رمان برزخ ارباب😍❤

96 عضو

میکنه، یه فیلم خفن ببینیم با همدیگه؟
با اینکه حوصله ی فیلم دیدن نداشتم اما قبول کردم.
_ آره حتما، ببینیم
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
از روی مبل پاشد و گفت:
_ چه سبکی ببینیم؟
_ هرچی شما دوست داری
_ طنز ببینیم؟
_ ببینیم
به طرف میز تلویزیون رفت و چندتا سیدی از داخل کشو
درآورد.
همشون رو روی زمین ریخت و با دقت بهشون نگاه کرد.
_ خب کدوم خنده دار تره؟
یه چندلحظه بین همشون گشت و آخر یکی رو انتخاب کرد.
_ آهان این خوبه، از اول تا آخر میخندی
همشون رو جمع کرد و اون یکی رو توی دستگاه گذاشت.
دوباره اومد کنار من نشست و با هیجان گفت:
_ فیلمش محشره
_ ایرانیه؟
_ نه هندی
لبخندی زدم و آروم گفتم:
_ هندی؟
_ آره باباجان اما طنزه
_ خب خوبه
فیلم شروع شد؛ با هر صحنه اش بابا بلند بلند میخندید و من از صدای خنده های اون لبخند روی لبهام. مینشست.
خوشحالم که میتونم با چشمای خودم لبخند و خنده از ته دل بابام رو ببینم‌.
خوشحالم که میتونم طعم دستپخت خوشمزه ی مامانم رو بچشم.
خوشحالم که دوباره زندگی به خونمون برگشته
_ این بازیگره خیلی مشهوره
با اینکه اصلا حواسم به فیلم نبود اما سرم رو تکون دادم و گفتم:
_ آره دیدمش
تا آخر فیلم لذت بردم از صدای خنده ی قشنگ بابا و توی دلم خداروشکر کردم.
تیتراژ پایانی که پخش شد بابا لبخند به لب از روی مبل پاشد و گفت:
_ قشنگ بود؟
_ خیلی
_ میدونستم خوشت میاد برای همین اینو گذاشتم
_ ممنونم
به طرف تلویزیون رفت تا سیدی رو از داخل دستگاه دربیاره که همون لحظه صدای مامان بلند شد.
_ ناهار آماده اس، بیایید
جفتمون با طرف آشپزخونه رفتیم؛ از داخل سالن هم بوی خوب لازانیاهای معروف مامان رو میشد حس کرد!
_ لازانیا پختی مامان؟
ظرف غذا رو وسط میز گذاشت و با لبخند گفت:
_ آره عزیزم، چون تو دوست داشتی
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
ناهار رو هم در کنار هم خوردیم و بعد وقتی مامان بابا رفتن تا یکم استراحت کنن، من دوباره به اتاقم پناه بردم.
خوابم نمیومد اما دلم میخواست بخوابم.
پتو رو تا گلوم بالا کشیدم و چشمام رو بستم...
نمیدونم چقدر گذشته بود اما قطعا زیاد گذشته بود.
هرکاری میکردم خوابم نمیبرد!
پتو رو یکم‌ پایین تر کشیدم و گوشی رو از کنار تخت برداشتم.
روشنش کردم تا برم داخل اینستا اما با دیدن اسم اسی که از کیمیا اومده بود، بیخیال اینستا شدم.
پیامش رو باز کردم، نوشته بود که: " سلام عزیزم خوبی، بهم زنگ بزن در دسترس شدم "
ده دقیقه ی پیش این پیام رو فرستاده بود و من بخاطر سایلنت بودن گوشی ندیده بودم پس سریع باهاش تماس گرفتم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم.
_ الو؟
_ سلام
_ سلام سپیده جان خوبی؟
_ چه خوب که شناختی
_ مگه میشه نشناسم
با

1402/01/16 12:55

یادآوری دوران مدرسه، لبخند کمرنگی زدم و گفتم:
_ خوبی
_ خوبم قربونت
_ تونستی مطب بزنی بالاخره؟
_ تو از کجا میدونی عزیزم؟
_ مینا گفت بهم، البته الان نگفت
پوزخندتلخی زدم و آروم گفتم:
_ یکسال و خورده ای پیش گفت
_ آره بابا مجوز گرفتم و تقریبا یک ساله که مطب زدم
_ خب
خوشحالم برات
_ مرسی قربونت برم، تو چی؟ تو چه مرحله ای هستی؟
زانوهام رو توی شکمم جمع کردم.
_ من فعلا هیچی
_ چرا پس؟
من و مینا و کیمیا توی چهارسال دبیرستان با هم خیلی صمیمی بودیم اما بعد از کنکور اون دانشگاه اصفهان آورد و همین باعث شد رابطه مون کمرنگ بشه!
_ طولانیه، راستش یه کمکی ازت میخواستم
_ چه کمکی
_ اینکه یه وقت بهم بدی
صداش متعجب شد...
_ وقت؟ وقتِ چی؟
_ وقت برای مشاوره
_ برای کی؟
_ خودم
_ چرا عزیزدلم؟ اتفاقی افتاده؟
_ حالا باید بیام اونجا تا صحبت کنیم
@Leeilonroman
❤رمان وکلیپ❤:
#برزخ‌ارباب
_ باشه گلم حتما بیا
_ خب اولین نوبت خالی که داری کِیه؟
_ تو فردا بیا من خودم بین مراجعه کننده هام بهت نوبت میدم
_ مشکلی پیش نمیاد؟
_ نه عزیزم چه مشکلی؟
پاشدم روی تخت نشستم و به بالشتم تکیه دادم.
_ باشه پس لطف کن آدرس مطبت رو برام اس ام اس کن
_ حتما
_ بازم ممنونم
_ خواهش میکنم
_ خداحافظ
_ خدانگهدارت
گوشی رو قطع کردم و روی پاتختی گذاشتمش.‌
صداش پر از آرامش بود و از اینکه باهاش حرف زده بودم احساس خوبی داشتم.
امیدوارم جلساتی که قراره برام بذاره تاثیر داشته باشه و بتونه حالم‌ رو بهتر کنه...
_ سپیده؟ دخترم؟
با شنیدن صدای مامان سریع چشمام رو باز کردم.
عادت کرده بودم که آگاهانه بخوابم!
یعنی حتی زمانی که خواب بودم، بیدار بودم!
_ صبحت بخیر
خمیازه ای کشیدم و پاشدم نشستم.
_ صبح بخیر
_ پاشو مادر، تو مگه مهمون دعوت نکردی؟ پس چرا گرفتی خوابیدی؟
چشمام درشت شد؛ به کل فراموش کرده بودم.
_ ساعت چنده
_ هشت
_ چند میان؟
_ خودت گفتی نُه
نفس راحتی کشیدم و گفتم:
_ خب خداروشکر وقت دارم
_ آره
پتو رو از روم کنار زدم و پاشدم.
_ کاری ندارم که، فقط لباسامو عوض کنم
مامان چپ چپ نگاهم کرد.
_ فقط؟
_ آره دیگه
_ پاشو برو قشنگ یه دوش بگیر، لباساتو عوض کن، یکم به خودت برس، خوشگل کن
بی حال روی صندلی میز آرایشم نشستم.
_ اصلا حال ندارم
_ بیخود
_ بخدا میگم‌ مامان
_ قسم نخور، پاشو
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
دستم رو گرفت و به زور از روس صندلی بلندم کرد و به طرف حموم هولم داد.
_ بدو ببینم تنبل
وارد حموم شدم و بالاخره تسلیم شدم.
_ باشه مامان باشه
_ حولت رو میذارم پشت در
_ مرسی
در حموم رو بستم و سریع لباسام رو درآوردم.
دوش آب رو باز کردم و زیرش ایستادم.
قطره های آب پایین ریختن و روی بدنم فرود اومدن؛
از

1402/01/16 12:55

برخوردشون با پوستم احساس خوبی بهم دست داد...
انگار کم کم داشتم با حسهای خوب آشنا میشدم...
انگار کم کم داشتم میفهمیدم زندگی هنوزم قشنگیهای خودش رو داره...
لبخند کمرنگی روی لبم نشست؛ رفتم جلوی آیینه ایستادم و تا لبخندم رو ببینم اما به جای لبخند یه چیز دیگه دیدم.
لبخند هرچند کمرنگ روی لبم، جاش رو به اخم بین ابروهام و بغض توی گلوم داد!
چشمم افتاد به گردنم و سینه ام؛ پر از خراش بودن.
جای انگشتای بهراد هنوز روی تنم مونده بود و من انتظار داشتم که جای زخمایی که تو قلب و مغزم بود از بین بره!
آهی کشیدم و نگاهم رو از آیینه گرفتم.
چرا تا احساس میکنم که حالم داره خوب میشه یه اتفاقی میفته و تمام اون حس بد رو از بین میبره؟
چرا هرکاری میکنم نمیتونم از مرداب گذشته ام بیرون بیام و هر روز بیشتر داخلش فرو میرم؟
دوش آب رو بستم و به
طرف در رفتم؛ به اندازه ی کافی زمان برای اینکه بخوام بشینم به غم و غصه هام فکر کنم رو نداشتم!
در رو باز کردم و حوله ای که مامان برام پشت در گذاشته بود رو برداشتم.
خودم رو خشک کردم و اینبار دیگه به بدنم نگاه نکردم تا بیشتر از این اعصابم خورد نشه.
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
از حموم بیرون رفتم؛ یه نگاه به ساعت انداختم، ده دقیقه به نُه بود!
سریع موهام رو سشوآ کشیدم و و دم اسبی بالای سرم بستم.
در کمد لباسم رو باز کردم، به لباسایی که همشون این همه مدت بی استفاده توی کمد افتاده بودن نگاه کردم.
چشمم افتاد به بیلر طوسی رنگم که قبلا با یه لباس آستین بلند صورتی میپوشیدمش.
سریع از داخل کمد برداشتمش و جلوی آیینه ایستادم.
این لباس رو میلاد روز دختر برای من و مینا خریده بود.
نمیدونم چرا اما دلم خواست که بپوشمش، پس سریع حوله ام رو درآوردم و لباسارو پوشیدم.
یه روسری صورتی رنگ کوتاه هم دور موهام بستم اما آرایش نکردم.
گوشیم رو از روی تخت برداشتم و به طرف در رفتم.
یهویی در رو باز کردم و خواستم برم بیرون اما به جای اینکه من برم بیرون، میلاد پرت شد داخل!
نمیدونم چرا به در تکیه داده بود و با باز شدن در تمرکز خودش رو از دست داد و توی بغل من پرت شد!
منم که تکیه گاهی نداشتم، لباس اونو محکم گرفتم تا مثلا خیر سرم روی زمین نیفتم اما بدتر شد و محکم روی زمین افتادم و میلاد هم افتاد روم
کمرم محکم به زمین خورد و رسماً داغون شدم.
خواستم دستم رو روی کمرم بذارم که تازه فهمیدم چیشده!
سریع چشمام رو باز کرد و با بهت به صورت میلاد که توی دو میلی متریم بود نگاه کردم.
@leeilonroman

#برزخ‌ارباب
زبونم‌بند اومده بود و نمیدونستم چی بگم فقط اینو میدونستم که وزن سنگینش واقعا داشت لهم میکرد.
زبونم رو روی لبهای

1402/01/16 12:55

خشکم کشیدم و آروم گفتم:
_ میلاد
_ جانم
با خجالت نگاهم رو از نگاه خیره اش گرفتم و آرومتر گفتم:
_ میشه پاشی؟
انگار اونم تازه متوجه ماجرا شد چون کل صورتش قرمز شد.
_ چیزه نمیتونم
لبم رو گاز گرفتم و با خجالت چشمامو بستم.
_ سپیده دستاتو بردار، نمیتونم
دستامو؟ مگه دستای من کجاست؟ دستام که همینجا کنارم...
لبم رو محکم تر باز کردم و بخاطر این همه *** بودنم چهارتا فحش درست حسابی به خوددم دادم!
عین احمقا دستام رو دور گردنش محکم حلقه کرده بودم و هی ازش میخواستم که پاشه...
سریع دستام رو باز کردم و اونم از روم پاشد.
کمرم درد میکرد اما احساس خجالتی که داشتم خیلی بیشتر از دردم بود!
_ دستتو بده به من
بدون اینکه به چشماش نگاه کنم، دستم رو توی دستش که جلوم گرفته بود گذاشتم و به کمکش از روی زمین پاشدم.
دستم رو روی کمرم گذاشتم و روی تخت
نشستم.
_ ببخشید واقعا معذرت میخوام سپیده
سکوت کردم...
_ کمرت خیلی درد میکنه؟
باز هم سکوت...
_ سپیده؟
با حواس پرتی نگاهش کردم و گیج گفتم:
_ بله؟
_ گفتم کمرت خیلی درد میکنه؟
_ نه خیلی، یکم
به فرش ضخیم روی زمین اشاره کردم.
_ خداروشکر اینجا فرش بود
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
چندلحظه ای سکوت کل اتاق رو فرا گرفت تا اینکه میلاد دوباره شکستش...
_ ببخشید، من...من فقط منتظر بودم که بیایی بیرون
همینطور که سرم پایین بود آروم گفتم:
_ اشکال نداره
_ بازم معذرت میخوام
سرم پایین بود اما عقب عقب رفتنش رو دیدم.
_ راستی...
ناخودآگاه سرم رو بلند کردم و با خجالت نگاهش کردم.
_ بله؟
_ لباست خیلی بهت میاد
قرمز شدن صورتم رو به خوبی احساس کردم و خداروشکر اون منتظر نموند که خجالت من رو ببینه و سریع در رو بست و رفت.
به محض بسته شدن در اتاق نفس راحتی کشیدم.
داشتم از خجالت میمردم؛ هیچوقت نشده بود که یه همچین اتفاقی بیفته و الان...
وای خدا حالا چطوری تو چشماش نگاه کنم؟ چی بگم؟
جلوی آیینه ایستادم و به خودم نگاه کردم.
دستم رو روی لپام گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم.
چرا اینطوری میکنی؟ تقصیر تو نبود که دیوونه!
لبم رو گاز گرفتم، تقصیر من نبود اما خب خجالت میکشیدم.
خوبه نرم بیرون و همینجا بمونم اما...اما آخه اینطوری ضایع تره که!
بعد از کلی راه رفتن توی اتاق و خجالت کشیدن؛ تصمیم گرفتم که برم بیرون و عادی رفتار کنم.
بالاخره یه اتفاق بود که افتاد و تموم شد و رفت.
از اتاق بیرون رفتم و آروم از پله ها پایین رفتم.
صداشون از حیاط میومد پس به اون سمت رفتم.
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
مامان و خاله توی آلاچیق نشسته بودن و داشتن جوجه به سیخ میکشیدن.
بابا داشت منقل رو آماده میکرد و مینا و میلاد هم داشتن والیبال بازی میکردن.
همونجا

1402/01/16 12:55

کنار در ایستادم و نفس راحتی کشیدم.
_ خدایا شکرت
فکرشم نمیکردم یه روزی بتونم دوباره این صحنه رو ببینم اما دیدم!
_ سپیده؟ چرا اونجا ایستادی بیا دیگه
با شنیدن صدای مینا از فکر بیرون اومدم و از پله ها پایین رفتم.
_ سلام خاله
_ سلام عزیز دلم خوبی؟
_ ممنون خوش اومدید
با اینکه خجالت میکشیدم اما به اجبار به طرف مینا و میلاد رفتم.
مینا با ذوق توپ رو روی زمین انداخت و اومد بغلم کرد.
_ سلام عشق من، خوبی؟ دلم برات تنگ‌ شده بودا
لبخند کمرنگی زدم و دستم رو دور کمرش حلقه کردم.
_ سلام مینا
ازم جدا شد و با اخم نگاهم کرد.
_ چیه؟
یکی محکم زد پس گردنم و با حرص گفت:
_ تازه میپرسه چیه! این همه دارم بهت ابراز علاقه میکنم بعد با یه لحن یُبس وار فقط میگی سلام مینا؟
ناخودآگاه آروم خندیدم.
_ خوب چی بگم؟
_ قشنگ ابراز علاقه کن بهم
_ عزیزم خوبه؟
_ هی بد
نیست
@leeilonroman

#برزخ‌ارباب
نگاهم رو ازش گرفتم و مثلا برای عادی جلوه دادن اوضاع، بدون اینکه مستقیم به چشماش نگاه کنم گفتم:
_ خوبی میلاد
_ قربونت تو خوبی؟
_ ممنون
مینا دوید رفت توپ رو آورد و گفت:
_ بیایید بازی
_ نه من همینطوری راحتم، شما دوتا بازی کنید
بازوم‌ رو محکم گرفت.
_ کجا خانم؟ تو هم باید بیایی
_ نه مینا
_ نه و کوفت، تو هم میایی همینه که هست
_ آخه من که بلد نیستم
توپ رو به زور توی دستام جا داد و گفت:
_ غلط کردی، اون همه قبلا با هم بازی میکردیم
_ آره ولی خیلی وقته بازی نکردم یادم رفته
_ یادت نرفته شروع کن
به اجبار قبول کردم؛ حوصله نداشتم اما از طرفی دلم نمیخواست حرفش رو زمین بندازم.
_ باشه
_ آفرین، خب حالا یه مثلث تشکیل بدید ببینم
دستام رو بالا گرفتم و توپ رو  به طرف مینا پرتاب کردم و اینطوری بازیمون شروع شد.
مثل اینکه هنوز یادم نرفته بود چون که ضربه ها رو به راحتی میگرفتم.
هرچی میگذشت بیشتر گرم تر میشدم و هیجانم بیشتر میشد.
دیگه به جایی رسیدیم که کامل غرق بازی شده بود و همه چیز رو فراموش کرده بودم...
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
_ بچه بیایید ناهار آماده اس
با هیجان آخرین ضربه رو محکم به طرف در پرتاب کردم.
مینا به طرفم اومد و دستش رو دور شونه ام انداخت.
_ دیدی یادت نرفته بود؟
_ آره
_ خوب بود؟
_ خیلی
با خوشحالی لبخندی زد و زیرلب گفت:
_ خداروشکر
میدونم همه ی اینکارارو برای این میکرد که من خوشحال باشم و من چقدر خوشحال بودم که یه همچین دوستی داشتم!
_ برید دستاتونو بشورید و بیایید
_ دستامون تمیزه
_ من بودم اون موقع تاحالا توپ بازی میکردم پس؟
مینا پقی زد زیر خنده و گفت:
_ مامان توپ بازی چیه؟ والیباله والیبال
_ حالا هرچی برید دستاتونو بشورید
به طرف شیرآبی که سمت چپ حیاطمون

1402/01/16 12:55

بود رفتم و بازش کردم.
دستام رو خوب شستم و چندبارم به صورتم آب پاشیدم تا یکم از گرمایی که داشت کلافه ام میکرد کمتر بشه.
_ سپیده؟
با شنیدن صدای میلاد از کنار شیرآب پاشدم.
_ جانم
_ من...من بازم عذرخواهی...
حرفش رو قطع کردم.
_ عذرخواهی لازم نیست، دیگه در موردش حرف نزنیم لطفا
_ باشه هرچی تو بگی
لبخند کوتاهی زدم و سریع از اونجا دور شدم.
قبلا میلاد برام یه همسایه بود، یه آشنا، یه دوستِ بچگی و همیشه کلافه میشدم از اینکه میدونستم دوستم داره
اما از اونروزی که بخاطر من جونش رو به خطر انداخت و اونکارارو کرد به کل حسم درموردش عوض شد!
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
انگار برام مهم تر شده بود و دیگه کلافه نبودم از اینکه دوستم داره بلکه خوشحال بودم
که یکی هست که حاضره بخاطر من جونش رو به خطر بندازه...
_ بیا اینجا بشین سپیده
صدای بابا من رو از عالم
فکر و خیال بیرون کشید.
_ چشم
رفتم کنارش نشستم و یه جوجه از داخل سفرع برداشتم.
مثل قبلنا همونطوری داغ داغ خوردمش‌.
_ عه تو هنوزم جوجه رو داغ میخوری و دهنت نمیسوزه؟
_ چیه؟ نکنه حسودیت میشه میناخانم؟
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
_ آخه به چی حسودی کنم؟
لبخندی زدم و چیزی نگفتم؛ ناهار با خنده و خوشی سپری شد.
بابا همش واسم جوجه مینداخت و به اعتراضامم توجهی نمیکرد.
فکر کنم لاغرشدنم خیلی ناراحتشون کرده بود چون توی همین دو روزی که اومده بودم، تا وقت میاوردن مجبورم میکردن که یه چیزی بخورم.
مینا غذاش که تموم شد از سر سفره پاشد و گفت:
_ سپیده میلاد پاشید
یکم نوشابه خوردم و قبل از اینکه مامان بابا دوباره به زور بهم غذا بدن، از جلوی سفره کنار رفتم.
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
_ پاشیم چیکار کنیم؟
_ ادامه ی بازی
_ والیبال؟
_ آره
_ نه بابا خسته شدیم
کتفمو گرفت و به زور از روی زمین بلندم کرد.
_ پاشو ببینم پاشو، خسته شدم و این حرفا نداریم که
_ مینا واقعا خسته شدم
چپ چپ نگاهم کرد که همون لحظه میلاد هم گفت:
_ منم خسته شدم
_ ای نامردا، دست به یکی کردید؟
_ نه
_ عه خب من حوصلم میره
_ یکار دیگه میکنیم
_ چیکار آخه؟
از روی زمین پاشد و گفت:
_ حالا تصمیم میگیریم دیگه
سه تایی به طرف آلاچیق رفتیم و داخلش نشستیم.
_ چیکار کنیم؟
میلاد یه مشت آروم به بازوی مینا زد.
_ چته مینا؟ هی چیکار کنیم چیکار کنیم راه انداختی
مینا دستش رو روی بازوش گذاشت و با حرص گفت:
_ خیلی وحشی!
_ آروم زدم
_ اما من دردم گرفت
_ خب تو سوسولی
_ من سوسول نیستم تو وحشی
_ باشه
با لبخند توی سکوت به بحث کردنشون نگاه میکردم و هیچی نمیگفتم.
_ به من‌ میگی باشه؟ یعنی حوصله ی حرف زدن با منو نداری؟
_ دقیقا
_ خیلی خری میلاد
_ کسی با برادر بزرگترش اینطوری

1402/01/16 12:55

حرف میزنه؟
مینا یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
_ بزرگی که به سن و شناسنامه نیست
میلاد پوزخندی زد.
@Leeilonroman
❤رمان وکلیپ❤:
#برزخ‌ارباب
_ پاشیم چیکار کنیم؟
_ ادامه ی بازی
_ والیبال؟
_ آره
_ نه بابا خسته شدیم
کتفمو گرفت و به زور از روی زمین بلندم کرد.
_ پاشو ببینم پاشو، خسته شدم و این حرفا نداریم که
_ مینا واقعا خسته شدم
چپ چپ نگاهم کرد که همون لحظه میلاد هم گفت:
_ منم خسته شدم
_ ای نامردا، دست به یکی کردید؟
_ نه
_ عه خب من حوصلم میره
_ یکار دیگه میکنیم
_ چیکار آخه؟
از روی زمین پاشد و گفت:
_ حالا تصمیم میگیریم دیگه
سه تایی به طرف آلاچیق رفتیم و داخلش نشستیم.
_ چیکار کنیم؟
میلاد یه مشت آروم به بازوی مینا زد.
_ چته مینا؟ هی چیکار کنیم چیکار کنیم راه انداختی
مینا دستش رو روی بازوش گذاشت و با حرص گفت:
_ خیلی وحشی!
_ آروم زدم
_ اما من دردم گرفت
_ خب تو سوسولی
_ من سوسول نیستم تو وحشی
_ باشه
با لبخند توی سکوت به بحث کردنشون نگاه میکردم و هیچی نمیگفتم.
_ به من‌ میگی باشه؟ یعنی حوصله ی حرف زدن با منو نداری؟
_ دقیقا
_ خیلی خری میلاد
_ کسی با برادر بزرگترش اینطوری حرف میزنه؟
مینا یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
_ بزرگی که به سن و شناسنامه نیست
میلاد پوزخندی زد.
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
_ پس به چیه خانم فیلسوف؟
_ به عقل، به هوشه آقا
_ که اونم تو نداری
_ حتما تو داری!
_ دقیقا
دیگه نتونستم ساکت بمونم و ناخودآگاه محکم کوبیدم روی میز!
_ چقدر بحث میکنید، بسه مغزمو خوردید
جفتشون همزمان ساکت شدن و برگشتن با تعجب بهم نگاه کردن.
منم اخمام رو توی هم کشیدم و طلبکارانه گفتم:
_ چیه؟ بد نگاه میکنید!
مینا با تعجب نگاهم کرد.
_ تو این چند روزه انقدر مظلوم بودی که فکر نمیکردم هنوز اون اخلاق گوه و پاچه گیری گذشتت رو داشته باشی!
مینا واقعا خنده رو روی لبهای من میاورد!
توی هر شرایطی...
چه وقتی که خوشحالم، چه وقتی که ناراحتم، چه وقتی که عصبی ام.
_ لبخند میزنی سپیده خانم!
شونه هام رو بالا انداختم.
_ خب چیکار کنم؟
_ اون ول کن بگو چیکار کنیم؟
_ برای من فرقی نداره هرچی شما بگید
جفتشون به فکر فرو رفتن اما من حوصله ی فکر کردن نداشتم پس سرم رو روی میز گذاشتم و چشمام رو بستم.
_ الو خوابیدی؟
_ نه مینا، نه
_ پس چرا چشماتو بستی؟
_ منتظرم شما تصمیم بگیرید
همینطور که چشمام بسته بود و ذهنم آرومِ آروم بود، یهو مینا عین گاو جیغی کشید و محکم به میز کوبید.
_ فهمیدم چیکار کنیم
سرم رو بلند کردم و دستم رو روی گوشم گذاشتم.
_ کَرَم کردی مینا
_ ببخشید
_ چخبرته آخه
_ الان میگم چخبرمه
سریع از روی صندلی آلاچیق پاشد و با ذوق گفت:
_ جرئت حقیقت بازی

1402/01/16 12:55

میکنیم
بد فکری هم نبود؛ قبلنا خیلی بازی میکردیم و کلی بهمون خوش میگذشت...
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
_ باشه بازی

1402/01/16 12:55

❤رمان وکلیپ❤:
#برزخ‌ارباب
_ پاشیم چیکار کنیم؟
_ ادامه ی بازی
_ والیبال؟
_ آره
_ نه بابا خسته شدیم
کتفمو گرفت و به زور از روی زمین بلندم کرد.
_ پاشو ببینم پاشو، خسته شدم و این حرفا نداریم که
_ مینا واقعا خسته شدم
چپ چپ نگاهم کرد که همون لحظه میلاد هم گفت:
_ منم خسته شدم
_ ای نامردا، دست به یکی کردید؟
_ نه
_ عه خب من حوصلم میره
_ یکار دیگه میکنیم
_ چیکار آخه؟
از روی زمین پاشد و گفت:
_ حالا تصمیم میگیریم دیگه
سه تایی به طرف آلاچیق رفتیم و داخلش نشستیم.
_ چیکار کنیم؟
میلاد یه مشت آروم به بازوی مینا زد.
_ چته مینا؟ هی چیکار کنیم چیکار کنیم راه انداختی
مینا دستش رو روی بازوش گذاشت و با حرص گفت:
_ خیلی وحشی!
_ آروم زدم
_ اما من دردم گرفت
_ خب تو سوسولی
_ من سوسول نیستم تو وحشی
_ باشه
با لبخند توی سکوت به بحث کردنشون نگاه میکردم و هیچی نمیگفتم.
_ به من‌ میگی باشه؟ یعنی حوصله ی حرف زدن با منو نداری؟
_ دقیقا
_ خیلی خری میلاد
_ کسی با برادر بزرگترش اینطوری حرف میزنه؟
مینا یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
_ بزرگی که به سن و شناسنامه نیست
میلاد پوزخندی زد.
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
_ پس به چیه خانم فیلسوف؟
_ به عقل، به هوشه آقا
_ که اونم تو نداری
_ حتما تو داری!
_ دقیقا
دیگه نتونستم ساکت بمونم و ناخودآگاه محکم کوبیدم روی میز!
_ چقدر بحث میکنید، بسه مغزمو خوردید
جفتشون همزمان ساکت شدن و برگشتن با تعجب بهم نگاه کردن.
منم اخمام رو توی هم کشیدم و طلبکارانه گفتم:
_ چیه؟ بد نگاه میکنید!
مینا با تعجب نگاهم کرد.
_ تو این چند روزه انقدر مظلوم بودی که فکر نمیکردم هنوز اون اخلاق گوه و پاچه گیری گذشتت رو داشته باشی!
مینا واقعا خنده رو روی لبهای من میاورد!
توی هر شرایطی...
چه وقتی که خوشحالم، چه وقتی که ناراحتم، چه وقتی که عصبی ام.
_ لبخند میزنی سپیده خانم!
شونه هام رو بالا انداختم.
_ خب چیکار کنم؟
_ اون ول کن بگو چیکار کنیم؟
_ برای من فرقی نداره هرچی شما بگید
جفتشون به فکر فرو رفتن اما من حوصله ی فکر کردن نداشتم پس سرم رو روی میز گذاشتم و چشمام رو بستم.
_ الو خوابیدی؟
_ نه مینا، نه
_ پس چرا چشماتو بستی؟
_ منتظرم شما تصمیم بگیرید
همینطور که چشمام بسته بود و ذهنم آرومِ آروم بود، یهو مینا عین گاو جیغی کشید و محکم به میز کوبید.
_ فهمیدم چیکار کنیم
سرم رو بلند کردم و دستم رو روی گوشم گذاشتم.
_ کَرَم کردی مینا
_ ببخشید
_ چخبرته آخه
_ الان میگم چخبرمه
سریع از روی صندلی آلاچیق پاشد و با ذوق گفت:
_ جرئت حقیقت بازی میکنیم
بد فکری هم نبود؛ قبلنا خیلی بازی میکردیم و کلی بهمون خوش میگذشت...
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
_ باشه

1402/01/16 12:55

بازی
کنیم
وقتی از من مطمئن شد برگشت به میلاد نگاه کرد.
_ بازی کنیم میلاد؟
_ الان مگه من حق انتخاب دارم که داری ازم میپرسی؟
مینا پقی زد زیر خنده و گفت:
_ خوبه که خودتم میدونی
_ باشه بازی کنیم
_ ایول، خب سپیده پاشو برو یه بطری قوطی چیزی بردار بیار
پاشدم و بدون حرف به طرف سالن رفتم.
وارد آشپزخونه شدم و به دور و برم نگاه کردم تا یه چیزی پیدا کنم.
_ سپیده؟ سپیده نمیخواد چیزی بیاری
صدای مینا رو که شنیدم، در پنجره ای که توی آشپزخونه بود رو باز کردم.
سرم رو از پنجره بیرون بردم و گفتم:
_ چرا؟
بطری نوشابه رو بالا گرفت و گفت:
_ مامان اینا اینو بهمون دادن
_ پس فقط میخواستی منو از جا بلند کنی!
_ غر نزن بیا
در پنجره رو بستم و دوباره برگشتم توی محوطه؛ قبل از اینکه به بچه ها برسم، رفتم پیش مامان اینا...
_ مامان کمکی لازم ندارید؟
_ نه عزیزم برو
_ مطمئن؟
_ آره
سرم رو تکون دادم و به طرف بچه ها رفتم؛ سرجام نشستم و به بطری که وسطمون بود نگاه کردم.
_ خب؟
_ ببین ته بطری به سمت هرکی بیفته میتونه از کسی که سر بطری روبروش قرار گرفته سوال بپرسه، حله؟
_ حله
مینا دستش رو روی بطری گذاشت و چند دور چرخوندش.
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
بطری چرخید و چرخید و روبروی مینا و میلاد ایستاد.
_ کی باید بپرسه؟
مینا با ذوق دستاش رو به هم کوبید.
_ من میپرسم
میلاد یکی آروم زد توی پیشونیش و با خنده گفت:
_ خدا بدادم برسه
_ دقیقا خدا بدادت برسه
_ خب بپرس
_ جرئت یا حقیقت؟
_ اوم جرئت
مینا با شیطنت ابروهاش رو بالا انداخت.
_ پشیمون میشیا میلاد
_ جلوی مامان اینا چه جرئتی میتونی بدی؟ به نظرم الان جرئت بهتره حقیقته
_ کاملا اشتباه فکر کردی
با سر به اون طرف اشاره کرد.
_ مامان اینا اصلا حواسشون به ما نیست
به اون طرف نگاه کردم؛ بابا که دراز کشیده بود و مامان و خاله هم مشغول حرف زدن با هم بورن.
_ زود بگو مینا
_ باشه هولم نکن
دستاش رو توی هم گره کرد و با چشمای ریز شده به زمین خیره شد.
یه چندلحظه که گذشت بشکنی توی هوا زد و سرش رو بلند کرد.
_ فمیدم
یه نگاه شیطنت آمیز به من انداخت و بعد به میلاد نگاه کرد.
_ بگو
_ اول بگو که قسم میخوری انجامش میدی
میلاد بیخیال شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:
_ قسم میخورم انجامش میدم، بازم میگم مامان اینا اینجان چیز بدی نمیتونی بگی
_ خبببببب اقا میلاد
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
من و میلاد منتظر به دهن مینا زل زده بودیم، اونم هی ادا اطوار میومد و نمیگفت.
_ مینا بگو دیگه
_ باشه باشه میگم، خب جرئتی که میخوام بهت بدم اینه که تو باید...
_ من باید؟
ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
_ بیا سپیده رو ببوسی، دیگه اینکه کجا باشه رو خودت انتخاب کن!
به

1402/01/16 12:55

ثانیه
نکشید که کل رنگدانه های بدنم به صورتم حمله ور شدن و صورتم قرمز شد.
از خجالت نمیدونستم چیکار کنم و چه عکس العملی نشون بدم!
فقط سرم رو پایین انداختم و ساکت شدم.
_ مینا!
_ هوم
_ خجالت بکش
_ چیه خب؟ جرئته دیگه! نکنه انتظار داری بگم پاشو راه برو
سرم رو آروم بلند کردم و نیم نگاهی به میلاد نگاه انداختم.
اخماش توی هم بود و داشت به مینا نگاه میکرد.
_ عوضش کن جرئتو
_ چرا؟
_ چون سپیده معذب میشه
_ تو از طرف اون حرف نزن
_ مینا!
_ عه کوفت و مینا، زود باش انجامش بده
نمیدونستم چه عکس العملی و چیکار کنم فقط خودم رو با گوشه لباسم مشغول نشون دادم.
_ مینا!
_ یبار دیگه بگو مینا فقط تا...
_ تا چی؟
_ هیچی پاشو انجام بده...
میلاد که از جاش پاشد، نفسم توی سینه حبس شد!
با خجالت سرم رو بلند کردم و به مینا نگاه کردم.
اون لحظه نمیتونستم حرف بزنم برای همین هرچی فحش بلد بودم و نبودم رو توی چشمام ریختم تا بفهمه!
_ الان داری با نگاهت فحشم میدی نه سپیده؟
جوابی بهش ندادم و نگاهم رو ازش گرفتم.
میلاد اومد کنارم نشست و با حرص رو به مینا گفت:
_ زشته جلوی مامان اینا
_ حواسشون نیست، یالا
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
میلاد یکم این پا و اون پا کرد و بعد آروم صدام زد.
_ سپیده؟
به طرفش چرخیدم و نگاهش کردم.
_ ناراحت نمیشی؟
چی میگفتم؟ میگفتم ناراحت میشم؟!
به زور لبخند کمرنگی روی لبم نشوندم و گفتم:
_ بازیه دیگه
_ آره خب
این اطمینان رو ازش داشتم که کار بدی نمیکرد...
میدونستم که بوسه از لب توی ذهنش نیست برای همین خیالم راحت بود اما یکم استرس و هیجان داشتم.
اولین بار بود که میلاد قرار بود منو ببوسه هرچند که توی بازیه!
میلاد که آروم سرش رو جلو آورد، چشمای منم ناخودآگاه بسته شد.
نمیخواستم استرس رو از توی چشمام بخونه برای همین بستمشون.
با نشستن لبهای میلاد روی پیشونیم، انگار جریان برق بهم وصل کردن!
لبم رو گاز گرفتم تا عکس العمل نشون ندم...
لبم رو گاز گرفتم تا جلوی لبخندی که نمیدونم از کجا پیدا شده بود و میخواست روی لبم بشینه رو بگیرم...
لبم رو گاز گرفتم تا میلاد متوجه احساس خوبی که از اینکارش بهم دست داده بود، نشه...
_ سپیده؟
صدای میلاد رو که شنیدم چشمام رو باز کردم.
توی چشمام زل زده بود و نگاهش پر از نگرانی بود.
آخر نتونستم جلوی اون لبخند مزاحم رو بگیرم و بالاخره روی لبهام نشست.
میلاد با دیدن لبخندم نفس راحتی کشید و بدون هیچ حرفی رفت سرجاش نشست.
روم نمیشد توی چشماش نگاه کنم؛ خدا لعنتت کنه مینا که یه همچین موقعیتی رو پیش آوردی!
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
خدا خودتم لعنت کنه سپیده، آخه لبخند یعنی چی؟ تو تا دیروز به زور یه لبخند مصنوعی روی

1402/01/16 12:55

لبت
مینشوندی، الان چیکار میکنی؟!
_ خب بطری رو بچرخونم؟
با شنیدن صدای مینا از فکر بیرون اومدم‌.
_ بچرخون
دستش رو روی بطری گذاشت و چرخوندش.
بطری چرخید و چرخید و روبروی من و مینا ایستاد.
یکی از ابروهام رو بالا انداختم و با تهدید گفتم:
_ خیلی خب شد!
مینا پقی زد زیر خنده و گفت:
_ جانِ من انتقام نگیر
_ جرئت یا حقیقت؟
_ میشه جرئت انتخاب کنم بعد تو ازم بخوای داداشمو ببوسم؟
_ خفه شو مینا، جرئت یا حقیقت؟
بدون اینکه چیزی بگه نگاهم کرد؛ با پام لگدی بهش زدم و با اخم گفتم:
_ جواب بده دیگه
_ خب خودت گفتی خفه شو
_ مینا جرئت یا حقیقت؟
_ حقیقت
_ خوبه
مغزم رو بکار انداختم تا ببینم چی باید ازش بپرسم.
_ زود بپرس
_ دارم فکر میکنم
_ که دهنمو سرویس کنی؟
_ دقیقا
_ اگه بگم گوه خوردم فایده ای داره؟
_ دیره
_ آبرومونو بخر خواهر
با حرص پوفی کشیدم و گفتم:
_ خیلی حرف میزنی مینا! بذار فکر کنم
_ میخوام تمرکزتو به هم بزنم
با یادآوری یه موضوعی، لبخند شیطانی زدم و توی چشماش زل زدم.
_ یا ابلفض
_ بپرسم؟
_ بپرس
_ یه پسری بود توی دوران لیسانس توی کلاسمون بود و تو ازش خوشت میومد
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
نیم نگاهی به میلاد انداخت و آروم گفت:
_ خب؟
_ تهش چیشد؟
_ تو که میدونی تهش چیشده، چرا میپرسی؟
_ میخوام دوباره بدونم
با چشم و ابرو به میلاد اشاره کرد و لبش رو گاز گرفت.
_ چشم و ابرو نیا مینا، تعریف کن
_ سپیده!
_ منتظریم
با حرص دهنش رو کج کرد و گفت:
_ باشه اما یادت باشه که نوبت منم میرسه
_ فعلا که نوبت منه
_ کوفت
میلاد بدون اینکه چیزی بگه منتظر به مینا زل زده بود.
_ هیچی دیگه تهش فهمیدم ازش خوشم نمیاد
_ چرا؟
_ این شد دوتا سوال
_ کامل توضیح ندادی برای همین دارم میپرسم
_ خب از طرز رفتار و شخصیتش فهمیدم که آدم خوبی نیست
یکی از ابروهام رو بالا انداختم.
_ خب؟
_ سپیده!
_ باشه همین کافیه
مینا برای اینکه بحث بسته بشه سریع بطری رو برداشت و چندبار چرخوند اما قبل از اینکه بایسته میلاد بطری رو برداشت.
_ وا میلاد چرا برداشتیش؟
_ برای اینکه جواب سوال سپیده رو کامل ندادی
_ کامل گفتم
_ نگفتی
میلاد پسر کوتاه فکری نبود وگرنه من به هیچ وجه این بحث رو باز نمیکردم.
نگرانِ اینکه مشکلی پیش بیاد نبودم چون مطمئن بودم که میلاد کاری نمیکنه.
_ گفتم دیگه میلاد، ازش خوشم اومد اما رفتارش رو که دیدم فهمیدم ازش خوشم نمیاد
مینا برای اینکه حرفش رو تایید کنم توی چشمام زل زد و گفت:
_ مگه نه سپیده؟
_ آره
حقیقتِ ماجرا این نبود اما خب من هیچ اشتیاقی برای اینکه حقیقت رو به میلاد بگم نداشتم.
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
حقیقت این بود که اون پسر وقتی یجورایی از رفتار مینا فهمید که نسبت

1402/01/16 12:55

بهش بی
میل نیست،
پیشنهاد بی شرمانه ای به مینا داد و البته مینا هم خیلی خوب جوابش رو داد و بحثش رو برای همیشه بست...
میلاد که تایید من رو دید بیخیال شد و بطری رو چرخوند.
اینبار دوباره بین من و مینا قرار گرفت اما یطوری که اون از من سوال بپرسه!
_ خداجونم کاش یه چیز دیگه ازت میخواستم
با شیطنت به من زل زد و گفت:
_ جرئت یا حقیقت؟
با توجه به جرئتی که به میلاد داد، ترجیح دادم حقیقت رو انتخاب کنم.
_ حقیقت
_ خوبه!
منتظر نگاهش کردم تا ببینم چطوری میخواد تلافی کنه.
_ خب یه سوال خیلی خوب برات دارم
_ بگو
_ در حال حاضر چه احساسی نسبت به میلاد داری؟
سرجام خشکم‌ زد و برای چندلحظه بی حرکت موندم.
فکرشم نمیکردم مینا همچین سوالی بپرسه!
چرا امروز گیر داده به ما؟
جرئتی به میلاد میده که مربوط به من باشه
حقیقتی به من میده که مربوط به میلاد باشه
قضیه چیه؟!
_ مینا!
_ جون دلم
_چرا جرئت حقیقتای ما رو به هم ربط میدی؟
شونه هاش رو بالا انداخت و بیخیال گفت:
_ همینه دیگه
نگاهم ناخودآگاه به طرف میلاد کشیده شد.
نگاهش جوری بود که انگار اونم دوست داره جواب این سوال رو بدونه!
_ چی بگم آخه؟
_ احساست رو
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
خودمم نمیدونستم چه احساسی نسبت بهش دارم.
_ خب ما از بچگی با هم بزرگ شدیم، به هم وابسته ایم و قطعا همدیگه رو دوست داریم
_ همین؟
_ همین
نگاه میلاد پژمرده شد؛ ناراحتیش رو احساس کردم اما چیزی به روی خودم نیاوردم.
چی میگفتم آخه؟
درسته، من نسبت به قبل احساس خیلی خیلی بهتری نسبت به میلاد دارم.
دیگه دلم نمیخواد ازش دور باشم؛ دلم نمیخواد نبینمش و برعکس دلم میخواد کنارش باشم.
اما...اما نمیدونم این احساسم به چه علته؟
بخاطر اینکه اون منو نجات داد و یجورایی الان بهش مدیونم یا بخاطر اینکه...
_ بچرخونید
با شنیدن صدای میلاد از فکر بیرون اومدم و بطری رو برداشتم.
تند چرخوندمش که اینبار بین من و میلاد قرار گرفت.
ای خدا چرا همش سمت من میفته!
_ جرئت یا حقیقت سپیده؟
یه چندلحظه با تردید نگاهش کردم.
_ حقیقت
سرش رو پایین انداخت و توی فکر فرو رفت.
_ یه سوال دارم ازت
_ بپرس
_ بدترین بلایی که اون مردتیکه عوضی سرت آورد چی بود؟
با ناباوری نگاهش کردم!
میلاد یکی از با درک ترین افرادی بود که میشناختم و فکرشم نمیکردم بخواد همچین سوالی ازم بپرسه!
با یادآوری بلاهایی که به سرم اومده بود، چشمام رو بستم و دستم رو مشت کردم.
دلم نمیخواست نگاه غمگینم رو ببینن...
_ سپیده خوبی؟
نفس عمیقی کشیدم تا یکم آرومتر بشم.
چشمام رو باز کردم و بی توجه به میلاد فقط به مینا نگاه کردم.
_ خوبم
@Leeilonroman
❤رمان وکلیپ❤:
#برزخ‌ارباب
من داشتم تمام زورم رو

1402/01/16 12:55

میزدم که گذشته ی تلخ و ناراحت کننده ام رو فراموش کنم و میلاد سعی داشت اونو به یاد من بیاره؟!
بدون اینکه چیزی بگم از روی صندلی پاشدم و به طرف سالن رفتم.
دلم نمیخواست اونجا بمونم...
دلم نمیخواست چشمم به چشم میلاد بخوره...
چطور تونست همچین سوالی بپرسه؟
واقعا چطور؟!
به این فکر نکرد که من تو چه دوره زمانی وحشتناکی هستم؟
به این فکر نکرد که با این سوال چقدر منو اذیت میکنه؟
وارد اتاقم شدم و در رو محکم پشت سرم بستم.
روی تخت نشستم و با دست سرم رو گرفتم.
خاطرات تلخ و دردناکی که بهراد برام رقم زده بود همه یکی یکی از جلوی چشمام میگذشت.
تجاوزها، شکنجه ها، کتکها، دردها و زجرهایی که بهم تحمیل کرده بود همه داشتن توی مغزم میچرخیدن!
قطره اشک مزاحمی که از گوشه ی چشمم پایین افتاد رو پاک کردم و با حرص روی تخت دراز کشیدم.
پتو رو روی سرم کشیدم و چشمام رو بستم و سعی کردم به اون روزا فکر نکنم!
نمیدونم چقدر گذشته بود که صدای باز شدن در اتاقم اومد.
احتمالاً میناست، اومده تا حالم رو بپرسه ببینه چطوری ام...
_ مینا لطفا برو، الان اصلا دلم نمیخواد حرف بزنم
دستم رو تند تند روی صورتم کشیدم تا اگه پتو رو کنار زد اشکامو نبینه.
تخت که پایین رفت فهمیدم که نشسته روی تخت!
پوفی کشیدم و با حرص پتو رو از روی سرم کنار زدم.
پاشدم نشستم و خواستم ازش بخوام از اتاق بیرون بره اما با دیدن میلاد، حرفم توی دهنم موند!
_ سلام
اخمام ناخودآگاه توی هم کشیده شد.
به پشت تخت تکیه دادم و زانوهام رو بغل کردم؛ دلم نمیخواست میلاد الان اینجا باشه!
_ سپیده؟
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
نگاهم رو ازش گرفتم و به پتوم خیره شدم.
_ بله
_ معذرت میخوام، سوال چرتی پرسیدم
_ باشه
_ معذرت میخوام
_ لازم نیست عذرخواهی کنی
_ لازمه
_ باشه دیگه عذرخواهی کردی، برو
یه چند لحظه سکوت حکم فرما شد.
_ سپیده نگاهم کن
نگاه دلخورم رو آروم بالا آوردم و توی چشماش زل زدم.
_ از من ناراحتی؟
چرا باید دروغ میگفتم؟
_ ناراحتم
_ چیکار کنم ناراحت نباشی؟
_ هیچکاری نمیتونی بکنی
از روی تخت پاشدم و رفتم روبروش ایستادم.
_ میدونی من راجع به تو چه فکری میکردم؟
_ چه فکری؟
_ اینکه تو یکی از با درک ترین آدمایی هستی که میشناسم
سرش رو پایین انداخت و آروم گفت:
_ نمیدونم چی بگم
پوزخند تلخی زدم؛ نمیدونم چرا دلم میخواست حرف بزنم و دردِ دلم رو باز کنم!
_ میلاد من حالم خوب نیست، من مصنوعی میخندم، من از داخل داغونم، من خوب نیستم!
اشکای مزاحم مثل همیشه روی صورتم به راه افتادن...
_ حالم خوب نیست اما دلم نمیخواد بازم خونواده ام ناراحت باشن؛ میخوام که
خوشحال باشن و دلشون شاد باشه برای همین با تمام وجودم

1402/01/16 12:55

دارم سعی میکنم که همه ی اتفاقات تلخی که برام افتاده رو فراموش کنم
لبم رو گاز گرفتم تا صدام نلرزه و بیشتر از این خورد نشم!
_ من دارم سعی میکنم که همه چیز فراموش بشه اونوقت تو از من درمورد اون دوران سوال میپرسی میلاد؟!
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
از روی تخت پاشد و اومد دقیقا روبروم ایستاد.
_ میدونم یادآوری اون روزا برات سخته
_ نمیدونی
_ میدونم سپیده
_ نمیدونی میلاد، اگه میدونستی اون سوال رو نمیپرسیدی
اینو گفتم و خواستم از اتاق بیرون برم که سریع دستم رو گرفت.
_ صبرکن
دستم رو محکم از دستش بیرون کشیدم اما اون کوتاه نیومد و دوباره دستمو گرفت.
_ سپیده صبرکن کارت دارم
با عصبانیت نفس عمیقی کشیدم و توی چشمای پر از شرمندگیش زل زدم.
_ زود بگو
_ یه دقیقه بشین
_ اینطوری راحت ترم
دستش رو عقب برد و گفت:
_ سپیده من...
حرفش رو قطع کرد؛ سرش رو پایین انداخت و با صدایی که از ته چاه میومد ادامه داد:
_ من تو رو دوست دارم، اینو خوب میدونی
نگاهم رو ازش گرفتم و با خجالت دستام رو توی هم حلقه کردم‌‌.
فکر نمیکردم بخواد یه همچین چیزی بگه.
_ انقدر دوستت دارم که حاضر نیستم یه خار توی پات فرو بره!
تمام اون مدت زمانی که نبودی من تبدیل شده بودم به یه آدم روانی؛
بعد از اینکه اومدم تو رو نجات بدم و نتونستم روانی تر شدم چون اون یارو رو دیدم، دیوونگیش رو دیدم، *** بودنش رو دیدم و فهمیدم که همه کاری از دستش بر میاد!
با تردید یه قدم جلو اومد و دوباره دستم رو گرفت اما اینبار آروم...
_ تمام این مدت مُردم و زنده شدم تا اینکه پیدا شدی!
انگار دنیا رو بهم دادن؛ فقط میخواستم که تو خوب باشی؛ فقط میخواستم که حال دلت خوب باشه
انگشت شصتش رو روی دستم کشید و گفت:
_ سپیده تو برای من ارزشمندی و هیچ چیز از ارزش تو کم نمیکنه!
من فقط...فقط دلم میخواد که تو باهام حرف بزنی، از دردِ دلت بگی، از این مدت بگی...
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
من میخوام که تو بهم اعتماد کنی و یکم از باری که روی دوشته رو به من بدی و خودتو سبک تر کنی...
سپیده من فقط میخوام بدونم چی به سر تو اومده تا حالتو خوب کنم برای همین اون سوال رو پرسیدم پس لطفا از من ناراحت نباش...
چرا انقدر حرفاش به نظرم قشنگ میومد؟
چرا دوست داشتم که اینطوری حرف بزنه؟
چرا مثل قبل کلافه نمیشدم؟ عصبی نمیشدم؟ بی حوصله نمیشدم؟
_ سپیده با من حرف بزن لطف
با بغض نگاهش کردم و آروم گفتم:
_ چی بگم آخه؟
_ توروخدا اینطوری با بغض و غم حرف نزن که نابودم میکنی...
این حرفش نه تنها بغضم رو کمتر نکرد؛ بلکه اشکم رو درآورد!
_ سپیده داری گریه میکنی؟
دستام رو روی صورتم
گذاشتم و با حرص و بغض گفتم:
_ نمیخوام گریه کنم اما دست خودم

1402/01/16 12:55

نیست
حرفی ازش نشنیدم، خواستم چشمام رو باز کنم اما همون لحظه توی یه جای گرم و نرم فرو رفتم!
با بهت دستم رو از روی صورتم برداشتم و به میلاد که دستاش رو دور شونه هام حلقه کرده بود و بغلم کرده بود نگاه کردم!
به قدری بهت زده بودم که قدرت حرف زدن رو هم نداشتم.
دلم نمیخواست توی این موقعیت باشم و از طرفی هم دلم نمیخواست پسش بزنم.
دستام که پایین افتاد بود رو مشت کردم تا بالا نیاد و دور کمرش حلقه نشه!
من حالم خوب نبود و به یه دوستی مثل میلاد احتیاج داشتم تا آرومم کنه.
اون همیشه حرفاش آرامش بخش بود.
بچه هم که بودیم وقتی ناراحت بودم، میلاد انقدر باهام حرف میزد تا حالم خوب بشه...
_ سپیده؟
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
دهنم رو باز کردم تا جوابش رو بدم اما انگار تارهای صوتیم از کار افتاده بودن!
_ دوست داری با من حرف بزنی؟
تلاش کردم تا حرف بزنم اما قبل از اینکه تلاشم به سرانجام برسه، در اتاقم یهویی باز شد و پشت سرش صدای مینا اومد.
_ میلاد پس تو رفتی مینا رو بیاری یا خودتم موندگار...
همزمان با من و میلاد که عین برق زده ها از هم جدا شدیم و یه متر فاصله گرفتیم، حرف مینا هم قطع شد و صداش توی گلوش قطع شد.
سرخی لپهام رو به خوبی احساس میکردم.
به قدری خجالت کشیدم که اصلا روم نمیشد سرم رو بلند کنم!
_ عه چیزه...ببخشید در نزدم...اوم...من میرم شما به ادامه ی کارتون برسید
اینو گفت و در رو بست و رفت.
با خجالت چشمام رو روی هم فشار دادم و بدون اینکه به میلاد نگاه کنم به طرف در رفتم.
در رو باز کردم و آروم گفتم:
_ من میرم پیش مینا
اینو گفتم و بدون معطلی از اتاق بیرون رفتم...
در اتاق رو پشت سرم بستم و بهش تکیه دادم.
با خجالت لبم رو گاز گرفتم و ناخنام رو توی پوست دستم فرو کردم.
الان مینا پیش خودش چه فکرایی که نمیکنه!
تکیه ام رو از اتاق گرفتم و سریع از پله ها پایین رفتم.
با دیدن مامان اینا که توی سالن نشسته بودن، استرس گرفتم.
یوقت مینا از روی ذوقش نره چیزی بهشون بگه؟
_ سپیده مادر گرمته؟
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
با شنیدن صدای مامان از فکر بیرون اومدم.
_ چی؟
_ میگم گرمته؟
_ نه چرا؟
_ آخه صورتت قرمز شده
با استرس دستم رو روی صورتم گذاشتم.
_ نه...نه گرمم نیست
_ برو یه آب بزن به صورت
_ باش...باشه
به طرف آشپزخونه رفتم اما دوباره برگشتم و با گیجی گفتم:
_ مینا کو؟
_ تو حیاطه عزیزم
بیخیال شستن صورتم شدم و به طرف حیاط رفتم.
با دیدن مینا که داشت با تلفن حرف میزد، سریع به طرفش رفتم.
_ مینا؟
صدام رو که شنید به طرفم برگشت؛ دستش رو بالا گرفت و به مکالمه اش ادامه داد.
_ باشه پس من خودم باهاشون
هماهنگ میکنم، ممنون از شما خداحافظ
تلفنش رو قطع کرد و توی

1402/01/16 12:55

جیبش انداخت.
_ جانم؟
_ مینا!
لبخند معناداری زد و با ذوق نگاهم کرد.
_ ببخشید بد موقع اومدما
با حرص دستم رو مشت کردم و گفتم:
_ ببین هیچی اونطور که دیدی و فکر میکنی نیست، خب؟
_ عزیزدلم لازم نیست به من توضیح بدی که، به من ربطی نداره، من فقط میتونم تو حیطه ی خودم خواهرشوهر بازی دربیارم
وای وای مینا تا کجاها رفته بود؟!
_ چه ربطی داره آخه مینا؟ من فقط ناراحت بودم و میلاد هم میخواست از دلم دربیاره
با همون لبخند معنادارش نگاهم کرد!
_ اِ؟ نه بابا؟
_ اذیت نکن
_ اذیت نمیکنم
_ تو...تو اشتباه برداشت کردی
_ اتفاقا دقیقا درست برداشت کردم
_ مینا!
پقی زد زیر خنده و گفت:
_ کوفت سپیده، من اون چیزی که باید میدیدم رو دیدم، تو نمیخواد انکار کنی...
بدون اینکه اجازه بده من حرفی بزنم لپم رو محکم بوسید و ادامه داد:
_ شما خیلی به هم میایید، خیلی!
اینو گفت و به طرف سالن رفت؛ منِ *** هم بدون حرکت همونجا موندم...
حالا من باید چطوری به اینا مینا ثابت کنم که چیزی بینِ ما نیست و اون بغل فقط یه بغل دوستانه بوده!
بغل؟ با به زبون آوردنش یاد اون لحظه افتادم
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
توی این یکسال و خورده ای همیشه بهراد بغلم میکرد و تک تک بغلهاش برام عذاب آور بود!
توی بغلش خُرد میشدم و جون میدادم اما تحمل میکردم.
حالا بعد از این همه مدت میلاد بغلم کرد اما اون حس عذاب دهنده بهم دست نداد!
نمیدونم چرا اما فقط برای چند دقیقه احساس آرامش و امنیت داشتم...
انگار که اونجا ایمن بود و هیچکس نمیتونست بهم آسیب برسونه!
سرم رو تند تند تکون دادم تا این افکار از ذهنم بیرون بره...
من اون آدم سابق نبودم، من نمیتونم به این چیزا فکر کنم،
من نمیتوتم با این روحِ مُرده دوباره عاشق بشم، اونم عاشق کسی که یه عُمره عاشقِ منه و من نسبت بهش بی توجه!
برای فرار از چیزایی که داشت مغزم رو میخورد، با قدمهای بلند به طرف سالن رفتم.
در رو باز کردم و وارد شدم؛ همه توی سالن نشسته بودن حتی میلاد...
_ بیا عزیزم، بیا پیشمون بشین
با شنیدن صدای خاله لبخندی زدم و خواستم برم کنارش بشینم که همون لحظه مینا که کنار میلاد نشسته بود، پاشد رفت کنار خاله نشست!

نتونستم عکس العمل نشون بدم و به اجبار کنار میلاد نشستم.
توی چشماش زل زدم و سعی کردم هرچی فحش بلدم و بلد نیستم رو بهش انتقال بدم اما اون بی توجه به چشمای پر از فحش من، لبخندی زد و ابروهاش رو برام بالا انداخت.
نگاهم رو ازش گرفتم و زیرچشمی به میلاد نگاه کردم.
اونم مثل من آروم نشسته بود و سرش توی گوشیش بود.
_شما که مشغول بازی بودید ما یه تصمیم گرفتیم بچه
ها
نگاه هممون به طرف بابا جلب شد.
_ چه تصمیمی

1402/01/16 12:55

عمو؟
@leeilonroman

#برزخ‌ارباب
_ اینکه یه مسافرت بریم
مینا با ذوق دستاش رو به هم کوبید و گفت:
_ عالیه، حتما بریم
_ میلاد سپیده نظر شما چیه؟
میلاد سرش رو تکون داد و آروم گفت:
_ منم موافقم بریم، میتونم از شرکت مرخصی بگیرم
_ سپیده تو چی بابا؟
من حوصله نداشتم، دلم نمیخواست برم مسافرت اما از طرفِ دیگه دلم نمیخواست دلشونو بشکنم!
_ اوم خب راستش من قراره برم دکتر
_ ما که همین الان نمیریم، یه هفته ی دیگه میریم،
تو فردا برو پیش دکترت و توی مسافرت هم میتونی تلفنی و آنلاین باهاش در تماس باشی
چطوری بهشون میگفتم که دوست ندارم بیام و دلم میخواد تو خونه ی خودمون بمونیم؟!
_ خب از طرف دیگه هنوز معلوم نیست که همدستای بهراد دستگیر شدن یا نه!
با این حرفم همه ساکت شدن و منم نفس راحتی کشیدم.
این بهونه ام تونست جواب بده و من رو از دست مسافرتی که اصلا دلم نمیخواست برم نجات بده!
صدای زنگ موبایل بابا سکوت بینمون رو به هم زد.
از روی مبل پاشد و با گفتن " ببخشیدی " ازمون دور شد.
_ سپیده؟
_ بله مینا
_ اصلا از کجا معلوم بهراد همدستی داشته باشه؟
_ داره
_ از کجا معلوم عزیزِ من؟
_ از اونجایی که اونا یه باند هستن، خودم با چشمای خودم دیدم
با ناراحتی سرش رو تکون داد و چیزی نگفت...
_ چمدونامون رو کِی ببندیم؟
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
با شنیدن صدای بابا با تعجب به طرفش برگشتم.
_ چی؟
لبخند عمیقی روی لبهاش بود!
_ ار اداره ی پلیس بودن
استرس به کل وجودم نفوذ کرد.
_ چی گفتن بابا؟
با هیجان اومد کنار مامان روی مبل نشست و گفت:
_ دیشب توی یه عملیات کل باند همون یارو عوضی بهراد رو دستگیر کردن و الان همشون توی بازداشتگاه هستن؛
پلیسه گفت که از این لحظه به بعد هیچ خطری ما رو تهدید نمیکنه و اصلا نباید نگران چیزی باشیم...
لبخند واقعی روی لبهام نشست و قلبم سرشار از خوشحالی شد.
این بهترین خبری بود که میتونستم بشنوم!
اینکه دیگه خطری پدر و مادرم و بقیه رو تهدید نمیکنه خیلی خوبه...
نفس راحتی کشیدم و زیرلب خداروشکری گفتم.
با توجه به اون خوابی که دیده بودم همش استرس داشتم که نکنه یکی بخواد انتقام بهراد رو از من و خونوادم بگیره...
همش میترسیدم بلایی سرشون بیاد و از این بابت واقعا نگران بودم اما الان دیگه هیچی نمیتونه من رو بابت کسایی که دوستشون دارم نگران کنه!
_ خداروشکر
به مامان نگاه کردم، اشک توی چشماش جمع شده بود و داشت خداروشکر میکرد.
_ خداروشکر که این ماجرا به طور کامل تموم شد رفت پی کارش
مینا از روی مبل پاشد و اومد روی دسته ی مبلی که من نشسته بودم نشست ک محکم بغلم کرد.
دهنش رو کنار گوشم آورد و
آروم گفت:
_ وقتی لبخندواقعی میزنی، خیلی

1402/01/16 12:55

خوشحال میشم
دوباره نفس راحتی کشیدم.
_ خیلی نگران بودم مینا
_ که اتفافی برات نیفته؟
_ که اتفاقایی برای مامان بابا و شماها نیفته
_ ماها؟
_ آره دیگه، تو خاله میلاد
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و آروم تر گفت:
_ برای میلاد خیلی ناراحت بودی نه؟
اخمام رو توی هم کشیدم و نامحسوس نیشگون محکمی از بازوش گرفتم.
_ یبار بهت گفتم اونطوری که تو فکر میکنی نیست
با درد دستش رو روی بازوش گذاشت و گفت:
_ دردم گرفت
_ حقته
_ بیشعور
از کنارم پاشد و رفت سرجاش نشست.
_ پس با این حساب دیگه هیچ نگرانی برای مسافرت رفتن نداریم
به مامان نگاه کردم، لبخند روی لبش صورتش رو خیلی قشنگ تر کرده بود.
دلم نیومد خوشحالیش رو ازش بگیرم و ناراحتش کنم!
_ نه سپیده؟
با اینکه دلم نمیخواست برم اما سرم رو آروم تکون دادم و گفتم:
_ آره مامان، دیگه هیچ خطری نیست
_ پس بریم؟
_ بریم مامان، بریم
بقیه مشغول حرف زدن درمورد مسافرت شدن اما من توی بحث شرکت نکردم.
_ سپیده؟
صدای میلاد رو که شنیدم، نفس توی سینه ام حبس شد!
بدون اینکه نگاهش کنم، آروم گفتم:
_ بله؟
_ قضیه دکتر چیه؟
_ قراره برم پیش روانشناس
_ واقعا؟
_ اوهوم
_ عالیه
حرفی نزدم و خودم رو مشغول پوست کندن میوه نشون دادم.
واقعا روم نمیشد توی چشماش نگاه کنم...

خاله اینا یه دوساعت دیگه موندن و بعد رفتن.
توی اون دوساعت من و میلاد دیگه هیچ حرفی با هم نزدیم؛ انگار اونم مثل من خجالت زده شده بود!
وقتی که رفتن، من خستگی رو بهونه کردم و به اتاقم پناه بردم.
روی تختم دراز کشیدم و به سقف زل زدم.
@Leeilonroman
❤رمان وکلیپ❤:
#برزخ‌ارباب
با شنیدن صدای بابا با تعجب به طرفش برگشتم.
_ چی؟
لبخند عمیقی روی لبهاش بود!
_ ار اداره ی پلیس بودن
استرس به کل وجودم نفوذ کرد.
_ چی گفتن بابا؟
با هیجان اومد کنار مامان روی مبل نشست و گفت:
_ دیشب توی یه عملیات کل باند همون یارو عوضی بهراد رو دستگیر کردن و الان همشون توی بازداشتگاه هستن؛
پلیسه گفت که از این لحظه به بعد هیچ خطری ما رو تهدید نمیکنه و اصلا نباید نگران چیزی باشیم...
لبخند واقعی روی لبهام نشست و قلبم سرشار از خوشحالی شد.
این بهترین خبری بود که میتونستم بشنوم!
اینکه دیگه خطری پدر و مادرم و بقیه رو تهدید نمیکنه خیلی خوبه...
نفس راحتی کشیدم و زیرلب خداروشکری گفتم.
با توجه به اون خوابی که دیده بودم همش استرس داشتم که نکنه یکی بخواد انتقام بهراد رو از من و خونوادم بگیره...
همش میترسیدم بلایی سرشون بیاد و از این بابت واقعا نگران بودم اما الان دیگه هیچی نمیتونه من رو بابت کسایی که دوستشون دارم نگران کنه!
_ خداروشکر
به مامان نگاه کردم، اشک توی

1402/01/16 12:55

چشماش جمع شده بود و داشت خداروشکر میکرد.
_ خداروشکر که این ماجرا به طور کامل تموم شد رفت پی کارش
مینا از روی مبل پاشد و اومد روی دسته ی مبلی که من نشسته بودم نشست ک محکم بغلم کرد.
دهنش رو کنار گوشم آورد و آروم گفت:
_ وقتی لبخندواقعی میزنی، خیلی خوشحال میشم
دوباره نفس راحتی کشیدم.
_ خیلی نگران بودم مینا
_ که اتفافی برات نیفته؟
_ که اتفاقایی برای مامان بابا و شماها نیفته
_ ماها؟
_ آره دیگه، تو خاله میلاد
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و آروم تر گفت:
_ برای میلاد خیلی ناراحت بودی نه؟
اخمام رو توی هم کشیدم و نامحسوس نیشگون محکمی از بازوش گرفتم.
_ یبار بهت گفتم اونطوری که تو فکر میکنی نیست
با درد دستش رو روی بازوش گذاشت و گفت:
_ دردم گرفت
_ حقته
_ بیشعور
از کنارم پاشد و رفت سرجاش نشست.
_ پس با این حساب دیگه هیچ نگرانی برای مسافرت رفتن نداریم
به مامان نگاه کردم، لبخند روی لبش صورتش رو خیلی قشنگ تر کرده بود.
دلم نیومد خوشحالیش رو ازش بگیرم و ناراحتش کنم!
_ نه سپیده؟
با اینکه دلم نمیخواست برم اما سرم رو آروم تکون دادم و گفتم:
_ آره مامان، دیگه هیچ خطری نیست
_ پس بریم؟
_ بریم مامان، بریم
بقیه مشغول حرف زدن درمورد مسافرت شدن اما من توی بحث شرکت نکردم.
_ سپیده؟
صدای میلاد رو که شنیدم، نفس توی سینه ام حبس شد!
بدون اینکه نگاهش کنم، آروم گفتم:
_ بله؟
_ قضیه دکتر چیه؟
_ قراره برم پیش روانشناس
_ واقعا؟
_ اوهوم
_ عالیه
حرفی نزدم و خودم رو مشغول پوست کندن میوه نشون دادم.
واقعا روم نمیشد توی چشماش نگاه
کنم...

خاله اینا یه دوساعت دیگه موندن و بعد رفتن.
توی اون دوساعت من و میلاد دیگه هیچ حرفی با هم نزدیم؛ انگار اونم مثل من خجالت زده شده بود!
وقتی که رفتن، من خستگی رو بهونه کردم و به اتاقم پناه بردم.
روی تختم دراز کشیدم و به سقف زل زدم.
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
من داشتم تغییر میکردم و این رو به خوبی احساس میکردم.
قبلا فکر میکردم که دیگه هیچوقت نمیتونم خوشحال بشم.‌‌.
قبلا فکر میکردم که دیگه زندگی برام هیچ معنایی نداره...
اما الان انگار دارم نشونه های برگشتن به زندگی رو توی خودم احساس میکنم!
انگار که دارم یاد میگیرم چطوری باید لبخندِ واقعی زد
انگار که دارم میفهمم چطوری میشه زندگی کرد نه اینکه فقط نفس کشید!
تا آخرشب توی اتاقم موندم و بعد گرفتم خوابیدم تا فردا زود بیدار بشم و برم دکتر...
با شنیدن صدای زنگ گوشی سریع چشمام رو باز کردم.
من قبلا خیلی خوش خواب بودم و بمبم میترکید از خواب بیدار نمیشدم اما الان با شنیدن کوچیکترین صدا از خواب بیدار میشدم.
دستی روی چشمام کشیدم و از روی تخت

1402/01/16 12:55

پاشدم.
ساعت هشت صبح بود، قراره بود ده صبح توی مطب باشم.
دست و صورتم رو شستم و از اتاق بیرون رفتم.
صدای مامان بابا از پایین میومد پس آروم از پله ها پایین رفتم.
_ سلام صبحتون بخیر
مامان داشت میز صبحونه رو میچید و بابا هم داشت کتش رو میپوشید‌.
_ صبحت بخیر عزیزم
_ صبحت بخیر دخترم
لبخند کمرنگی زدم و رفتم پشت میز نشستم.
_ ساعت چند باید بری سپیده؟
_ ده باید اونجا باشم
_ میخوای مرخصی بگیرم خودم ببرمت؟
_ نه بابا خودم میرم
_ جدی میگما
یکم از چاییم خوردم و آروم گفتم:
_ نه مرسی، خودم میرم
مامانم کنارم روی صندلی نشست و گفت:
_ من میام باهات
دلم نمیخواست مامان بابا بیان چون از این ترس داشتم که اصرار کنن بیان داخل اتاق و همه چیز رو بشنون!
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
_ مامان جان خودم میرم
_ تنهایی؟
_ آره
_ امکان نداره
پوفی کشیدم و یه لقمه نون پنیر خوردم.
_ چرا؟ مگه من بچه ام؟
_ نه اما نمیشه تنها بری
تنها کسی که کامل از همه چیز خبر داشت مینا بود.
دفعه قبلی که اومده بودم همه چیز رو براش تعریف کرده بودم.
_ خیلی خب با مینا برم اوکیه؟
جفتشون با تردید یه نگاه به هم انداختن؛ مشخص بود که راضی نشدن اما مامان به اجبار گفت:
_ باشه با اون برو
یکم دیگه از چاییم خوردم و از روی صندلی پاشدم.
_ پس من برم بهش زنگ بزنم بگم
_ چیزی نخوردی که مادر
_ سیر شدم
وارد اتاقم شدم و سریع شماره ی مینا رو گرفتم.
گوشی رو کنار گوشم گذاشتم و منتظر موندم تا جواب بده...
_ جانم
_ سلام
_ سلام عشقم
_ مینا الان بیکاری؟
_ آره
_ میتونی با من بیایی بریم پیش کیمیا؟
_ کدوم

1402/01/16 12:55

کیمیا
بخاطر این همه خنگ بودنش پوفی کشیدم و گفتم:
_ کیمیا دیگه، همون که رفت رشته روانشناسی
_ پیش اون چیکار؟ با اون چیکار داری؟
_ پس من دیروز چیو میگفتم که میخوام برم دکتر؟
_ عه منظورت اون بود؟
با تاسف سرم رو تکون دادم.
_ بله منظورم اون بود
_ آخه میدونی چیه؟
_ چیه؟
_ من انقدر محو قشنگی تو و میلاد بودم که به این موضوع دکتر توجهی نکردم...
با عصبانیت نفس عمیقی کشیدم تا آروم باشم و بدوبیراه بهش نگم.
_ مینا!
_ چیه مگه دروغ میگم؟
_ آقا نمیخواد بیایی دنبالم، خداحافظ
منتظر نموندم که جواب بده و سریع تلفن رو قطع کردم.
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
از روی تخت پاشدم و با حرص مشغول پوشیدن لباسام شدم.
هرچی من میخوام این موضوع رو از ذهن و فکر خودم دور کنم، مینا باز بهم یادآوری میکنه!
با بلند شدن صدای گوشیم، از همونجا به صفحه اش نگاه کردم.
با دیدن اسم مینا نگاهم رو از گوشی گرفتم و بی توجه به آماده شدنم ادامه دادم.
فوقش اینه که به مامان میگم مینا بیرون منتظرمه و بعد تنهایی میرم.
واسه تنها رفتنم استرس ندارم که هیچ، راحت تر هم هستم چون دیگه قرار نیست خطری تهدیدم کنه...
_ سپیده مادر دیرت نشه؟
در اتاق رو باز کردم و با صدای بلند گفتم:
_ تا دو دقیقه دیگه میرم
_ مینا میاد باهات؟
_ آره
کیفم رو از روی میز برداشتم و گوشیم رو سایلنت کردم و داخلش انداختم.
از اتاق بیرون رفتم و آروم از پله ها پایین رفتم.
_ مامان من رفتم
_ برو دخترم، خدا به همراهت
_ ممنون
_ مینا آماده اس؟
نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم:
_ آره تو کوچه اس
_ بهش سلام برسون
_ چشم خداحافظ
_ بسلامت
از سالن بیرون رفتم و با قدمهای آروم به طرف در خونه رفتم.
به محض باز کردن در خونه، با مینا روبرو شدم!
اخمام رو توی هم کشیدم و گفتم:
_ تو اینجا چیکار میکنی؟
_ خودت گفتی بیا
_ من گفتم نمیخواد بیایی
شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:
_ حالا که اومدم
_ کِی وقت کردی آماده بشی؟
_ ما اینیم دیگه
از خونه بیرون رفتم و در رو پشت سرم بستم.
_ تاکسی بگیرم؟
_ نه بابا ماشینِ من هست، صبرکن الان میرم میارم
همونجا منتظر موندم تا بره ماشینش رو بیاره و بریم؛ فقط امیدوار بودم که توی ترافیک گیر نکنیم...
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
_ همینجاست؟
با دقت به اسم ساختمون نگاه کردم و گفتم:
_ آره دیگه گفت اسم ساختمونش ترنمه
_ خب پس پیاده شو تا پارک کردم
کمربندم رو باز کردم و گفتم:
_ میخوای تو همینجا بمونی؟
_ نه
_ میایی داخل؟
_ آره دیگه، هم پیش تو باشم و هم یه سر به کیمیا بزنم
سرم رو به نشونه ی باشه تکون دادم و از ماشین پیاده شدم.
گوشه ی پیاده رو ایستادم تا مینا ماشین رو پارک کنه و بیاد.
بالاخره بعد از کلی عقب و جلو رفتن

1402/01/16 12:56

تونست
ماشینش رو پارک کنه.
_ بریم؟
_ مینا رانندگیت افتضاحه ها
_ گمشو به اون خوبی!
_ بلد نیستی یه پارک دوبل ساده رو بری
_ خفه شو جاش کم بود
_ باشه
به طرف ساختمون راه افتادم؛ اونم دنبالم اومد.
وارد که شدیم با دقت به تابلویی که اونجا بود نگاه کردم؛ مطب کیمیا طبقه ی چهارم بود.
_ بریم با آسانسور بریم مینا
_ طبقه چنده
به اسمش اشاره کردم و گفتم:
_ چهار
_ اوکی
به طرف آسانسور رفتیم که دقیقا همون لحظه رسید.
سوار شدیم و مینا دکمه طبقه چهار رو زد و روبروم ایستاد.
سرم پایین اومد اما نگاه سنگینش رو احساس میکردم!
اول توجهی نکردم اما یکم که گذشت چشمام رو بالا آوردم و با اخم نگاهش کردم.
_ چرا زل زدی به من؟
چشم غره ای بهم رفت و با حرص گفت:
_ دفعه آخرت باشه به رانندگی من توهین میکنیا، باشه؟
ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست.
_ هوو به چیا فکر میکنی تو
_ باشه سپیده؟
_ چی باشه؟
_ که دفعه آخرت باشه
_ شایدم نباشه
پاش رو با حرص روی زمین کوبید و گفت:
_ کوفت، تو نمیدونی من حساسم؟
_ میدونم
_ پس زر نزن
_ چون میدونم حساسی اذیتت میکنم
_ عه؟
_ آره
یکی از ابروهاش رو بالا انداخت.
_ خوبه منم با چیزایی که روشون حساسی اذیتت کنم؟
بی تفاوت شونه هام رو بالا انداختم.
_ من رو هیچی حساس نیستم...
@leeilonroman

#برزخ‌ارباب
_ مطمئنی؟
_ اوهوم
_ به نظر من اونقدرا هم مطمئن نباش!
نگاهم رو ازش گرفتم و چیزی نگفتم.
_ تو و میلادم از اینایی هستید که شبا قبل خواب به هم زنگ‌ میزنید هی به هم میگید اول تو قطع کن؟
با حرص کیفم رو از روی شونه ام برداشتم و محکم توی سرش کوبیدم.
_ مرض داری مینا؟
پقی زد زیرخنده و گفت:
_ که رو چیزی حساس نیستی دیگه؟
_ خفه شو
_ چشم
در آسانسور که باز شد بدون معطلی و بی توجه به مینا ازش بیرون رفتم.
با دقت به تابلوهای اونجا نگاه کردم و با دیدن تابلوی " کیمیا معادی، روانشناس و روانپزشک " به طرف همونجا رفتم.
وارد مطب شدم و با قدمهای آروم به طرف میز منشی رفتم.
_ سلام
سرش رو بلند کرد و با لبخند نگاهم کرد.
_ سلام عزیزم
_ میشه به خانم دکتر بگید که سپیده جهانی اومده
_ سپیده جهانی؟
_ بله
_ وقت قبلی دارید؟
_ از دوستانشون هستم، با خودشون صحبت کردم
سرش رو به نشونه ی باشه تکون داد و تلفنش رو برداشت.
_ خانم دکتر فکر میکنم یکی از آشناهاتون اومدن
یکم مکث کرد و گفت:
_ خانم سپیده جهانی...باشه چشم حتما
تلفن رو سرجاش گذاشت و با همون لبخند مهربونش گفت:
_ بیمارشون که بیرون اومدن میتونید برید داخل، شانستون بیمار بعدی قرارش رو کنسل کرده و نمیاد
_ باشه ممنونم ازتون
با دست به صندلیها اشاره کرد.
_ بفرمایید بشینید
_ ممنون
با مینا رفتیم روی دوتا صندلیها که کنار هم

1402/01/16 12:56

بود
نشستیم.
_ سپیده؟
_ هوم
_ منم بیام داخل؟
_ نه
_ توروخدا بذار بیام، میشینم یه گوشه و هیچی نمیگم
مینا قبلا همه ی ماجرا رو از زبون خودم شنیده بود و نیازی به پنهان کاری ازش نداشتم پس سرم رو به نشونه ی باشه تکون دادم و گفتم:
_ باشه بیا
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
تقریبا بیست دقیقه ای گذشت تا بیماری که داخل بود بالاخره بیرون اومدم.
منشی لبخندی زد و گفت:
_ بفرمایید داخل
جفتمون از روی صندلی پاشدیم و بعد از اینکه از منشی تشکر کردیم، وارد اتاق شدیم.
کیمیا به محض دیدنِ ما از روی صندلیش پاشد و با لبخند گفت:
_ سلام خوش اومدید
لبخند کمرنگی زدم و آروم سلامی بهش کردم.
قیافش اصلا تغییر نکرده بود؛ هنوز همون دختر آروم و باوقار با لپهای همیشه گل افتاده بود!
اومد جلو و جفتمون رو بغل کرد.
_ چقدر خوشحالم که میبینمتون، اونم بعد از این همه مدت
مینا روی صندلی نشست و همینطور که به دور و برش نگاه میکرد گفت:
_ مبارک باشه، چه مطب قشنگی
_ مرسی عزیزم
_ مجوز گرفتن سخت نبود؟
_ پدرم دراومد
مینا با این حرف کیمیا نگران شد!
_ یعنی منم واسه گرفتن مجوز اذیت میشم؟
_ وکالت خوندید دیگه؟
_ آره
_ مدرکتون چیه؟
_ من چندماه دیگه پایان نامم تموم میشه و فوق لیسانسم رو میگیرم
_ آفرین عالیه
روی صندلی روبروی مینا نشستم و کیمیا هم رفت سرجاش نشست.
_ تو چی سپیده؟
_ من؟
_ آره
_ من لیسانس گرفتم
_ ادامه ندادی؟
سرم رو پایین انداختم و آروم گفتم:
_ نشد دیگه
فکر کنم از لحنم فهمید که یه اتفاقی افتاده چون عینکش رو روی چشماش گذاشت و گفت:
_ خب برای خودت اومدی دیگه؟
_ اوهوم
_ با اینکه مینا اینجا باشه مشکلی نداری؟
نیم نگاهی به مینا انداختم.
_ نه
_ خوبه، میتونی یه توضیح کوتاه درمورد مشکلت بهم بگی تا کمکت کنم؟
دلم نمیخواست تمامِ جزئیات رو تعریف کنم اما تقریبا تمام اتفاقاتی که برام افتاده بود رو توی ده دقیقه به طور خلاصه براش تعریف کردم.
حرف زدن در موردش خیلی سخت بود اما گفتم...
تمام مدت سرم پایین بود و نگاهم به دستای لرزونم بود!
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
حرفام که تموم شد، نگاهم رو آروم و با ناراحتی بالا آوردم.
با دیدن چشمای پر از اشک جفتشون، سریع اشکای روی صورتم رو پاک کردم
و به زور لبخندی روی لبم نشوندم.
_ چرا گریه میکنید شما؟
انگار با حرفم تازه به خودشون اومدن چون جفتشون اشکاشون رو پاک کردن و دقیقا مثل من به زور لبخندی زدن.
جالب بود، هر سه تامون داشتیم همدیگه رو گول میزدیم!
_ خب سپیده جان چیز دیگه ای هست که بخوای بگی؟
بغض سنگین توی گلوم رو قورت دادم و آروم گفتم:
_ نه
_ ببین تو باید گذشته رو توی گذشته جا بذاری، متوجه حرفم هستی؟
سرم رو به نشونه ی آره

1402/01/16 12:56

تکون
دادم.
_ متوجه هستم اما نمیتونم
_ چی گفتی؟
_ گفتم نمیتونم
لبخندش رو جمع کرد و با جدیت گفت:
_ قانون اول، نمیتونم و نمیشه و فعهای منفی نداریم، از این لحظه به بعد حق نداری ازشون استفاده کنی خب؟
_ آخه واقعا نمیشه
_ هیچ چیز نشد نداره
یه برگه جلوش گذاشت و شروع کرد یه سری چیزا روش بنویسه.
_ از امروز گوش دادن به آهنگای غمگین، دیدن فیلمای غمگین، تنها موندن توی اتاق، فکر کردن به اتفاقات ناراحت کننده ای که برات افتاده ممنوعه، خب؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
_ خب
_ سعی کن بیشتر از خونه بری بیرون، توی اتاقت تنها نشینی، با خونوادت وقت بگذرون، با دوستات وقت بگذرون، برو بیرون، برو پارک،
برو سینما، فیلمای طنز ببین، برو شهربازی، سعی کن هیجاناتت رو خالی کنی، در کل سعی کن هرکاری که حالتو خوب میکنه رو انجام بدی...
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
مینا چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
_ آخه این اصلا هیجانات نداره که بخواد خالیشون کنه
_ اونم به وجود میاد، کم کم همه چیز عادی میشه
برگه ای که جلوش بود رو به طرفم گرفت و گفت:
_ اینو بگیر
برگه رو گرفتم و با کنجکاوی بهش نگاه کردم...
_ این داروها رو از همین داروخونه ی طبقه اول بگیر و حتما حتما سرموقع مصرف کن
_ اینا واسه چیه؟
لبخندی زد و گفت:
_ شادی بخش، انرژی بخش، کاهش استرس و اظطراب و برای اینکه شبا راحت بدون کابوس بخوابی چون فکر میکنم که کابوس میبینی نه؟
_ آره میبینم
سرش رو تکون داد و گفت:
_ ببین سپیده، فقط و فقط خودت میتونی به خودت کمک کنی!
من، هر دکتر دیگه ای، این داروها،
اطرافیانت و همه و همه ی آدما فقط میتونن تو رو راهنمایی کنن اما کار اصلی رو خودت باید انجام بدی
دستاش رو تکیه چونه اش قرار داد و ادامه داد:
_ تو باید به خودت و اراره و قدرتت ایمان بیاری...
باید بدونی که میتونی، میتونی خودت رو از این مشکل نجات بدی!
دوتا انگشتاش رو بالا آورد و گفت:
_ قانون دوم، اگه سعی کنی بخاطر آرامش اطرافیات و خونوادت، به ظاهر خوشحال باشی
یا به ظاهر لبخندای مصنوعی بزنی، حالت بدتر میشه میدونی چرا؟
_ چرا؟
_ چون اینطوری به خودت تلقین
میکنی که قرار نیست هیچوقت حالت خوب بشه و همیشه مجبوری الکی خوشحال باشی
سرم رو تکون دادم و آروم گفتم:
_ حق باتوئه
_ پس فقط و فقط بخاطر خودت خوشحال باش، بخاطر خودت بخند، فقط به خودت فکر کن و به خودت اهمیت بده
عینکش رو از روی چشماش برداشت و در ادامه ی حرفش گفت:
@leeilonroman
❤رمان وکلیپ❤:
#برزخ‌ارباب
حرفام که تموم شد، نگاهم رو آروم و با ناراحتی بالا آوردم.
با دیدن چشمای پر از اشک جفتشون، سریع اشکای روی صورتم رو پاک کردم
و به زور لبخندی روی لبم نشوندم.
_ چرا گریه

1402/01/16 12:56