The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان جذاب😍

866 عضو

پارت#40

ببشینید
خودم میرم و کنار می شینم و نگاهشون میکنم
ترانه سرشو سمتم کج میکنه
- کوش پس ؟
با تعجب میگم :
- کی ؟
- شوهرت
چشمام گرد میشه . گلسا خیلی آروم ولی با اعتراض اسم ترانه رو صدا میکنه
- خوبی ؟
- می بینی که اوضاع منو ، خیلی خوبم
خوبم ، خیلی خوبم ، بهترین از این نمی تونم باشم .
خیلی آروم اینا رو به گلسا میگم
- هی هی ...
به ترانه نگاه میکنم ، با حضور دایه معذبیم ، خیلی خیلی آروم حرف می زنیم
سرمو تکون میدم
- این پیر زن مادرشوهرته ؟
مریم که کنار ترانه نشسته با دستش می زنه به پهلوی ترانه .
- چرا میزنی خوب ، میخواستم ببینم مادر شوهرشه یا نه
- مثال که چی بشه
- مریم خنگی ها ، اگه مادرشوهرش باشه ، پس قیافه ی شوهرشم چنگی به دل نمی زنه .
از حرف های ترانه خنده می یاد رو لبم . چه ساده ، با چه حرف هایی لبخند می یاد رو لبم
- دیوانه
- بچه ها درست بشینید ،داره می یاد

1401/10/24 18:25

پارت #41

منم به تبعیت بچه ها تکیه میدم به مبل ، دایه با یه سینی که چند تا لیوان توشه داره می یاد سمت مون .
بلند میشم و سینی رو از دستش می گیرم و به بچه ها تعارف میکنم . فکر میکردم که دایه میره ولی نشست رو مبل .
بعد از تعارف کرده شربت ها یه لیوان واسه خودم برمیدارم و می شینم .
بچه ها خیلی مودب و متین دارن شربت هاشونو می خورن . گلسا یه کم از شربتش می خوره و لیوانشو میزاره رو میز و
میگه :
- ممنون که اجازه دادید ما بیایم اینجا
داسه سرشو تکون میده و میگه :
- درسته روژان عروس خون بس ایل ماست ولی میرحسین نمی خواد او اذیت بشه . میدونم که یه چیزایی براتون
گفته . اجازه دادم تا بیاید چون باید می دیدمتون . بعد از اینهمه سال که از خدا عمر گرفتم می فهمم کی خوبه و کی
بد .
شمارهاتونو بنویسید تو یه کاغذ .
- شماره ؟
- واسه میر حسین
ترانه زیر لب یه آهانی میگه که مریم بهش چشم غره میره .
دایه از رو مبل بلند میشه . همون جوری که بلند می شه میگه :
- کنار دوستتون باشید ، تنهایی بد دردیه .
اینو میگه و میره سمت راهرو و بعد ناپدید میشه .
مریم نفسشو با صدا بیرون میده و گره روسری کوتاهشو باز میکنه .
- وای خفه شدم .
- هوا که خوبه .
- استرس داشتم جلوش نشسته بودم
ترانه هم به تبعیت مریم شالشو میندازه رو شونهاشو
- ولی خودمونیم عجب صدایی داشت . حرف زد من از ترس میخ شدم به مبل

1401/10/24 18:32

پارت #42

اتاق نداری ؟
به گلسا نگاه میکنم
- چرا دارم ، واسه چی ؟
- نترس بابا ، چرا رنگت پرید . گفتم بریم اونجا راحت تر باشیم .
با بچه ها میرم سمت اتاقم .
- این اتاق کی ؟
ترانه داره به اتاق کیاوش اشاره میکنه
- اتاق کیاوش
- بریم نگاه کنیم
- بیخیال ترانه
- نرفتی تا حاال ؟
- نه بابا مگه دیوانم
- بزار برم دیگه
- ترانه تو رو خدا بیا بریم االن می یاد شر میشه
با بچه ها میرم تو اتاق و در پشت سرمون می بندم .
بچه ها مانتوهاشون در می یارن و هر کدوم یه جا می شینن . ترانه رو کاناپه لم میده و پاهشو دراز میکنه .
- خوب تعریف کن ببینم چطوری شوهر کردی ؟
مریم میره کنارشو پاهاشو میندازه پایین و خود میشینه
- اینقدر شوهر شوهر نکن ، بیشعور
- وا ، خوب شوهر کرده دیگه . حسود نباش مریم خـــانم
- بچه ها بسه دیگه ، ما اومدیم تا یکم حال روژان بهتر بشه نه اینکه غر غر های شما رو بشنوه . از خودت بگو روژان ،
اوضاعت اینجا چطوره ؟
- خودم که خیلی بدم ، خیلی

1401/10/24 18:34

پارت #43

گفتم که داغونم ، گفتم که بالتکلیفم ، همه رو گفتم . اونقدر گفتم و گفتم تا خالی شدم . و اونا فقط گوش کردن و
اجازه دادن حرف بزنم و خودمو خالی کنم . با صدای هق هقم به خودم اومدم . داشتم گریه میکردم ، تمام مدتی که
داشتم تعریف میکردم گریه میکردم . چرا تموم نمیشه ، چرا گریه های من تمومی نداره .
بغل گلسام و داره موهامو نوازش میکنه
- بسه عزیزم ، با گریه چیزی درست نمیشه
- با هیچ چیزی درست نمیشه ، هیچ چی . من تموم شدم
- نگو این حرفو . این چیزایی که اینا گفتن خیلی بد به نظر نمیرسه . تو می تونی زندگی خودتو داشته باشی .
- مریم چی میگه ، من دارم زیر این فشار داغون می شم . زیر فشاری که همش باعثش خانوادم بودن
- حق با تو ، ولی االن که دیگه نمی شه کاری کرد . شما با هم عقد کردید
عقد ، صیغه دایم .
- چی کار کنم ، نمی دونم باید چطوری با این شرایط کنار بیام
- هیچی بابا ، عشق و حال . شما که نمی خواید با هم روبرو بشید .
ترانه راست میگه ولی ..
- ببین گلسا راست نمی گم ، می تونی درس بخونی ، همه کارایی که قبال میکردی و انجام بدی . خودشون بهت اجازه
دادن
- اون موقع یه اسم تو شناسنامم نبود ولی حاال هست
گلسا دستمو میگیره
- درست هست ولی تعهدی نداری ، اون خودش نمی خواد تو به اون تعهدی داشته باشی .
- ببین روژان
سرمو سمت مریم میگیرم
- تو که تو فاز دوست پسر گرفتن و این حرف ها نیستی پس از چی نگرانی
- نمی دونم ، نمی دونم

1401/10/24 18:34

پارت#44

حرف زدیم ، هر کدوم چیزی میگفت که در آخر نتیجه گرفتیم که بیخیال اون اسم بشم تو شناسنامم و همون کارایی
که قبل از رفتن انجام میدادم انجام بدم . من باید بتونم با این شرایط جدیدی که تو زندگیم دارم کنار بیام مثل تموم
شرایط قبلی زندگیم .
بچه ها مانتو هاشونو تنشون کرده بودن میخواستم برن . دایه تو آشپزخونه است .
هوا کامال تاریک شده .
- دارید میرید
- با اجازتون ، ببخشید مزاحم شدیم
- خوش آمدید
دخترا با یه خداحافظی میرن سمت در که منم دنبالشون میرم .
- کاری داشتی زنگ بزن
- آره ، به منم زنگ بزن شاید جواب دادم
- ترانه بسه دیگه ، تو خسته نمی شی . قربونت برم کاری نداری ؟
- نه . مرسی که اومدید
بعد از اینکه بچه ها وارد آسانسور شدن در و می بندم و می یام داخل . میرم تو آشپزخونه
- مرسی که گذاشتید دوست هام بیان اینجا
- دوست هایی خوبی داری
یه لبخند می یاد رو لبم
- آره خیلی خوبن ، جای خانواده ی نداشتمو واسم پر کردن
دایه داره شام درست میکنه
- میشه یه چیزی بپرسم
قاشق به دست برمیگرده عقب و منو که نگاه میکنه
- بگو دختر جان
- چرا.... چرا شماره دوستامو گرفتید

1401/10/24 18:36

پارت #45

فکر نمیکنی که میر حسین همین جوری ، تو رو که هم جوونی هم خوشگل ول کنه تو این شهر به این درندشتی
- آخه
- آخه نداره که . درسته من هستم تو این خونه ، ولی منه پیرزن چه کاری میتونم بکنم . میر حسین آدم هایی داره که
مواظب همه چی باشن ؟
با ترس و چشماهای گرد شده دارم به دایه نگاه میکنم .
- یعنی .. یعنی مراقب منم هستن
- مراقبن تا مشکلی برات پیش نیاد
من از وقتی که یادم می یاد تنها زندگی میکردم و تا حاال کسی مراقبم نبود ، حاال میر حین کسایی رو گذاشته تا از من
مواظبت کنن
از رو صندلی بلند می شم
- من ... من که .. آخه من کاری نمی کنم که
لکنت گرفتم ،
- نگفتم که تو کاری میکنی ، برادر تو یکی از پسر های ایل و کشته ، صد تا دشمن داری دختر جان
- خوب من ، یعنی من اومدم تا این ....
- تو اومدی تا دعوا تموم بشه ولی نمی تونی داغ دل مادر و کم کنی . نمی تونی داغ اوالد و تو دل پدر و مادرش کم
کنی . نمی تونی یاد پسر رشید ایل و کم رنگ کنی دختر جان
- مادر ؟ اوالد ؟
- دختر جان حواستو جمع کن ، درسته که میر حسین و کیاوش خان گفتن که می تونی هر کاری بکنیی ولی توام
حواست به کارات باشه ، یه وقت پاتو از گلیمت درازتر نکنی
- من به خدا هیچ کاری نمی کنم
- می دونم ، ولی شیطون بیکار نمیشه
- یعنی همه جا دنبالمن
- فقط تا وقتی که اعتماد میر حسین و جلب کنی

1401/10/24 20:55

پارت #46

دوباره می شینم رو صندلی ، از حرف هایی که شنیدم دو تا شاخ رو سرم سبز شده ، مراقبمم تا کاری نکنم وای خدا
من چطوری می تونم به مثل سابق زندگی کنم ، وقتی می دونم کسی هست که مراقبمه .
میر حسین از آقابک بدتره . ولی نه ، اون نمی خواد خون و خونریزی دوباره شروع بشه وگرنه من و چه به مراقب ، اصال
من واسه اونا چه اهمیتیی میی تونه داشته باشم ، من فقط یه خون بس ، یه دختری که اومده تا جلوی خون و
خونریزی رو بگیرم .
- نمی خواد بترسی ، تو که نمی خوای به شوهرت خیانت کنی ؟
- من ... شوهر ... کی ... خیانت ..؟
- دختر جان هول نکن .
- به خدا من کاری نمی کنم
- پس نمی خواد نگران باشی
دوباره بغض کردم ، در جواب دایه فقط سرمو تکون میدم . میخوام بلند بشم
- شام االن حاضر میشه ؟
- یه وقت نیاد
- کی ؟
- همون دیگه
اخم میکنه و میگه :
- همون اسم داره ، کیاوش خان
با اکراه اسمشو میگم
- کیاوش خان نیاد یه وقت
- تو بخور اگه اومد میری تو اتاقت
- باشه ،کمک نمی خواید ؟
- اگه می تونی یکم ساالد درست کن

1401/10/24 20:56

پارت #47

بلند می شم و میرم سر یخچال . اولین باره که دارم تو این خونه کاری انجام می دم . در یخچال و باز میکنم و تا سقف
پر شده از تو کشوها کاهو وسایلو در می یارم و میچینم رو میز و مشغول ساالد درست کردن می شم ولی هنوز فکرم
درگیر اون مراقبیه که راجع بهش حرف زدیم .
سر میز شام از دایه اجازه گرفتم تا فردا برم خونه و وسایلمو اینجا بیارم . اونم اجازه داد ولی خیلی اصرار کرد که
مواظب باشم و کاری نکنم که میر حسین بهم بی اعتماد بشه .
با بچه ها تماس گرفتم و واسه فردا ساعت 00 قرار گذاشتیم . ساعت 9 بود که از خواب بیدار شدم و لباسمو برداشتم و
آهسته در و باز کردم و رفتم تو حموم و در قفل کردم .
یه دوش ، حسابی سر حالمم می یاره .
*************
کیاوش
ساعت 00 بود که تلفنم زنگ خورد . با بهار و چند تا از بچه ها واسه شام رفته بودیم بیرون . داشتم با یکی از بچه ها
حرف میزد و هواسم به گوشیم نبود
- عزیزم تلفنت خودشو کشت
شماره خونه افتاده رو صفحه ، بهار داره با اخم نگاهم میکنه . خندم میگیره و با یه لبخند محو ، جواب میدم .
- بله
- سالم کیاوش خان
- سالم دایه ، خوبید ؟
- شکر پسرم ، کی می یای خونه ؟
- دایه من دیر می یام ، شما بخوابید
- باشه
- شب بخیر
بعد از اینکه گوشی رو قطع میکنم بهار میگه
- کی بود

1401/10/24 20:57

پارت #48

دایه
- چی میگفت ؟
- هیچی می گفت کی می یای
لباشو فشار میده و آهانی زیر لب می گه .
ساعت 0 بود که کلید و تو قفل چرخوندم و در و باز کردم . خونه تو سکوت مطلق بود .
هونجوری که میرم تو خونه زیر لب میگم
- از خونه خودمونم فراری شدیم
یه لیوان آب برمیدارم و میرم تو اتاقم .
کنجکاوی نسبت به دختری که االن تو اتاق دیوار به دیوار من خوابیده خیلی سخته . دوست نداشتم یه همچین
دختری همسرم شه . می خواستم دختری رو انتخاب کنم که از هر نظر با من یکی باشه نه فرقمون مثل زمین و آسمون
باشه .
دوست داشتم بهار و به خانوادم معرفی کنم ولی کل شق بود و همین باعث می شد مردد بشم تو معرفی به خانواده .
درسته سالهاست دارم تنها زندگی می کنم و خودم واسه زندگیم تصمیم میگیرم ولی ازدواج تصمیمی نبود که بخوام
تنهایی بگیرم . ولی مطمعنا بودم که بقیه راضی نبودم . تو این مدتی که با بهار آشنا شدم سعی کردم تا بعضی از عادت
هاشو که از نظر من زیاد مورد قبول نبود کم کنم ولی خیلی کم پیش می یومد تا موضعشو ترک کنه و کوتاه بیاد .
حرف های بهار کالفم کرده البته حق داره ، نمی تونه زن رو تو این خونه تحمل کنه ولی خوب چاره ای نیست . نمی
تونم رو حرف میر حسین حرف بزنم . چند باری هم با بابا تماس گرفتم ولی چیزی تغییر نکرده . کالفه شدم از این همه
فشار . ولی چاره ای نیست اگه اون دختر تا االن اونجا مونده بود معلوم نبود مرده بود یا زنده .
ساعت 8 بود که از خواب بیدار شدم واسه ساعت نه و نیم تو شرکت جلسه داشتم و زود از خواب بیدار شده بودم .
دیشب یکم با بهار بحث کرده بودم . از اون روزی که سر و کله ی این دختره تو زندگیم پیدا شد یه روز آروم نداشتم .
لباسمو می پوشم و دنبال کیفم میگردم .
یکم بعد از اتاق در می یام بیرون وقتی داشتم میرفتم سمت صدای آب و شنیدم و ناخودآگاه وایستادم .
از تو آشپزخونه داره صدا می یاد . دایه داره صبحانه آماده میکنه پس اون دختره ......
نمیدونم چرا ولی یدفعه ته دلم جوری شد . اون دختر زن من بود بدون اینکه تا االن دیده باشم . اون دختر زن من بود
در حالیکه من عاشق یه نفر دیگه بودم . دلم براش سوخت که باید زندگی اینجوری داشته باشه . درسته دل خوشی

1401/10/24 20:58

پارت #49

ازش ندارم چون از وقتی پاشو گذاشت تو زندگی من همه چی عوض شد بود ولی دلم به حالش می سوزه . اون خیلی
بدبخته که خانوادش باهاش یه همچین معامله ای کردن . بوی خوش بویی که می یاد یه لحظه از خود بی خود می شم
ولی با صدای دایه به خودم می یام و میرم سمت پذیرایی
سالم دایه
- سالم کیاوش خان
- صبحونه حاضره ؟
- آره پسرم بیا
یکم صبحونه می خورم و میرم سمت شرکت تا به قرارم برسم ولی هنوز نتونستم از اون بوی خوش بویی که از حموم
می یومد و مستم کرده بود ، بیام بیرون . بویی محشری داشن .
نمی دونم بوی چی بود ولی هر چی بود تا االن به مشامم می رسید .
همین که وارد دفتر شدم خانم رحمتی منشی شرکت از رو صندلی بلند شد و رهام از اتاق کنفرانس اومد بیرون .
همونجوری که با هم دست میدیم میگه :
- چرا پس دیر کردی پسر
- تو راه تصادف شده بود
- اوکی ، زود باش منتظرا
جلسمون یکم بیشتر از اونی که فکر میکردیم طول کشید . انگار که جلسه توجیهیه ، کلی باهاشون سر و کله زدیم .
- چه قدر گیر بودن
همونجوری که از رو صندلی بلند می شم میگم :
- آره بابا فکم درد گرفت اینقدر حرف زدم
- اوضاع با بهار خوبه ؟
- چطور ؟
- صبحی بهار زنگ زده بود
- بهار .....

1401/10/24 20:59

پارت #50

بهار و با تعجب میگم ، بهار به رهام زنگ زده بود .
- واسه چی
- گیر داده بود به این دختره بیچاره هر چی هم از دهنش دراومد به دختره گفت . از دست توام شاکی بود بد
پرونده ها رو از رو میز برمیدارم و میرم سمت در
- زنگ میزنم از دلش درمی یارم
- واسه بار صد هزارم ، از این دختر بکش بیرون کیاوش
- واسه بار صد هزارم عاشقشم
- از ما گفتن از شمام نشنیدن ، یکم دیگه می یام پرونده رسولی رو یه نگاه بندازیم
سرمو تکون میدم و در باز میکنم .
- خانم رحمتی به علی آقا بگید یه قهوه واسه من بیاره .
- چشم ، همین االن
کیفمو میزارم رو میز و دفترمو از تو کیف در می یارم و میزارم رو میز منتظر رهام میشم . اما قبلش تصمیم میگیرم به
بهار زنگ بزنم
- بله
- سالم
- علیک سالم
با حرص سالم میده
- االن عصبانی ؟
- نه واسه چی
- پس خدا رو شکر همه جا و همه چیز در امن و امانه .
- بله همه جا جز خونه ی شما .
- خونه ی منم امان و امانه ها
- نه خیر ، نه تا وقتیکه اون دختره تو خونه تو باشه

1401/10/24 20:59

پارت #51

بیخیال اون دختره ، با اون چی کار داریم
- شاید اون با تو کار داشته باشه .
امان از دست حسودی های بهار .
- بهار جان ، عزیزم من چند دفعه گفتم با اون کاری ندارم .
- اصال چرا میری اونجا
- بهار خونمه ، نمیشه که نرم خونه
- اصال یه خونه دیگه بگیر واسه خودت
- نمیشه تنهاش بزارم
- مگه اون تنها خونه است ... مگه نگفتی اون پیر زنه هم خونه است . دورغ گفتی ، آره ... هر شب با اون تنهایید
پشت سرهم حرف میزنه و عصبانیه . کالفه دستمو میکنم تو موهام
- اوال پیر زن نه دایه . دوما هست ولی نمی تونم اونا رو تنها بزارم که
- من این چیزا حالیم نمیشه
همون موقع رهام می یاد تو اتاق
- شب راجع بهش حرف بزنیم
- شب حرف بزنیم ولی شما شب پیشم میمونی اجازه نمی دم بری ، اوکی ؟
- باشه عزیزم ، فعال کار نداری
گوشی رو مزارم رو میز و نفس عمیقی میکشم
- بهار بود ؟
- آره
- چرا کالفه ای پس
- کالفه مال یه دقیقمه ،این چی بود دیگه جفت پا اومد وسط زندگیم .
- حوری بهشتی
خندم میگیره ، حوری که زندگیم و بهم ریخت

1401/10/24 21:00

پارت #52

روژان
بعد از چند ثانیه که واسه من مثل چند ساعت گذشت بازم صدای قدم ها بود که آرومم کرد و نشون میداد که اونی که
پشت در وایستاده بود داره دور میشه .
دیگه نفهمیدم چطوری دوش گرفتم و از حموم دراومدم بیرون . سرمو سمت پذیرایی میگریم ، کسی نیست .
- عافیت باشه
- وای
دستمو میزارم جلوی دهنم تا جیغ نکشم ، برمیگردم عقب و دایه رو پشت سرم می بینم
- ترسیدم
- بیا صبحونه بخور
- چشم
- اول موهاتو خشک کن
زیر لب چشمی میگم میرم سمت اتاقم .
عادت اینکه موهای لختمو خشک کنم نداشتم . ولی دیگه عادتهامو باید ترک کنم و عادتهایی باب میل دیگران داشته
باشم و فقط باید بگم چشم .
یه مانتو آبی روشن و شلوار لی و یه شال از تو چمدون در می یارم و با بدبختی اتو رو پیدا میکنم و لباسامو اتو میکنم
و از اتاق در می یام بیرون
بعد از صبحونه و نصیحت های دایه از سر میز بلند میشم .
- قبل از اینکه هوا تاریک بشه خونه ای .
- چشم
همین که در آسانسور بسته می شه ، تو اون محوطه ی کوچک احساس آرامش میکنم ، آرامش و آزادی .
با تعجب به البی نگاه میکنم . محیط خیلی جالبی . عین آدمم هایی که تا االن هیچی ندیدن به اطراف نگاه میکنم .
چند روز پیش که اومدم تو این خونه اصال هواسم به محیط اطرافم نبود ولی االن داشتم با دقت نگاه میکردم که با
صدای سالم کسی دست از نگاه کردن به اطراف کشیدم
به مردی که بهم سالم داده نگاه میکنم . حدودا 55-55 سال بهش می خورد. کت و شلوار معمولی تنش کرده بود

1401/10/24 21:01

پارت #53

زیر لب جوابشو میدم و متعجب که این کی بود ؟
- خوب هستید خانم مهندس
مهندس ، تا اونجایی که یادم می یاد دانشجوی پزشکی بودم نه مهندسی ، یعنی این چند وقت این همه بهم فشار
اومده که یادم رفت بود مهندس بودم . از فکر مسخره ای که کردم اخم میکنم ، درسته اون اتفاق ها افتاده ولی دیونه
نشدم که .
- ببخشید
- من احمدی هستم نگهبان ساختمون
ابروهای باال رفتم به حالت عادی برمیگرده ، اخمم جاشو به یه لبخند میده و به مردی که روبروم ایستاده نگاه میکنم .
حاال که فهمیدم کیه ترسم می ریزه ، می ترسیدم نکنه اون آدم هایی باشن که مراقبمن.
- ممنون ، ببخشید من تا حاال ندیده بودمتون
- فراموش کردید ، من چند روز پیش شما رو با مادر آقای مهندس دیدم
گیج میزنه یارو ، مهندس ، مادر مهندس .. فکر کنم اشتباه گرفته .
لبخندی میزنم که خودم دقیقا معنیشو نمی فهمم
- با اجازتون
- خواهش میکنم .
از پله ها می رم پایین و خودمو تو یه خیابون فرعی می بینم .
با ترس به اطراف نگاه میکنم تا ببینم کسی دنبالم هست یا نه ولی کسی رو تو خیابون ندیدم . آفتاب اجازه نمیده تو
ماشین ها رو نگاه کنم . بیخیال میشم و میرم سمت خیابون .
چهل دقیقه طول کشید تا از اونجا خودمو برسونم به خونه .
کلید آپارتمان و برمیدارم و در باز میکنم . چیزی تغییر نکرده ، همه چیز دقیقا همونجوری که چندین روز قبل اینجا
رو ترک کردم .
در و می بندم و میرم داخل ، هنوز بچه ها نیومدن .
احساس خوبیه که االن خونه ی خودمم مثل قدیما ، ولی دیگه چیزی مثل قدیما نیست همه چیز عوض شده .
کیفمو میزارم رو میز و میرم تو اتاقم و رو تخت دراز می کشم

1401/10/24 21:02

پارت #55

بیخیال بچه ها بیاید بشینید . چیزی می خورید بیارم .
- نه بابا ... تو این چند وقت نبودی واقعا االن چیزی تو یخچالت داری .
خندم میگیره ، راست میگه خوب ...
- خوب چی رو جمع کنیم
- گلسا کتابا مونده
- تو بشین من و ترانه جمع میکنیم
مریم میره سمت کارتون ها یدونه برمیداره و میره تو اتاقم
- خوب خودت برو دیگه با ترانه چی کار داری .. بیچاره ترانه
غرغر های ترانه هم با شکلک هایی که پشت مریم درمی یاره بامزه است
مریم از تو اتاق با صدای بلند ترانه رو صدا میکنه
- اومدم بابا
- کاری دیگه ای مونده ؟
- لباسامو ، خرت و پرت هامو جمع کردم
- بعد از این چی ؟ تا چند روز دیگه جواب امتحان می یاد .
- نمی دونم .. من حتی از یه ساعت دیگه ام خبر ندارم
- اجازه میدن درستو ادامه بدی ؟
با شک سرمو تکون میدم . تا االن که به حرف هایی که گفتند عمل کردنند ولی بازم نمی دونم .
با گلسا حرف زدن آرومم میکنه . هونجوری که حرف میزدیم چند باری صدای صدای مریم و ترانه که همیشه در حال
جنگ بودن اومد ولی دوباره آروم شدن .
ساعت 2 بود که با کمک هم وسایل و جمع کردیم و به باربری زنگ زدم . زیاد وسیله نبود ولی همون چند تا کیسه و
چمدون و کارتن ها رو نمی تونستم تنهایی ببرم .
آدرس و دادم و کرایه رو حساب کردم . صبحی از دایه شماره خونه رو گرفته بودم . زنگ زدم و گفتم که وسیله هامو
می یارن و دایه گفت که زودتر برم خونه

1401/10/25 05:26

پارت #56

بعد از اینکه قطع کردم دیدم بچه ها هر کدوم یه جا ولو شدن
- من گشنمه
- منم همینطور
- منم
- خوب منم گشنم ، زنگ بزنم چیزی بیارن ؟
همه موافقت کردن و زنگ زدم از رستورانی که اشتراک داشتم غذا سفارش دادم .
تا غذا بیاد ، بچه ها استراحت کردن ولی من بلند شدم تا اتاق و سامان بدم چون قرار بود برم و کلید و بدم به امالکی
که ازش خونه رو کرایه کرده بود .
همه جا رو چک میکنم تا چیزی جا نذاشته باشم . تو کمد ، کتابخونه ، میز آرایش و کشوهاش همه رو چک میکنم . رو
تختی رو مرتب میکنم و خم میشم تا زیر تخت و نگاه کنم . یه جفت کفش و چند تا کتاب زیر تخته ، برشون میدارم و
میزارم گوشه اتاق . دوباره روتختی رو مرتب میکنم و بلند میشم .
حموم و دستشویی رو چک میکنم . کلی از وسیله های آرایشم تو کشو ها ست اونم برمیدارم و میزارم کنار کفش و
کتابام . مرتب میکنم و درشو میبندم .
غذا ها رو آوردن و خوردیم ، خوشحال بودم و کمتر احساس نا امیدی میکردم . تو جمع چهار نفرمون خوب بودم .
اونقدر خوب که متوجه گذر زمان نشدم تا به خودمون جنبیدم ساعت 5 بود .
داشتم آماده میشدم و وسایل که جا مونده بود و میزاشتم دمه در که
- روژان اون قایلچه رو نمیبری
نگاهم میره سمت قالیچه ی که به دیوار آویزون کرده . با حواس پرتی برمیگردم
- وای کم مونده بود یادم بره
- هواس جمع و عشق است
- به جای حرف زدن بیا کمک
- مریم جون
- همین دیگه تا کار هست یاد من می یوفتی
- ای خدا من نبودم اونهمه کتاب و جمع کردم

1401/10/25 05:27

پارت #57

با هم جمع کردیم
تا اونا بحثشون تموم بشه من و گلسا با کمک هم قالیجه رو از رو دیوار آوردیم پایین و لوله کردیم و گذاشتم کنار
وسایل دمه در .
دوباره اتاق خواب و نشیمن و آشپزخونه رو چک میکنم . ترانه یه کسیه دستش گرفته ، گلسا هم قالیچه رو بغل کرده
منم کیفم و با ویلون و دستم گرفتم . می ترسیدم بدم باربری ببره .
در قفل میکنم و با بچه میرم بیرون .
در کوچه رو میبندم و سوار ماشین میشم . گلسا داره رانندگی میکن و مریم و ترانه هم با هم حرف میزنن . خونمو
خیلی دوست داشتم .
خوب یادم می یاد وقتی این خونه رو پیدا کردم داشتم از خوشحالی بال در می یاوردم . دوست داشتمش خیلی زیاد .
روزهایی خوبی رو تو این خونه داشتم .
مثل فیلم ها که تو ماشین نشستن و برمیگردن و واسه آخرین بار نگاه میکنن برمیگردم و به خونه نگاه میکنم .
اینم تموم شد . یه صفحه دیگه ، صفحه ای که دوسش نداشتم .
- خوب کجا بریم
- من و مریم باید بریم خونه مامان جون
مریم و ترانه با هم دختر دایی ، دختر عمه بودن و یه مادبزرگ خیلی ، خیلی خوب داشتن .
- منم باید برم کلید و بدنم به اون امالکه
- اوکی پس اول شما پیاده شید ، منم روژان و می برم کلید و بده .
بچه ها پیاده میشن و یکم بعد منم کلید و می برم میدم . قرار شد چند روزه دیگه بیام و رهن و بگیرم ولی چک
ضمانت و همونجا گرفتم .
چک ضمانت تخلیه رو از بابای گلسا گرفته بودم که همون جا ازش تشکر کردم و دادم بهش .
وسط راه از خونه به گلسا زنگ زدن که مهمون اومده و زود بیا . همین که به در مجتمع رسیدم سریع پیاده شدم و
وسایل و گذاشتم کنار پله ها
- تو برو دیگه
- نه بابا بزار اینا رو ببریم باال دست تنها که نمی تونی

1401/10/25 05:28

پارت #58

نه تو برو دیرت شده ، امروز به خاطر من از کارات شدی
- از این حرف ها نداشتیما
باالخره راضی میشه و میره منم با چند تا کیسه و یه قالیچه و کیف ویلون کنار پله ها موندم .
اول قالیچه رو برمیدارم و از پله ها میرم باال ، هواسم بود که کسی تو کوچه نباشه ، از قدیم گفتن مال تو سفت بچسب
همسایه رو دزد نکن . اونا رو میزارن باال و می یام بقیه وسایل و می برم .
به خاطر دویدنم یکم نفس نفس میزدم . کیفم و قالیچه سنگین بودن.
- ببخشید
به اتاق نگهبانی نگاه میکنم ببینم کسی نیست کمک کنه
یکم فکر میکنم تا اسم نگهبانه یادم بیاد
- آقای احمدی ... آقای احمدی
خبری نیست ، عصبانی میشم و داد میزنم
- ای بابا اینم که نیست
- مشکلی پیش اومده
دستم شل میشه و کیف از رو شونم می یوفته . دو قدم میرم عقب تا ببینم صدا از نگهبانیه یا نه ولی کسی اون تو نبود
. یکم دورتر یه پسری وایستاده بود ، چشمم کف پاش .
آب دهنم و قورت میدم و نگاهش میکنم ،
- مشکلی پیش اومده
چهار شونه ، خوش استیل و تو پر ، موهاش پر پشت ، چشم ابرو مشکی
- نه یعنی چرا
لبخند میزنه
- می تونم کمکتون کنم
- من با نگهبانی کار داشتم ولی نیست

1401/10/25 05:28

پارت #59

بیخیال نگهبان میشم و کیفم و با قالیچه رو میزارم دم آسانسور و برمیگردم سمت در ورودی تا بقیه وسایل و بیارم
ولی اون پسره هنوز اونجا وایستاده .
- کمک الزم ندارید
- نه ممنون شما بفرماید
اگه منو ببین با این پسره حرف زدم بیچاره میشم ، دیگه حتی از خونه هم نمی زارن برم بیرون .
میرم و وسایل و برمیدارم و دوباره برمی گردم و میزارم دمه آسانسور ولی دیگه اون پسره رو اونجا ندیدم . بیخیال
دکمه آسانسور و میزنم و چند دقیقه بعد میرسه همکف و میرم باال .
کیاوش
- پسرم شام نمونی
- نه دایه شبم نمی یام منتظر نباشید ، فقط اومدم لباسامو عوض مکنم
دایه می خواست چیزی بگه ولی نگفت ، منم پیگیر نشدم و از خونه زدم بیرون .
ماشین دمه مجتمع پارک کردم . همین که با البی میرسم صدای داد دختری گوشامو کر کرد
- مشکلی پیش اومده
از حرکتش خندم میگیره ، داره دنبال صدای من میگرده .
- مشکلی پیش اومده
همین که دیدمش نفسم بریده شد ، موهاش مشکیش خیلی شلخته از زیر شالش دراومده بیرون و داره با تعجب به من
نگاه میکنه
چهره ی خاصی داشت . خیلی خاص ...
- نه ... یعنی چرا
- می تونم کمکتون کنم
- با نگهبانی کار داشتم ولی نیست
وسایلشو میزارم کنار آسانسور و دوباره میره سمت ورودی
- کمک الزم ندارید

1401/10/25 05:29

پارت #60

نه ممنون ، بفرمایید
میرم سمت البی که پشت آسانسورهاست که اونجا آقای احمدی رو میبینم
- آقای احمدی
- بله مهندس
- یه خانمی مثل اینکه کارتون داشتن دمه نگهبانی
- چشم االن میرم
میرم ولی دختره نیست ، یکی از آسانسور ها داره میره طبقه باال . لبخند میزنم و میرم بیرون و سوار ماشین می شم .
- عجب دختری بود ، حتی نزاشت کمکش کنم
لباسامو عوض کرده بود و رفتم پیش بهار ، امروز گیر داده بود و بیخیال نشده بود .
روژان
چند روز گذشته بود از جابه جایی وسایلم ، صبحونه رو خورده بودم و تو اتاقم بودم و خودمو با کتاب سرگرم کرده
بودم که ناغافل در اتاق به شدت باز میشه و چند نفر چادر به سر می ریزن تو اتاق
با چشمهای گرده شده و دستای لرزون از رو کاناپه بلند می شم تا جایی که می تونم می رم عقب و می چسبم به دیوار
.
لرزش دستمام اونقدر زیاد بود که کتاب از دستم سر میخوره و می یوفته زمین .
- جا خوش کردی نه ؟ دختره ی شوم صاحب ، خونه و زندگی عیونی شدی ؟
اینجا چی کار میکنن . اینا کی بودن ؟
به اون ززن نگاه میکنم ، همون زنی که رادمان پسرشو کشته ،نگاه میکنم که با چشم هایی به خون نشسته داره حرف
میزنه ، فقط اونه می شناسم چند تا زن دیگه رو نمی شناسم ولی از حالتشون می فهمم نفرتشون
- آره دیگه ، وقتی میر حسین یه کنرسی رو بفرسته تهران و تو قصر نوه اش زندگی کن میشی این . یه خون بس
فرستاده تا تو خونه ی نوه اش خانومی کنه
- من ....
- تو ، توی قاتل واسه من آدم شدی

1401/10/25 05:30

پارت #61

چشماشو می چرخونه تو اتاق و میره سمت میز آرایش و هر چی هست و نیست از تو کشو ها می ریزه بیرون و ،
وسایل رو میز پخش زمین می کنه .
- اینا چیه ی؟ واسه چی می خوای ؟ می خوای خودتو واسه کیاوش درست کنی ..آره
- به خدا من
- کیاوش تو رو نگاهم نمی کنه ، تو یه نجسی ، نجس
- خواهر حرص نخور ارزششو نداره
خواهر ، نجس ، شوم ، خانومی ..... چی داره میگه . من مستحق این حرف ها نبودم .
صدای دایه که داره داد میزنه و یه چیزایی میگه تو گوشم مثل اکو کار میکنه . دایه کجایی ...
یکی از زنا می یا جلوتر ،
- ببین تو رو خدا ، چی پوشیده ، میخوای دلبری کنی و یه بچه بغل کنی تا بشی عضو فامیل ، نه جونم از این خبرا
نیست
همین جوری که حرف میزنه می یاد جلوتر و عینکم که باالی سرم گذاشته بودم به شدت می کنه که چند تا از موهامم
باهاش کنده میشه
- آی
- درد داشت ... بمیرم
اولین سیلی که خوابوند رو صورتم برق از کلم پرید . سعی کردم با دستم نگه دارم و نزارم که باید جلو ، اما با این کارم
انگار جری ترشون کردم که ریختن رو سرم
اونقدر کتک خوردم ، اونقدر فحش شنیدم ، که بدنم سر شد .
التماس کردم ، دستاشون با اون انگشترای کلفتشون میخورد به صورتم ، به دستام ، به گردنم . درد داشت ، سعی
میکردم دستامو آزاد کنم تا حداقل جلوی خودمم بگیرم ولی نمی زاشتن دستامو گرفته بودن . انصاف نداشتن بی
انصافا .
نفرین هاشون ، فریادهاشون ، گوشام داشت کر می شد . .
به نفس نفس افتاده بودن که ولم کردنند . افتادم زمین گریه می کردم و ناله .
- چیه ی دختره ی شوم ، چرا چشماتو بستی ، باز کن ببین چه کردید با جوون رشید من ، حاال اومدی تهرون داری

1401/10/25 05:31

پارت #62

- آی
- خفه شو ، خفه
هق هق میکردم ، دهنم خشک شده بود ، حرفاشو انگار می کوبیدن رو سرم ، دوست داشتم سرمو بکوبم به دیوار تا
شاید صداهای تو سرم کمتر بشه .
- زن نیستم اگه بزارم یه لیوان آب خوش از گلوت پایین بره ، فکر کردی اومدی تهران دستم بهت نمیرسه ،
- حرص نخور خواهر من ، ارزششو نداره. یه کم آب بخور
آب ، منم آب می خواستم ، تشنم بود ... آب
به زور آب دهنم و قورت میدم ،آبی نیست ... تشنمه .
منو کتک زدند ، به من حرف های نامربوط زدند ، چیزی نگفتم ،ولی حاال فقط تشنمه . تو خوردن یه کم آب داشتم له
له میزدم
ولی نمی تونستم تکون بخورم ، نمی تونسم بگم آب می خوام ، به کی میگفتم ..؟
به کسایی که به خونم تشنه بودن . دوباره آب دهنم و قورت میدم ، تشنه بودم انگار که سالهاست آب نخورم
آروم چشمامو باز میکنم ، اولین چیزی که می بینم در تراسه . نصفه پرده پاره شده بود و در معلوم میشد ، دوباره با
بیحالی چشمامو میبندم که صدای فریاد مردی باعث میشه دوباره چشمامو باز کنم .
اون صدا داد میزد و من تو خواب و بیدار بود انگار و فقط تشنم بود .
- آب
ولی تو اون شلوغی کسی صدامو نمیشنید که اگه می شنیدن هم جز تف و لعنت چیزی بهم نمی دادن .
چند دقیقه گذشت نمی دونم ولی دستی سعی داشت کمک کنه تا بلند بشم
- آی
- چی کارت کردن دختر جان ، می تونی بشینی
سرمو تکون میدم و دوباره می یوفتم رو زمین . سرم بلند میشه و یه بالش می زاره زیر سرم . بالش نرم بود ، خیلی نرم
، لذت بخش بود
- چیه ی درد داری ؟ گریه نکن
- آب

1401/10/25 05:32

پارت #63

چی ؟
- تشنمه
دایه صدتاشو میندازه روی سرشو داد میزنه و آب میخواست ، از کی ، از همونایی که باهام این کار و کردند .
داد نزن ، خواهش میکنم داد نزن ، سرم داره می ترکه . حتی صدای قلب خودمم آزار دهنده است ، مثل پتک که انگار
دارن میکوبن رو سرم . چی میشه اگه قطع بشه ، صداش آزار دهنده است .
دستای سرمو بلند کرده و لیوان و میچسبونه به لبم .
همین که خنکی آب میخوره به لبم انگار جون تازه ای میگیرم .
تشنم بود ، و حاال آب لذت بخش بود . اول بالش نرم و حاال آب ، خیلی لذت بخش بودن .
چشمامو باز میکنم
- خوبی دختر جان
سرمو تکون میدم و اشک هام می یاد پایین ، دایه سرمو تو بغلش میگیره و منم که بعد از مدت ها یه پنهاهی و
آغوشی واسه دلداری پیدا کردم بنای گریه سر میدم . اونقدر گریه میکنم که سبک میشم و از حال میرم .
کیاوش
یکی از پرونده ها رو تو خونه جا گذاشته بودم و مجبور شدم دوباره برگردم خونه ، ترافیک بود و منم عجله ای نداشتم
.
به خانم رحمنی زنگ زده بودم گفته بودم که دیر میرسم به شرکت .
همین که کلید میندازم و در و باز میکنم صدای داد و فریاد می شنوم . در و می بندم و کیفمو میزارم زمین و می رم تو
پذیرایی . دو تا زن کنار دایه وایستادن و دستاشو گرفتن دایه سعی داره دستشو دربیاره ولی ...
- چه خبر اینجا
از صدای فریادم دستاشون شل میشه و دست های دایه رو ول میکنن
- کیاوش خان
- گفتم چه خبره اینجا
- به به کیاوش خان

1401/10/25 05:34

پارت #64

..... و چند تا زن دیگه از راهرو می یان بیرون . ریخت و وضعشون مرتب نیست . زن کنار دستش داشت نفس نفس
میزد و همونجوری چادر رو سرش مرتب میکرد . اونجا چی کار میکردند
اخم میکنم
سرمو سمت دایه میگیرم
- چه خبر اینجا ؟
دایه سرش و تکون میده و با گوشه ی روسریش اشک هاشو پاک میکنه . از حرکت دایه نفهمیدم چی شد .
- خوب دست مزدی فامیلی رو دادی
- یکی به من بگه چی شده ؟ تو خونه من چی کار میکنید ؟
دایه میره سمت راهرو ، بدون حرف ، بدون توضییح و بعد ناپدید میشه .
- آوردی اینجا که خانومی کنه ، نه ؟
اون ، خدای من ...
- پس خون پسر من چی میشه ، خون جوون من چی میشه
از حرفهاش که سردرمی یارم ، اخمم غلیظ تر میشه و با خشم میگم
- مشکل کجاست
- مشکل اونه ، مشکل دختریه که تو اون اتاقه ، مشکل اون قبر تو قبرستون ، مشکل تویی که اونو آوردی این خونه و
این زندگی رو براش درست کردی
- هر حرفی یا مشکلی هست بهتر با میر حسین حرف بزنید
- گفتم ، فکر میکنی نگفتم . اون دختر باید برگرده عمارت
- برگرده که چی بشه ؟
- که عذاب بکشه ، مثل من ، عذابش میدم ، اونقدر که به مرگ خودش راضی بشه .
درسته اون زن عموم بود ولی من . حقی نداره واسه من و زندگیم تصمیم بگیره یا حتی راجع بهش حرف بزنه .
- تصمصیم اینکه اون کجا بره شما نمیگیری.
- آهان پسس بگو موضوع چیه ی با اون بر و رو گولت زده

1401/10/25 05:34

پارت #65

زن عمو تمومش کن ، همین االن تمومش کن وگرنه مجبورم کاری بکنم که خوشایند نیست
با غیظ سرشو برمیگردونه و به اونا زنا میگه که بریم . بعد از رفتن اونا می شینم رو مبل و با دستم سرمو میگیره .
- پس میر حسین چی کار میکنه که اونا اومدن اینجا
با صدای بلند دایه که آب میخواست به خودم می یام و به لیوان آب برمیدارم و میرم سمت اتاق خواب ها .
در اتاق باز . دختر رو به پنجره رو زمین افتاده و عزیز کنارش نشسته و یه بالش زیر سرش گذشته . قبل از اینکه به
اونا برسم دایه دستشو دراز میکنه و لیوان و از دستم میگیره . قدم های اومده رو میرم عقب و دم در وایمیستم .
بیچاره دخترک . .. بیچاره
پرده اتاق افتاده و نصفش آویزونه ، یه عالمه وسایل و لباس رو زمین اتاق پخش . نفسمو فوت میکنم و می یام بیرون و
دوباره میرم تو پذیرایی . خودمم یه لیوان اب احتیاج دارم . لیوان آب و سر کشیدم که صداش اومد .
گریه میکرد ، با صدای زیاد و بلند گریه میکرد .. دخترک بیچاره .
روژان
عادت .... ما آدم ها عادت می کنیم ، به همه ی شرایط زندگی عادت میکنیم .
عادت میکنیم که بخوریم ، بخوابیم ، حرف بزنیم .... عادت میکنیم که زنده بمونیم نه اینکه زندگی کنیم .
ما هممون مثل همیم ، درد من دختر بودنم بود ، درد من زندگی کردن تنهایم بود ، درد من نبود کسی بود که بهش
تکیه کنم ، درد من انگار که بی درمان بود .
صبح ها بیدار میشدم و هول هولکی از خونه میزدم بیرون مبادا که اون از من زودتر بیدار شده باشه و بهش برخود
کنم ، کار تو بیمارستان خوب بود .
با بچه ها خوب بود ، خوبه وقتی بدونی حضورت واسه کسی مهمه و می تونی مثمر ثمر باشی . خوبه وقتی می بینی می
تونی کار مثبتی بکنی که بعد از انجامش لبخند بزنی .
سعی میکردم زیاد دوروبر دایه و اون نباشم .
سعی که چه عرض کنم ، خودمو حل کرده بودم تو کار و درس ، که چیزی ازم نمونده بود .
درست آزاد بودم ولی می ترسیدم ، اونقدر که حتی یه مردی از کنارم رد می شد چهارستون بدنم میلرزید ، می
ترسیدم از اینکه حرف نامربوطی به میرحسین بزنند و دلخوشی هامو ازم بگیرن .
مرد بختیاری بود و غیرتش . اونم رو کی ؟ منی که خون بس بودم و همه منتظر یه اشاره .
میگذشتم ، از همه ، از همه جا ، زندگیم خالصه شده بود ، خالصه که چه عرض کنم ....

1401/10/25 05:35