مثبت_باش ❣

791 عضو

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#مثبت_باش ?

1401/11/19 15:25

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

?زندگیامون پر شده از
دیگه مهم نیست هایی که
خیلی مهمن !!
مهم نیست که چقدر مرتکب اشتباه می شوید
یا به آهستگی پیشرفت می کنید !
شما همیشه جلوتر از همه کسانی هستید که
اصلاً هیچ قدمی بر نمی دارند

زندگیت را خودت می نوازی
مهم نیست چند نفر مهمان موسیقی زندگیت می شوند.
فقط خودت تا آخر شنونده خودت خواهی ماند...مهم این است؛ پس خوب بنواز

?#مثبت_باش ?

1401/11/19 17:10

#دفع_ترس

?? نماز شجاعت
براے کار ترسناک ??

? دو رڪعت است ؛
در هر رڪعت پس از حمد ↯
50 مرتبه اخلاص بخوان و پس
از سلام نماز ، صد صلوات فرست

? معراج مؤمن 313

#مثبت_باش ?

1401/11/19 20:45

#درمان_بیخوابی

?? رهایے از
دغدغه‌ها و اضطرابها ??

?✺ امام صادق ؏ ؛
هر ڪس اضطراب شدید دارد
و یا شب بیدارے سراغش آمده
سوره تحریم را بخواند مجربست

? تفسیرالبرهان 417/5

#مثبت_باش ?

1401/11/19 20:45

قسمت 56
کارهایمان را انجام دادیم و لیست را هم آماده کردیم.
خودمان هم حاضر و آماده منتظر آمدن آراز بودیم که گفته بود تا چند دقیقه ی دیگر می آید.
مهناز گفت: وای سلافه هم هیجان دارم و هم استرس.
سری تکان دادم.
-منم همین طور. اگه کارمون بگیره کلی اوضاع تغییر میکنه.
سری تکان داد و تأیید کرد و همان لحظه تک زنگی روی گوشی ام افتاد. همان طور که حدس زده بودم، آراز بود.
هر دو از خانه بیرون زدیم و سوار ماشینش شدیم.
مانند آن شب آهنگ شادی گذاشته و صدایش را هم تا آخر بالا برده بود.
با صدای بلند که در میان آهنگ گم شد گفت: لیست رو نوشتید؟
مانند خودش بلند جواب دادم: آره.
دستش به سمت سیستم رفت و صدایش را پایین آورد.
- نقاشی هاتون در چه حده؟ منظورم اینه که تعدادشون به اندازه ی کافی هست یا نه؟
نگاهی به نیمرخش انداختم: آره زیادن. ما چند ساله کارمون اینه و طرح زیاد داریم ولی خب بیشترشون اینجا نیستند. تو خونه مون، بوشهره.
سری تکان داد و نیم نگاهی سمتم انداخت.
- خوبه پس. یه روز هم با هم میریم بوشهر و اونا رو برمی گردونیم.
مهناز که تا آن لحظه سکوت کرده بود گفت: راستی، ما نقاشی هایی که می کشیم رو، عکس هاشون رو خودمون می گیریم. حالا از هر چی باشه؛ مثلا کلی عکس از دریا و ساحل و منظره های مختلف داریم.
آراز باز هم سری تکان داد: عالیه! این طوری بیشتر هم می تونید حس بگیرید. فقط سریع تر کاراتون رو انجام بدین چون که می تونم برای دو سه ماه دیگه تقریبا، تو نمایشگاه یکی از دوستام، کارای شما رو بذارم. پس خیلی وقت نداریم. برای عکس گرفتن هم خودم می برمتون یه جاهای خوبی که ایده داشته باشید.
از حضور و حمایت هایش ناخودآگاه لبخندی بر لبم جاری شد.
چه خوب بود که تنها نبودیم و آراز را داشتیم. وجود چنین حامی و همراهی واقعا لذت بخش بود.
وارد پاساژ شدیم و چون یک مغازه تمام وسایل را نداشت، از چندین مغازه همه را تهیه کردیم و حتی چیزهایی که جزو لیست هم نبود و به کارمان می آمد را هم آراز خرید.
با حوصله همراهی مان می کرد و حتی اصرار داشت از هر وسیله ای چندتا بیشتر هم بخریم؛ البته در کنار همراه بودنش، شیطنت ها و شوخی هایش که مرا حرص می داد هم سر جایش بود.
من هم نسبت به قبل روی شوخی هایی که با من می کرد، کمتر حساس بودم و عصبی نمی شدم؛ اتفاقا کلی هم می خندیدم. نمی دانم چگونه بود که دیدم را کاملا عوض کرده بود.
جلوی خانه ایستاد؛ خواستم وسایل را از صندلی عقب بردارم که خودش هم پیاده شد و گفت: میگم من این وسایل رو می برم خونه ی خودمون چون زیادن و شما هم جاتون تنگه. هر وقت هم چیزی از اینا لازم داشتید براتون میارم، بقیه ی تخته ها و بوم ها

1401/11/19 22:29

رم آدرس دادم که بفرستن به آدرس خودم.
نگاهی با مهناز ردوبدل کردیم که سری به نشانه ی تأیید تکان داد.
- خیلی خب. پس پیش خودت بمونه.
«باشه» ای گفت و بعد از خداحافظی کوتاهی از هم جدا شدیم.


نگاهی به چهره ی غرق خواب مهناز انداختم و کلافه از اینکه خوابم نمی برد، دوباره پهلو به پهلو شدم. با وجود خستگی ام اما نمی دانستم چرا خوابم نمی برد.
گوشی ام را برداشتم و تصمیم گرفتم کمی در اینترنت بچرخم. نت را روشن کردم و اول از همه تلگرام را چک کردم؛ از آراز پیامی داشتم. با کنجکاوی سریع بازش کردم و با خواندنش چشمانم از بهت گرد شد.
دستی روی قلبم گذاشتم که انگار داشت از قفسه ی سینه ام جدا می شد از بس که تند می زد.
دوباره پیام را خواندم:
کاش میگفتی چیست آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاریست...
نمی دانستم منظورش از این پیام چه بود و چه دلیلی داشت برای من آن را بفرستد.
شاید هم اشتباهی فرستاده باشد. ناخوآگاه از اینکه آراز این پیام را خواسته به *** دیگری بفرستد اخم هایم درهم شد.
نگاهی به صفحه ی چتمان و آنلاینی که نوشته بود کردم.
بدم هم نمی آمد بدانم کسی را دوست دارد یا نه و یک جوری از زیر زبانش بکشم!
انگشت هایم روی صفحه کلید به حرکت درآمد و تایپ کردم: آقای آراز خان، اشتباه فرستادی!
سریع تایپ کرد: نه خیر خانوم مارپل که می خوای مچ منو بگیری! درست فرستادم.
از این که قصدم را فهمیده اخم هایم درهم رفت و با حرص به استیکر خنده ی بدجنسانه اش نگاه کردم و قبل از آن که از صفحه ی چت خارج شوم، شعر دیگری فرستاد:
افتد گذار او به من از دور و گاهگاه
خواب خوشم همین گذر گاه گاهش است

نویسنده : فاطمه و زهرا

ادامه دارد...

1401/11/19 22:29

قسمت 57
خواستم چیزی تایپ کنم اما هر چه فکر کردم چیزی به ذهنم نرسید و چندین بار چیزی که تایپ کرده بودم را پاک کردم.
روی عکس پروفایلش زدم و دانه دانه همه ی عکس ها را نگاه کردم و حتی چندتا از آنها را هم ذخیره کردم!
خودم هم دلیل کارم را نمی دانستم اصلا انگار چشم ها و انگشتانم از مغزم دستور نمی گرفتند و کار خودشان را می کردند!
چند بار دیگر شعرهایش را خواندم و چندین بار عکس هایش را تماشا کردم؛ به کل خواب از سرم پریده بود و قلبم چون گنجشکی اسیر شده تند می کوبید.
همان طور در پی وی اش بودم که تایپ کرد: فردا بعد از کلاس میام دنبالتون که یه سر به اون نمایشگاه بزنیم و هم چند جا برای عکس انداختن بریم.
سریع «باشه» ای نوشتم و گوشی را کنار گذاشتم؛ می خوابیدم بهتر بود!
با فکر و خیال به آن شعرها که منظورش چه بوده، به خواب رفتم.
صبح زود همین که بیدار شدم، خود به خود به سمت گوشی ام و پی وی آراز رفتم انگار که انتظار داشتم دوباره از آن پیام ها برایم بفرستد اما خبری نبود.
بی حوصله لباس پوشیدم و رو به مهناز که مانند همیشه با وسواس مشغول آرایش بود غر زدم: اه! چقدر طولش میدی دیگه زود باش.
بی آن که نگاه از آینه ی کوچک دستش بگیرد جواب داد: چته تو؟ از دنده ی چپ بلند شدی ها!
خودم هم نمی دانستم چرا این قدر به هم ریخته بودم.
-گیر نده امروز حوصله ندارم.
آینه اش را در کیفش گذاشت و از جا بلند شد.
- خیلی خب بی اعصاب، چیز تازه ای نیست عادت دارم! راه بیفت بریم.
بلند شدم و هر دو از خانه بیرون زدیم. در حال قدم زدن در خیابان بودیم که گفتم: امروز آراز میاد دنبالمون که بریم نمایشگاه رو ببینیم و بعدشم بریم عکس بگیریم.
- دوربین رو آوردی؟
سری تکان دادم و گفتم: آره. کلی عکس خوشگل می گیریم.
با ذوق سری تکان داد.
-وای سلافه چی بشه! فکر کن نمایشگاه که توش همه ی کارای ما باشه.
شور و هیجان مهناز به من هم منتقل شد و سرحال شدم و با ذوق خنده ای کردم.
سوار اتوبوس شدیم و به سمت دانشگاه حرکت کردیم.
کلاس هایمان تا بعدازظهر طول کشید و بعد هر دو از دانشگاه بیرون زدیم.
ماشین آراز را خیلی زود تشخیص دادم و هر دو به طرفش رفتیم و سوار شدیم و لحظه ی آخر نگاه بد یکی از همکلاسی هایمان بدرقه ی راهمان شد.
برایم مهم نبود از اینکه ما را دید چرا که خیلی حسود بود و همیشه هم پشت سر بقیه آن قدر حرف می زد که دیگر کسی حرفش را باور نمی کرد!
با صدای آراز نگاهم را به نیمرخش دادم. نمی دانم چرا بخاطر پیام های دیشبش از او خجالت می کشیدم.
- ناهار که خوردین؟
هر دو «آره» ای گفتیم که گفت: پس پیش به سوی نمایشگاه. الان یه نفر دیگه کاراشو گذاشته تا دو سه ماه دیگه تقریبا

1401/11/19 22:29

نوبت کار شما میشه.
لبخندی روی لبم نشست. حتی تصورش هم خوشایند بود که بالاخره این همه زحمتمان به بار نشسته بود و تعداد بیشتری از مردم می توانستند آن را ببینند.
باید حتما به مامان هم زنگ می زدم و خبر را به او می دادم؛ مطمئنا خیلی خوشحال می شد.
در پارکینگ ساختمانی شیک و زیبا ماشین را پارک کرد. هر دو پیاده شدیم و هم قدم با آراز به سمت آسانسور شیک گوشه ی سالن رفتیم و سوار شدیم.
آسانسور با موسیقی آرام و بی کلامی به حرکت درآمد.
کمی استرس داشتم البته ما فقط برای دیدن کار یک نفر دیگر آمده بودیم اما باز هم وقتی به این فکر می کردم که روزی هم کارهای من اینجا قرار می گیرد، هیجان زده ام می کرد.
با باز شدن در آسانسور و صدایی که طبقه ی چهارم را اعلام می کرد به خودم آمدم و جلوتر از آن دو بیرون آمدم.
آراز اشاره ای به در قهوه ای سوخته کرد و گفت: اونجاست.
سپس زنگ واحد را فشار داد که در توسط مردی سالخورده باز شد و صمیمانه با آراز سلام و احوالپرسی کرد و به داخل تعارفمان کرد. من و مهناز هم سلام کردیم که با مهربانی جوابمان را داد.

نویسنده : فاطمه و زهرا

ادامه دارد...

1401/11/19 22:29

قسمت 58
آهنگ آرامی در فضا پخش می شد و سالن بزرگ و شیک پر از نقاشی های مختلف بود و عده ای هم مشغول تماشا کردن آثار بودند.
نگاهم به ظاهر ساده و لباس های خودم افتاد و بخاطر شیک بودن لباس های کسانی که آنجا بودند، حس بدی شدم، چقدر فرق بود بین ما و این ها...
صدای آراز را کنار گوشم شنیدم: چیزی شده سلافه؟
نمی خواستم به او بگویم و بفهمد. نگاهی به او انداختم. مانند همیشه خوش تیپ بود و لباس هایش مارک.
- هیچی.
دست بردار نشد: یعنی چی هیچی؟ جواب منو بده سلافه.
نگاه به چشمان جدی اش کردم که آرام تر گفت: سلافه؟
چیزی نگفتم که جدی گفت: با توام سلافه!
سری تکان دادم و به ناچار خوبمی گفتم و به جمع کسانی که در حال بازدید از تابلوهای نقاشی بودند، نگاه کردم.
خیره به یکی از نقاشی ها رو به مهناز گفتم: مهناز اینو ببین. خیلی سرد و بی روحه، تلفیق رنگش هم اصلا هماهنگی نداره، نه خزان رو نمایانگره نه سرسبزی رو! کلی هم قیمت روش زدند.
مهناز هم سری تکان داد: آره. خیلی هم مصنوعیه و حسی رو به آدم منتقل نمیکنه.
آراز هم اظهار نظر کرد.
- یعنی مال شما بهتر از اینه؟
گوشی ام را از توی کوله ام درآوردم و یکی از عکس هایی که کشیده بودیم و عکسی از یک منظره ی بهاری بود را آوردم و نشانش دادم.
آراز گوشی را گرفت و با دیدن عکس چشمانش گرد شد و با حیرت گفت: اینو شما کشیدید؟
مهناز سری تکان داد: آره باهم کشیدیم.
نگاهش رنگ تحسین و هیجان گرفت: خیلی عالیه! اصلا فوق العاده اس.
نگاهش به مردی افتاد و گفت: صبر کنید از استاد شریفی هم نظر بپرسیم.
بدون اینکه منتظر حرفی از جانب ما باشد رو به آن مرد، با آن تیپ هنری کرد.
- استاد یه لحظه تشریف میارین.
مرد با دیدن آراز لبخندی زد و به طرفمان آمد و با آراز سلام و احوالپرسی صمیمی و گرمی کرد و حال خان بابایش را پرسید.
به آراز نمی آمد دوست آدم حسابی هم داشته باشد به خصوص اینکه مرد بالای چهل سال نشان می داد و نمی دانم چطور با آراز دوست شده بودند، شاید از دوستان خانوادگی شان بود!
آراز معرفی کرد: خانوم ها، سلافه جان و مهناز خانوم از آشنایان من هستند و از نقاش های درجه یک. ایشون هم از استادان و کارشناسان خوب هنر هستند.
من و مهناز سری به نشانه ی احترام تکان دادیم که آراز گوشی ام را به دست استاد داد و گفت: نظرتون رو درباره ی این کار میگید جناب شریفی؟
عینکش را روی چشمانش زد و با دقت خیره به عکس شد.
نگاهی با مهناز ردوبدل کردیم. او هم مانند من هیجان زده شده بود زیرا تاکنون کارشناس خوب کارمان را ندیده بود.
هر سه به او نگاه می کردیم که سری تکان داد و خیره به عکس گفت: خب باید بگم که همه ی اصول و قواعد تو این نقاشی

1401/11/19 22:29

رعایت شده و زنده و طبیعی بودن طرح هم فوق العاده س و کاملا میشه بگم بدون اشکال کشیده شده.
نگاهی به تابلوی روی دیوار که با مهناز درباره اش بحث می کردیم کرد و گفت: اگه بخوام قیمت بذارم رو کار شما، تقریبا دو برابر این اثر می تونم بذارم یعنی حدود شش میلیون تومن.
با چشمان گرد شده نگاهش می کردیم. واقعا نقاشی مان این قدر ارزش داشت؟
تمام حس بد و استرسی که داشتم از من دور شده بود و جایش را حس خوب و هیجان زده ای گرفت.
ما کار از این اثر بهتر هم داشتیم یعنی قیمت آنها بالاتر از این هم می شد و می توانست بعد از اتمام نمایشگاه خودمان، زندگیمان را تغییر دهد.
نگاهم به آراز افتاد. چشمانش پر از تحسین و خوشحالی بود و چقدر این پسر مهربان بود.
نگاهم را که روی خودش دید لبخندی مهربان روی لب هایش آورد و لب زد: ایول پیکاسو!
خنده ام گرفت. در هر شرایطی نمکش را باید می ریخت.
رو به استاد کرد.
-اوستا چه جوری حساب کردی؟ متری چنده؟
استاد در حالی که خنده اش گرفته بود، ضربه ای روی شانه اش زد: تو باید تو هر چیزی اظهار نظر کنی؟!
رو به ما ادامه داد: بهتون تبریک میگم خانوم ها. کارتون عالیه.
هر دو لبخند ذوق زده ای روی لب هایمان آمد و تشکر کردیم.

نویسنده : فاطمه و زهرا

ادامه دارد...

1401/11/19 22:29

قسمت 59
کمی دیگر نقاشی ها را نگاه کردیم و آراز هم از ما تعریف می کرد و دل بی جنبه ام را بیشتر به تلاطم می انداخت.
چند نقاشی دیگرمان را هم به استاد شریفی نشان دادیم که با تحسین از کارمان تعریف کرد و گفت که موفقیتمان حتمی است.
از نمایشگاه بیرون زدیم آن هم با کلی شور و هیجان.
چقدر از آراز ممنون بودیم که این موقعیت را برایمان پیش آورد و این قدر ما را حمایت کرد. سر فرصت باید حتما از او تشکر کنم.
سوار ماشینش شدیم که همان طور که استارت می زد، پرسید: این چند وقتی که به تهران اومدین، جایی رو دیدین؟
سری به نشانه ی منفی تکان دادم.
- نه اصلا فرصتش نشد. چند روزی که بوشهر رفتیم بعدشم زیرزمین و کارای دانشگاه و اومدن مهران و دیگه اصلا وقت نشد.
- عیب نداره. الان میریم همه جا رو نشونتون میدم هر جا هم که دوست داشتید، عکس بگیرید.
لبخندی زدم و «باشه» ای گفتم.
با لبخندی مهربان جوابم را داد و ادامه ی مسیر را طی کرد.
- کجا داری میری؟
- فعلا بریم یکی از پارک ها رو بهتون نشون بدم که کلی می تونید ازش عکس بگیرید. بعدشم اگه وقت داشتیم، میریم جاهای دیگه اگه هم نه که می ذاریم واسه یه روز دیگه.
گوشی مهناز به صدا درآمد و از حرف زدنش تشخیص دادم که باید مهران باشد.
سکوت بینمان را شکستم و صدایش کردم: آراز؟
نیم نگاهی سمتم انداخت: جان؟
از «جان» گفتنش هول شدم و باز هم قلبم بی جنبه بازی درآورد.
- بابت همه چی ممنون.
لبخندی زد: کاری نکردم که خانوم.
- چرا. اگه تو این پیشنهاد رو نمی دادی من حتی به این فکر هم نمی افتادم.
- خوشحالم که خوشحالی.
لبخند دیگری زدم و به نیمرخش خیره شدم.
هیچ گاه فکرش را هم نمی کرد با کسی که روزهای اول فقط مرا مسخره و اذیت می کرد این قدر صمیمی شوم و بتوانیم بدون دعوا و کلکل با هم حرف بزنیم.
نمی فهمیدم این طپش های تند قلبم بخاطر چیست که وقتی کنارش هستم اینقدر ضربان می گیرد.
فکرهایی که به ذهنم آمد را سریع پس زدم و سعی کردم به همان نمایشگاه و عکس گرفتنمان فکر کنم.
مقابل پارکی توقف کرد و هر سه پیاده شدیم و در حالی که سمت پارک قدم برمی داشتیم، آراز مانند مسئول های تور توضیح داد: این جا پارک ساعی هست که به باغ ژاپنی هم معروفه و پر از درخت های سرو. هم توش پرنده نگهداری میشه و هم زمین اسکیت و زمین تنیس و از این امکانات هم داره.
دوربین را از کوله ام بیرون آوردم. دوربینی که سال گذشته و با پول سفارش هایمان با مهناز خریده بودیمش.
همان طور که گفته بود پر از درختان سرو و زیبا بود و برگ های خشک شده و زرد رنگ سایر درختان هم روی زمین ریخته بود و منظره ی زیبایی را به وجود آورده بود.
نگاه جستجو گرم را در اطراف

1401/11/19 22:29

چرخاندم تا یک ایده ی خوب و جدید پیدا کنم.
دوربین را آماده و تنظیم کردم و با دقت چندین عکس از زوایای مختلف از درخت ها و منظره ها گرفتم.
مهناز اشاره ای به پشت سرم کرد و گفت: سلافه، اونجا رو ببین. خوب میشه ها.
مسیر نگاهش را دنبال کردم و رسیدم به آلاچیقی که دختر و پسری جوان در آنجا نشسته بودند. پسر دستش را دور شانه های دختر ظریف و ریز جسه حلقه کرده بود و سرش را روی سر دختر قرار داده بود؛ طوری هم ایستاده بودند که چهره ی هیچ کدامشان مشخص نبود و بخاطر همین هم نیازی به اجازه از آنها برای گرفتن عکس نبود.
دوربین را دوباره تنظیم کردم و چندین عکس از آنها گرفتم.
روی زمین نشستم و باز هم دوربین را آماده کردم که از نمای دیگری عکس بگیرم.
نمای پله های طولانی پارک بود که برگ های زرد پاییزی روی آن پخش شده بود.
زاویه را با دقت تنظیم کردم و با کادر بندی دقیق دکمه ی گرفتن عکس را فشردم که با دیدن آراز که دقیقا وسط زاویه ی عکس انداختن من آمده بود، با حرص نگاهش کردم.
با چشمان پر از شیطنتش نگاهم می کرد که حرص زدم: واسه چی میای تو کادر من؟
از همان پایین پله ها که ایستاده بود جواب داد: چیه مگه؟ تو نقاشی تون منم باشم مگه چه اشکالی داره؟ خیلی هم بهتر میشه، خوبم‌می فروشه مطمئنم دخترا سرش گیس و گیس کشی راه میندازن!
- بیا این ور بهت میگم، خود شیفته!

نویسنده : فاطمه و زهرا

1401/11/19 22:29

قسمت 60
در حالی که کنار می رفت نچ نچی کرد: آخه طرح از من بهتر و قشنگ تر سلافه!؟
توجهی به غر زدن هایش نکردم و بقیه ی عکس ها را انداختم.
به طرف قسمت پرندگان رفتیم. نگاهی به قفس پرندگان کردم و با پیشنهاد مهناز دوربین را برای عکس گرفتن از طاووسی تنظیم کردم که باز هم آراز وسط کادرم آمد و برای دوربینم دست تکان داد و عکسم را خراب کرد.
با حرص به سمتش رفتم و مقابلش ایستادم و به چشمان و لبخند پر از شیطنتش نگاه کردم. چشمکی حواله ام کرد: چیزی شده؟!
دهانم را که باز کرده بودم برای توبیخش، خود به خود بسته شد و از لبخند شیطنت آمیزش خنده ام گرفت.
مانند پسر بچه‌ها بود که وقتی مادرشان دعوایشان می کند، لحظه ای آرام می شوند و باز هم شیطنت را از سر می گیرند و آن قدر بامزه هستند که آدم دلش می خواهد بغلشان کند. در دل به خودم تشری زدم و «بی حیایی» نثار خودم کردم.
خنده ام را که دید گفت: دیدی خندیدی!
سری به نشانه ی تأسف تکان دادم: عین بچه‌های خوب برو یه گوشه بشین تا منم کارم رو بکنم. باشه پسرم؟!
با خنده سری به طرفین تکان داد: باور کن راه نداره مامانم!
مستأصل به مهناز نگاه کردم که داشت به کلکل های ما می خندید.
بقیه ی عکس ها هم با خنده ها و شیطنت های آراز انداخته شد.


هوا داشت تاریک می شد. تصمیم گرفتم که در شب هم چندین عکس بگیرم.
آراز گفت: دیگه هوا تاریک شده بقیه ی جاها رو یه روز دیگه میریم.
سری تکان دادم و دوربین را داخل کوله ام گذاشتم: آره بریم خونه دیگه.
مهناز هم تأیید کرد که آراز گفت: بریم یه شام با هم بزنیم. موافقین؟
مخالفت کردم: نه دیگه. بهتره بریم.
مهناز هم مخالفت کرد: آره بریم دیگه امروز کلی به شما زحمت دادیم.
آراز چپ چپی نگاهمان کرد: الان این تعارف ها واسه چیه؟
- تعارف نمی کنیم ولی دیگه بهتره بریم.
اصرار کرد: یه رستوران همین نزدیک هست غذاهاش حرف نداره. میریم با هم یه شام می خوریم و برمی گردیم دیگه. بیاین دیگه.
دهان برای اعتراض باز کردم که خودش گفت: نزدیکه زود هم برمی گردیم. خوبه؟
مردد به مهناز نگاه کردم که گفت: باشه.
«حالا شد» ی گفت و چون به گفته ی خودش نزدیک بود، پیاده به راه افتادیم.
هوا هم کمی سرد بود و لباس هایم مناسب نبود و کمی احساس سرما می کردم.
آراز که متوجه شده بود گفت: تندتر راه برید که زودتر برسیم.
مطیع هم قدم با او به گام هایمان سرعت دادیم و خیلی زود به رستوران مد نظرش رسیدیم.
درب اتوماتیک برایمان باز شد و وارد رستوران بزرگ و شیک شدیم.
آراز به گوشه ای دنج اشاره کرد: بریم اونجا بشینیم.
کنار مهناز نشستم؛ آراز هم رو به رویم جای گرفت و پرسید: چی می خوردید؟
شانه ای بالا انداختم: فرقی

1401/11/19 22:29

نمیکنه؛ هر چی خودت دوست داری، برای منم سفارش بده.
سری تکان داد و به مهناز نگاه کرد. او هم نظر من را داد. آراز هم به گارسون با لباس های شیک و مخصوصش سفارش سه شیشلیک با تمام مخلفات داد.
در سکوتی که فقط صدای آهنگ انگلیسی آن را شکسته بود، آراز خیره به من بود.
دستپاچه از این نگاه خیره اش سرم را پایین انداختم.
مهناز گفت: سلافه، دوربینت رو بیار ببینم عکسا چه طور شدند؟
دوربین را از کوله ام بیرون آوردم و به دستش دادم و او هم مشغول دیدن عکس ها شد.
با هیجان گفت: وای خیلی خوب شدند!
آراز هم که برای دیدن عکس ها کنجکاو شده بود، گفت: بده منم ببینم.
مهناز دوربین را به آراز داد و او هم با دیدن عکس ها هیجان زده شد: چه عکسایی! ایول داری.
همان طور که داشت نگاه می کرد ادامه داد: چقدر هنر داری تو، بذار بگم. کارآگاه، بنا، نقاش، دکتر، عکاس.
لبخندی از تعریف هایش روی لبم آمد. کمی هم درباره اش کنجکاو بودم پرسیدم: راستی، ما از تو هیچی نمی دونیم. تو چی خوندی؟ کارت چیه؟

نویسنده : فاطمه و زهرا

ادامه دارد...

1401/11/19 22:29

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

نيايش صبحگاهي
خدای مهربان من
میدانی که چقدر به رحمت تو امید بسته ایم
و چقدر آرام میشویم از اینکه تو و مهربانی و لطفتت را همیشه در جان لحظاتمان احساس می کنیم ...
حس داشتنت ، حس بودنت ، حس حضورت ،
در تار و پود لحظاتمان جاریست
و چقدر با تو خوشبختیم..
و چقدر با تو ای خدای مهربانم پر از آرامشیم،
الهی، این آرامش را برایمان ابدی گردان ...
صبح زیباتون بخیر وخوشی وسلامتی وپربرکت باشه الهی??

#مثبت_باش ?

1401/11/20 09:12

من مثبت فکر میکنم❤️
مثبت نگاه میکنم?
مثبت گوش میکنم?
مثبت حرف میزنم?
زندگی من سرشار از مثبت اندیشی است?
#مثبت_باش ?

1401/11/20 09:14

?همان جایی که هستید شروع کنید.?

?نکته زیبایی که در مورد قانون جاذبه وجود دارد، این است که می‌توانید همان جایی که هستید، شروع کنید. باورهای غلط را کنار بگذارید، گله و شکایت‌ها را کنار بگذارید.?

?تخته سیاهی در آسمان وجود ندارد که خداوند روی آن قصد و هدف شما و ماموريت‌تان را نوشته باشد، مقصد شما آن چیزی است که خودتان انتخاب می‌کنید.?

?ماموریت شما ماموریتی است که خودتان به خودتان می‌دهید، زندگی شما آن طور خواهد بود که خلقش می‌کنید.❤️#مثبت_باش ?

1401/11/20 09:15

❇️ وقتی که حال خوبی نداری جسارت کن و حالت رو خوب کن!?
وقتی که شرایط بدی داری جرات کن و شرایطت رو تغییر بده.?
هر کسی میتونه در شـرایط خوب، خوب باشه!!
هر کسی میتونه وقتی همه چی رو به راهه بگه و بخنده و شاد باشه...
جسارت یعنی در جـایی که شرایط خوب نیست بتونی شرایط رو به نفع خودت تغییر بدی.?
تو اینجا نیستی که برده شرایط باشی
تو اینجا نیستی که مرگ رویاهای خودت رو نظاره کنی
تو لایق زندگی ایده آلت هستی
بهترین بـاش!?❤️#مثبت_باش ?

1401/11/20 09:15

?وقتی فرزند ما مشکل رفتاری داره مثل: پرخاشگری، مسواک نزدن، عدم همکاری و...
آموزش رفتار صحیح در قالب قصه کمک کننده است، بهتره در داستان، توضیح بدیم که عواقب چنین رفتاری چیه و چطور میشه رفتار رو تغییر داد،بچه ها قصه را دوست دارند و به خاطر می سپارند.


هنگام قصه گویی برای کودک، بهترست اسم کودک راجایگزین نام قهرمان کنیم تا روحیه قهرمانی را در او بپرورانیم. کودک باقهرمان داستان زندگی میکند و خود را جای قهرمان داستان میگذارند. پیروزی شنل قرمزی بر گرگ بدجنس، پیروزی کودکست بر همه ی بدی ها و زشتی هاست! قصه برای این نیست که کودک را بخوابانیم. هدف از قصه بیدار کردن روح کودک و آگاه کردن اوست.

?فرزندپروری#مثبت_باش ?

1401/11/20 09:15

#تنبیه

8.تنبیه نباید دائمی باشد چون اثرخود را ازدست می‌دهد.
2.کودکان بایدانقدر ازپدرمادر احساس خوب داشته باشند که سی ثانیه اخم برایش سخت باشد واثرخودرابگذارد
3. درحیطه مهارت اجازه دهیم اشتباه کنند و نتیجه اشتباه خود راببینند .البته درصورتی که خطرزیادی نداشته باشد.

〽️ مثلا اگه 6 تاشکلات به او دادیم دوتا صبح دوتا ظهر ودوتاشب بخورد.
اگه همه راصبح خورد جزایش این است که دیگرتا شب شکلات ندارد. سرزنش دراینجا جایی ندارد. تنبیه برای تخلیه عصبانیت نیست
〽️تنبیه برای بازداشتن است نه ایجادانگیزه برای انجام کاری.ایجادانگیزه #تشویق است
تنبیه بایدمتناسب باعمل باشد
〽️تنبیه خشونت بار کودکان رابه سمت خلاف بیشتر سوق می‌دهد.
〽️درتنبیه نسیه نداریم باید درهمان لحظه انجام شود اگرنشد باید فراموشش کنیم
〽️تنبیه در حوزه رشد خیلی نقش ندارند آن را خیلی بزرگ نکنید.


?فرزندپروری #مثبت_باش ?

1401/11/20 09:15

?بعضی از والدین همه چیزشان را صرف فرزندشان میکنند، به جز وقتشان!


بهترین کلاس ها، بهترین خوراکی، بهترین اسباب بازی را میخرند! اما برای فرزندشان وقت ندارند! هیچ چیزی جایگرین حضور فیزیکی والدین، همراه با برقراری ارتباط روانی، برای فرزندان نمیشود! از من بپذیرید در مقابل هر هزار تومان كه امروز به دست میآورید و فرزند زير دو سالتان را تنها میگذارید و برایش وقت صرف نمیکنید، در آينده، اگر میلیون ها تومان هم خرج كنيد، جبران نخواهد شد! بسیاری از ما والدین ناقص‌الخلقه هستیم. ممکن است استاد عالی قدری باشیم،
اما وقتی به زمینه های مربوط به فرزندمان میرسیم اندازه یک بچه 10ساله هم دانش نداریم و برای فرزندمان پدر و مادری نمیکنیم و وقت نداریم. این یعنی گرفتاری فرزند ما در آینده! پایتان را روی ترمز بگذارید! مگر پول را برای آینده فرزندتان نمیخواهید؟

?فرزندپروری #مثبت_باش ?

1401/11/20 09:16

?وقتی فرزند ما مشکل رفتاری داره مثل: پرخاشگری، مسواک نزدن، عدم همکاری و...
آموزش رفتار صحیح در قالب قصه کمک کننده است، بهتره در داستان، توضیح بدیم که عواقب چنین رفتاری چیه و چطور میشه رفتار رو تغییر داد،بچه ها قصه را دوست دارند و به خاطر می سپارند.


هنگام قصه گویی برای کودک، بهترست اسم کودک راجایگزین نام قهرمان کنیم تا روحیه قهرمانی را در او بپرورانیم. کودک باقهرمان داستان زندگی میکند و خود را جای قهرمان داستان میگذارند. پیروزی شنل قرمزی بر گرگ بدجنس، پیروزی کودکست بر همه ی بدی ها و زشتی هاست! قصه برای این نیست که کودک را بخوابانیم. هدف از قصه بیدار کردن روح کودک و آگاه کردن اوست.

?فرزندپروری #مثبت_باش ?

1401/11/20 09:16

امام صادق (عليه السلام):

سه چيز براى فرزند بر عهده پدر است:

? مادر خوب براى او برگزيدن،
? نام نيک بر او نهادن،
?و تلاش فراوان در تربيت او نمودن!

#مثبت‌_باش?

1401/11/20 11:40

#سلامتی

دارچین بخورید تا دیابت نگیرید!

مطالعات نشان می‌دهد خوردن زیاد دارچین به رفع دیابت کمک می‌کند، ادویه محبوب خانگی سرشار از آنتی اکسیدان بوده و به کنترل قند خون کمک می‌کند

البته دیابتی‌هایی که فشارخون دارند، مواظب بالارفتن فشار ناشی از خوردن دارچین هم باید باشند

#مثبت_باش?

1401/11/20 13:13

مردی به عالم بزرگی گفت:

من مالی دارم و می‌ خواهم وصیت کنم
که فرزندانم پس از مرگم
برایم خیرات کنند.

شیخ گفت:
اگر وارد یک غار تاریک شوی
آیا چراغ را روبرویت میگیری
یا پشت سرت؟

صدقه و کارهای نیک خود را وقتی
زنده‌ای از مال خودت انجام بده

نه از مال وارثانت...

#مثبت_باش?

1401/11/20 13:55