رمان برزخ ارباب😍❤

96 عضو

بستم.

به در پشت سرم تکیه دادم و تو آیینه به چهره ای که نمیشناختم و به شدت برام غریبه بود نگاه کردم!
نفس پر از دردی کشیدم و آب دهنم رو تند تند قورت دادم تا اشکام جاری نشه.

داشتم خفه میشدم اما نمیتونستم نفس بکشم...
داشتم زیر بار این همه اتفاق سنگین له میشدم اما هیچکاری نمیتونستم بکنم...
داشتم میمردم اما مجبور بودم ادای زنده ها رو دربیارم!
شیر آب رو باز کردم و دستام رو شستم؛ دلم میخواست سرم رو زیر آب بگیرم اما اینکار مساوی بود با خراب شدن کل آرایشم پس به پاشیدن چند قطره به صورتم افاقه کردم و شیر آب رو بستم.

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_561

از دستشویی که بیرون رفتم، صدای آیفون خونه بلند شد و همزمان باهاش غوغایی تو دل من به پا شد!
تا چند لحظه ی دیگه قرار بود به عقد مَردی که زندگیم رو خراب کرده بود دربیام و برای همیشه با دیدن دوباره ی خونواده ام خداحافظی کنم و این یعنی اوج بدبختی...
اما خب از یه طرف هم خدارو شکر میکردم برای اینکه اون کابوس شیخهای عرب به واقعیت تبدیل نشده بود و حداقل فقط مجبور بودم بهراد رو تحمل کنم نه کَس دیگه ای رو...
_ عزیزدلم بیا اینجا
با شنیدن صدای بهراد از فکر بیرون اومدم و با قدمهای آروم و بی میل به سمتش رفتم؛ یکی از اون مَردهایی که اونجا در رو باز کرد و رو به بهراد گفت:
_ خودشه
_ خب خوبه
بهش که رسیدم دستم رو محکم گرفت و کنار گوشم گفت:
_ حواست باشه جلو این یارو به من نگی بهراد، بگو حامد، خب؟
سرم رو به نشونه ی باشه تکون دادم که دستم رو به سمت دهنش برد و بوسه ای بهش زد و گفت:
_ آفرین ترانه جان
پوزخندی زدم و چیزی نگفتم که همون لحظه کسی که قرار بود عقد بینمون رو بخونه وارد خونه شد و بلند سلام کرد.

همگی جواب سلامش رو دادیم، اونم اومد روی یکی از مبلها نشست و گفت
_ عروس و داماد شما هستید؟
بهراد همینطور که داشت به من نگاه میکرد، لبخندی زد و گفت:
_ بله
_ شناسنامه هاتون رو به من بدید و بفرمایید بشینید
همون لحظه اون دختره با سر و صدا از اتاق بیرون اومد و گفت:
_ شناسنامه هاشون اینجاست
و به سمتمون اومد و شناسنامه ها رو به اون مردِ داد و گفت:
_ بفرمایید
_ ممنونم، عروس و داماد بفرمایید بنشینید
بهراد به سمت مبل روبروییش رفت و نشست، منم کنارش نشستم و سرم رو پایین انداختم.

چه لحظه ی غمگین و دردناکی بود برای من!
لحظه ای که باید با لباس عروس پف دارم کنار کسی که عاشقش بودم نشسته باشم و مینا و خاله بالای سرم تور گرفته باشن و مامان در حال قند سابیدن باشه و بابا با نگاه حمایتگرش بهم نگاه کنه اما حیف که تمام این رویاهارو باید با خودم به

1401/12/21 23:15

گور میبردم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_562

_ هیچی
_ بهراد رو چندساله میشناسمش؛ درسته یه مدت تو کار خلاف و اینا افتاد اما پسر خوش قلبیه
نیشخندی به این حرفش زدم و با طعنه گفتم:
_ آره خیلی زیاد خوش قلبه!
_ بازم آرزو میکنم که خوشبخت بشید
_ ممنونم از لطفت
لبخندی بهم زد و به سمت بهراد رفت تا بهش تبریک بگه؛ منم شناسنامه هایی که روی میز بود رو برداشتم و بازشون کردم.
اولی که مال بهراد بود پس بستمش و به دومی نگاه کردم.

اسم ترانه مولایی و اون عکسی که از این چهره ی عجیب غریب و جدیدم گرفته شده بود، بهم دهن کجی میکرد!
ورق زدم و به صفحه ی دوم نگاه کردم و اینبار با دیدن اسم حامد زارع بغض کردم و زیرلب گفتم:
_ دیگه همه چیز تموم شد
_ تازه همه چیز شروع شده عزیزم
با شنیدن صدای بهراد چشمم رو از صفحه ی شناسنامه گرفتم و بهش نگاه کردم.

با لبخند مهربونی داشت نگاهم میکرد اما این لبخند از هر چیزی برای من دردناک تر بود!
_ بریم؟
_ بریم
شناسنامه ها رو ازم گرفت و بعد از اینکه از اون سه تا خداحافظی کرد، دستم رو گرفت و به سمت در خروجی رفت.

تو یه هاله ی مبهمی بودم و حتی از اون سه تا خداحافظی هم نکردم؛ همینطور دنبال بهراد کشیده شدم تا اینکه کلاً از خونه خارج شدیم.
نفس عمیقی کشید و با لبخند گفت:
_ چه هوای خوبی، تو این هوا فقط باید قدم زد
دستم رو از دستش بیرون کشیدم و آروم گفتم:
_ میشه بریم خونه؟
_ چرا؟ من میخواستم بریم یه جایی با هم غذا بخوریم که
_ میشه غذا رو بگیری اما بریم خونه بخوریم؟ حوصله ی بیرون موندن ندارم
_ باشه میریم خونه
_ ممنونم
چیزی نگفت و به سمت ماشینی که باهاش اومده بودیم و منتظر اونطرف خیابون ایستاده بود رفت و منم دنبالش رفتم.

به خیابون که رسید منتظرم ایستاد تا با همدیگه رد بشیم و وقتی که رد شدیم در ماشین رو باز کرد و گفت:
_ بفرمایید
حتی حوصله ی لجبازی رو هم نداشتم پس بدون اینکه چیزی بگم سوار شدم، اونم سوار شد و به راننده گفت:
_ حرکت کن

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_563

بعد از اینکه از یه رستوران دوتا پیتزا سفارش داد و خرید، بنا به خواسته ی من به سمت خونه رفتیم.
در خونه رو با کلید باز کرد و کنار ایستاد تا من برم داخل، خودش هم پشت سرم اومد تو و در رو بست.
درسته که کار زیادی نکرده بودم اما احساس خستگی شدیدی داشتم پس سریع به سمت مبلها رفتم و روی یکیشون نشستم.

با غم به لباس سفید و قشنگم نگاه کردم و زیر لب گفتم:
_ هنوز باورم نمیشه!
_ چیو باورت نمیشه؟
سرم رو با حواس پرتی بلند کردم و گفتم:
_ هان؟
_ گفتی هنوز باورت نمیشه
_ من

1401/12/21 23:15

گفتم؟
_ سپیده خوبی؟ چرا هذیون میگی؟
_ خوب؟ نه خوب نیستم!
یه چندلحظه ایستاد نگاهم کرد و بعد جعبه های پیتزا رو روی اپن گذاشت و اومدم کنارم روی مبل نشست و گفت:
_ سپیده من از بعد عقد یه تصمیمی گرفتم
تصمیمش برام هیچ اهمیتی نداشت؛ دیگه چی بدتر از اینی که الان هستم میخواست سرم بیاره؟
دیگه قرار بود چه اتفاقی برام بیفته و چه خبر بدی بهم برسه؟!
_ سپیده با توام!
از فکر بیرون اومدم، سرم رو بلند کردم و گفتم:
_ بله؟
_ میگم من یه تصمیمی گرفتم
_ چه تصمیمی؟
آرنجش رو روی زانوهاش گذاشت و آروم گفت:
_ من دلم نمیخواد آدم بدی باشم اما هستم، سعی میکنم خوب باشم اما نمیتونم، من...من اراده ام در برابر خوب بودن خیلی ضعیفه و همیشه شکست میخورم!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_564

به سمتش برگشتم و با کنجکاوی نگاهش کردم که ادامه داد:
_ من میدونم زندگی خیلیا رو خراب کردم، میدونم زندگی تو رو خراب کردم، همه ی اینارو میدونم اما...اما من تو رو بیشتر از اون چیزی که فکرشو بکنی دوستت دارم
با این حرفش پوزخندی زدم و گفتم:
_ تو من رو فقط بخاطر یه شباهت مسخره دوست داری
_ نه اینطور نیست
_ دقیقا همینطوره
_ شاید اولش اینطور بود اما الان نه، الان من تو رو بخاطر خودت دوست دارم نه شباهتی که با کَس دیگه ای داری!
نگاهم رو ازش گرفتم و با بغضی که داشت گلوم رو خفه میکرد، گفتم:
_ تو منو دوست داری بهراد؟
_ دارم سپیده، دارم
_ یه آدم عاشق، تنها چیزی که براش مهمه خوشبختی معشوقشه!
عاشق خودخواه نیست؛ عاشق زندگی کسی که دوستش داره رو نابود نمیکنه!
عاشق خودش رو به آب و آتیش میزنه تا بتونه معشوقش رو خوشحال کنه بهراد...
از روی مبل پاشد و با اعصاب خوردی مشغول راه رفتن توی سالن شد و گفت:
_ من نمیتونم تو رو دور از خودم تحمل کنم
_ منم نمیتونم تو رو نزدیک خودم تحمل کنم بهراد
از روی مبل پاشدم و از پشت لایه اشکی که تو چشمام جمع شده بود، گفتم:
_ تویی که میگی نمیتونی دوری من رو تحمل کنی، چطور میتونی اجازه بدی خونوادم دوری من رو تحمل کنن؟!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/12/21 23:15

پاسخ به

الان برزخ ارباب میزارم

مرسی عزیزم??

1401/12/21 23:18

سپاسگزارم دوستم

1401/12/21 23:41

پاسخ به

الان برزخ ارباب میزارم

یکدونه ای?????فداتم

1401/12/22 00:03

پاسخ به

♥️✨♥️✨♥️✨ #برزخ_ارباب #پارت_473 با تردید نگاهش کردم و گفتم: _ آره _ یکم دیر نگرانش شدی، کار از کار گ...

?

1401/12/22 07:30

پاسخ به

چون مي شناسمش . تنها . روز اولم فكر کنم اینجا دیدمش . پدرش هم اکثراً میاد و به شوهرت سر مي زنه. فكرم...

??

1401/12/22 11:50

پاسخ به

یکدونه ای?????فداتم

نشیییی جیگرر

1401/12/22 22:59

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_565

با دستش محکم به سینه اش زد و گفت:
_ اره من خودخواهم و نمیذارم تو از کنارم جُم بخوری؛ خونوادت واسه من مهم نیستن همونطور که خونواده ی خودم واسم مهم نیستن، خب؟
اشکای روی صورتم رو پاک کردم و با پوزخند گفت:
_ یهو هم یه روز صبح پاشدی دیدی من نفس نمیکشم
_ یعنی چی؟ این حرفا چیه میزنی؟
_ احتمال مُردن یه آدم مُرده، خیلی بیشتر از احتمال مُردن یه آدم زنده اس!
گیج نگاهم کرد و با اخم گفت:
_ فلسفی حرف نزن من حوصله ی فکر کردن ندارم
_ منم حوصله ی حرف زدن ندارم، میخوام برم بخوابم
اینو گفتم خواستم به سمت اتاق ته سالن برم که سریع به طرفم اومد و دستم رو گرفت و گفت:
_ وایسا
_ چیکارم داری بهراد؟ خسته ام بذار برم
_ من هنوز در مورد تصمیمم حرف نزدم
_ نمیخوام بدونم، نمیخوام زندگیم تلخ تر از اینی که هست بشه
دستش رو روی دوتا بازوهام گذاشت و گفت:
_ تلخ تر نمیشه، تصمیمم تو رو خوشحال میکنه سپیده
با تعجب یکی از ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:
_ خوشحالم میکنه؟
_ بله خیلی زیاد هم خوشحالت میکنه!
_ چیه که میتونه تو این موقیعت من رو خوشحال کنه؟ اصلا مگه دیگه چیزی هم هست که بتونه من رو خوشحال کنه؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_566

منتظر نگاهش کردم تا ببینم میخواد چی بگه که تو چشمام زل زد و گفت:
_ من تصمیم گرفتم تا زمانی که خودت نخوایی دیگه بهت دست نزنم، هروقت خودت، از ته ته دلت از اینکه با من باشی راضی بودی اون موقع بهت دست میزنم
با تعجب تو چشماش زل زدم تا ببینم حقیقت میگه یا داره اذیتم میکنه اما جز صداقت چیزی تو چشماش ندیدم پس گفتم:
_ داری راست میگی؟
_ راست میگم
_ اذیتم که نمیکنی بهراد؟
_ اذیتت نمیکنم
_ نمیتونم باور کنم، از بس اذیتم کردی نمیتونم قبول کنم که الان میخوایی بهم کمک کنی!
پوزخند تلخی زدم و دستاش رو از دور بازوهام برداشت و گفت:
_ یعنی من در این حد آدم بدی ام؟
یه قدم ازش دور شدم و با اخم گفتم:
_ ادای آدمای مظلوم رو درنیار بهراد، خودت بهتر از من میدونی که تنها صفتی که بهت نمیخوره مظلوم بودنه!
دستاش رو به نشونه ی تسلیم بالا گرفت و گفت:
_ باشه حق با توئه اما من فعلا این تصمیم رو گرفتم، جدی هم گرفتم!
_ قول میدی؟ قول میدی تا خودم نخوام حتی نزدیکم نشی؟
_ اره قول میدم
دستام رو بغل کردم و با جدیت گفتم:
_ پس من میخوام شبا تو یه اتاق دیگه بخوابم
_ نه به اینکار نه راضی هستم و نه اجازه میدم
_ دیدی گفتم داری دروغ میگی؟
_ دروغ نمیگم اما نمیتونم تحمل کنم که بری تو یه اتاق دیگه بخوابی

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/12/23 10:54

دو پارت جدید ☝?

1401/12/23 10:55

?

1401/12/23 11:23

سلام
پارت جدید برزخ ارباب رو میزارید ممنون?

1401/12/23 19:13

سلام خانما ?

احتمالا شا هم خیلی روزا رو از دست دادید و به دلایل مختلف نتونستید برید آتلیه?نه برای خودتون نه کوچولوهای نازتون و حسرتش مونده به دلتون
ولـــــــــــــــــــــــی☺️
نگران نباشید فقط کافیه یه عکس بدید تا اون روزا رو براتون دوباره برگردونم با هر تمی که شما بخواین کــــــــاملا حرفه ای با بیش از3سال سابقه کار❤️


منتظر حضور گرمتون هستم.♨️
برای دیدن نمونه کارام وارد گروه زیربشید?



"لینک قابل نمایش نیست"

1401/12/23 20:33

سلامم عشقاا

1401/12/23 22:27

چهارشنبه سوریتون مبارکککک

1401/12/23 22:27

???????

1401/12/23 22:27

پاسخ به

چهارشنبه سوریتون مبارکککک

همچنین

1401/12/24 14:07

رمان برزخ ارباب نمیزارید؟

1401/12/24 14:08

پاسخ به

رمان برزخ ارباب نمیزارید؟

⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕

1401/12/24 16:55

سلام خوبین جیگرا

1401/12/24 18:10

بریم ادامه برزخ ارباب بخونیم؟

1401/12/24 18:10

الان میزارم براتون

1401/12/24 18:11

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_567

پوفی کشیدم و خواستم برم چون حوصله ی اراجیفش رو نداشتم اما دوباره بازوم رو گرفت و سریع گفت:
_ تو یه اتاق میخوابیم اما نه روی یه تخت؛ دوتا تخت یه نفره تو دوتا گوشه ی اتاق میذارم، خوبه؟
نگاهم رو از انگشتاش که محکم دور دستم پیچیده بود گرفتم و گفتم:
_ اینطوری خوبه البته اگه سر قولت بمونی
_ گفتم که میمونم
_ ببینیم و تعریف کنیم آقا بهراد
_ هم میبینیم و هم تعریف میکنیم سپیده خانم
دستم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
_ حالا میتونم برم بخوابم؟ باور کن چشمام دیگه باز نمیشه دارم میمیرم از بی خوابی
_ بخوابی؟ پس پیتزاها چی؟
یه نگاه به جعبه های پیتزا انداختم و با بی میلی گفتم:
_ نه گرسنه ام نیست
_ یعنی چی که گرسنه ات نیست؟ تا یک ساعت پیش گرسنه ات بود
_ نه من هیچ حرفی از غذا نزدم، تو غذا میخواستی
به سمت جعبه های پیتزا رفت و گفت:
_ آره خب من میخواستم و الانم به شدت گشنمه جوری که روده کوچیکه داره روده بزرگه رو میخوره
شونه هام رو با بی تفاوتی بالا انداختم و گفتم:
_ خب برو بشین پیتزات رو بخور
_ تو هنوز بعد از این همه وقت نمیدونی من از تنها غذا خوردن بدم میاد؟
_ الان چه کمکی از دست من برمیاد؟
_ اینکه بیایی بشینی کنارم و با هم غذا بخوریم بعد بریم بگیریم بخوابیم

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_568

چون نرم شده بود منم یکم ترسم ریخته بود پس اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم:
_ اما من میخوام که برم بگیرم بخوابم و میرم
با شنیدن این حرفم و لحن لجبازم از روی مبل پاشد و گفت:
_ چی گفتی؟
ناخودآگاه یه قدم به سمت عقب رفتم و گفتم:
_ من؟
_ آره تو
_ گفتم که میخوام برم بخوابم
اومد جلوم ایستاد و با اخم و عصبانیت گفت:
_ دفعه آخرت باشه که صدات رو برای من بلند میکنی وگرنه از اون تصمیمی که گرفتم پشیمون میشم، فهمیدی؟
آب دهنم رو قورت دادم و برای اینکه یوقت عصبانی نشه و از تصمیمش پشیمون نشه، با لحن آرومی گفتم:
_ من فقط خوابم‌ میومد، همین
_ منم گفتم بیا بشین با هم غذا بخوریم، همین
_ خیلی خب میام
لبخند موفقیت آمیزی زد و گفت:
_ حالا شد، بریم؟
_ بریم
به سمت مبلها رفت، منم پشت سرش رفتم و روی مبل تک نفره ای نشستم تا نتونه کنارن بشینه.
یکی از جعبه های پیتزا رو به سمتم گرفت و گفت:
_ بفرمایید
جعبه رو ازش گرفتم و زیرلب طوری که خودمم به زور شنیدم گفتم " مرسی "
در حعبه اش رو باز کردم و یه پیتزا از داخلش برداشتم و با بی میلی یه گاز بهش زدم.
_ خوشمزه اس؟
به بهراد که داشت با اشتها پیتزاش رو میخورد نگاه کردم و گفتم:
_ بد نیست
_ بد نیست؟ معرکه اس معرکه!

|?| ✨??「

1401/12/24 18:11

????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_569

بعد از اینکه پیتزامون رو خوردیم بالاخره بهراد رضایت داد که بریم کپه ی مرگمون رو بذاریم.
خودش به سمت اتاق رفت و منم پشت سرش رفتم؛ در رو که باز کرد کنار ایستاد تا برم تو اما من بدون اینکه به داخل نگاه کنم، گفتم:
_ هنوز که قضیه ی تخت ها رو حل نکردی
_ چرا دیگه کلاً قبل از اینکه به تو بگم اینکار رو کردم
اینبار با دقت به داخل نگاه کردم و با دیدن دوتا تخت یک نفره ای که از هم کاملاً دور بودن، نفس راحتی کشیدم و رفتم داخل.
به سمت تختی که سمت راست بود رفتم و روش نشستم و گفتم:
_ بهراد یه سوال؟
بهراد در اتاق رو بست و رفت جلوی آیینه ایستاد و مشغول باز کردن کرواتش شد و گفت:
_ بپرس سوالتو
_ چیشد که این تصمیم رو گرفتی؟
از داخل آیینه نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
_ چون دیگه خسته شدم از این عشق یکطرفه، میخوام منتظر بمونم تا تو هم عاشقم بشی
سرم رو پایین انداختم و زیرلب گفتم:
_ من هیچوقت عاشقت نمیشم
_ چیزی گفتی؟
_ آره گفتم من عاشقت نمیشم
کرواتش رو روی میز انداخت و همینطور که دکمه های بولیزش رو باز میکرد، گفت:
_ میشی، البته میدونم که طول میکشه
جوابی به این حرفش ندادم و بجاش گفتم:
_ من میخوام یه کاری بکنم
_ چیکار؟
از روی تخت پاشدم و با لحنی که سعی میکردم کاملا آروم و تاثیرگزار باشه، گفتم:
_ من میخوام از حال پدر و مادرم با خبر بشم، از زنده بودنشون
_ خب؟
_ میخوام بهشون زنگ بزنم و صداشون رو بشنوم
ابروهاش رو بالا انداخت و با اخم گفت:
_ اصلا راه نداره
_ یعنی چی که راه نداره؟ چرا؟!
_ با تلفن خیلی راحت ردمون رو میزنن
_ خب بریم بیرون از خونه زنگ بزنم
_ رد کشوری که داخلش هستیم رو میزنن
دستام رو تو هم گره کردم و با استرس گفتم:
_ خیلی خب زنگ بزنیم اما من حرفی نمیزنم و فقط صداشون رو میشنوم
_ الان برای ما هر ریسکی اشتباهه!
پوفی کشیدم و با کلافگی گفتم:
_ ای بابا خب اصلا تو پشت تلفن حرف بزن و الکی بگو که مثلا منزل فلانی، اینطوری نه کسی شک‌ میکنه و نه ردمون رو میزنن...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_570

بدون اینکه چیزی بگه فقط نگاهم کرد؛ منم با اینکه آدم التماس کردن نبودم اما فقط بخاطر اینکه مطمئن بشم حال خونواده ام خوبه و خیالم راحت بشه؛ کف دستام رو به هم چسبوندم و گفتم:
_ لطفا، خواهش میکنم اینکار رو بکن
_ خیلی خب باشه اما با تلفن خونه نمیزنیم
_ باشه پاشو بریم بیرون زنگ میزنیم بهشون
بی توجه به حرفم روی تختش دراز کشید و پتو رو روی خودش کشید، منم متعجب از این حرکتش گفتم:
_ چرا خوابیدی پس؟! من میگم بریم بی...
حرفم رو قطع کرد و با

1401/12/24 18:11