رمان برزخ ارباب😍❤

96 عضو

بدون معطلی سریع به طرف ماشین رفتم و سوار شدم.
با دیدن اون صحنه ی تصادف انقدر ترسیدم که به کل حضور بقیه رو فراموش کردم.
وای وای تمام اون مدت اونا داشتن مارو نگاه میکردن!
چه سوژه ای نصیبشون شد...
دستام رو مشت کردم و با خجالت به کف ماشین زل زدم.
کاش یکم بیشتر خودمو کنترل کرده بودم و اونطوری گریه نمیکردم!
البته دستِ خودم نبود؛ من واقعا ترسیدم از اینکه میلاد رو از دست بدم اونم قبل از اینکه بهش بگم که چقدر دوستش دارم...
با باز شدن در ماشین از فکر بیرون اومدم اما سرم رو بلند نکردم
همه سوار شدن و اینبار آرمان پشت فرمون نشست و سریع به راه افتاد...
_ سپیده؟
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
وای میلاد توروخدا الان باهام حرف نزن!
حالا که یکم گذشته حتی دیگه روم نمیشه تو چشمای خودِ میلاد هم نگاه کنم!
به اجبار سرم رو بلند کردم و با خجالت نگاهش کردم.
_ بله؟
_ خوبی؟
دهنم خشکِ خشک شده بود!
_ من چیزیم نبود؛ تو تصادف کردی
_ بخاطر اینکه ترسیدی میگم
_ آره آره خوبم
چشماش خوشحال بود و برق میزد؛ خوشحالتر از همیشه!
_ خوبه
لبم رو گاز گرفتم و آروم گفتم:
_ تو خوبی دیگه؟
_ آره
سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم.
_ نگاه توروخدا چقدر نگران همدیگه هستن! با این همه ضایع بودنتون واقعا در تعجبم که چرا انکار میکنید؟
میدونستم مینا نمیتونه دهنش رو ببنده و این قضیه رو سوژه قرار میده!
قبل از اینکه بخواد حرف دیگه ای بزنه، نیشگون محکمی از
بازوش گرفتم و خواستم کنار گوشش تهدیدش کنن اما خانم کولی بازیش گُل کرد و جیغی کشید!
دستش رو روی بازوش گذاشت و با اخم و صدای بلند گفت:
_ چرا نیشگون میگیری سپیده؟
برای بار هزارم لبم رو گاز گرفتم و از خجالت آب شدم.
دهنم رو کنار گوشش بردم و با صدای آروم گفتم:
_ چنان بلایی به سرت بیارم مینا، بیچارت میکنم، تیکه تیکه ات میکنم تورو!
انتظار داشتم دیگه خفه بشه اما باز با صدای بلند گفت:
_ چرا تهدیدم میکنی؟ چه بلایی سرم میاری مثلا؟
رسماً دلم میخواست که زمین دهن باز کنه و منو قورت بده اما اون لحظه توی اون شرایط نباشم!
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
آرمان و آوا که فقط میخندیدن و میلاد هم توی سکوت به جلو زل زده بود.
نگاهم رو از اون مینای عوضی که خوب میدونستم بعداً باهاش چیکار کنم؛ گرفتم و به پنجره تکیه دادم.
واقعا خجالت زده بودم؛ واقعا!
اون از افتضاحِ بیرون و اینم از رفتارِ الان مینا
کلاً من امروز همون نیمچه آبرویی که برام مونده بود رو هم به فنا دادم...
میلاد برگشت یه نگاه به سه تامون انداخت و گفت:
_ مینا؟
_ جانم
_ چیو گفتی انکار نکنیم؟
چشمام رو روی هم فشار دادم و اینبار به میلاد فحش دادم.
مینا بحث رو بسته تو چرا بازش میکنی

1402/01/16 12:58

آخه؟
_ بگم؟
_ بگو
_ میگما
_ بگو خب
مینا دهنش رو باز کرد تا حرفی بزنه اما قبل از اینکه حرفشو بزنه، من گفتم:
_ آرمان میشه ماشین رو نگه داری؟
آرمان با تعجب از داخل آیینه نگاهم کرد.
_ چرا؟
_ چون ترجیح میدم بقیه راه رو تو ماشین بابام باشم تا اینکه اینجا باشم!
_ چیشده؟
بدون اینکه اخمام رو باز کنم با جدیت به مینا نگاه کردم و گفتم:
_ یا این بحثو همین الان میبندی یا من میرم تو ماشین خودمون
مینا که فکر نمیکرد من انقدر عصبی بشم، سریع گفت:
_ باشه باشه من دیگه هیچی نمیگم..
خداروشکر بخاطر جدیتی که به خرج دادم، تا زمانی که برسیم دیگه هیچکس هیچ حرفی نزد!
نگاهم رو از بیرون گرفتم و به میلاد نگاه کردم.
خدایا شکرت که هیچ اتفاقی براش نیفتاد!
اگه خدایی نکرده اتفاقی براش میفتاد من چیکار میکردم
با این تصور
چشمام رو محکم روی هم فشار دادم و برای هزارمین بار خداروشکر کردم که حالش خوبه و سالم اینجا نشسته.
_ خب خب بچها رسیدیم
@Leeilonroman
❤رمان وکلیپ❤:
#برزخ‌ارباب
نگاهم رو از میلاد گرفتم و به ویلایی که آرمان کنارش پارک کرده بود نگاه کردم.
از همین بیرون هم مشخص بود که خیلی قشنگه!
_ چقدر خوبه اینجا، چقدر دریا نزدیکه بهمون
_ آره دقیقا
از ماشین پیاده شدم و با لبخند به دریا که فقط چندمتر اونطرفتر بود نگاه کردم.
_ آره واقعا نزدیکه
میلاد هم از ماشین پیاده شد و گفت:
_ بچه ها یه دقیقه به من گوش بدید
همه منتظر نگاهش کردیم.
_ چیزی درمورد اون اتفاقی که برای من افتاد به مامانم نمیگید، اوکی؟
_ اوکی
_ خوبه
آرمان در صندوق عقب رو باز کرد و هرکسی یه چیزی برداشت و همگی به سمت ویلا رفتیم.
مامان اینا رسیده بودن و در ویلا هم نیمه باز بود.
ویلاشون یه محوطه خیلی بزرگ و سرسبز داشت.
سمت راست استخر و درختها و سمت چپ آلاچیق و پارکینگ ماشین بود.
یه راهی هم اون وسط مشخص شده بود برای حرکت و رفتن به طرف ساختمون ویلا...
_ ما اومدیم
آرمان در رو باز کرد و جلوتر از همه وارد شد.
مامان اینا توی آشپزخونه بودن و بابا و عمو هم توی سالن نشسته بودن.
_ چرا دیر رسیدید؟
_ دیر شد دیگه
_ بیایید داخل
سالن ویلا هم خیلی بزرگ بود؛ سمت چپ آشپزخونه و سمت راست هم سه تا در اتاق داشت و اون جلو هم دوتا دور کوچیک کنار هم که فکر کنم حمام و دستشویی داد.
گوشه ی سالن هم یه پله ی چوبی مارپیچی بود که به طبقه ی بالا راه داشت...
وسایل رو روی اپن آشپزخونه گذاشتم و گفتم:
_ مامان کمک نمیخوایید؟
_ نه دخترم فعلا کاری نیست
آوا با ذوق دستاشو به هم کوبید و گفت:
_ بیایید بریم بالا اتاقمون رو انتخاب کنیم و بچینیم...
@leeilonroman

#برزخ‌ارباب
با آوا و مینا از پله ها بالا رفتیم؛ بالا سه تا اتاق

1402/01/16 12:58

داشت.
آوا بی توجه به اتاق اولی و دومی، به سمت اتاق سومی رفت و گفت:
_ این اتاق خیلی قشنگتره، اگه موافقید اینجا رو بگیریم
من بی تفاوت شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:
_ برای من فرقی نداره
اما مینا به طرف اون دوتا اتاق رفت و جفتشون رو چک کرد؛ بعد به طرف اون اتاقی که آوا انتخاب کرده بود رفت و وقتی درش رو باز کرد با لبخند گفت:
_ آره این بهتره
به طرفشون رفتم و روبروی اتاق ایستادم و به داخلش نگاه کردم.
یه اتاف با دیزاین طوسی صورتی که همه چیز داشت حتی سرویس...
واقعا خیلی قشنگ بود و ازش خوشم اومد.
_ چه قشنگه
_ من که گفتم
با چمدونامون رفتیم داخل و هرکدوممون یه طرف ولو شدیم.
من روی تخت دونفره ی بزرگش که مطمئناً هرسه تامون جا میشدیم نشستم و به دور و برم نگاه کردم.
سمت راست یه پنجره ی بزرگ داشت که تخت کنارش بود.
روبروی تخت میز آرایش و کنارش سرویس بهداشتی و سمت چپ هم یه کمد دیواری بزرگ داشت.
_ دیزاین اینجا کار کی بوده؟
آوا
با افتخار یکم خم شد و گفت:
_ این اتاق من
_ سلیقت خیلی خوبه
_ میدونم
_ خب دیگه پررو نشو
از روی صندلی میز آرایش پاشد و به سمت چمدونش رفت.
در چمدونش رو باز کرد و مشغول درآوردن وسایلش شد.
_ دقیقا چند روز میمونیم اینجا؟
_ نمیدونم
مینا هم پاشد و مشغول درآوردن لباساش شد.
مانتوش رو که درآورد آوا با چشمای هیزش یه نگاه به سرتاپاش انداخت و گفت:
_ جون بابا، عجب تیکه ای هستی تو، خوشبحال داداشم
مینا نیشش تا بناگوش باز شد و با ذوق گفت:
_ پسندیدی؟
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
_ من که نباید بپسندم، یکی دیگه باید بپسنده
_ اون میپسنده به نظرت؟
_ صد در صد
نیش مینا بیشتر باز شد و من خنده ام گرفت.
_ خیلی دیوونه اید
از روی تخت پاشدم و به طرف چمدونم رفتم تا وسایلام رو داخل کمد بچینم.
_ سپیده؟
زیپ چمدونم رو باز کردم و در جواب مینا گفتم:
_ جانم؟
_ یه سوال بپرسم عصبی نمیشی؟
_ شاید بشم
_ خب بپرسم یا نه؟
مشغول چیدن لباسام داخل کمد شدم.
_ بپرس ببینم چیه
_ تو...
حرفش رو قطع کرد؛ برگشتم سوالی نگاهش کردم.
_ من چی؟
_ تو واقعا عاشق میلاد شدی؟
با شنیدن این جمله همزمان با درهم شدن اخمام، قلبم به تپش افتاد!
_ مینا!
_ ببین میدونستم که دوستش داری اما...اما فکرشم نمیکردم که در این حد عاشقش شده باشی که از ترس اینکه اتفاقی براش افتاده باشه اونطوری گریه کنی!
نگاهم رو ازش گرفتم و چیزی نگفتم.
_ سپیده؟
_ بحثو ببند مینا
_ چرا؟
_ ببند دیگه
_ خب آخه کسی اینجا نیست، فقط ما سه تاییم
در کمد رو بستم و همونجا بهش تکیه دادم.
_ چی بگم؟
_ جواب سوالمو بده
نگاهم رو ازش گرفتم و سرم رو پایین انداختم.
شاید تا دوهفته پیش خودمم به احساسم شک داشتم اما بعد از

1402/01/16 12:58

اون یجورایی مطمئن شده بودم که من واقعا میلاد رو از ته دلم دوستش دارم!
_ آره
_ عاشقش شدی؟
لبم رو گاز گرفتم و آروم گفتم:
_ عاشقش شدم
با ذوق به طرفم اومد و محکم بغلم کرد، سرم رو روی شونه اش گذاشت و با هیجان گفت:
_ خیلی خوشحالم برات، یعنی برای جفتتون
ازم جدا شد، گونه ام رو محکم بوسید و گفت:
_ قربونت برم من
_ خدانکنه
_ خیلی خوشحالم سپیده
لبخندی روی لبهام نشست.
_ یبار گفتی دیگه
_ هزار بار میگم، هم برای تو خوشحالم که دوباره به زندگی برگشتی و هم برای میلاد خوشحالم که بالاخره میتونه به کسی که چندین ساله عاشقشه برسه!
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
با دیدن اشکی که توی چشماش جمع شده بود با تعجب گفتم:
_ دیوونه گریه میکنی؟
_ اشک شوقه
_ گریه نکن توروخدا
دستش رو روی صورتش کشید و با لبخند گفت:
_ خب حالا عروس خانم هنوز درحال ناز کردنه یا میخواد جواب مثبت بده؟
لبخند از روی صورتم جمع شد و استرس جاش رو گرفت!
_ نمیدونم چیکار کنم مینا
_ یعنی
چی؟
_ میترسم
آوا که پشت سر مینا نشسته بود، پرسید:
_ دیگه از چی؟
_ از اینکه میلاد با من خوشبخت نشه، اینکه یوقت با رفتارام دلشو بزنم
_ دیوونه ای؟
_ بدجور
مینا ازم فاصله گرفت و گفت:
_ همه چیز رو بسپر به عشق، اون موقع میبینی که دیگه ترسی نداری
_ خب یعنی چیکار کنم؟
_ سعی نکن احساست رو از میلاد پنهان کنی
با استرس دستام رو توی هم حلقه کردم.
_ چیکار کنم خب؟
_ تو لازم نیست کاری کنی، قلبت خودش کارای لازمو انجام میده
با تردید نگاهش کردم که لبخندی زد و در ادامه ی حرفش گفت:
_تو خودتو بسپر به قلبت، اونوقت میبینی که همه چیز درست میشه
نفس عمیقی کشیدم و با استرس گفتم:
_ باشه
آوا از جاش پاشد و دستاش رو محکم به هم کوبید و گفت:
_ پس ما الان یه ماموریتی داریم
مینا نگاهش کرد و گفت:
_ چی ماموریتی؟
_ اینکه تا زمانیکه تو شمالیم، تو و سپیده رو به داداشم و میلاد قالب کنیم و بعد برگردیم تهران
از لحنش خنده ام گرفت، مینا هم خندید و با ذوق گفت:
_ جون به این ماموریت
آوا دستاش رو بغل کرد و با تفکر گفت:
_ اول کیو قالب کنیم
قبل از اینکه من بخوام دهن باز کنم مینا پرید بالا و گفت:
_ اول من
_ مطمئن؟
_ مطمئن
_ پس پیش به سوی قالب کردن...
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
پشت سر بچه ها از پله ها پایین اومدم؛ بابا و عمو هنوز همونجا نشسته بودن و مامانا هم توی آشپزخونه بودن.
آوا رفت روی دسته ی مبل کنار باباش نشست و گفت:
_ پسرا کجان بابا؟
_ رفتن لب دریا
_ عه پس ما هم بریم
از روی لبه ی مبل پاشد و گفت:
_ بچه ها بریم؟
_ بریم
سه تایی از ویلا بیرون اومدیم و به طرف ساحل رفتیم.
میلاد و آرمان کنار هم روی ماسه ها نشسته بودن و مشغول حرف زدن بودن.
مینا با

1402/01/16 12:58

دیدنشون دستاش رو روی شونه های ما دوتا انداخت و با صدای خیلی آروم گفت:
_ بچها بیایید یه کاری کنیم
_ چی؟
_ آروم آروم بریم و از پشت سر بندازیمشون توی دریا
آوا با ذوق انگشت شصتش رو بالا آورد و گفت:
_ هستم بدجورم هستم
اما من دست مینا رو کنار زدم و با اخم گفتم:
_ دیوونه اید؟ گناه دارن خب
_ عه سپیده زر نزنا، از همین الان شوهر ذلیلی!
_ چه ربطی داره؟
_ خیلیم ربط داره
شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:
_ باشه شما برید بندازیدشون، من نمیام
_ اتفاقا تو باید بیایی
_ نمیام
مینا بدجنسانه نگاهم کرد و گفت:
_ مطمئنی؟
_ آره
_ اوکی پس من الان میرم میلادو میندازم توی آب و بهش میگم که تو چقدر عاشقشی
اینو گفت و مثل گاو سرشو زیرانداخت و به سمتشون رفت!
قبل از اینکه بخواد بهشون برسه سریع به طرفش دویدم و دستشو گرفتم و با اخم آروم گفتم:
_ مینا میدونستی خیلی دیوثی؟
_ آره
_ تو هیچی به میلاد نمیگی
_ میگم
_ نمیگی
_ میگم عزیزم
با حرص نیشگونی از بازوش
گرفتم و گفتم:
_ خیلی خب هولش میدم توی آب
با این حرفم لبخند رضایتمندانه ای زد و گفت:
_ آفرین، پس سه تایی وارد عمل میشیم
به اجبار سرم رو تکون دادم و سه تایی با هم آروم به طرفشون راه افتادیم.
نزدیکشون که شدیم با سه شماره ی مینا جیغ فرابنفشی کشیدیم که جفتشون سریع از جاشون پاشدن و با تعجب به این سمت برگشتن اما قبل از اینکه بخوان بفهمن چیشده ما هولشون دادیم توی آب و اونا از پشت توی آب پرت شدن...
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
مینا و آوا بلند زدن زیرخنده اما من فقط به یه لبخند کوچیک بسنده کردم.
_ وای وای خیلی خوب بود!
آرمان با حرص درحالی که سرتاپاش خیس شده بود، بلند شد و گفت:
_ این چه کارِ احمقانه ای بود؟
میلاد هم پاشد و با اخم نگاهمون کرد.
_ شماها بیمارید نه؟
من یه قدم به عقب برداشتم و گفتم:
_ من نمیخواستم اینکارو بکنم، این دوتا مجبورم کردن
با این حرفم مینا و آوا جفتشون برگشتن و چپ چپ نگاهم کردن.
یه نگاهی بینشون رد و بدل شد اما خب قبل از اینکه من بخوام به چیزی شک کنم، دوتایی بازوهام رو گرفتن و به طرف دریا هولم دادن و این بود که منم سرتاپام خیس شد!
همونطور که نشسته بودن، برگشتم با حرص نگاهشون کردم.
_ خیلی عوضید شمادوتا!
آوا دستشو انداخت دور شونه مینا و گفت:
_ حقته تا تو باشی آدم فروشی نکنی
نامحسوس با چشمام به آرمان اشاره کردم و گفتم:
_ میناخانم میخوای آدم فروشی رو نشونت بدم؟
مینا که متوجه حرفم شد اخماش رو توی هم کشید و گفت:
_ نه
_ پس دهنتو ببند
_ چشم
میلاد اومد کنارم ایستاد و دستش رو به سمتم گرفت؛ منم دستش رو گرفتم و به کمکش از توی آب پاشدم.
یه نگاه به لباسام که خیس شده بودن انداختم و زیرلب

1402/01/16 12:58

چهارتا فحش به اون دوتا دادم!
_ بچها بریم جنگل؟
آوا بود که این پیشنهاد رو داد؛ منم در جوابش گفتم:
_ حتما با این لباسا؟
_ لباساتونو عوض میکنید خب باهوش
_ فردا بریم
_ آخه الان بیکاریم، سه چهارساعت تا تاریک شدن هوا مونده، بریم هم یکم بچرخیم و هم یه جای خوب و خفن واسه ناهارِ فردا پیدا کنیم
آرمان سرش رو تکون داد و گفت:
_ من موافقم بریم
میلاد و مینا هم موافقت کردن و این شد که منم مجبور شدم که موافق باشم...
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
برگشتیم ویلا و بعد از اینکه ما سه تا لباسامون رو عوض کردیم و به بزرگترا اطلاع دادیم، دوباره از ویلا بیرون زدیم.
همه سوار ماشین میلاد شدیم و به طرف جنگل راه افتادیم...
از ماشین پیاده شدم و با لبخند به اطراف نگاه کردم.
چقدر قشنگ بود، چقدر احساس خوبی بهم میداد!
_ چه خوبه اینجا
میلاد با لبخند نگاهم کرد و گفت:
_ عالیه
پنج تایی به طرف جنگل راه افتادیم و تو جاده ای که سنگ فرش شده بود حرکت کردیم.
یکم
که جلو رفتیم آرمان ایستاد و با دقت به دور و برش نگاه کرد‌.
_ چیشده؟
_ پارسال که اومده بودیم شمال فکر کنم از همینجا بود رفتیم سمت راست و تقریبا یه نیم ساعت که رفتیم یه برکه ی خیلی قشنگ پیدا کردیم و اونجا ناهار خوردیم
با این حرفش آوا دستاش رو محکم به هم کوبید و با ذوق گفت:
_ آره آره ایول بریم اونجا
_ دقیق یادم نیست، الان بریم جای دقیقش رو پیدا کنیم که فردا نخواییم دنبالش بگردیم
_ بریم
به همون سمتی که آرمان گفته بود راه افتادیم؛ اون و میلاد جلو بودن و ما سه تا هم پشت سرشون...
آوا با ذوق بشکنی زد و گفت:
_ بچها انقدر اونجا قشنگه که نگو
مینا هم مثل آوا بشکن زد و گفت:
_ کلی عکس قشنگ واسه اینستا میگیره
یادش بخیر، قبلنا همیشه دنبال این بودم که عکسای هنری بگیرم و توی پیج اینستام بذارم...
با خستگی سرجام ایستادم و دستام رو روی زانوهام گذاشتم و گفتم:
_ من دیگه نمیکِشم
مینا و آوا هم یکم جلوتر از من ایستادن و روی زمین نشستن.
آوا با اخم به آرمان نگاه کرد و گفت:
_ پارسال انقدر جلو نرفتیما
مینا هم دستش رو روی مچ پاش گذاشت و گفت:
_ تو گفتی نیم ساعت، الان قشنگ دوساعته که داریم راه میریم
یه نگاه به ساعت روی دستم انداختم.
_ دقیقا چهل و پنج دقیقه ی دیگه هوا تاریک میشه، چقدر دیگه مونده برسیم؟
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
آرمان مشخص بود اعصابش خورده اما میخواست به روی خودش نیاره!
_ نمیدونم والا، خیلی وقت پیش باید بهش میرسیدیم
آوا چپ چپ نگاهش کرد و گفت:
_ خیلی وقت پیش باید میرسیدیم و تو همینطوری این راه رو ادامه دادی رفتی جلو؟
_ نه اون راهو ادامه ندادم، هی راه رو عوض کردم
_ خب؟ نتیجه اش؟
آرمان یه نگاه به تک

1402/01/16 12:58

تکمون انداخت و آروم گفت:
_ و الان نمیدونم کجاییم
چشمام از حدقه بیرون زد، با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
_ چی؟!
میلاد با کلافگی دستی به موهاش کشید و گفت:
_ با دقت به دور و برت نگاه کن، بببن کدوم سمت برات آشنا تره
آرمان یه دور دورِ خودش چرخید و گفت:
_ هیچ جا واسم آشنا نیست!
مینا از روی زمین پاشد و با استرس گفت:
_ الان ما رسماً گم شدیم نه؟!
_ فکر میکنم
_ ای بابا!
آوا هم از روی زمین پاشد و با اخم به آرمان نگاه کرد.
_ تو که راه رو بلد نبودی واسه چی مارو برداشتی دنبال خودت کشوندی؟
_ ببخشید که تو هم سریع قبول کردی که بیایی
_ چرا چرت میگی آرمان؟ من به اعتماد اینکه تو راه رو بلدی قبول کردم
_ اشتباه کردی قبول کردی
آوا عصبی بود و آرمان عصبی تر!
قبل از اینکه بیشتر از دعواشون بشه میانجیگری کردم...
_ دعوا نکنید، حالا یکاریش میکنیم
آوا برگشت نگاهم کرد و گفت:
_ چیکار؟
گوشیم رو از توی جیبم درآوردم اما قبل از اینکه روشنش کنم میلاد گفت:
_
آنتن نمیده، اون موقع تاحالا هزاربار چک کردم
_ پس چرا به ما چیزی نگفتید؟
_ برای اینکه الکی نترسید
مینا پوزخندی زد و آروم گفت:
_ الکی؟!
به درختی که پشت سرم بود تکیه دادم و گفتم:
_ الان باید چیکار کنیم؟ نیم ساعت دیگه هوا کامل تاریک میشه ها!
آوا یه نگاه به آسمون انداخت و گفت:
_ همین الانم یکم تاریک شده
آرمان که مشخص بود خیلی کلافه اس به پشت سر من نگاه کرد و گفت:
_ مجبوریم یه راهی رو ادامه بدیم تا به یه جایی برسیم...
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
آوا دستاش رو بغل کرد و با حرص گفت:
_ شما که راه رو بلدی بگو کدوم طرف بریم؟!
_ آوا میشه الان توی این وضعیت با من بحث نکنی و بهم تیکه نندازی؟
آوا که عصبانیت آرمان رو دید، سرش رو به طرف دیگه چرخوند و چیزی نگفت.
_ باید دو دسته بشیم
با این حرف مینا، سریع گفتم:
_ اصلا فکر خوبی نیست
_ اینطوری نمیشه سپیده
_ اینکه همه با هم باشیم خیلی خیلی بهتره مینا!
_ خب الان همه با هم کدوم سمت بریم؟
_ نمیدونم
آرمان سرش رو تکون داد و گفت:
_ مینا راست میگه، باید دو دسته بشیم؛ یه دسته همینجا بمونن و یه دسته برن راه رو چک کنن، اگه راه اشتباه بودن برگردن همینجا و یه راه دیگه رو امتحان کنن، اگه هم درست بود که برمیگردن و اون یکی دسته رو میبرن
میلاد که توی فکر بود، بعد از تموم شدن حرف آرمان گفت:
_ چه لزومی داره؟ خب همه با هم اینکار رو میکنیم
_ اینکار دوتا فایده داره، یک اینکه ممکنه یکی از اینجا رد بشه، دو اینکه حداقل اینطوری دور خودمون نمیچرخیم و اینجا رو یه مرکز قرار میدیم
کسی مخالفتی نکرد، آرمان هم به همه نگاه کرد و گفت:
_ همه موافقید؟
مینا سریع گفت:
_ من موافقم
آوا هم بدون اینکه

1402/01/16 12:58

نگاهش کنه آروم گفت:
_ موافقم
نگاه آرمان به سمت من چرخید؛ شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:
_ من تابع جمعم
سرش رو تکون داد و به میلاد نگاه کرد؛ میلاد هم مثل من گفت که تابع جمعه...
_ خب حالا کیا بمونن کیا برن؟
میلاد در جواب آرمان گفت:
_ من اینجاهارو اصلا بلد نیستم، بهتره که تو بری؛ دخترا رو هم نمیتونیم تنها بذاریم پس من میمونم
آرمان در تایید حرفش سرش رو تکون داد و گفت:
_ خب کدوماتون میایید؟
قبل از اینکه کسی چیزی بگه، آوا سریع گفت:
_ تعداد بیشتری بریم بگردیم بهتره؛ من و مینا میاییم و سپیده بمونه‌...
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
مینا بشکنی توی هوا زد و گفت:
_ عالیه، کسی مخالفه با این تقسیم بندی؟
هیچکس هیچی نگفت.
_ خب پس همینکارو میکنیم
میلاد دستش رو روی شونه ی آرمان گذاشت و گفت:
_ هوا داره تاریک میشه، مواظب باشید خب؟
_ مواظبیم
_ حواست به دخترا باشه
_ خیالت تخت
مینا و آوا به سمت من اومدن؛ آوا لبخند شیطانی زد و کنار گوشم
گفت:
_ خوش بگذره
_ خفه شو
مینا هم آروم خندید و گفت:
_ الان داریم میریم دونفرید، برنگردیم ببینیم سه تا شدیدا!
نیشگونی از بازوش گرفتم و آروم گفتم:
_ تو هم خفه شو
مینا با درد دستشو روی بازوش گذاشت و آوا گفت:
_ حال کردی چه موقعیتی برات جور کردم؟
_ خدایی تو این وضعیت به چیا فکر میکنید شما دوتا؟
_ همه چیز از همین وضعیتا شروع میشه گلم
_ چرت نگو، من الان فقط استرس اینکه هوا تاریک میشه رو دارم
مینا بی توجه به حرف من، چپ چپ به آوا نگاه کرد و گفت:
_ حواسم هست قرار بود اول منو قالب کنی اما الان یجورایی سپیده رو قالب کردیا
_ چیکار کنم خب؟ موقعیت اون جور شد
_ موقعیت ما رو هم جور کن
آوا خندید و آروم گفت:
_ میخوای من برم گم و گور شم تا شما دوتا با هم برید بگردید؟
_ وای میشه؟
_ خفه شو بابا
_ حیف!
قبل از اینکه به چرت و پرت گفتنشون ادامه بدن، آرمان صداشون زد و مجبور شدن که برن.
میلاد کلی به مینا سپرد که از آرمان و آوا دور نشه و مواظب خودش باشه و بعد از اون اجازه داد که بره...
با استرس یه نگاه به آسمون که تیره شده بود انداختم.
جنگل واقعا تاریک شده بود و اگه نور چراغ قوه ی گوشیِ من و میلاد نبود، همه جا خیلی ترسناک و تاریک میشد!
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
کنار همون درختی که بهش تکیه داده بودم نشستم و زانوهام رو بغل کردم.
میلاد هم اومد کنارم نشست و پاهاش رو دراز کرد.
_ سپیده؟
_ جانم
_ خوبی؟
_ خوبم
_ ساکت نباش؛ حرف بزن که هم زمان بگذره و هم حواست پرت بشه
شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:
_ از چی حرف بزنم؟
_ از هرچی که میخوای
_ الان چیزی تو ذهنم نیست
برگشت بهم زل زد و گفت:
_ خب میخوای من بگم که چی بگی؟
منم برگشتم و توی چشماش

1402/01/16 12:58

زل زدم.
_ بگو
_ مثلا درمورد این حرف بزن که چرا وقتی فکر کردی تصادف کردم اونطوری نگرانم شدی؟
لبم رو با خجالت گاز گرفتم و خواستم نگاهم رو ازش بگیرم که دستش رو زیر چونه ام گذاشت و اجازه نداد!
_ مثل همیشه نگاهت رو ندزد
_ چی بگم آخه؟
_ حقیقت رو
_ چه حقیقتی؟
دستش رو از روی چونه ام برداشت و دو زانو روبروم نشست.
_ سپیده؟
بدون اینکه چیزی بگم فقط نگاهش کردم.
_ اینجا هیچکس نیست، فقط منم و توییم، فقط ماییم، بیا برای اولین بار هم شده راجع به خودمون حرف بزنیم
زبونم رو روی لبهای خشک شده ام کشیدم و آروم گفتم:
_ حرف بزنیم
دستاش رو دوطرف صورتم گذاشت و با لبخند و استرس گفت:
_ خوب میدونی که دوستت دارم؛ البته همه میدونن!
میدونی که چندین ساله که عاشقتم و جز تو نتونستم به هیچکس فکر کنم
میدونی که عشقم ثابت شده اس و یه هوس دو روزه نیست
ترسم رو کنار گذاشتم و تصمیم گرفتم منم برای اولین بدون فکر کردن به چیزی؛ فقط به حرف دلم گوش
بدم.
با بغض توی چشماش زل زدم و گفتم:
_ میدونم
_ سپیده میدونم باید درکت کنم، میدونم باید صبرکنم تا تو با خودت کنار بیایی اما بخدا خسته شدم...
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
یکم بهم نزدیکتر شد و ادامه داد:
_ از بلاتکلیفی خسته شدم؛ از اینکه ندارمت خسته شدم؛ از اینکه نمیتونم اونطوری که دلم میخواد کنارت باشم خسته شدم!
میدونم تو هنوز حالت کامل خوب نشده اما بیا با من حالتو خوب کن!
چرا میخوای تنهایی خوب بشی؟ چرا میخوای تنهایی این بار رو به دوشت بکشی؟
بذار من کنارت باشم، بذار همدرت باشم، بذار مرهم زخمت باشم
قول میدم اینطوری زودتر حالت خوب بشه...
حرفاش خیلی قشنگ بود؛ انقدر قشنگ بود که برای یه لحظه هم که شده باشه کل گذشته ی تاریکم رو از یادم برد!
_ میلاد
_ جانم
من حرف نزنم، گذاشتم دلم حرف بزنه...
_ منم دوستت دارم، خیلی دوستت دارم، خیلی!
چشماش پر شد از بهت و تعجب و به ثانیه نکشید که اون تعجب جاش رو به خوشحالی داد.
_ دوستم داری؟
قطره اشکی که از گوشه ی چشمام پایین افتاو رو پاک کردم و با بغض گفتم:
_ دوستت دارم اما..‌‌‌.
خوشحالی چشماش خاموش شد!
_ اما چی؟
_ نترس چیز بدی نیست
_ اما چی؟
اشکایی که جلوی چشمام رو گرفته بودن رو پاک کردم و گفتم:
_ باید بهم قول بدی
_ چه قولی؟
_ اینکه هیچوقت ولم نکنی
_ مگه دیوونه ام؟
_ اگه خسته شدی ازم چی؟
با شصتش اشکام رو پاک کرد و گفت:
_ هیچوقت ازت خسته نمیشم
_ اگه اذیت شدی چی؟
_ تو هیچوقت منو اذیت نمیکنی
_ اگه حالم خوب نشد چی؟
_ من حالتو خوب میکنم
دستام رو روی دستاش گذاشتم.
_ قول میدی هیچوقت تنهام نذاری؟ من...من طاقت یه درد دیگه رو ندارم میلاد
دستام رو محکم بوسید و با خنده گفت:
_ قول میدم،

1402/01/16 12:58

قول شرف، هیچوقت تنهات نمیذارم
میون گریه خندیدم و محکم بغلش کردم، سرم رو روی شونه هاش گذاشتم و بلند بلند گریه کردم.
چقدر خوشحالم از اینکه میلاد رو دارم...
چقدر خوشحالم از اینکه تونستم به زندگی برگردم...
خدایا مرسی، مرسی که میلاد رو به من دادی!
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
میلاد ازم جدا شد و اشکام رو پاک کرد.
_ گریه نکن قربونت برم من
_ خدانکنه
_ از این به بعد فقط باید بخندی
_ با هم میخندیم
_ آره عزیزم، با هم میخندیم
لبخندی زدم و چیزی نگفتم؛ اونم چیزی نگفت و به چشمام خیره شد.
نگاهش آروم آروم پایین رفت و به لبهام رسید!
از عمق نگاهش، یه لحظه خجالت کشیدم و ناخودآگاه لبم رو گاز گرفتم.
_ انقدر گازشون نگیر، حیفت نمیاد؟
_ میلاد!
آروم خندید و گفت:
_ چیه مگه؟
_ اینطوری نگو خجالت میکشم
_ چشم
دوباره به لبهام خیره شد و سرش رو یکم جلو آورد اما من سرجام خشکم زد!
با استرس نگاهش کردم و چیزی نگفتم.
سرش جلو اومد و جلو اومد تا
اینکه به چند میلی متری صورتم رسید.
نفسهای داغش که به صورتم خورد؛ کل تنم رو گُر گرفت!
نمیدونم‌ چیشد اما ناخودآگاه سرم رو عقب کشیدم و زیرلب زمزمه کردم:
_ میلاد!
میلاد که توی حس فرو رفته بود، نفس عمیقی کشید و خودش رو عقب کشید.
با کلافگی دستش رو روی گردنش گذاشت و گفت:
_ معذرت میخوام نمیخواستم اذیتت کنم
از روی زمین پاشد و گفت:
_ ببخشید، ببخشید اگه ناراحت شدی!
با اعصاب خوردی از روی زمین پاشدم.
من اذیت نشدم، ناراحت نشدم، فقط...فقط نمیدونم چرا یهویی خودم رو عقب کشیدم!
_ میلاد
_ ببخشید سپیده
با ناراحتی به صورتش نگاه کردم.
مشخص بود ناراحت شده اما نمیخواست به روی خودش بیاره!
_ دست خودم نبود، یهویی شد، من نمیخواستم اینطوری بشه، خب؟
کلافه داشت راه میرفت و ازم عذرخواهی میکرد!
خاک تو سرت سپیده، دختره ی *** هنوز شروع نشده ناراحتش کردی!
اینطوری میخوای عاشقش باشی؟
اینطوری میخوای خوشبختش کنی؟
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
فاصله ی بینمون رو طی کردم و با دستام بازوهاش رو گرفتم.
قبل از اینکه بخواد حرفی بزنه، روی پاشنه ی پا بلند شدم و لبهام رو روی لبهاش گذاشتم و چشمام رو بستم!
چیزی نگذشت که میلاد هم از شوک بیرون اومد و باهام همراه شد.
دستاش رو دور شونه هام حلقه کرد و من رو به خودش فشار داد.
_ باورم نمیشه
با شنیدن صدای مینا چشمام رو باز کردم و سریع از میلاد جدا شدم.
با بهت برگشتم و با دیدن هرسه تاشون؛ کل وجودم از خجالت گُر گرفت.
سرم رو پایین انداختم و با شرم لبم رو گاز گرفتم.
اینا کِی برگشتن؟
چرا ما متوجه نشدیم؟
چرا قبل اینکه ببیننمون از هم جدا نشدیم؟
میلاد زودتر از من به خودش اومد و گفت:
_ چیشد؟ راه رو پیدا

1402/01/16 12:58

کردید؟
مینا یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
_ راه رو که آره پیدا کردیم اما انگار شما زودتر از ما راهتونو پیدا کردید
آوا سقلمه ای به پهلوش زد و زیرلب گفت:
_ تو دیگه حرف نزنا
فکر کنم میلاد متوجه شد که دارم از خجالت میمیرم چون به طرف آرمان رفت و دستش رو روی شونه اش انداخت.
_ خب اگه راه رو پیدا کردید، بریم؟
_ بریم
اون دوتا جلوتر رفتن و مینا و آوا هم دویدن و دستای من رو گرفتن و ما هم پشت سر اونا راه افتادیم.
مینا با ذوق دستم رو فشار داد و آروم گفت:
_ چه خوب شد که گم شدیم، این گم شدنمون خیلی برکت داشت
سکوت کردم و چیزی نگفتم.
_ سپیده با تواما
_ شنیدم
_ چرا چیزی نمیگی پس؟
_ چون میخوای اذیتم کنی
_ خب تو هم منو اذیتم کن
با حرص رستم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
_ والا همش شماها از من سوژه میگیرید
آوا با لبخند دستش رو دور گردنم حلقه کرد و گفت:
_ خیالت راحت، منم از این مارمولک سوژه گرفتم
مینا پشت چشمی نازک

1402/01/16 12:58

کرد و با ناز گفت:
_ بیشعور کسی به زن داداشش میگه مارمولک؟
گُنگ به جفتشون نگاه کردم.
_ میشه به من بگید قضیه چیه؟
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
آوا با ذوق بهم نزدیکتر شد و گفت:
_ الان میگما
_ بگو
_ وقتی رفتیم دنبال راه بگردیم، من از قصد جلوجلو راه میرفتم تا این دوتا تنها باشن
فکر میکردم آرمانِ بی عرضه هیچ حرکتی نمیزنه اما زد!
از احساسش به مینا گفته و اینکه دوستش داره و توی این یکماه شناختتش و میخواد باهاش ازدواج کنه...
ناباور به مینا نگاه کردم.
_ واقعا؟
_ آره، دیدی بالاخره بخت منم باز شد؟
پقی زدم زیرخنده و گفتم:
_ دیوونه
_ اما متاسفانه ما چند مرحله از شما عقبیم، ما فقط به هم اعتراف کردیم، دیگه تو هم فرو نرفتیم و...
قبل از اینکه جمله اش رو ادامه بده، پام رو محکم روی پاش گذاشتم و با حرص گفتم:
_ خفه شو
با درد پاش رو گرفت و لنگون لنگون به راهش ادامه داد.
_ خیلی وحشی
_ حقته
نگاهم رو ازش گرفتم و به آوا نگاه کردم.
_ راه رو چطور پیدا کردید؟
_ همینطور که این دوتا کلاغ عشق داشتن لاو میترکوندن کاملا اتفاقی پیدا کردیم
_ خداروشکر
به ماشین که رسیدیم، آرمان دزدگیر ماشین رو زد و خواست بره سوار بشه اما میلاد گفت:
_ صبرکن
آرمان سوالی نگاهش کرد.
_ کارتون دارم
آرمان نیم نگاهی به مینا انداخت و آروم گفت:
_ اما میلاد...
_ اما نداره
_ تو که گفتی مشکلی نداری
_ من چرت گفتم، حالا نظرم عوض شد
با تعجب به آرمانِ کلافه و میلاد اخمو نگاه کردم.
_ چیشده؟
میلاد چندقدم جلو اومد و با عصبانیت روبروی مینا ایستاد.
_ آرمان راست میگه؟
مینا با استرس آب دهنش رو قورت داد.
_ چیو؟
_ اینکه شما دوتا چندوقته همدیگه رو دوست دارید و امروز به هم گفتید؟
قبل از اینکه مینا چیزی بگه، آرمان با کلافگی از اون پشت گفت:
_ میلاد من که گفتم قصدم ازدواجه
_ تو ساکت آرمان
@Leeilonroman
❤رمان وکلیپ❤:
#برزخ‌ارباب
فاصله ی بینمون رو طی کردم و با دستام بازوهاش رو گرفتم.
قبل از اینکه بخواد حرفی بزنه، روی پاشنه ی پا بلند شدم و لبهام رو روی لبهاش گذاشتم و چشمام رو بستم!
چیزی نگذشت که میلاد هم از شوک بیرون اومد و باهام همراه شد.
دستاش رو دور شونه هام حلقه کرد و من رو به خودش فشار داد.
_ باورم نمیشه
با شنیدن صدای مینا چشمام رو باز کردم و سریع از میلاد جدا شدم.
با بهت برگشتم و با دیدن هرسه تاشون؛ کل وجودم از خجالت گُر گرفت.
سرم رو پایین انداختم و با شرم لبم رو گاز گرفتم.
اینا کِی برگشتن؟
چرا ما متوجه نشدیم؟
چرا قبل اینکه ببیننمون از هم جدا نشدیم؟
میلاد زودتر از من به خودش اومد و گفت:
_ چیشد؟ راه رو پیدا کردید؟
مینا یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
_ راه رو که آره پیدا

1402/01/16 12:58

کردیم اما انگار شما زودتر از ما راهتونو پیدا کردید
آوا سقلمه ای به پهلوش زد و زیرلب گفت:
_ تو دیگه حرف نزنا
فکر کنم میلاد متوجه شد که دارم از خجالت میمیرم چون به طرف آرمان رفت و دستش رو روی شونه اش انداخت.
_ خب اگه راه رو پیدا کردید، بریم؟
_ بریم
اون دوتا جلوتر رفتن و مینا و آوا هم دویدن و دستای من رو گرفتن و ما هم پشت سر اونا راه افتادیم.
مینا با ذوق دستم رو فشار داد و آروم گفت:
_ چه خوب شد که گم شدیم، این گم شدنمون خیلی برکت داشت
سکوت کردم و چیزی نگفتم.
_ سپیده با تواما
_ شنیدم
_ چرا چیزی نمیگی پس؟
_ چون میخوای اذیتم کنی
_ خب تو هم منو اذیتم کن
با حرص رستم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
_ والا همش شماها از من سوژه میگیرید
آوا با لبخند دستش رو دور گردنم حلقه کرد و گفت:
_ خیالت راحت، منم از این مارمولک سوژه گرفتم
مینا پشت چشمی نازک کرد و با ناز گفت:
_ بیشعور کسی به زن داداشش میگه مارمولک؟
گُنگ به جفتشون نگاه کردم.
_ میشه به من بگید قضیه چیه؟
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
آوا با ذوق بهم نزدیکتر شد و گفت:
_ الان میگما
_ بگو
_ وقتی رفتیم دنبال راه بگردیم، من از قصد جلوجلو راه میرفتم تا این دوتا تنها باشن
فکر میکردم آرمانِ بی عرضه هیچ حرکتی نمیزنه اما زد!
از احساسش به مینا گفته و اینکه دوستش داره و توی این یکماه شناختتش و میخواد باهاش ازدواج کنه...
ناباور به مینا نگاه کردم.
_ واقعا؟
_ آره، دیدی بالاخره بخت منم باز شد؟
پقی زدم زیرخنده و گفتم:
_ دیوونه
_ اما متاسفانه ما چند مرحله از شما عقبیم، ما فقط به هم اعتراف کردیم، دیگه تو هم فرو نرفتیم و...
قبل از اینکه جمله اش رو ادامه بده، پام رو محکم روی پاش گذاشتم و با حرص گفتم:
_ خفه شو
با درد پاش رو گرفت و لنگون لنگون به راهش ادامه داد.
_ خیلی وحشی
_ حقته
نگاهم رو ازش گرفتم و به
آوا نگاه کردم.
_ راه رو چطور پیدا کردید؟
_ همینطور که این دوتا کلاغ عشق داشتن لاو میترکوندن کاملا اتفاقی پیدا کردیم
_ خداروشکر
به ماشین که رسیدیم، آرمان دزدگیر ماشین رو زد و خواست بره سوار بشه اما میلاد گفت:
_ صبرکن
آرمان سوالی نگاهش کرد.
_ کارتون دارم
آرمان نیم نگاهی به مینا انداخت و آروم گفت:
_ اما میلاد...
_ اما نداره
_ تو که گفتی مشکلی نداری
_ من چرت گفتم، حالا نظرم عوض شد
با تعجب به آرمانِ کلافه و میلاد اخمو نگاه کردم.
_ چیشده؟
میلاد چندقدم جلو اومد و با عصبانیت روبروی مینا ایستاد.
_ آرمان راست میگه؟
مینا با استرس آب دهنش رو قورت داد.
_ چیو؟
_ اینکه شما دوتا چندوقته همدیگه رو دوست دارید و امروز به هم گفتید؟
قبل از اینکه مینا چیزی بگه، آرمان با کلافگی از اون پشت گفت:
_ میلاد من که

1402/01/16 12:58

گفتم قصدم ازدواجه
_ تو ساکت آرمان
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
آرمان ساکت شد و سرش رو پایین انداخت اما بجاش مینا یکم خودش رو جمع و جور کرد و گفت:
_ آره راست میگه
_ با اجازه ی کی؟
_ با اجازه ی خودم
_ چه غلطا!
_ فکر میکنم اونقدرا بزرگ و عاقل شده باشم که بخوام برای زندگیم خودم تصمیم بگیرم
تا حالا انقدر مینا رو جدی ندیده بودم!
_ اگه من اجازه ندم اون تصمیم به هیچ دردی نمیخوره
مینا اخماش رو توی هم کشید و رفت کنار آرمان ایستاد و محکم گفت:
_ من آرمان رو دوست دارم، اونم دوستم داره و هیچ چیزی هم نمیتونه مانع ما بشه!
لبخندی که روی لب آرمان نشست خیلی قشنگ بود.
مشخصه اونم مینا رو خیلی دوست داره!
میلاد دستش رو محکم روی کاپوت کوبید و گفت:
_ مینا خیلی خودسر شدی
با تعجب نگاهش کردم، چرا انقدر عصبی بود؟
هیچوقت میلاد رو اینطور ندیده بودم
_ چرا اینطوری رفتار میکنی داداش میلاد؟
_ چون...
_ چون چی؟
میلاد به تک تکمون نگاه کرد و یهویی پقی زد زیرخنده و گفت:
_ چون ایسگاه خورتون خیلی خوبه!
با تعجب نگاهش کردم و کم کم روی لب منم لبخند نشست.
یعنی داشت اذیت میکرد؟
مینا که خشکش زده بود به خودش اومد و با تعجب گفت:
_ چی؟
_ داشتم اذیتتون میکردم
_ واقعا؟
_ واقعا
_ خیلی بدی میلاد، زهره ترک شدم
میلاد با لبخند دستش رو روی شونه ی آرمان گذاشت و گفت:
_ چرا نباید بخوام یه همچین مرد خوبی با خواهرم ازدواج کنه آخه؟
لبخند به لب مینا برگشت و نفس راحتی کشید.
_ دختر اینطوری نخند، حالا فکر میکنن ترشیدیا
_ عه میلاد اذیت نکن دیگه
_ اذیتای من نصف اون اذیتایی که تو سر سپیده درمیاری نیست!
مینا چپ چپ نگاهش کرد و گفت:
_ از همین الان منو فروختی به اون؟ زن ذلیل
_ همینه که هست
_ خاک تو سرت
مشتی توی بازوش کوبیدم و گفتم:
_ اینطوری باهاش حرف نزن
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
مینا یکم ازم

1402/01/16 12:58

دور شد و گفت:
_ اوه اوه چه دوتاشون پشت هم درمیان
میلاد با لبخند اومد کنارم ایستاد و دستش رو دور شونه هام حلقه کرد.
_ پس چی فکر کردی؟
مینا لبهاش رو جمع کرد و گفت:
_ یکی هم نیست از ما دفاع کنه
آرمان با لبخند نگاهش کرد و گفت:
_ پس من چیکاره ام؟
اون لحظه احساس کردم اونم دلش میخواد که مینا رو بغل کنه اما مشخص بود که مراعات میلاد رو میکرد.
البته از مردی مثل آرمان غیر از این برنمیومد!
آوا دستاش رو به هم کوبید و با ذوق گفت:
_ خب حالا که جفتای عاشق به هم رسیدن من یه نظری دارم
همه منتظر نگاهش کردیم.
_ به نظر من همتون تو یه روز ازدواج کنید، خیلی قشنگ میشه
اون سه تا موافقتشون رو اعلام کردن؛ منم موافق بودم اما چیزی نگفتم.
به میلاد نگاه کردم، به دستش که دور شونه ام حلقه بود...
یه لحظه ترسیدم همه ی اینا خواب باشه و من یهو از خواب بپرم و ببینم که هنوزم توی خونه ی بهرادم اما صدای بلند خنده های قشنگ میلاد بهم فهموند که هیچ چیز خواب نیست!
با فکر اینکه قراره با میلاد ازدواج کنم، لبخندی روی لبهام نشست.
یعنی منم قراره خوشبخت باشم؟
منم قراره متاهل بشم و یه روزی مادر بشم؟
منم قراره به زندگیم ادامه بدم؟ بدون درد زخم و غم و غصه؟
نگاهم رو از میلاد گرفتم و به آسمون چشم‌ دوختم.
خدایا شکرت، شکرت که منو از اون منجلاب نجات دادی و به این بهشت قشنگ آوردی!
مطمئنم زندگی طولانی و قشنگی پیش روی من و میلاده و میدونم که با هم از پس مشکلات برمیاییم و این جاده ای که الان اولشیم رو تا آخر طی میکنیم...
_ سپیده؟
با شنیدن صدای میلاد نگاهم رو از آسمون گرفتم.
با عشق توی چشماش زل زدم و آروم گفتم:
_ جانم؟
_ دوستت دارم
لبخندم پررنگ تر شد.
_ منم دوستت دارم
_ با من ازدواج میکنی؟
چشمام پر از اشک شد و دلم پر از شوق!
با بغض سرم رو تکون دادم و آروم گفتم:
_ ازدواج میکنم
_ تا ابد باهام میمونی؟
_ تا ابد باهات میمونم

اتمام?
ممنون از همراهیتون?❤️

1402/01/16 12:59

اینم پایان رمانننن???

1402/01/16 12:59

پاسخ به

اینم پایان رمانننن???

خدا بیامرزه امواتت رو مرررسی

1402/01/16 15:16

پاسخ به

باشه برید ماشینو بیارید _ هی دختر عکس العملی نشون ندادم که دوباره گفت: _ هی سپیده با توام سرم رو بلن...

?????

1402/01/16 16:20

پاسخ به

به معاملات جدیدم برسم دستم رو روی سرم که یکم سوزش داشت گذاشتم و گفتم: _ این به من چه مربوطه؟ تو برو ...

.

1402/01/16 16:59

پاسخ به

کردم و نگاهش کردم؛ با نگاهِ من به خودش اومد و سریع سرش رو پایین انداخت. یه قاشق از غذام برداشتم و هم...

???

1402/01/16 20:27

پاسخ به

دور شد و گفت: _ اوه اوه چه دوتاشون پشت هم درمیان میلاد با لبخند اومد کنارم ایستاد و دستش رو دور شونه...

اوه بالاخره تموم شد???

1402/01/16 21:00

پاسخ به

تا اتفاق بدی واسه کسی نیفته؟! انقدر گریه کرده بودم که دیگه چشمام توانایی اشک ریختن نداشتن و میسوختن!...

???

1402/01/16 21:06

پاسخ به

اوه بالاخره تموم شد???

?همگی خسته نباشید

1402/01/16 21:17

خوندینش بگین رمان جدید رو بزارم

1402/01/16 21:17

عالی بود دمت گرم??

1402/01/16 21:18