رمان برزخ ارباب😍❤

96 عضو

میکنید شما؟
انگار با حرفم تازه به خودشون اومدن چون جفتشون اشکاشون رو پاک کردن و دقیقا مثل من به زور لبخندی زدن.
جالب بود، هر سه تامون داشتیم همدیگه رو گول میزدیم!
_ خب سپیده جان چیز دیگه ای هست که بخوای بگی؟
بغض سنگین توی گلوم رو قورت دادم و آروم گفتم:
_ نه
_ ببین تو باید گذشته رو توی گذشته جا بذاری، متوجه حرفم هستی؟
سرم رو به نشونه ی آره تکون دادم.
_ متوجه هستم اما نمیتونم
_ چی گفتی؟
_ گفتم نمیتونم
لبخندش رو جمع کرد و با جدیت گفت:
_ قانون اول، نمیتونم و نمیشه و فعهای منفی نداریم، از این لحظه به بعد حق نداری ازشون استفاده کنی خب؟
_ آخه واقعا نمیشه
_ هیچ چیز نشد نداره
یه برگه جلوش گذاشت و شروع کرد یه سری چیزا روش بنویسه.
_ از امروز گوش دادن به آهنگای غمگین، دیدن فیلمای غمگین، تنها موندن توی اتاق، فکر کردن به اتفاقات ناراحت کننده ای که برات افتاده ممنوعه، خب؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
_ خب
_ سعی کن بیشتر از خونه بری بیرون، توی اتاقت تنها نشینی، با خونوادت وقت بگذرون، با دوستات وقت بگذرون، برو بیرون، برو پارک،
برو سینما، فیلمای طنز ببین، برو شهربازی، سعی کن هیجاناتت رو خالی کنی، در کل سعی کن هرکاری که حالتو خوب میکنه رو انجام بدی...
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
مینا چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
_ آخه این اصلا هیجانات نداره که بخواد خالیشون کنه
_ اونم به وجود میاد، کم کم همه چیز عادی میشه
برگه ای که جلوش بود رو به طرفم گرفت و گفت:
_ اینو بگیر
برگه رو گرفتم و با کنجکاوی بهش نگاه کردم...
_ این داروها رو از همین داروخونه ی طبقه اول بگیر و حتما حتما سرموقع مصرف کن
_ اینا واسه چیه؟
لبخندی زد و گفت:
_ شادی بخش، انرژی بخش، کاهش استرس و اظطراب و برای اینکه شبا راحت بدون کابوس بخوابی چون فکر میکنم که کابوس میبینی نه؟
_ آره میبینم
سرش رو تکون داد و گفت:
_ ببین سپیده، فقط و فقط خودت میتونی به خودت کمک کنی!
من، هر دکتر دیگه ای، این داروها،
اطرافیانت و همه و همه ی آدما فقط میتونن تو رو راهنمایی کنن اما کار اصلی رو خودت باید انجام بدی
دستاش رو تکیه چونه اش قرار داد و ادامه داد:
_ تو باید به خودت و اراره و قدرتت ایمان بیاری...
باید بدونی که میتونی، میتونی خودت رو از این مشکل نجات بدی!
دوتا انگشتاش رو بالا آورد و گفت:
_ قانون دوم، اگه سعی کنی بخاطر آرامش اطرافیات و خونوادت، به ظاهر خوشحال باشی
یا به ظاهر لبخندای
مصنوعی بزنی، حالت بدتر میشه میدونی چرا؟
_ چرا؟
_ چون اینطوری به خودت تلقین
میکنی که قرار نیست هیچوقت حالت خوب بشه و همیشه مجبوری الکی خوشحال باشی
سرم رو تکون دادم و آروم گفتم:
_ حق باتوئه
_ پس فقط و

1402/01/16 12:56

فقط بخاطر خودت خوشحال باش، بخاطر خودت بخند، فقط به خودت فکر کن و به خودت اهمیت بده
عینکش رو از روی چشماش برداشت و در ادامه ی حرفش گفت:
@leeilonroman

#برزخ‌ارباب
_ میدونم روحت خسته اس، میدونم از لحاظ روحی احساس خستگی و پیری داری اما اینا همش یه حس زودگذره...
تو جوونی، تو هنوز اول راهی فقط الان توی یه برهه ی سخت هستی که باید اونو رد کنی!
تو باید خودت حالتو خوب کنی و دوباره پاشی و به راهت ادامه بدی و اینکارم میکنی، خب سپیده؟
حرفاش خیلی آرامش بخش بود.
احساس میکردم حالم بهتره و یه بار خیلی سنگین از روی دوشم برداشته شده!
انگار تا الان توی یه جاده تاریک داشتم کورکورانه جلو میرفتم اما حالا حرفای کیمیا عین یه چراغ جاده رو برام روشن کرد...
_ سپیده با توام میگم خب؟ حله؟
سرم رو به نشونه ی باشه تکون دادم و آروم گفتم:
_ ممنون کیمیا
_ خواهش میکنم، داروهایی که واست نوشتم رو حتما بخور، سرموقع بخور و یکماهِ دیگه دوباره بیا پاشم
کاغذ رو توی کیفم انداختم و از روی صندلی پاشدم.
_ بازم ممنونم
_ قربونت عزیزم، البته اگه دوست داشتی که زودتر بیایی پیشم و باهام حرف بزنی حتما بیا..
من همیشه اینجا در خدمتت هستم
با قددرانی نگاهش کردم و گفتم:
_ ممنونم، خیلی ممنونم
_ خواهش میکنم عزیزم
از روی صندلی پاشد و تا دم در دنبالمون اومد.
_ برای ویزیت باید با خود منشی صحبت کنم دیگه؟
_ ویزیتِ چی؟
_ ویزیتِ جلسه ی امروز
اخماش رو توی هم کشید و گفت:
_ اصلا حرفشو نزن
_ نمیشه که
_ گفتم حرفشو نزن
_ بالاخره منم یه بیمارم مثل بقیه ی بیمارا
دستش رو پشت کمرم گذاشت.
_ برو خجالت بکش
_ نمیشه آخه کیمیا
_ میشه، برو بسلامت
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
هرچی اصرار کردم راضی نشد پول ویزیت بگیره و حتی به منشیش هم سپرد که پولی از من نگیره...
از ساختمون که بیرون اومدیم با دقت به اطراف نگاه کردم.
_ دنبال چی میگردی؟
_ داروخونه
_ بیا یکی اون طرف هست
به همون سمتی که گفت رفتیم، یه داروخونه ی خیلی بزرگ اونجا بود.
_ وای چقدر شلوغه
برگه ای که کیمیا اسم داروها رو روش نوشته بود رو ازم گرفت و گفت:
_ میخوای تو همینجا روی این صندلیه بشین، من میرم میگیرم میام
_ باشه مرسی
لبخندی زد و رفت داخل داروخونه، منم روی نیمکتی که اونجا بود نشستم و بی هدف به اطراف نگاه کردم.
بخاطر ساختمونای پزشکی که اونجا بود، اون اطراف خیلی شلوغ بود‌‌‌...
دختر پسرای زیادی از جلوم رد میشدن؛ بعضیا
دست تو دست بودن؛
بعضیا خوشحال و بعضیا اخمو و ناراحت!
امیدوارم همشون واقعا عاشقِ هم باشن...
امیدوارم مثل من قربانیِ یه عشق دروغی نشن...
از تهِ قلبم امیدوارم هیچ دختری به عاقبت من دچار نشه..‌.
قطره اشکی

1402/01/16 12:56

که ناخودآگاه از گوشه ی چشمم پایین افتاد رو سریع پاک کردم.
یه لحظه چشمم به کوچه ی باریکی که سمت راستم بود افتاد.
احساس کردم یه چیزی داره تند تند تکون میخوره!
دستم رو روی چشمام کشیدم و با دقت به اونجا نگاه کردم.
با دیدن دختری که یه پسر دیگه سعی داشت به زور به داخل کوچه بِکِشتِش، سریع از جام پاشدم.
اونجا خلوت بود و هیچکس حواسش به اون دختر نبود.
پاهام بدون اینکه از من اجازه بگیرن به اون سمت رفتن و طولی نکشید که شروع به دویدن کردم.
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
اجازه نمیدادم یه دخترِ دیگه هم بدبخت بشه، اجازه نمیدادم!
به اونجا که رسیدم با صدای بلند گفتم:
_ داری چیکار میکنی عوضی؟
دختره با دیدن من چشماش پر از امید شد!
سر و صورتش زخمی بود و داشت گریه میکرد!
_ خانم توروخدا نجاتم بده، توروخدا خانم
پسره کل صورت و دستاش خالکوبی بود؛ یه ماشین هم داخل کوچه پارک بود و یه پسر داخلش نشسته بود.
_ ولش کن
پسره یه چاقوی کوچولو از جیبش درآورد و گفت:
_ یا همین الان گم میشی میری یا میزنمت
_ هیچ غلطی نمیتونی بکنی
نمیدونم این همه شجاعت از کجا اومده بود!
_ ولش کن اون دخترو
_ برو گمشو، برو و تو مسئله ای که به تو مربوط نیست دخالت نکن
دختره گریه میکرد و التماس میکرد که نجاتش بدم.
از التماساش مشخص بود که اونا قراره بهش آسیبی برسونن!
یه قدم به جلو برداشتم که چاقوش رو بالاتر گرفت و گفت:
_ برو عقب
_ یا ولش میکنی یا جیغ میزنم
_ جیغ بزنی خلاصت کردم
دختره چون توی چنگال پسره بود نمیتونست جیغ بکشه اما من که میتونستم!
دهنم رو باز کردم و با تمام وجودم جیغ کشیدم و بلند گفتم:
_ کمک، اینجا یه دزده، یکی میخواد یه دختر رو بدزده
با جیغ من توجه خیلیا جلب شد و همین برای نجات اون دختر کافی بود.
نمیدونم چیشد پسره دختره رو ول کرد و به طرف من اومد؛ قبل از اینکه بخوام کاری کنم یا ازش دور بشم، چاقویی که دستش بود رو توی شکمم فرو کرد!
توی یه لحظه نفسم توی سینه حبس شد و چشمام سیاهی رفت!
چاقو رو که بیرون کشید؛ دوباره نفسم قطع شد و اینبار طولانی تر!
سرم رو پایین بردم و به شکمم نگاه کردم.
پر از خون شده بود و خون داشت ازش میچکید!
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
سرم رو بلند کردم و با درد به ماشینی که با عجله از کنارم رد شد و دختری که با ترس داشت ازم میپرسید خوبم یا نه، نگاه کردم.
تحمل وزنم برام سخت شد و چشمام دوباره سیاهی رفت.
با دوزانو روی زمین افتادم و سرم
گیج رفت.
درد شدیدِ شکمم اجازه نداد بشینم و با سر روی آسفالتهای سفت و سرد افتادم و چشمام بسته شد!
احساس خوبی نداشتم.
تشنه ام بود، گلوم از خشکیِ زیاد میسوخت، سرم درد میکرد و بدتر از اون درد شکمم بود!
سعی

1402/01/16 12:56

کردم چشمام رو باز کنم اما نتونستم.
انگار دوتا وزنه ی صدکیلویی به پلکام وصل کرده بودن و نمیتونستم تکونشون بدم.
هرچی تلاش کردم فایده نداشت، نتونستم چشمام رو باز کنم.
تلاشِ زیادی خستم کرد و دوباره به خواب فرو رفتم...
_ سپیده جان؟ دخترم؟ قربونت برم مادر چشماتو باز کن!
چشمای قشنگت رو باز کن و دلم رو شاد کن مادر!
الهی من بمیرم و تو اینجا روی تخت بیمارستان نخوابی عزیزدلم؛ الهی من بمیرم!
صدای گریه ی مامان رو که شنیدم، اون وزنه ی صدکیلویی هم نتونست جلوم رو بگیره.
به زور و با درد چشمام رو آروم باز کردم و به صورت قشنگ اما تارِش نگاه کردم.
_ ما...مان
با شنیدن صدام سریع سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد.
با هیجان از روی صندلی پاشد و گفت:
_ به هوش اومدی قربونت برم؟ خدایا شکرت
چندبار چشمام رو باز و بسته کردم و صورت تارِش برام واضح بشه.
واضح شد، چشماش پر از اشک بود و صورتش پر از درد!
_ سپیده جانم خوبی مادر؟
شکمم درد داشت اما آروم گفتم:
_ خوبم
لبهام خشک بود و حرف زدن سخت!
زبونم رو روی لبهای خشک شده ام کشیدم و با صدایی که از ته چاه میومد، گفتم:
_ آب
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
_ تشنته عزیزدلم؟ الان نمیشه آب بخوری
چشمام رو چرخوندم و به اطراف نگاه کردم.
توی بیمارستان بودم، اینجا چیکار میکردم؟
یکم فکر کردم و چیزی نگذشت که صحنه ها جلوی چشمام نقش بست.
اون دختر، گریه هاش، التماس کردنش، اون پسره و چاقوی توی دستش، شکم پر از خونم!
_ مامان
_ جان دلم
_ من چم‌ شده؟
اشکای روی صورتش رو پاک کرد و پیشونیم رو بوسید.
_ یه از خدا بی خبر بهت چاقو زد مادر، دکترا گفتن خداروشکر زخمش عمقی نبوده و سطحی بوده وگرنه باید عمل میکردی
زخمت سطحی بوده و برای همین فقط بخیه زدن، خدا رحمت کرد قربونت برم، خدا به من و بابات رحم کرد که دوباره تورو ازمون نگرفت!
دوباره اذیتشون کردم؛ دوباره دل نگرانشون کردم...
قرار بود دیگه زحمت نشم براشون؛ قرار بود دیگه خوب باشم اما باز ناراحتشون کردم!
_ من خیلی دختر بدی ام نه؟ خیلی ناراحتتون میکنم؟
مامان دوباره پیشونیم رو بوسید و با گریه گفت:
_ من به تو افتخار میکنم، تو ناراحتم نمیکنی، تو دختر بدی نیستی!
یه لحظه شکمم درد گرفت و اخمام توی هم کشیده شد.
_ چیشد مادر؟
_ هیچی خوبم
دستم رو آروم بالا بردم و روی صورتش کشیدم؛ اشکاش رو پاک کردم و با بغض گفتم:
_ اگه دختر بدی نبودم انقدر به گریه نمینداختمت!
مامان دستم رو
گرفت و بوسیدش!
_ قربونت برم اینطوری نگو؛ تو نه تنها دختر خوبی هستی بلکه انسان خوبی هستی!
تو یه دختر رو از آینده ی تاریکی که میتونست در انتظارش باشه نجات دادی
با یادآوری اون دختر سریع گفتم:
_ نجات پیدا

1402/01/16 12:56

کرد؟
_ آره قربونت برم
_ اونا دزد بودن؟
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
مامان با ناراحتی روی دستش کوبید و گفت:
_ نه مادر؛ یه باند قاچاق دختر بودن از خدا بی خبرا!
چندماهی بوده که سعی داشتن دختره رو گول بزنن که بیا بریم خارج کشور اونجا پولدار میشی و این حرفا؛
آخر وقتی دختره گول نخورده میخواستن به زور ببرنش که تو رفتی و نجاتش دادی!
اگه تو اونجا نبودی یه خونواده ی دیگه چشم به راه بچه ای میشدن که معلوم نیست کجاست و چه بلایی داره سرش میاد...
ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست و دلم لبریز از شادی شد!
انگار نصف دردهایی که داشتم دود شد رفت هوا...
انگار نصف بغضهایی که توی گلوم داشت خفه ام میکرد، از بین رفت...
انگار نصف غمهایی که داشت قلبم رو مچاله میکرد، نابود شد...
من تونستم دختری که میتونست به سرنوشتی حتی بدتر از من دچار بشه رو نجات دادم.
من اونو نجات دادم و باعث شدم که اون اتفاقای تلخ و ترسناک رو تجربه نکنه.
چقدر احساس خوبی داشتم!
احساس امید به زندگی؛ احساس اینکه میتونم به یه دردی بخورم و برای این جامعه مفید باشم.
انگار اونقدرا هم زندگیم بی ارزش نیست!
انگار هنوزم میتونم یه دلیلی برای ادامه ی زندگی پیدا کنم!
_ سرزنشت نمیکنم که چرا جلو رفتی و اونکار خطرناک رو کردی چون وقتی به سرنوشت اون دختر و
خونواده اش فکر میکنم موهای تنم سیخ میشه اما سپیده مادر، توروخدا بیشتر مواظب خودت باش!
دستش رو روی صورت پر از اشکش کشید و ادامه داد:
_ توروخدا به فکر من و پدرتم باش و سعی کن کارای خطرناک نکنی، خب؟
@leeilonroman

#برزخ‌ارباب
لبخند از روی لبم پاک نمیشد و شادی از توی دلم نمیرفت!
خوشحال بودم، به اندازه ی تمام اتفاقاتِ خوبی که میتونه برای اون دختر بیفته خوشحال بودم!
_ چشم مامان
_ چشمت بی بلا قربونت برم
_ مامان؟
_ جانم
_ خیلی خوشحالم، خوشحالتر از روزی که نجات پیدا کردم
مامان وسط گریه خندید و گفت:
_ چرا؟
_ چون زندگی کسی که قرار بوده تباه بشه رو نجات دادم...
مامان لبخندی زد و دوباره پیشونیم رو بوسید و گفت:
_ خداروشکر که احساس بهتری داری عزیزدلم
دوتا تقه به درکوبیده شد و در باز شد.
با دیدن اون دختر و یه خانم و آقای مسنی که احتمالا پدر و مادرش بودن، لبخندی زدم.
دختره بدون معطلی به طرفم اومد و محکم اما با احتیاط بغلم کرد.
با صدایی که پر از بغض و خجالت بود؛ گفت:
_ ممنونم ازت، تو منو نجات دادی، به جون خودت فکر نکردی و خودتو توی
خطر انداختی اما نجاتم دادی!
لبم رو گاز گرفتم تا اشکام پایین نریزه.
_ چون دلم نمیخواست به سرنوشت من دچار بشی
ازم جدا شد و متعجب نگاهم کرد.
_ چه سرنوشتی؟
با غم نگاهش کردم و چیزی نگفتم؛ به جای من مامان

1402/01/16 12:56

جواب داد.
_ دخترِ منم گول یکی از همین از خدا بیخبرا رو خورد؛ اونا هم یه باند قاچاق دختر بودن و
دخترم رو ازم گرفتن و حالا بعد از یکسال و خورده ای، تازه دخترم برگشته پیشم، تقریبا دوهفته ای میشه که برگشته!
دختره دستش رو روی دهنش گذاشت و به گریه افتاد.
_ باورم نمیشه
تلاشم برای کنترل اشکام بی فایده بود
وچیزی نگذشت ک صورت منم پرشداز اشک
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
_ خوشحالم که این اتفاق برای تو نیفتاد
دوباره بغلم کرد و گفت:
_ من تا آخر عمرم به تو مدیونم؛ تا آخر عمرم
صورتم بوسید و با بغض ادامه داد:
_ چطوری لطفت رو جبران کنم؟
_ چیزی برای جبران وجود نداره
_ منو ببخش خب؟
وسط گریه خندیدم.
_ چرا تو؟ مگه تو چیکار کردی؟
_ من باعث شدم آسیب ببینی
_ زیادم جدی نبوده آسیبم
لبش رو با خجالت گاز گرفت و گفت:
_ خداروشکر
از روی تخت پاشد و کنار رفت؛ مادرش با مهربونی پیشونیم رو بوسید و با گریه کلی ازم تشکر کرد؛ پدرش هم برام دعا کرد و ازم تشکر کرد.‌‌..
با ناراحتی نگاهشون کردم و گفتم:
_ امیدوارم دیگه کسی گولشونو نخوره
تقریبا یه نیم ساعتی پیشمون موندن و بعد از اینکه اون دختره که اسمش " آوا " بود، شماره ام رو گرفت، رفتن.
به محض رفتنشون، دوباره در باز شد و اینبار بابا و میلاد و مینا و خاله اومدن داخل.
چشمای مینا قرمز بود و مشخص بود که خیلی گریه کرده!
بابا اومد با لبخند کنارم ایستاد و خم شد پیشونیم رو بوسید.
_ چطوری قهرمان؟
آروم خندیدم و گفتم:
_ چقدر بزرگش کردی بابا؛ قهرمان چیه؟
_ قهرمانی دیگه، جون یه انسان رو نجات دادی
_ بابا اینطوری نگو خجالت میکشم
@Leeilonroman
❤رمان وکلیپ❤:
#برزخ‌ارباب
لبخند از روی لبم پاک نمیشد و شادی از توی دلم نمیرفت!
خوشحال بودم، به اندازه ی تمام اتفاقاتِ خوبی که میتونه برای اون دختر بیفته خوشحال بودم!
_ چشم مامان
_ چشمت بی بلا قربونت برم
_ مامان؟
_ جانم
_ خیلی خوشحالم، خوشحالتر از روزی که نجات پیدا کردم
مامان وسط گریه خندید و گفت:
_ چرا؟
_ چون زندگی کسی که قرار بوده تباه بشه رو نجات دادم...
مامان لبخندی زد و دوباره پیشونیم رو بوسید و گفت:
_ خداروشکر که احساس بهتری داری عزیزدلم
دوتا تقه به درکوبیده شد و در باز شد.
با دیدن اون دختر و یه خانم و آقای مسنی که احتمالا پدر و مادرش بودن، لبخندی زدم.
دختره بدون معطلی به طرفم اومد و محکم اما با احتیاط بغلم کرد.
با صدایی که پر از بغض و خجالت بود؛ گفت:
_ ممنونم ازت، تو منو نجات دادی، به جون خودت فکر نکردی و خودتو توی خطر انداختی اما نجاتم دادی!
لبم رو گاز گرفتم تا اشکام پایین نریزه.
_ چون دلم نمیخواست به سرنوشت من دچار بشی
ازم جدا شد و متعجب نگاهم کرد.
_ چه

1402/01/16 12:56

سرنوشتی؟
با غم نگاهش کردم و چیزی نگفتم؛ به جای من مامان جواب داد.
_ دخترِ منم گول یکی از همین از خدا بیخبرا رو خورد؛ اونا هم یه باند قاچاق دختر بودن و
دخترم رو ازم گرفتن و حالا بعد از یکسال و خورده ای، تازه دخترم برگشته پیشم، تقریبا دوهفته ای میشه که برگشته!
دختره دستش رو روی دهنش گذاشت و به گریه افتاد.
_ باورم نمیشه
تلاشم برای کنترل اشکام بی فایده بود
وچیزی نگذشت ک صورت منم پرشداز اشک
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
_ خوشحالم که این اتفاق برای تو نیفتاد
دوباره بغلم کرد و گفت:
_ من تا آخر عمرم به تو مدیونم؛ تا آخر عمرم
صورتم بوسید و با بغض ادامه داد:
_ چطوری لطفت رو جبران کنم؟
_ چیزی برای جبران وجود نداره
_ منو ببخش خب؟
وسط گریه خندیدم.
_ چرا تو؟ مگه تو چیکار کردی؟
_ من باعث شدم آسیب ببینی
_ زیادم جدی نبوده آسیبم
لبش رو با خجالت گاز گرفت و گفت:
_ خداروشکر
از روی تخت پاشد و کنار رفت؛ مادرش با مهربونی پیشونیم رو بوسید و با گریه کلی ازم تشکر کرد؛ پدرش هم برام دعا کرد و ازم تشکر کرد.‌‌..
با ناراحتی نگاهشون کردم و گفتم:
_ امیدوارم دیگه کسی گولشونو نخوره
تقریبا یه نیم ساعتی پیشمون موندن و بعد از اینکه اون دختره که اسمش " آوا " بود، شماره ام رو گرفت، رفتن.
به محض رفتنشون، دوباره در باز شد و اینبار بابا و میلاد و مینا و خاله اومدن داخل.
چشمای مینا قرمز بود و مشخص بود که خیلی گریه کرده!
بابا اومد با لبخند کنارم ایستاد و خم شد پیشونیم رو بوسید.
_ چطوری قهرمان؟
آروم خندیدم و گفتم:
_ چقدر بزرگش کردی بابا؛ قهرمان چیه؟
_ قهرمانی دیگه، جون یه
انسان رو نجات دادی
_ بابا اینطوری نگو خجالت میکشم
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
بابا دوباره پیشونیم رو بوسید و چیزی نگفت.
_ خاله جان خوبی؟ توروخدا بیشتر مراقب خودت باش
به خاله نگاه کردم و با لبخند گفتم:
_ خوبم، یکم درد دارم فقط
_ خدا رحمت کرده
_ بله
دستش رو پشت کمر مینا گذاشت و گفت:
_ این مینا هم چندساعته فقط داره گریه میکنه و میگه تقصیر منه که اینطوری شد
اخمام رو توی هم کشیدم و به مینا نگاه کردم.
_ مینا؟
_ مینا و کوفت
_ چرا؟
_ میدونی وقتی اونطوری روی زمین دیدمت رسماً مُردم و زنده شدم؟
لبم رو گاز گرفتم و آروم گفتم:
_ ببخشید که ترسوندمت
قطره اشکی که از چشمش پایین افتاد رو سریع پاک کرد و گفت:
_ دفعه آخرت باشه سوپرمن بازی درمیاریا، اگه ضربه اون یارو عمیق بود چی؟ اگه چیزیت میشد چی؟ اونوقت من تا آخر عمر به خودم فحش میدادم که چرا تنهات گذاشتم
دستش رو توی دستام گرفتم.
_ تقصیر تو نیست مینا، من خودم رفتم
_ خب اگه من تنهات نمیذاشتم که نمیرفتی
_ اگه تنهام نمیذاشتی اون دختر الان کجا

1402/01/16 12:56

بود به نظرت؟
شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:
_ حالا هرجا
_ الان به جای اینکه هرجا باشه، پیش خونوادشه
_ آره خب
_ من که خیلی خوشحالم پس تو هم خوشحال باش
دماغش رو بالا کشید و گفت:
_ اون صحنه ای که روی زمین افتاده بودی از جلو چشمام کنار نمیره، نمیتونم
با اخم به مامان بابام اشاره کردم و با لحن اعتراضی زیرلب گفتم:
_ مینا!
سریع منظورم رو گرفت و دهنش رو بست.
_ خوشحالم که حالت خوبه
به میلاد نگاه کردم و با همون لبخند روی لبم جوابش رو دادم.
_ ممنونم میلاد
_ بیشتر از همه خوشحالم که لبخند روی لبت واقعیه!
لبخندم پررنگ تر شد!
راست میگفت، امروز لبخندم واقعی بود...
واقعی تر از همه روزهای گذشته
امروز نصف دردی که داشتم دود شد و رفت هوا
امروز فهمیدم زندگی هنوز ادامه داره و من میتونم علاوه بر نفس کشیدن واقعا زندگی کنم!
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
_ خب دیگه بهتره بریم، سپیده هم باید استراحت کنه
خاله بود که این حرف رو میزد؛ مامان هم در جوابش سر تکون داد و گفت:
_ شماها برید من پیشش میمونم
مینا سریع دستم رو گرفت و گفت:
_ نه خاله من پیشش میمونم، شما برید خونه استراحت کنید
_ اما...
_ لطفا بذارید من بمونم
مامان با تردید نگاهم کرد و آروم گفت:
_ درد نداری که؟
یکم درد داشتم، نسبت به نیم ساعت پیش کمتر شده بود!
_ نه
_ اگه درد داشتی پرستار رو خبر میکنی؟
_ آره حتما
به مینا نگاه کرد و گفت:
_ حواست بهش هست؟
_ بله خاله
_ من خیالم راحت باشه؟
_ راحت
_ پس گوشیت در دسترس باشه که هی زنگ بزنم
_ چشم خاله چشم
مامان خم شد چندبار پیشونیم رو بوسید و گفت:
_ صبح زود میام پیشت
_ باشه
مامان
_ مواظب خودت باش قربونت برم
_ انقدر نگران نباش مامان
دهنش رو به گوشم نزدیک کرد و گفت:
_ من تازه پیدات کردم، دیگه نمیخوام گمت کنم
اینبار من بودم که پیشونیش رو بوسیدم.
_ من دیگه گم نمیشم، خیالت راحت
مامان لبخندی زد و ازم دور شد؛ بابا هم دوباره منو بوسید و بعد از اینکه کلی سفارش کرد همراه مامان و خاله از اتاق بیرون رفتن.
میلاد چون ماشین جدا داشت گفت که یکم دیگه میمونه و وقتی زمان ملاقات تموم شد، میره.
وقتی در اتاق بسته شد، میلاد روی صندلی کنار تختم نشست و گفت:
_ واقعا درد نداری یا جلو مامان بابات اونطوری گفتی؟
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
_ یکم درد دارم اما نخواستم اونا بفهمن
_ آره متوجه شدم
مینا هم کنار میلاد نشست و گفت:
_ یکم یا خیلی؟
_ یکم
چشمای میلاد پر از نگرانی بود اما سعی داشت به روی خودش نیاره!
با بلندشدن صدای زنگ گوشی مینا، سکوت اتاق به هم ریخت.
مینا یه نگاه به صفحه ی گوشیش کرد و گفت:
_ اوه استاد راهنمامه
سریع از روی صندلی پاشد و از اتاق بیرون رفت.
کاش الان

1402/01/16 12:56

استادش زنگ نمیزد!
نگاه خیره ی میلاد خجالت زده ام کرده بود و دلم نمیخواست که تنها بشیم...
_ سپیده؟
چقدر قشنگ صدام میزد، نه؟
نگاهم رو آروم و به زور به طرفش کشوندم و توی چشمای نگرانش زل زدم.
دهنم رو باز کردم و با صدایی که از ته چاه میومد، گفتم:
_ جانم
_ اگه چیزیت میشد چی؟
طاقت اینکه توی چشماش زل بزنم رو نداشتم، نمیدونم چرا؟ اما نداشتم!
قبلنا خیلی راحت توی چشماش زل زده بودم و بهش گفته بودم که دوستش ندارم اما الان نمیتونم برای یه مکالمه عادی به مدت طولانی  بهش نگاه کنم!
چرا؟ چیشد که اینطوری شد؟
من عوض شدم یا میلاد عوض شد؟
من!
میلاد همون میلاده اما من همون من نیستم!
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
قبلا دلم میخواست از میلاد فرار کنم، نمیخواستم ببینمش، نمیخواستم حتی صداشو بشنوم اما الان دلم میخواد باشه؛ دلم میخواد ببینمش،
دلم میخواد صداشو بشنوم!
اولین بار زمانی که اومد تا منو از دست بهراد نجات بده به دلم نشست.
شایدم به دلم ننشست، شاید چشمام رو باز کرد و منو از اون کوری مطلق نجات داد!
نشونم داد که چقدر دوستم داره، که عشقش واقعیه، که حاضره بخاطر من همه کاری کنه...
نشونم داد که من باید برای آدمایی که از ته قلبشون دوستم دارن، ارزش قائل باشم نه کسایی که سعی دارن زیر پاشون لِهم کنن...
از اونروز من تونستم میلاد رو ببینم، تونستم بشناسمش و بفهممش!
_ سپیده؟
با شنیدن صداش از عالم فکر و خیال بیرون کشیده شدم و دوباره نگاهش کردم.
_ صدامو شنیدی؟
_ شنیدم، خیلی وقته که دیگه دارم صداتو میشنوم
نگاهم کرد و چیزی نگفت، یعنی گفت اما نه با زبونش، با
چشماش گفت!
_ وقتی مینا زنگ زد قضیه رو بهم گفت خیلی ترسیدم
_ بد گفت؟
_ گفت چاقو خوردی
سرش رو پایین انداخت و ادامه داد:
_ تا اینجا چندبار نزدیک بود تصادف کنم
لبم رو گاز گرفتم و با خجالت گفتم:
_ ببخشید
_ چرا عذرخواهی میکنی؟
_ که ترسوندمت
_ اشکال نداره
سرش رو بلند کرد و دوباره توی چشمام زل زد.
_ آدما میترسن از اینکه کسایی که دوستشون دارن رو از دست بدن!
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
صدای ضربان قلبم به یکباره بلند شد.
از ترس اینکه یوقت صداش رو نشنوه الکی دستم رو روی دهنم گذاشتم و سرفه کردم اما سرفه کردنم همانا و درد شدید شکمم همانا!
به حدی درد گرفت که نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و آخ بلندی گفتم.
بخاطر دردش اشک توی چشمام جمع شد اما سریع آب دهنم رو قورت دادم تا اشکام پایین نریزه.
میلاد سریع از روی صندلی پاشد و با نگرانی گفت:
_ چیشد؟
چشمام رو باز کردم و با درد گفتم:
_ یه لحظه درد گرفت
_ چون سرفه کردی؟
_ آره فکر کنم
با ناراحتی نگاهم کرد و زیرلب گفت:
_ بمیرم
شنیدم اما به روی خودم

1402/01/16 12:56

نیاوردم.
_ هنوزم درد داری؟
_ کمتر شد
_ برم پرستار صدا کنم؟
_ نه میلاد
_ باشه
دستش رو آروم آروم جلو آورد و دستم رو گرفت.
انگار یه جریان برق قوی بهم وصل کردن!
_ سپیده میتونم یه سوال ازت بپرسم؟
نگاهم رو از دستامون گرفتم و آروم گفتم:
_ بپرس
_ بهم نگاه کن
نگاهش کردم اما با استرس!
یعنی چی میخواست بپرسه ازم؟ چی میخواست بگه؟ من چی بگم؟
_ یه سوالیه که چند روزه میخوام ازت بپرسم اما روم نمیشه
_ بپرس
_ اول قول بده که همین الان جوابم رو میدی
استرسم بیشتر شد!
_ خب...خب بستگی به سوالش داره
_ تو بگو
نمیدونستم چی بگم، اگه یه سوالی بپرسه که نتونم جواب بدم چی؟
_ باشه جواب میدم
دستم رو محکم تر گرفت و با استرس گفت:
_ تو هنوزم مثل قبل از من بدت میاد؟
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
خجالت کل وجودم رو گرفت؛ چقد این پسر رو اذیت کرده بودم من!
_ میلاد من هیچوقت از تو بدم نمیومده، هیچوقت!
_ خب بذار یه جور دیگه بپرسم، تو هنوزم مثل قبل نسبت به من بی حسی؟ و دلت نمیخواد که من دوستت داشته باشم؟
همون چیزی که ازش میترسیدم رو پرسید!
نگاهم رو ازش گرفتم که دستم رو فشار داد و گفت:
_ نگاهتو نگیر
_ میلاد!
_ بهم نگاه کن و جواب بده
خسته شدم از این همه جابجاییِ نگاه ها!
_ اگه الان جواب ندم چی؟
_ قول دادی که جواب بدی
نفس عمیقی کشیدم و آروم با خجالت گفتم:
_ آخه چی بگم
_ حرف دلت رو!
_ خودمم نمیدونم چی تو دلم میگذره
_ یه چیزی بگو سپیده، خواهش میکنم
چشماش هم استرس داشت و هم آرامش؛ مثل همیشه!
_ مثل قبل نسبت بهت بی حس...بی حس نیستم میلاد
اینو که گفتم لبم رو با خجالت گاز گرفتم و سریع چشمام رو
بستم.
اختیار زبونم رو به دلم سپردم و گذاشتم که اون حرف بزنه...
حرف زد اما آبروم رو برد!
دلم نمیخواست به این زودی اعتراف کنم که دیگه مثل قبل نیستم.
دلم نمیخواست بفهمه که چشمام باز شده و داره ازش خوشم میاد.
دلم نمیخواست بدونه که تونسته دلم رو ببره!
نگاه خیره اش رو احساس میکردم و همین باعث خجالت زده شدنم میشد.
همونطور که چشمام بسته بود، آروم گفتم:
_ میشه بری میلاد؟ لطفا
_ برم؟
_ آره برو
_ چرا؟
_ چون خجالت میکشم
آروم خندید، چقدر خنده هاش قشنگ بود!
_ باشه میرم که خجالت نکشی اما اینو بدون خیلی خوشحالم که مثل قبل بی حس نیستی
لپم رو از داخل گاز گرفتم تا جلوی لبخندی که میخواست روی لبم بشینه رو بگیرم.
_ حداقل چشماتو باز کن که خداحافظی کنیم
_ نه همینطوری خوبه
_ چشم بسته خداحافظی میکنی؟
_ آره؛ خداحافظ
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
چندلحظه ای مکث کرد و بعد با صدای آرومی گفت:
_ خداحافظ، فردا صبح باز میام
_ باشه
صدای قدمهاش که از تخت دور میشد و بعد صدای باز و بسته شدن در اتاق اومد.
یکی از

1402/01/16 12:56

چشمام رو باز کردم و با دقت به دور و برم نگاه کردم تا مطمئن بشم که رفته.
واقعا رفته بود پس نفس راحتی کشیدم و اون یکی چشمم رو هم باز کردم.
کم کم لبخند کمرنگی روی لبم نشست و بعد از چندثانیه پررنگ و پررنگ تر شد!
انگاری من واقعا داشتم عاشق میلاد میشدم؛ منی که فکر میکردم دیگه نمیتونم حتی یه لبخند واقعی بزنم و به زندگی برگردم،
داشتم عاشق میشدم؟!
اونم عاشق کی؟ کسی که یه عمر ازش فراری بودم...
نکنه این حسم چند روزه باشه؟
نکنه یه حس قدردانی برای اینکه سعی کرد منو نجات بده و جونش رو به خطر انداخت باشه؟
نکنه یه عادت ساده و زودگذر باشه؟
هزار تا نکنه توی ذهنم بود که دلم نمیخواست الان بهشون فکر کنم...
میخواستم همه چیز رو بسپرم به زمان؛ بذارم خودش پیش بره تا ببینم چه اتفاقی میفته!
دلم نمیخواست عجله کنم یا بخوام یه چیزی رو غیر از زمان موعد خودش پیش ببرم‌‌...
با باز شدن در اتاق از فکر بیرون اومدم و به اون سمت نگاه کردم؛ مینا بود.
_ عه پس میلاد کو؟
_ همین پیش پای تو رفت
_ ندیدمش
_ کاریش داشتی مگه؟
_ نه
اومد روی صندلی کنارم نشست و با شیطنت نگاهم کرد.
از نگاهش فهمیدم که میخواد کرم بریزه پس اخمام رو توی هم کشیدم و گفتم:
_ قبل از اینکه بخوای دهنتو باز کنی و زر بزنی بهت میگم که خفه شو!
با این حرفم پقی زد زیرخنده و گفت:
_ عه یعنی نپرسم‌ من که نبودم چیکارا کردید؟
چپ چپ نگاهش کردم.
_ چیکار میتونیم کرده باشیم آخه؟
_ خیلی کارا
_ حدس بزن
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
دهنش رو باز کرد تا یه چیزی بگه اما قبلش من گفتم:
_ اگه بخوای مثال چرت و پرت بزنی بخدا میزنم
توی دهنتا
لبخندش رو به زور خورد و گفت:
_ نه مثال چرت و پرت نمیزنم
_ بگو
_ خب مثلا بوسی لبی چیزی!
یه لحظه فراموش کردم که شکمم زخمی و بخیه خورده اس و کمرم یهویی رو از روی تخت بلند کردم تا
بزنمش اما با درد وحشتناکی که تا مغز استخونم رسید، جیغی کشیدم و خوابیدم.
دستم رو روی شکمم گذاشتم و با درد چشمام رو بستم.
دردی که توی شکمم پیچید به حدی زیاد بود که برای چندلحظه نفسم بند اومد!
مینا که مشخص بود ترسیده، با استرس دستمو گرفت و گفت:
_ چیشد؟
_ درد دارم
_ خدا منو بکشه
لبم رو بخاطر درد شدیدی که بند نمیومد گاز گرفتم و به شکمم نگاه کردم.
با دیدن قرمزی خون چشمام از حدقه بیرون زد!
با ترس گفتم:
_ داره خون میاد
مینا سریع جهت نگاهش رو تغییر داد و به شکمم نگاه کرد.
با دیدن خونی که از زخم داشت میومد، زد زیر گریه و با عجله از اتاق بیرون رفت.
درد داشتم، خیلی درد داشتم!
فکر کنم بخیه ام باز شده بود، شایدم زخمم بدتر شده بود...
به دقیقه نکشید که چندتا پرستار به همراه مینا وارد اتاف شدن.
یکی از

1402/01/16 12:56

پرستارا سریع لباسم رو بالا زد و باندِ روی زخمم رو با احتیاط باز کرد.
با دیدن شکمم اخماشو توی هم کشید و گفت:
_ چیکار کردی با خودت دختر؟
دردِ زیاد اجازه ی حرف زدن رو بهم نداد!
_ مگه نگفتم به خودت فشار نیار؟ بخیه ات باز شده
به پرستاری که پشت سرش ایستاده بود نگاه کرد و گفت:
_ سریع برو وسایلو بیار، بدو
@leeilonroman
❤رمان وکلیپ❤:
#برزخ‌ارباب
لبخند از روی لبم پاک نمیشد و شادی از توی دلم نمیرفت!
خوشحال بودم، به اندازه ی تمام اتفاقاتِ خوبی که میتونه برای اون دختر بیفته خوشحال بودم!
_ چشم مامان
_ چشمت بی بلا قربونت برم
_ مامان؟
_ جانم
_ خیلی خوشحالم، خوشحالتر از روزی که نجات پیدا کردم
مامان وسط گریه خندید و گفت:
_ چرا؟
_ چون زندگی کسی که قرار بوده تباه بشه رو نجات دادم...
مامان لبخندی زد و دوباره پیشونیم رو بوسید و گفت:
_ خداروشکر که احساس بهتری داری عزیزدلم
دوتا تقه به درکوبیده شد و در باز شد.
با دیدن اون دختر و یه خانم و آقای مسنی که احتمالا پدر و مادرش بودن، لبخندی زدم.
دختره بدون معطلی به طرفم اومد و محکم اما با احتیاط بغلم کرد.
با صدایی که پر از بغض و خجالت بود؛ گفت:
_ ممنونم ازت، تو منو نجات دادی، به جون خودت فکر نکردی و خودتو توی خطر انداختی اما نجاتم دادی!
لبم رو گاز گرفتم تا اشکام پایین نریزه.
_ چون دلم نمیخواست به سرنوشت من دچار بشی
ازم جدا شد و متعجب نگاهم کرد.
_ چه سرنوشتی؟
با غم نگاهش کردم و چیزی نگفتم؛ به جای من مامان جواب داد.
_ دخترِ منم گول یکی از همین از خدا بیخبرا رو خورد؛ اونا هم یه باند قاچاق دختر بودن و
دخترم رو ازم گرفتن و حالا بعد از یکسال و خورده ای، تازه دخترم برگشته پیشم، تقریبا دوهفته ای میشه که برگشته!
دختره دستش رو روی دهنش گذاشت و به گریه افتاد.
_ باورم نمیشه
تلاشم برای کنترل اشکام بی فایده بود
وچیزی نگذشت ک صورت منم پرشداز اشک
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
_ خوشحالم که این اتفاق برای تو نیفتاد
دوباره بغلم کرد و گفت:
_ من تا آخر عمرم به تو مدیونم؛ تا آخر عمرم
صورتم بوسید و با بغض ادامه داد:
_ چطوری لطفت رو جبران کنم؟
_ چیزی برای جبران وجود نداره
_ منو ببخش خب؟
وسط گریه خندیدم.
_ چرا تو؟ مگه تو چیکار کردی؟
_ من باعث شدم آسیب ببینی
_ زیادم جدی نبوده آسیبم
لبش رو با خجالت گاز گرفت و گفت:
_ خداروشکر
از روی تخت پاشد و کنار رفت؛ مادرش با مهربونی پیشونیم رو بوسید و با گریه کلی ازم تشکر کرد؛ پدرش هم برام دعا کرد و ازم تشکر کرد.‌‌..
با ناراحتی نگاهشون کردم و گفتم:
_ امیدوارم دیگه کسی گولشونو نخوره
تقریبا یه نیم ساعتی پیشمون موندن و بعد از اینکه اون دختره که اسمش " آوا " بود،

1402/01/16 12:56

شماره ام رو گرفت، رفتن.
به محض رفتنشون، دوباره در باز شد و اینبار بابا و میلاد و مینا و خاله اومدن داخل.
چشمای مینا قرمز بود و مشخص بود که خیلی گریه کرده!
بابا اومد با لبخند کنارم ایستاد و خم شد پیشونیم رو بوسید.
_ چطوری قهرمان؟
آروم خندیدم و گفتم:
_ چقدر بزرگش کردی بابا؛ قهرمان چیه؟
_ قهرمانی دیگه، جون یه
انسان رو نجات دادی
_ بابا اینطوری نگو خجالت میکشم
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
بابا دوباره پیشونیم رو بوسید و چیزی نگفت.
_ خاله جان خوبی؟ توروخدا بیشتر مراقب خودت باش
به خاله نگاه کردم و با لبخند گفتم:
_ خوبم، یکم درد دارم فقط
_ خدا رحمت کرده
_ بله
دستش رو پشت کمر مینا گذاشت و گفت:
_ این مینا هم چندساعته فقط داره گریه میکنه و میگه تقصیر منه که اینطوری شد
اخمام رو توی هم کشیدم و به مینا نگاه کردم.
_ مینا؟
_ مینا و کوفت
_ چرا؟
_ میدونی وقتی اونطوری روی زمین دیدمت رسماً مُردم و زنده شدم؟
لبم رو گاز گرفتم و آروم گفتم:
_ ببخشید که ترسوندمت
قطره اشکی که از چشمش پایین افتاد رو سریع پاک کرد و گفت:
_ دفعه آخرت باشه سوپرمن بازی درمیاریا، اگه ضربه اون یارو عمیق بود چی؟ اگه چیزیت میشد چی؟ اونوقت من تا آخر عمر به خودم فحش میدادم که چرا تنهات گذاشتم
دستش رو توی دستام گرفتم.
_ تقصیر تو نیست مینا، من خودم رفتم
_ خب اگه من تنهات نمیذاشتم که نمیرفتی
_ اگه تنهام نمیذاشتی اون دختر الان کجا بود به نظرت؟
شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:
_ حالا هرجا
_ الان به جای اینکه هرجا باشه، پیش خونوادشه
_ آره خب
_ من که خیلی خوشحالم پس تو هم خوشحال باش
دماغش رو بالا کشید و گفت:
_ اون صحنه ای که روی زمین افتاده بودی از جلو چشمام کنار نمیره، نمیتونم
با اخم به مامان بابام اشاره کردم و با لحن اعتراضی زیرلب گفتم:
_ مینا!
سریع منظورم رو گرفت و دهنش رو بست.
_ خوشحالم که حالت خوبه
به میلاد نگاه کردم و با همون لبخند روی لبم جوابش رو دادم.
_ ممنونم میلاد
_ بیشتر از همه خوشحالم که لبخند روی لبت واقعیه!
لبخندم پررنگ تر شد!
راست میگفت، امروز لبخندم واقعی بود...
واقعی تر از همه روزهای گذشته
امروز نصف دردی که داشتم دود شد و رفت هوا
امروز فهمیدم زندگی هنوز ادامه داره و من میتونم علاوه بر نفس کشیدن واقعا زندگی کنم!
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
_ خب دیگه بهتره بریم، سپیده هم باید استراحت کنه
خاله بود که این حرف رو میزد؛ مامان هم در جوابش سر تکون داد و گفت:
_ شماها برید من پیشش میمونم
مینا سریع دستم رو گرفت و گفت:
_ نه خاله من پیشش میمونم، شما برید خونه استراحت کنید
_ اما...
_ لطفا بذارید من بمونم
مامان با تردید نگاهم کرد و آروم گفت:
_ درد نداری

1402/01/16 12:56

که؟
یکم درد داشتم، نسبت به نیم ساعت پیش کمتر شده بود!
_ نه
_ اگه درد داشتی پرستار رو خبر میکنی؟
_ آره حتما
به مینا نگاه کرد و گفت:
_ حواست بهش هست؟
_ بله خاله
_ من خیالم راحت باشه؟
_ راحت
_ پس گوشیت در دسترس باشه که هی زنگ بزنم
_ چشم خاله چشم
مامان خم شد چندبار پیشونیم رو بوسید و گفت:
_ صبح زود میام پیشت
_ باشه
مامان
_ مواظب خودت باش قربونت برم
_ انقدر نگران نباش مامان
دهنش رو به گوشم نزدیک کرد و گفت:
_ من تازه پیدات کردم، دیگه نمیخوام گمت کنم
اینبار من بودم که پیشونیش رو بوسیدم.
_ من دیگه گم نمیشم، خیالت راحت
مامان لبخندی زد و ازم دور شد؛ بابا هم دوباره منو بوسید و بعد از اینکه کلی سفارش کرد همراه مامان و خاله از اتاق بیرون رفتن.
میلاد چون ماشین جدا داشت گفت که یکم دیگه میمونه و وقتی زمان ملاقات تموم شد، میره.
وقتی در اتاق بسته شد، میلاد روی صندلی کنار تختم نشست و گفت:
_ واقعا درد نداری یا جلو مامان بابات اونطوری گفتی؟
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
_ یکم درد دارم اما نخواستم اونا بفهمن
_ آره متوجه شدم
مینا هم کنار میلاد نشست و گفت:
_ یکم یا خیلی؟
_ یکم
چشمای میلاد پر از نگرانی بود اما سعی داشت به روی خودش نیاره!
با بلندشدن صدای زنگ گوشی مینا، سکوت اتاق به هم ریخت.
مینا یه نگاه به صفحه ی گوشیش کرد و گفت:
_ اوه استاد راهنمامه
سریع از روی صندلی پاشد و از اتاق بیرون رفت.
کاش الان استادش زنگ نمیزد!
نگاه خیره ی میلاد خجالت زده ام کرده بود و دلم نمیخواست که تنها بشیم...
_ سپیده؟
چقدر قشنگ صدام میزد، نه؟
نگاهم رو آروم و به زور به طرفش کشوندم و توی چشمای نگرانش زل زدم.
دهنم رو باز کردم و با صدایی که از ته چاه میومد، گفتم:
_ جانم
_ اگه چیزیت میشد چی؟
طاقت اینکه توی چشماش زل بزنم رو نداشتم، نمیدونم چرا؟ اما نداشتم!
قبلنا خیلی راحت توی چشماش زل زده بودم و بهش گفته بودم که دوستش ندارم اما الان نمیتونم برای یه مکالمه عادی به مدت طولانی  بهش نگاه کنم!
چرا؟ چیشد که اینطوری شد؟
من عوض شدم یا میلاد عوض شد؟
من!
میلاد همون میلاده اما من همون من نیستم!
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
قبلا دلم میخواست از میلاد فرار کنم، نمیخواستم ببینمش، نمیخواستم حتی صداشو بشنوم اما الان دلم میخواد باشه؛ دلم میخواد ببینمش،
دلم میخواد صداشو بشنوم!
اولین بار زمانی که اومد تا منو از دست بهراد نجات بده به دلم نشست.
شایدم به دلم ننشست، شاید چشمام رو باز کرد و منو از اون کوری مطلق نجات داد!
نشونم داد که چقدر دوستم داره، که عشقش واقعیه، که حاضره بخاطر من همه کاری کنه...
نشونم داد که من باید برای آدمایی که از ته قلبشون دوستم دارن، ارزش

1402/01/16 12:56

قائل باشم نه کسایی که سعی دارن زیر پاشون لِهم کنن...
از اونروز من تونستم میلاد رو ببینم، تونستم بشناسمش و بفهممش!
_ سپیده؟
با شنیدن صداش از عالم فکر و خیال بیرون کشیده شدم و دوباره نگاهش کردم.
_ صدامو شنیدی؟
_ شنیدم، خیلی وقته که دیگه دارم صداتو میشنوم
نگاهم کرد و چیزی نگفت، یعنی گفت اما نه با زبونش، با
چشماش گفت!
_ وقتی مینا زنگ زد قضیه رو بهم گفت خیلی ترسیدم
_ بد گفت؟
_ گفت چاقو خوردی
سرش رو پایین انداخت و ادامه داد:
_ تا اینجا چندبار نزدیک بود تصادف کنم
لبم رو گاز گرفتم و با خجالت گفتم:
_ ببخشید
_ چرا عذرخواهی میکنی؟
_ که ترسوندمت
_ اشکال نداره
سرش رو بلند کرد و دوباره توی چشمام زل زد.
_ آدما میترسن از اینکه کسایی که دوستشون دارن رو از دست بدن!
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
صدای ضربان قلبم به یکباره بلند شد.
از ترس اینکه یوقت صداش رو نشنوه الکی دستم رو روی دهنم گذاشتم و سرفه کردم اما سرفه کردنم همانا و درد شدید شکمم همانا!
به حدی درد گرفت که نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و آخ بلندی گفتم.
بخاطر دردش اشک توی چشمام جمع شد اما سریع آب دهنم رو قورت دادم تا اشکام پایین نریزه.
میلاد سریع از روی صندلی پاشد و با نگرانی گفت:
_ چیشد؟
چشمام رو باز کردم و با درد گفتم:
_ یه لحظه درد گرفت
_ چون سرفه کردی؟
_ آره فکر کنم
با ناراحتی نگاهم کرد و زیرلب گفت:
_ بمیرم
شنیدم اما به روی خودم نیاوردم.
_ هنوزم درد داری؟
_ کمتر شد
_ برم پرستار صدا کنم؟
_ نه میلاد
_ باشه
دستش رو آروم آروم جلو آورد و دستم رو گرفت.
انگار یه جریان برق قوی بهم وصل کردن!
_ سپیده میتونم یه سوال ازت بپرسم؟
نگاهم رو از دستامون گرفتم و آروم گفتم:
_ بپرس
_ بهم نگاه کن
نگاهش کردم اما با استرس!
یعنی چی میخواست بپرسه ازم؟ چی میخواست بگه؟ من چی بگم؟
_ یه سوالیه که چند روزه میخوام ازت بپرسم اما روم نمیشه
_ بپرس
_ اول قول بده که همین الان جوابم رو میدی
استرسم بیشتر شد!
_ خب...خب بستگی به سوالش داره
_ تو بگو
نمیدونستم چی بگم، اگه یه سوالی بپرسه که نتونم جواب بدم چی؟
_ باشه جواب میدم
دستم رو محکم تر گرفت و با استرس گفت:
_ تو هنوزم مثل قبل از من بدت میاد؟
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
خجالت کل وجودم رو گرفت؛ چقد این پسر رو اذیت کرده بودم من!
_ میلاد من هیچوقت از تو بدم نمیومده، هیچوقت!
_ خب بذار یه جور دیگه بپرسم، تو هنوزم مثل قبل نسبت به من بی حسی؟ و دلت نمیخواد که من دوستت داشته باشم؟
همون چیزی که ازش میترسیدم رو پرسید!
نگاهم رو ازش گرفتم که دستم رو فشار داد و گفت:
_ نگاهتو نگیر
_ میلاد!
_ بهم نگاه کن و جواب بده
خسته شدم از این همه جابجاییِ نگاه ها!
_ اگه الان جواب ندم

1402/01/16 12:56

چی؟
_ قول دادی که جواب بدی
نفس عمیقی کشیدم و آروم با خجالت گفتم:
_ آخه چی بگم
_ حرف دلت رو!
_ خودمم نمیدونم چی تو دلم میگذره
_ یه چیزی بگو سپیده، خواهش میکنم
چشماش هم استرس داشت و هم آرامش؛ مثل همیشه!
_ مثل قبل نسبت بهت بی حس...بی حس نیستم میلاد
اینو که گفتم لبم رو با خجالت گاز گرفتم و سریع چشمام رو

1402/01/16 12:56

بستم.
اختیار زبونم رو به دلم سپردم و گذاشتم که اون حرف بزنه...
حرف زد اما آبروم رو برد!
دلم نمیخواست به این زودی اعتراف کنم که دیگه مثل قبل نیستم.
دلم نمیخواست بفهمه که چشمام باز شده و داره ازش خوشم میاد.
دلم نمیخواست بدونه که تونسته دلم رو ببره!
نگاه خیره اش رو احساس میکردم و همین باعث خجالت زده شدنم میشد.
همونطور که چشمام بسته بود، آروم گفتم:
_ میشه بری میلاد؟ لطفا
_ برم؟
_ آره برو
_ چرا؟
_ چون خجالت میکشم
آروم خندید، چقدر خنده هاش قشنگ بود!
_ باشه میرم که خجالت نکشی اما اینو بدون خیلی خوشحالم که مثل قبل بی حس نیستی
لپم رو از داخل گاز گرفتم تا جلوی لبخندی که میخواست روی لبم بشینه رو بگیرم.
_ حداقل چشماتو باز کن که خداحافظی کنیم
_ نه همینطوری خوبه
_ چشم بسته خداحافظی میکنی؟
_ آره؛ خداحافظ
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
چندلحظه ای مکث کرد و بعد با صدای آرومی گفت:
_ خداحافظ، فردا صبح باز میام
_ باشه
صدای قدمهاش که از تخت دور میشد و بعد صدای باز و بسته شدن در اتاق اومد.
یکی از چشمام رو باز کردم و با دقت به دور و برم نگاه کردم تا مطمئن بشم که رفته.
واقعا رفته بود پس نفس راحتی کشیدم و اون یکی چشمم رو هم باز کردم.
کم کم لبخند کمرنگی روی لبم نشست و بعد از چندثانیه پررنگ و پررنگ تر شد!
انگاری من واقعا داشتم عاشق میلاد میشدم؛ منی که فکر میکردم دیگه نمیتونم حتی یه لبخند واقعی بزنم و به زندگی برگردم،
داشتم عاشق میشدم؟!
اونم عاشق کی؟ کسی که یه عمر ازش فراری بودم...
نکنه این حسم چند روزه باشه؟
نکنه یه حس قدردانی برای اینکه سعی کرد منو نجات بده و جونش رو به خطر انداخت باشه؟
نکنه یه عادت ساده و زودگذر باشه؟
هزار تا نکنه توی ذهنم بود که دلم نمیخواست الان بهشون فکر کنم...
میخواستم همه چیز رو بسپرم به زمان؛ بذارم خودش پیش بره تا ببینم چه اتفاقی میفته!
دلم نمیخواست عجله کنم یا بخوام یه چیزی رو غیر از زمان موعد خودش پیش ببرم‌‌...
با باز شدن در اتاق از فکر بیرون اومدم و به اون سمت نگاه کردم؛ مینا بود.
_ عه پس میلاد کو؟
_ همین پیش پای تو رفت
_ ندیدمش
_ کاریش داشتی مگه؟
_ نه
اومد روی صندلی کنارم نشست و با شیطنت نگاهم کرد.
از نگاهش فهمیدم که میخواد کرم بریزه پس اخمام رو توی هم کشیدم و گفتم:
_ قبل از اینکه بخوای دهنتو باز کنی و زر بزنی بهت میگم که خفه شو!
با این حرفم پقی زد زیرخنده و گفت:
_ عه یعنی نپرسم‌ من که نبودم چیکارا کردید؟
چپ چپ نگاهش کردم.
_ چیکار میتونیم کرده باشیم آخه؟
_ خیلی کارا
_ حدس بزن
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
دهنش رو باز کرد تا یه چیزی بگه اما قبلش من گفتم:
_ اگه بخوای مثال چرت و پرت بزنی بخدا

1402/01/16 12:58

میزنم
توی دهنتا
لبخندش رو به زور خورد و گفت:
_ نه مثال چرت و پرت نمیزنم
_ بگو
_ خب مثلا بوسی لبی چیزی!
یه لحظه فراموش کردم که شکمم زخمی و بخیه خورده اس و کمرم یهویی رو از روی تخت بلند کردم تا
بزنمش اما با درد وحشتناکی که تا مغز استخونم رسید، جیغی کشیدم و خوابیدم.
دستم رو روی شکمم گذاشتم و با درد چشمام رو بستم.
دردی که توی شکمم پیچید به حدی زیاد بود که برای چندلحظه نفسم بند اومد!
مینا که مشخص بود ترسیده، با استرس دستمو گرفت و گفت:
_ چیشد؟
_ درد دارم
_ خدا منو بکشه
لبم رو بخاطر درد شدیدی که بند نمیومد گاز گرفتم و به شکمم نگاه کردم.
با دیدن قرمزی خون چشمام از حدقه بیرون زد!
با ترس گفتم:
_ داره خون میاد
مینا سریع جهت نگاهش رو تغییر داد و به شکمم نگاه کرد.
با دیدن خونی که از زخم داشت میومد، زد زیر گریه و با عجله از اتاق بیرون رفت.
درد داشتم، خیلی درد داشتم!
فکر کنم بخیه ام باز شده بود، شایدم زخمم بدتر شده بود...
به دقیقه نکشید که چندتا پرستار به همراه مینا وارد اتاف شدن.
یکی از پرستارا سریع لباسم رو بالا زد و باندِ روی زخمم رو با احتیاط باز کرد.
با دیدن شکمم اخماشو توی هم کشید و گفت:
_ چیکار کردی با خودت دختر؟
دردِ زیاد اجازه ی حرف زدن رو بهم نداد!
_ مگه نگفتم به خودت فشار نیار؟ بخیه ات باز شده
به پرستاری که پشت سرش ایستاده بود نگاه کرد و گفت:
_ سریع برو وسایلو بیار، بدو
@leeilonroman
❤رمان وکلیپ❤:
#برزخ‌ارباب
_ باشه
پرستاره که رفت، مینا با گریه رو به اونی که مونده بود، گفت:
_ الان چی میشه؟
_ باید دوباره بخیه بزنیم؟
_ اتفاق بدی که براش نمیفته؟
_ ممکنه بعدا زخمش عفونت کنه
مینا با اعصاب خوردی لبش رو گاز گرفت و زیرلب گفت:
_ تقصیر من بود
وسط اون همه درد، دستم رو جلو بردم و دستش رو گرفتم.
_ خوبم مینا، آروم باش
پرستاره دستش رو پشت کمر مینا گرفت و با اخم گفت:
_ خانم بفرمایید بیرون
_ نمیشه بمونم؟
_ نه بفرمایید
_ لطفا
_ نمیشه عزیزم، برو بیرون
مینا به اجبار با عذاب وجدان نگاهی بهم انداخت و از اتاق بیرون رفت.
به محض رفتنش، اون یکی پرستاره اومد و اونا مشغول کارشون شدن.
اول یه چیزی مثل ژل به شکمم زدن که باعث شد هیچ دردی احساس نکنم و بعد کارشونو انجام دادن.
یکم درد داشتم اما نه زیاد...
تمام مدت چشمامو بسته بودم تا چیزی نبینم.
_ تموم شد
نفس حبس شده ام رو آزاد کردم و چشمام رو باز کردم.
_ حتما ازش مراقبت کن و دیگه تکون شدید نخور، اگه یبار دیگه تکون بخوری و باز بشه حتما زخمت عفونت میکنه البته الانم دعا کن عفونت نکنه!
کمکم کرد تا لباسم که خونی شده بود رو عوض کنم.
_ فردا میام یه پماد به زخمت میزنم که عفونت نکنه،

1402/01/16 12:58

بعد از اونم مرخص میشی البته تا یک هفته باید به خودت فشار نیاری و تا یک ماه هم باید از پماد استفاده کنی
سرم رو به نشونه ی باشه تکون دادم و آروم گفتم:
_ ممنون
_ الان که درد نداری؟
_ دارم
_ خیلی؟
_ یکم
_ پس بذار یه مسکن بزنم توی سرمت
_ ممنون
یه چیزی توی سرمم خالی کرد و از اتاق بیرون رفت.
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
_ تو چرا انقدر زرزرو شدی مینا؟ سریع اشکت در میاد! قبلا اینطوری نبودیا!
اومد کنار تخت ایستاد و خواست لباسم رو کنار بزنه که دستشو گرفتم و گفتم:
_ نکن
_ چرا
_ خوبم
_ مطمئنی خوبی؟
_ آره
_ درد که نداری؟
ناخودآگاه خمیازه ای کشیدم و گفتم:
_ نه
_ یبخشید توروخدا، من اصلا نمیخواستم اینطوری بشه، اصلا
_ میدونم مینا
_ بقران همش دردسرم، همش خرابکاری میکنم
اخمام رو توی هم کشیدم و چپ چپ نگاهش کردم.
_ چرت نگو
_ باور کن همینه
_ تقصیر تو نبود، خودم یهویی پاشدم
_ خب من عصبیت کردم
_ میخواستی بخندونیم
سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت.
_ ناراحت نباش حالا که تموم شد و رفت
_ اوهوم
خمیازه ی دیگه ای کشیدم و ناخودآگاه چشمام رو بستم.
_ خوابیدی؟
یکی از پلکام رو به زور بالا آوردم و خواب آلود نگاهش کردم.
_ خوابم میاد
_ فکر کنم بهت مسکن زدن، احتمالا بخاطر همونه
_ آره
_ خیلی خب بگیر بخواب
جوابی بهش ندادم و چشمام رو بستم و نمیدونم چیشد که خوابم برد...
_ نگفتن کِی مرخصش میکنن؟
_ چرا خاله، از پرستاره پرسیدم گفت دکتر تا
یک ساعت دیگه میاد یه سر بهش میزنه و بعد مرخص میشه
_ خداروشکر، دیشب که درد نداشت؟
_ نه دیشب بهش مسکن زدن و گرفت خوابید
_ خوبه
چشمام رو آروم باز کردم و خواب آلود به اطرافم نگاه کردم.
مامان بابا و مینا گوشه ی اتاق نشسته بودن و داشتن آروم حرف میزدن.
بابا یه لحظه نگاهش به این سمت افتاد و با دیدن چشمای بازِ من گفت:
_ به به بالاخره خانم خانما از خواب بیدار شد
درد شکمم خیلی کمتر شده بود اما بازم ریسک نکردم و اصلا تکون نخوردم.
_ سلام بابا
اومد کنار تخت ایستاد و پیشونیم رو آروم بوسید.
_ سلام قربونت برم
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
_ خدا نکنه بابا
_ خوبی دخترم؟ بهتری؟
_ بله خیلی خوبم
مامان هم اومد کنار مینا ایستاد و با لبخند گفت:
_ خوبی عزیزدلم؟
_ خوبم مامان، خیالت راحت
_ خداروشکر
سینی صبحونه ای که روی میز بود رو به طرفم کشید و گفت:
_ بیا مادر، بیا دوتا لقمه بخور که ضعف نکنی
_ نمیخوام مامان اشتها ندارم
اخماش رو توی هم کشید و گفت:
_ بیخود، از دیروز هیچی نخوردی
_ سرم بهم وصله
_ سرم میشه غذا؟
_ تقویتیه
_ بهرحال الان باید شده چندتا لقمه هم بخوری
واقعا اشتها نداشتم و دلم نمیخواست پس به دروغ گفتم:
_ دیشب شام خوردم مامان
مامان برگشت به

1402/01/16 12:58

مینا نگاه کرد.
_ راست میگه مینا؟
با تهدید توی چشمای مینا زل زدم؛ اونم یکم با تردید به من و یکم به مامان نگاه کرد و آروم گفت:
_ خب...چیزه...نه نخورد
اخمام رو توی هم کشیدم و چپ چپ نگاهش کردم.
_ بد نگاه نکن، برای سلامتیِ خودت بده که چیزی نخوری
_ لال شدنم برای سلامتی خوبه!
_ اصلنم خوب نیست
مامان یه لقمه گرفت و جلوی دهنم آورد و گفت:
_ بیا عزیزم فقط یه لقمه بخور
پوفی کشیدم و به اجبار دهنم رو باز کردم و لقمه رو خوردم.
یه نگاه به سینیِ خالی انداختم و ناخودآگاه لبخندی زدم.
مثلا قرار بود فقط یه لقمه بهم بده اما رفته رفته کل سینی رو رسما کرد توی حلقم!
_ این یه لقمه بود مامان؟
مامان آروم خندید و چیزی نگفت؛ منم غر نزدم که دلخوشیش خراب نشه.
دوتا تقه به در اتاق خورد و در باز شد و دکتر با لبخند وارد شد.
_ سلام، میبینم که جمعتون جمعه!
_ سلام آقای دکتر
اومد بالای سر من ایستاد و گفت:
_ شنیدم دیشب شلوغش کردی
@leeilonroman

#برزخ‌ارباب
ای بابا من میخواستم مامان بابا چیزی نفهمن که!
بابا با این حرف دکتر مشکوک شد و با اخم گفت:
_ چیشده؟
قبل از اینکه دکتر بخواد جواب بده، من سریع گفتم:
_ هیچی خانمِ پرستار اصرار داشت که شام بخورم، منم قبول نمیکردم، برای همین
_ آهان
دکتر توی چشمام زل زد و سریع قضیه رو فهمید و با لبخند گفت:
_ چرا شام نمیخوری دختر خوب؟
_ شرمنده
_ از این به بعد تا زمانی که زخمت خوب بشه بیشتر رعایت کن،
خب؟
_ چشم
زخمم رو بررسی کرد و بعد از اینکه یه سری نکات رو بهم گوشزد کرد؛ مرخصم کرد.
چون نمیتونستم راه برم، برام ویلچر آوردن؛ به کمک مامان بابا روی ویلچر نشستم و بالاخره از بیمارستان بیرون اومدیم...
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
" یک ماه بعد "
چمدونم رو توی ماشین گذاشتم و رو به بابا گفتم:
_ همه چیزو آوردید؟ دیگه چیزی داخل نیست؟
مامان سبد خوراکی رو داخل ماشین گذاشت و گفت:
_ نه دیگه همه چیز رو برداشتیم
_ خوبه، من برم ببینم خاله اینا هم آماده ان یا نه
مامان سرش رو تکون داد و چیزی نگفت؛ منم به طرف خونه ی خاله اینا رفتم.
در نیمه باز بود، کامل بازش کردم و از همونجا با صدای بلند گفتم:
_ آماده اید؟
میلاد در صندوق عقب ماشینش رو بست و گفت:
_ آره داریم میاییم بیرون
_ حله
_ بی زحمت در رو باز میکنی؟
_ آره حتما
دوتا در رو کامل باز کردم و اونم با ماشین عقب عقب اومد و از خونه خارج شد.
خاله و مینا از سالن بیرون اومدن؛ خاله مشغول قفل کردن در شد اما مینا بدو بدو به طرفم اومد و گفت:
_ سپیده
_ هان
_ هان و زهرمار، تو بیا تو ماشین میلاد که مامانم بره پیش مامانت اینا
_ چرا؟
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
_ چرا داره آخه؟ خب ما میخواییم تا اونجا بزنیم و

1402/01/16 12:58

برقصیم و بترکونیم، اونا میخوان بشینن حرف بزنن
آروم خندیدم و گفتم:
_ باشه پس بذار برم کیفم رو بیارم
_ برو، خوراکی نیارا، مامان کلی برامون گذاشته...
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
به طرف ماشین خودمون رفتم.
مامان و بابا توی ماشین نشسته بودن و خاله هم کنار ماشین ایستاده بود داشت باهاشون حرف میزد.
در عقب رو باز کردم و کیفم رو برداشتم و گفتم:
_ مامان من میرم اونور
_ چرا؟
_ مینا گفت خاله بیاد اینجا و من برم اونور
_ باشه برو، حواس میلاد رو پرت نکنیدا
در عقب رو بستم و گفتم:
_ نگران نباش
_ صبرکن خوراکی بدم بهت
قبل اینکه من چیزی بگم، خاله جوابش رو داد.
_ نمیخواد، من براشون گذاشتم
_ باشه پس، بازم میگم حواسِ میلادو پرت نکنیدا
_ چشم مامان چشم
به طرف ماشین میلاد رفتم و روی صندلیهای عقب نشستم.
_ بریم؟
_ آره بریم
_ چته حالا؟
_ من نمیدونم چیکار کنم که این مامانِ من انقدر نگران نباشه
میلاد لبخندی زد و گفت:
_ مادرن دیگه، عادتشونه
_ آره
ماشین رو روشن کرد و پشت سر بابا حرکت کرد.
قرار بود بریم شمال، البته یکماه پیش میخواستیم بریم اما بخاطر اون اتفاقی که برای من افتاد، سفرمونم عقب افتاد.
توی این یکماه حالم خیلی بهتر شده بود، خیلی!
با کیمیا در ارتباط بودم و روند درمانم رو باهاش چک میکردم؛ هم داروهایی که بهم داده بود خیلی روم تاثیر داشت و هم حرفاش...
امید به زندگی پیدا کرده بودم و کم کم داشتم میشدم همون سپیده ی
سابق
با مهربان هم یه چندباری تلفنی حرف زده بودم.
اونطور که واسم تعریف کرد انگار اون پلیسه ایمان تونسته بود مهربان رو از گرفتن انتقام منصرف کنه و بهش پیشنهاد ازدواج داده بود؛ مهربان هم پیشنهادش قبول کرده بود و قرار بود که ازدواج کنن.
فکر کنم تقریبا یه هفته ی دیگه با هم ازدواج کنن و برن سر خونه زندگیشون.
خیلی براش خوشحال بودم چون ممکن بود توی راهِ انتقام گرفتن کشته بشه و هیچوقت نتونه طعم یه زندگی عاشقانه و قشنگ رو بچشه!
درسته انتقام آدم رو آروم میکنه اما گاهی برای آروم بودن باید بیخیال انتقام بشی...
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
با بلند شدن صدای آهنگ از فکر بیرون اومدم و به مینا که داشت میرقصید نگاه کردم؛ بلند بلند با آهنگ میخوند و قر میداد.
میلاد هم با دست روی فرمون ضرب گرفته بود و آروم با آهنگ میخوند.
میلاد! توی این یکماه بیشترین کمک رو اون بهم کرد!
با کیمیا در ارتباط بود و از اون کمک میگرفت تا بتونه به من کمک کنه
سعی میکرد توی تک تک لحظه هام کنارم باشه و کمکم کنه...
سعی میکرد با حرفاش منو به زندگی برگردونه و بهم امید بده...
سعی میکرد گذشته رو از ذهن و فکرم خالی کنه...
خوشحال بودم از اینکه یه آدمی مثل

1402/01/16 12:58

میلاد توی زندگیم بود و خدارو بابتش شاکر بودم.
به لطف کمکاش خیلی وقت بود که دیگه کابوس نمیدیدم و بهراد کاملاً از ذهنم پاک شده بود!
یه چندباری سعی کرده بود بحث رو به حرف اون روزم توی بیمارستان که گفته بودم ازت خوشم میاد؛ بکشونه اما هردفعه من یه جوری میپیچوندمش
درسته دیگه از احساسم مطمئن شده بودم و میدونستم که دوستش دارم اما هنوز آمادگی شروع یه رابطه رو نداشتم!
میترسیدم، خیلی میترسیدم از اینکه باهاش وارد رابطه بشم و نتونم اونطور که درسته باشم...
میترسیدم از اینکه دوباره خاطرات بدی که از بهراد داشتم به ذهنم برگرده و هم خودم و هم میلاد رو اذیتم کنم...
به همین خاطر فعلا ترجیح میدادم در همین حد بمونیم تا زمانی که حالم کامل خوب بشه و از خودم مطمئن باشم.
_ تموم شدما!
با شنیدن صدای میلاد دوباره از فکر بیرون اومدم.
با خجالت سریع نگاهم رو ازش گرفتم و به جاده نگاه کردم.
بدون اینکه متوجه باشم از داخل آیینه بهش زل زده بودم و اونم متوجه نگاه خیره ام شده بود!
_ توی فکر بودم
مینا صدای آهنگ رو کم کرد و به طرفم برگشت.
_ تو چه فکری؟
_ به تو چه؟
_ بی ادب
میلاد از توی آیینه نگاهم کرد و اینبار اون پرسید:
_ چه فکری داشتی میکردی؟
_ حالا بعدا میگم بهت
با این حرفم مینا اخماش رو توی هم کشید و یه مشت محکم توی بازوم کوبید.
_ خیلی بیشعوری سپیده، خیلی...
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
دستم رو روی بازوم گذاشتم و با اخم
گفتم:
_ وحشی چرا میزنی؟
_ حقته باید محکم تر میزدم
_ کوفت
_ کوفت به خودت، به من میگی " به تو چه " اونوقت به این میگی " بعدا بهت میگم " ؟
میلاد با خنده نگاهش کرد و گفت:
_ حسودی نکن
_ والا شما دوتا خیلی عوضی شدید!
برگشت اینبار با اخم به میلاد نگاه کرد و ادامه داد:
_ اصلا تو حق نداشتی با سپیده صمیمی تر از من بشی!
میلاد ابروهاش رو بالا انداخت و با لحن حرص دربیاری گفت:
_ صمیمی تر هم میشم
_ غلط کردی
_ حالا میبینی
_ میکشمتون بخدا
_ دو به یکیم، نمیتونی!
مینا باز به طرف من برگشت و با تهدید نگاهم کرد.
_ سپیده؟
_ هان
_ با منی یا با میلادی؟
یه نگاه به میلاد انداختم و یه نگاه به مینا؛ داشتم فکر میکردم کدومشون رو بگم که صدای زنگ تلفنم بلند شد.
یه نگاه به صفحه اش انداختم و با دیدن اسم " آوا " لبخندی زدم.
تماسش رو پاسخ دادم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم.
_ الو؟
_ سلام سِپی خوبی؟
آوا توی این یکماه خیلی باهام صمیمی شده بود، خونواده هامون هم با هم خیلی اوکی شده بودن و خلاصه که یه دوست خونوادگی جدید پیدا کرده بودیم...

_ خوبم عزیزم قربونت
_ کجایید شما؟
یه نگاه به اطراف انداختم اما تابلویی ندیدم.
_ نمیدونم والا صبرکن از میلاد بپرسم
گوشی رو

1402/01/16 12:58

پایین آوردم و رو به میلاد گفتم:
_ آوا میگه کجایید؟
_ بگو تقریبا ده دقیقه دیگه میرسیم به همون رستورانه که قرار گذاشتیم
_ آهان اوکی
گوشی رو دوباره کنار گوشم گذاشتم.
_ داریم میرسیم به همون رستورانه
_ خب خوبه ما اونجاییم، پس منتظرتونیم
_ باشه عزیزم
گوشی رو قطع کردم و روی صندلی انداختم.
_ اونا کجان؟
_ رسیدن به رستورانه
_ خوبه
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
هفته ی پیش که دور هم جمع شده بودیم گفتیم که میخواییم بریم شمال و عمو مرتضی بابای آوا هم گفت که یه ویلا دقیقا کنار دریا داره و همگی بریم اونجا...
_ مینا انقدر خرت و پرت نخور، داریم میریم ناهار بخوریم دیگه
مینا درحالی که یه سیب بزرگ رو داشت گاز میزد چپ چپ به میلاد نگاه کرد و گفت:
_ به تو چه؟
_ اسهال میشی بدبخت
_ ایی خفه شو حالم به هم خورد
خندیدم و چیزی نگفتم؛ اون دوتا هم تا به رستوران برسیم فقط به هم بد و بیراه گفتن...
میلاد ماشینش رو پشت سر ماشین بابا پارک کرد و گفت:
_ بفرمایید ناهار
از ماشین پیاده شدم و به طرف مامان اینا رفتم.
_ بابا؟
_ جانم
_ عمو مرتضی اینا رسیدن، احتمالا داخلن
_ آره میدونم همین الان زنگ زدم بهش
_ آهان
همگی به طرف رستوران رفتیم و واردش شدیم.
با چشم دنبال آوا گشتم و بالاخره پیداش کردم.
_ اونجا نشستن، سمت چپ
به سمتشون رفتیم، روی یه تخت سنتی بززگ نشسته بودن.
_ سلام
با عمومرتضی و خاله فاطمه سلام احوال پرسی کردم و کنار آوا نشستم.
_
چطوری آوا؟
_ خوبم عشقم تو چطوری؟
مینا اومد با اخم وسطمون نشست و گفت:
_ هوی هوی نبینم تنهایی خلوت کنیدا
آوا یکی محکم زد توی سر مینا و با خنده گفت:
_ عشقِ من تو چطوری؟
_ خوبم
_ خداروشکر که خوبی
مینا به دور و برش نگاه کرد و بعد با صدای آروم گفت:
_ آرمان کجاست پس؟
آوا یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و با لبخند گفت:
_ دلت واسش تنگ شده؟
_ خفه شو آوا
_ راستشو بگو خجالت نکش
_ گفتم خفه شوها
آروم خندیدم و چیزی نگفتم.
آرمان برادر بزرگتر آوا بود که مینا از همون لحظه ی اول ازش خوشش اومده بود و آوا چون متوجه این موضوع شده بود هی اذیتش میکرد...
_ رفته دستشویی الان میاد
_ آهان
_ نگفتی دلت براش تنگ شده بود یا نه؟
@leeilonroman

#برزخ‌ارباب
مینا چپ چپ نگاهش کرد که آوا دستشو انداخت دور شونه اش و آروم گفت:
_ قربون زن داداشِ خوشگلم برم من
با این حرفش نیشِ مینا تا بناگوش باز شد و چشماش برق زد!
_ چه خوششم اومد دختره ی ترشیده
پقی زدم زیرخنده و دستم رو روی دهنم گذاشتم تا صدای خنده ام بلند نشه.
مینا یه نگاه به دور و برش انداخت و بعد نیشگون محکمی از آوا گرفت و با حرص گفت:
_ از همین الان داری خواهرشوهر بازی درمیاری؟
آوا که مشخص بود بدجور دردش

1402/01/16 12:58

گرفته دستش رو روی بازوش گذاشت و گفت:
_ خیلی وحشی، بیچاره داداشم
_ با داداشت اینطوری رفتار نمیکنم‌ که احمق
_ ای مار افعی!
با صدای سلام کردن آرمان، مینا دهنش رو بست و کاملا خانم وار سرجاش نشست.
با این حرکتش من و آوا خنده مون گرفت اما از اونجایی که اگه میخندیدیم، قطعا مینا به هشت قطعه مساوی تقسیممون میکرد پس دهنمون رو بستیم و عین آدم سرجامون نشستیم...
آرمان رفت کنار میلاد نشست و با هم مشغول حرف زدن شدن.
آوا یه نگاه به میلاد انداخت و آروم گفت:
_ راستی چخبرا از آقا میلاد؟
پوفی کشیدم و مثل خودش آروم گفتم:
_ توروخدا درِ دهن این مینا رو باز نکن
مینا چشم غره ای برام رفت و گفت:
_ چطور منو مسخره میکنید، من تو رو مسخره نکنم؟
_ من مسخرت نکردم
_ آوا که کرد
_ خب چرا تقاص کار آوا رو من پس بدم؟
_ چون تو با من آشناش کردی
خواستم جوابشو بدم که همون لحظه میلاد گفت:
_ دخترا شما چی میخورید؟
نگاهم رو از مینا گرفتم.
_ چی دارن؟
_ همه چیز
_ همبرگر داره؟
_ نه عزیزم سنتیه
_ جوجه میخورم من
مینا و آوا هم گفتن کباب میخورن و میلاد وقتی سفارش همه رو گرفت، پاشد رفت که سفارش بده...
_ اوهوع چه عزیزمی هم بهت گفت
چپ چپ به آوا نگاه کردم.
_ چرت نگو آوا؛ عزیزم تکیه کلامشه
@leeilonroman

#برزخ‌ارباب
آوا دستشو روی شونه ام انداخت و گفت
_ وقتی جفتتون همدیگه رو دوست دارید چرا انکار میکنید؟
نیم نگاهی به مینا انداختم و گفتم:
_ مینا میدونه
_
چه غلطا! چرا مینا میدونه و من نمیدونم
مینا که سرش توی گوشیش بود، سرش رو بلند کرد و آروم گفت:
_ چیز خاصی نیست بابا، خانم آمادگی وارد شدن به رابطه رو نداره
نگاه آوا پر از تعجب شد!
_ چرا آخه؟
_ بچها بیخیال، درموردش حرف نزنیم
آوا شونه هاش رو بی تفاوت بالا انداخت و گفت:
_ باشه اما از چشمای میلاد عشق قلمبه قلبمه بیرون میزنه قشنگ
لبخند ریزی روی لبم نشست و ناخودآگاه نگاهم به سمت میلاد رفت.
گرم صحبت با آرمان بود و اصلا حواسش اینجا نبود.
چطور من قبلا دوستش نداشتم؟
چطور به خودم فرصتی برای شناختن این پسر دوست داشتنی و خوش قلب رو ندادم آخه؟
شاید به روی خودم نمیاوردم اما به حدی توی این یکماه بهش وابسته شده بودم که دیگه نمیتونستم حتی یه روز نبینمش!
_ خب دیگه حالا قورتش نده داداشمو
سریع نگاهم رو از میلاد گرفتم؛ من امروز چقدر سوتی میدادم!
قبل اینکه بخوان این کارم رو سوژه بکنن، سریع گفتم:
_ مینا آوا جفتتون خفه شید
_ ما که چیزی نگفتیم
_ خواستم پیشگیری کنم
_ بی شخصیت
تقریبا یه ببست دقیقه ی بعد ناهار رو آوردن و بعد از اینکه ناهار رو خوردیم، زود از رستوران بیرون رفتیم تا زودتر برسیم ویلا و ساکن بشیم.
قرارشد که آوا و

1402/01/16 12:58

آرمان هم بیان توی ماشین ما و پنج تایی به سفر ادامه بدیم.
همگی سوار ماشین شدیم، آرمان جلو نشست و ما دخترا هم عقب نشستیم.
میلاد استارت زد و خواست حرکت کنه که یهو انگار یه چیزی یادش اومد چون ماشین رو خاموش کرد و گفت:
_ یه دقیقه صبرکنید من الان میاما
_ چیشده؟
_ کارتمو تو رستوران جا گذاشتم
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
ماشین ما و عمومرتضی راه افتادن و رفتن، میلاد هم پیاده شد تا بره کارتشو بیاره.
از پنجره چشمم بهش بود، از خیابون رد شد و وارد رستوران شد؛ یه دو دقیقه ای که گذشت از رستوران بیرون اومد و از خیابون رد شد.
فقط یکم دیگه مونده بود به ماشین برسه که یهو صدای بوق ممتدد یه ماشینی اومد و میلاد به این سمت پرت شد و روی زمین افتاد!
نفهمیدم چیشد فقط در ماشین رو باز کردم و با استرس به طرف میلاد که روی زمین افتاده بود دویدم.
قلبم بومب بومب میزد و داشتم از استرس میمردم!
سریع کنارش نشستم و دستم رو روی سینه اش گذاشتم و با جیغ صداش زدم...
_ میلاد؟ میلاد؟
چشماش رو باز کرد و منگ و گیج نگاهم کرد.
_ میلاد خوبی؟
نفس عمیقی کشید و سرش رو به نشونه ی آره تکون داد.
_ میلاد حالت خوبه؟ حرف بزن
دستاش رو تکیه گاه بدنش قرار داد و پاشد نشست.
_ خوبم
_ ماشین زد بهت؟
_ نه نه فقط بادش بهم خورد فکر کنم
با دقت به همه جاش نگاه کردم و با نگرانی گفتم:
_ خوبی؟ هیچ جات درد نمیکنه؟
_ نه
بی توجه به بچها که دور و برمون بودن و داشتن با
میلاد حرف میزدن؛ دستام رو دور شونه هاش حلقه کردم و محکم بغلش کردم‌.
برای یه لحظه احساس کردم ماشین بهش خورد و پرتش کرد و واقعا مرگ رو جلوی چشمام دیدم!
طاقت اینکه یه خراش روی تنش بیفته رو نداشتم چه برسه به اینکه تصادف کنه!
من به شدت به میلاد وابسته شده بودم و این برای خودمم عجیب بود‌‌‌‌...
_ خداروشکر که حالت خوبه، خداروشکر
_ سپیده خوبم آروم باش
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
ازش جدا شدم و با بغض توی چشماش زل زدم.
_ چرا حواستو جمع نکردی؟
_ ببخشید
_ اگه ماشین بهت میخورد چی؟
_ حالا که نخورده، من حالم خوبه عزیزم
قطره اشکی از چشمام پایین افتاد و قطره های بعدی پشت سرش!
_ اگه چیزیت میشد چی؟
اشکام رو که دید دستاش رو دور طرف صورتم گذاشت و گفت:
_ توروخدا گریه نکن؛ من خوبم
_ میلاد من دیگه طاقت غم رو ندارم، توروخدا مواظب خودت باش‌
_ باشه عزیزم، تو هم گریه نکن دیگه...
به همه جاش نگاه کردم و وقتی مطمئن شدم که حالش کاملا خوبه، از روی زمین پاشدم.
دستم رو روی صورتم کشیدم تا اشکام رو پاک کنم که نگاهم به اون سه تا افتاد.
تازه متوجه حضورشون شدم!
با خجالت نگاهم رو از چشمای پر از شیطنتشون گرفتم و آروم گفتم:
_ من میرم توی ماشین
و

1402/01/16 12:58