عروسی خوبی بود به خوبی و خوشی تموم شد و ما راهی خونه شدیم با خستگی خودم و پرت کردم رو تخت کامران-پاشو لباسات و در بیار بعد بخواب -حوصله ندارم خوابم میاد -بلند شو بی حوصله از جام بلند شدم و یه لباسی که دم دستم بود پوشیدم کامران کنارم دراز کشید و گفت -بهار؟ برگشتم طرفش -هوم؟ -میخواستی دلیل نفرت من و از خانوادت بدونی اره؟ هیجان زده نگاش کردمو سرمو تکون دادم -من نمیتونم برات بگم فردا میبرمت یه جایی اونا بهت میگن -نمیشه… نذاشت حرفم و بزنم بغلم کرد و گفت -نه نمیشه حالام بگیر بخواب جوجو یه نگاه به ارش کردم که تو گهوارش خواب بود کامران چشاش و بسته بود منم سرمو رو بازوش گذاشتم و چشام بستم اینقدر خسته بودم که سریع خوابم برد با تکون خوردن تخت از خواب پریدم کامران داشت ازجاش بلند میشد چشای باز من و که دید گفت -بخواب هنوز زوده -پس تو کجا میری؟ -میرم شرکت دیگه خانوم حواس پرت خمیازه ای کشیدم و گفتم -مراقب خودت باش چشام و بستم و ادامه خوابم و شدم با صداهایی که آرش از خودش در میاورد بیدار شدم از رو تخت بلند شدم و رفتم طرفش چشاش باز بود و داشت دستش و تو حلقش میکرد -الهی مامان قربونت بره جیگر من !وای چه پسری دارم من با خنده ای که کرد دلم واسش ضعف رفت از تو گهوارش بلندش کردمو تو بغلم گرفتمش -مامان قربون اون خنده های شیرینت ،قربونت برم با همون موهای زولیده و تیپ افتضاح رفتم پایین میدونستم مردا خونه نیستن کیانا و لادن پایین نشسته بودن بهشون سلام دادم اونام با خوشرویی جوابمو دادن کیانا-خانومی شما صبحا همینجوری میای جلوی چشم داداشم؟ -اره مگه چشه؟ -بیچاره داداشم -دلشم بخواد،حالام این برادرزادت و بگیر تا من برم به خودم برسم واسه داداشت کیانا با خنده آرش و ازم گرفت تر و تمیز اومدم پایین به ارش شیر دادم و و تشک کوچولویی که کیانا واسش درست کرده بود اوردم و رو زمین گذاشتم بچه رم روش خوابوندم با صدای زنگ تلفن به طرفش رفتم -بله؟ -سلام -سلام خوبیی؟ -مرسی بهار تو و کیانا تا 12 اماده باشین میام دنبالتون میخوام ببرمت همونجایی که گفتم صداش خیلی ناراحت بود واسه همین گفتم -کامران چیزی شده؟ -نه…نه …پس اماده باشین،خداحافظ -بای متفکر روی مب نشستم که کیانا گفت -کی بود تو چرا اینجوری شدی؟ -کامران بود گفت من و تو ساعت 12 اماده باشیم میاد دنبالمون -واسه چی؟ -نمیونم دیشب بهم گفت میخواد دلیل نفرتشو از خانوادم بگه گفت میبرمت یه جایی که بفهمی رنگ کیانا پرید و با ترس و نگرانی بهم خیره شد اینا چرا اینقده مشکوک میزدن با شک پرسیدم -چیزی شده؟ -نه…نه …چیزی نیس بعدم سریع رفت بالا تو اتاقش ساعت 12 بود که
1401/08/27 15:39