The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان برزخ ارباب😍❤

98 عضو

گروه خصوصی ساخته شد.

خوش اومدید جیگرا

1401/09/26 01:49

بریم پارت اول رو بزاریم

1401/09/26 01:49

برو عشقم??

1401/09/26 01:50

پاسخ به

برو عشقم??

خخخخ فداتت

1401/09/26 01:50

♥️✨♥️✨♥️

#برزخ.ارباب??
#پارت1

در اتاقم رو باز کردم و با احتیاط و آروم ازش خارج شدم.

به اتاق مامان بابا نگاه کردم و وقتی با چراغ

خاموش اتاقشون روبرو شدم نفس راحتی کشیدم و به سمت پله ها رفتم.


آروم آروم ازشون پایین رفتم و از سالن پذیرایی بزرگمون خارج شدم‌.

به اتاقک کوچیک سمت چپ باغ نگاه کردم و وقتی دیدم که چراغ اونجاهم خاموشه به سمت در دویدم و سریع از خونه خارج شدم.

نفس عمیقی کشیدم و آروم گفتم:

_ آخیش، خدا به خیر کرد

به سمت عقب برگشتم و به دوربین بالای در خونمون نگاه کردم، بوسی فرستادم


دستم رو به نشونه ی خداحافظی تکون دادم و بعد هم سریع به سمت چپ رفتم.

اشکان سر خیابون منتظرم بود، فقط یه قدم دیگه داشتم تا به عشقم برسم و این یعنی نهایت خوشبختی!


|?| ✨??

1401/09/26 01:50

پاسخ به

خخخخ فداتت

????

1401/09/26 01:51

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ.ارباب
#پارت.2


وقتی مامان بابا با ازدواج با اشکان مخالفت کردن و گفتن این پسره در حد تو نیست، خودم رو به هر دری زدم تا قبول کنن ولی به هیچ وجه از حرفشون کوتاه نیومدن و تهشم باعث شدن که فکر فرار به سرم بزنه!

حالا وقتی با نبودنم مواجه بشن روزی هزار بار دعا میکنن که کاش به اون همه گریه و التماسم توجه میکردن تا کار به اینجا کشیده نمیشد!

البته منم قصد نداشتم که کلا برم، فقط میخواستم با اشکان ازدواج کنم و یه مدت ازشون دور باشم و بعدش برگردم.

اینجوری اونا هم مجبور میشدن که این تصمیم من رو قبول کنن.

با دیدن اشکان با خوشحالی دستم رو تکون دادم و اونم با لبخند جوابم رو داد‌.

به سمتش دویدم، با ذوق بغلش کردم و گفتم:

_ خوبی عشقم؟
_ فداتشم تو خوبی؟
_ آره
_ راحت تونستی بیای؟
_ آره همه خوابِ خواب بودن

به اطراف نگاهی کرد و گفت:

_ خیلی خب بریم
_ برنامه چیه؟
_ یه ماشین تو خیابون بغلیه که ما رو میبره شیراز
_ خب؟
_ اونجا آشنا دارم، میریم عقد میکنیم و بقیشم با من...
_ کجا قراره بمونیم؟

دستم رو محکم گرفت و گفت:

_ نگران نباش، نمیذارم آب تو دلت تکون بخوره

وجودم پر از آرامش شد و تو دلم از خدا بخاطر داشتن اشکان تشکر کردم و رو بهش گفتم:

_ من خیلی خوشبختم که تو دارم
_ تو اینو از من بپرس.

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️

#برزخ.ارباب
#پارت3

بعد هم به چند متر اون طرف تر اشاره کرد و گفت:

_ بفرما اینم از ماشین ما، زود بیا بریم که دیگه تحمل ندارم که حتی یه روز برای به هم رسیدنمون صبر کنم!

بلند خندیدم که جلوی دهنم رو گرفت با خنده گفت:

_ دختر اینجوری نخند میریزن میگیرنمونا
_ نترس نمیگیرن
_ اگه گرفتن چی؟
_ مهم اینه که با هم میگیرنمون
_ دیوونه به مامان بابات تحویلت میدن!
_ خب دوباره فرار میکنیم!

به ماشین رسیدیم، یه شاستی بلند مشکی بود، دقیقا مدل ماشین بابای خودم اما از ما رنگش سفید بود.
اشکان در عقب رو باز کرد و رو به من گفت:

_ بفرمایید داخل خانم خانما
_ ممنونم

نشستم و اونم هم پشت سرمن سوار شد.
رو به دونفری که جلو نشسته بودن، گفتم:

_ سلام

جفتشون بدون اینکه برگردن جوابم رو خیلی جدی و سرد دادن!
سرم رو به گوش اشکان نزدیک کردم و آروم گفتم:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️

#برزخ.ارباب
#پارت4

_ اینا چرا اینجورین؟
_ چجوری؟
_ نمیدونم، حس خوبی بهشون ندارم
_ اینا دوتا زیر دست ساده ان که مسئولن ما رو صحیح و سالم به شیراز برسونن، برای همین مجبورن جدی رفتار کنن
_ یذره ترسناکن
_ کارشون همینه
_ آهان
_ ترسیدی؟
_ نه اصلا، تا تو

1401/09/26 01:52

پیشمی چرا بترسم؟
_ من همیشه پیشتم

لبریز از آرامش شدم و دستش رو توی دستام گرفتم و سرم رو روی شونه اش گذاشتم و چشمام کم کم‌ گرم شد...

خمیازه ای کشیدم و چشمام رو آروم باز کردم.
سرم روی شونه ی اشکان بود و اونم سرش روی سر من گذاشته بود و خواب بود اما با تکون کوچیکی که خوردم سریع بیدار شد که آروم گفتم:

_ ای وای ببخشید بیدارت کردم

پیشونیش رو آروم به پیشونیم زد و گفت:

_ حواست هست؟
_ به چی؟
_ این اولین باری بود که پیش هم بودیم و از خواب بیدار شدیم

لبخندی زدم و گفتم:

_ آره

_ اولیش بود ولی آخریش نه
_ ما تازه اول راهیم، کلی کار داریم که با هم بکنیم
_ پس چی؟ تازه وقت هم کم میاریم!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️

#برزخ.ارباب
#پارت5

لبخندی زدم اما با یادآوری خونوادم قیافه ام غمگین شد که گفت:

_ چیشد عزیزم؟
_ مامان بابام الان از نبودنم با خبر شدن و حتما کلی نگران شدن!
_ ولی اونا نذاشتن ما به هم برسیم!
_ میدونم
_ یعنی پشیمون شدی؟
_ نه نه، اصلا از اینکه الان اینجا پیش توام پشیمون نیستم!

موهام رو از روی پیشونیم کنار زد و گفت:

_ واقعا؟
_ آره اگه به عقب برگردیم هم دوباره اینکار رو میکنم

لبخندی زد و گفت:

_ پس نگران اونا هم نباش، بالاخره برمیگردیم پیششون
_ اونا قبولمون میکنن نه؟
_ آره چرا نکنن؟
_ نمیدونم

سرم رو تو آغوش گرفت و گفت:

_ من میدونم که قبولمون میکنن، حتی بخاطر ما هم نشده به خاطر نوه های تپل مپلشون قبول میکنن!

|?| ✨??

1401/09/26 01:52

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️

#برزخ.ارباب
#پارت6

با خجالت خندیدم و به دونفری که جلو نشسته بودن اشاره کردم و با لحن اعتراضی گفتم:

_ اشکان!
_ جون دلم؟ حقیقته دیگه

تو دلم با شنیدن این حرفاش کیلو کیلو قند آب میکردن و هر لحظه مطمئن تر میشدم که من فقط با اشکان خوشبختم.

_ سپیده؟
_ جانم؟
_ خسته که نشدی؟
_ نه بابا، فقط کِی میرسیم؟
_ نهایت دوساعت دیگه
_ خوبه

به سمتش برگشتم و گفتم:

_ اشکان یوقت نریم محضر و قبول نکنن که بی اجازه پدرمادر عقدمون کنن؟
_ نه بابا، آشنا سراغ دارم
_ پس نگران نباشم؟
_ اصلا

اشکان تو تهران یه شغل خوب داشت و اینکه حاضر شده بود بیخیال شغلش بشه و با من به شیراز فرار کنه برام خیلی خیلی زیاد ارزش داشت!
مگه کسی که حاضره بخاطرت هرکاری کنه لایق بهترین چیزا نیست؟
هست...واقعا هست

من عاشق اشکانم و اونم عاشق منه، قطعا زندگی قشنگی میسازیم و عشقمون مثل مامان و بابا هیچوقت پیر نمیشه...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ.ارباب
#پارت.7

ماشین جلوی در خونه ای متوقف شد که با دیدن عظمتش گفتم:

_ اع اینجا دوبرابر خونه ی ماست!
_ قشنگه؟
_ خیلی
_ دوست داری اینجا زندگی کنیم؟

انقدر سریع به سمتش برگشتم که اسخون گردنم صدا داد!
با دستم گردنم رو گرفتم و گفتم:

_ نگو که قراره اینجا زندگی کنیم؟
_ چرا؟ خوشت نیومد؟
_ اینجا محشره، باورم نمیشه
_ باورت بشه
_ شوخی که نمیکنی اشکان؟
_ من با تو شوخی دارم‌ مگه عشقم؟

اون آقایی که پشت فرمون نشسته بود پوزخندی زد و گفت:

_ به نظرم دیگه بسه

اشکان بلند خندید و گفت:

_ این آخریش بود دیگه
_ گندت بزنن، از اول راه تا الان حالمون رو خراب کردی!
_ اصول کارم اینه

با تعجب به جفتشون نگاه کردم و گفتم:

_ چیشده؟

هیچکدوم بهم جوابی ندادن و راننده بعد از باز شدن کاملِ در، ماشین رو به داخل اون عمارت بزرگ برد.

وقتی پارک کرد از ماشین پیاده شدم و با دقت به اطراف نگاه کردم.

داخلش از بیرونش هم قشنگ تر بود و همین من رو به وجد آورده بود!
سمت چپ پر از درخت بود و سمت راست دوتا آلاچیق و یه خونه ی سگ که از داخلش صدای واق واق سگ هم میومد، وجود داشت.

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ.ارباب
#پارت.8

وسطش هم یه محلی بود برای عبور افراد و ماشین ها و دقیقا روبروش در سالن وجود داشت.



درکل عمارت خیلی بزرگ و زیبایی بود و هنوز باورم نمیشد که قراره اینجا زندگی کنیم!

اشکان بدون اینکه چیزی بگه، به سمت در سالن رفت و بین راه بدون اینکه برگرده گفت:

_ سالار خودت درستش کن
_ حله

با تعجب اشکان رو صدا زدم و ازش پرسیدم که کجا میره

1401/09/26 01:53

ولی هیچ توجهی بهم نکرد و وارد سالنی که روبرومون بود، شد.

خواستم دنبالش برم که از پشت به شدت کشیده بودم!

سعی کردم کتفم رو از دست اون آقایی که کمک راننده بود جدا کنم و گفتم:

_ ولم کن، این چه کاریه که میکنی؟

وقتی دیدم هیج توجهی بهم نمیکنه، به سمت عقب برگشتم و داد زدم:

_ اشکان؟ اشکان کجا رفتی؟ اشکان؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ.ارباب
#پارت.9


ولی هیچ جوابی نشنیدم و همچنان به صورت وحشیانه که باعث درد کتفم شده بود، به دنبال اون مَردتیکه به سمت پشت درختها کشیده شدم‌.

دوباره با ترس سعی کردم از دستش نجات پیدا کنم اما هرچی بیشتر تلاش میکردم، محکم تر دستم رو میگرفت!

وقتی به یه اتاق کوچیک رسیدیم من رو داخلش پرت کرد و با صدای خشنی گفت:

_ ببین دختره ی خیابونی...

حرفش رو قطع کردم و گفتم:

_ درست صحبت کن
_ و اگه درست صحبت نکنم؟
_ اشکان پدرت رو درمیاره

بلند زد زیر خنده و گفت:

_ خیلی خب بذار شیرفهمت کنم خانم کوچولو...

منتظر بهش نگاه کردم که گفت:

اون اشکانی که داری میگی، کارش اینه و تو اولی نیستی!
_ من حرفات رو نمیفهمم

یه قدم ازم دورتر شد و گفت:
_ واضح بگم؟
_ آره
پوزخندی زد و گفت:
_ پس نیفتی خوشگله!
_ بگو چیشده؟
مکثی کرد و بالاخره گفت:

_ اشکان دخترای ساده و احمقی مثل تو رو گول میزنه و میارتشون اینجا و ما هم تو یه حرکت باحال شما رو به ب ادم های پولدارمیفروشیم و دیگه برو تا تهش..‌.

با بهت بهش نگاه کردم!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ.ارباب
#پارت.10

حرفاش رو باور نکردم، یعنی نمیخواستم باور کنم!
احتمالا داشت چرت و پرت میگفت یا مثلا داشت شوخی میکرد یا اینکه...

پرید وسط فکرم و با لبخند چندش آوری گفت:

_البته اگه باک..ره باشی، باک..ره نباشی سرنوشت بدتری پیدا میکنی، اوخ اوخ نگم برات که چقدر بده!

و قبل اینکه من چیزی بگم، در اون اتاق کوچیک و ترسناک رو قفل کرد و در حالی که آهنگی رو بلند بلند میخوند، رفت.

به گوشه ی دیوار نمناک تکیه دادم و زمزمه کردم:

_ اشکان داره باهام شوخی میکنه، آره من میدونم شوخیه، داره اذیتم میکنه

به اطراف نگاه کردم و حرفهای مَرد خشن تو ذهتم تداعی شد!
من اولی نیستم...
اشکان دخترای احمقی مثل من رو گول میزنه...
ما رو به ادم های پولدار عرب میفروشن...
میفروشن؟ یعنی...یعنی میخوان من رو بفروشن؟
امکان نداره، اصلا امکان نداره!

یاد این سه ماهی که با اشکان بودم افتادم!
هر لحظه اش...هرثانیه اش پر از اتفاقات قشنگ و عاشقونه بود.
اشکان واقعا عاشق من بود و من این رو از رفتارش، از چشماش، از دوستت دارم گفتناش

1401/09/26 01:53

و خیلیای چیزای دیگه فهمیدم!
اشکان امکان نداشت من رو گول بزنه یا اذیت کنه، اون حتی طاقت اینکه یه سوزن تو دست من بره رو نداره!

|?| ✨??

1401/09/26 01:53

پاسخ به

خوش اومدید جیگرا

ممون خانومی

1401/09/26 01:55

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ.ارباب
#پارت.11

از جام‌ پاشدم و به سمت در رفتم، لگدی بهش زدم و با صدای بلند گفتم:

_ اشکان؟ من که میدونم اینا همش شوخیه، داری اون شوخیه هفته پیشم رو جبران میکنی آره؟

گوشم رو به در چسبوندم اما دریغ از حتی صدای یه گنجشک!

دوباره ضربه ای به در زدم و گفتم:

_ بخدا شوخیِ قشنگی نیست چون کم کم دارم میترسم

چندتا مشت محکم‌ هم زدم که چون در آهنی بود دستم درد گرفت اما کوتاه نیومدم و این بار با صدای بلند تر گفتم:

_ کسی اینجا نیست؟ آهای؟ تو روخدا بسه، اگه دارید شوخی میکنید بسه!

اما واقعا هیچ صدایی از اون طرف نمیومد و همین من رو میترسوند!

برگشتم و با ترس به اتاق کوچیک نگاه کردم و گفتم:

_ حتی انباری خونه ی ما هم انقدر داغون نیست که این اتاق داغونه!

یه صندلی قدیمی زنگ زده سمت چپ اتاق بود و هیچ چیز دیگه ای اونجا وجود نداشت!

دیوارهاش نمناک بود و هیچ پنجره ای برای ورود نور نداشت!
تنها چیزی که کمی باعث روشن شدن اتاق میشد، در بود که نور از اطرافش به داخل تابیده میشد اما باز هم کافی نبود و حتی اتاق رو ترسناکتر کرده بود!

همونجا پشت در نشستم و به اشکام اجازه فرو ریختن دادم، اتاق ترسناک با چشمهای تار و پر از اشکم ترسناکتر به نظر میرسید.

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ.ارباب
#پارت.12

از بچگی همیشه ترس از تنهایی و تاریکی داشتم و هیچوقت تو یه همچین محیطی قرار نگرفته بودم، اشکام تبدیل به هق هق شد و زمزمه کردم:

_ اشکان که میگفت نمیذاره آب تو دلم تکون بخوره! پس چرا الان من تک و تنها تو این اتاق تاریک نشستم آخه؟

کم کم داشت باورم میشد که واقعا گول خوردم و الان تو این دردسر افتادم!

برام سخت بود بخوام قبول کنم که همه حرفها و قول و قرارا و ابرازعلاقه های اشکان الکی بوده و داشته گولم میزده!
خیلی سخته بفهمی کسی که واقعا از ته قلبت عاشقش بودی اینجوری ازت سوء استفاده کرده و به وضع انداختت...

با شنیدن صدای غرشی سریع از جا پاشدم و به اطراف نگاه کردم و با ترس گفتم:

_ توهم زدی، هیچکس جز تو توی این اتاق نیست سپیده، نترس...

اما قبل از اینکه بخوام باور کنم که توهم بوده یه سگ سیاه که قلاده ای به گردنش بسته شده بود از ته اتاق که کاملاً تاریک بود به سمتم اومد و همین باعث شد من قالب تهی کنم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ.ارباب
#پارت.13

خودم رو به در چسبوندم و با ترس به اون سگ بزرگِ سیاه خیره شدم و به این فکر کردم که تا چند دقیقه ی دیگه تیکه پاره میشم و چیزی ازم نمیمونه!

سگه غرشی کرد و به سمتم

1401/09/26 01:57

جهش کرد اما اون زنجیری که بهش بسته شده بود مانع این شد که بهم برسه ولی از کجا معلوم که اون زنجیر پاره نمیشه؟

همینطور که به در چسبیده بودم، ضربه های محکم به در زدم و با گریه و عجز و صدای بلند گفتم:

_ توروخدا یکی بیاد این در رو باز کنه، یه سگ اینجاست! کسی نیست؟ کسی نیست من رو نجات بده؟

چندبار دیگه هم با لگد به در زدم که باعث شد صدای واق واقِ عصبی سگ بلند بشه و من دوباره قالب تهی کنم.
با ترس بهش نگاه کردم که دیدم بزاق دهنش آویزون شده و با اون چشمای زرد وحشتناکش به من خیره شده!

تو یه لحظه در از بیرون باز شد و چون من بهش تکیه داده بودم از پشت به سمت بیرون پرت شدم!
یه آقایی که نمیشناختمش کتفم رو گرفت و بلندم کرد و گفت:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ.ارباب
#پارت.14

_ چیه انقدر واق واق میکنی؟

کتفم رو از دستش درآوردم و گفتم:

_ درست صحبت کن! من واق واق نمیکنم، این سگ گنده و وحشی واق واق میکنه

لبخند چندشی کرد و گفت:

_ نازی وحشیه؟
_ چقدر هم که اسمش با خودش متناسبه!

در اتاق رو بست و دستم‌ رو محکم گرفت و گفت:

_ زیاد حرف بزنی میندازمت جلوش، گوشت دخترای خوشگل رو دوست داره!

آب دهنم رو قورت دادم و چیزی نگفتم و اونم بدون اینکه چیزی بگه من رو کشید و شروع به حرکت کرد.
خواستم دستم رو دستش بکشم بیرون که بدون اینکه به سمتم برگرده گفت:

_ هار نشو وگرنه برمیگردی پیش نازی

این رو که شنیدم ناخودآگاه آروم شدم و با اکراه به دنبالش کشیده شدم.
از پشت درختها که بیرون اومدیم، اشکان رو دیدم که داشت سوار ماشین میشد!
سریع دستم رو از دست اون آقاهه کشیدم و به سمتش دویدم و به محض اینکه بهش رسیدم دستش رو گرفتم و گفتم:

_ اشکان کجا بودی؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ.ارباب
#پارت.15

بدون اینکه چیزی بگه بهم زل زد که اشکام سرازیر شد و گفتم:

_ اینا میگن تو منو گول زدی! تو روخدا بگو که چرت میگن، بگو که همش شوخیه!
تو منو دوست داری مگه نه؟ ما فرار کردیم که با هم یه زندگی کوچیک و قشنگ بسازیم، مگه نه؟

و دوباره سکوت و سکوت و سکوت اما من کوتاه نیومدم و ادامه دادم:

_ من نمیخوام اینجا بمونم، من حاضرم با تو توی یه خونه پنجاه متری زندگی کنم اشکان، من بخاطر تو همه کاری میکنم...

پوزخندی زد و بدون اینکه چیزی بگه دستش رو از دستم کشید و سوار ماشین شد و رفت!
رفت؟ به همین سادگی؟ با رفتنش یه مهر تایید زد روی تمام حرفایی که اون پسره بهم زده بود!
اشکان واقعا منو گول زده؟
چرا نمیخوام باور کنم؟ شایدم نمیتونم باور کنم!
اون اشکانِ عاشق کجا و این اشکان

1401/09/26 01:57

کجا؟

به هق هق افتادم و با درد گفتم:

_ خدایا چرا این اتفاق باید واسه من بیفته؟ چرا؟

که همون آقاهه دوباره دستم رو گرفت و گفت:

_ ایی ایی! صحنه های همیشگی، دیگه داره حالم به هم میخوره از اینا

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ.ارباب
#پارت.16

با عجز زل زدم تو چشماش و گفتم:

_ توروخدا بذار من برم، میخوام برگردم پیش خونوادم
_ منتظر بودم تو بگی فقط
_ من باید برم، باید برم
_ نهایت حرفی که میتونم بزنم اینه که خفه شو و تلاش الکی نکن!

این رو گفت و به سمت سالن رفت و منم به دنبالش کشیده شدم.
وارد سالن که شدیم از پشت اشکهایی که باعث تار شدن چشمام شده بودن به اطراف نگاه کردم و یه عالمه دخترِ دیگه مثل خودم دیدم!

آقاهه من رو به سمت بقیه دخترها هل داد و به سمت چندتا مَردی که اونجا وایساده بودن رفت و گفت:

_ اینم از آخرین موردِ پیمان

مَردی که روی صندلی نشسته بود و سیگار میکشید، لبخندی زد و گفت:

_ پیمان هر روز داره حرفه ای تر میشه ها
_ آره کارش رو خوب بلده
_ راضیم ازش

اینجوری که حرف میزدن فهمیدم که احتمالا " اشکان " اسم مستعارش برای گول زدن منِ *** بوده و اسم واقعیش پیمانه!

خدایا چقدر خونوادم بهم گفتن این پسر آدم درستی نیست!
اما منِ *** چشمام رو روی همه چیز بستم و به حرفشون گوش نکردم و بخاطر اشکان از اونا گذشتم...

|?| ✨??

1401/09/26 01:57

درحال خوندن هستین یا نه??

1401/09/26 01:57

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ.ارباب
#پارت.17

همینطور که اشک میریختم به دخترای کنارم نگاه کردم.
همه یا گریه میکردن یا بی صدا اشک میریختن یا بغض داشتن!
یعنی اینا هم مثل من بازیچه ی دست یه عوضی شده بودن؟
چطور میتونن با احساس یه انسان اینجوری بازی کنن آخه؟

اون مَرد پیر و زشتی که پشت میز نشسته بود دستاش رو به هم کوبید و گفت:

_ خب خوشگلا همه به من گوش کنید

نگاه هممون به سمتشون کشیده شد که وقتی دید همه در سکوت منتظریم، گفت:

_ از بین شماها هرکس که باک..ره باشه به دُبی فرستاده میشه و در آخر به پولدارای عرب فروخته میشه

این رو که گفت صدای گریه ی چندنفری بلند شد که محکم روی میز زد و گفت:

_ خفه شید! حرفم تموم نشده

و دوباره یکم صبرکرد تا ساکت بشیم و ادامه داد:

_ و هرکس که باک..ره نباشه دوتا سرنوشت پیدا میکنه!

با لبخند به مَردهای دور و برش اشاره کرد و گفت:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ.ارباب
#پارت.18

_ یا مشغول سرویس دهی به کارکنامون میشه، بالاخره اینا هم دل دارن دیگه

و بالافاصله بعد از این حرفش بلند زد زیر خنده و گفت:

_ یا اعضای بدنش به فروش میره و پوستشم تو همین خونه چال میشه

اشکام بیشتر همه سرازیر شد و بی صدا شروع به گریه کردن، کردم.
چی فکر میکردم و چی به سرم اومد!

فکر میکردم قراره یه زندگی قشنگ با اشکان بسازم و بعد برگردم پیش خونوادم و اونا هم قبولم کنن و تا آخر عمر خوشبخت باشم!
اما الان دارم توسط یه باند قاچاق به دُبی فرستاده میشم و معلوم نیست چه بلایی قراره به سرم بیاد...

با دستم اشکام رو پاک کردم و پیش خودم زمزمه کردم:

_ من قبل اینکه به دست اون ادمای وحشتناک عرب برسم، خودم رو میکُشم!

پیرمرد کریح بهمون اشاره کرد و گفت:

_ پاشید پاشید برید تا بیان تستتون کنن و دسته بندی هارو مشخص کنیم!

هیچکس از جاش تکون نخورد که اون چندتا مَرد به سمتمون اومد و به هرکس لگدی زدن تا از جاش بلند بشه‌.
وقتی همه از جامون بلند شدیم به سمت اتاق بزرگی بردنمون.
همه که وارد اتاق شدیم یکی از مَردا گفت:

_ عین آدم بتمرگید اینجا و صداتونم درنیاد

و بدون اینکه منتظر بمونه در رو قفل کرد و رفت...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ.ارباب
#پارت.19

تقریبا یک ساعتی میشد که ما رو توی اون اتاق زندانی کرده بودن و سرم از صدای گریه و ناله های دخترا به شدت درد گرفته بود.

بهشون حق میدادم ولی یجا نشستن و گریه کردن فایده نداشت و ما باید دسته جمعی یه فکری میکردیم و فرار میکردیم!
به همین خاطر بلند رو به همشون گفتم:

_ دخترا یه دقیقه به من

1401/09/26 02:13

گوش بدید

اما هیچکس بهم توجهی نکرد و همچنان به گریه هاشون ادامه دادن که صدای چرخیدن کلید توی قفل اومد و همین باعث ساکت شدنِ همه شد!

در باز شد و همون مَرده اومد تو و گفت:

_ اسم هرکس رو خوندم بیاد بیرون

هیچکس هیچی نگفت و اونم برگه ای رو از داخل جیبش درآورد و گفت:

_ سارا معتمدی، لعیا رضایی، فاطمه کاظمی، سریع سه تاتون بیایید بیرون

به دخترا نگاه کردم ولی هیچکس هیچ تکونی نخورد که مَرده عصبی شد و با داد گفت:

_ این سه نفری که خوندم اگه تا سه شماره نیان بیرون، پیداشون میکنم و میندازمشون جلوی سگ

و بعد دستاش رو بغل کرد و پاش رو روی زمین زد و گفت:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ.ارباب
#پارت.20

_ یک

به محض اینکه این رو گفت سه تا از دخترا با ترس و لرز از بین جمعیت پاشدن و با اکراه به سمت در رفتن.
مَرده هم سه تاشون رو به زور از اتاق بیرون کشید و در رو بست و رفت!

به دیوار تکیه دادم و زانوهام رو بغل کردم.
یعنی قرار بود چه بلایی سر ما بیاد؟
چه عاقبتی بدتر و کثیف تر از اینکه گیر ادمای بد بیفتیم آخه؟

به اطرافم نگاه کردم، جز خودم فقط سه نفر دیگه توی اتاق مونده بودن و تو چهره های هممون استرس و ترس موج میزد!

در اتاق که باز شد حس کردم قلبم ایستاد و کل وجودم رو استرس گرفت!
مَرده بهمون نگاه کرد و گفت:

_ شما چهارتا پاشید بیایید ببینم

سعی کردم بغضم رو فرو بدم و آروم از سرجام پاشدم و پشت سر دخترا از اتاق خارج شدم.

به سمت ته سالن رفتیم و در یکی از اتاق ها رو رو باز کرد و هرچهارتامون پشت سر اون دوتا مَرد، داخل شدیم.
یه زن با روپوش سفید و دستکش اونجا ایستاده بود که رو به من گفت:

_ بیا دراز بکش

ناخودآگاه یه قدم به عقب برداشتم که مَرده از پشت گرفتم و گفت:

_ دست از پا خطا نمیکنی
_ ولم کن میخوام برم
_ برو بخواب روی تخت

|?| ✨??

1401/09/26 02:13

نظرتون رو بگین خوبه??

1401/09/26 02:23

دلم برای دختره سوخت واقعانبایدبه هرکسی اعتمادکنی

1401/09/26 02:50

?

1401/09/26 02:50

پاسخ به

نظرتون رو بگین خوبه??

بقیش

1401/09/26 02:56

پاسخ به

نظرتون رو بگین خوبه??

قشنگ

1401/09/26 09:42

سلام

1401/09/26 11:06