رمان برزخ ارباب😍❤

96 عضو

زنگ مي زنم مي گم یه کم دیرتر میام.
بابا –نه برو به کالست برس . جلسه ی آخره ؟
من –بله . دیگه تا پونزده فروردین راحتم.
بابا –پس خوب استراحت مي کني . برین به کارتون برسین
رو پا نمونین.
امیرمهدی –باید ببخشید . اگر وقت دکتر نداشتم مي
موندم خونه و ازتون پذیرایي مي کردم.
بابا دستي رو شونه ش زد:
بابا –وقت برای این کارا زیاده . دکتر شما واجب تره.
از بابا و بابا جون خداحافظي کردیم و با هم به طرف در نیمه
باز حیاط رفتیم.
یاشار پورمند جلو در منتظرمون بود . با دیدنمون اومد
داخل حیاط و زیر بازوی امیرمهدی رو گرفت . در همون
حین هم بدون نگاه به من آروم سالم کرد.
جوابش رو دادم و کنارشون تا جلوی در رفتم . جلوی در
ایستادیم تا یاشار بره و در ماشینش رو باز کنه

@kilip_3angin ♥️?

کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_548
♥️آدم‌و‌حـوا

امیرمهدی آروم گفت:
امیرمهدی –راستي به پدرت بگو برای تحویل سال خونه
شون هستیم.
سری تكون دادم:
من –باشه . االن مي گم.
بعد با ناراحتي ادامه دادم:
من –واقعاً نیاز به آزمایشه ؟
لبخندی زد:
امیرمهدی –دکتر گفت بهتره آزمایش بدم تا با آزمایش
های بعدی مقایسه کنیم . کاری نداره به قدرت باروری مي
خواد بدونه با بهتر شدنم نتیجه ی آزمایش هم تغییر مي
کنه یا نه!
من –کاش مزاحم دکتر پورمند نمي شدی . خودم مي
بردمت.
امیرمهدی –خودش هم آزمایشگاه کار داره.
صدای یاشار باعث شد به سمتش برگردم:
یاشار –منم باید آزمایش بدم . آزمایش اچ آی وی.
مبهوت نگاهش کردم.
سرش رو زیر انداخت:
یاشار –منم باید تكلیفم رو بدونم . اینكه مي تونم درست
زندگي کنم یا دیگه فرصت ندارم مثل یه آدم عادی
ادامه بدم.
با نوك کفشش برگای رو زمین رو تكون داد . اخماش تو هم
بود . مي شد فهمید نگرانه ، ناراحته.
اینم انتهای دوستي های بي قید . اینكه به خودش شك
کنه.
حاال که داشت درست مي شد باید به سالم بودن خودش
شك مي کرد!
دروغ نیست اگر بگم دلم براش سوخت . تو دلم دعا کردم
خدا بهش فرصت بده .. فرصت اینكه برگرده ... اینكه بتونه راه درست رو پیدا کنه و یه زندگي خوب داشته باشه
آروم رو به هر دو گفتم:
من –مطمئنم هر چي خیرتون باشه همون مي شه.
یاشار نگاهي به امیرمهدی انداخت و گفت:
یاشار –بریم ؟
امیرمهدی لبخند اطمینان بخشي بهش زد:
امیرمهدی –توکل به خدا .. بریم.
-••-•-•-•-•-•-••-•-•-•
دستم رو با اهنگ حرکت مي دادم و با پیچ و تاب کمرم ،
من هم مي چرخیدم.
چشمای امیرمهدی فقط روی من زوم شده بود و فیلم بردار
هم تموم لحظاتمون رو شكار مي کرد.
تو اون لباس عروس با اون دامن دنباله دار و تاج بلندم
شبیه به پرنسس ها شده

1401/12/20 21:45

بودم.
امیرمهدی فقط برای نیم ساعت اومده بود تو زنونه تا
فیلمبردار دو تا صحنه رو با حضورش فیلمبرداری کنه و
امیرمهدی باز برگرده تو مردونه.
قرار بود یه رقص تكي داشته باشم و یه رقص دو نفره.
بعد از عكسای آتلیه که امیرمهدی به اصرار یكیش رو با
کراوات کنارم ایستاد ، این رقص ها بهترین قسمت شب
عروسیمون بود.
طنازی کردن برای امیرمهدی عالمي داشت . لبخند خاصش
نشون مي داد در چه حالیه.
رقص دونفره مون هم خاص بود . فقط چند دقیقه بود ولي
برای من کافي بود . امیرمهدی فقط به خاطر من راضي
شد وگرنه که مي دونستم خودش تمایل چنداني نداره.
گوشه ای از سالن به دور از دید مهمونا ایستادیم برای
رقص دو نفره.
سرم رو روی شانه ش گذاشتم .
سرش رو روی سرم تكیه داد.
همراه آهنگ تكون مي خوردیم ، آروم.
پرسید:
امیرمهدی –بازم کاری هست که تو دلت باشه و بخوای
انجام بدیم ؟
آروم جواب دادم:
من –آره.
امیرمهدی –چي ؟
ازش کمي فاصله گرفتم و تو چمن زار چشماش محو شدم:
من –هنوز بو.سم نكردی!
امیرمهدی –اینجا ؟ جلو فیلمبردار ؟
با تخسي سر تكون دادم.
من –همینجا . تازه این فیلمبرداره که زنه!
خندید.
بو.سه ای روی پیشونیم نواخت.
بعد هم نقطه ی اتصالي بیت پیشوني هامون ایجاد کرد و آروم گفت:
امیرمهدی –بقیه ش باشه برای خلوت دو نفره مون .
و من دلم ضعف رفت برای خلوت دو نفره....
بعد از رقص رفت و باز مجلس افتاد دست دخترایي که
بیشترشون از اقوام ما بودن . همه به احترام امیرمهدی
رعایت مي کردن . انگار این مرد با منش خودش همه رو
وادار مي کرد به احترام گذاشتن بهش.
بعد از رفتن مهمونا سوار ماشین عروسمون شدیم.
رضا اومد کنار ماشین و رو به امیرمهدی گفت:
رضا –اگر پات خیلي درد مي کنه بذار من بشینم پشت
فرمون .
امیرمهدی لبخندی زد:
امیرمهدی –خوبم . آروم مي رم.
رضا سری تكون داد:
رضا –هر جا دیدی نمي توني زنگ بزن خودم رو مي رسونم
@kilip_3angin ♥️?

کانال دوم رمان ما @ROMAN_BANOO
? #part_549
♥️آدم‌وحـوا

امیرمهدی هم "باشه "ای گفت و راه افتادیم.
کمي که از باشگاه دور شدیم ماشین رو کناری زد . به
حساب اینكه پاش درد گرفته گفتم:
من –مي خوای من بشینم پشت فرمون ؟ به پات فشار
نیار!
رو کرد بهم:
امیرمهدی –نه .. خوبم .. وایسادم یه چیزی بهت بگم.
من –هوم ؟
امیرمهدی –این یكسال رو به خاطرت بیار مارال!
من –خب ؟
امیرمهدی –خیلي اتفاق ها افتاد که مي تونست پایان باشه
یا برای من یا برای تو ! مرگ خیلي نزدیكه .. معلوم
نیست کي بیاد سراغمون . نمي خوام همچین شبي به این
فكر کنیم که چقدر فرصت داریم کنار هم باشیم.
کمي کج نشست به سمتم:
امیرمهدی –مي خوام ازت خواهش

1401/12/20 21:45

زندگش بودم ازم تشكر کرد و من مبهوت اون همه خوبي بودم.
چنان لطیف با من رفتار کرد که خودم هم باورم شده بود اگر کمي خشونت داشته باشه مي شكنم.
چنان آروم من رو به عرش برد که حس کردم فقط من الیق به عرش رفتن هستم.
من...با امیرمهدی...
به ملكوت زنانگي رسیدم....
حالا هر روز صبح ، همین که دست از خواب مي کشم به خواب دستای امیرمهدی دچار مي شم.
اعجاز لبخندش به این خاطر که قبل از افتادن به دام روزمرگي ها گرفتارم کرده ، چنان روحم رو سر شوق میاره که ناخوداگاه انگشت فرو مي برم به لب های از هم گشوده ش و باعث مي شم با نسیم نگاهش دلم رو مرتعش کنه.بهش اخطار مي دم:
من –دیرت مي شه امیرمهدی.
و اون جواب مي ده:
امیرمهدی –یه دقیقه...
حالا هر روز صبح به خاطر شروع یه روز دیگه کنارش ، خدا رو شكر مي کنم و هر عصر که از سر کار بر مي گرده برای سالم بودنش.
حالا چهارماهه کنار همیم..
اون آدم..
من حوا...
نگاهم به روزنامه ست ولي حواسم در پي اتفاقات یكسال گذشته جهش مي کنه.
آروم صدا مي کنه:
امیرمهدی –کجایي خانوم ؟
چون یك دفعه از گذشته پرت مي شم به حال گیج مي زنم..
من –هان ؟
مي خنده:
امیرمهدی –مي گم کجایي ؟
صادقانه مي گم :
من –تو گذشته..
امیرمهدی –دنبال چي مي گردی تو گذشته ؟
من –هیچي ... یادآوری مي کنم تموم سختي هامونو.
امیرمهدی –که چي بشه ؟
من –مي ترسم .
امیرمهدی –از چي ؟
من –از فردا!
امیرمهدی –چرا ؟
من –اگه بریم و نشه ؟
امیرمهدی –یاشار مي گه احتمالش پنجاه پنجاهه . ولي من مي گم هر چي خدا بخواد.
من –دکتر گفت چندتا جنین شده ؟
امیرمهدی –چهارتا.
من –یعني مي شه که هیچكدومش نگیره ؟
امیرمهدی –باز توکل یادت رفت ؟ دختر خوب ... خدا آدم و حواش رو به جرم خوردن میوه ی ممنوعه از بهش روند .. ولي تا همیشه پشت خودشون و نسلشون موند و تنهاشون نذاشت . از چي مي ترسي ؟
من –کاش یكي بود که برامون دعا کنه .. یكي که خدا به دعاش نه نگه...لبخند مي زنه..
امیرمهدی –میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست .. تو خود حجاب خودی حافظ ، از میان برخیز ... خودت هم دعا کني مي شنوه .. فقط..
سریع ادامه دادم:
من –ممكنه گاهي بهمون بگه نه ... چون خودش بهتر مي دونه چي به صالحمونه.
امیرمهدی –آفرین . تو که خودت همه چي رو به این خوبي مي دوني. دست گذاشتم زیر چونه م.
من –یعني اگر هر چهارتا جنین بگیره .. بچه هامون چهارقلو مي شن ؟
مي خنده و بهشتش رو بهم هدیه مي ده..
امیرمهدی –خوبي لقاح مصنوعي همینه دیگه ... ممكنه خدا چندتا بچه رو با هم بده ... به جای فكر و خیال بلند شو خانوم برو دو رکعت نماز بخون تا آروم شي . خدا اگر بخواه همین الان مي گه کن فیكون .
نگاهم مي افته

1401/12/20 21:45

به انگشتای دستم . یعني ممكنه خدا صالح بدونه از بطن من هم به این دنیا بچه ای هدیه کنه ؟ چشم مي بندم . قطعاً اگر بخواد مي گه کن فیكون ....خدایي که همیشه حواسش بهم بوده باز هم هوامو داره ... من بازم بهش اعتماد مي کنم...
من مي خوام تا همیشه حوای این خدا باقي بمونم*
''-•-•-•پــایــان-•-•-•-''

آدم و حوا هم به پایان رسید که دوجلدی بود ولی من همه رو با هم گذاشتم.. خود من نظرم راجب دین با این رمان کلا عوض شد و پیام های خیلیاتون هم همین بود که آدم و حوا مارو عوض کرد و این خیلی خوبه و نکته ای که شاید بعضیا بهش دقت نکردن اینه
امیرمهدی نه پولدار بود نه جدی بود نه مغرور بود نه فلان و فلان چیزایی که توی رمانای دیگه یا تلویزیونا راجبش دیدیم.. ولی بنظرم یکی مثل امیر مهدی و داشته باشی نیازی نیست دائم حواست به ظاهرت باشه یا بخوای اون چیزی که نیستی و به اون نشون بدی.. نیاز نیست حرص بخوری و ارامش سراسر زندگیته چون امیرمهدی یاد میده چطور از پس مشکلات بربیای

1401/12/20 21:45

پاسخ به

به انگشتای دستم . یعني ممكنه خدا صالح بدونه از بطن من هم به این دنیا بچه ای هدیه کنه ؟ چشم مي بندم ....

تکبیر

1401/12/20 21:46

دیگ‌برزخ ارباب نذار تا اینو بخونیم لطفا

1401/12/20 21:47

اینم از ادم حوا که به پایان رسید امیدوارم خوشتون اومده باشه???????

1401/12/20 21:48

پاسخ به

دیگ‌برزخ ارباب نذار تا اینو بخونیم لطفا

چشم

1401/12/20 21:48

پاسخ به

دیگ‌برزخ ارباب نذار تا اینو بخونیم لطفا

عزیزخوب من منتظرم که بخونم تکلیف ما چیه پس

1401/12/20 23:40

پاسخ به

? #part_517 ♥️آدم‌وحـوا و چقدر خوب عموش رو مخاطب قرار داده بود . آخ که چقدر دلم خنك شد وقتي عموی ام...

،

1401/12/21 00:28

??????

1401/12/21 03:15

پاسخ به

? #part_401 ♥️آدم‌وحـوا بیدار بشم و برات چایي درست کنم و بعد از خودن یه عصرونه ی مختصر بریم بیرون و...

???

1401/12/21 09:14

پاسخ به

افسرده بشه. بابا –تا یكي دو ماه باید صبوری کنین تا یه مقدار شرایطش بهتر شه . اینجوری نه تواني برای ت...

..,

1401/12/21 09:59

پاسخ به

به حرف اومد: سكوت کرده بود . نه مي گفت رضایت مي دم و نه مي￾ما که کاره ای نبودیم بابا . بنده ی خدا آق...

??

1401/12/21 10:32

پاسخ به

دوتا داستان رو باهم گذاشت ما اصلا نفهمیدیم چی شد... این ک تمام شد اونو میزاره.مام منتظریم..‌ تا ما ا...

الان من اسب شدم ???مرسی

1401/12/21 10:38

پاسخ به

عزیزخوب من منتظرم که بخونم تکلیف ما چیه پس

آره منم هر روز میام سرمیزنم برزخ ارباب وبخونم میبینم هیچ پارتی نیست?

1401/12/21 16:39

پاسخ به

نمي تونستم فكرم رو از هجوم رنج و درد آزاد کنم . یعني مي رسید اون روزی که امیرمهدی باز هم همون مارال ...

.

1401/12/21 17:43

سلامممم

1401/12/21 23:14

خب بلخره به چه سازی برقصم براتون

1401/12/21 23:15

من که موندم

1401/12/21 23:15

الان برزخ ارباب میزارم

1401/12/21 23:15

بخونید?

1401/12/21 23:15

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_555

بالاخره بعد از چند روز خراب میشد که!
_ خب من اومدم
از فکر بیرون و از داخل آیینه بهش نگاه کردم.
یه لباس سفید بلندِ آستین دار که یه دنباله ی کوتاه داشت، تو دستش بود و با لبخند بهم زل زده بود.

به سمتش برگشتم که لباس رو تکون داد و گفت:
_ قشنگه؟
_ آره قشنگه
اومد جلو و همینطور که لباس رو به سمتم میگرفت، گفت:
_ بیا بپوشش
لباس رو ازش گرفتم و دستی به موهام کشیدم و گفتم:
_ این موها که با حموم رفتن من دوباره صاف میشه، چه کاریه؟
_ نه عزیزم فر دائم زدم، با حموم رفتن خراب نمیشه فقط باید یک ماه یکبار بیایی برای تمدیدش
_ و این مژه ها؟
_ اونام که دائمه و دوماه یکبار به ترمیم احتیاج داره
_ چسب دماغ چی؟
_ اذیتت میکنه؟
_ نه؟
_ اونم بذار بمونه دیگه، فقط من یه بسته چسب میدم که خودت هی عوض کنی
سرم‌ رو به نشونه ی باشه تکون دادم که به سمت در رفت و گفت:
_ من میرم بیرون، تو لباست رو بپوش بیا، از پایین هم بپوشش که موهات و آرایشت خراب نشه گلم
_ باشه
_ زود بیا
اینو گفت و از اتاق که بیرون رفت، منم دوباره به سمت آیینه برگشتم و اینبار به لباس قشنگی که دستم بود، نگاه کردم.

هم ساده بود و هم زیبا، دقیقا لباسی که دوست داشتم تو عقد با کسی که دوستش داشتم بپوشم اما الان تو عقد با کسی که قراره خودم و زندگیم و آینده ام رو نابود کنه، پوشیدمش...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_556

از آیینه دل کندنم و با بغض مشغول پوشیدن لباسم شدم.
وقتی پوشیدمش حتی برنگشتم تو آیینه به خودم نگاه کنم و سریع از اتاق بیرون رفتم.
سرم رو پایین انداختم و به سمت سالن رفتم و روی اولین مبلی که اونجا بود نشستم.
اینبار به جای دوتا مَرد، سه تا مرد اونجا نشسته بودن و اون دختره هم نبود
پس با یه حالت معذبی نگاهم رو به یه سمت دیگه چرخوندم و گفتم:
_ ببخشید، بهراد کجاست؟
سه تاشون با خنده یه نگاه به همدیگه انداختن و اونی که قبل از اینکه برم تو اتاق، اینجا نبود و تازه اومده بود سرش رو با تعجب تکون داد و گفت:
_ بهراد کیه؟
_ بهراد دیگه، همون آقایی که با من اومد اینجا
_ نسبتش با شما؟
صداش خیلی آشنا بود اما نمیدونستم کجا شنیده بودم پس با تعجب و یکم ترس نگاهش کردم و آروم گفتم:
_ قرار بود ازدواج کنیم
با کنجکاوی به اون دونفر نگاه کرد و گفت:
_ نکنه اون آقایی که چند دقیقه پیش رفت رو میگه؟
چشمام از حدقه بیرون زد و با استرس گفتم:
_ رفت؟!
_ بله
_ کجا؟
_ نمیدونم والا، دیگه اینجا کاری نداشت که بخواد بمونه خب
_ یعنی چی که کاری نداشت؟
اینجا چخبره؟ بهراد کجا رفته؟
شونه هاش رو با بی تفاوتی بالا انداخت و

1401/12/21 23:15

همینطور که به مبل تکیه میداد، گفت:
_ شما رو به ما تحویل داد تا به شیخهایی که قراره امشب بیان اینجا بفروشیم دیگه

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_557

با این حرفش تمام سلولهای بدنم یخ زد و با وحشت یه قدم به سمت عقب رفتم.

یعنی...یعنی چی که بهراد رفته؟ من چرا حرفاشونو متوجه نمیشم؟
باورم نمیشه بهراد عوضی، کسی که اونطوری ادعا میکرد که از کاراش پشیمون شده..
الان اینطوری این بلا رو سر من آورده باشه!
باورم نمیشه به این سرنوشت زشت و کثیف دچار شده باشم...
از بهت بیرون اومدم و با ترس به سمت در خروجی دویدم اما هرچی در رو کشیدم باز نمیشد!
در رو قفل کرده بودن تا نتونم برم و این یعنی بیچاره شدم.

به سمتشون برگشتم که دیدم همشون سرشون رو روی زانوهاشون گذاشتن و دارن بلند بلند میخندن!
همین کارشون باعث شد بغض کنم و با ناامیدی به در تکیه دادم؛ حتما دارن به اینکه دارم واسه فرار تقلا میکنم میخندن چون میدونن هیچ راهی برای فرار کردن ندارم...
_ بیا اینجا بابا نترس
با شنیدن صدای بهراد سرم رو بلند کردم و با تعجب بهشون نگاه کردم که همون پسری که جدید بود، با خنده گفت:
_ صدام رو تغییر داده بودم تا یکم بخندیم
_ یعنی...یعنی چی؟
_ یعنی من بهرادم دیگه
با تعجب و با دقت بهش نگاه کردم و دستم رو روی دهنم گذاشتم.

این بهراد کجا و اون بهراد قبلی کجا؟!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_558

موهاش و چشماش دقیقا مثل من خاکستری شده بود و مدل ابروهاش رو عوض کرده بود و حتی وسط ابروش یه جای شکستگی کاملا طبیعی به وجود اورده بود و ریش و سیبیلش رو هم کامل زده بود!
_ خیلی عوض شدم نه؟
چند قدم به سمت جلو رفتم و گفتم:
_ خیلی
_ تو هم عوض که شدی هیچ خوشگل تر هم شدی
بدون اینکه چیزی بگم هی بهش نزدیکتر شدم تا مطمئن بشم که خودشه.

برای اولین بار تو عمرم تا این حد از اینکه بهراد اینجا بود خوشحال بودم و خدا رو تو دلم شکر میکردم!
وقتی دقیقا بهش رسیدم دستم رو روی صورتش گذاشتم و گفتم:
_ خودتی؟
_ خودمم بابا
_ خیلی عوضی که اذیتم کردی
_ ترسیدی؟
_ زیاد
_ ببخشید
دستم رو از صورتش جدا کردم و یه قدم به سمت عقب رفتم که سریع دستم رو گرفت و گفت:
_ کجا؟
_ هیچ جا
_ سپیده اون لحظه ای که فهمیدی من بهرادم و چشمات پر از شوق شد، من اون لحظه رو خیلی دوست داشتم
سرم رو پایین انداختم و پوزخندی زدم و گفتم:
_ ترانه
_ چی؟
_ کسی که جلوت ایستاده دیگه سپیده نیست، ترانه اس!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_559

با این حرفم لبخندی زد و گفت:
_ میبینم که خوب با این شرایط کنار

1401/12/21 23:15

اومدی!
_ راه دیگه ای هم دارم؟
_ آره راه دیگه ای هم داری
با تعجب نگاهش کردم که با دیدن بدجنسی تو چشماش اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم:
_ اگه منظورت شیخهای عربه که...
حرفم رو قطع کرد و با خنده گفت:
_ دقیقا منظورم همونان
_ ممنون میشم دیگه بیخیال این شوخی بشی، اوکی؟
_ اوکی
پوفی کشیدم و خواستم روی یکی از مبلها بشینم که با شنیدن صدای اون دختری که گریمم کرده بود بیخیال نشستن شدم و به سمتش برگشتم...
_ تا نیم ساعت دیگه کسی که قراره عقدتون کنه میرسه فقط قبلش شما بیایید تا من عکس شناسنامه هاتون رو حل کنم
بهراد دستش رو پشت کمرم گذاشت و گفت:
_ آره بریم که دیر نشه
بعد هم پشت سر اون دختره راه افتاد و منم دنبالش کشیده شدم.

وارد اتاقی که ته سالن بود شدیم که با دیدن تمام تجهیزات عکاسی ابروهام رو بالا انداختم و رو به اون دختره گفتم:
_ شما کارتون اینه نه؟!
پارچه ای که روی دوربین عکاسی بود رو برداشت و با تعجب گفت:
_ جانم؟
_ پرسیدم شما کارتون اینه نه؟ من اولش فکر کردم از دوستان بهرادید
لبخندی زد و همینطور که دوربین رو تنظیم میکرد، گفت:
_ از دوستان بهرادجانِ عزیز که هستیم ولی خب کارمونم همینه
_ از تجهیزاتتون کاملا مشخصه
بهراد دستش رو از پشت کمرم برداشت و موهاش رو جلوی آیینه مرتب کرد، بعد هم روی صندلی نشست و گفت:
_ اول عکس منو بگیر

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_560

منتظر کنار اتاق ایستادم تا کار بهراد تموم بشه و بعد منم رفتم روی صندلی نشستم تا ازم عکس بگیره.

_ عزیزم یکم سرت رو بالاتر بگیر
سرم رو بالاتر گرفتم و با بغض به دوربین نگاه کردم که عکس رو گرفت و وقتی که چک کرد و مطمئن شد که خوب شده، گفت:
_ حله عزیزم پاشو
_ تموم شد؟
_ آره گلم
از روی صندلی پاشدم که بهراد به سمت در رفت و گفت:
_ چقدر دیگه آماده اس؟
_ نهایت ده دقیقه دیگه
_ دمت گرم بابا دختر
لبخندی زد و با ذوق ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
_ دست کم گرفته بودی منو؟
_ نه ولی خب فکر نمیکردم انقدر سریع باشی و با کیفیت کار کنی
_ گفتم که کار ما حرف نداره
بهراد در اتاق رو باز کرد و گفت:
_ پولی هم که میگیرید حرف نداره ها!
دختره بلند زد زیر خنده و چیزی نگفت، بهراد هم با خنده دستش رو به سمتم گرفت و گفت:
_ بیا بریم قربونت برم
بدون اینکه چیزی بگم یا حتی تشکری از اون دختر بکنم، جلوتر از بهراد از اتاق بیرون رفتم و گفتم:
_ بهراد دستشویی کجاست؟
_ عادت کن بهم بگی حامد
_ خب حالا همون، گفتم دستشویی کجاست
با دستش به ته سالن اشاره کرد و گفت
_ اونجاست، همون در قهوه ای پر رنگه
سرم رو تکون دادم و به اون سمت رفتم و وارد دستشویی شدم و در رو

1401/12/21 23:15