The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان جذاب😍

866 عضو

پارت #222

با تو بودم روژان ، تو االن تنهایی ؟
- خوب آره
از رو تخت میره پایین ، سرم پایین بود و میدیدم که داشت تو اتاق راه می رفت
- یعنی چی که تنهایی ، منظورت چی بود از این حرف .
گیج شدم ، چرا اینجوری شده بود ، حرفم بهش خوش نیومده بود
پاهام جمع میکنم ، چرا این موقع شب داد میزد .
- کیاوش چرا داد میزنی
- آخه میگی تنهام . جلوی من میگی تنهام
نگاهش میکنم ، از تخت جدا میشم و نگاهش میکنم
- تنها نیستم ...؟
نگاهم میکنه و برمیگرده سمتم . می یاد نزدیکم و می ایسته
- پس من چی ام
با حالت گنگی میگم :
- تو ..؟
- بله من ، شوهـــرت
دستامو می زارم تو گوشم . کر شده بودم . با بغض نگاهش میکنم . همین االن داشتم فکر میکردم که عوض شده ولی
نه همون عوضی هست که بوده . بدون توجه بهش میرمم بیرون اتاق و اولین دری رو که می بینم باز میکنم و میرم
داخلش و در می بندم . دستمو به دستگیره می کشم و با لمش کلید تو قفل می چرخونمش . امشب دیگه نه ، دیگه
نمی تونستم تحمل کنم امشب یه برنامه ی دیگه داشته باشم .
صداشو می شنیدم که داشت صدام میکرد . عصبانی بود ولی به من چه مگه من چی گفته بودم که مزاج آقا خوش
نیومده بود . داد و هوار راه انداخته االن کل عمارت از خواب بیدار می شن . خوب تنها بودم دیگه ، شاد نبودم ، اذیت
می شدم . اینا دروغ نمی خواست بشه که ، همش راست بود و من داشتم تو زندگیم تحمل میکردم و دم نمی زدم ولی
کسی هم درک نمی کرد . حاال یه حرف منو میکوبه تو سرم .
دستگیره در و تکون میده

1401/10/29 05:34

پارت #223

باز کن درو ببینم
- کیاوش االن نه ف خواهش می کنم
- به جون مامان روژان اگه همین االن درو باز نکنی می شکونمش
از صداش برق از سرم می پره ، در باز میکنم اما همونجا وایمیستم .
- چیه ی ، چی مگی ؟
- اون حرفا چی بود االن زدی ؟
دستم میزارم جلوی در ، نمی خواستم بیاد تو . نمی خواستم به خودش اجازه بده هر چیزی و با داد و هوار به من نشون
بده
- چی گفتم مگه ؟
اخم کرده
- تازه میگی چی گفتم ، تو واقع خجالت نمی کشی جلوی من میگی تنهام
- مگه چی گفتم ، از حرفایی که زدم خجالت نمی کشم
دستم از رو در برمیداره و میدره داخل و منم دنبال خودش می کشونه
- دوست داری با کسی باشی
- ببخشید ؟
- مگه نگفتی تنهام ، دوست داری با کسی باشی
آب دهنم قورت میدم ، تازه فهمیدم از حرف من چه برداشتی کرده . آخه روژان *** چرا درست و حسابی حرف
نمیزنی .
- منظورم اون چیزی نبود که فکر میکنی
نفس عمیقی میکشه ، با اخم داره نگاهم میکنه . سعی داره خودشو کنترل کنه . نیشخند میشینه رو لبش
- جدی ، میشه بگی منظورت چی بود ...؟ که جلوی من به اصطالح شوهر میگی تنهام
کلمه ی شوهر و با تمسخر زیادی میگه . ایندفعه تقصیر من بود ، منظورمو بد برداشت کرده بود یا شایدم حرف های
من درست نبود . تنها بودم . تو کل زندگیم تنها بودم و مختص این برهه از زندگیم نبود ولی کیاوش از این چیزا خبر
نداشت ک

1401/10/29 05:35

پارت #224


دختر منطقی بودم ، کار اشتباهی کرده بودمو االن خودم باید دستش می کردم .. ولی آخه چه طوری ؟
بدون توجه به کیاوش میرم و رو تخت می شینم . اصال هیچی اتاق و ندیدم و فقط یه تخت رو دیدم و نشستم روش .
کیاوش هنوز اونجا ایستاده بود و داشت نگاهم میکرد . لبخند میشینه رو لبم به خاطر غیرتی شدنش . تا االن پیش
نیومده بود کسی اینجوری ، بابت این موضوع ها از دستم عصبانی بشه . جالب بود که مهم بودم براش .
- االن اون خندت واسه تنهایته ؟
کنایشو که میشنوم ، لبخندم بیشتر میشه . نگاهش میکنم آروم ، نگاهم میکنه نا آروم .
- منظوره من اون نبود
- اون کیه ی ؟
تند نگاهش می کنم
- چرا همش دنبال یه آدم میگردی بین حرف های من
- خودت میگی ، من حرفی از آدم زدم
- من نگفتم ، تو بد برداشت میکنی و زود عصبانی میشی
- جدی ، میشه بگی از اینکه تنهام ناراحتم یعنی چی ؟ خودت از حرف خودت چه برداشتی می کنی ؟
با لبخندی که چاشنی حرفم میکنم میگم :
- هیچ برداشت بدی نمیکنم
اسممو صدا میکنه اما ایندفعه آروم تر
- کیاوش عصاب نداری یا
- من اعصاب ندارم ..؟
می یاد جلوتر و روبروم وایستاده ، دروغ که نمی گم اصال عصاب نداشت
- بله ، شما
من رو تخت نشستم و اون روبرم وایستاده و داشت می یومد جلوتر . یه جوری بود . جو اتاق عوض شده بود انگار .
سنگین بود و سنگینیشو حس می کردم .
- روژان

1401/10/29 05:36

پارت #225

نگاهش می کنم تا ادامه حرفشو بزنه ، یه جوری شده انگاری به زور می خواد حرف بزنه
- کسی که تو زندگیت نیست ..؟
مثل فنر از رو تخت بلند می شم . روبروی من وایستاده ایندفعه اون ناراحتم کرد
- این حرفت یعنی چی کیاوش ، چه فکری راجع به من میکنه
چشماش می خنده
- باید این سوال و می پرسیدم
- واقعا که
این میگم و می خواستم از اتاق برم بیرون که از پشت دستمو گرفت
- کجا ؟
بدون اینکه برگردم میگم :
- میخوام برم بخوابم
- مطمعنی می تونی بخوابی ..؟
با این حرفش سست می شم و یاد کابوس هام می یوفتم . می دونستم تو این موقعیت نقطه ی ضعفم چی بود . نمی
خواستم تنها باشم و اون اینو می دونست
مکث میکنم و جواب نمی دم . دستمو از پشت می کشه و من برمیگردم عقب . دستامو تو دستاش محکم کرفته و میره
سمت دیوار . برق اتاق و خواموش میکنه . با تعجب میگم
- چرا برق و خاموش کردی ؟
- سردرد گرفتم ، نورش خیلی زیاد بود
- کیاوش روشنش کن ، من می ترسم .
هنوز دستم تو دستشه ، می شینه رو تخت و منو مجبور میکنه بشینم ، اتاق تاریک بود و این اصال خوب نیود . من از
تاریکی می ترسیدم
می شینم رو تخت .
- کیاوش من می ترسم ، روشن کن اون المپ کوفتی رو

1401/10/29 05:37

پارت #226

اوه اوه ، چه عصبانی . اون وقت به من میگه اعصاب نداری
چشمم که به تاریکی عادت میکنه می بینمش . تو این وضعیت داشت شوخی میکرد . با عصبانیت اسمشو صدا میکنم
- کیاوش
- جــــانم
کُپ کردم یه لحظه و نفسم قطع شد . لحن صداش ، گرمای وجودش ... چرا اینجوری بود . من نمی خواستم دوباره
آغوششو تجربه کنم ، من نمی خواستمم بازیچه باشم .
دستاش از دستم اومد بیرون و نشست پشت کمرم . اون یکی دستش نشست رو بازم .
- دراز بکش ، من اینجام . نیازی نیست از تاریکی بترسی .
رو تخت کنار کیاوش تو یه اتاق تاریک نشسته بودم . خیلی تاریک بود ، خیلی زیاد .
کیاوش با فشاری به بازوم من و خم میکنه رو تخت میخوابونه . با دستش فاصله ی کمرم و تا پست گردنم لمس میکنه
و دستش میشینه پشت گردنم و من می خوابم رو تخت . پاهام هنوز رو زمین بود .
خودشم دراز میکشه کنار من . مثل من پاهاش زمین بود و دراز کشیده بودیم رو تخت . قلبمم داشت تند تند میزد .
چرا امشب فقط داشتم چیزهایی رو تجربه می کردم که تا االن نکرده بودم . من تا االن تو یه همچین وضعیتی نداشتم
و االن واقا نمی دونستم چی کار باید بکنم پس ساکت موندم .
سرم رو بازوش بود و اون داشت موهامو نوازش میکرد .. چرا این کار و می کرد..... چرا حالم یه جوری بود . نفسمو با
زحمت میدم بیرون .
- چی کار میکنی کیاوش
هنوز داره با موهام بازی میکنه . خم میشه روم . با دست آزادش صورتمو نوازش میکنه
- روژان
چشمامو به زور باز نگه داشتم ، چرا اینطوری شده بودم . دوست داشتم فقط چشمامو ببندم ، نمی دونستم چم شده
- بله
- من ....
حرف میزنه و با انگشتاش آروم میکشه رو گونه هام .
- من یه فرصت میخوام

1401/10/29 05:39

پارت #227

چشمام بسته شد ، تحمل باز نگه داشتنشونو نداشتم . منم یه دختر بودم با احساسات دخترونه ، با نیازهایی که تو
وجود هر آدمی هست و االن داشتم واسه اولین بار تجربه میکردم
- یه فرصت بهم بده
اون از من فرصت می خواست ، اما چرا ...؟
یاد حرف های مامان افتاد . یه فرصت به کیاوش بده ، به خودت . بزار زندگی خوبی رو با هم شروع کنید .
- میخوام با تو ، با همســرم ادامه بدم
چی رو میخواست ادامه بده ، زندگیشو .. با من می خواست ادامه بده
دستش آروم از زیر گردنم کشیده میشه و دیگه سرم رو بازوهاش نبود ، االن کف سرش زیر دستم بود و وضعیتش
عوض شده بود . بیتشر روم خم شده بود و حاال با هر نفسی که می کشید داغی زیادی می خورد به صورتم . نفسش
داغ بود و این حالمو بدتر می کرد . باید خودمو کنترل کنم ولی چطوری . من نمی دوتنستم االن باید چی کارکنم .
سست شده بودم .
- بهم این فرصتی و میدی روژان ..؟
انگاری که وزنه های صد کیلویی رو بسته بودن بهم که نه می تونستم حرفی بزنم و نه می تونستم حرکتی کنم . من
چرا اینقدر بی دست و پا شدم که نمی تونم هیچ عکس العملی نشون بدم . ولی حرف هاش به جورایی بود . تو این
وضعیت داشت این حرفارو بهم میزد . نمی خواستم ولی ناخواسته حرفاش به دلم نشسته بود . کیاوش از من یه فرصت
می خواست . همسرش بودم و اون بعد از مدت ها ازم یه فرصت می خواست ....
انرژیمو جمع میکنم و با صدای گرفته ای میگم :
- کیاوش چی میگی ؟
- فقط یه فرصت ازت می خوام روژان
این عادالنه نبود ، من تو وضعیت خوبی نبودم
- میخوام برم کیاوش
- چرا عزیزم ، من نمی خوام که بری
حالم خوب نبود و با حرفاش داشت بدتر می کرد حالمو
- روژان تو همسر منی ، من میخوام واقعا همسرت باشم
- کیاوش ولم کن

1401/10/29 05:40

پارت #228

لبای که میشینه رو پیشونیم ، شوکه ام میکنه . چرا داشت این کار و با من میکرد ، من نمی تونستم مقاوم باشم .
- فرصت می خوام روژان
سرمو تکون میدم
- خواهش میکنم روژان
- نمی تونم
- چرا می تونی ، ما زن و شوهریم
- نیستیم
- هستیم و نمی تونی انکارش کنی
نفساش مستقیم میخوره به صورتم . کاش که بلند بشه ، کاش که برم از این اتاق تاریک
- به خودمون این فرصت و بده
- باید فکر کنم
- باشه ولی امیدوارم کن
- کیاوش
- روژان من می خوام با هم زندیگی خوبی داشته باشیم
- می ترسم
- تنهات نمی زارم
- می زاری
- قول میدم
- نده ، هیچ *** تو زندگی من موندگار نیست
- من شوهرتم ، واسه همیشه
من می ترسدیم و این حس غلبه میکرد به همه ی حس های دیگه ام .
- اگه بهم فرصت بدی ، زندگی خوبی رو می سازیم با هم
- نمیش

1401/10/29 05:41

پارت #229

میشه ، تو فقط کافیه قبول کنی
دستامو می زارم رو بازوش تا یکم از خودم دورترش کنم ولی نمیشه
- می ترسم
- از چی ؟
- از تو
با خنده میگه :
- نمیدونستم انقدر ترسناکم
- هستی
اونقدر نزدیکم بود که داشتم خفه می شدم . من میخواستم فرصت یه زندگی رو به خودم بدم ولی نه به همین سرعتی
که کیاوش می خواد
- فکر می کنم
سکوت میکنه و لباس و به گونه ام می چسبونه
- فکر کن ، به من ، به زندگیمون
هنوز چشمام بسته است ، آمده نیستم که چشمامو باز کنم نه تا وقتی که از اتاق بیرون نرفته . دستشو آروم از زیر
سرم می کشه بیرون و بلند میشه . بدون حرف از اتاق میزنه بیرون و من هنوز چشمام بسته است .
کیاوش خیلی وقته که از اتاق رفته بیرون . موقع رفتن برق و روشن کرد و رفت و من هنوز رو تخت دراز کشیدم .
تو ذهنم خیلی چیزا هست واسه فکر کردن . خیلی چیزا داشتم تا با اونا یه تصمیم مهم بگیرم ولی کسی رو می
خواستم تا باهاش درد و دل کنم . مادرمو می خواستم تا مثل همه بتونم از حرف های دلم براش بزنم .
یاد خوابم می یوفتم ، داشت گریه میمرد . به خاطر من گریه می کرد.
من کیاوش و شناخته بودم البته کم . شناخت بشتر الزم بود تا بتونم بهش فرصت بدم . فرصت به اون مساوی با فرصت
دادن به خودم . نمی خواستم اشتباه کن
کیاوش و دیدهه بودمم ، عصبانیتشو ، مهربون بودنشو ، حمایت کردنشو . امشب کیاوش و همه جوره انگار دیده بودم
ولی بازم نمی تونستمم تصمیمی بگیرم . مرددم . دوست داشتم به خودت این فرصت و بدم تا بتونم یه زندگی نرمال و
معمولی داشته باشم . تا بتونم کی رو داشته باشم که بهش تکیه کنم ، تا بعضی از مواقع که دلم از همه جا می گیره و
یادش م ییوفتم لبخند بزنم . تا وقتی زنگ میزنه به گوشیم خوشحال بشم . تا باهاش زندگی کنم

1401/10/29 05:41

پارت #230

کیاوش شوهرم بود ، این فرصت داده می شد بهش . ولی می خواستم بدونه که باید از این به بعد چی کار کنه ، نمی
خواستم هیج جوره اتفاق های گذشته تکرار بشه . درست بود که من به عنوان یه خون بس وارد زندگیش دم ولی
دیگه نمی خوام به خاطر همچین مسئله ای سرکوبم کنه . اگه فرصت بخواد باید بفهم که جایگاه من فقط تو زندگیش
یه معنی داره . من همسرش بودم و بـــس .
ولی خانواده اش چی ، شاید مادر مهربون و خوبی داشت ولی من هنوز هیچ کدوم از اعضای خانوادشو نیدیده بود . نه
پدر و نه خواهر و برادرش . باالخره اونم جزیی از این رابطه بودنند . رفتار اونا خیلی مهم بود . اگه اونا قبولم میکردنند
منم این فرصت به هر دومون میدادم . ولی به زمان احتیاج داشتم .
میاوش باید به من نشون بده که واقعا می خواد این فرصت بهش داده بشه و من منتظر اون روز می مونم شاید هم
خیلی دور نباشه .
دوست داشتم زودتر صبح بشه . شب سخت و پر فشاری داشتم و فردا خیلی کارا و بود که می خواستم انجام بدم .
باید می رفتم دیدین خانوادم وامیدوار بودم که کیاوش این اجازه رو بده .
دوست داشتم ببینمشون و ببینم که دارن چی کار میکنن . رادمان و ببینم ، خیلی حرف ها داشتم که بهش بزنم . دل
تنگ نازگلم بودم شاید فردا همه ی این دلتنگی ها رفع می شد .
قدم مهم و تو زندگیم برداشته بودم و االن احساس خوبی داشتم . حرفهایی رو که به روژان می خواستم بزنم ، زدم و
االن احساس سبکی میکنم . رو تخت دراز کشیدم و به دقیقه نکشیده خوابم برد .
صبح با صدای زنگ از خواب بیدار شدم . یه نفر دستشو گذاشته بود رو زنگ و قصد برداشتنشم نداشت . از اتاق در
می یام بیرون و از همونجا داد میزنم
- خوب بیا تو ، در که قفل نیست
- اوه اوه چه عصبانی
سامان سینی به دست اومده داخل . یه راست میره تو آشپزخونه
- مثال که چی بشه اول صبحی هی زنگ میزنی
سرفه مصلحتی میکنه و یه چشمک میزنه
- گفتم شاید تو وضعیت چیز داری باشید
نگاهش میکنم

1401/10/29 05:42

پارت #231

جونم عزیزم ، بگو
- دِ برو بیرون دیگه
- مثل اینکه دیشب شب سختی داشتی
سرشو اطراف می چرخونه
- پس زنت کو ؟
- فوضولی مگه ، برو دیگه
- نچ نچ ، عمو واقعا دلشو خوش کرده پسر بزرگ کرده . بی ادب مثال پدرتو تو بیمارستان و تو داری استراحت میکنی
داشتم میرم سمتش که خودش رفت بیرون
- زود بیاید میر حسین احضار فرمودنند
- گم شو
میره بیرون ولی در و نمیبنده . با غرغر میرم و در و می بندم . داره از پله ها میره پایین .
- می مردی در و ببندی
با حالت بامزه ای میگه :
- خیلی نچسب شدی ها کیاوش
سرمو تکون میدم و در و می بندم و برمیگردم توی خونه . ساعت روی دیوار نه و نیم و نشون میده . اول میرم سمت
موبایلم و یه زنگ به گوشی مامان میزنم و باهاش حرف میزنم . بابا حالش خوب بود و داشتن کارای ترخیصشو انجام
میدادن . اصرار کردم که برم پیششون که مامان اجازه نداد و گفت که زود می یان خونه و مشکلی نیست .
دیشب که درست و حسابی شام نخوردم و االن به شدت گرسنه ام بود . میرم تا روژان و از خواب بیدار کنم . درمیزنم
- بله
- بیداری روژان
در باز میشه و روژان می یاد بیرون . مانتو و مقنعه هاش سرش بود و معلوم بود خیلی وقته که بیداره . چون تا اونجایی
که یادم م یاد لباساش تو یه اتاق دیگه بود .
- کی بیدار شدی

1401/10/29 05:44

پارت #232

یکی دو ساعتی میشه
- اصال خوابیدی ؟
- نه زیاد
سرمو تکون میده
- سامان صبحونه آورده
با هم میریم تو آشپزخونه و وسایل سینی رو رو میز می چینم و چای ساز و روشن میکنم . همه ی این کارارو تو
سکوت انجام دادم و روژان پشت میز نسشته بود .
دو تا لیوان چای میزارم رو میز و یه صندلی می کشم عقب و می شینم .
- نمیریم بیمارستان
- نه
- اِ .. کیاوش
- چیه ؟
- تو گفتی صبح می بری منو
- الزم نیست ، مامان اینا دارن می یان
- واقعا ، بابات مرخص شده
سرمو تکون میدم و یه لقمه واسه خودم میگیرم و می خورم . روژان هم می خوره . راجع به دیشب هیچ حرفی نمی
زنم . خودش باید تصمیمی بگیره .و من مشتاقم تا هر چه زودتر تصمیمشو بشنوم ولی نمی خوام اجباری تو کار باشه .
دوست دارم اگه میخواد یه فرصت بده نه به خاطر من بلکه به خاطر هر دومون باشه .
- می تونم ازت یه چیزی بخوام ؟
- بگو
دستشو دور لیوان گرفته
- میشه من برم خونمون ؟
- خونتون

1401/10/29 05:45

پارت #233

تعجب میکنم . روژان بعد از تموم اون اتفاق ها االن می خواست بره خونشون . منطقی بود ولی یک متعحبم کرده بود .
اونا خانوادش بودنند
- چرا
- میشه جواب ندم ؟
سرمو تکون میدم ، دیگه نمی خوام من اون کسی باشم که به روژان آسیب می رسونه . می خوام پشتش باشم و ازش
حمایت کن
- هر جور دوست داری
- یعنی اجازه دارم برم
- گفتم که برو
- یعنی میر حسین ...
بازم میر حسین ، این دختر نمی خواد بفهمه که دیگه نباید از میر حسین اجازه بگیره
- روژان ، من بهت اجازه دادم ، شوهرت .
با خنده سرش و تکون میده
- باشه ، مرسی
صبحونه رو می خورم و من میرم تا ببین میر حسین چی کارم داشت ، که البته سامان خان چاخان کرده بود و الکی
این همه راه و رفتم . ولی وقتی می خواستم برگردم خونه در عمارت باز شد و ماشین شهراب خان ، شوهر عمه توران
اومد داخل . چند دقیقه طول کشید تا پارک کنه و مامان و بابا و عمه توران از ماشین پیاده بشن .
بابا سالم و سالمت از ماشین می یاد پایین و وقتی منو می بینه می خنده و سرشو تکون میده و به مامان اشاره میکنه
و من فقط سرمو تکون میدم و میدونم که االن مامان داره کلی سر بابا غر میزنه . به دستش که تو گچ نگاه میکنم و
میرم نزدیکتر .
روژان
کیاوش از خونه رفته بود بیرون و من واقعا دلم میخواست برم دوش بگیرم .
چهل دقیقه ای گذشته بود . تو اتاق نشسته بودم که صدای مامان و شنیدم که اسممو صدا میکرد . در و باز میکنم و از
اتاق در می یام بیرون . خوب بود که اومد بود . یکم کنار هم نسشتیم و گفت که پدر کیاوش رفت خونه میر حسین

1401/10/29 05:46

پارت #234

از دیشب می پرسه و من میگم که چه اتفاقایی افتاد و می بینم هر لحظه لبخندش عمیق تر میشه و در آخر سری به
نشونه ی تایید تکون میده . قضیه ی کیاوشم میگم البته نه همشو ولی میگم که ازم یه فرصت می خواد
- چی کار کنم مامان ؟
- نمی خواد کاری بکنی ، یکم منتظرش بزار بعد خودم باهاش حرف میزنم
- می ترسم
- ترس نداره ، یه قدم اشتباه برداره خودم حسابشو میرسم
می خندم . این زن چه طوری سر از زندگی من دراورده بود .. خدا هنوز فراموشم نکرده بود
مامان میره تا دوش بگیره که یاد یه چیزی می یوفتم
- مامان
- جانم
- من به کیاوش گفتم که میخوام یه سر برم خونمون
نگرانی میشینه تو چشماش .
- مطمعنی روژان جان
سرمو تکون میدم . مطمعن بود . میخواستم ببنم بعد از من چی کار کردن
- نمی دونم چی بگم . نمی خوام اذیت بشی
لبخند کمی میشینه رو لبم
- من خوبم
با اینکه هنوز نگرانه ولی لبخند میزنه
- امیدوارم خوب پیش بره ولی اگه هنوز آمادگی دیدنشنو نداری صبر کن
- هیچ وقت آمادگی پیدا نمیکنم
دستش میشینه رو شونم و منو در آغوش میگیره
- هر اتفاقی بیوفته ، تو تنها نیستی باشه عروسم ؟
- ممنون

1401/10/29 05:47

پارت #235

ممنون بودم به خاطر حضورش ، به خاطر حضور مادرانه ای که کنارم داشت . به خاطر حرفاش به خاطر همه چیز .
بعد از اینکه مامان میره من تو نشیمن می مونم . نمی دونم االن باید چی کار کنم . ادب حکم میکنه که برم دیدن پدر
کیاوش ولی از کیاوش خبری نبود و من همونجوری رو کاناپه نشسته بودم که مامان از پله ها می یاد پایین . یه شنل رو
شونه هاش انداخته بود و دامنش و روسری سرش همرنگ بود .
- تو که هنوز اینجال نشستی ؟
- کجا برم
- نمی یای اون ور ؟
- اگه بشه می خوام دوش بگیرم
- ای وای چرا پس نگفتی ؟
می خندم
- بیا بریم حموم و نشونت بدم .
میرم دنبالش و در حموم باز میکنه .
- - لباس که آوردی
- آره
- پس منم نیم ساعت دیگه کیاوشو می فرستم دنبالت
- باشه
- برو دخترم ، منم برم اون ور راستی حوله تمیز هم تو رختکن هست . االن دوباره یه دسته گل به آب میده ؟
- کی ؟
- کوهیار دیگه
- کوهیار ؟
- پدر کیاوش عزیزم
گیتی و کوهیار ... اسم هاشون با حال بود ولی رابطه شون از اون باحال تر بود انگار .
- آهان ، باش

1401/10/29 05:48

پارت #236

اون میره و من میرم تو اتاقی که کولمو گذاشتم و لباس از توش در می یارم و میرم حموم . با خیال راحت دوش می
گیرم . امروز مهم بود . برخورد دوباره با خانواده کیاوش و همچنین دیدن پدرش و بعد از اون روبرو شدن با خانواده ی
خــــودم .
کیاوش
مامان از آشپزخونه می یاد بیرون و میگه :
هنوز چند دقیقه نگذشته که مامان دوباره صدا میکنه￾االن میرم￾تو که هنوز نشستی
کارت ها رو میزارم رو میز و با سر تکون دادن میرم بیرون . دیشب و نخوابیده بود و االن میخواستم روژان استراحت￾کیاوش
کنه که مامان هیچ جوره کوتاه نمی یومد و نمی دونستم چه برنامه ای داره . از پله ها می رم باال و در خونه رو باز
میکنم
تو نشیمن نیست . میرم سمت اتاق خواب ها￾روژان
صداش از تو اتاق می یاد￾روژان
میرم سمت اتاق خواب و می بینم که نشسته رو تخت . مانتو دیروز تنش بود ولی به جای مقنعه یه شال مشکی سرش￾اینجام
انداخته بود و آرایش کمی رو صورتش بود
اصال به روی خودمم نمی یارم که دیشب چه حرف هایی بهش زدم￾مامان گفت بیام دنبالت بریم اونور
-همه هستن بابا هم که اومده دیگه￾کیا هستن

1401/10/29 05:49

پارت #237

نشسته هنوز
از رو تخت بلند میشه و همونجوری میگه￾پاشو روژان تو دیروز دیدشون ، حاال برای چی مرددی ؟
-بلند شو چیزی نیست ، نهارو می خوریم ، خواستی برمیگردیم همین جا￾نمی دونم چرا استرس دارم
سرمو تکون میدم و اون باالخره از این اتاق دل می کنه و از خونه با هم در می یایم بیرون . توی باغ بودیم￾کیاوش میشه بعد از اینکه نهار و خوردیم من برم ؟
-چه قدر بزرگه اینجا
صداش ناراحت بود انگاری با حسرت حرف میزد￾مال ما هم همینطوری بود￾آره خوب . بچه های میر حسین همه تو این عمارت زندگی میکنن .
-چطور
سرشو تکون میده￾پس حتما پدربزرگتم مثل میر حسین می مونه￾همه عمو هامو و عمه هام تو یه خونه بودنند البته به بزرگی اینجا نبود .
-نه
-مطمعنی که میخوای دوباره برگردی به اون خونه ؟
میدونستم االن وضعیت روحی مناسبی نداره . شخصا دوست نداشتم بره به اون عمارت . چون اگه یه درصد هم￾دوست ندارم برگردم اونجا ولی ...
احتمال می دادم قضیه رادمان و اون دختره رو بفهمه ، میشکنه .
با قدردانی نگاهم میکنه￾نرو ، اگه میخوای از حالشون باخبر بشی ، یکی رو می فرستم جویا بشه
-ممنون ولی باید برم

1401/10/29 05:51

پارت #238

جلوی در خونه میر حسین ایستادیم ولی هنوز حرفامون تموم نشده￾بایدی وجود نداره روژان ، اگه بری اذیت می شی
دستمو تو جیبم می بره و نگاهش میکنم . سرش پایین بود و با بغض حرف میزد￾من خیلی وقته که اذیت می شم . ولی کیاوش تو نمی دونی چه قدر می تونه واسه یه دختر سخت باشه .
نگاهم میکنه￾نرو
-اگه بری حالت بدتر از االنت میشه
میخواستم برم سمت در که بازومو گرفت￾تو چیزی می دونی ؟
-آره کیاوش ، چیزی می دونی ؟
-نه بابا ، چی مثال .
چی داشت می گفت ، واسه پدر و مادری ناراحت بود که اون بال رو سرش آورده بودنند . واسه خانواده ای نگران بود که￾اگه براشون اتفاقی افتاده باشه چی ؟
واسش نگران نبودن .
دستمو از تو جیبش در می یارم و دور بازوهاش می شینه و به خودم نزدیک ترش میکنم
سرشو تکون میده و با انگشتش اشکشو پاک میکنه￾هیچ اتفاقی نیوفتاده ، اگه می یوفتاد حتما با خبر می شدیم .
نگاهم نمیکنه . سرش پایین بود و می تونستم از نفس کشیدنش معلومه که داره گریه میکنه . دستامو باال می یارم و￾روژان
سرش می چسبونم به سینم .
- االن گریه واسه چیه ی ؟
گریه میکنه ولی چیزی نمیگه
- روژان

1401/10/29 05:56

پارت #239

دمه خونه میر حسین ایستادیم و هر لحظه ممکنه یکی از تو خونه اش در بیاد بیرون . یکم از خودم دورش میکنم
- چته دختر ؟
- هیچی
- پس االن گریه ات برای چیه ی ؟
با چشم های بارونیش نگاهم میکنه و میگه :
- کیاوش اگه منو فراموش کرده باشن چی ، اگه نخوان که منو ببین چی ؟
بدم می یاد اونجا از خودم ، از میر حسین ، از سپهر ، از آقابک . از همه ی اون آدم هایی که باعث شدن این دختر
انقدر بی پناه باشه . یه دختر به خوشگلی روژان ، تحصیلکرده ، با شخصیت ولی االن حتی از خودشم مطمعن نیست
که خوانواده اش بخوان بعد از این مدت ببیننش .
بدم می یاد از اطرافیانم که این لقمه رو واسه ما گرفتن . از خودم بدم می یاد بابت رفتارهایی که قبال باهاش داشتم .
االن چی باید به این دختر میگفتم تا آروم می شد . چه کلماتی به زبون می یاوردم تا دلداریش بدم . هیچی به ذهنم
نمی رسید
- پاک کن ببینم این اشک ها رو ، چی داری واسه خودت میگی
حرکتی نمیکنه . با خنده میگم :
- پاک کن دیگه ، االن سامان می یاد می یاد یه چی بارمون میکنه
دست میبره تو صورتش و میگه :
- چی مثال
- مثال اینکه زنت لوسه و تیتیش مامانیه و ...
- اوف هیشکی هم نه من
- تو مگه چته ؟
- من کال آدم لوسی نیستم محض اطالع
از فاز ناراحتی اومده بود بیرون و االن باید خدارو شکر میکردم . چون واقعا نمی دونستم باید در جواب حرفاش چی
میگفتم . زیر چشمش یکم سیاه شده بود .
دستمو بلند میکنه و می برم تو صورتش و سیاهی رو پاک میکنم . نگاه میکنه ، نگاهش میکنم

1401/10/29 05:57

پارت #240


بریم داخل
ازم جدا میشه و میره عقب تر
- بریم
همه چی خوب بود . مگه میشه یه جایی مامان باشه و خوب نباشه . بابا خیلی راحت و صمیمی با روژان برخورد کرد و
روژان و میدیدم که اصال از کنارم تکون نخورد . حتی وقتی مامان خواست بره کنارش گفت که همین جا راحت تره .
بابا انقدر سربه سر مامان گذاشت که همه مرده بودنند از خنده . بابا عاشق مامان بود و مامان و همیشه حرص میداد
ولی هیچ *** تو این مدتی که با هم ازدواج کرده بودنند به دوست داشتنشون شک نکرده بود . مامان تک بود و بابا
وقتی جوون بود اینو فهمیده بود و شانس آورده بود که دختره همه چی تموم خانواده فخر راضی شد باهاش ازدواج
کنه .
نهار خورده شد . البته بماند کنایه های زن عمو هم چاشنی این نهار بود ولی مامان بیکار نمی نشست و انقدر به روژان
گفت عروسم که زن عمو داشت خون خونشو میخورد . کسی خوش حال نبود از اینکه سپهر کنارمون نبود ولی کسی
هم از حضور روژان ناراحت نبود چون همه البته به غیر از چند نفر می دونستن که تنها کسی که تو این قضیه مقصر
نیست روژانه .
بعد از نهار با روژان اومدیم خونه. به روژان قول داده بودم که بعد از نهار بریم ولی خودم دوست نداشتم برم ولی به
خاطر روژان باید این راه و می رفتیم . نمی خوام حاال که ازش خواستم با هم یه زندگی نرمالی رو شروع کنیم به
خواسته هاش اهمییت ندم ولی خودمم می دونستم که این مالقات اصال به صالحش نبود .
نیم ساعتی هست که در مقابل چشم های متعجب همه با روژان از خونه دراومدیم بیرون . داریم میرم سمت عمارت
خانواده ی روژان و من دست های مشت شدشو می بینم که از شدت استرس مشت شده و من واقعا نمی خواستم اون
تو این شرایط قرار بگیره .
با آدرس هایی که روژان میده میرم سمت عمارت . پشت در بزرگ عمارت خانوادی روژان ایستادم . ماشین و خاموش
کردم ولی روژان هیچ حرکتی نمیکنه . خودشم مطمعن نیست از رفتن ولی نمی دونم چرا میخواد خودشو آزار بده .
- می خوای بری ؟
- آره
به در باغ زل زده و من می بینم اخم های درهمشو ولی کاری نمی کنم .
- منتظرت می مونم

1401/10/29 05:58

پارت #241

نگاهم میکنه دستگیره رو تو دستش میگیره و می کشه و در باز میشه . نگاهش میکنم که از ماشین پیاده میشه .
بدون هیچ حرفی میره اون سمت و زنگ میزنه . یکم طول میکشه تا در باغ باز بشه . نمی دونم چه اتفاق هایی قراره
بیوفته .
روژان
در باغ باز میشه و یه مرد و می بینم که منتظربه من نگاه میکنه . بدون اهمیتی به اون در و بیشتر باز میکنم و میرم
داخل . مرد هنوز دستش به درمونده و با گیجی و تعجب داره به من نگاه میکنه . قدم اول و برداشتم
- هی خانم ، کجا سرتو انداختی میری تو ؟
می ایستم . این مرد کی بود که به خودش اجازه میداد با من اینجوری حرف بزنه ،
- بیا برو بیرون خانم
توجهی نمیکنم به مرد عصبانی دمه در که حتی نمی دونم کی هست . میرم سمت عمارت که صدای فریاد مرد و می
شنوم
- بیا برو بیرون ، کجا
جلوم ایستاده تا نتونم برم بیرون
- کجان
مردک گیج شده
- کی ؟
- صاحب های اینجا
- با کی کار داری خانم ؟
- با صاحب های این عمارت
- اصال شما کی هستی ؟
- من ...

1401/10/29 15:31

پارت #242

لبخند میزنم . من خون بسم
- روژان بختیاری .. تو کی هستی ؟
- بخیتاری ؟ با اهالی این خونه نسبتی دارید
جوابشو نمیدم . به باغ نگاه میکنم . خاطرات زیادی نداشتم ولی همونای هم که داشتم خوب و به یاد ماندنی نبود .
- عمو علی کجاست ؟
- عمو علی
- بله عمو علی
- علی آقا باغ پشتین
- صداش کن
نگاهی به سرتاپای من میکنه و برمیگرده سمت در . انگاری فهمیده که من اهل این خونه طلسم شده ام . در و می
بنده و میره سمت باغ پشتی . هرازگاهی هم برمیگرده و یه نگاهی به من میکنه تا اینکه از از تیررس نگاهش ناپدید
می شم .
به اطراف نگاه میکنم . این عمارت و دوست نداشتم . نگاهم خیره میشه به خونمون . به خونه ی که واسه همه یه
محیط پر از امنیت و آرامشه و واسه من ، واسه منی که قرار بود توش رویاهای دخترونگیمو بسازم پر بود از انزجار .
چرا برگشتم ..؟
االن که وسط باغ ایستادم اینو از خودم سوال میکنم . اینجا اومد واسه چی . چی رو قرار بود ببینم ؟
کاش به حرف کیاوش گوش میکردم و نمی یومدم . اگه همین االن یکی از خونه در بیاد بیرون چی قراره پیش بیاد .
هنوز فکر کامل نشده بود که در خونه باز میشه و من می بینم چیزی رو که دوست نداشتم ببینم . تصویری که نمی
خواستم تا آخر عمر ببینم .
آقابک با همون ژست همیشگیش ، عصا به دست از خونه اومد بیرون ولی نتونست قدم از قدم برداره . من و وسط باغ
خونه اش دیده بود و خیره شده بود بهم و من میدیدم ، حتی از این فاصله میدید که ابروهای به هم نزدیک تر میشه
ولی دیگه نمی ترسم . اهمیتی نداره دیگه اخم کنه ، داد بزنه . هیچ کاری نمی تونه دیگه با من بکنه . بدترین کاراهای
زندگیمو باهام کرد و االن من مثل یه مرده ی متحرک روبروش با فاصله ی کمی ایستاده بودم .
نگاهش هنوز همون صالبت و داشت . نگاهم میکرد و من میدونستم االن که دهنشو باز کنه تا دنیا رو زیر و رو کنه و
من منتظر همون لحظه بودم ، منتظر لحظه ای که آتشفشان فوران میکنه

1401/10/29 15:32

پارت #243

اینجا چی کار میکنی ؟
نیشخند صدا داری میزنم . از گوشه ی چشمم می بینم که عمو علی با اون مرد دارن می یان سمتم
- اومدم خانوادمو ببینم ، اشکالش کجاست ؟
صدای عمو علی و که می شنوم سرمو برمیگردونم و با لبخند میرم طرفش ، بدون توجه به آقابک میرم سمتش
ومیدونم چه قدر سنگین براش که یکی نادیده بگیرتش .
- روژان دخترم
همین که بهش میرسم میرم تو آغوشش
- عمو
پیشونیمو می بوسه
- دخترم ، خدایا شکرت . سالمتی ؟
نگرانم بود . سالم بودم ولی اون حتی زحمت نداد بپرسه ولی االن عمو علی پرسید .
- خوبم عمو ، شما خوبید ؟
- شکرت دخترم
از باالی سرم نگاهی به سمت آقابک میندازه و من خودمو ازش دور میکنم و کناری می ایستم و به آقابک نگاه میکنم .
عصاشو می کوبه زمین و فریاد میزنه :
- گفــتم ، اینجا چی کار میکنی ؟
به ثانیه نمیکشه چند نفری از خونه در می یان بیرون . چهره های آشنا ، چهره هایی که مثال خانواده ی من بودند و من
هیچ احساس الفتی با اونا نداشتم .
نگاهش و رنگ تعجب میگیره . سرگردان می چرخه بین من و آقابک . این مرد چی تو وجودش داشت که همه ازش می
ترسیدند . این مرد از چی من اونقدر نفرت داشت که االن بعد از اون همه مدت برگشتم خونه باهام اینطوری رفتار
میکنه .
نگاهی به بقیه میکنم .
- به به خانواده ی عزیز ، اومدم حالتون و بپرسم
فریاد آقابک دوباره میرسه به آسمون . رو به مرد میگه

1401/10/29 15:33

پارت #244

کی اینو راه داده اینجا ...؟
یه ظرفی رو بندازی زمین می شکنه و دیگه نمیشه جمعش کرد . اما من هنوز ایستادم و روحم تکه تکه شده . منو نمی
خواستن تو خونه ای راه بندن که خانوادم اونجا بودن . خونه ی پدری .
منم بچه ی این عمارت بودم ولی دختر بودم و نمی دونستم تاوان کدوم کار اشتباهم و دارم پس میدم .
مامان و می بینم که داره می یاد سمتم . قدم های سنگین بود . با بهت داشت نگاهم میکرد و زیر لب اسممو صدا
میکرد . نمی شنیدم ولی حرکت لباش و احساس میکردم . عمه هام بودنند و چند تا از پسر عمو هام . بیشتر از همه
نگاهم روی یکی زوم شد . نگاهم رو دختری زوم شد که کنار یه مرد ایستاده بود . مرد آشنا بود ولی دخترو تا به حال
ندیده بودم . تمام نفرت وجودمو می ریزم تو چشمامو نگاهش میکنم . سرشو میندازه پایین . اما من هنوز دارم اونا رو
نگاه میکنم . دارم برادری رو نگاه میکنم که زندگی منو به گند کشید ، حال این دختر کنارش کی بود....؟
مامان داشت نزدیک تر می یومد که انگشت اشارمو گرفتم سمتش
- بهتره همون جا بمونی
یه قدم دیگه برمیداره . ایندفعه آروم نمیگم ، فریاد میزنم
- گفتم نیــــا جلو
مامان خشک میشه همون جایی که بوده . انتظاره این فریاد و نداشت . منم انتظار خیلی چیزا رو نداشتم ، انتظار خیلی
کاراهایی که با من شد و نداشتم .
با خشم به رادمان نگاه میکنم
- احوال شما رادمان خان
دختره کنارش چشماش گرد میشه و با تعجب به من و رادمان نگاه میکنه . سرشو بلند میکنه و نگاهم میکنه . این چه
برادری بود که خواهرشو فدا میکرد واسه خودش
- ماشاهلل بزن به تخته ، آخ نگفتی تو این چند ماه
- روژان حدتو بفهم ، پاتو از گلیمت دراز تر نکن
یه قدم سمتش برمیدارم ، سمت پیر مردی که االن دیگه از ابهتش نمی ترسیدم
- مثال برداریم چی میشه ، می کُشیم ..؟
با خنده میگم :
- نوچ

1401/10/29 15:34

پارت #245

با نفرت زل میزنم به چشماش و با دستمام بهشون اشاره میکنم
- شماها یه بار منو کشتید ، دیگه کاری نمونده که با من نکرده باشید
عمو علی صدام میکنه ولی من اومده بودم که همین حرف ها رو بزنم . اومده بودم که خالی شم از هر چی نفرت ولی
برخوردش بدتر از اون چیزی بود که فکر میکردم . واقعا من بچه ی این خونواده بودم ؟
با لودگی میگم :
- مامان ، بابا کجاست دلم براش تنگ شده
اشک هاش می یاد پایین . مثل همون صحنه ای که تو خواب دیدم . با نفرتی که تو صدامه میگم :
- گریه نکن ، با گریه سبک نمیشی
عمه بزرگم با عصبانیت میگه :
- اومدی که مادرتو آزار بدی ؟
سرمو با لذت تکون میدم
- یعنی من باعث آزرتونم . چه با حال
- برو اگه بفهمن اومدی شر بپا میشه
- کی می خواد شر بپا کنه ، نترس نمی یان گل پسرتونو ببرن
- اینو بفرست بره همون جایی که بوده
پشت به من میکنه و میخواد بره داخل
- نفرتت واسه چیه ی ، چی کار کردم که باید تاوانشو انقدر سنگین پس بدم
می ایسته ولی حرفی نمیزنه و دوباره به راه می افته . به رفتنش نگاه میکنم . برو ، واسه همیشه از زنـــدگیم برو .
- روژان دخترم
به مامان نگاه میکنم ، هنوز همونجا ایستاده ولی رادمان هم اومده کنارش
- دختــــرم . من واقعا دختر توام
دختره آروم اومد کنار رادمان ایستاد . نمی دونم چرا ولی یه جوری شدم . اون کی بود ...؟
- حالت خوبه ؟

1401/10/29 15:34

پارت #246

می خندم و با خنده نگاهشون می کنم .
- آره خوبم . ولی مثل اینکه گل پسرتون حالش بهتره
اینو میگم و با سر به دختر بغل دست رادمان اشاره میکنم
- با سالمتی عروس گرفتید ؟
- تو برو تو ترانه
به رادمان نگاه میکنم
- نترس بابا ، درسته وشُومم ولی نه تا این حد . اسمت ترانه است ؟
دختره با تعجب نگاه کرد و سرشو تکون داد
- با اینا چه نسبتی داری ؟
- گفتم برو تو ترانه
- رادمان خان ، دارم حرف میزنم ، نمی خورمش نترس
- نامزد رادمانم
- به به باسالمتی ، رادمان خان نامزد کردی پس . چه خوب . منم شوهر کردم
یه قدم می رم سمتش
- که تو باعثش شدی . می تونی روبروم وایستی ، می تونی منو ببین و از خجالت آب نشی .
فریاد میزنم
- بـــــرادر ، بی ناموسی رو تموم کردی
رادمان می خواست بیاد سمتم که مامان جلوشو گرفت
- بزار بیاد ببینم ، چه غلطی میخواد بکنه
- حرف حسابت چیه ی ؟
- حرف حساب ، مطمعنی حرف حساب حالیت می شه
با عصبانیت اسممو صدا میکنه
- روژان

1401/10/29 15:35