رمان برزخ ارباب😍❤

96 عضو

جدیت گفت:
_ من خوابم میاد، خسته ام، کلافه ام، حوصله ی بیرون اومدن ندارم پس الان دهنت رو ببند بذار یه چندساعت کپه ی مرگم رو بذارم، بعد میریم
بدون اینکه چیزی بگم با اخم نگاهش کردم؛ اونم چشم غره ی وحشتناکی رفت و پتو رو روی سرش کشید.
واقعا درکش نمیکردم؛ یه دقیقه خوش اخلاق بود و یه دقیقه بداخلاق!
انگار خودشم نمیدونست چی میخواد و فازش چیه...
_ بگیر بخواب دیگه، واسه چی وسط اتاق ایستادی داری نفس عصبی میکشی؟
با حرص به تختش نگاه کردم و گفتم:
_ اینجا نفس کشیدنم جرمه؟!
_ نه جرم نیست اما الان صدای نفسهای عصبیت داره رو مخم راه میره

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_571

چپ چپ نگاهش کردم و خواستم برم بگیرم بخوابم اما با دیدن لباس تو تنم سرجام ایستادم و گفتم:
_ بهراد خوابیدی؟
_ نه
_ من باید با این لباس بگیرم بخوابم؟
_ کمد سمت راست واسه توئه، از اونجا لباس بردار و دیگه هم حرف نزن
به سمت کمدی که گفته بود رفتم و درش رو باز کردم.
با دیدن اون همه لباس، یکی از ابروهام رو بالا انداختم و زیرلب گفتم:
_ چه ریخت و پاشی هم کرده
نصف لباسا خیلی باز بودن پس کلی گشتم تا تونستم یه تاپ و شلوار پیدا کنم.
در کمد رو بستم و یه نگاه به بهراد انداختم، فکر کنم خوابش برده بود اما خب زیادم قابل اعتماد نبود پس از اتاق بیرون رفتم تا تو سالن لباسام رو عوض کنم...
جلوی آیینه ای که تو سالن بود ایستادم و زیپ لباسم رو باز کردم و به زور درآوردمش؛
بعد هم با سرعت نور تاپ و شلواری که از کمد برداشته بودم رو پوشیدم...
لباس رو بردم داخل اتاق و توی کمد گذاشتم؛
بعد هم با خستگی روی تخت دراز کشیدم و چشمام رو بستم تا یکم بخوابم...
_ سپیده؟ پاشو دیگه چقدر میخوابی تو!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_572

غلتی زدم و خمیازه ای کشیدم که بهراد دوباره تکونم داد و گفت:
_ پاشو دیگه سپیده، پاشو
یکی از چشمام رو به زور باز کردم و با خواب آلودگی گفتم:
_ چیکار داری بابا؟ بذار بخوابم
_ دیگه چقدر میخوای بخوابی؟
_ زیاد نخوابیدم که، تازه خوابم برده
با این حرفم یه ضربه تو پیشونیم زد تا خوابم بپره و گفت:
_ پاشو ببینم، از دیروز تا حالا خوابیده تازه میگه زیاد نخوابیدم
دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و با اخم گفتم:
_ دستت بشکنه
_ چیزی گفتی؟!
_ نه
_ اما انگار من یه چیزی شنیدما
_ نه اشتباه شنیدی
_ خب پس پاشو، پاشو یه چیزی درست کن که خیلی گشنمه
پاشدم روی تخت نشستم و همینطور که خمیازه میکشیدم، گفتم:
_ ساعت چنده؟
_ ده صبح
_ اوه چقدر خوابیدیم
_ پاشو یه چیزی درست کن دیگه، گشنمه
از روی تخت پاشدم و همینطور

1401/12/24 18:11

که به سمت دستشویی میرفتم، گفتم:
_ اول باید بریم به خونواده ام زنگ بزنم
_ غذا درست کن بعد تا آماده بشه میریم و میاییم

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_573

سرم رو به نشونه ی باشه تکون دادم و وارد سرویس شدم.

جلوی آیینه ایستادم و به چهره ی پژمرده و خستم نگاه کردم!
با اینکه چندین ساعت خوابیده بودم اما چشمام قرمز بود و خستگی از داخلش میبارید...
شیرآب رو باز کردم و یه چندبار به صورتم آب پاشیدم تا خواب از چشمام بپره و بعد از سرویس بیرون رفتم.

خداروشکر بهراد تو اتاق نبود پس با خیال راحت جلوی آیینه ایستادم؛ موهام رو شونه کردم و دم اسبی بالای سرم بستم و بعد از اتاق بیرون رفتم.
جلوی تلویزیون نشسته بود و داشت یه فیلم ترکی تماشا میکرد.

منم بی توجه بهش به سمت
آشپزخونه رفتم و خدا خدا کردم که یخچال خالی باشه تا بتونم بهونه بیارم و غذا نپزم چون اصلا حوصله اش رو نداشتم...
متاسفانه همه چیز تو یخچال داشتیم و نمیتونستم بهونه بیارم پس یه بسته گوشت برداشتم تا گوشت تابه ای درست کنم.

ماهی تابه رو روی گاز گذاشتم و زیرش رو روشن کردم که با شنیدن صدای بهراد از جا پریدم!
_ چی میخوای بپزی؟
دستم رو روی قلبم گذاشتم و با ترس گفتم:
_ چرا یهو میایی پشت سرم؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_574

_ یهو نیومدم که، تو چرا انقدر تازگیا ترسو شدی؟
_ ترسو نشدم، حواسم اینجا نبود
یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
_ حواست کجا بود؟
_ پیش خونواده ام، اینکه الان کجان؟ حالشون خوبه؟ اینکه تو سر قولت موندی یا اینکه بد قولی کردی و هزار تا فکر دیگه...
روی صندلی نشست و با پوزخند گفت:
_ نگران نباش من سر قولم موندم
_ وقتی میگی نگران نباش، بیشتر نگران میشم
_ بعدا در مورد این مسائل حرف میزنیم، الان بگو چی داری درست میکنی؟
روغن رو داخل ماهی تابه ریختم و گفتم:
_ کباب تابه ای
_ چقدر دیگه حاضر میشه؟
_ نیم ساعت دیگه
_ خیلی خب پس وقتی آماده شد صدام بزن
از روی صندلی پاشد و خواست بره که سریع بازوش رو گرفتم و گفتم:
_ صبرکن
با علامت سوال نگاهم کرد و گفت:
_ چیشده؟
_ مگه نگفتی تا غذا آماده بشه میریم بیرون و به خونواده ام زنگ میزنیم؟
_ آره گفتم
_ پس الان کجا داری میری؟
_ حالا چه فرقی میکنه الان بریم یا بعد از اینکه غذا رو خوردیم بریم؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/12/24 18:11

پاسخ به

بریم ادامه برزخ ارباب بخونیم؟

مرسی??

1401/12/24 18:45

پاسخ به

طرف پورمند گرفت . پورمند با همون حالت دست از سر @kilip_3angin ♥️? کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO ?...

??

1401/12/24 20:38

سلاممم

1401/12/26 23:47

خوبیتن

1401/12/26 23:47

بریم ادامه برزخ ارباب

1401/12/26 23:47

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_575

بازوش رو ول کردم و با اخم گفتم:
_ برای تو فرقی نداره، برای من خیلی فرق داره
_ بذار بعد از ناهار بریم که هم زنگ بزنیم و هم یکم برگردیم
پوفی کشیدم و با کلافگی گفتم:
_ بعد از ناهار دیگه بهونه نمیاری؟
_ نه بهونه نمیارم
_ باشه پس برو تا من اینو آماده کنم
_ زود درست کنا، خیلی گشنمه
جوابی بهش ندادم و مشغول پختن گوشت ها شدم؛ اونم از آشپزخونه بیرون رفت.

به مواد تو ماهی تابه زل زدم و به این فکر کردم که‌ مامان بابا الان کجان؟ میلاد کجاست؟
یعنی حال همشون خوبه یا اتفاق بدی براشون افتاده؟
هیچ میلی به غذا نداشتم پس به زور سه چهارتا لقمه خوردم و از روی صندلی پاشدم‌.

بهراد که داشت با اشتها غذا میخورد، با تعجب نگاهم کرد و با دهن پر گفت:
_ چرا پاشدی پس؟
_ سیر شدم من
_ چه کم اشتها شدی تو؟ بشین قشنگ غذات رو بخور بابا
صندلی رو سرجاش گذاشتم و گفتم:
_ گشنم نیست، میرم آماده بشم که تا تو غذات رو تموم کردی بریم به خونواده ام زنگ بزنیم
قاشقش رو تو بشقاب جلوش پرت کرد و با کلافگی گفت:
_ تو هم سرویس کردی ما رو با این خونوادت بابا، چندبار میگی؟
_ خودت پرسیدی منم جواب دادم خب
_ بشین غذاتو کامل بخور وگرنه نمیریم

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_576

ناخنام رو با حرص تو دستم فرو کردم و گفتم:
_ تو چیکار به غذا خوردن من داری آخه؟ خودت که نشستی داری دولپی میخوری
_ چندبار باید این جمله ی خوشم نمیاد تنها غذا بخورم رو به تو بگم تا بفهمی؟ اگه حالیت نمیشه یه جور دیگه بهت بفهمونم!
بدون اینکه چیزی بگم تو سکوت نگاهش کردم که یه لقمه ی بزرگ واسه خودش گرفت و گفت:
_ تا سه شماره نیایی بشینی، شنیدن صدای خونوادت رو باید تو خواب ببینی
بی عکس العمل همچنان همونجا ایستادم که انگشت اشاره اش رو بالا آورد و گفت:
_ یک
پوفی کشیدم و با تنفر نگاهش کردم که دومین انگشتش رو هم بالا آورد و گفت:
_ دو
قبل از اینکه بخواد عدد سه رو بگه، به سمت صندلی رفتم و با حرص روش نشستم؛ اونم لبخند پیروزمندانه ای زد و گفت:
_ حالا شد
_ من واقعا گشنه ام نیست فقط میشینم اینجا که تو تنها نباشی
_ باید بشقابت رو تموم کنی
دندونام رو با حرص روی هم فشار دادم و گفتم:
_ نمیتونم نمیتونم گشنه ام نیست چرا متوجه نمیشی آخه؟
_ گفتم باید بشقابت رو تموم کنی!
نفس پر از حرصی کشیدم و با عصبانیت یه لقمه گرفتم و تو دهنم گذاشتم.
حتی دندونامم رغبت گاز گرفتن غذا رو نداشتن اما خب به زور و با کمک آب قورتش دادم.
_ خوشمزه شده، از این کبابا زیاد درست کن
بدون اینکه چیزی بگم یه لقمه ی دیگه واسه خودم گرفتم اما قبل از اینکه

1401/12/26 23:47

بخوام بخورمش، بهراد محکم به دستم ضربه زد...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_577

لقمه ام روی زمین پرت شد و دستمم بدجور درد گرفت پس اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم:
_ این کارا یعنی چی؟ واسه چی به دستم مشت میزنی دیوونه؟
_ بیشتر از این حقته!
_ چرا حقمه؟ چرا اینطوری رفتار میکنی؟
بی توجه به من، آخرین لقمه ی غذاش رو خورد و از روی صندلی پاشد تا بره اما من سریع پاشدم و بازوش رو گرفتم و گفتم:
_ کجا میری؟
بازوش رو با عصبانیت از دستم بیرون کشید و گفت:
_ تو آدم بشو نیستی پس ترجیح میدم چیزی نگم‌ بهت، برو گمشو اونور
خواست بره اما اینبار رفتم جلوش ایستادم و با اخم گفتم:
_ داری بهونه میاری نه؟
_ چه بهونه ای؟
_ واسه اینکه به خونواده ام زنگ نزنم اینطوری میکنی دیگه! دست پیش گرفتی پس نیفتی نه؟
با کلافگی پوفی کشید و گفت:
_ برو کنار سپیده، برو نمیخوام بزنمت
_ چرا باید بزنی؟ مگه چیکار کردم؟
_ هار شدی، هار، معنیش رو میدونی که؟
با سردرگمی نگاهش کردم که دستاش رو بغل کرد و طلبکارانه گفت:
_ چرا وقتی باهات حرف میزنم عین بز سرت رو پایین میندازی و چیزی نمیگی؟ دلم برات سوخت گفتم تا خودت نخوایی بهت دست نمیزنم اما تو آدم بشو نیستی، تو لیاقت اینکه بخوام باهات درست رفتار کنم رو نداری، فهمیدی؟
دوباره خواست بره که دستام رو دو طرف بازوهاش گذاشتم و گفتم:
_ بخدا از قصد نبود، انقدر که تو فکر خونواده ام بودم متوجه حرفت نشدم
_ بهونه نیار
_ بهونه نمیارم، باور کن

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_578

چند لحظه آروم تو چشمام زل زد اما دوباره اخماش رو تو هم کشید و گفت:
_ برای اینکه قبول کنم بریم به خونواده ات زنگ بزنیم داری اینطوری باهام آروم حرف میزنی!
پوفی کشیدم و خواستم چیزی بگم که دستاش رو بالا آورد و گفت:
_ به یه شرط میام
_ چه شرطی؟ به چه شرطی میایی؟
_ التماس کنی و به پام بیفتی
با نفرت تو چشماش زل زدم که شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:
_البته هرجور خودتی میدونی، من مجبورت نمیکنم!
اینطور که داشت بهونه میاورد و هر دقیقه حرفش رو عوض میکرد، مشخص بود که نمیخواست به خونواده ام زنگ بزنه به همین خاطر با تاسف سرم رو تکون دادم و زیرلب گفتم:
_ حالم ازت به هم میخوره!
بعد هم بدون اینکه صبرکنم به سمت اتاق خواب رفتم و وارد شدم و در رو پشت سرم محکم بستم.

با اعصاب خوردی روی تختم نشستم و صورتم رو با دستام پوشوندم!
امیدوار بودم که حداقل میرم بهشون زنگ میزنم و خیالم از این بی خبری و سردرگمی راحت میشه اما مثل اینکه هنوز مجبور بودم که این استرس رو تحمل کنم و خبری ازشون

1401/12/26 23:47

نداشته باشم!
پوفی کشیدم و روی تخت دراز کشیدم، به سقف زل زدم و به فکر فرو رفتم...
یعنی الان میلاد کجاست؟ داره چیکار میکنه؟!
فکر اینکه حالش خوب نباشه واقعا اعصاب و روانم رو به هم میریخت چون دلم نمیخواست که هیچکس بخاطر من جونش به خطر افتاده باشه یا زندگیش تغییر کرده باشه!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_579

یاد اینکه بخاطر من جونش رو به خطر انداخت و سعی کرد نجاتم بده، باعث شد بغض سنگینی تو گلوم شکل بگیره و سعی کنه خفه ام کنه!
هیچوقت میلاد رو ندیدم و سعی نکردم دوستش داشته باشم.
خیلی وقتا بخاطر من از چیزایی که داشت و نداشت گذشت اما من..
منِ *** انقدر بهش بی توجهی کردم و اذیتش کردم که آخر از ایران رفت!
از ایران گذاشت و رفت تا من رو نبینه و راحت تر زندگی کنه..
از ایران رفت تا من رو فراموش کنه اما نتونست فراموش کنه!
نتونست فراموشم کنه و من خیلی راحت فراموشش کردم و گول اشکان عوضی خوردم و تهشم...
نفس پر از دردی کشیدم و نگاهم رو از سقف گرفتم؛ دلم نمیخواست به تهش فکر کنم چون اصلا قشنگ نبود
تهش خیلی غمگین و زجرآور بود و شاید همه ی اینا بخاطر شکستن دل عاشق میلاد بود...
با تکون خوردن دستگیره ی در، غلتی زدم و پشتم رو به اون سمت کردم‌.

حتی دلم نمیخواست با اون عوضیِ بدقول چشم تو چشم بشم!
دلم میخواست همون لحظه میمرد و من راحت میشدم از اینکه برزخی که برام ساخته بود...
_ سپیده بیداری یا خوابیدی؟
_ به تو هیچ ربطی نداره!
_ اوهوع حواست باشه داری با کی حرف میزنیا
_ حواسم هست، خوبم هست!
یه چند لحظه هیچ صدایی ازش نیومد و منم فکر کردم بیخیال شده اما با کشیده شدن دستم به عقب و پرت شدنم تو بغلش فهمیدم که نخیر این بیخیال بشو نیست!
با اخم دستش رو پس زدم و سعی کردم از بغلش بیرون بیام اما اجازه نداد و گفت:
_ کجا میخوای بری؟
_ مگه نگفتی تا زمانی که خودم نخوام کاری نمیکنی؟
_ خب که چی؟
_ روی حرفی که زدی بمون پس
_ مگه زدم زیر حرفم؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_580

به خودم که تو بغلش بودم، اشاره کردم و گفتم:
_ الان داری برخلاف حرفت رفتار میکنی
_ کاری نکردم که بابا توام!
_ باشه بهرحال من الان از این وضعیت راضی نیستم
اخماش رو تو هم کشید و با چشم غره ی وحشتناکی گفت:
_ یکاری نکن از تصمیمم پشیمون بشما، این لوس بازیا چیه درمیاری؟
نمیخواستم عصبیش کنم تا یوقت واقعا از تصمیمش پشیمون بشه و باز به اون روال وحشتناک گذشته برگردیم؛ پس دستام رو به نشونه ی تسلیم جلوش گرفتم و گفتم:
_ خیلی خب کارتو بگو
_ کاری ندارم همینطوری اومدم
_ اگه کاری نداری پس برو

1401/12/26 23:47

میخوام استراحت کنم
با تعجب نگاهم کرد و گفت
_ استراحت؟!
_ یجوری با تعجب میگی انگار که تاحالا اسمش رو نشنیدی
_ تعجب کردم بخاطر اینکه از دیروز خوابی! واقعا خسته نشدی از خوابیدن؟!
بخاطر نزدیکی زیادی که بهش داشتم حس بدی بهم دست داده بود پس پوفی کشیدم و گفتم:
_ خواب و استراحت فرق میکنه!
_ اصلا فرقی نمیکنه، همش یکیه
_ باشه حق با توئه یکیه
_ همیشه حق با منه
دستش رو از دور گردنم برداشتم، پاشدم روی تخت نشستم و گفتم:
_ بهراد داری اذیتم میکنی!
_ خب هدفمم همینه
_ اونو که میدونم اما الان اصلا حالم خوب نیست پس لطفا بیخیالم شو، باشه؟
از روی تخت پاشد و به سمت در اتاق رفت، در رو باز کرد اما قبل از اینکه بره بیرون به سمتم برگشت و گفت:
_ تا ده دقیقه ی دیگه منتظر میمونم، اگه اومدی که هیچ اگه نیومدی دیگه خواب زنگ زدن به خونوادت رو ببین!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_581

اینو گفت و سریع از اتاق بیرون رفت؛ منم بی توجه بهش روی تخت دراز کشیدم و با لجبازی زیر لب گفتم:
_ عمراً نمیام!
نگاهم ناخودآگاه به ساعت کشیده شد اما سریع چشمام رو بستم و گفتم:
_ دوباره قراره مسخره ام کنه پس نمیرم
یه چند لحظه تو همون حالت موندم و بعد چشمام رو باز کردم و دوباره به ساعت نگاه کردم‌.
فقط پنج دقیقه ی دیگه وقت داشتم تا آماده بشم و بعد از اون دیگه نمیتونستم با خونواده ام حرف بزنم...
پاشدم روی تخت نشستم و با کلافگی به عقربه های ساعت که تند تند حرکت میکردن نگاه کردم‌.
فقط چهار دقیقه دیگه وقت داشتم..
با حرص دستی روی صورتم کشیدم و خواستم دوباره دراز بکشم اما تو یه لحظه پشیمون شدم و سریع از روی تخت پاشدم.

در کمد رو باز کردم و یه بولیز و شلوار ساده ی سرمه ای برداشتم و سریع پوشیدم؛ یه کلاه آفتابی سفید هم روی سرم گذاشتم و بدون معطلی به سمت در اتاق دویدم.

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_582

در رو که باز کردم و رفتم بیرون، بهراد رو دیدم که روبروی در اتاق ایستاده بود و چشمش به ساعت مچی روی دستش بود و با باز شدن در اتاق سرش رو بلند کرد و با لبخند گفت:
_ اگه فقط بیست ثانیه ی دیگه دیر کرده بودی، وقتت تموم میشد!
یکی از ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:
_ حالا که میبینی دیر نکردم
_ خیلی خب تا من میرم لباس بپوشم این موهات رو مرتب کن و بیا تا بریم؛ چیه اینطوری شلخته میخوای پاشی بیایی؟!
با حرص پوفی کشیدم و چیزی نگفتم؛ اونم به سمت اتاق رفت تا لباساش رو عوض کنه.
ص
جلوی آیینه ای که تو سالن بود ایستادم و به موهام نگاه کردم.

راست میگفت، از این طرف و اون طرف از زیر کلاهم

1401/12/26 23:47

بیرون زده بود و مرتب نبود پس کلاه رو برداشتم و موهام رو مرتب دم اسبی بالای سرم بستم و بعد دوباره کلاه رو سر کردم.

وقتی دیدم هنوز نیومده به سمت آشپزخونه رفتم تا یه لیوان آب بخورم و گلوی خشک شده از استرس و هیجانم رو تر کنم!
راستشو بگم میترسیدم، بدجور میترسیدم از اینکه زنگ بزنم و جز صدای بوق های متوالی چیزی نشنوم...
میترسیدم از اینکه زنگ بزنم و یه صدایی جز صدای پدر مادرم رو بشنوم...
میترسیدم از اینکه یکی دیگه تلفن رو جواب بده و خبر ناگواری که ترس از شنیدش دارم رو بهم بگه...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/12/26 23:47

سپاسگزارم دوستم ?

1401/12/27 00:06

حالا که آروم آروم داره امسال تموم میشه یه چیزایی رو به یادت بیار!
اونجا که تموم وجودت تَرَک برداشت اما نشکست،
اونجا که پر از بغض بودی ولی خندیدی، اونجا که روحت درد داشت اما به روی خودت نیاوردی..
به یاد بیار کسی رو که ازش انتظار نداشتی اما تنهات گذاشت، اونجا که بهش امید داشتی اما ناامیدت کرد، میدونم گاهی تموم شدی، اما باز ادامه دادی...
خواستم بگم تو یک سال سخت رو
گذروندی اما شدیداً رشد کردی.
ممنونِ خودت باش، بابت آدمی که این روزها هستی..

?

1401/12/29 00:26

?????

1401/12/29 10:30

عیدتون مبارک?

بقول استاد :
عمر گران می گذرد ،خواهی نخواهی
سعی برآن کن نرود روبه تباهی
.
یکسالِ دیگه با خوب و بد،از عمر همه ما گذشت
غم گذشته رو نباید خورد
اما امیدوارم سال جدید سالی نیکو و پراز آرامش باشه براتون

پیشاپیش عید نوروز،عید باستانیِ ایرانیان مبارک باد?‌‎‌‎???‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

1401/12/29 22:16

عیدتون مبارک سال خوبی داشته باشین

1402/01/01 01:22

عیدبرهمگی مبارک

1402/01/01 01:43

سلام مامان های مهربون خوبین عیدتون مبارک انشاالله که سال خوب وپربرکتی داشته باشین لبتون همیشه خندون باشه??????????????❤❤❤❤❤?????

1402/01/01 08:09

سلام دوستان عیدتون مبارک سال خوب وخوش داشته باشین

1402/01/01 10:41

پاسخ به

سلام دوستان عیدتون مبارک سال خوب وخوش داشته باشین

همچنین گلم

1402/01/01 17:41

هستین ادامه رمان بزارم?

1402/01/01 17:41

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_583

لیوان آبم رو که خوردم از آشپزخونه بیرون اومدم و درحالی که قلبم داشت از استرس تند تند میزد به سالن نگاه کردم اما بهراد رو ندیدم!
پوفی کشیدم و به سمت اتاق رفتم تا ببینم داره چه غلطی میکنه که با باز کردن در اتاق، چشمام از حدقه بیرون زد و با تعجب سرجام ایستادم!
عوضی روی تخت دراز کشیده بود و داشت با گوشیش بازی میکرد.

انگار نه انگار که من رو معطل خودش کرده بود و قرار بود بریم بیرون؛ اینجا برای خودش نشسته بود و داشت بازی میکرد!
یه چندتا نفس عمیق کشیدم تا آروم باشم و باهاش دعوا نکنم و با صدایی سعی داشتم کنترلش کنم، گفتم:
_ بهراد داری بازی میکنی؟
_ هیس هیچی نگو جای حساسشه
چشمام رو با حرص باز و بسته کردم و گفتم:
_ بهراد من معطل تو سالن ایستادم بعد تو اینجا داری بازی میکنی؟!
_ آره دارم بازی میکنم
دندونام رو روی هم فشار دادم و با خشم به سمتش رفتم؛ گوشیش رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
_ مگه من مسخره توام؟
سریع از روی تخت پاشد و گفت:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_584


_ گوشیمو بده *** الان بازی خراب میشه به جای حساسش رسیده بودم!

_ نمیدم

_ گفتم بده

_ منم گفتم نمیدم

_ تو غلط کردی، بده به من ببینم
گوشیش رو پشت سرم گرفتم و عقب عقب رفتم تا نتونه ازم بگیره؛ اونم جلو اومد و سعی کرد یجوری گوشی رو از دستم بقاپه اما نتونست!
_ مهسا داری بدجور عصبیم میکنیا، بده ب من اون گوشیو لامصب رو!

_ خب عصبی شو چی میشه مگه؟ منم عصبی شدم از اینکه مسخره ام کردی!

پوفی کشید و با حرص و عصبانیت گفت:
_ دیوونه نکن منو سپیده، دیوونه ام نکن که برات بد تموم میشه ها
از در اتاق بیرون رفتم و همینطور که عقب عقب میرفتم، گفتم:
_ اول باید قبول کنی که همین الان بیایی بریم و منو معطل نکنی، بعد گوشی رو پس میدم
اینو گفتم و منتظر بهش نگاه کردم تا ببینم چی میگه

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_585

اما اون جوابی نداد و فقط با عصبانیت سعی کرد گوشی رو ازم پس بگیره.

منم که تمام حواسم به اون بود و اصلا حواسم به اینکه دارم به پله ی سالن نزدیک میشم نبود؛ همینطور به راهم ادامه دادم و عقب عقب رفتم تا اینکه به پله رسیدم...

به پله که رسیدم یهویی پام تو هوا معلق شد و منم چون انتظارش رو نداشتم، به سمت عقب پرت شدم و ناخودآگاه دنبال یه تکیه گاه گشتم تا بتونم ازش کمک بگیرم و اون لحظه جز بهراد هیچکس جلوم نبود

پس لباسش رو گرفتم تا نیفتم اما نمیدونم چیشد که علاوه بر اینکه خودم پرت شدم،
بهراد رو هم به سمت پایین کشیدم و جفتمون با صدای

1402/01/01 17:42

خیلی بدی روی زمین افتادیم!

برخورد محکمم به کف زمین و وزن سنگین بهراد که روم افتاده بود باعث شد که بدنم بدجور درد بگیره و حتی احساس کردم که یه جاییم‌ شکسته!
با اخم دستم رو پشت سرم گذاشتم و به بهراد که عین بز خشکش زده بود، نگاه کردم و گفتم:
_ تو نمیخوای پاشی؟
_ نه

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_586

_ پاشو بهراد کل بدنم خورد شد، پاشو ببینم
انگار که دلش برام سوخت چون پاشد و دستش رو به سمتم گرفت و گفت:
_ صدای برخوردت به زمین خیلی بد بود؛ جاییت نشکسته؟
با درد دستش رو گرفت و خواستم پاشم اما کمرم چنان درد گرفت که آخی گفتم و دوباره دراز کشیدم!
بهراد که از صدای آخم ترسیده بود، دوزانو کنارم نشست و گفت:
_ چیشد؟
بخاطر درد زیادی که داشتم اشک تو چشمام جمع شده بود و با بغض گفتم:
_ کمرم درد میکنه
_ نمیتونی تکون بخوری؟
_ میخوام‌ پاشم درد میگیره!
با کلافگی موهاش رو عقب فرستاد و گفت:
_ نکنه ستون فقراتت آسیب دیده باشه؟
_ خدانکنه
_ آخه دختره ی *** تو چرا وقتی داری راه میری عین آدم به دور و برت نگاه نمیکنی؟
قطره اشک مزاحمی که از گوشه چشمم پایین افتاد رو پاک کردم و گفتم:
_ همش تقصیر توئه
_ تو گوشی منو برداشتی بعد تقصیر منه؟
_ آره دیگه اگه اذیت نمیکردی منم گوشیتو برنمیداشتم و این اتفاق نمیفتاد و من...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_587

دستش رو روی دهنم گذاشت و با اخم گفت:
_ الان وقت این حرفا نیست، انقدر حرف اضافه نزن و فقط بگو باید چیکار کنم؟
دستش رو از روی دهنم برداشتم و با استرس گفتم:
_ نمیدونم، نکنه چیزیم شده باشه؟
_ نه فکر بد نکن، ببین سعی کن یکم تکون بخوری ببین کمرت درد میگیره؟
کاری که گفت رو کردم و یکم به سمت چپ چرخیدم اما کمرم زیاد درد نگرفت!
_ نه زیاد درد نگرفت
_ پس چرا میخواستی پاشی دردت گرفت؟
آب دهنم رو قورت دادم تا اشکام سرازیر نشه و با درد گفتم:
_ نمیدونم نمیدونم نمیدونم
_ خیلی خب تکون نخور تا من برم زنگ بزنم به دکتر بیاد ببینه چت شده!
_ دکتر بیاد؟
_ آره دیگه
چیزی نگفتم و اونم سریع از کنارم بلند شد و رفت تا زنگ بزنه.

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_588

چشمام رو بستم و دعا کردم که اتفاق بدی واسه کمرم نیفتاده باشه چون در این صورت تو این وضعیت تبدیل میشدم به بدبخت ترین آدم دنیا!
_ آره آره زود بهش خبر بده تا بیاد، معطل نکنیا، کمرش درد داره و نمیتونه از جاش تکون بخوره
با شنیدن صدای بهراد که داشت از اتاق بیرون میومد چشمام رو باز کردم اما از جام تکون نخوردم‌.

_ دمت گرم ممنون پس من

1402/01/01 17:42

منتظرم، فعلا خداحافظ
تلفنش رو قطع کرد، کنارم نشست و گفت:
_ به دوستم زنگ زدم تا یه دکتر مورد اعتماد پیدا کنه بفرسته
_ تا اون بیاد من مُردم
_ نمیتونستم ریسک کنم و کسی که نمیشناسم رو بیارم تو این خونه سپیده!

آب دهنم رو قورت دادم و چیزی نگفتم؛ اونم با کلافگی موهاش رو عقب فرستاد و گفت:
_ ببین چطوری اعصاب و روانم رو به هم ریختی
اخمام رو تو هم کشیدم و با حرص گفتم:
_ من اینجا افتادم داغون شدم بعد تو نگران اعصاب و روانتی؟!
_ اگه داغون شده باشی هم همش تقصیر خودته

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_589

چشمام رو بستم و هیچ جوابی بهش ندادم چون تحمل زخم زبونای اون عوضی از تحمل درد کمرم هم دردناک تر بود!
اما اون انگار که نمیخواست بیخیالم بشه چون پوزخند صداداری زد و گفت:
_ چیه؟ دیدی حق با منه ساکت شدی؟
چشمام رو باز کردم و با نفرت نگاهش کردم و گفتم:
_ نه، حرف زدن با تو مثل یاسین خوندن تو گوشِ خره برای همین ساکت شدم!
با این حرفم نفس پر از حرصی کشید و از کنارم بلند شد و گفت:
_ فقط برو خداروشکر کن الان تو وضعیتی نیستی که بخوام دهنت رو سرویس کنم!
_ تو این وضعیت هم نبودم هیج غلطی نمیتونستی بکنی!
از اون بالا با نیشخند نگاهم کرد و گفت:
_ مطمئنی؟
_ آره مطمئنم!
_ از کجا؟
تا خواستم دهنم رو باز کنم و چیزی بگم، آیفون خونه به صدا در اومد و بهراد هم با شنیدنش نگاهش رو از من گرفت و بدون اینکه چیزی بگه با قدمهای تند به اون سمت رفت...
با کلافگی چشمام رو بستم و آب دهنم رو تند تند قورت دادم تا اشکام سرازیر نشن.
تو این وضعیت وحشتناک و مزخرفی که به اجبار و فقط بخاطر خونواده ام داشتم تحمل میکنم، فقط همین یه مورد رو کم داشتم!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_590

با یادآوری حرفای دکتر چشمام رو با حرص روی هم فشار دادم و ناخنام رو تو پوست دستم فرو کردم.

دکتر گفته بود که کمرم آسیب دیده و یه مدت طولانی باید مراعات کنم تا خوب بشه.
اکثر اوقات به صورت صاف خوابیده باشم و تو طول شبانه روز فقط دوساعت راه برم و از توالت فرنگی هم استفاده کنم!
اشکی که از گوشه ی چشمم پایین افتاد رو پاک کردم و با بغض آهی کشیدم.

من تو حالت عادی داشتم تو این خونه خفه میشدم و حالا با این وضع دیگه نمیتونستم نفس بکشم!

فکر اینکه همش باید تو این اتاق و اونم به حالت خوابیده باشم، واقعا اعصاب و روانم رو به هم میریخت...
_ سپیده؟ سپیده با توام چرا جواب نمیدی؟
با شنیدن صدای بهراد از فکر بیرون اومدم و سریع اشکام رو پاک کردم!
با کلافگی نگاهم کرد و آروم گفت:
_ چرا گریه میکنی؟
_ به نظرت

1402/01/01 17:42