96 عضو
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_436
مینا با هیجان ازش جدا شد، لپش رو محکم بوس کرد و گفت:
_ پس تو که گفتی تابستونِ دیگه میای
_ میخواستم سوپرایز بشی
_ خیلی بدی
_ بَدَم؟ خب پس برم سال دیگه بیام که بد نباشم؟
_ نه دیگه حق نداری جایی بری
_ نمیرم
_ اومدی که کلاً بمونی؟
_ آره
دوباره جیغی کشید و پرید تو هوا که میلاد با خنده لپش رو کشید و گفت:
_ آروم وحشی گوشم کر شد
_ میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟
_ آره
_ برا همین انقدر زود به زود بهمون سر زدی تو این چندسال؟
_ نشد دیگه وروجک
مینا انقدر هیجان زده بود و جیغ و داد میکرد که من فرصت نکردم به میلاد سلام کنم پس آروم کفشام رو درآوردم و گفتم:
_ سلام، خوش اومدی
مینا از بغل میلاد در اومد و گفت:
_ وای تورو یادم رفت
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_437
_ اشکال نداره، بعد پنج سال داداشت رو دیدی مشخصه هیجان زده میشی
میلاد لبخند تلخی زد و گفت:
_ سلام ممنون
بعد هم به لباسام اشاره کرد و گفت:
_ تو که همیشه از لباسهای تیره متنفر بودی، چیشده الان سرتاپا مشکی پوشیدی؟
به خاله و مینا نگاه کردم که خاله آهی کشید و گفت:
_ میلاد هیچ چیز رو نمیدونه
خواستم چیزی بگم که مینا از پشت سرش سعی کرد بهم بفهمونه که میلاد حتی از قضیه ی من هم خبری نداره!
چشمام رو به معنی فهمیدن باز و بسته کردم که میلاد با تعجب بهمون نگاه کرد و گفت:
_ چیو نمیدونم؟
خاله دستش رو پشت کمرش گذاشت و گفت:
_ بیایید بریم بشینیم بعد حرف میزنیم
_ چیشده مامان؟ نگران شدم
_ مادر بزار سپیده بیاد داخل
میلاد تازه متوجه من که هنوز بیرون ایستاده بودم شده پس با شرمندگی کنار رفت و گفت:
_ ببخشید، بیا داخل
_ اشکال نداره
رفتم داخل و در رو هم پشت سرم بستم و زیر نگاه های سنگین میلاد که بدجور اذیتم میکرد به سمت مبلها رفتم و رو یکیشون نشستم...
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_438
میلاد منتظر به ما نگاه کرد که خاله آروم گفت:
_ پدر و مادر سپیده چندوقت پیش تو یه تصادف فوت شدن
دوباره گلوم پر از بغض شد اما سرم رو پایین انداختم و با آب دهنم رو قورت دادم که مینا دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:
_ البته ما حدس میزدیم که یه تصادف عمدی بوده باشه ولی خب پیگیرشیم تا ببینیم قضیه چی بوده
میلاد با غم نگاهم کرد و گفت:
_ تسلیت میگم، آدمای خوب و مهربونی بودن، هیچ وقت نشد حتی یه بدی ازشون ببینم
تمام تلاشم برای قورت دادم بغضم دود شد رفت هوا و قطره های اشکم روی صورتم سرازیر شد که میلاد گفت:
_ گریه نکن لطفا
سرم رو بلند کردم و تو چشماش زل زدم؛ با ناراحتی سرش رو تکون داد و گفت:
_ پس برای همین انقدر لاغر شدی
_ یکمش برا اینه
_ بقیه اش چی؟
مینا آروم دستم رو فشار داد پس ساکت شدم و چیزی نگفتم.
فکر کنم نمیخواستن میلاد در مورد اون یکسال چیزی بدونه چون مینا یکم هول شد و گفت:
_ خونواده اش تمام ثروت پدر و مادرش رو گرفتن یه آبم روش خوردن
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_439
_ واقعا؟
_ آره پیگیر اونم هستیم
قطره اشک روی گونه ام رو پاک کردم و گفتم:
_ وقتی دیگه پدر و مادرم رو ندارم، اون پولا به هیچ دردم نمیخوره!
مینا اخماش رو تو هم کشید و گفت:
_ سپیده دوباره برگشتی سر خونه ی اول؟ قرار شد نذاریم حق پدرمادرت پایمال بشه، یادت رفت؟
_ نه
_ پس دیگه اینطوری نگو
سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم که میلاد با اخم گفت:
_ چرا فکر میکنید تصادف عمدی بوده؟ مگه چطور اتفاق افتاده؟
_ خب همه چیز خیلی مشکوکه
_ با کسی دشمنی یا مشکلی داشتید مگه؟
سرم رو بلند کردم و گفتم:
_ اره
و دقیقا همون لحظه مینا همزمان با من گفت:
_ نه
میلاد مشکوک به جفتمون نگاه کرد و گفت:
_ بالاخره نه یا آره؟
مینا که هول شده بود، دستی به پیشونیش کشید و گفت:
_ خب آخه یه حدسایی زدیم اما مطمئن نیستیم
_ چه حدسایی؟
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_440
مینا خواست چیزی بگه که خاله از روی مبل پاشد و گفت:
_ این بحثا باشه برای بعداً، الان بریم ناهار بخوریم
مینا هم که از خدا خواسته دنبال یه بهونه ای بود که از زیر جواب دادن به میلاد فرار کنه، سریع از سرجاش بلند شد و گفت:
_ وای آره بریم که مُردم از گشنگی
خاله و مینا دوتایی به سمت آشپزخونه رفتن، منم از سرجام پاشدم تا برم صورتم رو بشورم که میلاد صدام کرد!
_ سپیده؟
به سمت عقب برگشتم و گفتم:
_ بله؟
_ یه دقیقه میشینی؟
_ چیشده؟
_ بشین
به سمت مبل رفتم و دوباره نشستم و منتظر نگاهش کردم که گفت:
_ سپیده راستش من...
سکوت کردم که نگاهش کردم و گفتم:
_ تو چی؟
_ من باید یه چیزی رو بهت بگم
_ خب بگو
خواستم چیزی بگه که خاله از داخل آشپزخونه صدامون کرد؛ اونم با کلافگی دستی به صورتش کشید و گفت:
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_441
_ بریم ناهار بخوریم بعدا حرف میزنیم
با بی تفاوتی شونه ام رو بالا انداختم و چیزی نگفتم؛ اونم پاشد و به سمت آشپزخونه رفت.
از جام پاشدم و بعد از اینکه داخل سرویس دست و صورتم رو شستم وارد آشپزخونه شدم.
خاله با دیدنم به صندلی کناریش اشاره کرد و گفت:
_ بیا عزیزم
تشکری کردم و روی صندلی نشستم و بی توجه به نگاه های سنگین میلاد مشغول غذا کشیدن شدم.
میلاد یکم نوشابه داخل لیوان ریخت و رو به مینا گفت:
_ دانشگاه چطوره؟
_ خوبه
_ چقدر دیگه مونده تا فارق التحصیلیت؟
_ تقریبا یکسالِ دیگه
سرش رو تکون داد، یکم از نوشابه اش خورد و رو به من گفت:
_ مینا تو تماساش گفته بود که دانشگاهتون متفاوته
یه نگاه به مینا کردم که چشماش رو باز و بسته کرد، پس سرم رو تکون دادم و گفتم:
_ آره
_ کجا درس میخونی؟
_ دیگه نمیخونم
_ چرا؟
_ حوصله اش رو ندارم
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_442
یه لیوان برداشت، یکم نوشابه داخلش ریخت و جلوی من گذاشت و گفت:
_ حیفه که
_ میدونم
_ ادامه بده
_ فعلا درگیری های دیگه دارم
خاله و مینا در سکوت به بحثِ ما گوش میدادن؛ منم که کم کم داشتم از رفتارای میلاد معذب میشدم پس سریع غذام رو خوردم و رو به خاله گفتم:
_ ممنون خیلی خوشمزه بود
_ نوش جونت عزیزم
_ با اجازتون من برم
_ کجا عزیزم؟
از روی صندلی بلند شدم و گفتم:
_ قرار بود بعد از دادگاه با مینا بریم سرخاک پدر و مادرم اما نشد، الان میخوام برم
مینا همینطور که دهنش پر بود گفت:
_ صبرکن عصر با هم میریم
_ نه میخوام تنها برم
میلاد سریع لیوان نوشابه اش رو سر کشید و گفت:
_ من میبرمت
دستم رو جلوش گرفتم و گفتم:
_ نه اصلا
_ چرا؟
|?| ✨??「
????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_443
_ تازه رسیدی چندساعت تو هواپیما بودی خسته ای
_ نه خسته نیستم
_ هستی
خاله دستش رو روی دستم گذاشت و گفت:
_ نمیشه که تنها بری، با میلاد برو
_ اما من میخوام تنها باشم
_ قربونت برم یهو حالت بد میشه
_ نمیشه
میلاد صندلی رو سرجاش گذاشت و همینطور که به سمت سالن میرفت، گفت:
_ داخل ماشینِ مینا منتظرتم
مینا هم آروم خندید و گفت:
_ سوییچ ماشین رو میز جلو دره
_ میدونم
_ خواهش میکنم این حرفا چیه؟ برا استفاده از ماشینِ من که احتیاجی به اجازه گرفتن نداری!
_ بازم میدونم
_ بچه پررو
پوفی کشیدم و با کلافگی گفتم:
_ من که بچه نیستم اخه!
_ عزیزم اگه میلاد دنبالت باشه خیال منم راحته
_ خب آخه...
_ آخه نداره برو
_ باشه
_ فقط زود بیایید
_ چشم
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_444
به سمت سالن رفتم که مینا لبخند شیطونی زد و گفت:
_ خوش بگذره
به سمتش برگشتم و خواستم با اخم چیزی بگم اما صورت شیطونش باعث شد خنده ام بگیره.
لبم یکم کِش اومد که با ذوق دستاش رو به هم زد و گفت:
_ چه عجب شما یه لبخند زدی
_ خیلی دیوونه ای دختر
_ چاکرم
شالم رو جلوی آیینه درست کردم و از خونه بیرون رفتم.
میلاد پشت فرمون نشسته بود و با اخم به جلو زل زده بود!
_ خدایا من باید به کی بگم که دلم میخواد تنها باشم؟!
دوتا بوق زد، منم اخمام رو تو هم کشیدم و سوار شدم.
برگشت بهم زل زد اما من به روی خودم نیاوردم و به جلو نگاه کردم.
یکم که گذشت دیدم از رو نمیره پس با همون اخمام به سمتش برگشتم و گفتم:
_ میشه اینطوری زل نزنی؟
_ نه نمیشه
_ چرا؟
_ چون میخوام علت اخم کردنت رو بدونم
چیزی نگفتم که سرش رو تکون داد و گفت:
_ خب؟
_ علت خاصی نداره
_ کاملاً مشخصه!
_ خب خوبه
کمربندش رو بست و گفت:
_ پنج سال پیش رفتم تا هم تو اذیت نشی و هم خودم
من خیلی خسته بودم، خسته از همه چیز، از همه کَس و از همه جا و الان بعد این همه سختی دیگه دلم نمیخواست کسی رو دوست داشته باشم
یا اینکه کسی دوستم داشته باشه
پس با اینکه میدونستم ممکنه ناراحت بشه اما گفتم:
_ میلاد؟
_ جانم؟
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_445
به سمتش برگشتم و به نیمرخش نگاه کردم؛ پسرخوب و مهربونی بود اما من هیچوقت بهش حس خاصی نداشتم.
_ بگو حرفتو
از فکر بیرون اومدم، از اینکه میخواستم باهاش بد حرف بزنم پشیمون شدم و گفتم:
_ تو مگه بخاطر ادامه تحصیل نرفتی؟
لبخند تلخی زد و گفت:
_ ادامه تحصیل؟
_ آره
_ اون یه بهونه بود، مگه تو کشور خودم نمیتونستم درس بخونم؟!
_ پس چرا رفتی؟
_ گفتم که برای اینکه دوتامون اذیت
نشیم
_ من اذیت نمیشدم
_ واقعا؟
_ آره
_ اما من اذیت میشدم
چیزی نگفتم که پیچید داخل خیابون و گفت:
_ قیافه ات خیلی جا افتاده شده
_ تو هم همینطور
_ من که پیر شدم
پوزخندی زدم و چیزی نگفتم! خبر نداشت من چیا کشیدم و چه دردایی رو تحمل کردم...
_ چرا انقدر چشمات پر از غمه؟
_ تو نمیدونی من چیا کشیدم
_ خب بگو تا بدونم
_ نمیخوام در موردش حرف بزنم
به سمتم برگشت و گفت:
_ حس میکنم یه چیزی شده که به من نمیگید
_ نه غیر از اونی که بهت گفتیم چیزی نشده
_ مطمئن باشم؟
_ آره
به بهشت زهرا که رسیدیم کنار خیابون پارک کرد و گفت:
_ سپیده یه سوالی ازت دارم
به سمتش برگشتم و گفتم:
_ بپرس
_ هنوزم حرفت همونه؟
_ کدوم حرفم؟
_ جوابت
_ جوابِ چی؟ چرا واضح حرف نمیزنی؟
یکم نگاهم کرد و بعد به سمت جلوش برگشت و گفت:
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_446
_ هنوزم نمیخوای سعی کنی دوستم داشته باشی؟
_ میلاد لطفا!
_ لطفا چی؟
_ از گذشته حرف نزنیم
_ خودت میگی واضح حرف بزن!
چیزی نگفتم که دستش رو آروم روی فرمون کوبید و گفت:
_ پنج ساله داره زجر میکشم سپیده
_ من تو این چند وقت اندازه هزارسال زجر کشیدم
چیزی نگفتم و کمربندم رو باز کردم تا بتونم کامل به سمتش برگردم و گفتم:
_ به من نگاه کن
آروم به سمتم برگشت که به خودم اشاره کردم و گفتم:
_ ببین، به نظرت من همون سپیده ی پر از شیطنت و انرژی ام؟
پوزخندی زدم و گفتم:
_ نیستم! من دیگه حتی حوصله ی خودم رو هم ندارم چه برسه به یه نفر دیگه
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_447
مشت شدن دستاش رو دیدم اما باید یکبار برای همیشه این بحث رو تموم میکردم پس ادامه دادم:
_ من دیگه حتی خودم رو هم دوست ندارم، چطور یکی دیگه رو دوست داشته باشم؟!
با غم نگاهم کرد و گفت:
_ پس هنوزم بعد پنج سال حرفت همونه
_ آره
_ اوکی
و در کسری از ثانیه چشماش از غم خالی شد و با یه قیافه ی خنثی گفت:
_ اشتباه از من بود که دوباره یه بحث قدیمی رو باز کردم!
بعد هم در ماشین رو باز کرد و گفت:
_ پیاده شو
از ماشین پیاده شدم و رو بهش گفتم:
_ تو نمیخواد بیایی همینجا بمون من برمیگردم
_ میام واسشون فاتحه میفرستم و میرم، بعدش تو بشین باهاشون درد و دل کن
سرم رو به نشونه ی باشه تکون دادم و به سمت قبر مامان بابا راه افتادم.
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_448
هرچی نزدیکتر میشدم بغض تو گلوم سنگین تر و کنترلم برای نریختن اشکام کمتر میشد...
بالاخره رسیدیم، خیلی خودم رو نگه داشتم تا گریه نکنم!
نمیخواستم میلاد برام دل بسوزونه پس با غم کنار قبر مامان نشستم و به عکسش خیره شدم.
اونم کنار قبر بابا نشست و مشغول خوندن فاتحه شد و بعد از ده دقیقه گفت:
_ من داخل ماشینم، زود بیا
_ باشه
پاشد رفت و به محض اینکه دور شد، اولین قطره ی اشکم پایین ریخت...
_ دلم خیلی براتون تنگ شده!
دستی به عکس مامان کشیدم و با بغض گفتم:
_ کاش بودی، کاش بودی و میدیدی که برگشتم پیشتون
به عکس بابا نگاه کردم و با دردی که تو قلبم حسش میکردم، گفتم:
_ بابا خیلی زود رفتیا! تو که همیشه آرزو داشتی واسه من یه دفتر وکالت بزنی! خب من برگشتم،
پس کو دفترم؟
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_449
قطره های اشکم انقدر زیاد شد که عکس مامان بابا رو تار میدیدم پس با حرص پاکشون کردم و گفتم:
_ بسه مزاحما، بذارید خوب ببینمشون
فکر میکردم با اومدن به اینجا دلم آروم میگیره اما آروم که نگرفت، تازه بیشتر آشوب شد!
نمیدونستم چی میخوام؛ نمیدونستم قراره چیکار کنم؛
تنها چیزی که میدونستم این بود که دیگه دلم نمیخواست نفس بکشم!
دلم میخواشت بمیرم و برم پیش مامان بابا، دلم میخواست پیش اونا باشم!
گوربابای پول و انتقام و هرچیز دیگه، من دیگه نمیخواستم نفس بکشم...
پس سرم رو بلند کردم و رو به آسمون با صدای بلند گفتم:
_ خدایا میشه جونِ من رو بگیری؟
دست مشت شده ام رو روی زمین کوبیدم و گفتم:
_ دیگه نمیخوام این زندگیِ پر از درد رو، بسه دیگه خسته شدم
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_450
سرم رو روی سنگ قبر گذاشتم و از ته دلم گریه کردم، انقدر گریه کردم که دیگه جونی برام نموند.
آب دهنم رو به زور از گلوی خشک شده ام قورت دادم و از روی زمین پاشدم
تمام لباسام خاکی شده بود، دستام رو به مانتوم کشیدم و به سمت ماشین رفتم.
انقدر گریه کرده بودم که سرم به شدت درد میکرد و جلوم رو تار میدیدم؛ یه چند قدم که رفتم حس کردم زمین داره دور سرم میچرخه پس دستم رو به درخت گرفتم و سرجام ایستادم.
_ چیشده سپیده؟
با شنیدن صدای میلاد سرم رو بلند کردم و گفتم:
_ سرم گیج میره
_ چرا؟
_ نمیدونم
_ میتونی راه بیای؟
_ آره
دستم رو از درخت برداشتم و یه قدم دیگه جلو رفت که سرم گیج رفت و زیر زانوهام خالی شد
اما میلاد سریع بین زمین و هوا گرفتم و گفت:
_ آره خیلی میتونی!
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_451
دستم رو به پیشونیم گرفتم و گفتم:
_ خوبم ولم کن
_ هنوزم لجبازی دقیقا مثل قبل
دستش رو دور شونه ام انداخت و گفت:
_ تا ماشین کمکت میکنم
بعد هم پوزخندی زد و گفت:
_ البته اگه اذیت نمیشی!
_ الان تو وضعیتی نیستم که بهم تیکه بندازی
_ تیکه ننداختم
_ کاملاً مشخصه!
دیگه چیزی نگفت و تا ماشین همراهیم کرد، وقتی سوار شدیم به سمتم برگشت و گفت:
_ میخوای بریم بیمارستان؟
_ نه
_ حالت خوب نیستا
_ خوبم
_ اوکی
سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و اونم با سرعت شروع به حرکت کرد.
نزدیک خونه بودیم که ماشین رو کنار خیابون پارک کرد و گفت:
_ اب پرتغال یا هلو؟
_ نمیخورم
_ پرسیدم آب پرتغال یا هلو، نگفتم میخوری یا نمیخوری!
به سمتش برگشتم و گفتم:
_ گفتم که.. نمیخورم
با لجبازی تو چشمام زل زد و گفت:
_ پس آب پرتغال میخرم!
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_452
از ماشین پیاده شد و رفت اون سمت خیابون؛ وارد مغازه آبمیوه فروشی که شد، گفتم:
_ مطمئنم یادته که از آب پرتغال متنفرم!
یه پونزده دقیقه ای طول کشید تا از مغازه بیرون اومد و به سمت ماشین اومد؛ منم روم رو به سمت جلو برگشت.
در ماشین رو باز کرد و سوارشد و گفت:
_ خب اینم از آب پرتغالت
یکی از لیوانهارو برداشت، سینی رو روی پام گذاشت و گفت:
_ البته واسه خودم آب هلو گرفتم، گفت کیفیت هلوش خیلی بهتره
پوزخندی زدم و چیزی نگفتم که از نگاه تیزبینش دور نموند و گفت:
_ پوزخند نزن، هنوز یادمه از آب پرتغال متنفری اما وقتی جواب نمیدی، پس باید همون رو بخوری!
سینی رو از روی پام برداشتم، روی پای خودش گذاشتم و گفتم:
_ مجبور نیستم بخورم
_ هستی
_ نیستم
_ رنگ و روت پریده باید بخوری تا حالت جا بیاد
_ نه خوبم
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_453
لیوان رو از داخل سینی برداشت، سمتم گرفت و گفت:
_ شوخی کردم، آب پرتغال نیست
با تردید به لیوان نگاه کردم و گفتم:
_ مطمئنی؟
_ آره
لیوان آبمیوه رو ازش گرفتم، زیر لب تشکری کردم و با نِی یکمش رو خوردم که با حس طعم پرتغال، نِی رو از لبم جدا کردم و با اخم گفتم:
_ این که پرتغاله
لبخندی زد و گفت:
_ آره خب
دستمال کاغذی برداشتم و داخل دهنم کشیدم تا طعم پرتغال از روی زبونم از بین بره و با حرص گفتم:
_ خیلی...
_ میدونم میدونم
_ آخه این چه کاریه؟
_ میخواستم اذیتت کنم
صورتم رو جمع کردم و گفتم:
_ میدونی که چقدر بدم میاد
_ آره دقیقا برای همین اینکار رو کردم
_ چرا؟ بیماری؟
_ شاید!
با اعصاب خوردی لیوان رو تو دستم فشار دادم که سریع از دستم گرفت و گفت:
_ نکن میشکنه
_ به درک، اصلا میخوام بشکنه که ماشینت کثیف
بشه
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_454
آروم خندید که دندونام رو روی هم فشار دادم و گفتم:
_ نخند
_ جرمه؟
_ آره
لیوان آبمیوه اش رو به زور توی دستم جا داد و گفت:
_ بیا این آبِ هلوئه، از اول برا تو گرفتم ولی خب خواستم قبلش اذیتت کنم
_ عمراً نمیخورمش
_ چرا؟!
_ بخورم که باز آب پرتغال باشه؟
_ نیست
_ چند دقیقه پیش هم همین رو گفتی
_ الان واقعا نیست
یکم نگاهش کردم که چشماش رو باز و بسته کرد و گفت:
_ بخور
نمیدونم چرا باز بهش اعتماد کردم و یکم از آبمیوه رو خوردم.
واقعا آبِ هلو بود و این دفعه راست گفته بود پس یکم دیگه ازش خوردم و آروم گفتم:
_ ممنون
_ خواهش میکنم
اونم مشغول خوردن آب پرتغال شد که با به یادآوردن چیزی با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
_ من از اون خوردما
_ خب؟
_ خب تو مگه از دهنی بدت نمیومد؟
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_455
_ آره
_ پس چرا داری این آبمیوه رو میخوری؟
لبخندی زد و چیزی نگفت که با تعجب همچنان بهش نگاه کردم اما اون بی توجه دوباره از آبمیوه خورد!
تا جایی که یادم میومد میلاد انقدر از دهنی بدش میومد که یبار به اشتباه از قاشق دهنیِ مینا استفاده کرده بود، ده دقیقه داشت دهنش رو میشست و آخرشم ناهار نخورد.
_ تموم نشدم؟
تو این زمان ناخودآگاه بهش زل زده بودم و داشتم فکر میکردم و با شنیدن این حرفش با خجالت روم رو برگردوندم و به جلو نگاه کردم.
میلاد شخصیت چندگانه ای داشت و هیچوقت نمیتونستم حدس بزنم که الان چطور داره فکر میکنه!
گاهی انقدر مغرور و بداخلاق بود که اصلا نمیشد سمتش رفت...
گاهی مهربون ترین و شیطون ترین آدم دنیا میشد و میشد کلی باهاش خندید...
از فکر بیرون اومدم و به بیرون خیره شدم که میلاد گفت:
_ من جایی کار دارم، تو رو میذارم خونه، میرم و میام
_ باشه
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
سپاس از بقیه ی داستان ??????
1401/11/02 13:17فداتت???
1401/11/02 13:17??????
1401/11/02 13:18♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_456
_ به مینا بگو اگه ماشینش رو خواست بهم زنگ بزنه
سرم رو به نشونه ی باشه تکون دادم، اونم دیگه چیزی نگفت و ماشین روشن کرد و با سرعت شروع به حرکت کرد...
بعد از حدود بیست دقیقه رسیدیم؛ بهش نگاه کردم و گفتم:
_ ممنون
_ خواهش میکنم
از ماشین پیاده شدم و به سمت خونه رفتم و آیفون رو زدم.
میلاد هم صبر کرد و وقتی که در باز شد و رفتم داخل، رفت.
مینا در سالن رو باز کرد و منتظر نگاه کرد که گفتم:
_ میلاد گفت میره تا جایی و میاد
_ ای بابا با ماشینِ من؟
_ آره
_ خب اشکال نداره بیا تو
رفتم داخل و در رو بستم، مینا هم به سمت مبلها رفت و نشست و مشغول تلویزیون دیدن شد.
_ خاله کجاست؟
_ رفت خوابید
_ منم برم بخوابم چشمام داره میره
_ باشه برو
شالم رو از روی سرم برداشتم و به سمت اتاقم رفتم که مینا صدام زد.
_ سپیده
_ جانم
_ به میلاد که چیزی نگفتی؟
_ در مورد؟
_ اون یکسال
_ نه نگفتم
_ ممنون
سرم رو تکون دادم و به راهم ادامه دادم اما وسط راه سرجام ایستادم، به سمتش برگشتم و گفتم:
_ چرا ازش پنهان کردید؟
_ چون تمام اون یکسال رو بهش دروغ گفتیم
_ چرا دروغ گفتید؟
با کنترل توی دستش بازی کرد و آروم گفت:
_ خب، خودتم خوب میدونی که میلاد چه حسی بهت داره؛ اگه میفهمید نابود میشد
_ آهان
_ ناراحت شدی ازمون؟
_ نه
_ دروغ نگو ناراحت شدی
مشغول باز کردن دکمه های مانتوم شدم و گفتم:
_ دیوونه ای؟ چرا باید ناراحت بشم آخه!
_ باشه برو بخواب
لبخند بی روحی زدم، در اتاق رو باز کردم و رفتم داخل و بعد از اینکه لباسام رو گوشه ای انداختم، روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم بخوابم تا چندساعت از این دنیایِ کثیف بی خبر باشم..
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_460
وقتی هیچ صدایی نشنیدم سرم رو بلند کردم اما با یه عینک گنده و یه عالمه سیبیل مواجه شدم.
واقعا قیافه اش ترسناک بود
پس خواستم از از کنارش رد بشم و برم که بازوم رو گرفت و تو یه حرکت در عقب ماشین رو باز کرد و مثل یه پَر کاه پرتم کرد داخل!
تمام این اتفاقات انقدر سریع انتفاق افتاد که حتی نتونستم عکس العمل نشون بدم.
اون مَرد گردن کلفت کنارم نشست و به کسی که پشت فرمون بود گفت:
_ زود برو
با ترس به سمتش برگشتم و گفتم:
_ شما کی هستید؟
بدون اینکه حتی به سمتم برگرده همونطور که به سمت جلو زل زده بود گفت:
_ خفه شو
اون لحظه فقط اسم بهراد بود که داشت تو ذهنم تکرار میشد اما میخواستم خودم رو قانع کنم که کار اون نیست!
شیشه های ماشین دودی بود و هیچکس نمیتونست من رو ببینه پس باید خودم یجوری دست بکار میشدم.
دستم رو به سمت دستگیره بردم و کشیدمش تا در باز بشه اما قفل بود!
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_461
_ نمیخواد اون مغز کوچیکتو بکار بندازی، هیچ کاری نمیتونی بکنی!
واقعا نمیدونستم باید چیکار کنم، خیابونها هم خلوت بود.
کاش تنهایی از خونه بیرون نیومده بودم...
کاش وقتی اون پیرمرد صدام زد بهش توجهی نمیکردم...
کاش وقتی این گنده بک داشت به زور سوار ماشینم میکرد خفه نمیشدم و داد و بیداد میکردم...
ماشین که ترمز کرد با ترس به اطراف نگاه کردم اما همه چیز نا آشنا بود.
راننده پیاده شد و در بزرگی که روبروی ماشین بود رو باز کرد..
اومد سوار شد و ماشین رو بُرد داخل!
_ اینجا کجاست؟ چرا من رو آوردید؟!
هیچکدومشون به حرفم توجهی نکردن؛ منم با دقت به اطراف نگاه کردم تا ببینم میتونم یه راه فراری پیدا کنم یانه!
چنان دلهره ای داشتم که حس میکردم الانه که قلبم از سینه بیرون بزنه.
فکر اینکه ممکنه به اون روزای پر از شکنجه و وحشتناک گذشته برگردم، باعث میشد کل بدنم یخ بزنه!
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_462
خدایا خودت کمکم کن؛ خودت یکاری کن یکی اون لحظه من رو دیده باشه یا یکی از مغازه های اون اطراف دوربینی چیزی داشته باشه!
_ پیاده شو
دستم رو گرفت و کشید و همونطور که به زور سوارم کرده بود به زور هم پیاده ام کرد.
سعی کردم دستم رو از دستش در بیارم و با صدای بلند گفتم:
_ ولم کن
توجهی نکرد و همینطوری به راهش ادامه داد که شروع کردم به جیغ و داد زدن.
_ کمک، یکی به من کمک کنه، کمک ک...
به سمتم برگشت و با دستای بزرگ و سنگینش محکم زد تو صورتم و گفت:
_ خفه میشی یا خفه ات کنم؟
یکی از دستام که اسیر دستش بود پس با دست آزادم صورتم رو گرفتم و با درد خم شدم!
انقدر محکم زد که یجورایی مطمئن بودم دماغم شکسته!
ضربه ی محکمی به پهلوم زد و با صدای کریحش گفت:
_ راه بیا دیگه
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_463
صورتم واقعا درد میکرد و این باعث شده بود که اشکام ناخودآگاه سرازیر بشه.
به هق هق افتادم و با درد گفتم:
_ کثافط ولم کن
اما اون بدون هیچ رحمی به کشیدنم ادامه داد و به سمت اتاق قدیمی که سمت راست باغ بود، رفت.
با اینکه صورتم هنوز هم درد داشت اما دستم رو برداشتم و مشغول مشت زدن به اون عوضی شدم و گفتم:
_ ولم کن عوضی، تا تو دردسرنیفتادید ولم کنید،
اون جایی که به زور سوارم کردید مغازه ی یکی از آشناهامون بود که دوربین داشت، مطمئن باش پیداتون میکنن!
سرجاش ایستاد، به سمتم برگشت و با اون چشمهای ترسناکش زل زد بهم و گفت:
_ به نفعته خفه شی، البته اگه دلت میخواد زنده بمونی
این رو گفت و در اون اتاق رو باز کرد و من رو پرت کرد داخلش.
صورتم محکم با زمین برخورد کرد و لبم پاره شد؛ با درد لبم رو گرفتم و از روی زمین پاشدم و با حرص گفتم:
_ وحشی
_ مشتاق دیدار!
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨ #برزخ_ارباب #پارت_456 _ به مینا بگو اگه ماشینش رو خواست بهم زنگ بزنه سرم رو به نشونه ی باش...
زهرا جانم بقیش جا مونده از 460 شروع شده عزیزم
1401/11/03 17:483 پارت جا مونده نفرستادی عزیزم
1401/11/03 17:49??
1401/11/03 17:53زهرا جانم بقیش جا مونده از 460 شروع شده عزیزم
اع ندونستم الان میزارم
1401/11/03 20:15♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_457
هرکاری کردم نتونستم بخوابم، تحمل فضای خونه هم برام سخت بود و دلم میخواست برم بیرون ولی با وجود خاله و مینا نمیشد.
پوفی کشیدم و از روی تخت پاشدم؛ به سمت در اتاق رفتم و آروم بازش کردم.
مینا تو پذیرایی نبود، از خاله هم خبری نبود پس سریع به داخل اتاق برگشتم و لباسام رو پوشیدم و باز رفتم بیرون.
خودکار و کاغذی که روی اُپِن آشپزخونه بود رو برداشتم و یه یادداشت براشون نوشتم تا نگران نشن و از خونه خارج شدم.
به محض خارج شدنم چشمم به خونه مون که البته الان دیگه خونه ی ما نبود، افتاد.
به سمتش رفتم و روبروش ایستادم؛ تا جایی که یادم میاد همیشه تو این خونه بودیم، از اولِ اول!
چقدر راحت اون عموها و عمه ی پول پرستم، خونه ی بچگیا و تمام خاطرات خوبم رو ازم گرفتن...
_ با کسی کار دارید؟
با شنیدن صدای خانمی از فکر بیرون اومدم، دست از زل زدن به خونه برداشتم و گفتم:
_ نه
با شَک چشماش رو ریز کرد و گفت:
_ ولی انگار دنبال یه چیزی میگردید
_ نه خانم
همچنان داشت با شَک نگاهم میکرد ولی من توجهی بهش نکردم و به سمت خیابون رفتم که دنبالم بود، بازوم رو گرفت و گفت:
_ وایسا
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
_ میشه دستم رو ول کنی!
_ تا نگی کی ول نمیکنم!
_ به شما چه ربطی داره که من کی ام؟
_ به من ربط داره چون با حسرت ایستادی زل زدی به خونه ی من
_ خب این کارم دلیل داره، دلیلشم به شما مربوط نیست
و دستم رو از دستش بیرون کشیدم تا برم که عین دیوونه ها پرید جلوم و گفت:
_ به شوهرم ربط داره حتما آره؟ نکنه تو همونی که چند روز پیشا بهش زنگ زده بود و من جواب دادم و سریع قطع کردی، آره تو همونی؟
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_458
پوفی کشیدم و سعی کردم آروم باشم و گفتم:
_ شما توهم زدی، بد هم توهم زدی
بعد هم با دستم به خونه اشاره کردم و گفتم:
_ اینجا قبلا خونه ی ما بوده و بی اجازه ی من به شما فروختنش، برای همین داشتم نگاه میکردم!
_ من رو خر فرض کردی؟!
سرم رو به معنای تاسف تکون دادم و به راهم ادامه دادم که از پشت سرم داد زد و گفت:
_ دیگه این طرفا نبینمت خونه خراب کن، اگه یبار دیگه ببینمت هم تو و هم اون شوهر کثیفم رو به پلیس تحویل میدم..
از کوچه که خارج شدم چشمم به کافی شاپ اونطرف خیابون که همیشه با بچه ها میرفتیم، افتاد.
یه لحظه راهم رو به سمتش کج کردم اما یادم افتاد که هیچی پول ندارم!
خدایا به جایی رسیدم که حتی پول ندارم برم کافه چیزی بخورم.
آهی کشیدم و نگاهم رو از کافی شاپ گرفتم و به اون سمت خیابون رفتم.
|?| ✨??「
????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_459
بعد از ظهر بود و خیابونها تقریبا خلوت، البته این بهتر بود چون برخلاف قبلنا، دیگه الان از شلوغی و همهمه خوشم نمیومد!
تو پیاده رو مشغول راه رفتن شدم و به فکر فرو رفتم.
دلم میخواست زودتر بفهمم که بهراد تو مرگ پدر و مادرم دست داره یا نه!
_ خانم ببخشید؟
به سمت پیرمردی که داخل ماشین نشسته بود برگشتم و گفتم:
_ بله؟
_ این آدرس کجا میشه؟
به طرف ماشین رفتم، کاغذ رو از دستش گرفتم و بهش نگاه کردم.
آدرسش دقیقا آدرس خونه ی ما بود پس با کنجکاوی سرم رو خم کردم، دستم رو لب پنجره گذاشتم و گفتم:
_ همین کوچه کناریه
_ واقعا؟ ممنونم
_ بله
دلم میخواست ازش بپرسم که اونجا چیکار داره ولی نمیشد پس سرم رو بلند کردم و خواستم برم که سرم محکم با سینه ی یه مَرد برخورد کرد.
دستم رو روی سرم گذاشتم و با اخم گفتم:
_ چخبره؟
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
zahra4448
96 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد