پارت #7
میخواستم خودم قضیه رو باز کنم برات ، دو هفته پیش تو یه درگیری یکی از جوون های ایل باال مرد .
مرد که مرد، به من چه آخه .
- رادمان اون جوون و کشت .
نگاهش میکنم با بهت ، آقابک چی گفت ... رادمان آدم کشته ، این امکان نداره
- بگیر بشین
به خودم نگاه میکنم ، کی از رو صندلی بلند شده بودم و جلوی آقابک ایستاده بود ، دوباره میرم عقب و رو صندلی
میشینم دوباره سرمو میندازم پایین ، وای خدای من رادمان .
- وقتی دارم باهات حرف میزنم به من نگاه کن
از صدای دادی که میزنه مو به تنم سیخ میشه . سرمو بلند میکنم .
داره نگاهم میکنه ، همیشه وقتی میخواست نفوذ حرف هاشو بیشتر کنه به چشمای طرف مقابل زل میزد و حاال واسه
اولین بار به چشماهای من زل زده .
- میر حسین گفته رادمان و میخواد
میر حسین بختیاری بزرگ همون خاندانی که رادمان یکی از پسراشو کشته .
از وقتی یادم می یاد این دو تا ایل مشکل داشتند ، مشکالت قبیله ای که هر چند سال یه بار خیلی پیچیده می شد .
زیاد از اون ایل چیزی نمی دونستم چون ممنوعه بودنند , چون از قدیم با هم اختالف داشتیم .
حاال میر حسین ، رادمان و می خواد ، میخوان رادمان و بکشن ، اوه خدایا ، رادمان برادرمه .
- ما یه پیشنهاد بهشون دادیم که البته اونام قبول کردنند .
دارم به آقابک نگاه میکنم ولی تو دلم دارم خداروشکر میکنم که رادمان و نمیدند به اون ایل .
- نمیخوای بدونی چه پیشنهادی ؟
با صدای آرومی می پرسم
- چه پیشنهادی
از رو صندلیش بلند میشه و میره سمت میزش ، همونجوری پشت به من میگه :
- خون بس ، امشب وسایالتو جمع کن فردا می یان دنبالت ، می تونی بری
1401/10/23 20:57