رمان برزخ ارباب😍❤

96 عضو

اگه نتونستی تاحالا بری آتلیه به هر دلیلی
الان وقتشه جبران کنی
روزایی که گذشتن رو بازم میشه جبران کرد فقط کافیه یه عکس ساده از تو گالریت بهم بدی تا یه عکس آتلیه ای با کیفیت عالی و قابل چاپ تحویلت بدم.
????????

"لینک قابل نمایش نیست"

1401/11/03 21:47

??????

1401/11/04 09:44

بازم دختره *** به چاه افتاد اخه نفهم وقتی میدونی بهراد از زندان فرار کرده چرا تنهای میری بیرون ?

1401/11/04 10:12

اگه نره بیرون و گروگان نشه و اون پسره ک عاشقشه نجاتش نده جای تعجب داره

1401/11/04 10:45

اوهوم

1401/11/04 11:04

اونم عاشقش میشه لابد

1401/11/04 11:04

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_465

آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم از ریختن اشکام جلوگیری کنم تا نفهمه ترسیدم!

ترسیده بودم...انقدر ترسیده بودم که کل بدنم میلرزید و قلبم تند تند میزد!

با اون یکی دستش رو روی لبم کشید و گفت:
_ من رو لو میدی نه؟
تند تند سرم رو تکون دادم و گفتم:
_ من لوت ندادم

_ نه بابا؟ تو جایگاه شهادت که خوب بلبل زبونی میکردی

دستام رو روی سینه اش گذاشتم، به سمت عقب هلش دادم و گفتم:
_ من شهادت دادم اما لوت ندادم!

باز اومد جلو، دوتا دستاش رو دوطرف صورتم گذاشت و گفت:
_ دلم برات تنگ شده بود

نفسهاش که تو صورتم میخورد حالم رو بد میکرد
اما انقدر ترسیده بودم که قدرت تکون خوردن نداشتم!

سرش رو تو گردنم فرو کرد و گازی از گردنم گرفت و همین باعث شد که به خودم بیام و پسش بزنم.

یکم که ازم دور شد سریع به سمت در دویدم و خواستم در رو باز کنم اما قفل بود و باز نشد پس با مشت به در کوبیدم و با داد گفتم

_ کسی اینجا نیست؟ یکی به من کمک کنه

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_466

موهام رو از زیر شال گرفت و محکم کشید که به سمت عقب پرت شدم.
با درد ریشه ی موهام رو گرفتم و گفتم:
_ موهام کنده شد عوضی، ولم کن
به حرفم توجهی نکرد و انقدر موهام رو کشید تا به گوشه ی اتاق رسید و ولم کرد.

از درد موهام روی زمین خم شده بودم که چونه ام رو محکم بین دستاش گرفت و گفت:
_ تو چشمای من نگاه کن
سرم رو بلند نکردم که دادی کشید و با عصبانیت گفت:
_ گفتم تو چشمای من نگاه کن
آروم سرم رو بلند کردم و تو چشمای پر از خشم و نفرت و کینه اش زل زدم.
فشار دستاش روی چونه ام بیشتر شد و با حرص گفت:
_ چرا منو فروختی؟ چرا از پشت بهم خنجر زدی؟
_ من از پشت بهت خنجر نزدم
_ زدی، زدی، زدی
"زدی" آخر رو چنان با صدای بلند گفت که چهارستون بدنم به لرزه افتاد.
چونه ام ول کرد، از روی زمین پاشد و تو طول اتاق مشغول راه رفتن شد.

بعد از چند دقیقه سرجاش ایستاد و مثل دیوونه بلند زد زیرخنده و گفت:
_ پیش خودت فکر کردی بهراد رو لو بدم و برم شهادت هم بدم و فرار کنم برم پیش پدر و مادرم تا آخر عمرم خوشحال و شاد زندگی کنم؟!
با شنیدن اسم پدر و مادرم از سرجام پاشدم و بهش نگاه کردم که پوزخندی زد و گفت:
_ فکر نکردی با این کارت ممکنه باعث آسیب رسوندن به خونواده ات بشی؟
انگشتم رو بالا آوردم و با چشمایی که پر از اشک بود گفتم:
_ نکنه، نکنه تو باعث...
حرفم رو قطع کرد و با لبخند و افتخار گفت:
_ آره من کشتمشون
با شنیدن این حرف اشکام تند تند از چشمام سرازیر شد و تو یه لحظه نفهمیدم چیشد که به سمتش حمله کردم و با مشت محکم به صورتش کوبیدم...

|?|

1401/11/04 11:45

سلام ادامه رمان نیومده؟

1401/11/05 12:50

بچ‌ها کسی گروه تعبیرخواب نداره

1401/11/05 14:07

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_467

دستم رو محکم گرفت و گفت:
_ چه غلطی کردی؟
همینطور که پرده اشکم جلوی دیدم رو تار کرده بود، دستم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
_ کثافط حرومزاده، تو با من طرف بودی چرا اون بلا رو سر خونواده ام آوردی؟
رفت روی صندلی که سمت راست اتاق بود نشست و با لبخند مسخره اش گفت:
_ ما هزار بار در این مورد حرف زدیم با هم، هربار بهت گفتم اگه زیرآبی بری دیگه پدر و مادرت رو نمیبینی، بیا اینم نتیجه اش
دیگه برام مهم نبود که قراره چه بلایی سرم بیاد...
برام مهم نبود که با گریه کردنم اون خوشحال میشه و غرور من نابود...
هیچی مهم نبود چون من قاتل شده بودم، قاتل پدر و مادرم!
منِ *** با دستهای خودم اونارو به اون دره پرت کردم!
من با خریتم باعث این اتفاق شدم...
کاش همونجا خونه ی بهراد میموندم؛ کاش شهادت نمیدادم؛ کاش آزاد نمیشدم و تا آخر عمرم زجر میکشیدم اما پدر و مادرم زنده بودن، نفس میکشیدن و زیر خروارها خاک نخوابیده بودن!
_ گریه نکن!
سرم رو بلند کردم، تو چشماش زل زدم و گفتم:
_ ازت متنفرم
تمام نفرتم رو ریختم تو چشمام، از سرجام پاشدم و با صدای بلندتر گفتم:
_ با تمام وجودم ازت متنفرم!
_ فعلا زوده برا این حرفا، کار دارم باهات سپیده خانم!
به در قراضه ی اتاق اشاره کردم و گفتم:
_ بالاخره که من یه روزی از اینجا خلاص میشم، این دفعه کاری میکنم که اعدامت نکنن و ذره ذره بکشنت تا تقاص تمام کثافط کاری هات و خراب کردن زندگی بقیه رو پس بدی!
از سرجاش پاشد و پوزخندی زد و گفت:
_ آفرین به تو
به سمتم اومد و تو چند قدمیم ایستاد و گفت:
_ اینارو ول کن، فعلا کارای مهم تری داریم
و بدون اینکه مهلت بده که من عکس العملی نشون بدم، کمرم رو محکم گرفت و لبهاش رو روی لبم گذاشت!
دستام رو بالا آوردم و روی سینه اش گذاشتم تا به عقب هلش بدم اما انقدر محکم کمرم گرفته بود که هیچکاری نتونستم بکنم.
کم کم داشتم کمبود اکسیژن پیدا میکردم که گاز محکمی از لبم گرفت و ازم جدا شد!
با درد لبم رو گرفتم و سعی کردم نفس بکشم تا خفه نشم...
_ نمیدونی چقدر دلم برا بوی تنت تنگ شده بود!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_468

خون روی لبم رو پاک کردم و زیر لب گفتم:
_ وحشی
_ تو که وحشی شدنم رو دیدی!
_ دستاتو بردار
_ اگه برندارم؟
_ خودم برمیدارم
سرش رو تکون داد و منتظر نگاهم کرد که تقلا کردم تا حلقه دستاش رو باز کنم و ازش دور بشم.
اینکه اونطوری بهم چسبیده بود باعث میشد حالم از خودم به هم بخوره!
_ تلاش نکن کوچولو
و خودش دستاش رو باز کرد اما قبل از اینکه بخوام ازش دور بشم بازوم رو گرفت و گفت:
_ وایسا، گفتم که

1401/11/05 14:34

کار دارم
_ ولم کن
_ اونم به موقعش!
شالم که روی شونه هام افتاده بود رو از دور گردنم باز کرد و روی زمین پرت کرد.

داشتم با تعجب به حرکتش نگاه میکردم که دستش به سمت دکمه ی مانتوم رفت و تازه فهمیدم میخواد چیکار کنه!
دستش رو پس زدم و با عصبانیت گفتم:
_ گمشو اونطرف، فکر کردی مثل قبله که خفه بشم و هیچی نگم و بذارم هر غلطی که دلت میخواد بکنی؟!
پوزخندی زد و با آرامش گفت:
_ لازم نیست تو بذاری یا نذاری، من کار خودم رو میکنم
بغضم رو به زور قورت دادم و گفتم:
_ اون زمان بخاطر پدر و مادرم به خواسته هات تن میدادم اما الان هیچ دلیلی نداره که بخوام به حرفت گوش کنم
دستش رو روی شونه هام گذاشت و محکم به سمت پایین هولم داد که روی زمین افتادم؛ بعد هم سریع روی شکمم نشست و مشغول باز کردن دکمه های مانتوم یا بهتره بگم پاره کردنشون شد!
هرچی تقلا کردم و دست و پا زدم فایده نداشت؛ هیکلش دوبرابر من بود و به راحتی مهارم کرد.

اشکام تند تند پایین میریخت و با داد و بیداد سعی میکردم خودم رو نجات بدم اما هیچ فایده ای نداشت و اون داشت کار خودش رو میکرد!
مانتوم رو که درآورد، به سراغ شلوارم رفت اما به محض اینکه دستش به دکمه ام رسید با هق هق گفتم:
_ تو رو به مرگ فرناز قسم اینکار رو با من نکن
با شنیدن اسم فرناز دستش خشک شد و چند لحظه مکث کرد که حرفم رو ادامه دادم:
_ اگه یکی اینکار رو با خواهرت کنه چیکار میکنی؟
_ خواهر من از خونه فرار نمیکنه
سرعت اشکام هرلحظه بیشتر میشد و کل بدنم داشت میلرزید!
هیچوقت فکر نمیکردم دوباره به اون وضعیت برگردم و فکر میکردم نجات پیدا کردم اما انگار سایه ی نحس بهراد نمیخواست از زندگی من کم بشه...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/11/05 14:34

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_469

لباسهای پاره شده ام رو یکی یکی پوشیدم و خون گریه کردم برای منی که دوباره افتادم توی همون چاهی که فکر میکردم ازش نجات پیدا کردم!

دوباره تونست بهم تج‌اوز کنه، به روحم، به جسمم...
دوباره تونست نابودم کنه و از بین ببرتم!

سرم رو روی زمین گذاشتم و از ته دل گریه کردم به حالِ خراب خودم...

_ خدایا منو میبینی؟ صدامو میشنوی؟ اگه صدامو میشنوی من دیگه این زندگی رو نمیخوام، من دیگه نمیخوام زنده بمونم؛ میخوام بمیرم و برم پیش پدر و مادرم!

با چرخیدن کلید تو قفل اون در فکستنی سریع با ترس سرم رو بلند کردم و گوشه ی دیوار مچاله شدم.

در باز شد و بهرادِ عوضی اومد داخل، با دیدنم لبخندی زد و گفت:
_ سردته عزیزم؟

با نفرت نگاهش کردم و چیزی نگفتم که اومد جلوم ایستاد و گفت:
_ میخوای گرمت کنم؟

با اینکه دندونام از سرما به هم برخورد میکرد اما پوزخندی زدم و گفتم:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/11/05 17:31

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_470

_ نه فقط برو گمشو
پاش رو جلوی صورتم آورد و گفت:
_ اگه کفشم رو لیس بزنی، قول میدم واست یه لباس گرم بیارم

با دستم محکم به سمت عقب هولش دادم و گفتم:
_ حالم ازت به هم میخوره، بیمارِ روانی، سزای تو مرگ نیست، سزای تو زجر کشیدنه

خم شد یقه ی لباسم رو گرفت و مجبورم کرد پاشم بایستم و گفت:
_ زبونت دراز شده

_ قبلا فقط و فقط بخاطر خونواده ام کوتاه میومدم اما الان...

حرفم رو قطع کرد و همینطور که فشار دستاش رو بیشتر میکرد، گفت:
_ الانم شاید مجبور بشی بخاطر عشقت کوتاه بیایی

با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
_ عشقم؟
_ آره
_ چرا چرت میگی؟
به سمت دیوار هولم داد و کنار گوشم گفت:
_ تو حق نداری مالِ کسی بشی، تو ماِل منی، فقط من!

دستام رو روی سینه اش گذاشتم تا به عقب هولش بدم اما حتی یه سانتی متر هم تکون نخورد پس با تنفر تو چشماش زل زدم و گفتم:
_ من مالِ هیچکس جز خودم نیستم!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_471

انگشتش رو روی لبم کشید و گفت:
_ منو دست کم گرفتی یعنی؟

صورتم رو با حرص کج کردم تا دست کثیفش از روی لبم برداشته بشه و گفتم:
_ تو هیچی نیستی، تو رو آدمات گنده کردن

_ خوبه
دستاش رو پشت کمرش گذاشت، مشغول راه رفتن تو اتاق شد و گفت:
_ آدمام تو بیست و چهار ساعت تونستن خونواده ات رو پیدا کنن پس پیدا کردن تو اونم تو خونه ی همسایه ی همون آدرسی که ما داشتیم اصلا سخت نبود!

دندونام رو روی هم فشار دادم و لعنت فرستادم به خودم و مخ پوکم!
چطور نتونستم حدس بزنم که بهراد به راحتی میتونه کشیک بده و من رو پیدا کنه!

_ در ضمن تعقیب کردن و تو و عشقت و تماشای آبمیوه خوردن عاشقانتون هم زیاد کار سختی نبود

با شنیدن این حرفش متوجه شدم که منظورش میلاد بود پس پوزخندی زدم و گفتم:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/11/05 17:31

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_472

_ این جای کار رو اشتباه رفتی، میلاد عشقِ من نیست
_ کسی که به محض برگشتن تو، از یه کشور دیگه پامیشه میاد قطعا یه دوست یا همسایه ی ساده نیست!
با تعجب سرم رو تکون دادم و گفتم:
_ تو این چیزارو از کجا میدونی؟
_ از طریق آدمایی که من رو الکی الکی گنده کردن دیگه!
سر جاش ایستاد، انگشت اشاره اش رو به سمتم گرفت و با خشم گفت:
_ آرزوی به هم رسیدنتون رو باید به گور ببرید؛ زنده اش نمیذارم
از ترس اینکه بخاطر من بلایی سر میلاد بیاره، سریع گفتم:
_ میلاد فقط همسایمه، فقط یه دوسته، همین
_ قطعا همینطوره!
_ تو حق نداری بلایی سر اون بیاری، فهمیدی؟
بلند زد زیر خنده! با حرص تو طول اتاق راه میرفت و میخندید.
وقتی خنده اش تموم شد، دندوناش رو روی هم فشار داد و گفت:
_ خیلی نگرانشی نه؟
_ آره نگرانشم، چون تو یه آدم روانی، چون تو یه دیوونه ی زنجیره ای و دلم نمیخواد بخاطر من بلایی سر یه آدم بی گناهی که به من و زندگیِ من هیچ ربطی نداره، بیاری!
بدون اینکه چیزی بگه چند ثانیه نگاهم کرد و بعد به سمت در رفت، در رو باز کرد اما لحظه ی آخر به سمتم برگشت و گفت:
_ گفتی نگرانشی؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/11/05 17:31

ممنونم??????

1401/11/05 18:26

سلام ادامه رمان نیومده؟

1401/11/06 21:44

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_473

با تردید نگاهش کردم و گفتم:
_ آره
_ یکم دیر نگرانش شدی، کار از کار گذشت
_ یعنی چی که کار از کار گذشت؟
پوزخندی زد و بدون اینکه چیزی بگه از اتاق بیرون رفت و در رو قفل کرد.

به سمت در دویدم تا قبل از اینکه رفته جلوش رو بگیرم اما دیر رسیدم!
با مشت محکم توی دور کوبیدم و گفتم:
_ وایسا کجا میری؟ چرا حرفتو کامل نمیزنی؟
هیچ صدایی از اون طرف در نیومد اما من دست بردار نشدم و با پام لگدی تو در زدم و اینبار با صدای بلند گفتم:
_ چه بلایی سرش آوردی عوضی؟ اون هیچ ریطی به من نداره، کاری به اون نداشته باش!

بازم هیچ صدایی نیومد منم با حرص دستم رو محکم به در کوبیدم که خیلی درد گرفت.

همونجا کنار در روی زمین نشستم و سرم رو با دستام گرفتم.

اگه بخاطر من بلایی سر میلاد آورده باشه یا بیاره، هیچوقت خودم رو نمیبخشم،هیچوقت...
خدایا خودت کمکم کن، نذار باز این دیوونه یه آدم بی گناه رو اذیت کنه!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_474

نمیدونستم چندساعت بود که بی حرکت اونجا نشسته بودم و به دیوار روبروم خیره شده بودم؛ فقط میدونستم که شکمم به صدا در اومده بود و بدجوری هم تشنه ام بود.

لب خشک شده ام رو با زبونم خیس کردم و سرم رو به دیوار تکیه دادم.

تا کِی قرار بود اینجا منتظر اینکه قراره چه اتفاقی برام بیفته، بشینم؟
با صدای کلید فهمیدم که یکی داره میاد داخل و از ترس اینکه بهراد باشه و بخواد باز بهم تعرض کنه، سریع روی زمین دراز کشیدم و چشمام رو بستم تا فکر کنه خوابم و بیخیال بشه.

در باز شد و یکی اومد داخل، منتظر بودم بیاد جلو اما از صدای کفشاش مشخص بود که نزدیکم نشد و فقط یه چیزی رو روی زمین گذاشت و رفت.

صدای بسته شدن در که اومد آروم یکی از چشمام رو باز کردم و با دیدن ظرف غذایی که جلوم گذاشته شده بود، پاشدم نشستم.

ظرف رو به سمت خودم کشیدم و خواستم بخورم اما پشیمون شدم.

شاید یه چیزی داخلش ریخته باشه و بخواد یه بلایی سرم بیاره!

ظرف رو پس زدم و باز رفتم به دیوار تکیه دادم اما یه ده دقیقه ای که گذشت درد معده ام بیشتر شد و دیگه نتونستم طاقت بیارم پس ظرف غذا رو جلو کشیدم و بو کردم.

بوی خاصی نمیداد، یکم از برنج رو با قاشق برداشتم و مزه کردم و وقتی مطمئن شدم که طعمش طبیعیه، با خیال راحت مشغول غذا خوردن شدم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_475

غذام رو که خوردم و ضعفم برطرف شد دوباره به فکر این افتادم که یجوری خودم رو از اینجا نجات بدم.

پاشدم ایستادم و با دقت به اطراف نگاه کردم تا یه چیزی پیدا کنم اما جز

1401/11/07 17:26

من و یه صندلی آهنی، هیچ چیز دیگه ای اونجا نبود.

پنجره یا در شیشه ای هم نداشت که بتونم از طریق اونا فرار کنم.

یه نگاه به صندلی کردم که یه فکری به سرم زد؛ البته باید خیلی حواسم رو جمع میکردم چون یه اشتباه کوچیک میتونست باعث بشه که به فنا برم.

صندلی رو برداشتم و بُردم پشت در گذاشتم، خودمم همونجا نشستم و منتظر شدم تا یکی در رو باز کنه.

کاش بهراد در رو باز میکرد، چون هم هیکلش نسبت به بقیه کوچیکتر بود و راحت تر از پسش برمیومدم و هم اینکه یکم از حرصم رو خالی میکردم...
میشه گفت تقریبا یه ساعتی منتظر اونجا نشستم تا اینکه دوباره صدای چرخیدن کلید تو اون قفل لعنتی، اومد.

صندلی رو تو دستام گرفتم و به محض باز شدن در بدون اینکه توجه کنم که کی اومده داخل صندلی رو بالا بُردم و محکم تو کمر طرف کوبیدم.

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_476

آخی گفت و روی زمین پرت شد؛ منم حتی نگاه نکردم ببینم کیو زدم و فقط سریع از اتاق بیرون رفتم.

نباید جلب توجه میکردم پس به سمت درختا رفتم و پشتشون پنهان شدم تا مطمئن بشم کسی اونجا نیست و بعد فرار کنم.

با دقت به اطراف نگاه کردم اما هیچ دوربین یا نگهبانی ندیدم پس تند تند به سمت در رفتم.

خدا خدا میکردم در قفل نباشه و البته اگه قفل هم بود از در بالا میرفتم.
همینطور از پشت شاخ و برگ درختها دویدم و رفتم تا به در رسیدم اما قبل از اینکه حتی دستم به در برسه صدای دست زدن از پشت سرم اومد و همین باعث شد هول بشم.

با ترس به سمت عقب برگشتم که بهراد رو دیدم؛ با لبخند ایستاده بود و مثل دیوونه ها برام دست میزد!
_ آفرین تلاش خوبی بود!
بدون جلب توجه دستم رو پشت سرم بردم تا در رو باز کنم که پوزخندی زد و گفت:
_ در قفله

دستاش رو پشت کمرش قفل کرد و همینطور که آروم آروم به سمتم میومد، گفت:
_ واقعا فکر کردی انقدر احمقم؟
با هر قدمی که بهم نزدیک تر میشد قلبم تند تر میزد و استرس میگرفتم اما هیچکاری نمیتونستم بکنم!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_477

_ فکر کردی خیلی زرنگی و میتونی از دستم فرار کنی؟ آخی حتما فکر کردی این در رو باز میکنی و آزاد میشی نه؟
تو دو سانتی متریم ایستاد و همینطور که تو چشمام زل زده بود، گفت:
_ اون اتاق دوربین داره

احتمالا داشت یه دستی میزد چون من همه جا رو با دقت نگاه کرده بودم، پس پوزخندی زدم و گفتم:
_ اون اتاق دوربین نداره

_ واقعا؟
_ منو چی فرض کردی آخه تو؟
_ اگه باور نمیکنی میتونیم یه کاری کنیم
دستش رو زیر چونه اش گذاشت و با تفکر گفت:
_ خوبه فیلم رابطه ای که با هم تو اون اتاق داشتیم رو

1401/11/07 17:26

داخل اینترنت پخش کنم تا ببینیم اونجا واقعا دوربین داره یا نه!
با اینکه خیلی ترسیده بودم اما ظاهرم رو حفظ کردم و با اعتماد به نفس گفتم:
_ دیگه نمیتونی منو با این چیزا بترسونی

_ مطمئنی؟
_ آره
_ یعنی امتحانش کنم؟

میدونستم انقدر کله خرابه که اگه بگه یکاری رو میکنه، حتما انجامش میده!
یه لحظه ترس کل وجودم رو گرفت، اگه یه درصد واقعا اون اتاق دوربین داشته باشه و بره پخشش کنه چی؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_478

_ امتحان کنم یا نه؟ چرا هیچی نمیگی
_ نه
نیشخندی زد و گفت:
_ ترسیدی؟
_ نه
_ آره از چشمات مشخصه!

با حرص نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_ چرا دست از سرم برنمیداری؟ چرا عین یه بختک افتادی روی زندگیم؟ اصلا عذاب دادن من چه سودی برای تو داره؟

تار مویی که تو صورتم افتاده بود رو پشت گوشم گذاشت و با همون لبخند زشت و رو مخش گفت:
_ زجر دادنت رو دوست دارم

_ چرا من؟!
_ چون خودت این راه رو انتخاب کردی
با بغض و عصبانیت ضربه ای به قفسه سینه ام زدم و گفتم:
_ من؟ من انتخاب کردم بهم تج*اوز بشه و زجر بکشم؟ من انتخاب کردم پدر و مادرم به دست یه آدم کثافطی مثل تو کشته بشن؟

انگشتش رو تو هوا تکون داد و گفت:
_ جواب سوال اولت آره اس اما سوال دومت نه!
بغض تو گلوم رو قورت دادم تا جلوش ضعیف به نظر نیام و گفتم:
_ توی حرومزاده خودت اعتراف کردی که باعث مرگشون شدی...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_479

فاصله ی بینمون رو پر کرد و با مشت محکم تو صورتم کوبید!
اصلا انتظار همچین حرکتی رو نداشتم و خیلی بد روی زمین پرت شدم.

با دستام صورتم که خیلی درد گرفته بود رو گرفتم و زیر لب گفتم:
_ وحشی عوضی
دستم رو که پایین آوردم با دیدن خون روش فهمیدم که دماغم داره خون میاد اما قبل از اینکه چیزی بگم؛ بهراد جلوم نشست، یقه ی لباسم رو گرفت و با صدای بلند گفت:
_ تو به چه حقی به من میگی حرومزاده؟

دستش رو پس زدم و با تمام بغض و عصبانیتم مشتی تو سینه اش کوبیدم و با صدای بلند گفتم:
_ توی عوضی الان دقیقا یکساله که زندگی منو نابود کردی، فکر میکی از من چی مونده؟ فکر میکنی من الان زنده ام؟ دارم زندگی میکنم؟ فکر میکنی خیلی خوشحالم؟
سرم رو تکون دادم و از پشت پرده ی اشک تو چشمام گفتم:
_ نه، من الان یه مُرده ی متحرکم، یه کسی که فقط داره نفس میکشه و روزاشو میگذرونه
اینبار من یقه اش رو گرفتم و با همون تُن صدای بالا ادامه دادم!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_480

_ تو پدر و مادر من رو کُشتی! میفهمی چی میگم؟ تو اونا رو کُشتی عوضی، تو جونشون رو

1401/11/07 17:26

گرفتی کثافط!

تمام این حرفا رو همینطور که یقه اش رو محکم‌ گرفته بودم و تکونش میدادم میگفتم؛ اونم بدون اینکه چیزی بگه فقط نگاهم میکرد.

حرفام که تموم دستم رو از یقه اش کنار زد و گفت:
_ حرفات تموم شد؟

چیزی نگفتم که بازوم رو محکم گرفت و گفت:
_ دنبالم بیا

دستم رو محکم به کمرش کوبیدم و گفتم:
_ من با تو هیچ جا نمیام
_ عین آدم پاشو بیا حوصله ندارم سپیده
_ دستمو ول کن
_ خفه شو

اون سعی میکرد من رو بِکشه و من تو کمر و شکمش میکوبیدم تا فرار کنم که محکم تو صورتم کوبید و گفت:
_ آدم باش سپیده

دستم رو روی صورتم گذاشتم و با بغض گفتم:
_ دستت بشکنه عوضی
_ حقت بود، چموش نباش تا کتک نخوری
_ تو غلط میکنی روی من دست بلند میکنی عوضی
_ میتونم، میزنم
و کمرم رو محکم به ماشین کوبید و قفلم کرد تا نتونم تکون بخورم و گفت:

_ یه دقیقه ساکت باش

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_481

با حرص بهش زل زدم و چیزی نگفتم که یکم صبر کرد تا آروم بشم و گفت:
_ دلت برا مامان بابات تنگ شده؟
_ یعنی چی؟
_ بگو دلت تنگ شده یا نه؟
چشمام رو ریز کردم و با تعجب گفتم:
_ چی میخوای بگی؟
_ جواب سوالم رو بده
_ آره دلم تنگ شده

دستاش رو دوطرف صورتم گذاشت و گفت:
_ به من اعتماد داری؟
_ نه!
پوزخندی زد و با حرص گفت:
_ خودت نمیخوای عین آدم باهات رفتار کنم!

دستش رو پس زدم و گفتم:
_ تو زندگی هزارتا آدم رو نابود کردی، زندگی من رو نابود کردی بعد انتظار داری بهت اعتماد داشته باشم؟ دیوونه ای چیزی هستی؟

چپ چپ نگاهم کرد، در ماشین رو باز کرد و پرتم کرد داخل و گفت:
_ پس گمشو بتمرگ تو ماشین

یه مَرد کچل پشت فرمون نشسته بود و بهراد هم کنارش نشست و سریع درها رو قفل کرد.

با مشت به شیشه کوبیدم و گفتم:
_ کجا میخوای ببری منو؟
_ خودت نخواستی بدونی پس خفه شو و بشین سرجات

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_482

_ بگو خب
_ گفتم خفه شو
حرصم رو با فشردن ناخنام تو پوست دستم خالی کردم و چیزی نگفتم.

نکنه میخواست دوباره من رو به شیراز برگردونه؟ نکنه قرار بود دوباره به اون جهنم بریم؟
_ ما قراره از کشور خارج بشیم

با شنیدن صدای بهراد از فکر بیرون اومدم و با تعجب گفتم:
_ چی؟
_ من هرچیزی رو یبار میگم
_ ما قراره از کشور خارج بشیم؟
_ آره
_ ما؟!
_ واضح نیست برات؟
_ نه
_ خب واضحش میکنم برات، من و تو!

سرم رو با بُهت تکون دادم و گفتم
_ کجا میریم؟ من نمیفهمم!
_ خنگ نبودی سپیده
_ چرا من و تو باید بریم خارج کشور؟
_ چون ایران دیگه امن نیست
پوزخندی زدم و گفتم:
_ قطعا یه اعدامی ممنوع الخروجه
_ قطعا برای خروج راه دیگه ای هم جز راه قانونی

1401/11/07 17:26

امشبم پارت جدید داریم00:00

1401/11/07 23:48

سلامم

1401/11/09 22:07

بریم برا پارت جدید

1401/11/09 22:07

شوخیدمم فعلا پارت نیومده??

1401/11/09 22:08

پاسخ به

شوخیدمم فعلا پارت نیومده??

???ای بلا

1401/11/09 22:08