پارت #4
یکم بعد ظرفیت تکمیل میشه و ماشین راه می یوفته و من میرم به سمت خانوادم و شهرم . میرم تو بی خبری بی
اونکه بدونم اونجا چه خبره ، بی اونکه بدونم بدون درنظر گرفتن من آقابک تصمیمی گرفته که زندگیمو عوض میکنه.
- خانم ، خانم
چشمامو باز میکنم و کمک راننده رو میبینم که دارم صدام میکنه
- رسیدیم خانم
چشمامو میبندم و دوباره باز میکنم
- مرسی
همونجوری وایستاده و نگاهم میکنه
- بیدارم
سرشو میندازه پایین و میره ، منم یکم خودمو جمع و جور میکنم و از اتوبوس پیاده می شم .
طبق معمول همیشه عمو علی اومده دنبالم . عمو علی یه پیرمرد مهربون بود و جز نادر آدم هایی بود که از من
خوشش می یومد . از وقتی که یادم می یومد واسه آقابک کار میکرد . عمو هیچ خانواده ای نداشت و از بچگی با
آقابک بزرگ شده و یه جورایی دست راست اون بود .
- سالم عمو
- به به روژان خانم ، دیر کردی دخترم ؟
لبخند میزنم
- وای آره عمو ، تو راه ماشین پنچر شده
- پس خسته ای ، ساک و بده به من بزارم تو ماشین
- مرسی
می رم و تو ماشین میشینم , چند دقیقه منتظر موندم ولی نیومدم ، سرمو برمیگردونم تا ببینم کجا مونده که دیدم
داره با یه آقایی صحبت میکنه . منتظر موندم تا بیاد .
چند دقیقه بعد به من تو ماشین ملحق میشه .
- کی بود عمو اون آقا .
- یکی از کاسب های بازار ، بنده ی خدا یه مشکلی براش پیش اومده خواست با آقابک مطرح کنم
1401/10/23 20:53