The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان های عاشقانه

740 عضو

میکنه به خدا دیگه کلافه شدیم نمیدونیم باید چیکار کنیم -باشه الان میام پوفی کرد و گفت -زودتر بدون خداحافظی گوشیو قطع کرد روبه علی که کنارم راه میومد گفتم -من میرم خونه نوشین میگه آرش خیلی بی تابی میکنه سرشو تکون دادوگفت -باشه برو -بهوش اومد خبرم کنید -باشه خداحافظ باهاش دست دادم و راهی شدم با سرعت به سمت خونه میرفتم جلوی در ترمز کردم و از ماشین پیاده شدم زنگ خونه رو فشار دادم و وارد شدم نوشین آرش به بغل از خونه اومد بیرون بچه رو به طرفم گرفت و با ناله گفت -تورو خدا بگیرش روانیم کرد آرش و بغلش کردمو رو بهش گفتم -باران کو؟ -اونم یک گوشه بغ کرده و نشسته پوفی کردمو گفتم -امادش کن ببرمش پارک سری تکون دادو رفت با ارش رفتم داخل ساک لباساش گوشه ای گذاشته بود لباس سفیدی و از تو ساکش در اوردم و تنش کردم انگشت شستش و تو دهنش کرده بود و میمکیدش بغلش کردم که همون موقع نوشین و نازلی و باران اماده جلوم واستادن یاعلی گفتم و از جام بلند شدم -بریم نوشین درارو قفل کرد و اومد صندلی جلو نشست باران و نازلیم عقب نشستن -خوب کجا بریم؟ باران-بریم شهربازی؟ با لبخند نگاش کردمو گفتم -ای به چشم ماشین و به حرکت در اوردم یک ساعتی گذشت تا رسیدیم به مقصد آرش بغل نوشین بود و دوشادوش هم راه میرفتیم نازلی و بارانم جلومون تند تند میرفتن جلوی هر وسیله بازی باران با هیجان میگفتم میخواد سوار شه بالبخند واسه اون و نازلی و گاهیم نوشین بلیط میگرفتم خودم یک گوشه میشتم و بهشون نگاه میکردم آرشم بغلم وول میخورد بچه ها همشون رفته بودن سوار ماشین بشن و بازی کنن منم نشسته بودم و داشتم با آرش بازی میکردم با احساس اینکه کسی نشست کنارم سرمو برگردوندم دوتا دختر که خیلی وضع خرابی داشتن کنارم نشستن صورتمو برگردوندم ارش پیرهنمو توی دستش گرفته بود و اماده گریه کردن بودن لبخندی روی لبم نشست پسرم غیرتی شده بود دوس نداشت جز مامانش با کسی صحبت کنم با یاد بهار گوشیم و در اوردم و به علی زنگ زدم الان دو ساعتی بود که اومده بودیم شهربازی -جانم؟ -سلام علی خوبی؟چی شد؟بهوش نیومد؟ -سلام هنوز نه گفتم که بهوش اومد خبرت مبکنم اهی کشیدمو گفتم -باشه علی که متوجه سرو صدای پارک شده بود با کنجکاوی پرسید =کجایی؟ -با نوشین و نازلی بچه هارو اوردیم شهربازی -اهان خوش بگذره من برم دیگه کاری نداری؟ -قربونت داداش فعلا دختری که کنارم نشسته بود با لبخند بهم گفت -افتخار اشنایی میدین؟ با اخم گفتم -نخیر بهتره بلند شید وگرنه بد میبینید متوجه نوشین شدم که با کنجکاوی داشت میومد سمتمون بهش چشمکی زدم که سریع قضیه رو گرفت روبهش کردم و گفتم

1401/08/27 15:40

-اومدی عزیزم؟بچه بهونت و میگرفت نوشین بالبخند اومد ارش و ازم گرفت و گفت -قربونت برم عزیزم دست باران و گرفت و گفتم -گرسنه نیستی عزیزم؟ -چرا عموجون خیلی گرسنه ام -پس بریم واست یه چیزی بخرم تو یکی از رسوران ها نشستیم و پیتزا سفارش دادیم بعد تموم شدنش گوشیم زنگ خورد با دستمال دور دهنم و پاک کردو جواب دادم -جانم؟ -مژده بده داداش که بهوش اومد با خوشحالی گفتم -راست میگی؟ -راه به جون نوشین -باشه من الان میام نوشین-چی شد؟ -هیچی بهار بهوش اومده سریع بلند شید بریم نازلی-خوب خدارو شکر مام میایم بیمارستان -بچه هارو چیکار مینید -خدا بزرگه بدو بریم باهم بلند شدیم به سرعت به سمت بیمارستان حرکت میکردیم وقتی رسیدیم بعد کلی حرف زدن با نگهبان بالاخره اجازه داد بچه هارو ببریم بالا توی اتاق شلوغ بود همه دور بهار نشسته بودن و لبخند میزدن و باهاش حرف میزدن با باز شدن در همه برگشتن طرف ما نوشین با خوشحالی دوویید طرف بهار ولی من همونجا خشکم زد بهار با باز شدن در نگاهم به اون سمت چرخید اول چیزی که تو چشمم اومد کامران بود دلم براش خیلی تنگ شده بود تو چشمای هم خیره شده بودیم که با دوییدن نوشین به طرف خودم چشم از کامران برداشتم نوشین صورتمو بوسیدو کلی اظهار خوشحالی کرد در جوابش فقط تونستم بهش لبخند بی جونی بزنم با صدای گریه بچه به سرعت به سمتش برگشتم طوری که گردنم داغون شد آرش کوچولوی من بود که حالا داشت تو بغل باباش دست و پا میزد با لبخند دستمو تا جایی که میتونستم باز کردم کامران بچه رو اورد کنارم ولی نداد بغلش کنم با تعجب بهش نگاه کردم که گفت -عزیزم تو حالت خوب نیست بهتره استراحت کنی با صدای ارومی که به زور تونستم بگم وخودمم به زور شنیدم گفتم -پس بیارش پایین ببینمش وقتی صورت آرش جلوی دیدم قرار رفت قطه اشکی از گوشه چشمم ریخت پایین که صدای اعتراض همه بلند شد کامران گفت-اااا قرار نبود گریه کنی ها وگرنه میبرمش با ناراحتی بهش نگاه کردم صدام گرفته بود گلوم حسابی میسوخت -چرا اینقدره ضعیف شده دست کوچولوش و تو دستم گرفتم و بهش بوسه زدم دست از مکیدن دستش برداشت بهم نگاه کرد بعد چند دقیقه زد زیر گریه و دستاش و به سمتم دراز کرد تو بغل کامران ووا میخورد و اروم نمیشد با کمک خاله روی تخت جابه جا شدم کامران کنارم نشست و ارش و تو اغوش خودم و خودش گذاشت اروم با جوجوم حرف میزدم دلم براش یه ذره شده بودسرمو برگردوندم تا از نوشین و نازلی تشکر کنم ولی هیچکس تو اتاق نبود با تعجب به کامران نگاه کردم و گفتم -پس بقیه کجا رفتن؟ لبخندی زد و گفت -میخواستن ما راحت باشیم بعدشم خانوم خانوما شما سرتون خیلی

1401/08/27 15:40

شلوغ بود نفهمیدید -بچه رو ببر اینجا محیطش الودس مریض میشه -باشهفپس من میفرستمش با باران بره خونه نوشین -باران اومده؟ -اره ولی هرچی گفتم نیومد تو اتاق تو راهرو نشست -چرا؟ -نمیدونم از روی تخت بلند شدو بچه رو که حالا چشماش بسته بود تو اغوشش جابه جا کرد -چیزی نمیخوای بخرم؟ -نه -پس من این و بدم برمیگردم البته وقت ملاقات گذشته من تو سالنم کارم داشتی -توم برو خونه اخم دلنشینی کرد و گفت -دیگه چی؟ -اخه خسته میشی؟ -دیگه نشنوم،برمیگردم از اتاق رفت بیرون درد داشتم ولی به روی خودم نیاوردم چشمام و از روی درد بستم و بهم فشار دادم کم کم چشمام بسته شد صبح با تکون دستم از خواب بیدار شدم پرستاری بالای سرم و بود و داشت سرمم و در میاورد و یکی دیگه رو وصل میکرد با دیدن چشمای باز من گفت -صبحت بخیر خانومی؟خوب خوابیدی؟ لبخند بی جونی زدم و گفتم -اوهوم،میخوام برم دستشویی -اوکی عزیزم واسم ویلچر اورد و با کمک کامران که چشاش از بی خوابی سرخ شده بود من و نشوندن روش اولین باری بود که میرفتم دستشویی و اینقدر حال میداد قرار بود تا چند روز دیگه مرخص بشم از بیمارستان خسته شده بودم میخواستم زودتر برم خونه و دوباره زندگیم و از سر بگیرمبالاخره چند روزم تموم شد و از بیمارستان مرخص شدم در خونه که رسیدیم بچه ها با یک مردی که احتمالا قصاب بود واستاده بودن اون یاروم یک گوسفند تپل دستش بود با کامران از روی خونش رد شدیم ورفتیم داخل خاله با آرش داخل بود با شوق آرش و از بغلش گرفتم و بوسیدمش بعد دو سه هفته بالاخره بغلش کردم -الهی مامان قربونت بره قند عسلم بهم نگاه کرد و مانتوم و مشتای کوچولوش فشار داد و خودش و بهم چسبوند تو اغوشم فشارش دادم بوسیدمش با کمک کامران رفتم بالا تا لباسامو عوض کنم فعلا نباید میرفتم حمام از خودم حالم بهم میخورد احساس میکردم نجسم آرش و روی تخت گذاشتم و لباسایی که کامران بهم داد و به کمک خودش پوشیدم اونم لباساش و پوشید روی تخت دراز کشیدم و آرش و تو بغلم گرفتم -فدات بشم ،چرا اینقدره ضعیف شدی ،مامان و میبخشی کوچولوی من؟قول میدم دیگه هیچوقت تو رو از خودم جدا نکنم دهنش و باز کرد و بهم نگاه کرد پسر کوچولوی من گرسنش با عشق بهش شیر دادم اونم خورد کامران رفته بود پایین پیش بقیه وقتی آرش خوابید اهسته از پله ها رفتم پایین همه داشتن باهم حرف میزدن با رفتن من پیششون ساکت شدم با شک بهشون نگاه کردم که کامران گفت -چرا اومدی پایین؟ اهسته جواب دادم -از بس خوابیده بودم حالم بهم میخوره از خوابیدن خودشو کشید کنار و بهم اشاره کرد کنارش بشینم رفتم و کنارش نشستم دستش و انداخت دورم به باران نگاه

1401/08/27 15:40

کردم که کنار بابا نشسته بود و با مظلومیت بهم نگاه میکرد بهش لبخند زدم و اشاره کردم بیاد پیشم با خوشحالی دویید طرفم روی پام نشوندمش و گفتم -خوشگل من چطوره؟ -خوبم ابجی ،تو حالت خوب شد؟ -اره خوشگلم خوب شدم -یعنی دیگه از پیشمون نمیری؟ -نه فدات شم همیشه پیشتونم بعد انگار چیز مهمی یادش اومده باشه برگشت طرفم و گفت -ابجی عمو کامران مارو برد شهربای اینقدر خوش گذشت صورتشو بوسیدم وگفتم -تنهایی رفتی ؟بدون من ناراحت گفت -خوب ابجی تو اون موقع حالت خوب نیود ببخشید -اشکالی نداره فدات شم -خوبی مادر؟ برگشتم طرف خاله و گفتم -بهترم ممنون سرشو تکون داد و رو به بقیه گفت -بهتره بریم این دوتا جوونم خستن بهتره برن استراحت کنن خواستم اعتراض کنم که گفت -مادر جان تو خسته نیستی ولی این شوهرت و نگاه چشاش سرخه سرخه چند روزه اصلا نخوابیده با شرمندگی برگشتم طرف کامران و بهش نگاه کردم لبخندی تحویلم داد و رو به خاله گفت -این چه حرفیه تشریف داشته باشین -نه مادر مام بر یم دیگه خودش بلند شد و بقیم پشت سرش بلند شدن باران-بابا میشه من اینجا بمونم؟ -نه عزیزم تو دلت برای بابایی تنگ نشده میدونی از کیه بغلت نکردم باران تسلیم شد و چیزی نگفت باباشون که رفتن دوباره اهسته رفتم بالا و روی تخت دراز کشیدم کامرانم دوش گرفت اومد کنارم طوری که بهم فشار وارد نشه بغلم کرد و گردنمو بوسید چشمام و بستم و تلاش کردم بخوابم ولی خوابم نمیومد از طرفیم کامران کنارم خوابیده بود هر تکون من مساوی بود با بیدار شدنش دلم نمیخواست بیدار بشه عزززیزم معلوم بود خیلی خستس —- یک سال بعد امروز باغ کیاناشون دعوت بودیم قرار بود بیان ایران و واسه همیشه اینجا زندگی کنن گل پسرم تازه یاد گرفته بود چند قدمی راه بره همه بودن از خانواده من گرفته تا خانواده علی و نوشین آرش با باران بازی میکرد منم کنار خانوما نشسته بودم و مشغول گپ زدن بودیم اقایونم مشغول برپا کردن کباب برای نهار هوا توپ توپ بود آرش هنوز چند قدمی نرفته بود که یهووو یه صدایی اومد و آرش افتاد روی زمین سریع از جام بلند شدم و دوییدم طرفش روی زمین دراز کششیده بود و گریه میکرد بغلش کردم و تو بغلم تکونش میدادم -ارم عزیزم هیس مامانی هیچی نیست گریه نکن فدات شم ولی صدای گریش اوج میگرفت کامران و بقیم اومدن طرفمون کامران سعی داشت آرش و از بغلم بگیره ولی اون محکم من و گرفته بود و ولم نمیکرد داشت خفم میکرد رو به کامران گفتم -نمیاد بیخیال شو دیگه به دماغم چینی دادم و در گوشش اروم گفتم -چقدر بو میدی با چشای گشاد شده بهم نگاه کرد موقع ناهار آرش و رو پای کامران نشوندم و خودمم کنارش

1401/08/27 15:40

نشستم هرکی یه جایی نشسته بود و منظر بود تا پسرا کبابارو بیارن کامران واسم یه تیکه کباب گذاشت ولی بوی کباب و کامران باهم پیچید تو بینیم و باعث شد اولین عق و بزنم همه برگشتن و با تعجب بهم نگاه کردم کامران نزدیکم شد که سریع پسش زدم و دوییدم طرف دستشویی که تو باغ بود حسابی عق زدم ای کامران خدا بگم چیکارت کنه هی بهت گفتم مراقب باش گفتی مراقبم اینم دست گلی که به اب دادی جناب یاد روزی افتادم که کامران از شرکت زنگ زد و با ناله بهم گفت -بهار تورو خدا خودت اماده کن دارم میاام خونه دیگه طاقت ندارم با نگرانی گفتم -چی شده کامران وقتی قضیه رو بهم گفت خندیدم و بهش گفتم -باشه منتظرتم اونم خوشحال شد و گفت الان راه میفته خونه رفتم دوش گرفتم و خودم و خوشگل کردم اخر این اقا کامران اومد از هولی بودنش زد دوباره مارو بدبخت کرد از فکر اومد بیرون کنارش نشستم با خشم و عصبانیت نگاش کردم همه نگاشون به ما بود با تعجب و بهت و چشمایی که از حدقه زده بود بیرون گفت -نهههههههههههههه همه از حالتش زدن زیر خنده سرمو انداختم پایین و با شرم گفتم -ارههه با خوشحالی از جاش بلند شدو ارش و انداخت بالا و دوباره گرفتش و گفت -بابایی داری یا خواهر دار یا برادر دار میشی آرش میخندید و کامران همراهیش میکرد بیا من و عزا گرفته تو یکیش موندم دومیش و میخوام چیکار اونوقت اقا داره واسه خودش حال میکنه همه بلند شدن و بعد از روبوسی و اینا بهم تبریک گفتن الان ماه اخر بارداریم پسر کوچولومون قراره تا چند وقته دیگه به دنیا بیاد دکترا گفتن امروز باید برم بیمارستان و سزارین بشن بعد چند ساعت که بهوش اومدم کامران و ارش و پسر دیگم و بابا و خلاصه بقیه رو دیدم آرش با دیدنم خودشو انداخت تو بغلم بوسیدمش و قرون صدقش رفتم کامران با بچه اومد کنارم خیلی خیلی شبیه کامران بود اصلا باهاش مو نمیزدکامران با بچه اومد کنارم نشست نگاش کردم خیلی خیلی شبیه کامران بود به خصوص چشماش خاله ازم پرسید -حالا اسم این گل پسر و چی میخواید بذارید؟ من و کامران تو چشمای هم نگاه کردیم و با عشق گفتیم -آرشا همه برامون دست زدن نوشین-واستین واستین میخوام ازشون عکس بگیرم آرش تو بغل من بود و آرشا تو بغل کامران بالبخند به دوربین نگاه کردیم و چیکککککک این بود خوشبخیتی و ازدواج اجباری من و کامران که با به دنیا اومدن این دو تا بچه به اوجش رسید پایان

1401/08/27 15:40

اینم از یکی داستان ها ازدواج اجباری ???

1401/08/27 15:41