♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_492
یه نگاه به من که پاش رو محکم گرفته بودم کرد و گفت:
_ دیگه دیره
_ دارم میگم میام چی دیره؟
_ از کجا معلوم باز ده دقیقه دیگه هار نشی دبه نکنی؟
_ قسم میخورم، به جون پدر و مادرم میام
اسلحه اش رو پایین آورد و پاش رو عقب کشید تا دستم ازش جدا بشه و گفت:
_ تا ده دقیقه وقت داری باهاشون خداحافظی کنی و بعد میریم...
_ تا ده دقیقه دیگه به هوش میان مگه؟
_ لازم نیست به هوش بیان
اشکم رو از روی گونه ام پاک کردم و گفتم:
_ یعنی چی؟ مگه نمیگی باهاش خداحافظی کنم؟
_ لازم نیست اونا از تو خداحافظی کنن!
_ تو رو خدا، بذار اونا هم من رو ببینن، یک ساله ازم خبر ندارن، بذار بفهمن حالم خوبه
به سمت در رفت و بدون اینکه بهم نگاه کنه، گفت:
_ ده دقیقه دیگه میام دنبالت
و بعدش سریع از اتاق بیرون رفت و در رو بست!
دیگه کنترل کردن اشکام دست خودم نبود، انقدر تند تند پایین میریختن که نمیتونستم جلوم رو ببینم...
به سمت مامان بابام برگشتم و با حسرت نگاهشون کردم.
دست جفتشون رو تو دستام گرفتم و با هق هق گفتم:
_ دلم براتون تنگ شده بود
بوسه ای روی گونه بابا و بعدش روی گونه مامان زدم و گفتم:
_ میخواستم برگردم پیشتون، میخواستم نبودنم رو براتون جبران کنم اما نشد...
سرم رو روی پای مامانم گذاشتم و زجه زدم، گریه کردم و اشک ریختم.
چقدر دلم میخواست الان بیدار بود و دستش رو روی سرم میکشید و مثل همیشه با حرفاش آرومم میکرد...
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
1401/11/13 18:55