♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_360
با تعجب و حرص نگاهش کردم و گفتم:
_ واقعا برای خودم متاسفم که نشستم دارم با تو درد و دل میکنم
_ ناراحت نشو لطفا
بدون توجه بهش، در ماشین رو باز کردم و رو به فرناز که به نزدیکی ماشین رسیده بود، گفتم:
_ فرناز؟
_ جانم
_ کمکم میکنی پیاده بشم؟
_ آره عزیزم
به کمک فرناز پیاده شدم و خواستم برم که فرهاد با کلافگی از ماشین پیاده شد و گفت:
_ سپیده
یه نگاهِ چپ بهش انداختم و چیزی نگفتم که فرناز مشکوک بهمون نگاه کرد و گفت:
_ چیشده؟
_ هیچی
یه چیزی شده که پات رو بهونه کردی و موندی تا با فرهاد حرف بزنی
یه نگاه چپ دیگه به فرهاد انداختم و گفتم:
_ از داداشت بپرس
_ تو بگو خب
_ اون بهتر از من میدونه!
و دستم رو از دستش بیرون کشیدم و به سمت سالن حرکت کردم.
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_361
از اول مشخص بود که طرف برادرش رو میگیره و الکی دلش برای منِ بدبخت نمیسوزه!
دیگه نه چیزی براش تعریف میکنم و نه ازش مشاوره میگیرم و میرم همه ی قضایا رو داخل دادگاه تعریف میکنم و شهادت میدم.
وارد سالن که شدم با دیدن خونه حس بدی بهم دست داد اما سعی کردم توجهی نکنم و با همون حرکت مورچه وار یه راست به سمت اتاقم رفتم.
وارد که شدم آروم روی تختم دراز کشیدم.
به سقف زل زدم و به به فکر فرو رفتم.
اگه ماجرا رو به دادگاه میگفتم و بهراد به یه طریقی آزاد میشد یا یکی رو بیرون از زندان پیدا میکرد و یجوری ازم انتقام میگرفت، چیکار میکردم؟!
انقدر دیوونه بود که هرکاری ازش برمیومد پس باید احتیاط میکردم.
باید به صورت پنهانی شهادت میدادم و از دادگاه میخواستم که کسی نفهمه اما خب این یجورایی غیرممکن بود و باعث شکِ دادگاه نسبت به شهادتم میشد!
توی چهارسالی که درس میخوندم خیلی وقتا برای کسب تجربه به دادگاه رفته بودم و خیلی موردها رو دیده بودم که طرف گناه کار بود و به اشتباه آزاد میشد یا اینکه بی گناه بود و زندانی میشد پس ریسک کارم خیلی خیلی بالا بود!
با دستام پیشونیم رو فشار دادم و سعی کردم از فکر بیرون بیام و بخوابم چون اگه یکم دیگه بیدار میموندم، از بی خوابی میمردم پس چشمام رو بستم و ذهنم رو از فکر خالی کردم...
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
1401/10/10 12:48