The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان جذاب😍

866 عضو

پارت #6

در ماشین باز میشه ، از فکر و خیال می یام بیرون و سرمو بلند میکنم ، عمو منتظرم ایستاده
- عمو
- پیاده شو دخترم ، خدا بزرگه
با اکراه از تو ماشین پیاده می شم و دنبال عمو راه می یوفتم . تو راه باغ تا عمارت همه ی افکار بد هجوم می یارن به
ذهنم واقعا نمی دونم چی شده که آقابک منو خواسته .
بدون وارد شدن به عمارت از در پشتی میرم سمت دفتر آقابک .
عمو در و باز میکنه و اشاره میکنه که برم تو ، میرم تو و در و می بنده .
با شک و ترس به در بسته خیره شدم ، عمو چرا نیومد داخل ؟
- به در بسته زل زدی که چی بشی ، بیا اینجا .
حتی صداش ترسناک ، ترسناک تر از همیشه انگار .
با استرس از راهرو رد میشم و میرم داخل . تو این اتاق 55 متری با این دیوارهایی که پر از عکس های قدیمی و پر از
وسایلی که حتی تو آنتیک فروشی های تهران هم ندیدمشون . پر از وسایلی که قدمتشون و داد میزدن ، پر شده . هر
چی نباشه اینجا دفتر آقابک .
نشسته رو صندلی همیشگیش ، صندلی که هیچ وقت تا حاال اینقدر از نزدیک ندیده بودمش همیشه از دور میدیم که
بچه ها دور صندلی هاش نشستن و دارن به حرف هاش گوش میکنن و منم از دور تماشاشون میکنم.
نشسته رو صندلی و عصاشو دستش گرفته ، از همون وقتی که من بچه بود این عصارو دستش میگرفت با اینکه خیلی
سر حال بود و مشکلی نداشت عصاش همیشه دستش بود .
یه پیرمردی که همیشه با گره ابروهاش به یادم می یاد ، از نظر ظاهری ، درشت ، چهارشونه ، چشم ابرو مشکی ، ولی با
موهای که کم کم به سفیدی میگرایید .
پیر شده بود ولی هنوز که هنوز ابهت و اقتدارشو حفظ کرده بود .
دستامو مشت میکنم و یکم دیگه میرم جلوتر ، سرمو میندازم پایین .
- سالم آقابک
- علیک سالم ، بشین
یکم میرم عقب تر و رو اولین مبل می شینم ، هنوز سرم پایین و دارم با دستام بازی میکنم

1401/10/23 20:56

پارت #7

میخواستم خودم قضیه رو باز کنم برات ، دو هفته پیش تو یه درگیری یکی از جوون های ایل باال مرد .
مرد که مرد، به من چه آخه .
- رادمان اون جوون و کشت .
نگاهش میکنم با بهت ، آقابک چی گفت ... رادمان آدم کشته ، این امکان نداره
- بگیر بشین
به خودم نگاه میکنم ، کی از رو صندلی بلند شده بودم و جلوی آقابک ایستاده بود ، دوباره میرم عقب و رو صندلی
میشینم دوباره سرمو میندازم پایین ، وای خدای من رادمان .
- وقتی دارم باهات حرف میزنم به من نگاه کن
از صدای دادی که میزنه مو به تنم سیخ میشه . سرمو بلند میکنم .
داره نگاهم میکنه ، همیشه وقتی میخواست نفوذ حرف هاشو بیشتر کنه به چشمای طرف مقابل زل میزد و حاال واسه
اولین بار به چشماهای من زل زده .
- میر حسین گفته رادمان و میخواد
میر حسین بختیاری بزرگ همون خاندانی که رادمان یکی از پسراشو کشته .
از وقتی یادم می یاد این دو تا ایل مشکل داشتند ، مشکالت قبیله ای که هر چند سال یه بار خیلی پیچیده می شد .
زیاد از اون ایل چیزی نمی دونستم چون ممنوعه بودنند , چون از قدیم با هم اختالف داشتیم .
حاال میر حسین ، رادمان و می خواد ، میخوان رادمان و بکشن ، اوه خدایا ، رادمان برادرمه .
- ما یه پیشنهاد بهشون دادیم که البته اونام قبول کردنند .
دارم به آقابک نگاه میکنم ولی تو دلم دارم خداروشکر میکنم که رادمان و نمیدند به اون ایل .
- نمیخوای بدونی چه پیشنهادی ؟
با صدای آرومی می پرسم
- چه پیشنهادی
از رو صندلیش بلند میشه و میره سمت میزش ، همونجوری پشت به من میگه :
- خون بس ، امشب وسایالتو جمع کن فردا می یان دنبالت ، می تونی بری

1401/10/23 20:57

پارت #8

انگار تو خالء ام ، آقابک چی گفت خون بس
- گفتم می تونی بری
از رو صندلی بلند میشم و میرم سمت در ، انگاری که باور نکردم آقابک چی گفته ، هنوز تو شوک حرفشم خون بس .
برمیگردم دوباره به آقابک نگاه میکنم و میرم بیرون و در می بندم ، نمی فهمم چی می گفت.
تو باغ دارم میرم ... که تازه عمق حرف آقابک می فهمم
یکی از جون های اون ایل مرد..... رادمان اونو کشت .... پیشنهاد دادیم ... اونا قبول کرنند ... خون بس... وسایلتو جمع
کن ... فردا می یان می برنت .
خون بس ....خون بس.... خون بس
با زانو هام می یوفتم زمین ... نفسم در نمی یاد
تازه می فهمم .... جیغ میزنم ، داد میزنم ، ضجه میزنم ... حال خودمم نمی فهمم با دستم زمین و میکنم و جیغ میزنم
... داد میزنم
دستایی دستامو میگیرن و نمی زارن زمین و بکنم خودمو از حصار دستاش خارج میکنم ولی دوباره میگیره .
سرمو بلند میکنم ، عمو علی دستامو گرفته
- عمو چی میگن ...خون بس ؟
- با خودت اینجوری نکن دخترم
- چرا من باید تاوان پس بدم ، چرا من باید تاوان *** دیگه ای رو بدم .
دوباره جیغ میزنم دوروبرم شلوغ شده مامان اومده .. بابا .. همه هستن ولی من فقط جیغ میزنم
نمی دونم چطور گذشت ، نمیدونم چی شد که شدم عروس خون بس . به همشون التماس کردم ، خواهش کردم ، به
دست و پاشون افتادم ولی انگار اصال منو نمیدیدن همه فقط سرشونو تکون میدادن .
- بابا تو رو خدا شما یه کاری بکنید
- چی کار کنم . حرف آقابک یکیه
هیچ *** به من فکر نکرد ، هیچ *** موجودیت منو به حساب نیاورد و اهمییت نداد .
اون شب تا صبح گریه کردم ، ناله زدم ولی هیچی نشد . آقابک از الف به ب نیومد . یادم رفته بود تو ایل حرف حرف
آقابک و باز هم آقابک نوه های پسرشو به من ترجیح داد.

1401/10/23 20:59

پارت #9

صبح روز بعد اومدن دنبالم . انگاری که عزا بود مامان گریه میکرد ولی چه اهمیتی داشت گریه اش . حرف هاش دلمو
سوزونده بود حاال گریه هاش نمی تونست مرهمی باشه واسه دل سوختم .
پیمان نوشته شد و چند تا زن اومدن دنبالم ، میخواستم بمیرم اما با اونا نرم . نمی خواستم برم نمی خواستم با رفتنم
خودمو، آیندمو، زندگیمو تباه کنم اما راه فراری نبود ، راهی نبود که بتونم برم ، اونقدر برم که دست هیچ کدومشون به
من نرسه .
مثل اسیرا دنبال اون زنها راه افتادم و از اتاق دراومدم بیرون ، تو پذیرایی چند تا مرد ریش سفید نشسته بودن که با
اومدن ما بیرون اونا هم بلند شدن و رفتن تو باغ .
برنگشتم از هیچ کدومشون خداحافظی نکردم ، به روی هیچ کدومشون نگاه نکردم . اینا همون آدم هایی بودن که
پسرشونو به من ترجیح دادن . من روژانم
پس باید قوی باشم . مثل مرده های متحرک دسته ی ساکمو میگیرم و کشون کشون میبرم تو باغ منتظرم تا اون زن
ها بیان تا با هم بریم . بریم به سرنوشتی که معلوم نیست به کجا ختم میشه . تو باغ دارم راه می رم که یهو دستم
سبک میشه برمیگردم عقب عمو ساکم و از دستم گرفته با بغض نگاه میکنه . عمو از تعداد آدم های نادری بود که
دوستم داشت و االن من احتیاج داشتم به آدمی که واقعا دوستم داشته باشه و کنارم باشه . میرم تو بغلش
- قوی باش دخترم
- چرا اینطوری شد عمو
- صبوری کن عمو برات دعا میکنم
اون زن ها صدام میکنن به حال روز خودم نگاه میکنم یا مانتو مشکی با شال مشکی سرم انداختم و از صورت زارم
اسرار دلم مشخصه . یه نگاه دیگه به عمو میکنم و راه می یوفتم سمت اون زن ها باهم سوار ماشین می شیم .
ماشین که راه می یوفته حسی نداشتم . حس جدایی نداشتم ، من از وقتی بچه بودم جدا شده بودم از این خاندان ولی
امروز واسه همیشه این پیوند پاره شد . به عمارت نگاه میکنم به آدم هایی که اونجا وایستادن تا منو راهی کنن به
خون بسی تا برن استقبال پسری که خواهرشو قربانی کرد . گوسفندی که واسه قربونی زیر پای رادمان گرفته بودن
بهم دهن کجی میکرد . می رم از اون عمارت ، از اون ایل ، میرم به راهی که سراسر جاده اشو مه گرفته .
- اسمت چیه ی دختر جان ؟
خیلی آروم سرمو بلند می کنم و به دوتا زنی که روبرو نشستن نگاه میکنم . گذر زمان رو صورتشون خط های زیادی
انداخته ولی هنوز زیبا بود

1401/10/23 21:02

پارت #10

اسمت زیباست مثل خودت ، نمیدونم چطور آقابک از تو گذشت ، ولی هر چه بود گذشت و تو االن اینجایی تو
عمارت میر حسین ، تو خونه ی من . من تاج مرواری ام . زن میرحسین و مادربزرگ کیاوش .نمیخوام پرچونگی کنم ،
میخوام یه چیزایی رو روشن کنم برات . تو االن خون بس ، می فهمی چی می گم ؟
سرمو با درد تکون میدم ، معلومه که می فهمم .. من خون بس .. آدمی که شوم بود آدمی که قرار اینجا تحقیر بشه ،
من خون بس بودم .
- چند سالته دختر جان ؟
- بیست و سه سالمه
- خوب اونقدر بزرگ شدی که بفهمی ، برادر تو یکی از نوه های منو کشته و باید تاوان پس می داد ولی تو رو به جای
تاوان فرستادن خونه من . نمی خواستم یکی از نوه هام هم قربانی دشمنی با آقابک بشه ، به خاطر همین قبول کردیم
بیای ، کیاوش از پسر بزرگمه پس برامون خیلی اهمیت داره ولی چاره ای نبود نمی خواستم دوباره خونه کسی ریخته
بشه ، چه آرزوها داشتم واسش ولی االن تو خون بسشی .میخوام حاال که دارید میرید حواست باشه به کارات ، یاغی
باشی با من طرفی کاری می کنم که از زندگی کردن سیر بشی . کیاوش مخالف خون بس گرفتن بود ، میخواست زنشو
خودش انتخاب کنه ، پس هر کاری که میکنه تو حق حرف زدن نداری .
دارم با بهت نگاهش میکنم ، مگه این زن نیست ، . چه با اقتدار صحبت میکنه ، چه کسی حمایتش میکنه که داره با
این قدرت حرف میزنه .
نمی فهم حرف هاشو ، کجا میخواستم برم ؟
- چرا اینجوری منو نگاه میکنی ؟
سرمو میندازم پایین و جواب میدم
- ببخشید خانم
- جواب من این نبود .
- من ... من .. کجا میخوام برم ؟
- آهان ، تهران . کیاوش من اونجا زندگی میکنه و ازش خواهش کردم تو رو با خودش ببره ، اون شوهرته و تو باید کنار
اون باشی .
از کلمه شنیدن شوهر سیخ میشینم
- تنها نمی فرستمت ، میدونم تو تک نوه ی آقابکی پس حتما خونه داری بلند نیستی دایه باهات می یاد ،از بچگی
کیاوش بزرگ کرده باهات می یاد پس جای نگرانی نیست . حرفامو متوجه شدی ؟؟

1401/10/23 21:05

پارت #11

بله خانم
- خوبه
سرشو طرف دایه برمیگردونه
- آمادش کن
- چشم
از جا بلند میشه ، جثه ی معمولی داره نه ریز و نه درشت .. به قدری با اقتدار راه میره که یادم میره کجام و زل میزنم
به رفتنش .
- به چی نگاه میکنی دختر جان ؟
به خودم می یام و به دایه نگاه میکنم
- ببخشید
با لبخند از رو صندلی بلند می شه و می یاد کنار من میشینه و دستمو میگیره . با تعجب به دستش که رو دستمه نگاه
میکنم
- نترس ، اینجا کسی نمیخواد آزارت بده ، خانم دل مهربونی داره ، نگران نباش ، کیاوش خان هم مرد خوبیه مثل
پدرش ، بچم حیف شد نتونست عروسی که میخواست بگیره
اینا رو زیر لب زمزمه میکنه ، انگاری که داره با خودش حرف میزنه .
- فردا راه می یوفته اما ما پس فردا میریم ، آخه قرار دخترم بیاد ببینمش و بعد بریم
با ترس دستمو از تو دستش در می یارم بیرون
- نترس دختر جان ، میدونم سخته تاوان پسرای ایل رو تو بدی ولی چاره چیه ، تا بوده همین بوده .
اشک تو چشمام جمع میشه ، سه روز پیش که از تهران راه می یوفتادم فکر نمیکردم دو روز بعدش تو یه خونه ای به
عنوان خون بس نشسته باشم .
فکر نمیکردم بها بدم واسه دختر بودنم و چه بهای سنگینی بود .. به سنگین کل زندگیم .
یه روزه که تو این خونم ، هیچی نخوردم ، میخوام بمیرم .. دراز کشیدم و رو به سقف نگاه میکنم .. باید یه کاری بکنم ،
من این زندگی رو نمیخواستم ، من نمیخواستم خون بس باشم ، نمی خواستم

1401/10/23 21:09

پارت #12

رو تخت میشینم و دور و برمو نگاه میکنم ، فکری به ذهنم میرسه ، دنبال چیزی میگردم تا خودمو خالص کنم ، بلند
میشم توی تک تک کشوها رو نگاه میکنم ، چیزی نیست میرم سمت به آشپزخونه که اونطرف اتاق ، چشمم که به تیغ
موکت بری می یوفته تو کشو برق میزنه .
بهترین گزینه است ، رگه دستمو میزنم و راحت می شم از این زندگی ، من نمی خوام یه خون بس باشم ، من نمی خوام
تا آخر عمرم طلب بخشش کنم اونم به خاطر کاری که نکردم .
تیغ و برمیدارم و دوباره میشینم رو تخت .
میبرم سمت مچ دستم ، می ترسم ولی ترس از آینده اینقدر قوی هست که دیگه چیزای دیگه رو نمی بینم ، اصال
متوجه این نبودم که کارم یه گناه کبیره است .
سوزش دستم منو به خودم می یاره ولی کار از کار گذشته خون بدون لحظه ای درنگ می یاد بیرون ... سریز میشه از
رو انگشتام پایین . به دستم نگاه میکنم تازه می فهمم چی کار کردم . چشمام داره سنگین میشه ، سوزشش بیشتر
شده می ترسم
چند دقیقه گذشت که افتادم رو تخت ، چشمام به قدری سنگین بود که دیگه تحمل سنگینیشو نداشتم . چشمام
بسته میشه .
با احساس سوزش دستم چشمهامو باز میکنم . اولین چیزی که می بینم قطره های سرم که می یاد پایین .
چشمامو می بندم ، زنده هستم .
- بهتره چشماتو باز کنی دختر جوان .
تو حال خودم نبودم ولی میتونستم تشخیص بدم این صدای عصبانی تاج مرواری . آروم چشمامو باز میکنم
- میخواستی خودتو بکشی ، آره ؟
حالم خوب نبود و صدای دادی که میزد حالمو بدتر میکرد .
- میخواستی دوباره خون ریخته بشه ؟ میخواستی یکی دیگه از نوه هام هم قربانی خشونت آقابک بشه که نتونست از
خون بسش نگهداری کنه .. آره ؟ تا کجا باید تاوان خاندان تو رو پس بدم ، تا کجا ؟
در اتاق باز میشه و یه مرد نسبتا پیری با دایه می یان داخل .
- تاج مرواری بسه .
تو صداش آرامش و مهربونی و در عین حال اقتدار موج میزنه . تاج مرواری با اینکه هنوز عصبانیه ولی حرفی نمیزنه .
- میشه ما رو تنها بزارید

1401/10/23 21:11

پارت #13

تاج مرواری و دایه از اتاق میرن بیرون .اون مرد می یاد جلوتر و رو مبل میشینه . شبیه آقابک یه جورایی ولی گره ابرو
رو صورتش نداره و چه تفاوت فاحشی هست بین داشتن و نداشتن این گره .
- اسمت روژان بود ، درسته ؟
- بله آقا
- من میرحسینم ، فکر میکنم اسممو شنیده باشی
با تعجب نگاهش میکنم ، میر حسین ، پس چرا مثل آقابک نبود ، چرا می تونستم به چشماش نگاه کنم ؟
- اومدم باهات اتمام حجت کنم ، ببین دختر جان نمیخوام دوباره خون ریزی شروع بشه ، نمی خوام دوباره جوون های
ایلم تو انتقام آقابک و ایلش بسوزن ، پس اینو بدون این آخرین باری بود که از این کارا کردی .آخرین بار بود که به
خودت صدمه زدی . همون دیروز که اومدی تو خونه ی من و به عقد کیاوش دراومدی ، شدی خون بس ، کسی که بین
دو تا ایل قرار میگیره واسه آرامش هر دو ایل . پس مواظب کارات باش . صالح نمیدیدم از اینجا بری ، تو جوونی ،
جسوری و از همه مهم تر از ایل آقابک هستی باید اینجا می بودی اما از یه طرف کیاوش و از طرف دیگه عروسم که
داغ اوالد دیده باعث شده اجازه بده که بری . اون داغ اوالد دیده و می تونه هر کاری باهات بکنه . با کیاوش برو ولی
اینو بدون کیاوش قبولت نکرده ، مثل یه زن میری تو خونه اش و می مونی ، نباید ازش توقع داشته باشی هیچ توقعی ،
تو خون بسی و حق هیج حرفی نداری ، یکم زمان میبره تا عادت کنید . کیاوش فقط به خاطر اینکه دوباره خون کسی
از ایل ریخته نشه قبول کرد ، پس مواظب کارات باش . نمی خوام مثل زمونه ی قدیم خون بس بشی ولی مطمعا باش
اگه حرفمو آویزه ی گوشت نکنی میشه مثل خون بس های قدیم که زجر میکشیدن ، پس ناخلف نباش .فکر میکنم
حرف هام اونقدر واضح و روشن بود که جای هیچ ابهامی نذاشته باشم ؟
سرمو میندازم پایین
- بله آقا فهمیدم .
- شنیدم تو تهران درس میخونی ؟
- بله آقا
- اگر خلف باشی و خوب به حرفام گوش بدی اجازه میدم درستو ادامه بدی تا کمتر زیر دست و پای کیاوش باشی
میزاره درسمو ادامه بدم ، این امکان نداره
- واقعا ..؟
- ولی اینو بدون اگه دست از پا خطا کنی ، کاری میکنم از زندگی کردن سیر بشی . نمی دونم شاید کیاوش زن دیگه
ای تو زندگی اش باشه ، تو حقی نداره حرفی بزنی ، فهمیدی ؟!!

1401/10/23 21:13

پارت #22

سرمو میبرم پایین
- هیس ، خواهش میکنم
با بهار یه سالی میشه که آشنا شدم ، تو یه رستوران که با بچه ها رفته بودم و بهارم با دوستاش اومده بود . زیبا بود ،
خواستنی بود . از اون تیپ هایی که خیلی جلوه میکرد از همون اول عاشق چشمهای طوسی اش شدم . خیلی زود
پیشنهاد دوستی دادم و زود تر از من به پیشنهادم جواب داد . تو این یه سال خیلی خوب بود ، همه چی ، هر چی
اراده میکرد براش فراهم میکردم چون بهش عالقه مند شده بود اونم می دونست چطوری باید منو خوشحال کنه . این
وسط فقط آرمان بود که زیاد از بهار خوشش نمی یومد و هر چند وقت یکبار نصیحتم میکرد که خوب نیست و تو رو
واسه اعتبار و پولت می خواد و از این حرف ها . ولی خیلی راحت از کنارش رد می شدم انگار نه انگار که حرفی زده
بود .
آرمان همیشه عاقل تر از همه بود ولی کو گوش شنوا . سهیل هم که کال تعطیل همش تو عیش و نوش و خوشگذرونی ،
من و رهام که مشغول شرکت بودیم .
آرمان وقتی موضوع شنید خیلی نصیحت کرد که دختر مظلوم و اذیت نکن و بهار و ول کن . اما من نمی تونم با
دختری که حتی ندیده بودمش باشم اصال نمی تونستم قبول کنم . اگه به اجبار میر حسین نبود اصال راضی به این کار
نمی شدم .
سهیل که دیگه هیچ از اون روز که فهمیده همش میگه خوشی ، دیگه دوتادوتا .
رهام اما میانه است کسی که می تونم همیشه کنار خودم داشته باشمش . به خاطر اینکه هم شریک تجاریم هم دوست
های دانشگاهی بودیم .
روژان
- دختر جان
با صدای گرفته ای جوابشو میدم
- بیا یه چیزی بخور نهارهم که نخوری
- ممنون دایه ، میل ندارم
- همین که گفتم همین االن می یای بیرون
دلم به حال خودم می سوزه از این به بعد باید بشم یه برده که هر چی اطرافیانم میگن بگم چشم و هیچ حرفی نزنم .
خوب دلم نمی خواد از این اتاق بیام بیرون دلم نمی خواد بیام شام بخورم .. مگه زوره . خودم جواب خودم و می دم ،
بله که زوره ، من یه خون بس و در جواب همه ی حرف ها باید بگم چشم

1401/10/24 05:14

پارت #23

سرمو میبرم پایین
- هیس ، خواهش میکنم
با بهار یه سالی میشه که آشنا شدم ، تو یه رستوران که با بچه ها رفته بودم و بهارم با دوستاش اومده بود . زیبا بود ،
خواستنی بود . از اون تیپ هایی که خیلی جلوه میکرد از همون اول عاشق چشمهای طوسی اش شدم . خیلی زود
پیشنهاد دوستی دادم و زود تر از من به پیشنهادم جواب داد . تو این یه سال خیلی خوب بود ، همه چی ، هر چی
اراده میکرد براش فراهم میکردم چون بهش عالقه مند شده بود اونم می دونست چطوری باید منو خوشحال کنه . این
وسط فقط آرمان بود که زیاد از بهار خوشش نمی یومد و هر چند وقت یکبار نصیحتم میکرد که خوب نیست و تو رو
واسه اعتبار و پولت می خواد و از این حرف ها . ولی خیلی راحت از کنارش رد می شدم انگار نه انگار که حرفی زده
بود .
آرمان همیشه عاقل تر از همه بود ولی کو گوش شنوا . سهیل هم که کال تعطیل همش تو عیش و نوش و خوشگذرونی ،
من و رهام که مشغول شرکت بودیم .
آرمان وقتی موضوع شنید خیلی نصیحت کرد که دختر مظلوم و اذیت نکن و بهار و ول کن . اما من نمی تونم با
دختری که حتی ندیده بودمش باشم اصال نمی تونستم قبول کنم . اگه به اجبار میر حسین نبود اصال راضی به این کار
نمی شدم .
سهیل که دیگه هیچ از اون روز که فهمیده همش میگه خوشی ، دیگه دوتادوتا .
رهام اما میانه است کسی که می تونم همیشه کنار خودم داشته باشمش . به خاطر اینکه هم شریک تجاریم هم دوست
های دانشگاهی بودیم .
روژان
- دختر جان
با صدای گرفته ای جوابشو میدم
- بیا یه چیزی بخور نهارهم که نخوری
- ممنون دایه ، میل ندارم
- همین که گفتم همین االن می یای بیرون
دلم به حال خودم می سوزه از این به بعد باید بشم یه برده که هر چی اطرافیانم میگن بگم چشم و هیچ حرفی نزنم .
خوب دلم نمی خواد از این اتاق بیام بیرون دلم نمی خواد بیام شام بخورم .. مگه زوره . خودم جواب خودم و می دم ،
بله که زوره ، من یه خون بس و در جواب همه ی حرف ها باید بگم چشم

1401/10/24 05:15

پارت #24

یاد حرف های مامان تو اون روز شوم می یوفتم .
- میدونم عزیزم سخته ولی چاره ای نسیت یکی باید این وسط قربانی بشه
- چرا من مامان ؟ چرا من باید قربانی بشم ؟
- توقع نداری که پسر شاخ شمشادمو بدم دست اون ایل ؟
- پس چرا منو میدی دستشون .. هان مامان ؟
- دختر امانت مامان جان ، تو باالخره باید شوهر میکردی حاال چه فرقی میکنه ، ایشاهلل که آدم خوبی باشه
بعد از اون حرف مامان ساکت می شم .. هنوز از حرف هاش بهت دارم ... بله باید ازدواج میکردم ولی نه اینجوری ، نه
اینجوری که حتی ندونم اسم شوهرم چیه ، حتی ندونم چه شکلیه ، نه به عنوان یه خون بس .
با کرختی از رو تخت بلند میشم و شالمو میندازم رو سرم از رو زمین بلند میشم و در رو باز میکنم .
سرمو بیرون میگیرم و دایه رو صدا میکنم
- دایه
- چیه ی دختر جان
- کجایید ؟
- بیا آشپزخونه
- کسی خونه نیست ؟
- نه ، بیا کسی نیست
از اینکه کسی نیست با خیال راحت کامال می یام بیرون از اتاق و راهرو رو رد میکنم و میرم سمت آشپزخونه .
دایه پشت به من تو آشپزخونه است و داره آشپزی میکنه
- سالم
- علیک سالم بشین اونجا دختر جان
به جایی که دایه اشاره کرده بود نگاه میکنم یه میز نهار خوری کوچک پشت جزیره بود که موقع اومدن اصال ندیده
بود میرم اون سمت و یه صندلی میکشم بیرون و می شینم . سرم پایین و دارم خط های چوب که رو میز و با دستم
دنبال میکنم که دایه شروع میکنه به میز چیدین

1401/10/24 05:17

پارت #25

بلند می شم تا کمک کنم .
- چرا پاشدی پس ؟
- کمکتون کنم
- نه بشین ، کاری نیست که مادر . من یه عمارت و جمع و جور میکنم یه خونه کوچک که چیزی نیست .
میز و میچینه و خودشم میشینه و شروع میکنه به خوردن ، با دیدن دایه که با اشتها میخوره منم تحریک میشم و
شروع می کنم به خوردن تقریبا چند روزی بود که درست و حسابی چیزی نخوردم .
- روژان
با تعجب سرمو بلند میکنم و به دایه نگاه میکنم . اولین بار که اسممو صدا میکنه
- بله
- آقا کیاوش قبل اومدن ما اینجا با من حرف زد
- کیاوش ؟
- منظورم آقاست . ببین دختر جان ، شاید مادرت راجع به این رسم گفته باشه . دختری که خون بس میشه یعنی
بدبختی یعنی بیچاره گی یعنی بیگاری ولی ، ولی تو شانس آوردی که اومدی تو ایلی که آدم های خوبی هستن.
دارم به دایه نگاه میکنم و حرف هاشو گوش میدم
- همین که میر حسین اجازه داد بیای تهران خودش نشون میده که چه قدر آدم های با گذشتی هستن ، اگه می
موندی تو عمارت ، خانم و دختراش نمیزاشتن یه آب خوش از گلوت پایین بره البته تقصیر ندارن خدا داغ جوون به
کسی نده . حرفم حرف آقا کیاوش که بهت بگم . اینکه نمیخواد ببیندت ، گفته بهت بگم تو دست و پا نباشی . من
اینجام اگه کاری داشتی چیزی خواستی به من بگو ، آقا عصبانی اون مجبور شد به خاطر تموم شدن این خون ها تو رو
قبول کنه
تو دلم میگم دلشم بخواد حاال مگه خودش چه تحفه ای منو نمی خواست قبول کنه.
- همه ی این حرف ها رو زدم که بهت بگم اینجا راحت باشی ، آقا با تو کاری نداره ، کسی نیست که آزارت بده و
اذیتت کنه توام مثل نوه ی من ، میدونم واسه توام سخته ولی چاره چیه
- سخته ، خیلی سخته
- تو دختر بختیاری هستی باید قوی باشی
نمیدونم چیکارکنم?

1401/10/24 05:19

پارت #26

هیچ کار ، زندگی کن . میر حسین گفته اجازه داده درس بخونی چه درسی میخونی ؟
- پزشکی
لبخند میزنه
- ماشاهلل ، پس درستو بخون ، شاید سخت باشه اسم کسی تو شناسنامه ات باشه که حتی ندیدیش ولی ادامه بده
- اگه اذیتم کنه چی ؟
- از اون موقع چی داشتم بهت میگفتم دختر جان ، کاری باهات نداره . میدونم کیاوش خان کسی رو دوست داره
لبخند شیرینی می یاد رو لبم
- واقعا
- آره دختر جان خیالت راحت
با خیال کمی آسوده از دایه میخوام که کمکش کنم که اجازه نمیده تشکر میکنم و میرم سمت اتاقی که از این به بعد
مال من بود نمی دونم تا کی شاید برای همیشه ، شایدم یه وقتی برم.
در و باز میکنم ومیرم تو . اتاق تاریک با دست دنبال کلید برق میگردم و میزنم . با روشن شدن چراغ تازه دارم اتاق و
می بینم اون موقع که اومدم اصال حواسم به اتاق نبود .
یه تخت 3 نفره بزرگ با رو تختی مشکی با گل های سفید اولین چیزی بود که دیدم کمد های ایستاده دو طرف اتاق
روبروی هم بود و یه میز آرایش روبروی تخت که خیلی متفاوت بود یه میز با پایه های بلند که تاج داشت و وسطش یه
آینه گرد بود با یه صندلی پایه دار که زیبا بود
سمت چپ تخت نزدیک پنجره یه کاناپه با عسلی هست . میرم جلوتر تا پنجره رو باز کنم که از پشت پرده متوجه یه
در می شم . پرده ها رو کنار میزنم و در و باز میکنم یه تراس مستطیلی که حدودا 05 متری میشد . با یه دو تا صندلی
فلزی مبله شده بود . میریم رو تراس ، هوای سرد تنمو میلرزونه . از ارتفاع می ترسم پس ریسک رفت به جلو رو
نمیکنم .
بیخیال تراس با هوای سرد و ارتفاع زیادش می شم و می یام داخل و در و میبندم میرم سمت ساکم تا وسایلمو جابه
جا کنم ، ولی اینقدر خستم که بیخیال جابه جای میشم و فقط یه تاب و شلوارک درمی یارم و لباسامو عوض میکنم .
بعد اینکه در و قفل میکنم می یوفتم رو تخت و به ثانیه نکشیده که چشمام گرم میشه .
باز منو دارن میبرن و همه دارن با من دست تکون میدم ، کسی کمکم نمی کنه ، من تقال میکنم ولی نمی تونم کاری
کنم . اون آدم ها منو می برن و همه برام دست تکون میدن

1401/10/24 05:20

پارت #27

باز همون جنگل ، باز همون آدم ها ، باز همون درخت بلند با طناب دار....
با درد چشمامو باز میکنم . میخوام بلند بشم ولی اینقدر تو خواب و بیداری تقال کرده بودم که دیگه جونی تو بدنم
نداشتم . نفس های صدا دار می کشم ، هنوز نمی تونم آروم نفس بکشم ، دستامو جلوی دهنم و بینی ام می گیرم و تا
دم و بازدمم به حالت عادی برگرده .
کیاوش
بهار و رسوندم آپارتمانش ، میرم سمت خونه .
دایه و اون دختره حتما تا االن جابه جا شدن . با دایه اتمام حجت کردم ، حاال که میر حسین گفته دختر رو باید بیارم
پیشه خودم تا جونش در امان باشه ، گفتم که نمی خوام ببینمش و آویزونم بشه اون فقط یه خون بس بود و بــــس .
نمی خوام دختره با اومدنش کارم و زندگیم تحت تاثیر قرار بده ، من از زندگیم راضیم پس حقی نداره تو زندگیم
دخالت کنه . اون هیچ *** نیست ، دختری که هیچ ارزشی واسه قبیله اش نداره که اگه داشت به همین راحتی نمی
فرستادنش به خونه ی کسی که به خون اون و خاندانش تشنه بودن ، به خون بسی .
واسه خودش بهتره که جلو چشمم نیاد ، که اگه بیاد میشم یه بختیاری مثل مردای بی غیرت خودش . خوب بلدم
باهاش چیکار کنم .
همین که در و باز می کنم دایه رو می بینم که از رو کاناپه بلند مشه ، بنده ی خدا تا این موقع منتظر من بوده کاش
زودتر می یومدم .
- سالم دایه
- سالم آقا
- خوبی ؟ رسیدن بخیر
- شکر خدا نفسی می یاد و میره . شام خوردید ؟
با اینکه با بهار چیزی خورده بودم ولی از دست پخت دایه نمیشه گذشت .
- نه دایه
- پس برید دستاتونو بشورید تا من غذا رو آماده کنم
میرم تو اتاقم و لباسامو عوض میکنم . یه آبی به صورتم میزنم و میرم تو آشپزخونه . دایه میز و چیده و داره چای می
ریزه ، اخالق دایه رو میدونم وقتی می خواد حرفی بزنه حتما باید چای بخوره .
یه صندلی میکشم بیرون و می شینم دایه هم می یاد روبروم میشینه

1401/10/24 05:21

پارت #29

پس دلش میخواد بمیره ، میخواد دوباره خون و خونریزی راه می یوفته دختره ی نفهم من به خاطر خانوادم از خودم
گذشتم حاال اون واسم سوسه می یاد
- دختره آقا احساساتش لطیف تره . بعدشم که آذردخت با دختراش افتادن به جون بیچاره بیهوش از زیر دست و
پاشون کشونیدم بیرون طفل معصومو.
- خب برادرش پسر آذردخت کشته ، انتظار می رفت این رفتار، حق دارند.
- نه خیر ، حق ندارند . هر کسی رو تو قبر خودش می خوابونن ، دخترک بیچاره
ببین تو رو خدا هنوز نیومده دل دایه رو برده .
- حرف های من منتقل کردی بهش ؟
- آره آقا ، ولی دختر خانم و خوبیه بیا و ببینش شاید ازش خوشت اومد
- بی خیال دایه ، من دختر خون بس کاری ندارم . فقط بهش بگو حرف های منو جدی بگیره که اگه نگیره میشم یکی
مثل مردای عشیره اش نه مردای عشیره ام .
یکم که میگذره دایه میگه :
- دختره اجازه داره بره بیرون ؟
کمی واسه خودم نوشابه تو لیوان میریزم و میگم :
- هر کاری دلش میخواد بکنه ، فقط جلوی من پیداش نشه .
بعد از تشکر مردن از دایه میرم سمت اتاقم . دمه در اتاق خون بس کمی می ایستم ، حرف های دایه کمی فقط کمی
کنجکاوم کرده ولی اهمیتی به کنجکاویم نمیدوم و میرم تو اتاقم .
یه دوش آب سرد و خواب ، حالمو بهتر میکنه .
روژان
صدای قدم های کسی رو می شنوم که دم اتاق من ایستاد . اتاق دایه که به اینجا نمی رسه پس کیاوش .
پتو رو تو دستام مشت میکنه . با اینکه در و قفل کردم ولی بازم می ترسم . یکم میگذره ولی دوباره صدای قدم ها می
یاد که دور میشه . نفسمو با صدا بیرون میدم
بهترم ، ولی دیگه خوابم نمی یاد . تا وقتی هوا کامال روشن شد بیدار بودم .
گیجم ، سردرگمم ، احساس نا امنی می کنم

1401/10/24 05:23

پارت #30

از هر چیزی که قراره اتفاق می یوفته میترسم . می ترسم از آینده ای که تو این خونه قراره داشته باشم ، می ترسم از
فردا ، می ترسم از امروزی که باید در کنار مردی زندگی کنم که کینه داره ، از من و خاندانم کینه داره ، باید در کنار
مردی بایستم که نمی شناسمش، خوبیش اینه که حداقل یکی رو واسه خودش داره و با من کاری نداره . ولی ته دلم
می ترسم از اینکه اذیتم کنه یا بخواد انتقام خون عموزادشو از من بگیره ، نکنه بهم تجاوز کنه .
همه و همه شدن ترس ، شدن غصه من ، درد من .
تا یه هفته پیش تمام دغدغم نمره قبولی تو امتحان پره اینترتی بود . اما االن اون قدر مشکالتم زیاده که حتی نمی
تونم بشمارمشون چون هنوز نمی دونم چی هستن . بزرگ هستن ، خیلی بزرگ تر از نمره قبولی تو امتحان .
کیاوش ، کیاوش بختیاری ، همسر من ، روژان بختیاری .
به این فکر میکنم که االن کجا وایستادم و هفته پیش کجا وایستاده بودم .
همه چیز خیلی زود اتفاق افتاد ، خودمم هنوز باور نمیکنم . می ترسم از فردا.
اما فردا یه روزه دیگه است . از فردا من باید شروع کنم به ساختن زندگیم به روشی دیگه . من میتونم ، مثل همون
موقع ها که تو مدرسه تنها بودم و خودمو آروم میکردم ، مثل دوران دبیرستان که تصمیم گرفتم دیگه به خانواده ام
فکر نکنم و دنیای دیگه ای واسه خودم بسازم . مثل دوران دانشجویی که تصمیم گرفتم با دوستام مثل یه خانواده
بشم . پس االن هم باید تصمیم بگیرم من قوی ام ، واقعا قوی ام ؟
نه ، نیستنم ولی می تونم تظاهر به قوی بودن بکنم ، من یه بختیاری ام و هر کاری که اراده کنم می تونم انجام بدم .
از این به بعد انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده حاال که اون خودش گفته نمی خواد منو ببینه بهتره واسه من خیلی خوبه ،
درس می خونم ، با دوستام میرم بیرون ، انشاهلل اگه امتحانم قبول بشم میرم بیمارستان ولی ایندفعه به عنوان کارآموز
.
نمی دونم کی خوابم برد ولی از صدای در که کوبیده می شد با ترس از رو تخت بلند شدم و رفتم پشت در وایستادم
- بله
- باز کن درو دختر جان تو که منو نصف عمر کردی .
قفل در می چرخونم و در باز میکنم . دایه می یاد تو اتاق و
- میدونی چند بار در اتاقتو زدم ، گفتم خدای ناکرده اتفاقی افتاده
- خواب بودم
- بیا صبحونه بخور

1401/10/24 05:42

پارت #31

میره سمت در ولی سرشو برمیگردونه و میگه :
- از این به بعد در قفل نمی کنی .
موقع رفتن کلید و از رو در برمیداره و میره بیرون . من مات و مبهوت وسط اتاق وایستادم ، کلید... نه... دیگه حتی تو
این اتاق هم نمی تونم امنیت داشته باشم . کاش زودتر بیدار شده بودم .
لباسمو عوض میکنم و یه شال میندازم رو سرم و آروم در و باز میکنم ، کسی نیست با خیالت راحت میرم سمت
دستشویی .
به خودم تو آینه نگاه میکنم . یکم زیر چشم هام گود افتاده یه لبخند می یاد رو لبم . بیخیال من دیشب با خودم قرار
گذاشت که بیخیال باشم مثل همیشه
صورتم می شورم و در می یام بیرون
- دایه کسی نیست تو خونه
- بیا دختر جان مگه دارید قایم موشک بازی میکنید
میرم تو آشپزخونه . دایه با دیدنم میگه
- چرا حجاب گرفتی ؟
- گفتم شاید کسی باشه
خنده اش گرفته
- آخه دختر جان اگه کسی هم بود که بهت نامحرم نبود ، شوهرته
راست میگه ها به این فکر نکرده بودم .
- دایه کمک نمی خوای ؟
- نه بشین منم دو تا چای بریزم می یام .
یه صندلی میکشم بیرون و می شینم ، خیلی گرسنه ام . زودتر از اینکه دایه بیاد سر میز شروع میکنم به خوردن
- هی میگم پاشو یه چیزی بخور میگی میل ندارم ، ببین تو رو خدا چه جوری میخوره
- اون موقع میل نداشتم خوب

1401/10/24 05:43

پارت #32

دایه هم شروع میکنه به خوردن . تو ذهنم خیلی شلوغه ، خیلی کارا هست که میخوام بکنم . باید از دایه اجازه بگیرم
برم خونه و وسایالمو بیار ، کاش که اجازه بده . دو هفته ی دیگه جواب آزمون می یاد و معلوم میشه باید دوباره کتاب
های هاریسون و اصول فارماکولوژی رو بخونم یا یه راست برم واسه کارآموزی تو بیمارستان .
دلم واسه بچه ها تنگ شده از دیروز که به گلسا گفتم چند بار بهم زنگ زد و گفت که بیاد پیشم ولی من دیروز اصال
تو حال خودم نبودم که ببینم از کدوم طرف اومدیم خونه .
- دایه
- بله
- من می تونم از خونه برم بییرون ؟
دست از صبحونه خوردن میکشه و من و نگاه میکنه
- کجا میخوای بری ؟
- من اینجا زندگی میکنم ، خونه دارم ، همه ی وسایلم هم اونجاست
- تهران زندگی میکنی ؟ با کی ؟
- تنها
- تنها ؟ مگه میشه ؟
- حاال که شده دایه
- یعنی حتی مادرتم باهات نیومده ؟
- نه ، اون پسراشو ول نمیکنه بیاد پیش من زندگی کنه که
- وا .. خوب مادرت
- من از بچگی تنها زندگی میکنم از بچگی ، می تونم برم وسایلمو بیارم ؟
- هر چیزیی الزم داری بگو برات میگیرم .
- دایه شما خودتون گفتید من می تونم برم بیرون ، می تونم درس بخونم
- تا اعتمادمو جلب نکنی نمیشه
- خوب چی کار کنم

1401/10/24 05:44

پارت #33

ببین دختر جان من به خاطر اینکه میر حسین گفت اومدم دلمم به خاطر تنهایت می سوزه ، ولی چاره چیه ی دختر
جان . حاال یکم بگذره ببینم چی میشه .
- پس دوستام می تونن بیان اینجا
- چی بگم واهلل ، بزار از آقا اجازه بگیرم بعد
دیگه کشش ندادم . نفهمیدم از کدوم آقا میخواد اجازه بگیره ولی خدا کنه اجازه بدن . دارم از حرف هایی که تو دلم
انباشتم خفه می شم و باید با یکی حرف بزنم تا سبک بشم .
- بمونم کمکتون کنم
- نه دختر جان تا وقتی من اینجا هستم همه ی کارای خونه با منه ولی وقتی رفتم خودت انجام میدی
با ترس بهش نگاه میکنم
- مگه میخواید برید ؟
- فعال که اینجام حاال ببینیم چی میشه
میرم سمت پذیرایی . خداییش هر *** اینجا رو دکور کرده فوق العاده خوش سلیقه بوده .
از یکی مرد بختیاری بعیده این سلیقه . اگه داداش های خودم بودند که بهترین چیزها رو و به بدترین دکور تبدیل
میکنن . فقط نمیدونم تهران چی کار میکنه ؟ کارش چیه ی ؟
اهمیتی هم نداره هر کاری دوست داره بکنه مهم اینه که به من اجازه بدن زندگی خودمو داشته باشن . دایه هم که
گفت یه کسی رو واسه خودش داره ، این از همه بهتره واسم .
ته دلم روشنه ولی هنوز نگرانم ، اگه بزنن زیر قولشون و بشم یه خون بس اونوقت چی . فکر نمیکنم االن خانوادم
نگرانم باشن ، االن حتما پسرشون پیششونه و من و یادشون نمی یاد .
رادمان ... رادمان چی کار کردی با زندگی من .
بعضی وقت ها شک میکنم به اینکه اونا برادرام باشن . تو اون وقت های کمی که میرفتم خونه انگار اصال منو نمی
دیدند ، باهام حرف نمی زدنند . اینقدر مغرور بودنند که فقط خودشون و می دیدند و این بود تربیت آقابک .
آقابک همه ی زندگی ما رو کنترل میکرد ، همه چیز از زیر دست آقابک رد و تایید می شد . آقابک من و همیشه دور
میکرد از خانواده ، بچه بودم با مدرسه شبانه روزی ، بزرگ که شدم واسه دانشگاه مشکلی نداشتم اما نمی دونستم
این آقابک با اینهمه تعصب چرا منو می فرسته یه شهر دیگه و جوابش راحت بود میخواست دور باشم از خانواده

1401/10/24 05:45

پارت #34

ایلش . االنم که منو با اون وضع فرستادن خون بس . چرا نمی تونستم مثل دخترای دیگه باشم . دورم االن خیلی
ازشون دورم ، ولی بازم احساس امنیت نمی کنم .
با این که دور بودم ولی می دونستم همه زندگی اونا با حرف آقابک عوض میشه .
چرا مگه آقابک کی بود اونم یه آدم بود . درسته پدرشون بود ولی هیچ وقت کارایی که دوست داشتن رو انجام ندادن
به خاطر آقابک . زندگی و رفتار اونا رو ما هم تاثیر گذاشته . همیشه کابوس های دیدن آقابک بود . نمی دونم چرا با من
این کار رو کرد . هنوز نمی دونم چرا رادمان کسی رو کشته . اینقدر زود همه ی مسایل پیش اومده که هیچی نمی
دونم و نمی تونم از دایه بپرسم ، بالخره اون یکی از آدم های اون ایل بود . کسی که برادرم یکی از جوون های شون
کشته بود .
د میزنن . جز دایه کسه دیگه ای نمی تونه باشه
- بله
- میز و چیدم ، ایشاهلل که گرسنه ای ؟
خندم میگیره ، داره طعنه میزنه .
- االن می یام دایه
شالمو سرم میکنم ، با اینکه االن اون محرم منه ولی دلم نمیخواد حتی باهاش روبرو بشم چه برسه بدون حجاب منو
ببینه . دختری خیلی مقید نیستم . همیشه سعی کردم حجابم نورمال باشه نه خیلی شدید و نه خیلی باز .
میرم بیرون کسی تو راهرو نیست ، آروم میرم سمت پذیرایی . فقط دایه تو آشپزخونه است .
میرم و میشینم
- خسته نباشی
دایه لبخندی میزنه
با اینکه صبحانه خیلی خوردم ولی با این میزی که دایه چیده اشتهای آدم باز میشه .
- با آقا صحبت کردم ،
همه ی بدنم گوش میشه تا حرف های دایه رو بشنوم
- گفت مشکلی نداره . فقط گفت من حرف هامو یه بار تکرار میکنم
فهمیدم منظورش میر حسین

1401/10/24 05:46

پارت #35

در راهرو رو باز میکنم و با خیال راحت میرم سمت پذیرایی ولی دایه اونجا نیست برمیگردم سمت راهرو دمه اتاقش
می ایستم . بعد از اینکه دایه گفت کیاوش صبح ها میره بیرون و شب ها می یاد البته خیلی کم بعدازظهر هام می یاد
خونه خیالم راحته که کسی خونه نیست .
در میزنم
- بیا تو دختر جان
در و باز میکنم و سرمو می برم تو اتاق
- بیا تو ، این چه جوریشه
به سرم که فقط تو اتاق اشاره میکنه . در و باز میکنم و میرم تو اتاق . دایه سر سجاده نشسته
- چی شده ؟
- ببخشید آدرس اینجا رو ندارم
آدرس و میگه و حفظ میکنم و از اتاق در می یام بیرون .
پس خونه ی به این باحالی باید یه همچین جای باحالی هم باشه ولی واسه من چه اهمیتی می تونه داشته باشه . شاید
اگه با عشق ازدواج میکردم ، شاید اگه یکم ، فقط یه کم به شوهرم احساس داشتم االن اینجا می تونست قصری باشه
که تو رویاهام داشتم ولی االن چه اهمیتی داره . االن که اینجا ایستام دل خوشی ندارم ، دلم خوش نیست که اینجام .
خوبه که دورم مثل همیشه از خانواده ای که خانوادم نبودند ولی دلم خوش نیست ، نیست، االن که به عنوان یه خون
بس پامو گذاشتم تو این خونه نه به عنوان یه عروس .
باز حالم گرفته است . تو اوج خوشحالی ناراحتم . منی تا هفته ی پیش آزاد بود و واسه کارام از کسی اجازه نمی گرفتم
حاال واسه اینکه اجازه دادن دوستامو ببینم دارم رو ابرا راه میرم . دوباره غم عالم می یاد سراغم .
تو این چند روز حالم همینه ، منم دختر بودم با آرزوهای دخترونه ، آرزوهایی که هر دختری دلش میخواد بهش برسه .
آشنا شدن با مردی که می تونست مرد زندگیش باشه ، عاشق شدن ، چرا نمی تونم عاشق مردی بشم چون من روژانم
نوه ی آقابک ، هیچ وقت نمی تونم عاشق کسی بشم چون همه ی انتخاب های زندگیمو آقابک میکنه . دلم میخواست
زمزمه های عاشقانه بشنوم ، دلم میخواست مثل همه ی دخترا حق انتخاب داشته باشم و اونو انتخاب کنم اونی که تو
رویاهام می دیدم . یه مراسم عاشقانه ، پوشیدن لباس سفیده بلندی که آرزوی هر دختری بود ، یه روز باشکوه ، یه
روزی که فقط واسه من و اون باشه و من ملکه اون روز باشم ، کنار مردی راه برم ، دستهایی رو بگیرم که واسه
خواستنم هر کاری میکنه ، دوست داشتم وقتی نگاهش میکنم عشق و تو چشماش ببینم

1401/10/24 05:55

پارت #36

در راهرو رو باز میکنم و با خیال راحت میرم سمت پذیرایی ولی دایه اونجا نیست برمیگردم سمت راهرو دمه اتاقش
می ایستم . بعد از اینکه دایه گفت کیاوش صبح ها میره بیرون و شب ها می یاد البته خیلی کم بعدازظهر هام می یاد
خونه خیالم راحته که کسی خونه نیست .
در میزنم
- بیا تو دختر جان
در و باز میکنم و سرمو می برم تو اتاق
- بیا تو ، این چه جوریشه
به سرم که فقط تو اتاق اشاره میکنه . در و باز میکنم و میرم تو اتاق . دایه سر سجاده نشسته
- چی شده ؟
- ببخشید آدرس اینجا رو ندارم
آدرس و میگه و حفظ میکنم و از اتاق در می یام بیرون .
پس خونه ی به این باحالی باید یه همچین جای باحالی هم باشه ولی واسه من چه اهمیتی می تونه داشته باشه . شاید
اگه با عشق ازدواج میکردم ، شاید اگه یکم ، فقط یه کم به شوهرم احساس داشتم االن اینجا می تونست قصری باشه
که تو رویاهام داشتم ولی االن چه اهمیتی داره . االن که اینجا ایستام دل خوشی ندارم ، دلم خوش نیست که اینجام .
خوبه که دورم مثل همیشه از خانواده ای که خانوادم نبودند ولی دلم خوش نیست ، نیست، االن که به عنوان یه خون
بس پامو گذاشتم تو این خونه نه به عنوان یه عروس .
باز حالم گرفته است . تو اوج خوشحالی ناراحتم . منی تا هفته ی پیش آزاد بود و واسه کارام از کسی اجازه نمی گرفتم
حاال واسه اینکه اجازه دادن دوستامو ببینم دارم رو ابرا راه میرم . دوباره غم عالم می یاد سراغم .
تو این چند روز حالم همینه ، منم دختر بودم با آرزوهای دخترونه ، آرزوهایی که هر دختری دلش میخواد بهش برسه .
آشنا شدن با مردی که می تونست مرد زندگیش باشه ، عاشق شدن ، چرا نمی تونم عاشق مردی بشم چون من روژانم
نوه ی آقابک ، هیچ وقت نمی تونم عاشق کسی بشم چون همه ی انتخاب های زندگیمو آقابک میکنه . دلم میخواست
زمزمه های عاشقانه بشنوم ، دلم میخواست مثل همه ی دخترا حق انتخاب داشته باشم و اونو انتخاب کنم اونی که تو
رویاهام می دیدم . یه مراسم عاشقانه ، پوشیدن لباس سفیده بلندی که آرزوی هر دختری بود ، یه روز باشکوه ، یه
روزی که فقط واسه من و اون باشه و من ملکه اون روز باشم ، کنار مردی راه برم ، دستهایی رو بگیرم که واسه
خواستنم هر کاری میکنه ، دوست داشتم وقتی نگاهش میکنم عشق و تو چشماش ببینم

1401/10/24 18:20

پارت #37

دلم میخواست بهم محبت کنه ، یه محبت ناب ، محبتی که خالص باشه . دوست داشتم وقتی کنارش راه میرم دستمو
بگیره و بهم احساس امنیت بده ، احساسی که هیچ وقت هیچ مردی بهم نداد .
ولی چی میخواستم چی شد .
گناهم چی بود ؟ گناهم این بود که یه دختر بود ، گناهم این بود که تو ایل به دنیا اومده بودم ، گناهم این بود که خواهر
رادمان بود و شاید نه ، گناهم فقط و فقط این بود که نوه ی آقابک بودم .
نمی بخشم ، هیچ وقت نمی بخشمشون به خاطر کاری که با من کردن . میخواستم برم پیش نازگل ، نمی خواستم حتی
آقابک و ببینم ولی مثل همیشه منو تو عمل انجام داده قرار داد . مثل همیشه اونقدر با اقتدار گفت می یان دنبالت که
حتی نتونستم مخالفت کنم ، چرا نتونستم چرا نتونستم از خودم ، از آیندم دفاع کنم . ولی نه ، نمی تونستم حرف بزنم
، اونم جلوی کی ، آقابـک .
مردی که خشمش زبانزده بود بین ایالت . مردی که از محبت بوی نبرده بود . مردی که همیشه واسه دیگران تصمیم
میگرفت . و ایندفعه تصمیمی گرفت که بازم مثل همیشه طرف پسراشو گرفت .
هنوز نمی دونم این خون بس شدن چه عواقبی میتونه داشته باشه . شاید میر حسین گفته می تونم برم دانشگاه و
دوستامو ببینم ولی یه جای کار میلنگه ، یا اونا خیلی آدم های با فرهنگ و با شعوری بودن یا یه کاری میخواستند با
من بکنند .
خون بس شدن یعنی تموم شدن ، یعنی باختن . اونا می دونستن ، خوبم می دونستن خون بس یعنی چی ولی بازم منو
مجبور به این کار کردنند .
می ترسم ، می ترسم از این آرامشی که شاید آرامش قبل طوفان باشه . حرفی نمی زنند ، کاری نمی کنند . مگه نه
اینکه برادر من ، نوه شو کشته .
به چمدونی که هنوز گوشه ی اتاقه نگاه میکنم . چند روزه که گوشیمو شارژ نکردم و ممکنه که خاموش بشه . بلند می
شم و میرم رو زمین میشینم و چمدونو باز میکنم .
چند دست لباس ، چند تا کتاب ، دو تا صندل و یکم خرت و پرت تو چمدونه .
هنزفری با شارژ گوشیمو در می یارم بیرون و میرم دوباره رو تخت دراز میکشم و شارژ و وصل میکنم به پریز برق .
دراز میکشم و هنذفری رو میزارم تو گوشمو و لیست آهنگ ها رو باز میکنم .
گوش کردن به موسیقی همیشه خوبه ، تنها کاری که تو تنهایی انجام می دم .
آهنگ های غمگین حال روز االنمو بدتر میکنه ولی بازم گوش میدم . اونقدر گوش میدم که بغضم میشکنه و اشکام
می یاد پایین . گریه شاید همه رو سبک کنه ولی اونقدر سنگینم که با گریه هم سبک نمی شم

1401/10/24 18:22

تمام بالشو خیس کرده ، هر قطره ای از این اشک ها حاصل یه درد تو زندگیم . هر کدومشون مسبب داره ،
هر کدومشون واسه خاطر کارایی میریزن که انجام نشد .
نمی دونم دلیلش گریه کردنم بود یا خسته بودنم بود که خوابم برد

1401/10/24 18:22

پارت #39

با صدای دایه از خواب بیدار می شم و با گیجی رو تخت می شینم
- پاشو دختر جان ، دوستات اومدن
یکم طول میکشه تا بفهمم دایه چی گفت . ولی اون وقت که متوجه حرفش شدم ، نفهمیدم چه جوری از تختم پایین
پریدم و دویدم سمت پذیرایی .
چند روزی بیشتر نبود که ازشون خداحافظی کرده بودم ولی واسه من مثل ده ها سال طول کشید . لحظات خیلی
سختی بود که به تنهایی باهاش کنار اومدم و حاال دیدن دوستام فوق العادست .
اونطرف سالن نشتسن .
گلسا ، ترانه و مریم .
دوستایی که تو این چند سال تو دانشگاه باهاشون آشنا شده بودم . دوستایی که تو تک تک لحظاتی که بودم کنارم
بودن . درسته که قبال خیلی تنها بودم ولی وقتی با اونا آشنا شدم دیگه تنها نبودم . اونا بودن ، همیشه بودن و حاالم
اینجا هستن .
- بچه ها
از رو مبل بلند میشن و من پرواز میکنم سمتشون .
اول از همه مریم می یاد سمت ، دوست داشتنی بود ، خیلی زیاد .
دختره گندمی شکل که به طرز زیبایی همیشه آراسته بود . صورت بیضی شکل و چشمهای کشیده خیلی آشنا بودن ،
انگاری که سالهاست ندیدمشون .
میرم سمت ترانه و محکم بغلش میکنم .
ترانه خیلی شیطون بود، خیلی زیاد . اگه کنارش باشیم یه لحظه هم احساس آرامش نمی کنم انقدر که شیطونی میکنه
ولی با تمام شیطنتاش دوست خیلی خوبی برام بوده و البته هست .
قبل از اینکه گلسا رو بغل کنم چند ثانیه نگاهش میکنم . گلسا خوب بود ، زیاد خوب بود ، فهمیده بود ، اعتمادی که
به گلسا داشتم به *** دیگه ای نداشتم ، گلسا فوق العاده مهربون و کاردان بود . گلسا همیشه تو سختی ترین حاالت
ممکن بهترین تصمیم ها رو می گرفت و االن من تو بدترین موقعیت زندگیم بودم ، بدترین .
- دخترا جان دوستاتو سرپا نگه داشتی چرا ؟
با صدای دایه سرمو برمیگردونم و به دایه که داره می ره سمت آشپزخونه نگاه میکنم . خوشحالم که دایه اجازه داد تا
بچه ها بیان

1401/10/24 18:24