The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان جذاب😍

866 عضو

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

پارت #171

1401/10/14 03:10

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

پارت #172

1401/10/14 03:11

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

پارت #173

1401/10/14 03:12

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

پارت #174

1401/10/14 03:13

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

پارت #175

1401/10/14 03:13

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

پارت #176

1401/10/14 03:13

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

پارت #177

1401/10/14 03:14

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

پارت #178

پایان???♥
مرسی ک مثل همیشه همراهمون بودین?????♥

1401/10/14 03:18

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/10/15 21:29

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

???

1401/10/15 21:29

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

واو?

1401/10/15 21:30

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/10/15 21:30

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/10/15 21:30

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/10/15 21:30

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/10/15 21:30

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/10/15 21:31

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/10/15 21:31

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/10/15 21:31

nini.plus/maryamiii75

1401/10/18 18:27

پاسخ به

nini.plus/maryamiii75

گروه محصولات زیباییمون دوس داشتین بیاین

1401/10/18 18:28

پارت #1

از بچه ها خداحافظی میکنم و میرم خونه تا وسایلمو جمع کنم .
یه ماه استراحت باید فوق العاده باشه بعد از اون همه کار تو بیمارستان و سرپا موندن .
استراحت و سواری ... دلم یه جوری میشه . میرم خونه که زودتر کارامو انجام بدم .
عجله دارم نه به خاطر دیدن خانوادم ، نه به خاطر اینکه چند ماه ندیدمشون نه ، فقط به خاطر نازگلم ، اسب نازم ،
عشقم .
من عاشقشم ، از همون بچگی عاشقش بودم ، کمبود های زندگیمو با نازگل رفع کردم البته اون وقت هایی که نزدیکم
بود که خیلی کم پیش می یومد .
بعضی وقتها فکر میکنم خیلی بی عاطفه ام ، ولی باید از کی دوست داشتن و با عاطفه بودنو یاد میگرفتم ، از یه اسب

1401/10/23 20:48

پارت#2

از اون وقتی که فهمیدم چی به چیه ی فرق بود بین من و برادرام ، فرق بود بین تک دختر خاندان و پسرای ایل .
تو کل زندگیم حسرت خوردم ، تو بچگی حسرت محبتی که پدر و مادرم به برادرام میکردن ، وقتی که آقابک همه ی
نوه هاشو که از قضا همه پسر بودنو دور خودش جمع میکرد و من از دور فقط تماشاشون میکردم ، چون اجازه نداشتم
برم تو جمعشون ، چون من یه دختر بودم .
از همون بچگی تنها بودم ، خواهر نداشتم که هیچ ، هیچ دختری تو فامیل نبود که با من همبازی باشه . میخندیدم ،
اذیت میکردم ، شیطونی میکردم ، تنهایی .
انگیزه رفتن من فقط و فقط دیدن نازگلم بود و بس .
دیدن خانوادم اونقدر اهمییت نداشت ولی باید می رفتم دیگه .
من روژانم ، تک دختر خاندان بختیاری ، که 32 سال پیش چشم به این دنیای به اصطالح زیبا باز کردم ، خیلی از اون
سالها گذشته و حاال من دانشجوی انترنی پزشکی هستم .
دختری که به خاطر دختر بودن همیشه دور بود ،دور بود از خانواده ، دور بود از ایل .
به سن مدرسه که رسیدم فرستاندم مدرسه شبانه روزی .
از همونجا شروع شد دوری من و خانوادم تا اینجا که االن من ایستادم ، تا االن که 32 سالمه .
خیلی ساله که فهمیدم اونقدری که پسرا واسه خاندان ما ارزش دارن دخترا هیچ ارزشی ندارن ، هیچی .
تعطیالت هر سال میرم خونه ، میرم شهرم .. نه اینکه خوش بگذره ، نه اینکه دلتنگ باشم .. نه .
از روی تکلیف و اجبار وگرنه من و چه به اونا . من خیلی ساله که فقط از خانواده اون پولی که هر ماه تو حسابم میریزن
فهمیدم .
شاید اگه از خانوادم محبت میدیدم اوضاع خیلی فرق میکرد ، با اینکه اونا هیچ احساسی به من ندارند ولی من یه
دخترم با احساسات دخترونه ، ته دلم دوسشون دارم و دوست دارم مثل بقیه دخترا عاشق خانوادم باشم .
از برادرام بگم ، رادفر ، رادمان و رادمهر . میگن دخترا عاشق برداراشونن . ولی واسه من همه چی یه جوره دیگه است .
من متفاوتم ، متفاوت تر از همه دوستام .
همیشه آرزو داشتم تو یه خانواده ی معمولی به دنیا اومده باشم تا اینکه تو خاندان آقابک.
دوست داشتم مادر مهربون و فداکار داشته باشم ، مادرم مهربون باشه فداکار باشه . نه اینکه مادرم مهربون و فداکار
نبود ، بود اما فقط واسه سه تا پسراش نه واسه من .
میگن یه احساس قوی بین مادرا و دخترا هست، ولی ما که چیزی ندیدم

1401/10/23 20:50

پارت #3

میگن پدرا عاشقش دختراشونن ، شاید ته دلش دوستم داشت ولی از ترس آقابک نمی تونست ابراز کنه . همیشه یه
محبتی تو چشماش میدیدم ، ولی چه فایده من فقط تو گفته های دیگران فهمیدم خانواده چیه ... روابط خانوادگی
چیه ... محبت و عشق بین خانواده چیه .
چون آقابک میخواست ، آقابک یه اسطوره است واسه من ، یه اسطوره ترسناک ، اسطوره ای که تا اسمش می یاد چهار
ستون بدنم شروع میکنه به لرزیدن .
آقابک ، پدر بزرگ پدریمه ، بزرگ خاندان . مردی که کسی نمی تونه به چشماش نگاه کنه ، مردی که همیشه اخم
داشت و وقتی منو میدید گره ابروهاش بیشتر می شد .
همیشه میگفت ، علنا میگفت که دخترا هیچ ارزشی ندارن و فقط و فقط پسرا هستن که می تونن راه و رسوم خونواده
رو ادامه بدن .
باالخره مرد بود و عشق به پسر داشتن ، ولی خوب از بد روزگار من تک نوه ی بودم که دختر بود ، باید میمردم ؟
همیشه به خاطر شیطنتام اذیت کردن برادرام ، عموزاده ها و عمه زاده هام آقابک سرزنشم میکرد .
بعد از مدتی که وقت مدرسه رفتنم شد ، رفتم ، رفتم که رفتم .
هر سال یکی دوبار آقابک و میدیدم . تو تعطیالت می یومدم خونه ، ولی سخت بود پیش آقابک رفتن و اگه می رفتم
باز هم باید اخم و تخماشو تحمل می کردم ، پس کمتر میرفتم دیدنش اینجوری هم واسه من بهتر بود و هم واسه
آقابک .
سالها تنها زندگی کردن ازم یه دختر آروم ساخت . دیگه از اون شیطنت های بچگی خبری نبود . ازم دختری ساخته
بود که به شدت از آینده اش می ترسید .
حاال االن دوباره دارم وسایلمو جمع میکنم تا برم شهرم .بلیط هواپیما پیدا نکرده بودم و جبود بودم با اتوبوس برم .
بیلط اتوبوس واسه ساعت 5 بعدازظهره . االن باید راه بیوفتم تا به ترمینال دیر نرسم ، ترفیک تهران تو این ساعت اوج
خودشه ، پس باید زودتر از خونه راه بیوفتم .
دل تو دلم نیست تا زودتر برسم و برم پیش نازگل . اسب سواری رو از بچگی یاد گرفته بود البته به زور ، به نظر آقابک
نیازی نبود که دخترا اسب سواری یاد بگیرن ولی اونقدر به بابا اسرار کردم که دور از چشم آقابک کمی بهم یاد داد و
البته بعد از اون خودم کار کردم تمرین کردم زمین خوردم تا االن که کامال تسلط دارم تو سوارکاری .
وسایل زیادی با خودم نمی برم چون یه ماه چیزی نیست زود باید برگردم سر کارم تو بیمارستان .
وسایل خونه رو چک میکنم و راه میوفتم ، یه ربع زودتر میرسم ترمینال بعد از کمی خرت و پرت خریدن واسه تو راه
میرم و سوار می شم

1401/10/23 20:52

پارت #4

یکم بعد ظرفیت تکمیل میشه و ماشین راه می یوفته و من میرم به سمت خانوادم و شهرم . میرم تو بی خبری بی
اونکه بدونم اونجا چه خبره ، بی اونکه بدونم بدون درنظر گرفتن من آقابک تصمیمی گرفته که زندگیمو عوض میکنه.
- خانم ، خانم
چشمامو باز میکنم و کمک راننده رو میبینم که دارم صدام میکنه
- رسیدیم خانم
چشمامو میبندم و دوباره باز میکنم
- مرسی
همونجوری وایستاده و نگاهم میکنه
- بیدارم
سرشو میندازه پایین و میره ، منم یکم خودمو جمع و جور میکنم و از اتوبوس پیاده می شم .
طبق معمول همیشه عمو علی اومده دنبالم . عمو علی یه پیرمرد مهربون بود و جز نادر آدم هایی بود که از من
خوشش می یومد . از وقتی که یادم می یومد واسه آقابک کار میکرد . عمو هیچ خانواده ای نداشت و از بچگی با
آقابک بزرگ شده و یه جورایی دست راست اون بود .
- سالم عمو
- به به روژان خانم ، دیر کردی دخترم ؟
لبخند میزنم
- وای آره عمو ، تو راه ماشین پنچر شده
- پس خسته ای ، ساک و بده به من بزارم تو ماشین
- مرسی
می رم و تو ماشین میشینم , چند دقیقه منتظر موندم ولی نیومدم ، سرمو برمیگردونم تا ببینم کجا مونده که دیدم
داره با یه آقایی صحبت میکنه . منتظر موندم تا بیاد .
چند دقیقه بعد به من تو ماشین ملحق میشه .
- کی بود عمو اون آقا .
- یکی از کاسب های بازار ، بنده ی خدا یه مشکلی براش پیش اومده خواست با آقابک مطرح کنم

1401/10/23 20:53

پارت #5

آهان ، چه خبر عمو ؟
- خبر که زیاده
لحن ناراحتش باعث میشه کامال سمتش برگردم
- چی شده مگه ؟
- حاال میگم
با اینکه قانع نشدم ولی صالح ندونستم پیگیری کنم و فقط سرمو تکون دادم .
- عمو اول منو ببر پیش نازگل .
- ایشاهلل بعدا ، آقابک خواسته تو رو ببینه .
- چــــــــــــی ..؟ آقابک ، من... واسه چی ؟
- میری می فهمی
- عمو بگید تو رو خدا ، من که می میرم تا اون موقع .
سرشو تکون میده ، دستم یخ شده ، یعنی آقابک با من چی کار داره ، نوه ای که سالی یکی دوبار بهش به زور جواب
سالم میده ، یعنی چی کارم داره . همون ترس سابق می یاد سراغم ، ترس از نگاهش ، ترس از صداش ، ترس از
خودش .
عمو حرفی نمی زنه ، منم که دارم از ترس می لرزم انگشتامو فشار میدم که همش از استرس زیاده .
آقابک منو خواسته ، یه چیزی هست .
نزدیک عمارت میشیم . دو طرف جاده درخت های .............. سربه فلک کشیده است . دوست ندارم به عمارت بریم .
عمارتی که آقابک اونجا به دنیا اومده وبود و تا االن اونجا زندگی میکرد.. اونجا مقرر حکومتی آقابک بود .
هر چه قدر جاده رو پیش می ریم استرسم بیشتر میشه . عمو دو تا بوق میزنه و در باز میکنن .
کیپ تا کیپ باغ ماشین پارک شده ، قلبم میخواد از تو سینم بزنه بیرون نکنه آقابک مرده ، نه نه گفته میخواد منو
ببینه .
نکنه بابا یا مامان یا... وای نه خدا نکنه کسی مرده باشه .
همونجا نزدیک در عمو ماشین و پارک میکنه و پیاده میشه ولی من همونجا تو ماشین نشستم ، نمیخوام پیاده بشم یه
چیزی هست که آقابک میخواد منو ببینه ، یه چیزی هست که اینهمه ماشین اینجاست

1401/10/23 20:55