. آن سیاهی براق و مژه های بلند و حالت دارش. اصلا چرا باید مژه هایش از من که دختر بودم، بلندتر و حالت زیباتری داشته باشد؟!
از مقایسه ای که کرده بودم خنده ام گرفت و نگاه به کاغذ انداختم و لب هایم آویزان شد؛ آن طور که می خواستم نشده بود.

نویسنده : فاطمه و زهرا

ادامه دارد...

1401/11/18 23:18

قسمت 55
پاکن را برداشتم و برای آن که کاغذ سیاه نشود به آرامی آن را پاک کردم و دوباره شروع به کشیدن کردم.
یاد نگرانی هایش افتادم که وقتی من را در آن حال دید، حمایت گرانه کنارم ماند و تا خانه همراهم آمد یا همین امروز که تاریخ باز کردن گچ دستم را به یادش مانده بود در صورتی که خودم فراموشش کرده بودم!
باز هم آن چیزی که خواسته بودم نشد. برای خودم هم عجیب بود زیرا خیلی وقت بود که کار طراحی انجام می دادم و کاملا حرفه ای و سریع بودم و حتی بعضی از طرح ها را در عرض چند دقیقه می کشیدم و حالا در کشیدن این نقاشی و این چشم ها مانده بودم.
تصمیم گرفتم فعلا بی خیال چشمانش شوم و از بینی و لب هایش شروع کنم.
چهره اش را در ذهنم تجسم و کشیدن را دوباره آغاز کردم.
برایم زیادی عجیب بود پسری که روزی از او متنفر بودم این قدر در فکر و ذهنم جای بگیرد و با آوردن نامش بتوانم لبخند بزنم.
پسری که روزهایی فقط من را مورد تمسخر قرار می داد، حال با دیدنش حس خوبی پیدا می کردم.
نگاه به کاغذ پیش رویم انداختم؛ پوف کلافه ای کشیدم. چرا این طور می شد؟!
اصلا آن چیزی که می خواستم نشده بود و کاغذ بخاطر پاک کردن زیاد سیاه شده بود.
کلافه و بی حوصله کاغذ را کنار گذاشتم. ناتوانی برای کشیدن این نقاشی حوصله ام را برای بقیه ی نقاشی ها هم گرفت، چهار پایه را جمع کردم و کناری گذاشتم، بی توجه به کارها و سفارش هایمان رختخواب ها را پهن کردم و پتو را روی سرم کشیدم تا کمتر پرنده ی خیالم سمت آنجا که نباید بپرد.

با صدای زنگ گوشی ام بدون آن که چشمانم را باز کنم، گوشی را از کنار بالش بیرون آوردم و بدون نگاه کردن به شماره با چشمان نیمه باز انگشتم را روی صفحه کشیدم و تماس را وصل کردم.
با صدای خواب آلود و گرفته ام گفتم: بله؟
صدای سرحال و پر انرژی آراز باعث شد چشمانم را کامل باز کنم.
- به به خانوم دکتر! پاشو تنبل.
- چی میگی اول صبحی مزاحم خواب من میشی؟!
خنده اش در گوشم پیچید: اول اینکه من قبلا هم بهت گفتم که من مراحمم! دوم اینکه ما به ساعت دوازده میگیم ظهر، نه صبح!
سریع نگاهم را به ساعت دیواری رو به رویم دوختم؛ راست می گفت!
حق به جانب گفتم: خب که چی؟ ما هر وقت از روز که بیدار شیم اون ساعت صبحمون حساب میشه! کارتو بگو؟
از لحنم خنده ی آرامی کرد.
-رو که نیست! زنگ زدم بگم وسیله هایی که لازم دارید رو لیست کنید که بعدازظهر با هم بریم بخریمشون.
در جایم نشستم و نگاهی به جای خالی مهناز انداختم.
- لازم نیست. خودمون می تونیم بخریم.
کلافه گفت: سلافه، ما قبلا کلی حرف زدیم؛ قرار شد همه ی کارها و خریدها رو من بکنم، طراحی هم با شما دوتا. پس دیگه این حرفا رو بذار

1401/11/18 23:18

کن و هر چی که لازمه رو حتی اگه هم دارید رو لیست کن که چیزی جا نمونه و کم نمیاریم.
از موضعم پایین آمدم.
- باشه. تا قبل از رفتن همه رو می نویسیم.
با رضایت گفت: آفرین. نگاه کن حرف گوش کن میشی چه خوبه.
پشت چشمی نازک کردم. انگار اینجا بود و می دید!
گوشی را پس از خداحافظی کوتاهی قطع و رختخواب ها را جمع و مرتب کردم.
همان لحظه هم مهناز با چند نایلون برگشت.
- بالاخره بیدار شدی؟
سری تکان دادم و پرسیدم: کجا رفته بودی؟
اشاره ای به نایلون های دستش کرد و در حالی که به آشپزخانه می رفت جواب داد: خرید. هیچی تو خونه نداشتیم.
پشت سرش رفتم و گفتم: آراز زنگ زد.
- چی کار داشت؟
گفته های آراز را برایش تعریف کردم که سری تکان داد: خب برو یه کاغذ بیار اینجا تا با هم فکر کنیم که چی لازم داریم. منم یه چیزی واسه ناهار درست کنم.
«باشه» ای گفتم و همان کاری که گفته بود را کردم.
و بالاخره لیستی پر کردیم از تمام وسیله هایی که نیاز داشتیم مانند: کاغذ در سایزهای مختلف، تخته و بوم و چند نوع قلمو و رنگ های متفاوت.

نویسنده : فاطمه و زهرا

ادامه دارد...

1401/11/18 23:18

هر صبح طلوع دوباره خوشبختی
و امید دیگری است
بگشای دلت را به مهربانی
و عشق رادر قلبت مهمان کن
بی شک شکوفه های خوشبختی
درزندگیت گل خواهدکرد!!

❄️سلام صبحتون بخیر❄️



#مثبت_باش?

1401/11/19 08:09

?درود ، روزت بخیر دوست من 1401/11/19?

بگذار هر ثانیه، حالِ تو خوب باشد،
بگذار رفتنے ها بروند و ماندنے ها بمانند.
تو لبخندت را بزن ، انگار نه انگار...
حالِ خوبِ خودت را به هیچ اتفاق
و شرایط و شخصے گره نزن
بی واسطه خوب باش،
بے واسطه شادے ڪن
و بے واسطه بخند...
شڪ نڪن؛ تو ڪه خوب باشی؛
همه چیز خوب مے شود،
خوب تر از چیزے ڪه فڪرش را میڪنی

? #مثبت_باش ?

1401/11/19 08:50

?6 قدم برای شروع روز با تمرکز بالا:

?قدم اول: از رختخوابت که بلند میشی مرتبش کن!به صفحه ی گوشی هم زل نزن اینجوری باعث میشه خون تو مغزت جریان پیدا کنه!

?قدم دوم:در حد 5 دقیقه حرکات کششی انجام بده تا مغزت بیدار بشه!

?قدم سوم: با دست مخالف مسواک بزن(از حواس پرتی جلوگیری میکنه)

?قدم چهارم:یه لیوان آب ولرم بنوش.
شروع روزت وقتی بدنت دهیتراته نباشه خیلی بهتره.

?قدم پنجم:یه صبحونه ی مفصل بخور!

?قدم ششم:یه کاغذ بردار و برنامه ی روزانه ات رو بنویس و در طول روز چکشون کن!

#خوداگاهی#مثبت_باش ?

1401/11/19 09:51

✏ داری به چی نگاه میکنی؟
به موفقیت های بقیه به کسایی که دارن برا ایندشون میجنگن به کسایی که از حال الانشون گذشتن و به اینده شون نگاه میکنن??

و اما تو فقط داری نگاه میکنی
چرا؟ چرا داری نگاه میکنی چرا بلند نمیشی چرا از الان شروع نمیکنی✌??

نه اصلا دیر نیست چون امروز روز توعع
تو باید درس بخونی تو باید ایندتو بسازی
نه الان نه خیلی زود اما بزودی چه سخت چه اسون تو میتونی⚡️?
#انگیزشی#مثبت_باش ?

1401/11/19 09:51

#خانه_تکانی
#روزدوم
#پذیرایی

اگر فرشتان نیاز به شستشو دارد آن را از قبل به قالیشویی بسپارید اما اگر نیاز به شستن ندارد قبل از تمیز کردن پذیرایی آن را جمع کنید و به جای دیگری منتقل نمایید تا در حین کار کثیف نشودبا یک چوب گردگیری سقف و دیوارها را گردگیری کنید. اگر خانه شما کاغذ دیواری شده است، لکه ها و خاک کاغذ دیواری را از پایین به بالا تمیز کنید. برای کاغذهای نازک از آب گرم تمیز بدون صابون و برای کاغذهای قابل شست و شوی ضخیم تر، از محلول آب و صابون ملایم استفاده کنید. سپس با یک حوله آبگیر آن را خشک کنید.کف خانه را جارو کنید:
در این مرحله خاک کف خانه را جارو بزنید تا بعد از تمیز کردن کف خانه و جارو زدن دوباره خاک بر روی وسایل ننشیند.لوستر و لامپ ها را تمیز کنید و به نور خانه جلا دهید. در هنگام تمیز کردن لوسترهای کریستالی هم باید خیلی دقت کرد که کریستال ها نشکند. اگر می خواهید قطعات را جدا کنید، حواستان باشد کدام قطعه جایش کجاست تا بعد از تمیز کردن قطعات را در جای خود قرار دهید. اگر می خواهید لوستر را بدون جدا کردن قطعات تمیز کنید، با دستمال نم دار و یا با فشار بخار دستگاه بخار شوی لوستر را برق بیاندازید.
به سراغ میز تلویزیون و لوازم برقی اتاق پذیرایی بروید و لوازم برقی را با استفاده از یک دستمال نم دار پنبه ای تمیز نمایید تا ایجاد خط و خش نکند. آینه ی دیواری، ساعت، تهویه ها، پنکه های سقفی، تابلوها خرده ریزها، کلید و پریزها، دکوری ها و آباژورهای پذیرایی و درب پذیرایی را فراموش نکنید.با قسمت گردگیر جارو برقی ذرات بین مبل ها یا درونشان و مابین کوسن های مبل را جارو بزنید. با تعویض سر جارو، از تمیز کننده بین مبل و نشیمن استفاده کرده و با نگه داشتن طولانی درون درزها و چاک ها، اجازه دهید گرد و غبار نیز از بین برود. کوسن ها و بالشت ها را در فضای باز بتکانید و رویه آن ها را با جارو نظافت و گردگیری کرده و در انتها پایه های مبل را جابجا کرده و زیر مبل ها و کف آن را جارو بزنید. اگر آلودگی جرم و خاک هایی به پارچه چسبیده باشند با برس دستی نسبتا نرمی روی کثیفی ها بکشید تا پاک شوند. با مواد مخصوص نظافت چوب ها در مبل های دسته چوبی و فلزها در قسمت هایی که فلز در نمای مبل به کار رفته است را نظافت کنید. می توانید با استفاده از بخار شوی و یا یک اسفنج و یک سطل محلول آب و شامپو فرش مبلمان را تمیز کنید. میز های وسط و عسلی ها را از قلم نیاندزید و برای شفافیت شیشه های روی آنها از شیشه شوی استفاده کنید.پنجره و شیشه ها را تمیز کنید:
ابتدا چارچوب پنجره را با یک دستمال کاملا خیس تمیز کنید.

1401/11/19 09:51

سپس برای تمیز کردن شیشه ها از سرکه و آب و دستمال پارچه ای بدون پرز استفاده کنید. آب و سرکه را مخلوط و دستمال را به این محلول آغشته کنید و شیشه ها را تمیز نمایید سپس با یک تکه روزنامه شیشه را حسابی تمیز کنید.

می توانید با استفاده از شیشه شور و یک دستمال کاغذی شیشه را برق بیاندازید. شیشه شور به عنوان یک سپر عمل می کند تا لکه ها و گرد و خاک به سادگی از روی سطح شیشه جدا شوند.
به سراغ میز تلویزیون و لوازم برقی اتاق پذیرایی بروید و لوازم برقی را با استفاده از یک دستمال نم دار پنبه ای تمیز نمایید تا ایجاد خط و خش نکند. آینه ی دیواری، ساعت، تهویه ها، پنکه های سقفی، تابلوها خرده ریزها، کلید و پریزها، دکوری ها و آباژورهای پذیرایی و درب پذیرایی را فراموش نکنید.بعد از تمیز کردن مبلمان و وسایل دیگر درون پذیرایی روی آنها را با ملافحه ای بپوشانید تا گردوخاک قسمت های دیگر روی آنها ننشیند.

پایین دیوارها را تمیز کنید:
این بخش از خانه جزو معدود بخش هایی است که زیاد در لیست تمیزی ها قرار نمی گیرند پس پایین دیوارها را فراموش نکنید. برای یک خانه تکانی خوب باید تمام جزئیات و کلیات تمیز شوند.پشت تمامی وسایل، ساعت، تابلو، میز تلویزیون و... را تمیز کنید زیرا گرد و خاک و وسایلی در آن بخش ها جا خشک کرده اند نیاز به تمیز شدن دارند.

کف خانه را طی بکشید:
در مرحله ی آخر کف را دوباره جارو بکشید و با طی تمیز کنید.اگر فرشتان را از قالیشویی تحویل گرفته اید، آن را پهن کنید و اگر فرشتان را جمع کرده اید، فرش را پهن کرده و جارو برقی بکشید و سپس با شامپو فرش تمیز کنید. پرده هایی را که شسته و خشک شده اند را نصب نمایید.#مثبت_باش ?

1401/11/19 09:51

‍ نکته آموزشی فن بیان


?گوش دهید و عجول نباشید؛

وقتی شخصی صحبت می‌کند، شما صبوری کنید و به سخنان آن شخص گوش کنید، جمله‌ی او را اصلاح نکنید؛
بگذارید حرفش را تمام کند و سپس اظهار نظر کنید و هیچ‌گاه وسط سخنان کسی نپرید و ساکت بنشینید و پس از اتمام، اگر لازم بود شروع به صحبت کنید.
حتی اگر می‌دانید چه می‌خواهد بگوید باز هم اجازه دهید سخنش را بگوید. این کار باعث ایجاد روابط عالی و مستحکم خواهد شد.?

?خوب گوش دهید و حواس گوینده را پرت نکنید؛
هنگامی که شخصی با شما در حال صحبت کردن است، تمام حواس خود را به او بدهید یعنی نه تنها خوب گوش دهید بلکه تمام اعضای بدن شما هم طوری قرار بگیرند و ساکن باشند که انگار آن‌ها هم در حال گوش دادن هستند.

با انگشتان خود بازی نکنید و توجه خود را به چشمان او بدهید و اطراف را دائماً نگاه نکنید؛ زیرا این کارها باعث می‌شوند که گوینده فکر کند از حرف‌های او خسته شده‌اید و دیگر برایتان مهم نیست و می‌خواهید زود به اتمام برسد.?

?هنگام گوش دادن او را تایید کنید؛
زمانی که گوینده در حال صحبت است، شما با بالا و پایین آوردن سر خود به او این پیام را می‌دهید که موافق سخنانت هستم و مشتاقم ادامه آن را بشنوم.

همچنین سعی کنید در بین سخنانش از کلمات کوتاهی مثل: «موافقم، دقیقاً، اوهوم، درسته و…» استفاد کنید؛ این کار باعث به شور آمدن گوینده و احساس این که سخنانش پر اهمیت است میشود

‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎#مثبت_باش ?

1401/11/19 13:46

?بیننده و شنونده خوبی باشید


برای این‌که بتوانید گوینده خوبی باشید، باید بیننده و شنونده خوبی باشید.

?در حین صحبت کردن با دیگران به زبان بدن افراد توجه کنید، این کار باعث می‌شود تا بدانید برای تاثیرگذاری بیشتر باید زبان بدن‌تان در حین ادای کلمات چگونه باشد و یا چه حرکاتی را نباید انجام دهید.

?شنونده بودن نیز به شما کمک می‌کند تا اطلاعات جدیدی به دست آورده و دایره لغات‌تان را افزایش دهید.


? برای تبدیل شدن به بیننده و شنونده حرفه‌ای می‌توانید:

?- فیلم ببینید
?- به تئاتر بروید
?- پادکست گوش کنید
?- در سمینارها و جمع‌های مختلف شرکت کنید.


#مثبت_باش ?

1401/11/19 13:47

#واگويه
چیست؟
آهسته ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﺭﺍ ﻭﺍﮔﻮیه گویند.

ﻗﺪﺭﺕِ ﻧﻔﻮﺫِ ﮐﻼﻡِ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ، ﻫﻔﺪﻩ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﺍﺯ ﻗﺪﺭﺕ ﮐﻼﻡ ﺩیگرﺍﻥ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ قوی تر است.

ﺍﮔﺮ یکبار ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺑﮕﻮیید"ﻧﻤﯽﺗﻮﺍنم" باید ﺩیگران ﻫﻔﺪﻩ بار ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﮕﻮیند"ﻣﯽﺗﻮﺍنید" ﺗﺎ ﺍﺛﺮش ﺧﻨﺜﯽ شود.

⚠️ﻣﺮﺍﻗﺐ ﻭﺍﮔــویـــه ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺑﺎشید!

‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎#مثبت_باش ?

1401/11/19 13:53

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#مثبت_باش ?

1401/11/19 15:24

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#مثبت_باش ?

1401/11/19 15:24