The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان جذاب😍

866 عضو

پارت #247

روژان مرد ، تو کشتیش . تو با اون کار احمقانه ات منو کشتی . تو فقط سپهر و نکشتی تو خواهرتم کشتی
رنگ از روی دختر می پره . مامان سر میخوره زمین و با صدای بلند گریه میکنه . عمه کوچکم می دوه سمت مامان
ولی من هنوز همونجوری ایستادم . آقابک خیلی وقته که برگشته به داخل خونه .
- چی میگه رادمان
اینو نامزد رادمان بود که ازش پرسید
- تو برو تو ترانه ، چرت و پرت میگه
می خندم و میگم :
- چرت و پرت ، بابا تو خیلی مردی . مردی که به جای اینکه پای عواقب کاری که کردی بایستی خواهرت انداختی
وسط ماجرا تا تاوان کار تو رو پس بده . سپهر چی کار کرده بود که مرد ، من چی کار کرده بودم که باید تاوان تو رو
میدادم
- رادمان
- ترانه برو
- چرا می ترسی ، نمی خوای نامزدت بفهمه چه جور آدمی هستی ؟
روو به نامزد رادمان میگم :
- چه قدر میشناسیش ؟ می دونی چی کارا کرده .
دختره با رنگ و رویی پریده نگاه میکنه ، حرفام به اون ربطی نداشت ولی نمی دونم چرا رنگ از صورت اون پریده بود
- میدونی نامزدت چند ماه پیش یکی رو کشته ..؟
تعجب نکرد ، نگاهش گویای این بود که می دونست .
- میدونی وقتی سپهر و کشت فرار کرد ؟
سرشو تکون میده
- تو سپهر و از کجا میشناسی
ایندفعه من متعجب می شم . این دختر سپهر رو می شناخت
نیشخند میزنم

1401/10/29 15:35

پارت #248

من .... من خـــــون بس سپهرم
دستام می لرزه .
- من ، خواهر این بی غیرتم که به جای اینکه خودش تاوان بده منو فرستاد خون بسی . منو فرستاد تو خونه ای که می
دونست با من دشمنن ، می دونست قراره چه بالهایی سرم بیاد . ولی فرار کرد تا تاوان کارشو پس بدم .
رادمان به دختر نگاه مکنه . رنگ التماس تو چشماشه
- چی می شنوم رادمان
- توضیح میدم ترانه
میون حرفاشون می پرم
- چه قدر خوب میشه یه نفرم به من توضیح بده .
نگاه دختر بین من و رادمان می چرخه
- تو چی کار کردی رادمان
- تو از کجا سپهر و می شناسی
دستپاچه میشه :
- من .... من ... تقصیر من نبود .
- من سپهر و نمی خواستم ولی اون خیلی مزاحمم می شد به خدا رادمان نمی خواست اونو بکشه ولی اون روزی که
مرد میخواست دستمو بگیره و رادمان وقتی دید عصبانی شد ، به خدا تقصیر رادمان نبود
نفسم به شماره می یوفته ، دختر چی داشت می گفت . رادمان ، سپهر و ترانه .
مسخره ترین چیزی بود که شنیده بودم . یعنی من داشتم تاوان عشق برادمو پس میدادم . تاوان دوست داشتن
دختره دیگه ای رو .
دستام سرد میشه ، مشت میشه و به طرف رادامان میدوم . مشت هامو که می کوبم به سینه اش هیچ دردی رو دوا
نمیکنه ، آرومم نمیکنه . قلبم اونقدر تند میزنه که صدای هیچ کسی رو نمی شنوم .
فریاد میزنم ، ضجه میزنم . دستاهایی که دورم حلقه شده تا منو از رادمان کنه روم اثری نداره . من داشتم تاوان عشق
به این دختر و پس میدادم

1401/10/29 15:36

پارت #249

منم یه دختر بودم . من خواهرش بودم . خواهرشو فروخت به عشقش . من باید بهای عشق اونا رو پس میدادم . همه
دور و برومون جمع شده بودنند . رادامان حرکتی نمی کرد ولی منم آروم نمی شدم . اونقدر فریاد زده بودم که احساس
میکردم گلوم داره خون می یاد .
مگه من چه قدر تحمل داشتم ؟ مگه من خواهرش نبودم . مگه من دختر این خانواده نبودم .. منم حق داشتم زندگی
کنم ولی زندگیمو ازم گرفتن به خاطر دختره دیگه ای .
مامان داشت گریه می کرد و حرف میزد . با تنفر میگم :
- گریه نکن ، زار بزن . بس نیست این گریه هات
عمو علی دستمو میگرفت ، نمی خواستم کسی بهم دست بزنه . یه قدم عقب برمیدارم . به هم نگاه میکنم . نم اشک و
می تونم تو چشماشون ببینم . دارن به من ترحم میکنن . کسی که الیق ترحم بود اونا بودنند . اونا بودنند که باید یه
عمر با این عذاب زندگی می کردن . ولی من حاال االن فهمیده بودم که قضیه چی بود . چرا من شدم عروس خون بس
و چه قدر دردناک بود که خانوادت تو رو بفروش به دختر دیگه ای . همه ی زندگی من دردناک بود .
صدای کیاوش و شنیدیم
- روژان
دستاشو باز کرده بود و من میرم عقب تا برم تو آغوشش . سرم و می زارم رو سینه اش و این اونه که سعی میکنه
آرومم کنه . هنوز صدای های اطراف کالفم کرده . دارم خفه می شم از این هوایی که دارم توش نفس می کشم . از این
همه بی عدالتی .
- چیزی نیست ، گریه کن
نفس نفس میزنم . می خوام خودمو از بغلش در بیارم بیرون که اجازه نمیده
- ولم کن
- - بسه روژان االن از حال میری
با بغض میکم
- خواهش میکنم ، کیاوش
دستاش شل میشه . برمیگردم عقب مامان از رو زمین بلند شده و می خوات بیاد سمت که دستمو دراز کردم .
- تو دیگه چرا ، مگه تو مادر نیستی ، چطور تونستی با من این کار و بکنی
- روژان دخترم

1401/10/29 15:37

پارت #250

دستامو میزارم رو گوشم و داد میزنم :
- من دختر تو نیستم . من هیشکی نیستم
دستای کیاوش از پشت دورم حلقه میشه . کیاوش بود . گفته بود کنارم می مونه و موند . نفسم در نمی یاد . همه رو از
پشت یه الیه اشک می بینم .
- بریم روژان ..؟
داشت ازم سوال میکرد می خوام از اونجا برم یا نه ... از خونه ی پدریم . ولی من هنوز خیلی حرف ها داشتم که
بهشون بگم ، خیلی حرفایی که تلنبار شده بود تو دلم ولی جونی نداشتم برای بیان این حرف ها . تو بغلش آروم میشم
و اشکام از چشمام می یاد پایین .
حاال می تون نگاه بقیه رو واضح ببینم . دارن یه جوری به ما نگاه میکنم . نیشخند میزنم به افکارشون
- این کیه ی ؟
و این بار هم رادمان بود که به حرف اومد . رادمان چی می خواست از زندگی من . چرا همیشه این رادمان بود که باید
همه چی رو خراب میکرد
هنوز از پشت به کیاوش تکیه دادم و دستای کیاوش دور حلقه شده و سعی داره تا نگهم داره و جلو نرم
نگاه کیاوش هم رو رادمان. اونم داره با تنفر به این موجودی بی ارزشی که جلوم و به اصطالح برادرمه نگاه میکنه .
- تو رادمانی نه ؟
رادمان نگاه میکنه
- ولش کن
خندم گرفته بود . ولم کنه . دستور میداد واقعا چه فکری کرده بود . تکیمو از کیاوش برمیدارم ولی دستشو رها نمی
کنم . صدای کیاوش و با قدرت حرف میزد رو می شنوم
- مشکلی هست ... تو خودت این اجازه رو دادی تا همه به خواهرت نظر داشته باشن .
سرخ شدن رادمان و دیدم و لبخند زدم .
- ولی واسه اینکه عقد نشه تو دلت میگم ... من شوهرشــــم
فقط یه لحظه سیاهی همه جا رو گرفت ولی کیاوش اجازه نمیده زمین بخورم
- خوبی ؟!

1401/10/29 15:37

پارت #251

سرمو تکون میدم . چشمامو می بندم و دوباره باز میکنم . دیگه نمی تونم تو هوای این عمارت نفس بکشم .
نگاه میکنم ، به تک تک اون آدم هایی که اونجا ایستاده بودن نگاه میکنم
- هیچ وقت به خاطر کاری که با من کردید ازتون نمی گذرم
مامان گریه میکرد . اون همه چی رو می دونست . پس االن نباید گریه کنه .
به صدا کردن بقیه توجهی نمی کنم . این کیاوش بود که می رفت و منو مجبور میکرد قدم بردارم . هیچ انرژی نداشتم
.
تو خواب و بیداری بودم . طول کشید تا بتونم صداهای اطرافمو بشنوم .
- مراقبش باشید ، دخترم سختی زیاد کشیده
- مطمعن باشید ، ولی اگه این حرف ها رو بهش بگید مطمعنا حالش بهتر میشه
- چه طوری بگم آخه ، وقتی منِ مادر نتونستم مراقب بچم باشم
- درک می کنم ولی
صدا ها آروم تر میشه ولی من االن کامال هوشیارم . صدای مامان و می شناسم ولی صدای مرد برام گنگ بود
- شما االن شوهرشی ، نزارید سختی بکشه
- کاری از دستم برنمی یاد ، از قبل هم همینطوری بود وقتی روژان به دنیا اومد تا فهمیدم وقتی میگم آقابک از دخترا￾خودتونو اذیت نکنید
متنفره یعنی چی . دورش کردم ، بچمو از خودم دور کردم تا بتونه یه زندگی آروم داشته باشه . هر روز از دوریش
سوخت و دم نزدم ولی آخرش چی شد...؟
صدای آروم کیاوش مرهمی میشه رو دل زخمی این زن . نمی دونم حرفاشو باور کنم یا نه ولی االن اینجا ، تو این
موقعیتی که حتی نمیدونم کجام ، با چشم های بسته دارم به حرف های زنی گوش میدم که به اصطالح مادرم بود . منو
از خودش دور کرده بود و می خواست راحت زندگی کنم ولی اینو نمی دونست من تمام این سالها منتظر بودم تا اون
روی مادری رو ببینم که عاشقش بودم ، یه مادر مهربون و فداکار .
این حرف ها رو میزنه تا سبک بشه ولی واسه منی که تمام سالهای زندگیمو با غم سپری کردم توجیح ناپذیره .
حرفاشو میزنه به کیاوش . ولی این حق من بود که تمام این حرفارو از خودش بشنوم . نه حاال ، خیلی وقت پیش .
باید مخالفت می کرد اون روزی که گفت باید برم خون بسی ، باید خودشو به آب و آتیش می زد ولی در عوضش چی
گفت ، که آروم باشم ، هر چی گفتن بگم چشم .

1401/10/29 15:38

پارت #252

نه ، من با این حرف ها گذشته ی پر از غم و ناراحتی خودمو نمی تونم فراموش کنم . تکونی میخورم تا بفهمن بیدارم .
- داره بیدار میشه ، من برم
- اگه همه ی این حرف ها رو بهش میگفتید شاید
- نه پسرم ، می دونم در حق این دختر ظلم کردم ، همه ی ما ظلم کردیم ، دیگه نمی خوام بیشتر از این غذابش بدم
- هر جور صالحه
- می سپارمش دست تو ، برام عزیزه . مراقبش باش
صدایی نیومده تا اینکه در باز و بسته شد .
- روژان
کیاوش داشت صدام میکرد . سرمو تکن میدم و آروم چشمامو باز میکنم و می بینم که کنارم ایستاده
- بهتری ؟
به اتاق چشم می دوزم . چیزی نداشت جز دو تا تخت کنار هم . سخت نبود که تشخیص بدم تو بیمارستانیم
- کجام ؟
- حالت خوب نبود ، اومدیم بیمارستان . االن بهتری ؟
بهتر نبودم ، حرف های مامان اذیتم کرده بود . براش عزیزم . اگه براشون عزیز بودم یه هچین برنامه ای رو برام پیاده
نمی کردنند . حرفاش به دلم ننشسته بود .
چشمامو می بندم و دوباره باز میکنم . انرژی نداشتم و دستم میسوخت . نگاه دستم که میکنم ، سرم وصل شده به
دستمو می بینم
- می خوام برم
- باشه ، فکر کنم یه چند دقیقه ای از سرمت مونده ، زود می ریم . می خوای چشماتو ببند تا اون موقع
چشمامو می بندم تا نبینم کیاوش نگران و ، تا نبینم مردی رو که شوهرم بود ، مردی رو که خون بس پسر عموش بودم
. خسته از تکرار مکررات .
اومدم به این شهر ، رفتم به اون عمارت ، دیدم آدم هایی که یه زمانی تو زندگیم نقش داشتند و االن کمترین نقش و
ندارن و دیگه تــــــمام

1401/10/29 15:39

پارت #253

گذشتمو چال میکنم تو زمین و واسه یه فاتحه می فرستم . مگه من چند سالمه که باید همش از گذشته دردناکم حرف
بزنم و غصه بخورم . زندگی پیش روی من یه زندگی خوب خواهد شد . زندگی که قرار با خوشی همراه باشه ، کنار
کیاوش . بهش فرصت میدم ، به خودم فرصت میدم تا بتونم یه زندگی خوب و نرمالی رو تجربه کنم .
ولی باید تکلیف خیلی چیزا روشن بشه
- کیاوش دیرم شد ، چه قدر لفت میدی
- ای بابا ، آدمو چرا هول میکنی ، یه دقیقه وایستادی دیگه
داد میزنم
- کیاوش من ده دقیقه است اینجا وایستادم
- کفشاتو بپوشی اومدم
پامو می کوبم زمین
- من ده دقیقه است پوشیدم
سر ساعت 8 باید کارت بزنم و االن که بیست دقیقه به 8 هنوز تو خونه بودیم و کیاوشم که دلش نمی یومد از اتاقش
بیاد بیرون .
کاش زودتر خودم رفته بودم به حرف این کیاوش اعتمادی نیست . دیر می رسم و باعثش کیاوش بود .
چشمامو از حرص روی هم فشار میدم و زیر لب غر میزنم
- بــابـــا من دیرم شد
ثانیه به ثانیه به ساعت مچی دستم نگاه میکنم . دو دقیقه ای گذشت که دیدم آقا خرامان خرامان داره می یاد سمتم
.اخم میکنم و دست به سینه نگاهش میکنم . یه پامو گذاشتم تو آسانسور که آسانسور نره پایین تا معطل اونم بشیم
.می بینم که خیلی ریلکس می یاد و کفش هاشو پا میکنه و از در می یاد بیرون و اصال انگار نه انگار که من سه ساعته
معطل آقام .
از بی خیالیش حرص می خورم . روبرو وایستاده و نگاهم میکنه .
یه کت تک سورمه ای خیلی شیک تنش کرده .
- روژان جان تو عجله نداری من قرار دارم دیرمم میشه . بی زحمت برو کنار .
از حرص لبمو به دندون میگیرم ، چشم غره ای بهش میرم و سوارآسانسور می شم

1401/10/29 15:39

پارت #254

بوی عطرش کل آسانسور و برداشته . انگار داره میری عروسی ببین چه قدر به خودش رسیده .
به دیوار آسانسور تکیه داده بود و زل زده بود به من و من همچنان اخممو حفظ کرده بودم
- چه قدر ؟
با همون اخم میگم :
- چی چه قدر ؟
- چه قدر طلب داری بدم دیگه اینجوری اخم نکنی
خندم گرفته بود ولی خودمو کنترل کردم
- خیلی پرویی واقعا
- من..؟
- نه عمه ی من
- ای بابا بیا و خوبی کن . حاال که دارم میرسونمتم ، آدم بده من شدم
- نه بابا آدم خوبه شمایی . دیر میرسم
- بیخیال بابا همش چند دقیقه دیر میرسی
- اِ.. اگه انقدر به خودت نمی رسیدی و منو معطل نمیکردی زود میرسیدم
با لبخند سری برام تکون میدم و شیطون میگه
- خوب شدم حاال ...؟
زیر لب جوری که بشنوه میگم :
- مرتیکه ی زشت
بلند میخنده ، آقا چه خوششم اومده . یه فکری میشینه رو ذهنم و لبخند می نشونه رو لبم .
ساعت نه و بیست دقیقه بود که رسیدیم دمه در پشتی بیمارستان . چند دقیقه ای هم تا ساختمون راه بود . کامال هوا
تاریک شده بود ولی کیاوش خیلی ریلکس رانندگی می کرد .
خون خونمو می خورد . حاال من دیر برسم یه کاری می کنم تو هم دیر برسی کیاوش خان

1401/10/29 15:40

پارت #255

آقا یه قرار کاری مهم داشت واسه شام منم معطل خودش کرد که من می رسونمت . رستوران تقریبا نزدیک بیمارستان
بود و چون راهی نبود موندم تا منم ببره ولی اشتباه کردم . جلوی در بیمارستان می ایسته و سمت من برمیگرده و
میگه :
- خوب خانم بفرماید ، من دیرم شده
لبخند دلفریبی میزنم . تازه قراره از این دیرترم بشه .
یکم خودمو متمایل می کنم سمت صندلیش و نگاهش می کنم ، هنوز لبخند رو لبم بود
- چته ؟
خندم گرفته بود . هوا تاریک شده و من شیطون رفته بود تو جلدم . حاال باعث میشه من دیر برسم حقشو میزارم کف
دستش .
بیشتر جلو می رم و دستمو میزارم رو کنسول کنار صندلی و یه کوچولو خم میشم طرفش .
- کیـــــاوش
آروم و با ناز صداش می کنم . هنگ کرده بود بچم ...
دستمو میزارم رو یقه اشو و با فشار خیلی کمی به خودم نزدیک ترش میکنم . زمان داره میگذره ولی حاال زوده تا 9 .
کم کم باید یه ربعی دیر برسه سر قرار تا دلم خنک بشه . آب که از سر من گذشت ، چه یک وجب چه صد وجب . یه
ربع چه نیم ساعت تاخیر دیگه من دیر کردم و زیاد اهمیتی نداشت در هر صورت بای جواب پس میدادم.
در اصلی بیمارستان تو یه خیابون خیلی شلوغ و پر تردد بود و کیاوش به خاطر شلوغی زیاد هیچ وقت منو از اون
سمت نمی برد و همیشه غر میزدم تا برم اون طرف . ولی االن این موضوع به نفع من شده بود . االن تو یه خیابون کم
تردد تو ماشین نشسته بودیم و من داشتم به قیافه ی هنگ کیاوش نگاه میکردم .
حاال واسه من ناز میکنه و دیر از اتاق در می یاد بیرون .
جو داخل ماشین سنگین بود واسه کیاوش البته بامزه واسه من . دستم هنوز رو یقه ی کتش بود و فاصلمون خیلی کم
بود . جوری که نفساش می خورد به صورتم .
چشمامو خمار میکنم و نگاهش میکنم . نگاهش می چرخه رو صورتم و مکث میکنه و لبام که از قصد به دندون گرفته
بودم . کمی مکث میکنه و دوباره نگاهش میرسه به چشمام . آروم میگه :
- چت شده

1401/10/29 15:40

پارت #256

دستمو از رو کتش برمیدارم و می یارم باال آروم با انگشت اشارم صورتشو لمس میکنم .گونه هاشو لمس میکنم .
اونقدر آروم که خودمم مور مورم میشه .
دستمو از رو کنسول برمیدارم و میزارم رو پاش به ثانیه نکشید دستش میشنه رو دستم .
دستاش گرم بود و فشار کمی به دستم آورد . بسش بود . اگه همین االنم راه می یوفت بازم دیر می رسید به قرارش .
در مقابل وسوسه لباش خودمو کنترل میکنم و با ناز خودمو ازش دور میکنم ولی دست کیاوش نمیزاره . سرشو می
یاره کنار صورتم . آروم گونشو می ماله به صورتم و میگه :
- االن به هدفت رسیدی ..؟
با صدا میخندم . کیاوش شیطونو درس میداد و من می دونستم فهمیده بود قصدم از این کارا چی بود
- آره دقیقا به هدفم رسیدم
- خیلی سرتقی .
باخنده و سر خوش از ماشین پیاده میشم ولی از چیزی که دیدم خشک شدم و خنده از رو لبام رفت کنار .
اگه همون موقع یه تفنگ به من میدان خودمو می کشتم از خجالت . با دیدت اون مردایی که تقریبا جلوم ایستاده
بودنند و با چشم های تنگ شده اش به من و ماشین نگاه میکردنند ، از خجالت داشتم آب می شدم .
ناخودآگاه دستم رفت سمت مقنعمو کمی کشیدم جلو . موهام خیلی بیرون نبود ولی این عملم کامال غیر ارادی بود .
دکتر صدر رئیس بخش قلب و عروق ، پیر مرد اخمو و بد اخالق با اخالق های ستنی که کال خیلی گیر بود کنار دکتر
صادقی یکی از دکتر های جوون و دکتر رئوفی ایستاده بودنند .
دکتر رئوفی یکی از دکتر های سرزنده ی بخش قلب بود و خیلی سربه سر انترن ها می ذاشت . فکر کنم خدودا 65
سالش بود ولی خیلی مهربون و شاد بود .
کیف به دست از در پشتی بیمارستان اومده بودند بیرون و داشت می رفتند اون طرف خیابون که به ما برخوردند .
آب دهنمو به زور قورت میدم و سالم میدم .
نزدیک تر می شن تا از خیابون رد بشن . صدای خنده و نوچ نوچ کیاوش از تو ماشین می یاد . عصبانیتم و رو در
ماشین خالی می کنم و محکم می بندم .
نگاهم می یوفته به دکتر صدر . صورتش آنچنان اخمی داشت که کم می نده بود سکته کنم . کار تو بخش دکتر صدر
سخت بود . کافی بود یه آتو از ما بگیره ، بیچارمون میکرد و اونقدر بدش می یومد که انترن پسر با دختر حرف بزنه که
حد نداشت ، حاال شاید بحث کاری باشه ، ولی اصال به گوشش نمیرفت و اگه همچین موردی رو میداد اونا رو بیچاره

1401/10/30 05:31

پارت #257

می کرد . یه جنجالی به پا میکرد که همه ما ماستامونو کیسه می کردیم . نمی دونم با این اخالقش چه طوری تونسته
چند سال خارج از کشور درس بخونه
- سالم دخترم
این دکتر رئوفی بود که سکوت و شکست . با خنده نگاهم میکرد و من از خجالت چیزی که دیده بودنند داشتم می
مردم .
در ماشین باز میشه ، به سمت کیاوش نگاه میکنم . یه نگاهی به من و یه نگاهی به اون مردا میکنه و میگه :
- عزیزم دیرت نشده بود مگه
حناق و عزیزم ، کوفت و عزیزم . با یه چشم غره ساکتش کردم که صدای خنده دکتر رئوفی بلند شد
- ترسید ، ببین چه چشم غره ای میره
با این حرفش لبخند میشینه رو لب دکتر صادقی که کنارش ایستاده ولی دکتر صدر هنوز داره با خم نگاهم میکنه .
کیاوش و می بینم که بدون اینکه در ماشین و ببینده می یاد کنارم می ایسته .
- معرفی نمیکنی عزیزم
یه لبخند از اون لبخندایی که یعنی بعدا نشونت میدم میزنم که خودش پیش قدم میشه
- بختیاری هستم
باهاشون دست میده و دکتر صدر که حتی جواب سالم منم نداد می گه :
- فامیل هستید ؟
کیاوش با لبخند و خیلی خونسرد میگه :
- نه خیر
یه نگاهی به من میندازه و میگه :
- همسرشون هستم
- به به پس ازدواج کردید
تو دلم از این حرف دکتر رئوفی حرص میخورم . خوب من دیگه باید چی کار کنم ، برم جار بزنم بگم ازدواج کردم تا
همه بفهمن ، خوب حلقه دستمه دیگه . با لبخند میگم :
- بله ، کیاوش جان استادام هستن

1401/10/30 05:31

پارت #258

خوش بختم
- به همچنین
- همینطور
به من نگاه میکنه و با سر به بیمارستان اشاره میکنه
- شما ، برو عزیزم دیرت شد
با اجازه ای میگم و میرم سمت در . وقتی وارد حیاط بیمارستان شدم شروع کردم به دویدن ، دیرم شده بود و با اون
افتضاحی که دکترا دیده بودنند هیجان زده شده بودم . رفتم تو بخش و بعد از ماست مالی کردن دیر اومدنم لباسمو
عوض میکنم و میرم سر شیفت
امشب شب نسبتا شلوغی بود . چند نفر تو بخش عمل جراحی سختی داشتند نیاز به مراقبتهای وِیژه . این شد که تا
ساعت 4 صبح سرپا بودم .
اومدم تو اتاق استراحت و یکم رو تخت دراز کشیدم . چشمامو می بندم و با دستم چشمامو فشار میدم و یاد چند
ساعت پیش که م یوفتم تو دلم بهش بدو بیراه میگم .
خیلی زشت شد جلوی استادام ، ولی خوب جای شکرش باقیه کیاوش عقلش رسید از ماشین پیاده بشه و خودشو
معرفی کنه و گرنه معلوم نبود چه فکرایی راجع به من میکردنند .
دو ماه پیش بود ، دو ماه گذشته از اون روزی که زیر سرم بودم تو بیمارستان . از اون روزی که تو خونه ی آقابک بودم .
خیلی چیزا روشن شده بود برام ، از اون روز که نصفه و نیمه حرف های مامان و شنیدیم ، از اون روز که رادمان و با
نامزدش دیدم . نمی دونست بادی به مامان حق بدمم یا نه ولی بخشش چیزی نبود که بخوام بهشون فکر کنم . درست
بود که مامان نم یتونست هیچ اقدامی بکنه ولی اون حتی تالششم نکرد و من از این موضوع ناراحتم و سعی می کنم
دیگه بهشون فکر نکنم . نه به بخششون و نه به تنفرشون .
اون روز و روزای بعدش خیلی سخت گذشت ولی خوب که گذشت و تموم شد و من همه چی رو فراموش کردم .
از آقابک بگم ، از حرف هایی که تاج مرواری هون شب برام گفت ، از گذشته گفت و من گوش دادم و هر لحظه تعجبم
بیشتر می شد . از گذشته ای که میر حسین و آقابک با هم داشتند . از دوستایی که به خاطر یه دختر رابطه شون بهم
خورد و از دوستی به دشمنی تبدیل شد . از دختر جوون که دل هر دو دوست و برده بود .
میر حسین و آقابک هر دو دوست بودنند و هر دو عاشق دختری شده بودنند به اسم تاج مرواری و از همون روز که
تاج مرواری میر حسین انتخاب کرد اون دو تا باهم رابطه شونو قطع کرده بودند . تاج مرواری و من و مامان تو نشیمن
نشستیم و تاج مرواری حرف های خیلی زیادی از قدیم گفت ولی خوب اون حرف ها االن دردی رو دوا نمی کرد . من

1401/10/30 05:33

پارت #259

هنوز نمی دونستم آقابک چرا از من متنفر بود . انتخاب تاج مرواری نمی تونست دلیلی باشه واسه تنفر نسبت به من
که تک نوه ی دخترش بودم . حرفایی که میزد مال گذشته ها بود و می گفت که اون دشمنی تا االن ادامه پیدا کرده
ولی همشون سعی می کنه که رابطه ی با هم نداشته باشن تا بعدا به مشکل برنخورن . حاال هر سه ی اونا پیر شده
بودنند و االن دوباره من قربانی شده بودم .
رابطه ی اون سه تا خیلی پیچیده بود و من تا االن هیچی راجع به این موضوع نمی دونستم ولی دونستشم واسم فرقی
نم یکرد . فرقی نمیکنه که اونا تو گذشته چه کاری کرده بودنند دیگه االنم فرقی نم یکرد که چی میکنن . مهم االن
بود . مهم امروز من بود و نه دیروز
مهم بودن من در کنار کیاوش بود ، تو خونه ی کیاوش .
فرصت دادم به خودم به کیاوش به زندگیمون یه فرصت دادم . حاال که کیاوش می خواست منم خواستم ولی نه همین
جوری .
یاد اون روزی که مامان نشسته بود و داشت با کیاوش اتمام حجت میکرد می یوفتم خندم می گیره .
هر حرفی که میزد کیاوش فقط سرشو تکون میداد و من نگاه می کردم که چطور داره واسه خوشبختی من جلوی
پسرش دفاع میکنه . به کیاوش فرصت دادم ولی خودمم هنوز آمادگی ایجاد یه رابطه رو نداشتم .
با دایه برگشتیم ولی هنوز یه هفته نشده بود که دایه دم از برگشتن زد و یه چند روز نکشیده رفت .
من موندم و کیاوش و یه خونه که حاال باید خودم کاراشو انجام میدادم . می خواستن به ما زمان بدن و ما می خواستیم
یه زندگی خوب شروع کنیم .
تنها زندگی کردن و از خیلی وقت یاد گرفته بودم و االن می تونسم مثل یه زن کد بانو کارای خودمو انجام بدم که البته
کیاوش هم کارای خودشو انجام میداد ولی خیلی سخت بود غذا درست کردنم . همیشه خودم بودم و هر چیزی می
خوردم ولی کیاوش هر غذایی رو نمی خورد .
از کیاوش بگم . اصال اونجوری که اوایل فکر میکردم نبود . مهربون بود ، یه وقت هایی عصبانی میشد و فکرامون با هم
جور در نمی یومد ولی خوب با هم کنار می اومدم تا االن حرکت بدی ازش ندیدم . نمی خواستم رابطه ای رو فعال
شروع کنم و کیاوش هم به تصمیم احترام میزاشت . تو این دو ماه خیلی چیزا راجع بهش فهمیده بودم . که چند تا
خواهر و برادرن ، که رشته ی تحصیلیش چیه ی و تو چه کاری مشغوله . ولی فقط در همین حد و نه بیشتر . یه رابطه
ی دوستانه که در آخر به یه رابطه ی زیبا قراربود ختم بشه .
دیدم نسبت به کیاوش عوض شده بود . از همون روزی که دستمو گرفت و پشتم وایستاد و تونستم بهش تکیه کنم .
یه جورایی با زندگی بهش خو گرفته بودم . عادت کرده بودم که سر میز وقتی از غذایی که درست کردم زیاد خوشش
نمی یاد و با غرغر می خورد حرفی

1401/10/30 05:34

نزنم و فقط با اخم نگاهش میکردم ت تا غذاشو بخوره

1401/10/30 05:34

پارت #260

عادت کردم وقتی شبها دیر می یاد و من غر میزنم که می ترسم و اون سرشو تکون میده . عادت های خوبی بود .
عادتهایی که دوست داشتمشون
دو ماه از رابطه ی جدیدمون گذشته بود و من کم کم خودمو آماده میکردم تا قدم جدی واسه رابطمون بردارم .
احساساتی که تو دلم داره جونه میزنه زیبا بود و می دونستم که کیاوشم حسش نسبت به من چیه ی . محبت کردن
هاش ، حرف هاش و همه کاراش منو آماده کرده بود واسه شروع یه رابطه ی جدی با همسرم .
ساعت نه بود که به آژانس زنگ زدمم حال تاکسی سوار شدننو نداشتم و از زور خستگی سرپا بند نبودم . تا وقتی
برسیم تو خونه سرمو تکیه داده بوذدم به صندلی و چشمامو بسته بودم که راننده صدام کرد
- خانم رسیدیم
- ژممنون ، چه قدر میشه
پول تاکسی رو میدم و میرم سمت مجتمع .
- سالم خانم مهندس
- سالم آقای احمدی ، صبح شما به خیر
- خسته نباشی
- مرسی با احازتون
میرم سمت آسانسور و تقریبا جنازرمو می ندازم رو تخت تا ظهر استراحت کنم و تو دلم دعا دعا می کنم که کیاوش
واسه نهار نیاد خونه چون اصال حس نهار درست کردن نداشتم . با صدای تلفن چشممو باز میکنم ولی از زور خواب
دوا=باره می بندم ، نمی دونم چه قدر طول مشید تا دوباره تافن زنگ خورد و این بار از رو تخت بلند شدم . به ساعت
که نگاه می کنم 03 و نیم و نشون میده و من انگار تازه خوابیده بودم چون هنوز خستی تو تنم بود .
- بله
- سالم روژان جان
از شنیدن صدای مامان لبخند میشینه رو لبم
- سالن مامان ، خوبید ؟
- شکر دخترم ، تو جچطوری کیاوش خوبه
- خوبیم مامان
- خوب باشید همیشه ، صدات چرا گرفته ، صرما خوردی

1401/10/30 05:34

پارت #261

نگفتم خواب بودم چون عذاب وجدان می گرفت
- نه مامان چیزی نیست ، باا خوبن
- خوبه عزیزم ، سالم می رسونه
- سالمت باشن
- کیاوش کجاست ، خونه نیست
- نه مامان
- مگه واسه نهار نیم یاد خونه
- واال نمی دونم
- ای وای ، یه زنگ بزن بهش ازش خبر بگیر
خندم میگره ، هر چند روز مامان زنگ میزد و یه چیزایی می گفت از شوهرداری االنم که می گه زنگ بزنم بهش
- چشم مامان زنگ میزنم
- چشمت بی بال عزیزم ،زدم حالتو بپرسم که الحمداهلل خوبی
- ممنون ،لطف کردی
یکم دیگه حرف میزنم و بعد قطع میکنم .
اول به آبی به صورتم می زنم و شماره کیاوشم میگیرم
- بله
- سالم
- سالم بفرمایید
از شنیدین صدای زنی که پشت خطه ، اخم میشنه بین ابروهام . شاید منشی شرکت باشه چرا زود قضاوت می کنم
- با آقای بختیاری کار دارم
- شمـــا ؟
با یه حالی پرسید شما که کفرم دراومد
- گوشی همسر من دست شماست ، پس من باید بپرسم شما

1401/10/30 05:35

پارت #262

اسمت روژان بود دیگه ..؟
این زن کی بود که انقدر گستاخانه راجع به من حرف میزد
- شما هنوز نگفتید گوشی همسر من دست شما چی کار میکنه
- عزیزم من یکی از همکارای کیاوشم . االن می یاد گوشی رو میدم به خودش
زنیکه ی نفهم ، همکارشونم . می خوام صد ساله سیاه نباشی . انگاری مال باباشو از من طلب داره اینجوری حرف میزنه
.
گوشی رو قطع میکنم . پنج دقیقه بعد تلفن زنگ می خوره ، شماره کیاوش افتاده . برمیدارم ولی حرف نمی زنم
- الو روژان
--- -
- الو
- الو درد بی درمون
با صدای بلند میخنده و میگه :
- چرا آخه
- این کی بود تلفن تو رو جواب داد
- یکی ار همکارا
- یعنی چی یکی از همکارا ؟
- خوب همکارم بود دیده گوشیم زنگ می خوره برداشته
منطقی نبود ، اصال منطقی نبود
- خوب پس یه روز شما زنگ زدی به من یکی از همکارای مرد جواب داد ناراحت نشی
حاال که اینجوری میگه اینجوری هم باید جواب بشنوه . فکر نکنه من از پشت کوه اومدم و بی سر زبونم.
کیاوش
اومدم تو اتاقم ولی هر چی دنبال گوشیم گشتم پیدا نکردم . برمی گردم به اتاق رهام .
در می زنم

1401/10/30 05:36

پارت #263

ببخشید مزاحم شدم گوشیم اینجا جا مونده مثل اینکه .
رهام از خنده سرخ شده بود و دوست دخترش سرش پایین بود و گوشی من دستش
- چه خبر شده ؟
- وای کیا نبودی ببینی ؟
دوست دختر رهام گوشی رو سمتم دراز میکنه . از دستش میگیرم
- روژان زنگ زد
گوشی رو تو دستم جابه جا میکنم
- خوب
- گفتم نگین برداره ، باور کن شب خونه راهت نمیده
- به خدا رهام مجبورم کرد
سرمو تکون میدیم و یه بیشعوری زیر لب بهش میگم ، معلوم نیست چه حرفی زدن االن روژان و به جون من میندازم .
دارم میرم سمت اتاقم و همینجوری که می رم شماره روژان و می گیرم
اوه اوه توپش خیلی پر بود .
از دست این کارای رهام
- عزیزم ، من معذرت بخوام حله ؟
- نخیر
- به خدا دوست دختر رهام بود می خواست اذیت کنه
- کیاوش
- به جون مامان راست میگم
--- -
- روژان
- روژان نداره
- ببخشید دیگه ، حاال بگو واسه چی زنگ زده بودی

1401/10/30 05:36

پارت #264

نفسشو با حرص میده بیرون
- من دیشب به تو چی گفتم ..؟
- دیشب .. هیچی . من اومدم تو ، تو اتاقت بودی
- من به شما زنگ نزدم نگفتم خرید کنی ؟
با دستم می زنم به پیشونیم
- یادم رفت
با اعتراض اسممو صدا میکنه
- کیــاوش االن رفتم غذا درست کنم دیدم خرید نکردی
- من نهار نمی یاما
- چه خوب
چه قدر خوشحال شد
- حداقل یکم حس و حال ناراحتی به خودت بگیر
- اِ... خوشحال شدم خوب . دیگه نهار درست نمی کنم
- پس خودت چی ؟
- یه چیزی درست می کنم حاال
- اوکی ، زنگ بزن به فروشگاه هر چی میخوای با پیک برات بیارن
- باشه ، کاری نداری ؟
می شینم پشت میز و میگم :
- نمی خوای چیزی بگی ؟
- نه
لبخند میزنم
- ای بابا . یه مراقب خودت باشی ، یه دوست دارمی
می خند

1401/10/30 05:37

پارت #265

برو داداش ، خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه
از صدای شادش می خندم
- باالخره که میگی
- باالخره که می یای خونه شما
- اوه ، چه خوب می خوای وقتی اومدم خونه بهم بگی ...؟
- امروز از کدوم دنده بیدار شدی ؟
- دیگه دیگه
- قطع کردما
- مراقب خودت باش تا می یام خونه
با صدای پر از ناز و آرامش خداحافظی می کنه . هنوز بعد از چند دقیقه که قطع کردم گوشی دستمه .
االن خوشحالم که روژان هست ، چه قدر احمقانه فکر میکردم و االن چه قدر پشیمونم
روژان
یه چیزی واسه خودم درست می کنم و می خورم .
دوباره می خزم تو تخت تا ساعت 4 که دیگه خوابم نمی برد بلند میشم . یکم اتاقمو مرتب می کنم و با مریم حرف
میزنم . یک تو اینترنت گشت میزنم و سه تا آهنگ دانلود می کنم . ساعت 6 بود که زنگ زد به فروشگاه و وسایلی که
الزم داشتم سفارش دادم .
این زندگی ، زندگی من بود . این خونه ، خونه ی من بود . االن بعد از مدت ها به این حرف مامان ایمان آورده بودم .
کیاوش همسرم بود . درسته بعضی مواقع مثل امروز کفر منو در می آورد ولی بعضی از کاراشم خیلی به دلم می
نشست .
نمی خوام از سر اجبار رابطه ای رو شروع کنم به خاطر همین همیشه در جواب کیاوش هر چیزی می گم جز اون چیزی
رو که باید بگم . در مقابل احساساتش نرمش نشون میدم ولی نه اونقدری که خودم وا بدم . درسته به اجبار با هم
ازدواج کردیم ولی االن باید خودش دلمو بدست بیاره تا دل به دلش بدم . نمی خوام آسون به دستم بیاره .
تلفن زنگ می خوره ، میرم و گوشی رو بر میدارم
- بله

1401/10/30 05:38

پارت #266

سالم خانم مهندس احمدی هستم
- خوب هستید
- شکر . خانم پیک خریداتونو آورده بفرستمش باال ؟
- ممنون آقای احمدی بفرستید
میرم و از تو اتاق یه شال میندازم سرم و کیف پولمو از تو کیفم برمیدارم . همین که در و باز میکنم می بینم که یه
پسر نوجون داره میسه ها رو از تو آسانسور می یاره بیرون . همونجا حساب می کنم و نمی زارم کیسه ها رو بیاره
داخل . هنوز خاطره ی اون روز و فراموش نکرده بودم .
با بدبحتی کیسه ها رو تا آشپزخونه می برم و مشغول جابه جا کردن وسایل می شم . خورشت و می زارم و برنج و
خیس می کنم .
اونقدر درگیر کارای آشپزخونه بودم که طمان از دستم در رفته بود و با صدای موبایلم که روی میز تلوزیون بود به
خودم اومدم . می رم و برش میدارم ولی شماره نا شناس بود با این حال جواب دادم .
- بله
- سالم خانم
یه مرد جوون چشت خط بود
- سالم بفرمایید
- ببخشید می خواستم با خانم بختیاری صحبت کنم
- خودم هستم بفرمایید
- من امجد هستم ، رامین امجد
- چه کاری می تونم براتون بکنم آقای امجد
- شماره ی شما رو از کادر بیمارستان گرفتم
زنگ خطر تو گوشم به صدا در اومد . هیچ وقت کادر بیمارستان شماره ای رو به کسی نمی ده . دروغ می گفت
- گفتن می تونید کمکم کنید
- راجع به چه موضوعی ؟
- اگه اجازه بدید حضوری صحبت کنیم

1401/10/30 05:39

پارت #267

اگه موضوعی هست االن مطرح کنید و گرنه دلیلی به ادامه صحبت نمی بینم
- باید همدیگرو ببینم
گوشی رو قطع می کنم و اجازه حرف رو بهش نمیدم . مرتیکه ی یابو فکر کرده با کی طرفه . اصال این از کجا می
دونست این همه اطالعاتو راجع به من . امیدوارم دیگه زنگ نزنه
وسایل ساالد و درست می کنم تا هر وقت خواستیم شام بخوریم درست کنم . زیر برنج و کم می کنم و میرم و یه دوش
می گیرم .
ساعت نه و نیم بود که کیاوش اومد خونه . رو کاناپه نشسته بودم و داشتم سریال نگاه می کردم که در باز شد . بلند
نمی شم فقط سرمو سمت در برمیگردونم
- سالم
- علیک سالم ، چه استقبال گرمی
لبخند میزنم
- جدا با اون آبرو ریزی دیشب و این تلفن امروز توقع استقبال گرمم داری ؟
می یاد داخل و کیفشو میزاره رو مبل که داد میزنم
- من چند دفعه گفتم کیفتو اینجا نزار
- ترسیدم بابا
اخم می کنم تا اینکه کیفشو برمیداره . انگشت اشارمو سمتش می گیرم و تهدید کنان می گم
- دفعه ی آخرته کیفتو میزاری رو مبل
غر غر کنان میره سمت راهرو
- ای دایه جان کجایی که یادت به خیر
میره تو راهرو ولی بلند میگم :
- خیلی دلتم بخواد
صدای خندشو می شنوم و بی خیال مشغول دیدن ادامه ی سریالم می شم . تیتراژ پایانی فیلم و که دیدم میرم سراغ
کیاوش . دلش نمی خواد از اتاقش در بیاد بیرون
در میزنم ولی جوابی نمیده . در بسته نبود . یکم از در و باز میکنم و می بینم که رو تخت دراز کشیده . صداش می کنم

1401/10/30 05:40

پارت #268

بله
- نمی یای شام بخوری
- بیا اینجا
میرم داخل اتاق
- کیاوش من گرسنمه پاشو دیگه
- بیا حاال می ریم می خوریم
میرم و کنار تخت می شینم . زیاد اتاق کیاوش نیومده بودم تا االن . بعد از رفتن دایه اکثرا کاراشو خودش میکرد فقط
دو بار اتاقشو جارو کشیده بودم .
- میشه پیشم دراز بکشی
تعجب می کنم .
- میشه تو بلند شی
دستمو میگیره و نوازش میکنه . نگاهم میکنه
- بیا عزیزم
دستمو می کشه من خودم آروم رو تخت دراز می کشم . دستشو میزاره زیر سرم و منو به خودش نزدیک تر میکنه .
موهام میریزه رو صورتش . سرمو تکون می دم تا موهام بره کنار از رو صورتش . چشماشو بسته بود
- بزار بمونه
تکونی به خودم میدم
- بمون همینجوری
با اعتراض ، آروم ، با ناز صداش میکنم
نفس عمیق میکشه و میگه :
- قرار شد وقتی اومدم خونه یه چیزی بهم بگی
- من که چیزی یادم نمی یاد
دست راستش میره الی موهام

1401/10/30 05:40

پارت #270

رو تختی رو تو دستم مشت می کنم . نمی تونم تاب بیارم در مقابل احساس االنم
- توخیلی خواستنی
سرش میشنه کنار سرم . لباس می خوره به گونه هام . انگاری بو میکشه منو . می لرزم ، از درون می لرزم . این دومین
باری بود که با کیاوش برخورد داشتم .
اون شب تو عمارت میر حسین و االن .
داشتم از حسم فرار می کردم ولی کیاوش اونقدر قوی بود که هر روز حسشو به روش های مختلفی بهم ابراز میکرد .
با لباش گونه هامو لمس میکنه و من گر میگیرم از درون .
- کی....
- هیس ... هیچی نگو
و من الل می شم . لباس سرد بود و صورت من داغ ، اونقدر داغ که از برخودشون یه جوری می شدم .
دستام ناخودآگاه بلند میشه ، به اراده خودم نبود ولی دستمو فرو کردم الی موهاش با چشم های بسته .
- عزیزم
- جــانم
یادم رفت حرفی که می خواستم بزنم با این جانم گفتنش . به ثانیه نکشید که لبام کشیده شد تو دهن . قلبم داشت از
تپش می یوفتاد ولی حرارتی و که داشت دوباره منو برگردونند . یه دستشو گذاشته بود پشت سرم و یک کمی به جلو
متمایل کرده بود و من فقط می تونستم بازوشو تو دستم فشار بدم .
چند ثانیه بعد تموم شد ، انگاری آزاد شده بود ولی هنوز یه ثانیه هم طول نکشید که دوباره لبام و شکار کرد . ایندفعه
با حرارت منو می بوسید . لباشو می کشید رو لبم ، گونه هام و من واقعا تو شرایط بدی بودم . لحظاتی بود که تا االن
تجربه نکرده بودم ولی االن....
- کیاوش
با انگستش لبامو لمس میکنه
- باشه عزیزم ، االن میرم ، تو فقط چشماتو باز کنم
واقعا نمی دونست شرایط من چی بود که االن اینو ازم من می خواست . انرژی نداشتم تا چشمامو باز کنم .
هنوز داره لبامو لمس می کنه

1401/10/30 05:44

پارت #271

باز کن عشقم
از حرف هایی که میزد دلم می لرزید ، احساساتم سرباز زده بود . اون شوهرم بود و من می تونستم به احساساتش
جواب بدم ولی فقط می خواستم از اون بشنوم ، از احساساتش بشنوم ، نیاز داشتم به حرف هاش ، به ابراز عالقه اش .
به همه چی تا ثابت بشه دوستم داره و می تونه تا ابد کنار من باشه به عنوان یه همسر نه یه اسم شناسنامه ای .
نفس عمیقی میکشه . سرمو میزاره رو بالش
- میرم یه دوش بگیره عزیزم . باشه ؟
می خواست بره ولی من نمی خواستم . بی انصافی بود که ساکت بمونم در برابر این همه احساسش . دوست داشتن
حس غریبی بود و من کیاوش و دوست داشتم . مردی که می خواستم یه عمر بهش تکیه کنم کیاوش بود.
می خواست بره که دستمو گذاشتم رو بازوشو چشمامو باز کردم
نگاهش کردم . نگاهم چرخید رو لباش و دوباره چشماش . نگاه مشتاقشو می بینم و می بینم که داره نزدیک تر میشه
و من با چشم های باز ، با قلبی پر از هیجان جواب بوسه ی آتشینشو دادم ، هر چند کوتاه ولی پر حرارت.
- دوست دارم
منو می بوسید و بهم میگفت دوست دارم . جمله ی زیبایی بود ، دوسش داشتم .
پیشونیمو می بوسه و آروم میگه :
- بگو دیگه
- چی بگم ؟
گونمو نوازش میکنه
- همون چیزی که باید پشت تلفن می گفتی و نگفتی
می خندم
- مراقب خودت باش
با جوابم لبخندش پر رنگ تر میشه
- اذیتم کنی ،اذیتت می کنم حواست باشه
اینو میگه و آروم دستش می لغزه رو تنم .
- کیاوش اذیتم نکن

1401/10/30 05:44