The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان های عاشقانه

740 عضو

خودتون و بچه باید بیاین اینجا سرمو تکون دادم -باشه دکتر و پرستاره که رفتن بیرون علی و کامران هجوم اوردن تو کامران با من حرف نمیزدو نوشینم با علی نوشین اخماش حسابی توهم بود طوری که نه تنها علی بلکه منم میترسیدم باهاش حرف بزنم بعد اینکه سرمم تموم شد نوشین کمکم کرد بلند بشم و شالم و درست کنم با کمک نوشین راه میرفتم هنوزم یکم درد داشتم ولی خداروشکر واسه بچه اتفاقی نیوفتاده بود رفتم طرف ماشین کامران که نوشین دستمو گرفت برگشتم طرفش با اخم گفت -خودم اوردمت خودمم میبرمت بیا سوار شو کامران داشت با چشای گرد شده نوشین و نگاه میکرد از حالت کامران خندم گرفت راه افتادم طرف ماشین نوشین تا نشستم نوشین گازشو گرفت و زد زیر خنده دستشو اورد بالا و -بزن لایک و زدم لایکو -دیوونه این چه حالتی بود که گرفتی بودی من جای علی شلوارم و خیس کردم -حقشه بچه پروو تا اون باشه واسه من تکلیف نکنه توراه یه عالمه مسخره بازی کردیم و خندیدیم پشت چراغ قرمز واستاده بودیم که یک دختر کوچولو که بالباس مهد داشت راه میرفت و دست باباش و گرفته بود دیدیم با خودم گفتم چقد شبیه بارانه وقتی دخترک سرشو به سمت خیابون برگردوند فهمیدم خود بارانه با عجله در ماشین و باز کردمو پریدم بیرون به سمت باران پر کشیدم به نوشینم که داشت اسمم و صدا میزد توجهی نکردم -بارااااااااااااان باران و اون مرده برگشتن طرفم وای خدای من اینکه بابا بود ولی چرا اینقه شکسته و پیر شده بود باران با دیدن من دویید طرفم و گفتم -اجییییییییییییییی بهاررررررررررررررر نشستم رو زمین و تو بغلم گرفتمش و غرق بوسه کردمش وقتی که به اندازه کافی دلتنگیم برطرف شد رفتم طرف بابا با شوق بغلم کرد تو بغلش گریه میکردم و بابا میکردم دست بابا رو گرفتم و بوسید -قربونت برم چرا اینقده پیر شدی بابا لبخندی زد و هیچی نگفت همون موقع صدای نوشین و شنیدم برگشتم طرفش و اشکام و پاک کردمو با ذوق گفتم -نوشین بابا و خواهرم نوشین با لبخند جلو اومد و سلام داد رو دوتا پاش نشست و رو به روی بهار قرار گرفت 0وای چه خانوم خوشگلی،اسمت چیه عزیزم باران با شیرین زبونیش دستشو دراز کردو گفت -اسمم بارانه خواهره اجی بهارم به این حرفش هرسه تامون خندیدیم نوشین دستشو فشار داد و گفت -منم نوشینم خانوم خوشگله دوست ابجی بهار -خوشبختم بعدم اومد طرف من که بغلش کنم تا خواست بغلش کنم نوشین داد زد -نهههههههههه ازین حرکتش صاف واستادم همه با بهت نگاش میکردیم که سرشو انداخت پایینه و اروم گفت -واست خطرناکه بهار تازه منظورش و فهمیدم بابا با نگرانی گفت -مگه بهار چش شده؟حالت خوبه دخترم؟ بابا

1401/08/27 15:36

همینطوری با نگرانی سوال میپرسید که نوشن گفت -اقای شفقی به خدا چیزیش نیست فقط -فقط چی؟ نوشین لبخندی به بابا زد و گفت -فقط قراره تا چند وقت دیگه شما بابابزرگ بشین بابا برگشت با بهت نگام کرد از خجالت سرمو انداختم پایین باران با خوشحالی بالا پایین میپرید و اخجون اخجون میگرد دیدم بابا هیچی نمیگه سرمو برگردوندم طرفش که یه قطره اشک از چشاش افتاد پایین سریع رفتم تو بغلش -من و ببخش دخترم من و ببخش میدونم بدبختت کردم ای کاش میمردم و همچین روزی نمیدیدم سریع دستمو گذاشتم رو لبش و گفتم -این حرف نزنین بابا کامران مرد خوبیه من تا حالا ازش بدی ندیدم من باهاش خوشبختم،تا چند وقته دیگم که این کوچولو بیاد خوشبخت تر میشم بابا هیچی نگفت و پیشونیم و بوسید گوشیم زنگ خورد کامران بود با وحشت برگشتم طرف نوشین -کامرانه نوشین با خونسردی گفت -خوب باشه جواب نده -هاااااا؟ -میگم مگه باهاش قهر نبودی الانم جواب نده زدم توسرش و گفتم -خر خدا من قهر نبودم اون قهر بود -حالا هرچی بیخیال جواب نده تا داداش نوشینت و داری غم نداری بعدم رو کرد به بابا و گفت -اقای شفقی سوار شین میرسونمتون -نه دخترم دیگه چیزی نمونده -تعارف نکنید بفرمایید بابا بالاخره بعذهزار تا خواهش قبول کرد -بهار؟ -جانم بابا؟ -چند ماهته؟ با لبخند گفتم -دوماه و4 روز بابا لبخندی زدو سرشو برگردوند و به جلو خیره شد من و بهار عقب نشسته بوذیم و باهمدیگه حرف میزدیم دلم واسه این جیگمیلی تنگ شده بود گوشی نوشین زنگ خورد از تو اینه بهم نگاه کرد وگفت گوشی نوشین زنگ خورد از اینه بهم نگاه کرد و گوشی و تو هوا تکون داد -اقاتونن با ترس بهش نگاه کردم بابا برگشت طرفم و با نگرانی بهم گفت -دخترم واست درد سر نشه -نه بابا جون نگران نباشین اما خودم به حرف خودم اطمینان نداشتم -چیه؟ - -اومدیم دور دور - -اتفاقا خیلیم براش خوبه بمونه تو خونه از تنهایی بپوسه - -خوب بابا حوصلت و ندارم - - خوش گذاشت هنوز نوشین قطع نکرده بود که باران با صدای بلندی رو بهم گفت -ابجی بهار با این حرفش سریع دستمو گذاشتم رو دهنش - نوشین با تاسف از توی اینه بهم خیره شد و سرشو تکون داد - -کی کی بود؟ -اره بچتون یه چندماه زودتر به دنیا اومده ماشاالله عجب بچه تواناییم هس چه سریع حرف زدن یاد گرفته دیگه اشکم داشت از ترس درمیومد - -زهرمار چرا هوار میکشی؟درست حرف بزن!بچه از کدوم گوری اوردم فقط صدای داد کامران از پشت گوشی میومد -کامران بهت دارم میگم صداتو بیار پایین - -خوب خوب تو خفه شو مام الان میایم - نوشین قطع کرد -چی میگفت نوشین سرشو برگردوند طرف باران و گفت -گند زدی خاله جون بعدم رو به من گفت

1401/08/27 15:36

-خیلی شاکی بود فکر کنم فهمید بذار زنگ بزنم علی -الو علی؟ - -فعلا ول کن !تو الان پیش کامرانی؟ - -کامران الان خونست؟ - -ببین سریع برو خونه بهار اینا - -بعد واست توضیح میدم فقط سریع برو اروم اروم اشک میریختم باران-ابجی جونم چرا گریه میکنی؟ بااین حرفش همه برگشت طرف من بابا-دخترم بازم واست دردسر درست کردم جواب بنفشه رو چی بدم ؟قول داده بودم ازتون مراقبت کنم حالا چه خاکی تو سرم بریزم سعی کردم به خودم مسلط بشم -بابا نگران نباشین به خاطر بچم که باشه دستش روم بلند نمیکنه فقط هوار میکشه بعدم سعی کردم لبخند بزنم نوشین-راست میگه این کامران فقز قپی (بچه ها نمیدونم درست نوشتم یا نه)میاد وگرنه ادم همچین کارایی نیست بابا شون و سرکوچه پیاده کردیم چقدر دلم واسه این محل تنگ شده بود سریع اومدم جلو نشستم تو اخرین لحظه نگاه نگران بابا رو رو خودم حس کردم -نوشین چیکار کنم؟ دستمو گرفت و داد زد -چرا اینقده سرذی تو؟ببین اصلا به روی خودت نیا همش انکار کن اوکی؟ فقط سرمو تکون دادم و پوست لبمو میکندم -نکن بابا پدرشو در اوردی جلوی در خونه با استرس از ماشین پیاده شدم نوشین دستمو گرفت و گفت -بیا مادر جان من و بابات پشتتیم از هیچی نترس لبخندی زدمو وسعی کردم اعتماد به نفسم و جمع کنم نفس عمیقی کشیدم و رفتم تو نوشین دستمو گرفته بود و من و دنبال خودش میکشوند تا رفتیم تو کامران روی مبل نشسته بودو با چشمای سرخ شده داشت سیگار میکشید که با ورود ما نگاشو طرف ما برگردوند و خونسر نگامون میکرد با ترس سلام دادم و سرم و انداختم پایین ولی سنگینی نگاشو رو خودم حس میکردم نوشین دستمو و فشار داد یعنی اینکه به خودت مسلط باش نوشین-بیا برو لباسات و عوض کن دیگه بهش نگاه کردم که چشاشو باز و بسته کرد دسته کیفمو و تو دستم فشردم و از جلوی کامرا رد شدم که با صداشم قلبم اومد تو حلقم -واستااااااااااا واستادم ولس برنگشتم اومد جلوم واستادو گفت -کجا بودی؟ به یقش خیره شده بودم اروم گفتم -با نوشین رفتیم تو شهر یه دوری بزنیم -به من نگاه کردم به حرفش گوش ندادم که داد زد -میگم به من نگاه کن از دادش چشامو بستم و بهش نگاه کردم -با اجازه کی رفتی ؟ اروم گفتم -ببخشید دستشو اورد بالا و محکم خوابوند تو گوشم چشام و بستم و اجازه دادم اشکام بریزه داد زد -چشاتو باز کن چشامو باز کردم و با چشای اشکی و پر بغض بهش خیره شدم -رفتی سراغ اون اشغالا؟ هیچی نگفتم -با توم اشغال رفتی سراغ اون بابای حروم زادت -مراقب .... نذاشت ادامه حرفمو بزنم ایندفعه با شدت بیشتری زد تو صورتم که از دماغم خون راه افتاد و روز زمین نشستم و بلند زدم زیر گریه نوشین اومد طرفم

1401/08/27 15:36

و بغلم کردو رو به کامران با عصبانیت گفت -وحشی خری نمیفهمی حاملست؟ -تویکی دهنتو ببند که هرچی میکشم از تو میکشم با اجازه کی بردیش هواخوری؟ هواخوری و با لحن مسخره ای گفت -خوب کاری کرده ازت بدم میاد کثافت دوباره اومد طرفم که سریع دستمو جلوم گرفتم علی سریع رفت جلوش و گرفت -چه گهی خوردی؟هاااااااااااااااان؟ چیزی نگفتم و سرمو تو بغل نوشین قایم کردم و زار زدم -علی به رنت بگو حرمتشو نگه داره به مولا میزنم حالش و میگیرم نوشین-مثلا چه غلطی میخوای بکنی؟ که با داد علی ساکت شد -نوشیییییین/... نوشین با عصبانیت زل زد تو چشای کامران کامران رو به علی گفت -شما برید دیگه -مطمئن باشم کاریش نداری؟ کامران با چشای سرخش بهم نگاه کردو سرش و تکون داد مطمئن بودم وقتی اینا برن من و زنده نمیذاره با وحشت دست نوشین و گرفتم و اروم گفتم نرووو نوشین که ترسم و درک میکرد گفت -من پیشتم عزیزم علی-نوشین پاشو بریم نوشین-نه علی یا من میمونم یا اینکه بهارم با ما میاد کامران با عصبانیت اومد طرفم و مچ دستمو گرفت و بزور بلندم کرد و کشید طرفش بعدم رو به نوشین با حرص گفت -با احترام خودت برو بیرون دستم داشت زیر فشار دستش له میشد با گریه گفتم -ولم کن بیشور دستم شیکست با نگاه عصبانیش خفه شدم نوشین-هنوز نرفتیم داری اینکارا رو باهاش میکنی،برم که بزنی بکشیش -به تو هیچ ربطی نداره زنمه اختیارش و دارم حالام گمشو بیرون دستشو گاز گرفتم و دوییدم طرف اتاقم که فقط صدای دوییدنش و پشت سرم میشنیدم با جیغ علی و نوشین فهمیدن اونام سعی دارن کامران و بگیرن رفتم تو اتاق و خواستم در و ببندم که پاشو گذاشت لای در هرچی زور زدم نتونستم خیلی قوی بود در و هل دادو اومد داخل و در و قفل کرد از داخل با وحشت عقب عقب میرفتم اونم با عصبانیت جلوی میومد سرم داشت گیج میرفت دستش رفت سمت کمربندش چسبیدم به دیوار پشت سرم علی-کامران دیوونه بازی در نیار درو باز کن صدای گریه نوشین و میشنیدم که دست به دامن علی شده بود علی-کامران درو باز نکنی میشکونمش کمربندش و با ارامش باز کردو اومد طرفم دستمو ضرب دری گذاشتم رو شیکمم کمربندش و اورد بالا و محکم زد تو بازوم جیغم رفت هوا و رو زمین نشستم و خودم و جمع کردم تا ضربش به شکمم نخوره با هر ضربش که به دستم و پام میخورد بلند جیغ میزدم و گریه میکردم دیوونه شده بود اصلا حالیش نبود با ضربه ای که به سرم خورد سرم افتاد رو زمین دیگه هیچی نفهمیدم فقط صدای جیغ نوشین تو گوشم پیچید وقتی بهوش اومدم اروم چشام و باز کردم سرم خیلی درد میکرد نوشین با دیدن چشای بازم زد زیر گریو بغلم کرد به زور از خودم جداش کردم -اینجا

1401/08/27 15:36

کجاست؟ -بیمارستانه عزیزم -چرا من و اوردین اینجا؟سرم خیلی درد میکنه -توکه مارو کشتی دختر الان 5 روزه بیهوشی با تعجب بهش نگاه کردم تازه داشت یادم میومد چی شده کامران.....کمربند.....ضربش به سرم...بچه....جیغ نوشین سرمو تو دستم گرفتم و ناله میکردم نوشین با ترس اومد طرفم -بهار بهارجونم چی شدی؟ نوشین سریع رفت بیرون و با پرستار اومد تو زدم زیر گریه حتما بچم مرده بود کم کم چشام بسته شد وقتی بیدار شدم نوشین دستمو تو دستش گرفته بودو سرشو و روش گذاشته بود بی جون گفتم -نوشین سریع سرشو بلند کرد و گفت -جونم؟خوبی/چیزی مییخوای؟ با بغض گفتم -بچم لبخندی زدو گفت -غصه نخور عزیزم خدا خیلی دوست داشته که هم خودت سالمی هم بچت در باز شدو علی سرشو از لای در کرد داخل با دیدن چشای بازم لبخندی زد و اومد تو جواب لبخندش و دادم ولی با دیدن پشت سریش سریع اخم کردم و برگشتم طرف نوشین با سردی تموم گفتم -بهش بگو بره بیرون -ولی بهار... جیغ زدم -بهش بگو بره بیرون حام ازش بهم میخوره بعدم زدم زیر گریه دستمو گذاشتم رو صورتم کذاشتم و گریه کردم و زیر لب میگفتم -برو بیرون ...ازت بدم میاد ....تورو خدا برو بیرون نوشین با نگرانی دستمو گرفت و گفت -اروم باش اروم باش بهار بعدم رو به کامران با عصبانیت گفت -نمیشنوی؟گمشو بیرون تا حالش بدتر نشده -بهار اروم باش عزیز دلم حالت تهوع بهم دست داد سریع بلند شدم و رو همون تخت خون بالا اوردم نوشین-علی سریع برو بگو پرستاره بیاد بعدم اومد طرفم و کمرم و مالش میداد همینطوری خون از دهنم میومد پایین پرستاره اومد داخل و با نگرانی گفت -چرا خون بالا میاری؟ سریع رفت بیرون و با دکتر اومد دکتر با ارامش اومد طرفم و گفت -دخترم تاحالا خون بالا اوردی تو حاملگیت؟ با ترس سرمو تکون دادم با کمک پرستارو نوشین از رو تخت بلندشدم تا تخت و تمیز کنم علی هم کمکمون میکرد دلم نمیخواست کامران و ببینم عد تمیز کردن تخت نشستم روش نوشین کمک کرد دور دهنمو پاک کنم دراز کشیدم و چشم دوختم به دهن دکتر دکتر-ببین خانوم اسندفه خدایی شد که نجات پیدا کردی ولی این ضربه خیلی سخت بوده و بچه خیلی حساس شده شما باید بری سونو تا ببینی دکتر مخصوصت چی میگه ولی به نظر من کوچیکترین ضربه باعث مرگ بچت میشه الانم بهت توصیه میکنم بری پزشک قانونی واسه خودت نامه یگیری شاید بد بدردت بخوره علی با حرص رو به دکتر گفت -اقای دکتر خیلی ممنون از پیشنهادتون ما خودمون بهتر میفهمیم چی کار کنیم دکتر-به هرحال میتونید رو کمک من حساب کنید بیمارتونم تا شب مرخصن قطره اشکی که از گوشه چشم میومد پایین سریع با دستم پاک کردم معلوم بود علی دوست صمیمش بود

1401/08/27 15:36

بایدم اینجوری از رفیقش طرفداری کنه کی به فکر منه که الان از یه یتیمم یتیم ترم دلم به حال خودم میسوخت شب که شد نوشین کمک کرد لباسای بیمارستان و در بیارم و لباس قبلیم و بپوشم اروم اروم از اتاق اودم بیرون با کمک نوشین که زیر بازوم و گرفته بود کامران و علی رو صندلیای تو راهرو نشسته بودن کامران سرش و تکیه داده بود به دیوارو پاهاشم دراز کرده بود و رو هم انداخته بود علیم داشت باهاش حرف میزدم ولی اصلا بهش توجه نمیکرد چون به یه گوشه خیره شده بود نوشین علی و صدا کرد متوجه ما شدن و از جاشون بلند شدن من و نوشین جلو میرفتیم و اونام پشت سرمون از بیمارستان که اومدیم بیرون ماشین و خیلی دور پارک کرده بودن تمام بدنم درد میکرد به نفس نفس افتاده بودم دسته نوشین و گرفتم -خسته شدم کمکم کرد رو جدول بشینم علی و کامرانم روبه روم واستادن نوشین-خوبی؟ سرمو تکون دادم علی-کامران برو ازبوفه یه چیزی بگیر کامران رفت نوشین و علی اروم باهم پچ پچ میکردن بعد چند دقیقه کامران با یه رانی برگشت سرشو باز کرد و گرفت طرفم توجهیی نکردم که نوشین ازش گرفت و داد دستم اولین قلوپی که ازش خوردم برگشتم و جوب بالا اوردم نوشین نشست کنارم و کمرم و میمالید نوشین-دختر تو داری من و با این ویارات از حاملگی میترسونی عمرا اگه حامله بشم علی-مگه دست خودته من بچه میخوام اونم یه عالمه -نه بابا -به جون تو به کل کل اون دوتا یه لبخند بی جونی زدم و سعی کردم بلند شم که نوشین سریع کمکم کرد کامران-علی تو سریعتر برو ماشین و بیار مام اروم میایم علی باشه ای گفت و سریع رفت تا ماشین و بیاره من و نوشین جلو میرفتیم کامرانم پشت سرمون میومد گوشیش زنگ خورد -جانم؟ -شما؟ - -به جا نمیارم - -اشتباه گرفتین خانوم - -خودم هستم ولی به جا نمیارم لطفا مزاحم نشین بعدم گوشی و قطع کرد علی با ماشین اومد جلومون کامران در عقب و باز کرد اول من نشستم وبعد نوشین درو بست و رفت جلو نشست علی-خیلی خسته ای داداش مثل اینکه کامران-دارم میمیرم از بی خوابی -اشکال نداره فوقش الان میری و تخت میخوابی نوشین برگشت طرفم و پوزخندی زد هیچچی نگفتم کامران دستشو گذاشت رو چشاشو سرش و تکیه داد به پشتی صندلی لباساش همونایی بود که اونروز شوم تنش کرده بود پیرهن مردونه سورمه ایش با کروات نازک نقره ایش ب شلوار مردونه سورمه ای سریع نگامو ازش گرفتم و به بیرون خیره شدم به مردمی ک در حال رفت و امد بودن مردی که داشتن میخندیدن هنوز راهی نرفته بودیم که با ایست پلیس واستادیم علی زد کنار و پلیسه اومد طرفمون -خانوما چه نسبتی باهاتون دارن؟ کامران-زنمونن مشکلیه؟ پلیسه که از گستاخی

1401/08/27 15:36

کامران خوشش نیومده بود گفت -بیا پایین تا بگم مشکلش چیه کامران دستش رفت به دستگیرو با عصبانیت پیاده شد علیم ازون طرف پیاده شد دست نوشین و فشار دادم -میترسم دعوا کنن نوشینم که معلوم بود ترسیده همونطور که به بیرون سرک میکشید گفت -نترس مگه ندیدی دکتر گفت استرس واست خوب نیست صدای بحث کامران و علی و پلیسا بالا گرفته بود یارو اومد به کامران دست بند بزنه که از ماشین پیاده شدم به نوشین که داشت با وحشت صدام میکرد توجهی نکردم و رفتم طرفشون که مردمم دورشون جمع شدم کامران خیلی عصبی بود و داشت داد میزد از پشت رفتم طرفش و بازشو گرفتم برگشت طرفم و با دیدن من معلوم بود که جا خورده ولی سریع برگشت طرف ماموره ماموره اومد طرف کامران تا بهش دست بند بزنه که اومد جلوی کامران واستادم -چیه اقا به چه جرمی میخوای بهش دست بند بزنی؟ -بیا اینور خواهر این اقا باید بره زندان تا ادم بشه با چشای سردو لحن سردی بهش گفتم -اوه برادرررر بعد باید به چه جرمی بره زندان تا ادم بشه؟ برادر و بایه لحن مسخره ای گفتم پلیس زن اومد طرفم و گفت -تو خودت پات گیره واستادی اینجا واسه من بلبل زبونی میکنی؟ با یه لحن تحقیر امیز بهش نگاه کردمو گفتم -اوه خواهر ببخشید به چه جرمی پام گیره -به این جرم که بادوتا پسره نامحرم اومدی بیرون زبونتم دراز -ببخشید بعد اونوقت میشه بفرمایین از کجا فهمیدین نامحرمن؟ همه ساکت شده بودن به بحث من با اون زنه گوش میدادن کامران بازومو گرفت و گفت -بهار برو تو ماشین حالت خوب نیست دستمو از تو دستش در اوردم و با لحن خونسردی گفتم

1401/08/27 15:36

نه واستا ببینم این خانوم از کجا فهمیده زنه با لحن عصبی روبه من گفت -زبونت خیلی درازه میدم کوتاهش کنن -از مادر زاییده نشده نوشینم اومده بود کنار ما واستاده بود زنه-هه این کلکا دیگه قدیمی شده بعدم برگشت طرف پلیس مرده و گفت -بیسیم کن مرکز بگو نیرو بیارن خنده عصبی کردم وگفتم -مگه با ادم کش طرفی؟یعنی اینقده ماها قیافمون به قاتلا میخوره برگشتم طرف کامران و گفتم شناسنامت دستته؟ -اره رفتم طرف ماشین و شناسنامم و ازتو کیفم دراوردم و دادم دست کامران اونم همراه با شناسنامه خودش گرفت طرف پلیس مرده اون یاروم بعد اینکه حسابی خیط شده بود به جای اینکه معذرت خواهی کنه با تلبکاری برگشت طرفمون وگفت -ازون موقع شناسنامه داشتین و رو نمیکردین بعدم رو کرد طرف کامران و اشاره کرد و به من و گفت -خانومتون باید به دلیل بی احترامی به مامور قانون با ما بیان کامران که دیگه حسابی کفری شده بود رو به پلیسه گفت -ببین عمو ضایع شدی سوت بزن ببین عمو شما ضایع شدی سوت بزن بعدم شناسنامه هارو از دستش کشید بیرون و بدون توجه به اونا دستمو گرفت و دنبال خودش کشید لحظه اخر برگشتم طرف پلیس زنه که داشت حرص میخورد و یه پوزخند تحویلش دادم صدای دست و سوت از پشت سرمون بلند شد نوشین و علیم پشت سرمون اومدن سریع دستمو از دستای کامران کشیدم بیرون که با تعجب بهم نگاه کرد یه نیشخند تحویلش دادم فکر کردی اق داشتی میکشتیم حالا فکر کردی به همین راحتی میبخشمت تو زانتیای علی که نشستیم نوشین نفسش و فوت کرد بیرون و گفت -دختره دیوونه این چه کاری بود اخه تو کردی حوصلش و نداشتم -نوشین حوصله ندارم میشه بیخیال بشی اونم سرشو تکون داد دوباره درد دست و پاهامو سرم شروع شده بود چشامو بستم یه ماه ازون ماجرا میگذشت ومن الان سه ماهه باردار بودم ازون شب تاحالا رفتارم با کامران خیلی سرد شده بود هرکاری میکرد بهم نزدیک بشه محلش نمیدادم اون که ازمن ناامید شده بود دوباره رفته بود دنبال هرزه بازیش شبا مست میومد خونه و پشت در اتاقم ولی من خونسرد قبل اینکه بیاد میرفتم تو اتاقم و در و میبستم با نوشین قرار گذاشته بودم بریم امروز سونو با همدیگه صبح بدون حوصله لباس خنک پوشیدم تو این دل گرما یه مانتو نخی کرمی با شال و شلوار همرنگش پوشیدم صندل های سفیدمم پام کردم حوصله ارایش نداشتم فقط یه رز لب زدم نوشین تک زد سریع رفتم پایین کامران با دیدنم ابروهاش و انداخت بالا و با تعجب گفت -به سلامتی جایی تشریف میبرین همونطوری که داشتم میرفتم خیلی سرد گفتم -با نوشین میرم بیرون -بااجازه کی؟ -خودم -حق نداری با نوشین جایی بری فهمیدی؟ برگشتم و با چشای

1401/08/27 15:37

یخم زل زدم تو چشاش -نه ازون حالاتم خیلی تعجب کردو سریع خودشو جمع کرد -گفتم کجا؟ بی حوصله جواب دادم -دارم میرم سونو،حالا اجازه هست؟ چشاش برق زدو گفت -منم میام واستا اماده شم سریع براق شدم و گفتم -لازم نکرده من رفتم بعدم سریع زدم از خونه بیرون که داد زد -بهار گفتم واستا منم میام به قران اگه پاتو ازین خونه بدون من بذاری بیرون حوصله دردسر نداشتم به نوشین گفتم بیاد تو خودمم رفتم تو الاچیق نشستم که نوشین گفت -چیه چرا نمیای بیرون؟ -واستا کامرانم میاد با تعجب گفت -کامران؟اون واسه چی میاد؟ قبل اینکه من جوابشو بدم صدای کامران از پشت سرش بلند شد -واسه اینکه بابای بچم ،به شما ربطی داره؟ نوشین با نفرت نگاش کرد و رو به من گفت -پس من میرم بهار بای اومد که بره دستشو گرفتم و بی حوصله گفتم -لوس نشو منم بدون تو نمیرم بعدم یه پوزخند به کامران زدم که داشت با حرص نگام میکرد سریع نگامو ازش گرفتم فقط دیدم اونم باهام ست کرده بود از جام بلند شدم و راه افتادم سمت در با ماشین کامران رفتیم جلوی مطب جایی نبود واسه همین کامران مارو پیاده کردو خودش رفت جای پارک پیدا کنه دقیق سر وقت اومده بودیم منشی سریع فرستادمون داخل مانتوم و در اوردم و بلوزم و به گفته دکتر زدم بالا یه مایع زله ای روی شکمم زد در زدن و منشی اومدتو روبه دکتر گفت -خانوم دکتر همسر این خانوم میخوان بیان تو اجازه بدم -اره بکو بیاد کامران اومد تو بالای سرم واستاد ازتماس دستگاه با شکمم خندم میگرفت من و نوشین با لبخند مانیتور رو نگاه میکردیم کامرانم با لبخندی که گوشه لبش بود یه نگاه به من میکرد یه نگاه به مانیتور ایششششش پسره پررو بعد سفارشاتی که دکتر کرد راه افتادیم طرف ماشین بازم گیر ترافیکای تهران افتاده بودیم،نگام به دختری افتاد که داشت گل میفروخت حدودا 10 ساله میزد همینطوری داشتم نگاش میکردم که با عجله اومد طرفم و زد به شیشه شیشه رو دادم پایین و بهش لبخند زدم با التماس گفت -خانوم تورو خدا یه گل بخر ،اقا یه گل واسه خانومت بخر کامران-چنده؟ -5تا 2500 کامران سرشو تکون دادو گفت -5تا بده بعدم رو کرد بهم و گفت -از تو داشبورد کیف پولمو بده با سردی تمام گفتم -خودت بردار بد نگام کردو خم شد روم و کیفش و برداشت ارنجشو گذاشته بود رو رون پام نگاه به دستای مردونش کردم و سریع صورتمو برگردوندم کامران یه 5 تومنی به دختره دادو گلا رو ازش گرفت -اینا زیاده -بقیش مال خودت دختره باخوشحالی تشکر کردو رفت دستمو گذاشتم زیر چونمو و با نگاه رفتنش و دنبال میکردم کامران گلارو گذاشت جلوی ماشین کثافتتتتتت بهم نداد بعد 1 ساعت که از شر ترافیک راحت شدیم

1401/08/27 15:37

رسیدیم خونه بهار جلوی خونه بدون تو جه به کامران خداحافظی کردو رفت میدونستم از کامران بدش میاد خوب حقم داشت منم از کامران به شدت بیزارم کامران ماشین و بیرون گذاشت ودر و باز کردو رفتیم تو هنوز به طبقه بالا نرسیده بودم که دیدم ایفون و زدن کامران خودش رفت درو باز کن فقز صدای متعجبش و شنیدم که میگفت -اینا اینجا چیکار میکنن اهمیتی ندادم و رفتم لباسام و با یه گرمکن صورتی خاکستری و یه تاپ گردنی صورتی عوض کردم موهامم باز گذاشتم اومدم پایین که برم دستو صورتمو بشورم که در خونه باز شدو یه خانوم 30 ساله خیلی لوند وارد خونه شد همینجوری داشتم با تعجب نگاش میکردم که یکی از پشت سرش گفت -کیمیا برو تو دیگه وا اینا کی بودن دختره کنار رفت و پشت سرش یه خانوم دیگه و دوتا مردو یه بچه 7،8 ساله اومدن تو سریع به خودم اومدم و دوییدم بالا یه پلیور خاکستری تنم کردم و موهامم با کش دم اسبی بستم و رفتم پایین همشون در حال بگو بخند بودن که اروم سلام کردم با سلام من ساکت شدن دختره که الان میفهمیدم اسمش کیانایه با خوشحالی اومد طرفمو گفت -سلام عزیزم من کیانام خواهر کامران بعدم رو کرد به کامران و گفت -وای کامران این عروسکو از کجا گیر اوردی هه این چی میگفت خواهر کامران بود ابروهام پرید بالا،با حالت سرد زل زدم تو چشاش و گفتم -خوشبختم از لحنم جا خورد ولی بروی خودش نیاورد و با لبخند گفت -بیا عزیزم بیا بقیه رم بهت معرفی کنم رفتم جلوی اون خانوم دومی خودشو معرفی کرد -سلام عزیزم من لادنم،زن داداش کامران جان بهش نگاه کردم پوست سفیدو لبای کوچیک و چشای درشت مشکی بد نبود نه میشد گفت زشته نه خوشگله به اونم به سردی جواب دادم رفتم جلوی اون دوتا اقا یکیشون خیلی شبیه کامران بود حدس زدم داداش کامران باشه -به زن داداش گلم من کاوه ام داداش بزرگه کامران بهش لبخند زدم تنها کسی که ازش خوشم اومد کاوه بود بعد اون نوبت دامادشون بود -سلام خانوم زیبا منم ناصرم شوهر کیانا جان سرمو تکون دادم ناصر دستشو گذاشت پشت پسر بچهه و گفت -این پسر باباس اقا کیوان به بچه لبخندی زدم و بهشون تعارف کردم بشینن خودمم رفتم تو اشپزخونه تا وسایل پذیرایی و اماده کنم کامرانم پشت سرم اومد داخل -نمیدونم کی اومدن!فکر کنم الان رسیدن تازه خودشون که میگفتن میخواستن غافلگیرم کنن محلش ندادم خیلی بهش برخورد اومد جلوم واستادو رامو سد کردو با لحن معترضی گفت -چرا اینجوری باهاشون رفتار کردی؟ پوزخندی زدمو گفتم -لیاقتشون همینقدر بود دستش و اورد بالا و زد تو صورتم هیچی نگفتم و با نفرت نگاش کردم خواهرش اومد داخل و با دیدن ما اروم زد تو صورتشو گفت -وای

1401/08/27 15:37

خدا مرگم بده کامران چیکار کردی؟ کامران عصبانی برگشت و مشتش و کوبوند تو دیوار و گفت -لعنتی کیانا اومد طرفمو گفت -طوریت که نشد عزیزم پوزخندی بهش زدم و گفتم -عادت کردم بعدم رفتم در یخچال و باز کردم و میوه ها رو برداشتم و تو طرف شستم کامران از اشپزخونه رفت بیرون کیانا اومد کنارم نشست و گفت -تو چرا از ما و کامران بدت میاد؟ با نفرتی که تو چشام بود برگشتم طرفش و گفتم -باید ازتون خوشم بیاد؟باید ممنونتون باشم که گند زدین تو زندگیم؟باید ممنونتون باشم که از پدرو خانوادم جدام کردین؟باید ممنونتون باشم که تو سن 15 سالگی یه بچه انداختیت تو بغلم صدام داشت اوج میگرفت عصبانی بودم و میلرزیدم کامران دوباره اومد تو اشپزخونه و زل زذ تو چشام -دیگه داری گوهای زیادی میخوره بهار،حالیته چی ازون گوه دونی میاد بیرون از جام بلند شدم و خواستم بیام بیرون که جلومو گرفت و با حرص گفت -سریع ازش معذرت خواهی کن -برو کنار -زود باش -نمیکنم ازت بدم میاد از هرچیزی که مربوط به تو باشه بدم میاد بعدم با مشت کوبوندم تو شکمم -ازین بجه ای که خون تو تو رگاشه بدم میاد گریه مبکردم و حرف میزدم و خودم و میزدم همه اومده بودن تو اشپزخونه لادن و کیانا سعی داشتن جلومو بگیرن کامران با عصبانیت دستش و تو ماهش کشیدو اومد جلو سعی کرد نزاره خودمو بزنم محکم بغلم کرد با مشت میکوبیدم تو سینش -ولم کن اشغال،چی از جونم میخوای؟ولممممم کن -اروم باش تا ولت کنم سرم و گذاشتم تو سینشو زار زار گریه میکردم کیانا و لادن من و از کامران جدا کردن و بردنم بالا نای راه رفتن نداشتم اون دوتا زیر بغلام گرفته بودن و میکشوندم رو تختم دراز کشیدم و به سقف خیره شذم لادن با تعجب پرسید -شما اتاقاتون از هم جدایه مگه؟ کیانا-لادنننن لادن خفه شدو هیچی نگفت -کیانا صورتمو بوسید و گفت -کاری داشتی خبرم کن محلش ندادم اونم دست لادن و گرفت و باهم از اتاق رفتن بیرون کم کم چشام گرم شد و خوابم برد خواب دیدم یه جای خیلی روشنم مامانم نشسته بود رو زمین و با یه بچه بازی میکرد و میخنددی رو کرد به من و گفت -بهارم اومدی؟ببین پسر گوچولومو،ببین چقده نازه اون پسر بچه هم قهقه میزد دوییدم طرفشون که یهو غیب شدن -ماماااااااااااااااااااااا اااان با صدای جیغم از خواب پریدم در باز شدو کامران با صورتی شلخته اومد داخل با گیجی به اطرافم نگاه میکردم -چی شده بهار با گیجی گفتم -مامانم کوش/؟ -چی مامانت؟خوبی؟ با بغض گفتم -من مامانمو میخوام الان اینجا بود بگو بیاد اشکام اروم اروم میومد پایین کامران اود رو تخت کنارم نشست و بغلم کرد و موهام نوازش کرد -خواب دیدی گلم مامانت که

1401/08/27 15:37

اینجا نیست هیچی نگفتم اشکام و پاک کردو گفت -نمیخوای بیای پایین؟ -ساعت چنده؟ -5و30 با بهت گفتم -چند؟ -خانوم خانوما شما حالتون بد بود تا الان خواب بودین تازه یادم افتاد که ظهر باهام چیکار کرد با انزجار از بغلش اومدم بیرون ازین کارم تعجب کرد -چی شد بهار؟ به سردی گفتم -برو بیرون خودم میام پاشد رفت بیرون سریع لباسامو مرتب کردمو رفتم توالتی که تو سالن بالا بود دست و صورتمو که شستم رفتم پایین و سلام دادم بدون اینکه منتظر جواب باشم رفتم اشپزخونه و چایی گذاشتم خوشم نمیومد برم تو جمعشون احساس میکردم غریبم رو میز ناهار خوری نشستم و سرمو گذاشتم رو میز داشتم به خودم فکر میکردم به این سرنوشت شومم با قرار گرفتن دستی رو شونم سرمو از رو میز برداشتم کیانا بود عجب سیریش بود این باز وقتی دید دارم نگاش میکنم -لبخندی زدو گفت -خوبی گلم؟ به رو به رو خیره شدمو به سردی گفتم -بله اومد کنارم نشست و دستمو تو دستش گرفتم -بهارجان میدونم خیلی سختی کشیدی!میدونم کامران دیوونگی محض کرد!میدونم همه چیزو میدونم من از اولش از همه چیز خبر داشتم خیلی سعی داشتم از کارش منصرفش کنم حتی واسه اینکه به حرفم گوش نداد 2 هفته باهاش قهر بودم کامران دیوونگی محض کرد -خوب که چی؟ -میخوام بگم لطفا دوسم داشته باشه به خدا اونجوری که فکر میکنی نیستم نه من نه داداش کاوه کامرانم با اینکه ظاهرش خیلی خشنه ولی خیلی دلش پاکه و مهربونه حالاکه این اتفاق افتاده زندگی و واسه خودت و کامران و این بچه سخت نکن ،میدونی که با این کارا قهر کردنا هیچی درست نمیشه کامرانم بیشتر باهات لج میکنه از جام بلند شدم و گفتم -خیلی ممنون از نصیحتاتون من خودم میفهمم باید چیکار کنم از جاش بلند شدو گفت -خیلی لجبازی ،خواهشا اخلاقت و عوض کن برگشتم و بهش پوزخند زدم اونم که از رفتارای من خیلی عاصی شده بود سری تکون دادو رفت بیرون واسه خودم یه پرتقال برداشتم و پوشت کردم و خوردم که کیوان اومد داخل و با ترس بهم نگاه کرد بهش لبخندی زدم و گفتم -چی میخوای عزیزم اون که با لبخند من انگار جون گرفته باشه اومد کنارم و گفت -زن عمو شما نی نی دارین؟ بلندش کردم و رو پام نشوندمش -اره عزیزم -با ذوق برگشت طرفم و گفت -راست میگی ؟منم خیلی نی نی دوست دارم!میذاری وقتی به دنیا اومد باهاش بازی کنم؟ خنده ای کردم و گفتم -اره گلم حتما -زن عمو؟ -جونم؟ -من به خاطر تو با عمو کامران قهر کردم اون نباید تورو دعوا کنم دلم واسه شیرین زبونیاش ضعف رفت لپشو بوسیدم و گفتم -الهی قربونت برم من چقده تو مهربونی با ذوق گفت -واقعا؟یعنی دوسم داری؟ -اره عزیزم مگه میشه ادم بچه ای به این خوشگلیو

1401/08/27 15:37

دوست نداشه باشه؟ سرشو تکون دادو با لحن بامزه ای گفت -نه،زن عمو میشه بیای باهم بریم تو حیاط بازی کنیم؟ -اره عزیزم بریم دستشو گرفتم و داشتیم میرفتیم سمت در که کیانا کیوان و صدا زد -کیوان کجا میری مامان؟ -دارم با زن عمو میرم بیرون بازی کنم -نمیخواد عزیزم بیا زن عمو حالش خوب نیس اگه باهات بازی کنه نی نیش اذیت میشه به سردی گفتم -من خوبم بعدم با لبخند به کیوان گفتم -بریم گلم با لبخند سرشو تکون دادو دستمو محکم تر گرفت با صدای کامران واستادم -بهار سالی بازه نرو -بیا ببندش -حوصله ندارم شمام نمیخواد برید بیرون -اشکال نداره میریم بی حوصله گفت -بهار لجبازی نکن ،باز میفته دنبالت ایندفه دیگه بچه رو صد در صد میندازی رو به کیوان کردمو گفتم -بریم اتاق من بازی کنیم -راه بریم رفتیم بالا و باهدیگه حرف زدیم و بازی کردیم و کلی خندیدیم وقتی پیش کیوان بودم همه چی یادم میرفت همون موقع نوشین بهم زنگ زد -جونم؟ -سلام خوبی؟ -اره مرسی -چیه شنگول میزنی؟ -هیچی داشتم با کیوان بازی میکردم -کیوان؟کیوان کیه دیگه؟ بهم اجازه ندادو با لحن بامزه ای علی و صدا زد -علی علی بدو بیا بدوووووووو صدای علی و میشنیدم که با ترس میگفت -چیه چی شده -به دنیا اومد بچه بهار به دنیا اوم پوفففففففففففففففففففففف این دخترم کم داشت ها علی-زهرمار بی مزه ترسیدم نوشین جدی گفت -جدی میگم الان خود بهار گفت داره با کیوان بازی میکنه داشتم به دیوونگی نوشین میخندیدم علی-برو گمشو منگل جان -ااااا،علی خیلی بی ادبی -خوب راست میگه دیگه یه جیغی زد که گوشی از دستم افتاد -بهاررررررررررررررررر -زهارمار بچم افتاد -خوب بگو کیوان کیه؟ -خواهرزاده کامران -چییییییییییییییییییییییی؟ -ای زهرمار نوشین کرم کردی -مگه اومدن؟کی اومدن؟واسه چی اومدن -اه ببند یه لحظه ،اره امروز تا تو رفتی اینا رسیدن،نمیدونم من که اصلا با هیچکدومشون راحت نیستم -خوب ببین من الان پامیشم با علی میام اونجا میخوام ببینم چجور ادمایین -میگم تعارف نکن خودتو دعوت کن -لوس بده میخوام تنها نباشی؟ -نه عزیزم بیا من خوشحال میشم -اوکی الان راه میفتیم فعلا -بابای -زن عمو دوستت بود؟ -اره عزیزم -خاله واسم قصه میگی؟ -اره گلم به کنارم اشاره کرمو گفتم -بیا اینجا بخواب پیش من تا واست قصه بگم

1401/08/27 15:37

کاوه اروم اروم خوابش برد پتو رو روش مرتب کردم و رفتم پایین رو پله ها بودم که زنگ و زدن با چه سرعتی خودشون و رسوندن سریع از پله ها اومدم پایین که کیانا گفت -مراقب باش محلش ندادم و دوییدم سمت در حیاط به نفس نفس افتاده بودم خدارو شکری این سگ زشتم نبود در و باز کردم با دیدن قیافه نوشین و علی لبخندی زدم -سلام نوشین-سلام دختر چرا نفس نفس میزنی -دوییدم -چییییییییییییییییی؟با این اوضات؟ -بیخیال بیا بریم تو علی بیا منو نوشین جلو رفتیم کامران دم در ورودی واستاده بود با دیدن نوشین اخم کردو سرشو تکون داد ولی با علی دست دادو با گرمی باهاش برخورد کرد با نوشین رفتیم داخل کیاناشون با دیدن نوشین از جاشون بلند شدن کیانا-بهارجان معرفی نمیکنی؟ -نوشین دوستم،کیانا خانوم کیانا-خوشبختم عزیزم نوشین-همچنین نوشین و علی به همه معرفی شدن دسته نوشین و گرفتم و کنار خودم نشوندم نوشین-میبینم که محل سگ بهشون نمیدی؟ -اره بابا اصلا ازشون خوشم نمیاد -اینا که خوب به نظر میان -نمیدونم به دلم نمیشینه -اینارو ولش کن یه چیزی واست اوردم اگه گفتی چیه؟ -چیه؟ -حدس بزن -زدم تو سرش و گفتم -بگو دیگه حوصله ندارم از تو کیفش یه نایلون در اوردو گرفت طرفم نایلون و باز کردم وای خدای من یه جوراب سفید کوچولو با یه لباس سرهمی سفید کوچولو اینقده ذوق زده شدم که بلند گفتم -وای نوشین خیلی نازه مرسیییییییییییییییی همه با این حرفم برگشتن طرف ما کیانا-وای چقدر خوشگله مبارکه عزیزم لبخندی زدم و تشکر کردم لادن بلند شدو با یه ساک کوچولو برگشت در ساکو باز کرد و بهم گفت -بهار جان میای اینجا بشینی؟ با تعجب گفتم -چرا؟ -بیا اینارو ببین واسه ی جوجوی تو خریدم من و نوشین بلند شدیم و رفتیم رو زمین نشستیم کنارش در ساکش و باز کرد پر بود از لباسای خوشمل و کوچولو با ذوق نگاشون میکردم با ذوق داشتم به لباسایی که از تو ساک در میاورد نگاه میکردم بعد اینکه تموم شد ازش تشکر کردم -قابلتو نداشت عزیزم امیدوارم خوشت اومده باشه با لبخند بهش نگاه کردم سنگینی نگاهیو رو خودم حس کردم برگشتم سمت نگاه کامران داشت با چشای خمارش میخوردم بهش چشم غره رفتم و برگشتم طرف نوشین -خوب بهار خانوم این جوجوی ما که اذیتت نمیکنه -نه بابا بچم تازه سه ماهشه کیانا-الهی عمه قربونش بره سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم به گلای فرش نگاه میکردم ولی فکرم جای دیگه بود کیانا ادم خوبی بود نمیدونستم چرا دارم باهاش اینجوری رفتار میکنم درسته من از کامران ضربه بدی خورده بودم ولی کیانا این وسط چه گناهی داشت -بهارررررررررررررررر با ترس برگشتم طرفم نوشین و گفتم -کوفت سکته

1401/08/27 15:37

کردم نیشش باز شدو گفت -خوب سه ساعته دارم صدات میکنم جواب نمیدی چپ چپی نگاش کردم که با خنده صورتمو باوسید و گفت -الهی قربون اون چشای کاجت برم عزیزم با حرص گفتم -نوشییییییییییییین ببند -چشم -رفتم کنار علی نشستم تنها جای خالی کنار اون بود سرشو کنار گوشم اوردم و گفت -هنوز با این رفیق ما اشتی نکردی؟ -نه -چرا؟ با نگاه غمگین برگشتم طرفش و گفتم -واقعا نمیدونی چرا؟ سرشو تکون داد و گفت -میدونم ولی کامران رفتار اون روزش دست خودش نبود بهت حق میدم بهار بایدم شاکی باشی ولی خوب کامران گفته بود نباید خانوادتو ببینی توهم مقصری اشکی که از چشمم اومد پایین سری با دست پاک کردم و همونطور که صدام پایین بود با بغض گفتم -ولی این حق من نبود که به خاطر اینکه خواهر و پدرم و تو خیابون دیدم اینجوری کتک بخورم تا حد مرگ پیش برم علی دستمو گرفت و گفت -میدونم ولی ازت خواهش میکنم کاری نکن که هم واسه خودت بد بشه هم کامران،کامران مرد خیلی مغروریه هیچ وقت حاطر نیست غرورش و بشکنه -اگه اون حاظر نیس من باید غرورمو بشکنم -منظورم این نبودفبهش فرصت بده ،به خودت فرصت بده خدا بزرگه اینقدر به خودتون سخت نگیرید سرمو تکون دادم و چیزی نگفتم کامران روبه رومون نشسته بود و زل زده بود بهم بدم میامد یکی بهم زل بزنه با کلافگی بهش نگاه کردم بهم زل زده بودیم یه پوزخند اومد رو لبم با نفرت نگامو ازش گرفتم و مشغول بازی کردن با انگشتام شدم نوشین و لادن و کیانا باهم مشغول حرف زدن بودن حوصلم سررفته بود از بوی ادکلن علی حالم بد شد دستمو جلوی دهنم گرفتم و دوییدم طرف توالت بعد ازینکه تمام محتویات معدم خالی شد رمقی برام نمونده بود کیانا رو دیدم که با نگرانی پشت در بود دستمو گرفت و گفت -خوبی عزیزم؟ سرمو تکون دادم کیانا کامران و صدا زد تا کمکم کنه برم تو اتاق دراز بکشم کامران دستمو گرفت سعی کردم دستمو از تو دستش بیرون بیارم ولی اون بیشتر منو به خودش چسبوند لادن با یه لیوان اب قند اومد طرفم و به زور تو حلقم جاش داد ولی از شانس بد من باز دوباره حالم بد شد به شدت کامران و کنار زدم ایندفعه هیچی تو معدم نبود که بخوام خالیش کنم بدون کمک کامران رفتم بالا و اتاقای مهمان و اماده کردم کاوه رو تختم دراز کشیده بود کیانا که بچش و دید منصور و صدا زد تا بیاد کاوه رو ببره اونم سریع دستورش و انجام داد روی تخت دراز کشیدم کیانا پتو رو روم کشید و گفت -حالت خوبه عزیزم -بله -میشه یه خواهشی ازت بکنم منتظر نگاش کردم با شرمندگی گفت -میدونم سخته ولی میشه دیگه ازم بدت نیاد؟میشه منو مثل خواهر بزرگتره خودت بدونی؟ دلم واسش سوخت واسه همین با لبخندی

1401/08/27 15:37

سرمو تکون دادم ~ sara bala ~ آنلاین نیست. با ذوق داشتم به لباسایی که از تو ساک در میاورد نگاه میکردم بعد اینکه تموم شد ازش تشکر کردم -قابلتو نداشت عزیزم امیدوارم خوشت اومده باشه با لبخند بهش نگاه کردم سنگینی نگاهیو رو خودم حس کردم برگشتم سمت نگاه کامران داشت با چشای خمارش میخوردم بهش چشم غره رفتم و برگشتم طرف نوشین -خوب بهار خانوم این جوجوی ما که اذیتت نمیکنه -نه بابا بچم تازه سه ماهشه کیانا-الهی عمه قربونش بره سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم به گلای فرش نگاه میکردم ولی فکرم جای دیگه بود کیانا ادم خوبی بود نمیدونستم چرا دارم باهاش اینجوری رفتار میکنم درسته من از کامران ضربه بدی خورده بودم ولی کیانا این وسط چه گناهی داشت -بهارررررررررررررررر با ترس برگشتم طرفم نوشین و گفتم -کوفت سکته کردم نیشش باز شدو گفت -خوب سه ساعته دارم صدات میکنم جواب نمیدی چپ چپی نگاش کردم که با خنده صورتمو باوسید و گفت -الهی قربون اون چشای کاجت برم عزیزم با حرص گفتم -نوشییییییییییییین ببند -چشم -رفتم کنار علی نشستم تنها جای خالی کنار اون بود سرشو کنار گوشم اوردم و گفت -هنوز با این رفیق ما اشتی نکردی؟ -نه -چرا؟ با نگاه غمگین برگشتم طرفش و گفتم -واقعا نمیدونی چرا؟ سرشو تکون داد و گفت -میدونم ولی کامران رفتار اون روزش دست خودش نبود بهت حق میدم بهار بایدم شاکی باشی ولی خوب کامران گفته بود نباید خانوادتو ببینی توهم مقصری اشکی که از چشمم اومد پایین سری با دست پاک کردم و همونطور که صدام پایین بود با بغض گفتم -ولی این حق من نبود که به خاطر اینکه خواهر و پدرم و تو خیابون دیدم اینجوری کتک بخورم تا حد مرگ پیش برم علی دستمو گرفت و گفت -میدونم ولی ازت خواهش میکنم کاری نکن که هم واسه خودت بد بشه هم کامران،کامران مرد خیلی مغروریه هیچ وقت حاطر نیست غرورش و بشکنه -اگه اون حاظر نیس من باید غرورمو بشکنم -منظورم این نبودفبهش فرصت بده ،به خودت فرصت بده خدا بزرگه اینقدر به خودتون سخت نگیرید سرمو تکون دادم و چیزی نگفتم کامران روبه رومون نشسته بود و زل زده بود بهم بدم میامد یکی بهم زل بزنه با کلافگی بهش نگاه کردم بهم زل زده بودیم یه پوزخند اومد رو لبم با نفرت نگامو ازش گرفتم و مشغول بازی کردن با انگشتام شدم نوشین و لادن و کیانا باهم مشغول حرف زدن بودن حوصلم سررفته بود از بوی ادکلن علی حالم بد شد دستمو جلوی دهنم گرفتم و دوییدم طرف توالت بعد ازینکه تمام محتویات معدم خالی شد رمقی برام نمونده بود کیانا رو دیدم که با نگرانی پشت در بود دستمو گرفت و گفت -خوبی عزیزم؟ سرمو تکون دادم کیانا کامران و صدا زد تا

1401/08/27 15:37

کمکم کنه برم تو اتاق دراز بکشم کامران دستمو گرفت سعی کردم دستمو از تو دستش بیرون بیارم ولی اون بیشتر منو به خودش چسبوند لادن با یه لیوان اب قند اومد طرفم و به زور تو حلقم جاش داد ولی از شانس بد من باز دوباره حالم بد شد به شدت کامران و کنار زدم ایندفعه هیچی تو معدم نبود که بخوام خالیش کنم بدون کمک کامران رفتم بالا و اتاقای مهمان و اماده کردم کاوه رو تختم دراز کشیده بود کیانا که بچش و دید منصور و صدا زد تا بیاد کاوه رو ببره اونم سریع دستورش و انجام داد روی تخت دراز کشیدم کیانا پتو رو روم کشید و گفت -حالت خوبه عزیزم -بله **************** -میشه یه خواهشی ازت بکنم منتظر نگاش کردم با شرمندگی گفت -میدونم سخته ولی میشه دیگه ازم بدت نیاد؟میشه منو مثل خواهر بزرگتره خودت بدونی؟ دلم واسش سوخت واسه همین با لبخندی سرمو تکون دادم ~ sara bala ~ آنلاین نیست. با ذوق داشتم به لباسایی که از تو ساک در میاورد نگاه میکردم بعد اینکه تموم شد ازش تشکر کردم -قابلتو نداشت عزیزم امیدوارم خوشت اومده باشه با لبخند بهش نگاه کردم سنگینی نگاهیو رو خودم حس کردم برگشتم سمت نگاه کامران داشت با چشای خمارش میخوردم بهش چشم غره رفتم و برگشتم طرف نوشین -خوب بهار خانوم این جوجوی ما که اذیتت نمیکنه -نه بابا بچم تازه سه ماهشه کیانا-الهی عمه قربونش بره سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم به گلای فرش نگاه میکردم ولی فکرم جای دیگه بود کیانا ادم خوبی بود نمیدونستم چرا دارم باهاش اینجور

1401/08/27 15:37

بعد چند وقتيكه تو بيمارستان بودم مرخم كردن يه هفه بعد كيانا اينا تصميم گرفتن برگردن امريكا تو اين چند وقت خيلي بهشون عادت كرده بودم ازشون قول گرفم واسه زايمانم بيان اونام گفن سعي خودشونو ميكنن تو فرودگاه كيانا بغلم كردو و تو گوشم كن -بهار خواهش ميكنم ازن نذار كامران اذيت بشه اونم داره زجر ميكشه حواشو داشته باش مراقب اين جيگر عمه هم باش -خيالت راحت بعد خداحافظي با بقيم اونا رفتن برگشتم به كامران نگاه كردم كه ديدم با ناراحتي داره به سمتي كه رفتن نگاه ميكنه اروم رفتم طرفش و دستش و تو دستم گرفتم ازون حالت بيرون اومد و بهم نگاه كرد بهش لبخندي زدم انم جوابمو دادو دستمو محكمتر فشار داد و راه افتاديم طرف ماشين كامران دستمو ول نميكرد خودمم علاقه نداشتم دستمو از دستش در بيارم در جلورو واسم باز كرد و منتظر موند سوار شم بعد يه ماه اولين باري بود كه بهش رو ميدادم اونم سركيف شده بود الان تو ماه 4 بارداري بودم كامران دستمو گرفت و زير دست خودش رو دنده گذاشت و با انگشتام بازي ميكرد ولي هنوزم ميتونستم بفهمم ناراحته از رفتن عزيزاش واسه اينكه ازون حالت درش بيارم بالحن شادي بهش گفتم -كامران؟ -جونم؟ -مياي بريم سونو؟ -الان؟ خنديدم و گفتم -الان كه نميشه ما نوبت نگرفتيم فردا بريم -باشه زن بزن وقت بگير با يه لحن باحالي گفتم -واااااي،به نظرتو بچه دختره يا پسر؟ كامران كه با ديدن روحيه من شاد شده ولخندي زدو گفت -هرچي باشه فقط سالم باشه سرمو تكون دادم و گفتم -خوب اون كه اره ولي اخه واسه تو فرق نداره بچت پسر باشه يا دختر/؟ برگشت طرفم و گفت -من دوست دارم بچم يه دختر خوشگل و ماماني مثل مامانش باشه لبخندي بهش زدم و گفتم -ولي من دوست دارم بچم پسر باشه اسمش دوست دارم بذار ارش با تعجب گفت -ارش؟ -اوهوم چرا تعجب كردي؟ -اخه نه به اسم من ربط داره نه به اسم تو چي شده اسم ارش و دوست داري؟ -ميدوني از بچگي دوست داشتم هروقت بچه دار شدم اسم بچمو بذارم ارش سرشو تكون داد وگفت -ولي من دوست دارم اگه دختر بود اسمشو بذارم كامليا -اسم قشنگيه كامل برگشتم طرفش و گفتم -پس اگه پسر شد ميذاريمش ارش و اگه دختر شد ميذاريمش كامليا -اوهوم فكر خوبيه حالا فردا مشخص ميشه لبخندي زدم و سرمو به سمت خيابون برگردوندم و به بيرون خيره شدم بهار؟ -هوم؟ -منو ميبخشي؟به خدا رفتار اون روزم دست خودم نيست،ديوونه ميشم وقتي بفهمم يكي به چيزي كه گفتم عمل نكنه بعد مثل بچه هاي مظلوم گفت -هوم،ميبخشيم؟ با خودم فكر كردم اره ميبخشمت تقصير منم بود واسه همي با لبخند برگشتم طرفش و با لحن بچه گونه اي گفتم -به شرطي ميبخشمت كه ديگه من و نزنيم

1401/08/27 15:37

خنده اي كردو دستمو بوسيد و گفت -دستم بشكنه اگه دوباره روت بلند بشه كامران سريع برگشت طرفم و گفت -زود باش كمربندت و ببند تا خواستم ببندم كار از كار گذشت و پليس بهمون ايست داد كامران غرغري كرو ماشن و كنار خيابون پارك كرد مامور اومد به شيشه زد شيشه رو داد پايين -سلام جناب -سلام گواهينامه مدارك ماشين لطفا كامران سرشو تكو دادو رو به من گفت -مدارك و از تو داشبورت بده سرمو تكون دادم مدارك و در اوردم و دادم دستش -بيا -بفرمايين قربان بعد اينكه 30 تومن جريممون كرد گذاشت بريم خونه كه رسيديم با زحمت رفتم بالا راه رفتن واسم سخت شد بود اروم اروم از پله ها بالا رفتم و رفتم تو اتاقم داشتم بلوزمو در مياوردم كه در يهو باز شد جيغي كشيدم و لباسم و سريع جلوي خودم گرفتم و رو به كاران گفتم -برووووو بيرون ولي اون اصلا حواسش بهم نبود اروم اومد جلو لباسو از دستم گرفت و با لذت به سينه هام زل زد دسمو جلوي سينه هام گذاشتم سرشو اورد جلوي صورتمو بهام و نرم بوسيد منم با اين كه شوكه شده بودم ازين كارش به خدم اومدم و همراهيش كردم دستش رو كمرم بالا و پايين ميرفت دستمو تو موهاش فرو برده بودم و همراهيش ميكردم لباشو از لبام جدا كردو با چشاي خمارش بهم خيره شد بعد با نرمي روي تخت حلم داد و خودشم روم خيمه دو مشغول بوسيدن لبام شدم كم كم داشتم نفس كم مياوردم به زور خودمو ازش جدا كردم و نفس عميقي كشيدم كامران خواست دوباره بياد طرفم كه انگشتمو گذاشتم رو لبشو با ارومي گفتم -بسه كامران نفسم گرفت چند ثانيه بهم خيره شدو سريع از روم بلند شد دستمو گرفت و كمك كرد از رو تخت بلند شم يه سرافون شيك قهوه اي رنگ از تو كمدم در اورد و گرفت طرفم بلنديش تا روي زانوم بود ولي خويش اين بود كه گشاد بود و توش راحت بودم كامران رفت اتاق خودش تا لباساش و عوض كنه منم گيرمو در اوردم و موهام و شونه كردم امروز به اندازه كافي هيجان زده شده بودم جلوي اينه رفتم و رژم و كه دور لبم پخش شده بد تميز كردم و يه رژ قرمز به لبام زدم اي رنگ خيلي بهم ميومد تويه تصميم اني تصميم گرفتم لباسم و با يه سرافون قرمز رنگ كه دوتا بند داشت و يه وجب پايين تر از باسنم بود بپوشم لباسش خيلي باز بود طوري كه تا وسطاي سينم معلوم بود دلم براي كامران سوخت اگه من و اينجوري ميديد بيشتر زجر ميكشيد خواستم لباسو درارم كه باز دوباره كامران اومد داخل با ديدنم تو اون لباس با لذت به پاهام و سينه هام كه قشنگ معلوم بود خيره شد ولي سريع به خودش اومد و گفت -سريع لباستو عوض كن اگه ميخواي كار دستت ندم بعدم سريع از اتاق بيرون رفت منم سريع لباسم و عوض كردم و رفتم بيرون كامران

1401/08/27 15:37

روي كاناپه لم داده بود داشت با تلفن حرف ميزد رفتم جلوشو با اشاره پرسيدم ناهار چي ميخوره -يه دقيقه گوشي شهاب جان -چي ميگي؟ -ميگم ناهار چي ميخوري؟ -فرقي نميكنه هرچي درست كني ميخورم بعدم لبخندي زد و مشغول حرف زدن با تلفنش شد با حالت متفكر رفتم تو اشپزخونه خوب حالا چي درست كنم؟ تصميم گرفتم مرغ سرخ كنم با سيب زميني واسه همين شروع كردم كارم كه تموم شد كامران و صدا زدم -كامران بيا ناهار امادست -باشه بعد چند دقيقه اومد و نشست پشت ميز ولي فكرش حسابي پرت بود و داشت با غذاش بازي ميكرد اروم پرسيدم -كامران طوري شده؟ -نه نه -خوب پس چرا نميخري -دارم ميخورم ديگه با لحن مشكوكي گفتم -اها تلفنش زنگ خود با سرعت دوييد طرف تلفنشو جوابش و داد با تعجب داشتم به كاراش نگاه ميكردم با صداي دادش از اشپزخونه اومدم بيرون و با ترس نگاش كردم وقتي ديد ترسيدم گفت -بهار برو تو حياط سرمو به نشونه نه تكون دادم سرم داد كشيد و گفت -ميگم برو تو حياط با بغض نگاش كردم و سرمو انداختم پايين و رفتم بالا حتي نذاشت ناهارمو كوفت كنم لحظه ي اخر ديدمش كه با كلافگي دستشو كرد لاي موهاش اروم اروم اومدم بالا اشكامم اروم اروم روي صورتم ميريخت خودمو رو تختم انداختم و گريه كردم اينروزا اصلا تحمل داد و فرياداي كامران و نداشتم اگه يه ذره باهام بد حرف ميزد ميخورد تو ذوقم و اشكم در ميومد گريم بند اومده بود ولي چشام سرخ سرخ شده بود كامران اود تو اتاق وكنارم ري تخت نشست برگشتم طرف ديوار كامرن همونطور نشسه روم خم شد و با لحن ارومي گفت -بهار خانوم برگرد ببينمت دستشو كنار دم و گفتم -ولم كن -اه اه صداشو نگاه كن،برگرد ببينم باز دوباره تو گريه كردي؟ حرفي نزدم و سعي داشتم بدون اين كه برگردم دستشو از رو بازوم جدا كنم اومد كنارم رو تخت دراز كشيد و من از پشت به خودش چسبوند يه دستشو زير سرم گذاشت با يه دستشم بغلم كرد سرشو تو موهام كرد و گفت -خانوم خانوما ببخشيد سرت داد زدم به خدا اعصابم خيلي خراب بود با بغض گفتم -اعصابت خرابه بايد سرمن خالي كني؟ برم گردوند الان صورتامون روبه روي هم بود تو چشاش نگاه كردم و سريع سرمو انداختم پايين -من معذرت خواهي كردم ديگه بهار خيلي داغونم خيلي بعدم سرشو گذاشت رو سينم دستمو لاي موهاش فرو كردم و گفتم -چيزي شده؟ -اوهوم -ميخواي بهم بگي چي شده؟ سرشو بلند كرد و بهم نگاه كرد -مگه من زنت نيستم؟خوب بهم بگو شايد بتونم كمك كنم -نه اگه بفهمي بيشتر اذيت ميشي با استرس بهش نگاه كردمو گفتم -كامران كسي طوريش شده؟اره؟ فقط نگام كرد داد زدم -بگو ديگه لعنتي داري سكتم ميدي -نه نه كسي طوريش نشده -پس چي شده -ببين بهار

1401/08/27 15:37

قول ميدي تا اخرش سوال نكني؟ سرمو تكون دادم -راستش چند وقتيه تلفناي مشكوكي بهم ميشه،همش تهديدم ميكنن با رس گفتم اخه چرا؟ نگام كردو گفت -قرار شد وسطش سوال نپرسي -نميدونم اخه من يه قرار داد بستم ميلياري با يه كشور عربي،حالا دارم تهديدم ميكنن كه بايد اين قرار دادو كنسلش كنم -كيا؟ -نميدوم به خد نميدونم،من واسه خودم نميترسم اونا تهديد كردن بايي سرتو ميارن با ترس بهش خيره شدم و اروم خزيدم تو بغلش گفتم -كامران من ميترسم اگه بلايي سرم بيارن -نترس عزيزم تا وقتي من زندم هيچكس حق نداره بلايي سرت بياره -كامران؟ -جون كامران،نترس خانومي ميخوام واست محافظ بذارم -نه من محافظ نميخوام -لج نكن بهار نميشه اينطوري كه -خوب منم هروقت رفتي شركت باهات ميام،اينجوري همش كنارتم ديگه بهم نگاه كردو گفت -اينم حرفيه ولي اخه تورو با اين وضعت كجا ببرم مگخ نشنيدي دكتر گفت بايد استراحت مطلق باشي -خوب من اگه تو خونه بمونم كه همش استرس و اضطراب خودم و تورو دارم اونجوري كنار هميم بعدم با التماس گفتم -باشه؟ يكم ناهم كردو گفت -قبول ولي به شرط اينكه واست محافظ بگيرم از ناچاري قبول كردم -باشه -حالا بگير بخواب -خودمو تو اغوشش قايم كردمو سعي كردم بخوابم ولي خوابم نبرد شرع كردم به بازي كردن بايقه ي تيشرتش -نكن بهار بگير بخواب با صداش بهش نگاه كردمو چيزي نگفتم..

1401/08/27 15:37

كرمم گرفته بود اذيتش كنم واسه همين با انگشتم ميكشيدم رو لبش هي دستمو ميزد كنار و ميگفت نكن رو صورتش خم شدم وبيشتر اذيتش ميكردم يهويي چشاش و باز كردو بهم گفت -ميخاري بهار ها!!! نكن ميخوام بخوابم لبخند گنده اي بهش زدم و گفتم -خوب بخواب من چيكار به تو دارم -اينقدر سيخونكم نكن باشه؟ ابروهامو بالا انداختم يهو ازجاش بلند شدو من و هل داد رو تخت و گفت -واسه من ابرو بالا ميندازي لبخند پرعشوه اي تحويلش دادم كه خم شدو لبام و با خشونت بوسيد منم همراهيش كردم وقتي خوب حالش و كرد ولم كرد و رو تخت كنارم دراز كشيد من و تو بغلش گرفت و فشارم داد -بهار -هوم؟ -اذيت نكن بخواب ديگه باشه به خدا خستم -باشه لبام و ايندفه كوتاه و اروم بوسيد و گفت -مرسي خانومي بعدم چشاش و بست دلم نيومد اذيتش كنم چشامو بستم و در كمال تعجب خوابم برد وقتي چشم باز كردم شب شده بود با عجب گوشيو كامران و برداشتم و به ساعتش نگاه كردم اوه اه ساعت 7 و نشون ميداد كامران و تكونش دادم -كامران بلند شو ساعت 7 چشاش و باز كرد ولي دوباره سريع بست -اقا كامران ميگم بلند شو ديگه خيلي خوابيدي با ناله گفت -جون كامران اذيت نكن بهار بذار يكم ديگه بخوابم تورو خدا بعدم من و به طرف خودش كشند و خوابوند تو بغلش موهام و از صورتم كنار زدم و گفتم -اااا نكن كامران ميگم بلند شو دير شده ساعت 7 -بهار اينقده غر نزن جان بچت اي بابا چيزي نگفتم 10 دقيقه گذشت و من همچنان تو بغل كامران بودم سريع بلند شدم كه وحشتزده از خواب پريد و با گيجي بهم نگاه كرد لبخند گنده اي بهش زدم و گفتم -ميخواستي وقتي گفتم بيدار شو بيدار ميشدي با حرص بهم نگاه كرد سريع فلنگ و بستم و اومدم بيرون فقط لحظه ي اخر صداش و شنيدم كه گفت -دارم برات بهار خانوم بلند زدم زير خنده و اومدم طبقه پايين تو اشپزخونه داشتم ظرفاي ناهارو كه رو ميز جمع نشده بود جمع ميكردم كه دايي از تو حياط توجهمو به خودش جلب كردم اولش توجهي بهش نكردم ولي وقتي سايه اي پشت پنجره اشپزخونه ديدم بلند جيغ زدم و كامران و صدا زدم -كامراااااااااااااااان اشكام از ترس رو صورتم ميريختكامران سريع اومد تو اشپزخونه و وقتي من و تو اون حال ديد با نگراني گفت ي شده بهار؟ فقط تونستم با انگشتم پنجره رو نشون بدم كامران خواست بره سمت پنجره كه سريع دستشو گرفتم و گفتم -نرو خطرناكه -خوب بگو چي شده تو كه من و كشتي با ترس و لكنت گفتم -يكي پشت پنجره بود با گيجي نگام كردو گفت -مطميني؟ -اره به خدا رست ميگم دستمو گرفت و از اشپزخونه بيرونم اورد روي مبل نشوندم و گفت -بشين اينجا تا من برم يه ناه به بيرون بندازم سريع بلند شدم و دستشو گرفتم -تورو

1401/08/27 15:38

خدا نرو كامان من ميترسمفتوروخدا نرو يه بلايي سرت ميارن -خيل خوب گريه نكن،با سالي ميرم -منم باهات ميام -باشه بيا دستمو گرفت منم همونطور كه دستم تو دستش بود خودمو بهش چسبوندم و با دست ديگم بلوزشو گرفتم كامران دست ديگشو دور شونم انداخت و من و به خودش چسبوند تو حياط كه رفتيم تاريك بود كامران سوتي زدو سالي و صدا كرد بعدم چراغاي حياط و روشن كرد سالي با شنيدن سوت كامران پارسي كردو به طرفمون اومد ديگه ازش نميترسيدم نقش يه محافظ و برامون داشت سالي پا به پامون ميومد كامران همه جارو بررسي كرد وقتي مطمين شد كسي نيست -روبه من گفت -كسي اينجا نيست حتما اشتباه ديدي سرمو تكون دادم و با هق هق گفتم -نه به خدا من ديدمش يكي پشت پنجره بود -خيل خوب بيا برم تو اينجا كه كسي نيست حتما در رفته با هم رفتيم داخل و ساليم در خونه نشست از كنار كامران تكون نخورم هرجا ميرفت نبالش بودم با بلند شدن كامران سريع از جام بلند شدم كامران بلند زد زير خنده -بهار ميخوام برم دستشويي توم مياي؟ با التماس نگاش كردمو و گفتم -زود بياي باشه دوباره زد زير خنده و گفت -چشم اگه كارم تموم شد سريع ميام بعدم رفت دستشويي روي مبل نشستم و پاهام و بغل كردم و سرمو گذاشتم رو شون كامران بعد چند دقيقه اومد كنارم روي مبل نشست و tv و روشن كرد -بهار فردا باهام مياي شركت؟ -اره -مطميني حوصلت سر نميره؟ اوهوم -پس بايد قول بدي هر وقت خسته شدي بگي برت گردونم خونه باشه؟ سرمو كون دادم از جاش بلند شدو گوشيش و اورد و زنگ زد به يكي -سلام خوبي؟ - -قربونت مام خوبين - -علي زنگ زدم بگم موضوع تهديد و كه يادته؟ - -اره همون امشب بهار يكي و پشت پنجره اشپزخونه ديده - -اره خوبه فقط يكم ترسيده - -نه بابا حواسم هست،نه نميخواد دستت درد نكنه،زنگ زدم بگم قضيه اون محافظا رو تا كجا پيگيري كردي؟ - -اره دوتا ميخوام يكي واسه بهار يكيم واسه خودم با اعتراض گفتم -كامرااااان دستش رو بينيش گذاشت و با جديت گفت -بهار ما راجب اين موضوع قبلا حرفامون و زديم -ولي من.... نذاشت حرفمو و بگم -هموني كه گفتم بعدم رو كرد به علي و گفت -اره قربون دستت ،باشه پس كي منتظر خبرت باشم؟ - -دستت طلا پس منتظرم بعد اينكه تلفنش و قطع كرد اومد كنارم نشست باقهر صورتمو برگردوندم -قهر نكن خانومي من نگران خودتم به صلاحته كه محافظ داشته باشي چيزي نگفتم كه گفت -بابا بهار لوس نشو ديگه پاشو يه چيزي بده ما بخوريم نوچي كردمو گفتم -من ميترسم برم تو اشپزخونه بعدم شونه بالا انداختم خنده اي كردو گفت -يعني بايد امشب گرسنه بخوابيم ؟ظهرم كه ناهار درست و حسابي ندادي كوفت كنيم -ميخواستي كوفت كني كي جلوتو گرفته

1401/08/27 15:38

بود؟ صورتمو به طرف خودش برگردوند وبا شوخي گفت -با من لج نكن ها ضعيفه بد ميبيني ها زبونمو تا ته بيرون اوردم كه سريع دهنشو باز كرد و گازش گرفت اي تو رو حت كامران زبونم داغون شد چشامو از درد بستم و زير لب شروع كردم به فحش دادن كامران -الهي رو تخته بشورنت كامران،اي الهي رخت عزاتو بپوشم كامران همونطور كه ميخنديد گفت -حقته الانم مثل پيرزنا اينقده غرغر نكن،پاشو يه چيز بده بخوريم با دست محكم زدم پشت سرش كه بچم يهو هنگ كرد و با بهت نگام كرد بلند زدم زير خنده و گفتم -خوردي اقا نوش جونت وقتي ه خودش اومد ازجاش بلند شدو همونطور كه يه قدم ميومد جلو من ميرفتم عقب با لخند بهم نزديك شد و گفت -چيكار كردي شما الان؟ با خنده گفتم -من من كاري نكردم اصلا به من مياد كاري كرده باشم؟ چسبيدم به ديوار اونم اومد چسبيد بهم طوري كه چفت شده به ديوار واسه اينكه ببينمش مجبور بودم سرمو خيلي بيارم بالا اونم سرشو خم كرده بود و داشت به من نگاه ميكرد مچ دستامو گرفت و گفت -بگو غلط كردم با خنده گفتم -نميگم -بگو ابرو بالا انداختم و گفتم -عمرا -بهارررررررر -غلط كردي -چييييييييييييييي؟ نيشم شل شد و با خنده رفتم تو بغلش و گفتم -پيچ پيچي دستشو دورم حلقه كردو مچ دستمو ول كرد سرمو از رو سينش برداشت به لبام خيره شد با بدجنسي نگاش كردم تا خواست سرشو بياره جلو ليوان ابي كه كنارم بود و اروم برداشتم تا خواست بياد طرفم اب و ريختم روشو در رفتم كامران گيج و مبهوت واسته بودو تكون نميخورد يهو يه داد بلندي زد كه سكته كردم -بهاررررررررررر -جون دلم؟ -به خدا ميكشمت -جرئتشو نداري بچه -من جرئتشو ندارم؟حالا نشونت ميدم قيافش شبيه موش اب كشيده شده بود

1401/08/27 15:38

جلوي tv نشسته بودمو داشتم اكادمي نگاه ميكردم كامرانم وقتي فهميد ديگه نميترسم رفت تو اتاق كارش تا نقشه هاشو كامل كنه امروز قرار بود دوتا از هنرجوها حذف بشن با اهنگ امير كلي خنديدم به خصوص جايي كه اسم بابك سعيديرم تو اهنگش برد با حذف شدن روشنا و احسان شوكه شدم اصلا انتظار نداشتم اين دونفر كه از بهترينا بودن حذف بشن بعد اون دختره بمونه (بچه ها به خاطر احترام به بقيه بچه ها اسم اون شركت كننده رو نميبرم ولي فكر كنم خودتون فهميده باشيد كيو ميگم) با عصبانيت نشسته بودمو رو مبل و با خودم غرغر ميكردم -اي بابا اخه چرا اون دو نفرو حذف كردين ؟اين دوتا كه به اين خوبي ميخوندن اه ديگه شورشو در اوردن اون دفعم كه شهرزاد و حذف كردن -چرا اينقدر غرغر ميكني؟ با صداي كامران برگشتم طرفش و باهمون معترضي گفتم -اخه ببين كسايي كه بايد حذف بشن كه حذف نميشن بعد اون وقت اين احسان و روشناي بيچاره كه اينقده خوب خوندن و حذف كردن -بيخيال بابا حالا تو چرا حرص ميخوري ؟ولش كن حرص نخور شيرت خشك ميشه بچم گرسنه ميمونه بعدم بلند زد زير خنده با حرص برگشتم طرفش و بد نگاش كردم كه بغلم كردو گونمو بوسيد اكادمي رسيده بود اونجايي كه خواستن احسان بخونه وقتي اميرحسين رفت بغل احسان و گريه كرد دلم ميخواست بزنم زير گريه ولي واسه اينكه بهونه دست كامران ندم خودمو كنترل كردم با ناراحتي ازجام بلند شدم و tv و رو خاموش كردم و رو به كامران گفتم -من ميرم بخوابم توم مياي؟ -نه تو برو بخواب من هنوز كار دارم سرمو تكون دادم و رفتم خوابيدم بااحساس اينكه تخت بالا و پايين شد چشام و باز كردم كامران اروم موهامو از جلوي صورتم زد كنارو گفت -بخواب عزيزم منم بعدشم خودش كنارم دراز كشيد و از پشت بغلم كرد صبح با صداي كامران از خواب بلند شدم -بهار عزيزم بلند شو بايد بريم شركت -ميخوام بخوابم خوابمممم مياد با دستش صورتمو نوازش كردو گفت -خانومم تنها خونه ميموني؟من شايد دير بيام ها با ناله گفتم -كامران نروووووووووو خوبببببببببب -اااا،حرفا ميزني ها،اصلا ميخواي به نوشين زنگ بزنم بگم بياد پيشت؟ به زور روي تخت نشستم موهام همش رو صورتم پخش و پلا بود با چشاي بسته گفتم -نه ،بگو بياد اونجا تا حوصلم سر نره -باشه پاشو دست و صورتتو بشور و اماده شو بلند شو ببينم يكم غرغر كردم و از جام بلند شدم وقتياز دستشويي اومدم بيرون كامران اماده جلوي اينه واستاده بود و داشت كرواتشو ميبست رفتم جلوش واستادم و برسم و برداشتم و موهام و شونه كردم كامران با اعتراض گفت -ااا بهار دارم كرواتمو ميبندم برو اونطرف ببينم با بي حوصلگي گفتم -واستا خوب دارم موهامو

1401/08/27 15:38