96 عضو
ایستادم.
اونـ روزی که باهاش بودم آدرسشونو ع زیر زبونش کشیدم.
قرار بود امروز ساعت6با دوستش برن کتابخونه....
?☆?☆?☆?
?☆?☆?☆
?☆?☆?
?☆?
?☆
??????????
#گریه.میکنم.برات
#پارت.سی.چهارم
و من نمیدونم چیشد که اینجام ،نمیدونم چیشد که به بهونه سردرد از بچه ها جدا شدم تا برم خونه ولی ازاینجا سر دراوردم.
دلم میخواست حالا که قراره دیگه نبینمش و دیگه حتی صدا شم نشنوم الاقل
بیام برای بار آخر ازدور ببینمش.
دلخور دستی رو صورتم کشیدم.
دلخور بودم از خودم که حتی نمیتونم احساساتم رو کنترل کنم.
سرمو به دیوار تکیه داده بودم و چشمام رو هم بود .
حس کردم کسی جلو در خونشونه.یکم سرمو جلو اوردم تا بهتر ببینم.
فکر کنمم دوستش بود،اومده بود دنبالش.
رفت داخل خونه و یمدت بعد همراه ارام اومد بیرون.
با فاصله زیادی ازشون رفتم دنبالش.
هیچکدوم ازکارامو نمیفهمیدم!!!!
دوستش یک بند حرف میزد یعنی طوری که من از فاصله پنجاه قدمی صداشو
میشنیدم.
یه عمر دخترا میدویدن دنبالم حاال امروز من افتادم دنبال این جقله...
رسیدن دم کتابخونه و رفتن تو.
چند دقیقه همونجا بودم دیگه باید برمیگشتم.به اندازه کافی فرزادو نگران کردم
تاحالا ده بار زنگ زده بهم.
عقب گرد کردم تا مسیر اومدمو برگردم اما با چیزی که دیدم سرجام خشکم
زد..
این....این کی اومد اینجا؟
این که رفت تو کتابخونه!!!!
یا بسم الله جنی چیزی نباشه؟
یا خدا حالا چی بگم بهش؟اتفاقی رد می شدم؟
نه اینکه خیلی ضایست،اینجا مگس پر نمیزنه من آخه از کجاش رد میشدم تو
کوچه بن بست!!
درحالی که تعجب ازسرو روش میبارید و زل زده بود بمن اومد جلو"
سوران تو اینجا چی کار میکنی؟
???????????
???????????
#گریه.میکنم.برات
#پارت.سی.پنجم
خب....من...راستش...این دورو برکار داشتم،اتفاقی دیدمت.گفتم حالتو
بپرسم(اره جون عمت حالا خوبه مچتو گرفته )
موشکافانه نگاهم کرد.یه خر خودتی عجیبی تو نگاهش بود.
اومدم مثلا ماست مالی کنم گفتم :شما اینجا چیکار میکنین؟
یه لبخند اومد گوشه لبش و گفت:
شما؟چیکار میکنین؟ازکجا میدونی تنها نیستم؟
دستشو اورد بالا و به کتابخونه اشاره کرد:
اومدمم کتابخونه دیگه!!!
تازه نگاهم به پالستیک تو دستش افتاد.
بله اومده بوده خوراکی بخره،پس چرا ندیدمش؟(بس که پرتی )
بهتر دیدم بحث رو عوض کنم
صدامو صاف کردم و گفتم:
آرام فردا دارم برمیگردم ساری"
حس کردم نگاهش گرفته شد
-کارت تموم شد؟
نه ولی فعلا اینجا کاری ندارم...
-باشه ولی مواظب خودت باش.رسیدی بهم زنگ بزن
باشه
حتما....
???????????
??????????
#گریه.میکنم.برات
#پارت.سی.ششم
آرام:
وقتمی دیدمش برای اولین بار دلم لرزید
امروز سومین باری بود که میدیدمش،همیشه مثل یه دوست دوسش داشتم.
با این که در مجموع هشت ماه ندیدمش اما چهرش اصلا برام مهم نبوداون
دوست خوبی بود.اما ازروزی که دیدمش حسمم نسبت بهش یه جوری شده انگار با دیدنش ته
دلم قلقلک میده.چرا دنبالم اومده؟
یعنی باور کنم ازینجا رد میشده؟
خو شحال ازین فکر که شاید اونم دوسم داره رفتم داخل کتابخونه اما هرکاری کردم نتونستم روی درس تمرکز کنم.فردا داره میره،یعنی دیگه نمیبینمش؟دلم براش تنگمم میشه...
سوران:
حولمو برداشتم و رفتم دوش بگیرم تا خستگی ازتنم بره.
دوسه روزیه درست حسابی نتونستم بخوابم،امروزم که توراه بودم..
دوش که گرفتم انگار خستگیم کمتر شد.رو تختم. دراز کشیدم
یه نگاه دوربر کردم چه قدر همه چیو مامان برق انداخته بود،من که بودم اتاقم
بیشتر شبیهه انباری بود ،مامانم ازسرلج به اتاقم دست نمیزد.
انگار دلممم برای خونه و اتاقم تنگ شده بود.یه اتاق با دکوراسیون سفید سورمه
ای.
چیزی نکشید که پلکام سنگین شد و خوابم برد.
وقتی چشمام رو باز کردم اولین چیزی که به ذهنم اومد آرام بود.
یعنی الان چی کار می کنه؟
دستمو درار کردم و گوشیمو از روی میز کنار تخت برداشتم.
اوه اوه ،ده تا تماس از دست رفته داشتم فقط هشتاش از طرف آرام بود .یکی
حسام و یکی هم فرزاد.
گ*ن*ا*ه داشت نباید نگران بشه .حالا که دورم دلیلی برای نگرانی نیست.تازه
قرار نیست همیشه بهش زنگ بزنم .حرکاتم بیشممتر شبیهه این بود که دارم
خودمو گول میزنم...
???????????
??????????
#گریه.میکنم.برات
#پارت.سی.هفتم
شمارشو گرفتم، صدای دلخورش پیچید،انگار منتظر تماسم بود که با اولین زنگی که خورد جواب داد.
سلام ارام
الوووسوران؟
-کجایی تو؟چرا جواب نمیدی؟نمیگی نگران میشم بیمعرفت؟
خدایا چقدر این صدارو دوست دارم چقدر ارامش داره.یعنی همه همین نظرو دارن؟یا برای من قشنگه؟ببخش گلممممم،خیلی خسته بودم،تا رسیدم خوابیدم.بازم ببخشید که نگرانت
کردم.
-سوران؟؟
بله؟
-اومممم ... سکوت کرد...
چیزی شده ارام؟
-نه نه فقط چیزه...
انگار می خواست چیزی بگه که هی حرفش رو تو دهنش مزه مزه میکرد و
تعلل داشت.
دلممم برات تنگ شده...
خشکم زد.
این الان چی گفت:دلش برام تنگ شده؟
خون تو صورتم دوید...آی چقدر هوا گرم شد.
ای بابا حالا من هرچی میخوام مثل آدم فراموش کنم اگه گذاشت!؟!خب الان من چی باید بهش بگم؟خب معلومه هیچی ...
نگفت که عاشقمه فقط گفت دلش تنگ
شده.
الان اون بچست هنوز، دوسمم داشته باشه من نباید بزارم خودشو بدبخت
کنه
-الو سوران ناراحت شدی؟
خیلی طبیعی گفتم:
نه ناراحت واسه چی؟برو درستو بخون خاله ریزه منم برم که هزار تا کار دارم(اره خیلی کار دارم
میخوام برم شپشامو بشمارم)میدونم ازین که متقابلا جواب شو ندادم دلخور شد. شاید دلش شکست،ولی اینجوری بهتره همو که نبینیم یادش میره.ولی اونم مثل همیشه اروم بود و من اثری ازناراحتی تو حرفاش حس نکردم...
???????????
??????????
#گریه.میکنم.برات
#پارت.سی.هشتم
کلافه دور خودم میچرخیدم،گوشیمو پرت کردم روتخت و از اتاق او مدم
بیرون.
یک ماه ازون روز میگذره و بعد از اون ارتباط ما باهم کمتر شد.
دوباره روال قبل رو پیش گرفتیم.
صحبت هامون مثل قبل تو محدوده ی کار و درس خلاصه میشد.
من از این پروژه لعنتی که هیچ خبری ازش نیست براش میگفتم و اون هم از
درس و مدرسه.
میگفت خیلی برام دعا میکنه و امیدوار بود همه چیز درست میشه هرچند که
من چشمم آب نمیخورد دیگه خبری بشه.
برام همین قدر که صداشو میشنیدم کافی بود.
آرام:
نمیخواسمتم خودم رو بهش تحمیل کنم.وقتی گفتم دلم براش تنگ شده حتی
ذره ای هم فکر نمیکردم اونجوری جواب بده و حرفم رو نشنیده بگیره.
به هرحال برام مهم نبود و من واقعا دلم تنگ شده بود.
اصلا شاید کسی تو زندگیش باشه.با این فکر طپش قلب گرفتم
حتی میترسیدم بهش ابراز علاقه کنم و همین ارتبان دست و پا شکسته هم
قطع بشه.
از این حسه یک طرفه احساس حماقت میکردم...
???????????
???????????
#گریه.میکنم.برات
#پارت.سی.نهم
سوران:
صبح جمعه بود،طرفای اسفند ماه.
قرار بود با بچه ها بزنیم به کوه و جنگل،واسه همین صبح زود بیدار شدم.
یه سویشرت و شلوار اسپرت مشکی پوشیدم،کولمو برداشتم و زدم بیرون.
قراربود من با ماشین بابا برم دنبال محمد و فرزاد که تازه امتحاناش تموم شده
بود و برگشته بود ساری.
ناهار امروز با من و محمد بود.هرهفته برنامه تفریح داشتیم وهرسری دوتا از
بچه ها مسئول ناهار بودیم.
وقتی رفتم دنبالش یه دخترم باهاش بود.قبلا ندیده بودمش
رفتم جلو و سلام دادم
محمد جان خانومو معرفی نمیکنی؟براش یه چشمو ابرو اومدم ،ازونجا که
شناخت کامل رو من داشت منظورمو تا ته گرفت.(یعنی دمت گرم خوب
چیزی تور کردی)
محمد جواب داد:
آها چرا سمیرا دختر خالم .سمیرا جانم اینم همون داش سوران که ازش برات
گفتم .عزیزمم من بچه ی خوبی بودم تا وقتی که سوران وارد زندگیم شد.
بعدشم یه چشمک ریز به سمیرا زد که البته از نگاه تیز بین من پنهان نموند.
(بله دیگه همون
دختر خالش بود، که میگفت ازش خوشش اومده)
سمیرا یه دختر سبزه بانمک بود ،چشم ابرومشکی وقد بلند.مبارک شون باشه
بهم میومدن.
بعدازینکه خریدامونو کردیم رفتیم دنبال فرزاد
توراه کلی با مسخره بازیایه محمد و فرزاد خ
ندیدیم اصلا نفهمیدم کی
رسیدیم.
هرکی یه تیکه دستش گرفت و رفت سمت اکیپ، من اما همچنان سرم تو
صندوق عقب بود .گوشیم زنگ خورد،حسام بود.
ازونجایی که اینجا خوب انتن نداشت چند دفعه تماس قطع شد.
??????????
??????????
#گریه.میکنم.برات
#پارت.چهلم
بلاخره باهرجون کندنی بود تونستم باهاش حرف بزنم.
-سلام اقا داداش خوبی؟آفتاب ازکدوم طرف درومده مهربون شدی کله
سحر روز جمعه یاد ما کردی؟
-واستا بابا تند نرو پیاده شو باهم بریم،عوض شرمندگیته الحق که نادیا راست
میگه پرویی .مثلا ازت بزرگترم ها .
جانم خودمم حسام زنگ زدم به نادیا گفتم بهت بگه که!!!!
عهههه ینی نگفته؟این زنت همش میخواد مارو ازهم جدا کنه...
صدای نادیا رو از پشت تلفن میشنیدم که جیغ جیغ میکرد و نمیدونم چی
میگفت...
دلمم براش تنگ شده بود حسمام واقعا از زن شانس اورده بود نادیا خیلی سرزنده بود.حالشو پرسیدم
-نادیا خوبه ؟
سریع گفت:
اره خوبه -سوران ول کن این حرفارو پسر زنگ زدم خوش خبری بدم ؛بده
مژدگونی رو!!
اولین چیزی که به ذهنم رسید رو به زبون آوردم
واااای حسام بابا شدی؟وای یعنی دارم عمو میشم؟وای یعنی بابا،بابابزرگ
میشه؟وااای یعنی مامانم..
حرفمو نیمه تموم گذاشت و پرید تو حرفم
سوران چی میگی تو عین پیرزنا تند تند میبافی؟!!
خو چی یعنی بابا نشدی؟پس چی؟
یه لحظه چیزی تو ذهنم جرقه زد...
نکنه.....نکنه....
حسام نکنه از شرکت خبری شده؟
حسامم که تو صداش خنده موج میزد،با خوشحالی گفت:
اررررره-همین الان باهام تماس گرفتن یکشنبه باید بیای تهران بریم شرکت .
باورمم نمیشد، این بهترین خبر عمرم بود.
راست میگی داداش؟وای باورم نمیشه
حسام جان شوخی که نمیکنی ؟من قلبم ضعیفه ها.....
???????????
??????????
#گریه.میکنم.برات
#پارت.چهل.یکم
بابا شوخی چیه منتها قرار شده فعلا 50 قطعه ازمون بخرن اگه راضی بودن
سالیانه تمدید میشه.
اینقدر خوشحال بودم که به ادامه حرفاش توجهی نمیکردم.
این یعنی یه پله به سمت ارزوهام رفتن ،این عالی بود .خدایا شکرت...
وقتی قطع کردم بی معطلی شماره آرامو گرفتم،تو تمام این مدت غیر از حسام
،آرام تنها کسی بود که مدام پیگیر قضمیه میشد و انگار براش مهم بود اخرش چی میشه.
میدونستم با شنیدنش خوشحال میشه.
حتی مامان و بابا هم انقدر بهم امیدوار نبودن .البته حقم
داشتن غیر از الافی
چیزی ازم ندیده بودن.
بعداز چند تا بوق صدای خواب آلودش تو گوشی پیچید:
الو سلاخوابالوالو؟
اوهوم خودممبا تعجب گفت :سوران تویی؟
-خوبی؟اتفاقی افتاده
اتفاق که بعله .اصلا صبر کن ببینم تو چرا خونه ای ؟چرا مدرسه نرفتی؟
کلافه شده بودبا حرص گفت:
سوران چی میگی؟حالت خوبه؟جمعست هااااا.بعدشم اگه قرار بود مدرسه
باشم پس چرا زنگ زدی؟
حالا میگی چیشده یا نه؟دق کردم.
ای بابا راسممت میگفتا داشتم چرند میگفتم...ازخوشحالی زیاد همین یذره
عقلمم زائل شد.
-سوران میگم چی شده بگو دیگه.
زنگم زدم خبر خوب بهت بدم سر صبحی شاد شی.
از شدت هیجان پاهام سست شده بود، این برام یه موفقیت بزرگ بود.
ازشرکت زنگ زدن میخوان باهام قرارداد ببندن.
باورت میشه آرام بلاخره زنگ زدن!!!!
با ناباوری گفت:
-راست بگو سوران ؟!واااای خدای من !!!
[@cafe_rman]?✨
?????????
#گریه.میکنم.برات
#پارت.چهل.دوم
خیلی خوشحالم برات سوران...
صداش به وضوح میلرزید انگار بغض کرده بود.
یه چند ثانیه ای
چیزی نگفت.
یعنی داره گریه میکنه!!!!
یعنی انقدر براش مهم بود؟!!!؟
با صدای خشداری گفت همیشه خوش خبر باشی از ته قلبم برات
خوشحالم...
میدونستم خوشحال میشه ولی واقعا فکر نمیکردم تا این حد که اشکشو
دربیاره.این بشر چه قدر مهربون بود...
تمامم حس های خوب دنیا رو یکجا درخودم حس میکردم .
صدای غرغر کردن فرزاد ازدور میومد...
بابا میخوای دوتا وسیله بیاریا دوساعته استخاره میکنی؟یروز اومدی بیرون ول
کن این داف بازیارو.
از آرام خداحافظی کردم و تو یه حرکت پریدم بغل فرزاد!
بیچاره فرزاد که ازین حرکت نادرم هنگ کرده بود خودشو ازم جدا کرد و گفت
:
سوران داداش اشتباه گرفتی قشنگ نگاه کن من فرزادم این جفنگ بازیا چیه
درمیاری؟
شیطون شدو گفت :کبکت خروس میخونه ؟
تمام قضیه رو براش گفتم و ازش خواستم فعلا چیزی به بچه ها نگه.بعدشم
رفتیم سمت اکیپ.
حدود پونزده نفر بودیم اکثرا یا با عشقاشون اومده بودن یا دوست دختراشون و
این بین فقط منو فرزاد سینگل بودیمممم.فرزاد که کلا اهل دختر بازی نبود .منم
که فعال کیس جدید نداشتم.هرچند همونجام دخترا نخ میدادن اما حسش نبود
نخ بگیرم .
امروز دوباره اومدم تهران باید واسه بستن قرار داد و یک سری کارای دیگه
میرفتم شرکت.
اونطوری که حسام میگفت،هرقطعه رو سه ملیون میخرن که پنجاه قطعش
میشه صدو پنجاه تومن .
البته همه این پول مال من نبود .یه ق سمتیشو باید وکیل میگرفتم تا کسی نتونه
زیر ابی بره.
یه قسمت دیگش سهم اون کارخونه ای میشد که این پنجاه تارو برام
میسازه.
?????????
?????????
#گریه.میکنم.برات
#پارت.43
یه سری خرج هم واسه ثبت این پروژه به نام خودم می شد..
با همه این تفاسیر این پول تو اولین قرار دادم عالی بود.
باید زودتر میخوابیدم تا صبح سروقت بیدار شم.
چیزی نگذشت که از فرت خستگی راه خوابم برد.
صبح خیلی زود بیدار شدم یه دوش گرفتم و یک دست لباس رسمی پوشیدم.
تقریبا ساعت هشت بود که ازخونه زدیم بیرون.
حسام ترجیح داد خودم تنها برم دفتر مدیریت تا جلو همکاراش به عنوان پارتی
شناخته نشه.
وقتی رفتم اتاق مدیر اصلا باورم نمیشد این مدیر باشه ،یه پسر هم سن و ساله
خودم بود شایدم یکی دو سال بزرگتر.
خدایی ببین معلوم نیست سیکلم داشته باشه، اومده نشسته جای باباش.حالا
من با این همه هوش و ذکاوت باید جلوی این خم و راست بشم.
به اتاقش نگاهی انداختم .خیلی قشنگ بود
ایول پرستیژ...
یه اتاق با طراحی و دکوراسیون مدرن.روی میزش یه قاب عکس بود ،عکس
دوتا بچه یه دختر بچه سه چهار ساله با یه پسر ده یازده ساله.
نمیدونم شاید بچگی های خودش بود یا شایدم خواهر و برادرش بودن.
بهرحال معلوم بود خوانواده دوسته که این عکسو تو محیط کارش داره.
بعداز امضای قرار داد جناب شایان(مدیر شرکت)بهم پیشنهاد همکاری داد.
اون لحظه به قول معروف همه جام عروسی بود اما موضع خودم رو حفظ کردم
تا متوجه نشه دارم از خوشحالی جوون مرگ میشم.
در جواب پیشنهادش خیلی ریلکس گفتم:
جناب شایان من چه کمکی به شما و شرکتتون میتونم بکنم؟
پنجه هاشو توهم قالب کرد و با خوشرویی گفت:
ببینید اقای فراهانی میدونید که شرکت ما رقبای زیادی داره و ما برای حذف
نشدن از بازار رقابت به ذهن های خالقی مثل شما احتیاج داریم.
شما اگر بتونید محصولات جدید برای ما طراحی کنید کمک بزرگی به پیروزی
شرکت ما کردین.
از اتاق مدیریت که اومدم بیرون از خوشحال بسمت اتاق حسام پرواز کردم.
@cafe_rman ?✨|
????????
#گریه.میکنم.برات
#پارت.44
دوتا تقه به در زدم و منتظر جواب نموندم و رفتم داخل.
سلام داداش پاشو پاشو که باید حسابی به همکار جدیدت تبریک بگی.
با تعجب نگاهم کردودست از کار کشید
راست میگی سوران؟
بعدهم با یه اخم ساختگی گفت :میدونستم بلاخره میزنی رودستم
به به میبینم نادیا خوب روت کار کرده حسودم که شدی؟
ببند بابا توام نیشت به نادیای بدبخت گیره .حالا بشین ببینم تعریف کن چی
شد؟
فنجون چایی رو میزو برداشتم یه قلوپ خوردم و شروع کردم تعریف کردن...
هرلحظه لبخند رضایت حسام پررنگ تر میشد .
درضمن حسام جان خوشحال باش وبالت نیستم ،چون تو این شش ماه بهم
یه سوییت دادن که فعال مستقر
شم.
یهو لبخند رو لبش ماسید و با دلخوری گفت:
این چه حرفیه سوران یکی ندونه فکر میکنه بیرونت کردیم....
بلند شدم رو شو ب*و* سیدم و گفتم همه ی اینارو مدیون توام حسام،حقا که
برادری رو در حقم تموم کردی.
خداکنه بتونم یروزی جبران کنم.
همینطوری که به سمت سیستم میرفت گفت :
کاری بود که ازد ستم برمیومد میدونستم عرضشو داری.درضمن حتما جبران
میکنی خیالت تخت ازهفته ی دیگه باید شروع بکار میکردم،تصمیم گرفتم این چند روز مهلت رو برم ساری تا یه سری وسایل ضروری با خودم بیارم.
ولی نه اول میرم آرامو ببینم خیلی دلم براش تنگ شده بود.خدارو چه دیدی
شاید منم وضعم خوب می شد و مجبور نبودم به خاطر اختلاف طبقاتی پا
روی دلم بزارمم.
ماهی سه تومن حقوقم بود شاید برای ارام زیاد نباشه ولی من میتونستم باهاش
یه زندگی بسازم وپیشرفت کنم .بلخره همه از یه جایی شروع میکنن دیگه.
@cafe_rman ?✨ |
??????????
#گریه.میکنم.برات
#پارت.45
با این فکر و با این کورسوی امیدی که از داشتن ارام تو دلم ایجاد شده بود،
خوشحال،باهاش تماس گرفتم و گفتم میخوام ببینمش .در این که اونم بهم بی
میل نیست شکی نداشتم کامال رضایتو میشد از صداش حس کرد.
حالا که خوب فکر میکنم میبینم تمام این مدت فقط خودمو گول زدم و من
همیشه به آرام فکر میکردم.
برام جای تعجب بود ،با این که زیاد ندیدمش ولی عجیب به دلم نشسته بود.
یه پیرهن سورمه ای اسپرت پوشیدم و استیناش رو تا ارنج تا کردم ،با یه شلوار
لی .موهامم خوشممگل کردم و راه افتادم این دفعه باراولی بود که بی دغدغه
میخواستم ببینمش.
شاخه گل رزی که تو راه براش گرفته بودم رو بهش دادم .
تو صورتش صورتش دقیق شدم،بنظرم تغییر کرده بود .
هیچوقت حتی یتار موهاشممم دیده نمیشد ولی امروز یکم ارایش کرده بود و
موهاشم یکم از شالش بیرون ریخته بود .
لباسی که تنش بود هم سادگی همیشگیش رو نداشت!
با این که تو خوانواده ای بزرگ شدم که این چیزا زیاد مهم نبود ،وبا این که ارام
خیلی زیبا شده بود نمیدونم چرا اونجوری دیدنش که هنوز هم نسبت به دخترای اطرافم خیلی ساده بود ولی ناراحتم کرد
لبخند شیرینی به صورتم پاشید،بازهم همون آرامش،بازهم همون حس...
-سوران من عاشق گل رزم.ممررررسی خیلی قشنگه.
بعد هم چشماشو بست و عمیق بو کشیدش.
و اما من تمام مدت نگاهش میکردم حالا میفهمم چقدر دلم براش تنگ شده بود.
خواستت برسیسوران خیلی بهت تبریک میگم برای بار هزارم.خیلی ازخدا خواستم
-میدونم آرام تو همیشه پشتم بودی نمیدونم محبتات رو چجوری جبران
کنم....خانومه سنگ صبور....
@cafe_rman
?✨|
???????????
#گریه.میکنم.برات
#پارت.46
با تعجب نگاهم کرد .
سنگ صبور؟
اوهوم.اسمتو تو گوشیم سنگ صبور سیو کردم،الحق که سنگ صبوری.
لبخند زد و گفت قدم بزنیم؟
-اره چرا که نه-دستام رو تو جیبم فرو بردم و کنارش قدم برمیداشتم.
یک سرو گردن ازم کوتاه تر بود.یه لحظه فکر کردم خیلی بهم میایما ،بچه هامونم خوشگل میشن .
سکوت بینمون داشت طولانی میشد ،بیمقدمه شروع کردم:
آرام میدونی خیلی خوشگلی؟
نگاهم به روبرو بود ولی میتونستم حرکاتش رو ببینم.
سر شو به سمتم برگردوند و بدون حرف نگاهم میکرد انگار منتظر بود بقیش
رو بشنوه پس ادامه دادم:
میدونی صورتت نیاز به هیچ ارایشی نداره؟
دست ازقدم زدن برداشتم ،اون هم ایستاد ،برگشتم سمتش و گفتم :
اگه موهاتم بدی تو دیگه عالی می شی ،ویک لبخند ضمیمه حرفم کردم و اروم
بدون اینکه دستم بهش بخوره شالشو کشیدم جلو. بدون اینکه حتی کلمه ای مخالفت کنه دسممتمالی ازکیفش برداشت و رژلبش
رو پاک کرد.
به راهم ادامه دادم ،آرام اصلا لجباز نبود ،چه خانومه خوبی دارم من ...
از حرف خودم دلم قیری ویری رفت چند قدم ازم عقب بود
پاتند کرد و خودشو بهم رسوند.
حس کردم میخواد چیزی بگه ،سکوت کردم تاخودش ادامه بده...
راستش ....راسنش...یادته اون روزی که باهم چت میکردیم گفتی منو تو ازلحاظ فکری خیلی باهم فرق داریم؟گفتی اعتقاداتمون فرق داره؟ خب من فکرکردم....
@cafe_rman ?✨|
??????????
#گریه.میکنم.برات
#پارت.47
تیز نگاهش کردم،سریع سرشو انداخت پایین.
اره خوب یادم بود ،همون روزایی که فکر می کردم دارم دلبستش میشم و سعی
می کردم یجوری بینمون فاصله بندازم!!!
بهش گفتم ما خیلی باهم فرق داریم .گفت ازچه جهت؟
گفتم ازخیلی جهت...
حالا اون فکر کردی اگه اینجوری باشه بیشتر به چشم من میاد؟
پرسشگر نگاهش کردم و گفتم :
یعنی برات مهمه من چطوری خوشم میاد؟
معصومانه تو چشمم نگاه کردو مظلومانه گفت:
خب نه ...یعنی اره...یعنی چیزه
حس کردم خیلی معذب شده سعی کردم ادامه ندم.
کلافه دستی تو موهام کشیدم و گفتم بریم چیزی بخوریم؟
برگشت تو جلد بچه گانه خودش و خوشحال گفت :
—ارررره بستنی....
خندم گرفته بود از حالتش .
ارام تو غیر از بستنی چیز دیگه ای هم بلدی؟
ریز خندیدو گفت من عاشق بستنی ام .
زیر لبی گفتم فقط عاشق بستنی؟
چیزی گفتی؟
نه نه میگم بزن بریم...
فردای اون روز برگشتم ساری و چندروز بعد باز به تهران برگشتم.
ارتباطم با آرام بیشتر شده بود و این حس تو وجودم با هر بار دیدنش شاخ و
برگم میگرفت.
امروز چهل روز از شروع کارم میگذره.با اولین مبلغ قرار داد از ساختن ابزار و
فروشش به
شرکت ویکم قرض کردن از حسام یه ماشین دنا خریدم تا رفت و آمد برام راحت بشه.ولی
هنوز هیچ حقوقی دریافت نکرده بودم.
تعطیلات عید تازه تموم شده بودو من تو مسیر برگشت به تهران بودم ،این چند
روز حسابی رفع دلتنگی کردم دلم برای غرغرکردنای مامان و دستای گرم و
مردونه ی بابا تنگ شده بود.
این عید هم مثل عید هر سال خوش گذ شت ،با این تفاوت که ن سبت به سال های قبل افکارم مردونه ترشده بود...
@cafe_rman ?✨|
??????????
#گریه.میکنم.برات
#پارت.48
این همه تغیرر تو چند ماه برای خودمم جای تعجب داشت چه بر سه به فامیل
.
آرام حسابی مشغول درس خوندن شده بود.بلاخره چند ماهی بیشتر تا
کنکورش نمونده بود.
خیلی دلم براش تنگ شده بود ده روزی می شد که ندیدمش ولی نباید هواییش
می کردم تا راحت به درسش برسه.
یه گوشه نگه داشتم یکم خرت و پرت بخرم تا توماشین چرتم نگیره.
24ساعتی میشد با ارام حرف نزده بودم
تصمیم گرفتم قبل از اینکه حرکت کنم بهش زنگی بزنم.
این شد که شمارش رو گرفتم.
باهاش که حرف زدم حس کردم صداش گرفتست ،ولی هرچی پیگیر شدمم
چیزی نگفت.
یکم باهاش حرف زدم وقتی حس کردم حالش بهتر شد ازش خداحافظی کردم و دوباره راه افتادم.
یه ایده ی نو داشتم باید حسابی روش کار میکردم تا بتونم خودم رو تو شرکت
ثابت کنم.از حق نگذریم حسام خیلی کمکم کرد تا توشرکت جا بیفتم.
تلفن اتاقم به صدا درومد و ازم خواسته شد تا به اتاق مدیریت برم.
باهمون ادب و نزاکتی که کمتر تو خودم میدیدم، که به لطف پرستیژ این شرکت بهش رسیده بودم، با شایان دست دادم و عرض ادب کردم.
به نشستن دعوتم کرد.
این مدت رابطمون باهم خیلی خوب بود به هرحال تقریبا همسممن و سال
بودیم. شرکت برای پدرش شایان بزرگ بود ولی پسرش تقریبا شرکت رو اداره
میکرد.شما واریز کردیمدوست عزیزم اقای فراهانی"باعرض تبریک، اولین حقوقتون رو به حساب و بعد هم یه کارت حساب بانکی سمتم گرفت و گفت:
ازین ببعد حقوق شما به این شماره حساب واریز میشه...
@cafe_rman ?✨|
??????????
#گریه.میکنم.برات
#پارت.49
باهمون ادب و احترام ازش تشکر کردم و از اتاقش خارج شدم.
خب...خببب ،اینم اولین حقوق کارمندی من.
دلم میخواست با اولین حقوقم برای آرام یه هدیه بخرم فکر کردم شاید بهتر باشه با خودش بیام و هرچی دوست داره براش بخرم ...اما
نه خودم با سلیقه خودم بخرم بهتر سوپرایز میشه .
میدونستم آرام عاشق ساعت و دستبنده ،جلوی اولین پا ساژ نگه داشتم و یک
ساعت خوشگل مارک دخترونه براش خریدم.
هنوز از پا ساژ بیرون نیومده بودم که،چشمم به یه کیف خو شگل زنونه افتاد و
اون رو هم برای نادیا
خریدم.
چند دست لباس برای خودم و حسام هم خریدم ،دیگه ولخرجی بس بود .
یه نگاه به سوییت جمع و جور و نقلیم انداختم.یه سوییت یک خوابه ی
شیک...
جای محمد و فرزاد حسممابی خالی بود تا باهم گند بزنیم به همه چیز،یکی از
یکی شل*خ*ته تر...
کتم رو روی دسته مبل پرت کردم و بدون اینکه لباسام رو عوض کنم، رو مبل
ولو شدم.هیچ وقت تو عمرم ساعت هفت صبح بیدار نمی شدم،دانشگاه هم که میرفتم
کلاسای صبحم رو میپیچوندم.
ولی ازین ببعد باید عادت کنم.
بازهمم طبق روال این چند مدت تا بیکار میشدم آرامم میومد تو ذهنم.
باید یه قرار باهاش میزاشتم تا ببینمش ،خیلی هواشو کردم.
قبلش زنگ م زدم خونه.بیچاره مامان همیشه زنگ می زد اما من خیلی بیمعرفت
شدم .
آرام:
خسته از این همه درس، از اتاقم اومدمم بیرون و رفتم پایین.
بابا داشت با آراد بازی میکرد.آراد تا منو دید دوید طرفم عاشقش بودم.داداش
کوچولو شیرنم بود دیگه.
بغلش کردم و محکم لپشو ب*و*سیدم.
مامان تو اشپز خونه بود،با این که اوضاع مالیمون خوب بود ولی مامان همیشه
دوست داشت خودش خانوم خونه باشه و آشپزی کنه.
رفتم تو اشپزخونه.مامان کلشو کرده بود تویخچال و نمیدونم چیکار میکرد.
@cafe_rman ?? |
??????????
#گریه.میکنم.برات
#پارت.50
از پشت سرش دست انداختم گردنش ب*و*سیدمش.
-قربون مامان خوشگلم ،ناهار چی داریم ؟
با همون مهربونی ذاتیش بهم لبخند زد و گفت زرشک پلو با مرغ...
آخ مامان خیلی گشنمه .
-الان میزو میچینم دخترم.
رفتم سمت بابا ،که گفت:
دختر خوشگلم نمیخواد باباشوهم بغل کنه؟
به سوی آغوش بابا پرواز کردم.
بغلم کرد . محکم لپش رو ب*و*سیدم.
چهرم بیشتر شبیهه مامان بود و تنها چیزی که از بابا به ارث بردم موهای حالت
دارش بود.
-درسا چطور پیش میره دخترم؟
خودمو لوس کردم و گفتم :
خیلی سخته بابا ،خسته شدم.
-به خودت فشار نیار بابا جان از خودت که واجب تر که نیست .
و اروم پیشونیم رو ب*و*سید
امروز با سوران قرار داشتم،مامان از تمام رفت و آمد هام مطلع بود.
با این که نگرانی رو از چشاش میخوندم ولی همیشه می گفت؛ می دونم
عاقل تر از اونی هستی که کار اشتباهی بکنی.
اما بابا چیزی نمی دونست،نه به خاطر این که پنهان کاری کرده باشم،فقط
نمیخواستم بی خود نگرانم بشه.
اماده به خودم تو آینه نگاهی انداختم،همه چیز خوب بود.
یه مانتو عروسکی آبی با شلوار جین سفید و شال کرمی رنگ.
کلا عاشق رنگ سفید و آبی بودم.
آرایش نکردم و فقط یک رژ خیلی کمرنگ زدم که زیاد تو چشم نباشه.
سوران دوست نداشت زیاد آرایش کنم.چرا برام مهم بود؟
@cafe_rman ??|
??????????
#گریه.میکنم.برات
#پارت.51
خب معلومه دوسش داشتم ولی دوست نداشتم تو ابراز علاقه پیش قدم بشم.
با تک زنگی که سوران زد.کیفمو برداشتم و اومدم بیرون.
سرکوچه تو ماشین منتظرم بود.
نگاهش به روبه رو بود و با یک ژست قشنگ نشسته بود.
از دور که دیدمش دلم براش ضعف رفت.
خدایا یعنی میشه اونم عاشقم بشه؟!
با قدم های آهسته بسمتش رفتم.
انگار متوجهم شد که برگشت سمتم.درو باز کردم و نشستم.
-سلام من اومدم...
ناخودآ گاه ازدیدنش همه وجودم شاد شد و بی اراده لبخند روی صورتم
نشست.بهش نگاه کردم .برای چند ثانیه بهم خیره بود و نگاهم می کرد.
ارنج دستش رو شیشه ماشین بود . با دست دیگش فرمون رو گرفته بود و
شیرین نگاهم میکرد.
--خوشگل شدی...
-بوووودم...
-اعتماد به نفستم خوشگله!
-خودت بهم گفتی خوشگلی یادت رفته؟
-نه ،یادم نرفته هنوزم سر حرفم هستم.
یکمم نگاهم کرد و گفت:
این رنگ خیلی بهت میآد...
وبلافاصله ماشینو روشن کرد و حرکت کردیم.
از این همه توجه قند تو دلم آب شد.
نیم رخ جذابش نگاه کردم ،یه پیرهن کرم رنگ که خیلی بهش میومد و رنگ چشماش رو روشن تر نشون میداد با یک شلوار مشکی کتان پوشیده بود.
نفس عمیقی ک شیدم و عطر تلخ خو شبویی که تو فضا پخش شده بود،به ریه
هام فرستادم.
-خوردی پسر مردومو...
به خودم اومدم .
-ها؟؟
-هیچی میگم تموم شدم واسه بقیه هم بزار.
-کدوم بقیه؟
-بلند بلند خندیدو گفت:
فسقلی تو عوض بشو نیستی...
دست و برد ست ضبط و یه آهنگ خیلی قشنگ از مهدی جهانیان پلی
شد.(اروم اروم)
-کجا بریم خانوم؟
خانوم؟؟!!
@cafe_rman ??
??????????
#گریه.میکنم.برات
#پارت.52
ازخانوم گفتنش داشتم پس می افتادم.خدایا یعنی اونم دوستم داره؟(خب خانومی دیگه نکنه آقایی؟چیز عاشقونه ای که نگفته)
با خودم درگیر بودم...
-الووووو صدا نمیاد؟
برگشتم سمتش.
ها؟چی؟
-پرسیدم کجا بریم؟
یکمم فکر کردم .
اومممممم...
و با خوشحالی گفتم:
آهاااا......بزن بریم شهر بازی.
سوران:
جآاااااان؟؟؟؟!!!!!
گفت شهربازی؟؟؟؟؟
وای من از شهر بازی بدم میاد،از بچگی میترسیدم،اما هیچوقت هم کم
نمیاوردم ولی تا جای ممکن از زیرش در میرفتم.
آرام مگه بچه ای شهر بازی می خوای؟
-آره دیگه بچه ام ،نیستم؟؟
خب خودت گفتی کجا بریم منم نظرمو گفتممممم اگه تو دوست نداری هر جا
خودت خواستی میریم.
اوخی چه مهربون.خواستم بپیچونم ولی گفتم گ*ن*ا*ه داره حالا یه بار یه
چیز پیشنهاد داد نزم تو ذوقش.
پس پیش به سوی شهربازی...
@cafe_rman ??
???????????
#گریه.میکنم.برات
#پارت.53
از پایین به ارتفاع زیاد رنجر نگاه کردم و آب دهنمو محکم قورت دادم.
اخه اینم شدجا؟ خب دختر خوب همه میگن بریم خرید تو میگی بریم
شهربازی؟
حالا خداروشکر نگفت بیا اینو سوارشیم.وگرنه درجا سکته میزدم.
ازسر اسودگی نفس عمیقی کشیدم.
زودی نگاهم رو از رنجر گرفتم تا فکرنکنه حالا کشته مردشم.
یه جوری برگشتم طرفش که تمام مهره های گردنم صدا دادچیه دوست داری سوار شیم؟
-ها؟؟نه بابا این خیلی شلوغه ولش کن
-عههههه کجاش شلوغه از همه صفای دیگه خلوت تره بیا بریم دیگه.
بعدش هم از گوشه پیرهنم گرفت و کشوند سمت صف.
یهو دست ازکشیدن برداشت و برگشت سمتم ، چشماشو ریز کرد و گفت :
-ببینم نکنه میترسی؟
-منو و تررررررس؟؟؟
تک خنده ای کردم و زدم رو نوک بینیش.
-کوچولو نگو این حرفو!!!!
ناچار به بلیطای تو دستم نگاه کردم و هی به خودم دلداری میدادم.
-چیزی نیست که!میخوای این جغله بهت بخنده؟
اصال چشمامو میبندم....اره همین کارو میکنم....زودی تموم میشه
طولی نکشید که نوبتمون شد.
رو صندلی نشستم و هرچی دعا بلد بودم قاطی پاطی زیر لبی خوندم .
خدایا کمک کن ضایع بازی درنیارم.
یه نگاه به آرام انداختم چنان با هیجان دور و بر شو نگاه میکرد انگار حالا سفر
کُـره ی ماه میخواد بره.
این اصلت قیافش به این شیطونیا نمیاد!
من گفتم الان میترسه میگه پیاده شیم ولی انگار فقط من داشتم سکته
میکردم.
با شروع حرکت دستام به میله ها قفل شدو چشمام رو بستم.
صدای جیغ خفیف آرام به گوشم رسید.باهیجان گفت:
-وااااای سوران راه افتاد.
ایخدااااا.پسر مگه مرض داشتی خب بگو میترسی دیگه.
با شروع حرکت جیغ بنفش کشیدنا هم شروع شد.
@cafe_rman
??
???????????
#گریه.میکنم.برات
#پارت.54
ای درد....ای مرض....انگار مجبورن. خب برین تاب بازی کنین میترسین
دیگه.
سرعت اوج گرفت .
یا امام غریب...
الانه که سقط شم.
آرام اما همچنان با هیجان اسممو صدا میزد.
بی سوران شدی آرام جان صدام نزن .
تو یک حرکت و سیله معلق بین هوا و زمین ایستاد کاملا عین خفاش برعکس
شده بودیم.
تمام ترس و اضطرابمو روی فشمار دستام به میله ها خالی کردم و جیک نزدم
،تاحدی که حس می کردم دستام به سفیدی میزنه.
حالم داشت بهم میخورد،عرق سرد رو پیشونیم نشسته بود.
فقط منتظر بودم زودتر تموم بشه.
تمام این مدت .چشمام بسته بود و بدنم هم بشدت منقبض شده بود.
بلخره ایستاد...
بلند شدم.بدنم سست شده بود.بازور بخودم مسلط شدم و حرکت کردم.
آرامم با کیف دستاشو بهم کوبید و گفت :
وااای چه کیفی داد سوران نه؟
هیچی نگفتم.تمام محتویات معدم داشت میومد بالا.
یه گوشه نشستم.دلم آشوب شده بود.
آرامم نگاهم کرد و انگار متوجه رنگ پریدم شد.
سوران خوبی؟
سوران؟
-خوبم بابا یکم حالت تهوع گرفتم
-وای سوران رنگ زرد شده چت شد آخه یهوو؟
الان برات اب میارم.وبه سرعت دور شد.
متوجه لرز تو صداش شدم و نخواستم حالش گرفته بشه.
@cafe_rman ??
???????????
#گریه.میکنم.برات
#پارت.55
با یه بطری اب و یه آب میوه برگشت.
بیا یکم آب بخور حالت بهتر بشه.
چیزی نیست آرام فقط بخاطر چرخشا یکم حالت تهوع گرفتم.
بلافاصله از جام پاشدم.
آرام هنوز با تردید نگاهم میکرد.
چیه دختر جون؟میگم خوبم پاشوبریم یه چیزی بخوریم که دارم از
گرسنگی می میرم.
واقعا هم حالم بهتر شده بود ولی هیچ میلی به خوردن نداشتم،فقط برای این
که ازون مهلکه نجات پیدا کنم خوردن رو بهترین بهونه دونستم.
آرام بدون این که مخالفت کنه بلند شد و مثل یه جوجه اردک دنبالم راه افتاد.
قدم هاشو تند کرد و رسید بهم.
-سوران تو میترسی مگه نه؟
ای بابا حالا چه اصراری داره مچ منو بگیره!!!
-نه چطور ؟
-آخه تمام مدتی که اون بالا بودیم جیک نزدی!!!
-خب الکی واسه چی جیغ بزنم وقتی هیچ هیجانی نداره؟
با صدای که خنده توش موج می زد گفت:
-پس چرا چشماتو بسته بودی؟
بسمتش چرخیدم وبالحنی اروم گفتم :
-آرام جان ،عزیزم،من الان بگم میترسم، شما بی خیال میشی؟
@cafe_rman ??
???????????
#گریه.میکنم.برات
#پارت.56
خندش اوج گرفت و گفت:
-خب ازاول بگو دیگه چراهی آسمون ریسمون می بافی؟؟!!
مجبور که نبودیم خب میرفتیم جای دیگه...
نزدیک ماشین بودیم آره نمیدونم چرا ولی از وقتی یادم میاد از ارتفاع می ترسممم ،دیگه تقریبا
آخیش نجات یافتم.و دقایقی بعد بود که به
سمت یه رستوران خوب حرکت کردیم.
ماشین رو پارک کردم و پیاده شدیم،اینجا رو به لطف شایان (مدیرشرکت)پیدا
کردم.وقتی همرو به خاطر موفقیت شغلی به شام دعوت کرده بود.
با صدای شکایت آرام قدم هامو آهسته کردم.
آرومترجناب سوران خان پاهام شکست ،تقریبا دارم دنبالت میدوم،خب یکم...
-زود باش جغله غرغر نکن...
تقریبا خلوت بود.
منو رو گرفتم سمتش .
-چی میخوری
فرقی نداره.
یهو یاد اون جک افتادم که می گفت:
انقدر بدم میاد وقتی به کسی میگی چی میخوری میگه فرقی نداره!!!
خب بنال چی میخوری دیگه ،بیا گ*وه بخور اگه فرقی نداره.
سرم تو منو بود و سعی می کردم خندمو قورت بدم.
وای فکر کن من به آرامم اینو بگم.
-چیه به چی میخندی؟
نتونستم خودمو نگه دارم و درحالی که واضح میخندیدم گفتم:
هیچی یاد یه چیزی افتادم که گفتنش مجاز نیست!!!
دوپرس جوجه سفارش دادم.دیگه حالم کامل خوب شده بود تازه می فهمیدم چقدگرسنمه.
یاد کادویی که براش خریدم افتادم.خوب شد یادم اومد،یادم باشه رفتیم تو
ماشین بهش بدم....
@cafe_rman ??
???????????
#گریه.میکنم.برات
#پارت.57
بهش نگاه کردم سرش پایین بود .چقدر رفتاراشو دوست داشتم،ایکاش میتونستم راحت بهش بگم دوسش دارم.
اما بعضی حرف ها رو نمیشه راحت گفت،مثل چقدر دوستت دارم ها...
آرام:
غذا رو تقریبا تو سکوت خوردیم،من بیشتر با غذام بازی می کردم.
استرسم گرفته بود،ازین که نمیدونم تو ذهنش چی میگذره مضطرب میشم.
یعنی من فقط براش یه دوست دخترم؟
وقتی گفت یاد چیزی افتاده که نمیشه بگه دلم گرفت،حس کردم حتما با یه
دختر دیگه قبلا اینجا اومده و داره به خاطرات قبلش میخنده.
تو دلم درد خنده ای کردم ،هه آرام خانوم حسود شدی؟
اصلا نمیدونم باید چی کار کنم.
همه چیز این پسر برام جذابه...خنده هاش،نگاه کردناش،نشستنش و حتی غذا خوردنش..
یعنی میشه دوستم داشته باشه؟
خب اصلا چرا خواست موفقیت کاریشو با من جشن بگیره؟
پوووف خدایا نمیدونم چیکار کنم...
باید بفهمم تو دلش چیه؟
من از این که فقط به عنوان دوست دختر کسی باشم خوشم نمیاد،دوست
ندارم کسی باشم که فقط اوقات بی
کاریش رو باهام پر کنه.
لبخند زدم .....عه چرا نمیخوری آرام؟
نه میخورم
نکنه چاق میشی هوم؟
-نکنه دوست نداری؟اگه دوست نداری چیز دیگه ای بگیرم؟!
نه ،نه ،عالیه می خورم.
بعدازخوردن غذا قرار شد سوران منو برسونه خونه دیگه تقریبا ساعت10:30بود
حتما بابا تا حالا شک کرده من هیچوقت تا این موقع بیرون نبودم.
تو ماشین نشستیم منتظر شدم سوران حرکت کنه،اما انگار داشت فکر می کرد.
یهو کامل برگشت طرفم و با یه شوق خاصی گفت:
-خب، خب سوپرایز اصلی امشب
هنوز مونده!
سوپرایز؟
@cafe_rman ??
???????????
#گریه.میکنم.برات
#پارت.58
_اوهوم...
سوران من دیرم شده.
-نترس جایی نمیریم همینجاست.
یک لحظه ترسیدم،چه اطمینانی کردم آخه تا این ساعت، این موقع شب ،این
جای خلوت و تاریک؟
بی حرف فقط نگاهش کردم.
برگشت سمت صندلی های عقب .یه پلاستیک برداشت و داد دستم.
این چیه؟
-توشو نگاه کن...
داخلش یک جعبه کادو پیچ شده خیلی قشنگ بود.
با تعجب نگاهش کردم.
سوران؟این مال منه؟
اره بازش کن...
کنجکاو نگاهم میکرد،انگار عکس العملم براش مهم بود.
با هیجان بازش کردم.
واااای خداااای من،یه ساعت خیلی خوشگل بود.
سوران خیلی قشنگه ،خیلی دوسش دارم.
قدر دان نگاهش کردم و گفتم:
سوران تو خیلی خوبی واقعا ممنون.
_قابل شمارو نداره،بده برات ببندمش...
ازین که تمام سعی شو میکرد تا دستش باهام تماس نداشته باشه خیلی خوشم
میومد.میدونستم سوران این چیزا براش مهم نیست ولی بخاطر من داره
مراعات میکنه.
همزمان که سوران ساعتو برام می بست گفتم:
سوران ازکجا میدونستی عاشق ساعتم ؟
نیم نگاهی بهم انداختو و با شیطنت گفت:
کلا چشمات بهم میگه عاشق چه چیزایی هستی.
(این حرفش با منظور بود، نبود؟)
ادامه داد:
-خودت گفته بودی یادت نیست؟
من تمام این حرفارو اونوقت ها که هنوز هم دیگرو ندیده بودیم بهش گفتم چه
ذهن خوبی داره.
بیا آ آ...اینم ساعت،بستمش
یکم دستمو چرخوندم و خوب نگاهش کردم.
باباااا سلیقت خیلی خوبه ها..
دلم میخواست بپرم بغلش کنم،اما حیف آدم این کارا نبودم
با لبخند ملیحی هنوزم نگاهش میخ شده روی من بود.
ازنگاهش خجالت کشیدم و سرمو پایین انداختم...
@cafe_rman ??
???????????
#گریه.میکنم.برات
#پارت.59
ایکاش میتونستم بگم سوران این بهترین کادوی زندگیم بوده.اما میترسیدم به
حس درونیم پی ببره.
چند ثانیه بدون حرف گذشت و بلاخره راه افتاد
وارد سالن شدم،خدا خدا می کردم بابا خواب باشه .
نگاهمو به اطراف چرخوندم، بابا داشت کتاب میخوند .
سرشو بالا گرفت ،با دیدنم کتابشو بست و عینک رو از روی چشاش
برداشت.
-سلام بابا جونم.
پرسشگر نگاهم کرد.
سلام دخترم ،کجا بودی تا این موقع ؟و به ساعت اشاره کرد.
-پیش مهدیه بودم بابا ،باهم درس میخوندیم.
برای اولین بار تو عمرم دروغ گفتم ..اه لعنت به من.
وای نستادم تا بیشتر از این شرمنده نگاه بابا بشم.
با اجازه ای گفتم و رفتم سمت پله ها فقط دلم میخواست تو اتاقم باشم.
رو به روی اتاق من اتاق آراد بود.یکم سرک کشیدم ،مامان داشت آراد رو
میخوابوند.
نگاهش بهم افتاد ،براش دست تکون دادم و از دور ب*و*سیدمش،مامان
لبخند گرمی تحویلم
داد ولی نگاهش نگران بود.
دلمم گرفت ...
ازاین که که مامان نگرانمه ولی هیچی نمیگه ،ازین که بابا فهمید دروغ میگم ولی
چیزی نگفت،ازین که نمیدونم حس سوران چیه ؟ که عاشق کسی شدم که
حتی نمیدونم چه نقشی تو زندگیش دارم.
تصمیم گرفتم هر طور شده از دلش باخبر بشم.این طوری که نمیشه!!
لباسامو با یه دست لباس راحتی عوض کردم.
روی تخت نشستم ،باخودم فکر میکردم اگه بگه دوستم نداره چی؟
اگه ازین که تو نگاه اول عاشق شدم،بهم بخنده چی؟
بغضم گرفت!!ولی تا کی بلاخره که باید بفهمم دلم نمیخواد بیشتر ازین پیش
برم.
همون لحظه مامان سرشو از لای در نیمه باز اتاق اورد تو...
@cafe_rnan ??
????????
#گریه.میکنم.برات
#پارت.60
_آرام جان میتونم بیام تو..
اره مامان جان بفرمایید.
اومد داخل و درو پشت سرش بست.
میشه حرف بزنیم؟
میدونستم چی میخواد بگه،سرمو به نشونه تایید تکون دادم.
کنارمم نشست.
آرام جان....نزاشتم ادامه بده،دستاشو گرفتم و گفتم:
مامان گلم نمیخواد نگران من باشید.من میدونم دارم چی کار می کنم،مامان مطمعن باشین من از اعتماد شما سوء استفاده نمی کنم..
مامان که انگار یکم خیالش راحت تر شده بود با خوشرویی گفت :
میدونستم دخترم عاقل تر ازین حرفاست،همون موقع که دیدمش حس کردم
نباید ادم بدی باشه وگرنه یک لحظه هم نمیزاشتم باهاش بیرون بری.
بلند شد و خواست بره که صداش زدم:
مامان؟
-جانم؟
بابا....؟!
نگران نباش با من ،فقط توهم سعی کن دیگه تا این موقع بیرون نباشی.درست نیست.
-چشم.
مامان رفت و من هم بعد از این که صورتمو شستم و م سواک زدم سعی کردم
بخوابم.
اما هر کارکردم نشد. فکر و خیال نمیزاشت بخوابم.
تصمیم گرفتم...
تصمیم گرفتم هر طور شده تکلیف خودمو مشخص کنم.
گوشیمو برداشتم،تعلل داشتم.
اره من باید کار درست رو انجام بدم،درستش همینه.
دستام رو صفحه می لرزید و مدام می نوشتم و باز پاک میکردم...
@cafe_rman ??
??????????
#گریه.میکنم.برات
#پارت.61
کف دستام عرق کرده بود ،کلافه تو جام نشستم.پاهامو از تخت اویزون کردم.
پووووف،خدایا کمکم کن!
دوباره گوشیمو برداشتم ،بسم الله
گفتم و شروع کردم به نوشتن...
بالاخره بعد از کلی جون کندن ارسال کردم!
(مرسی ،مرسی ،مرسی...بابت هدیه ی قشنگتم سورانممی خیلی دوست دارم)
یمدت گذشت سوران انلاین بود ،پیامم رو خوند ولی جواب نداد!!!
هرلحظه استرسم ببشتر می شد ،ازشدت اضطراب حالت تهوع گرفته بودم.
مضطرب طول اتاقو میرفتم و برمی گشتم.
گوشیمو پرت کردم روتخت و پایین تخت نشستم رو زمین ،پاهامو بالا گرفتم.
بغضم گرفت،حتما نمیخواد جوابمو بده
حتما الان باخودش میخنده و میگه
اینو باش،چه زود به خودش گرفت یه هدیه
براش خریدم عاشقم شد.
وقتی به خودم اومدم دیدم به پهنای صورتم اشک میریزم.
سوران:
به چیزی که چشمام می دید اطمینان نداشتم.
خیلی دوستت دارم؟
با خودم چند بار پشت سرهم تکرار کردم...
دوستت دارم....دوستت دارم...
..خب دوستت داره دیگه این که چیزی رو نمیرسونه،آدم خیلی هارو ممکنه
دوست داشته باشه.
ضربان قلبم شدت گرفت،گوشی رو تو دستم جا به جا کردم و شمارشو
گرفتم.حرف کشیدن از آرام کار سختی نبود.
با دومین بوقی که خورد جواب داد:
_الو؟!
صداش گرفته بود انگار گریه کرده،شایدم خواب بوده؟!
ولی نه همین پنج دقیقه پیش بود پیام داد.به همین زودی که نمیخوابه!!
فکرم رو به زبون آوردم:
آرام گریه کردی؟
نه فقط یکم سرم درد میکنه،دراز کشیده بودم.
سرت؟چیزی شده آرام؟خونه چیزی بهت گفتن؟
_نه سورانی چیزی نشده ،یه سر درد عادیه استراحت کنم بهتر میشم.
باشه آرام جان مزاحمت نمیشم استراحت کن...فقط....
_فقط چی؟
@cafe_rman ??
??????????
#گریه.میکنم.برات
#پارت.62
یکم مِن مِن کردم،بلخره دلوزدم ب دریا....
....اوممممم
اون پیامی که دادی؟
-خب؟!
خب چقدر؟
-چی چقدر سوران؟
چقدر دوسم داری؟
مکث کرد.فقط صدای نفس کشیدنش به گوشم میخورد. سراپا گوش شدم
،بعداز چند لحظه گفت:
-انقدری که فکر کنم دارم عاشقت میشم!!!!!
وااای نه؛باورم نمیشه،اون گفت داره عاشقم میشه؟
توهم نزده باشم؟
واااای خدایا باورم نمیشه،آرام گفت عاشقم شده.
حال اون لحظه رو نمیدونم چجوری باید توصیف کنم!
از فرن خوشحالی زبونم بند اومده بود،دنبال یه واژه ی مناسب میگشتم که
حسمو بهش بگم.ولی نمیدونستم چی بگم؟
سکوتم داشت طولانی می شد ،واین سکوت می تونست برای آرام به معنی دیگه تعبیه شه.
حس کردم ،صدای فین فین کردنش میاد.با بغض تو صداش گفت:
میدونم مسخرست...
حرفشو قطع کردم و نزاشتم ادامه بده..
اولین چیزایی که به ذهنم اومد تند تند به زبون آوردم.
آرام منم دوستت دارم ،عاشقتم به مولا.....
گریه نکن تو رو خدا،من خیلی وقته که دوستت دارم،ولی نمیتونستم بهت
بگم.
خیلی وقته که مهمون دلمی دختر!
با لحنی توام با گریه و خنده گفت:
پس خودتو آماده کن که این مهمون اومده کنگر بخوره لنگر بندازه،حالا حالا
ها هم قصد رفتن نداره.
از زور خوشحالی و هیجان دست و پام می لرزید.درحالی که سعی می کردم
لرزش صدام رو کنترل کنم گفتم:
آرام...امشب بهترین شب زندگیم بود واقعا ممنونتم.
-حتی بیشتر از وقتی که خبر استخدامت رو شنیدی؟
.....
???????????
#گریه.میکنم.برات
#پارت.63
بیشتر ازون روز خوشحالم.
گاهی اوقات اینقدر ذهنت رو درگیر حل یک مسممئ له میکنی ،اما نمیدونی
چجوری باید حلش کرد .بعد یهو درست وسط درگیری ذهنی که داری همه
چی یجوری حل میشه که باور نمیکنی.
مثل من که هنوزم باور نمیکنم آرام بهم ابراز علاقه کرد در حالی که هیچوقت فکر نمیکردم پا پیش بزاره.
اون شب تا صبح نخوابیدم،حتی در نبودش هم با فکر کردن بهش ضربان قلبم شدت میگرفت.
مدام این جمله تو ذهنم تداعی می شد:
انقدری دوستت دارم که فکر کنم دارم عاشقت می شم....
وقتی این جمله رو ازش شنیدم ،دیگه به هیچی فکر نکردم.
فکر نکردم شاید نتونم زندگی که لایقشه بسازم.دیگه دلم بود که به عقلم
پادشاهی میکرد.خدا بزرگه مهم اینه که دوستم داره...
برای من همین قدر که بهم فکر کنه کافیه چه برسه به این که عاشقم شده.
ساعتو نگاه کردم پنج صبح بود،چشمام از بیخوابی میسوخت.
حالا فردا چجوری برم سرکار!!!
ناخوداگاه دستم رفت سمت گوشی و بهش پیام دادم:
(دلم برات تنگ شده)چندتا هم شکلک غمگین فرستادم...
فکر نمیکردم بیدار باشه ،اما درکمال تعجب جواب داد:
هنوز ده ساعت نشده پیش هم بودیم،به همین زودی دلت تنگ شد؟
جواب دادم:
فکر نمی کردم بیدار باشی...
یعنی تو دلت تنگ نشده؟
اره بیدارم ،اصلا نخوابیدم.
سوران باورت میشه من ازت جدا می شم دلم برات تنگ میشه دوست دارم هر
لحظه پیشت با شم.چقدر راحت شدم حرفمو بهت زدم انگار یه بار سنگین از
رو دوشم برداشته شد.
با حرفاش داشتم تو آسمونا پرواز می کردم براش نوشتم:
دوست دارم هوارتاااااا.به خدا آرام فقط از این که طرد بشم میترسیدم واسه
همین بهت ابراز علاقه نمی کردم مطمعن بودم ازم بدت نمیاد، ولی میترسیدم
برات درحد برادر باشم.همیشه دوست داشتم،الان چند ساعتی میشه همه
دنیام شدی...
یکم طول کشید جواب نداد،حتما خوابش برده دیگه ،دستمو گذاشتم زیر سرم
و تو جام جابجا شدم بخودم فشار آوردم تا خوابم ببره با این که خیلی خستمه...
@cafe_rman ??
???????????
#گریه.میکنم.برات
#پارت.64
بودم اما ذهنم انقدر مشغول بود که نمیتونستم بخوابم.ویبره گوشی به صمدا
درومد،پیام از طرف آرام بود:
عزیزمی، منم دوست دارم...
پاشو نمازتو بخون!!!
نماز؟؟؟!!!خیلی وقت بود نماز نمی خوندم .
خدایا بهم لیاقت بده آرامو خوشبخت کنم ،میدونم دوستم نداری ولی اون
خوبه ،پاکه،نماز می خونه ...
بلند شدم ،وضو گرفتم و یکم با خدا خلوت کردم .خیلی حال خوبی بود.
همونجا با خودم عهد ب ستم به غیر از آرام به هیچ کسی حتی فکر نکنم ،وبرای
رسیدن بهش مثل خودش پاک باشم.
اون روز
حتی به تقدیری که سرنوشت برام رقم زده حتی فکر هم نکرده بودم...
نگاهم رو به ساعت دوختم،هفت بعدازظهر رو نشون می داد..
چند تا ایده جدید داشتم و حسابی روشون کار می کردم.تو این قرارداد شمش ماهه باید
خودمو نشون بدم،نباید این فرصت طلایی رو ازدست بدم.
امروز خیلی خسته بودم. بی خوابی دیشب تمام توان امروزم رو گرفته بود.
به زور قهوه امروز سرکار سر پا موندم .
نگاهم رو از صفحه مانیتور گرفتم.سیستم رو خاموش کردم.
بعداز جمع کردن وسایل هام از اتاق خارج شدم .برعکس خونه هرچی
شل*خ*ته بودم اما درعوض شدیدا رو اتاق کار حساس بودم.
ساختمان شرکت خیلی بزرگ بود یه ساختمان چهار طبقه بزرگ با شیشه های
دودی.
کارخونه از اداره جدا بود ،حسام چون مدیر فنی بود بیشتر مواقع تو کارخونه
بود و کمتر تو دفترش پیداش می شد...
@cafe_rman ??
?????????????
#گریه.میکنم.برات
#پارت65
طبقه چهارم بودم و حسام طبقه همکف.اتاق مدیریت هم همون طبقه چهارم بود.
شایان بچه خوبی بود،تو کارا کمکم می کرد و برخورد خوبی باهام داشت .
اما هنوزم به خودم اجازه نمی دادم به اسم کوچیک صداش کنم و دوست
داشتم ضوابط حفظ بشن.هرچی باشه من کارمندشم ...
به اتاق حسام که رسیدم نگاه اجمالی انداختم،میدونستم نیست .
چندروزی مرخصی گرفته بود وبا خوانواده نادیا مسافرت رفته بودن.
هنوز از جلوی نگهبانی رد نشده بودم که یکی از پشت سر صدام کرد:
-آقای فراهانی.....آقای فراهانی...
ایستادم و پشتمو نگاه کردم،یه دختر بود!!!
برگشتم عقب که دیدم یه دخترست که با قدمای تند میومد سمتم،نیششم تا بنا
گوش باز بود،روش دقیق شدم.
من اینو میشناسم آیا؟؟!!"
از دوست دخترای خدابیامرزمم که نیست،چرا یادم نمیاد؟
منو میشناسه وگرنه چه دلیلی داره این جوری لبخند بزنه ؟
رسید بهم،انقدر تند تند راه رفته بود که نفس نفس می زد.
با حفظ همون لبخند براندازم کرد،یه لحظه به خودم شک کردم.
نکنه شلوارم پاره شده؟؟!!!
با این فکر سریع یه نگاه به خودم انداختم.به نظر که مشکلی نمیومد .پس چرا
داره میخنده الانه که دهنش جر بخوره....
کیفم رو تو دستم جا به جا کردم.
نه انگار نمیخواد حرف بزنه ،پس خودم دهن وا کردم :
با من کاری داشتین ؟
-سلام آقای فراهانی
چروک خفیفی به پیشونیم دادم:
شما خانومه؟؟؟
-دستشو سمتم دراز کرد و گفت:
معتمد هستم ...نگار معتمد!!!
به دستش نگاه کردم،می خواستم بهش دست بدم ولی یاد آرام و حرفای دیشبم
افتادم برای همین دستمو از نیمه راه بردم سمت سرم و کشیدم تو موهام.
بدبخت ضایع شد....
@cafe_rman ??
??????????
#گریه.میکنم.برات
#پارت.66
بایه نیشخند
گفتم:
خانوم معتمد من شمارو باید بشناسم؟
-نه آقای فراهانی من از همکاراتون هستم،تو بخش حسابداری مشغولم.فقط خوواستم ورود شما رو به شرکت آذین خوش آمد بگم، شرمنده من تازه متوجه
ورود شما به شرکت شدم.
(به به چه خانوم متشخصی،من شما جماعتو نشناسم باید برم بمیرم)
حفظ ظاهر کردم و گفتم:
ممنون از لطفتون امیدوارم همکار خوبی براتون باشم،خانوم معتمد...
-میتونید نگار صدام کنید.
نه اینجوری راحت ترم!!
باشه هرجور میلتونه،به هرحال خوشحال شدم از دیدنتون.بعد هم خداحافظی
کرد و رفت.
چهره با نمکی داشت ولی انگشت کوچیکه "آرام منم" نمیشد.
رفتم سمت ماشین هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودم که یادم اومد این وروجک
اصلا ازش خبری نیست!
تا منم زنگ نزنم بخودش نمیاره.گوشیمو درآوردم،میخواستم بهش زنگ بزنم
که دیدم یه پیام از طرفش اومده...
بازش کردم یه متن بود...
[عاشقانه هایم تمامی ندارند،وقتی تو بهترین اتفاق زندگیم بودی]
لبخند رضایت روی لب هام نقش بست.
حالا چی جواب بدم؟
خاک تو سرم یه جمله عاشقانه هم بلد نیستم.
گوشیمو گذاشتم تو جیبم و سریع به سمت خونشون حرکت کردم.
حتی یک لحظه از دور دیدنش هم کفایت میکرد.انرژی میگرفتم.
نیم ساعت بعد سر کوچشون بودم.
رفتم تو تلگرام ،خواستم یه متنی چیزی پیدا کنم براش بفرستم اما تو گوشیه من
فقط جک پیدا می شد .
این شد که بیخیال شدم و تصمیم گرفتم به دلم مراجعه کنم پس نوشتم:
[عشق یعنی؛خیابان به خیابان همه را رد کنی و ناگهان بر سر یک کوچه کمی ؛مکث کنی،و ندانی که چرا.عشق یعنی به نگاهی لب یک پنجره دیوانه شوی...]
خودم که کف کردم عجب چیزی سرودم....
@cafe_rman . . .?|
????????????
#گریه.میکنم.برات
#پارت.67
پشت بندش یه پیام دیگه فرستادم:
اگه خونه ای و میتونی یک دقیقه بیا پایین ببینمت...
چشمم روی پنجره اتاقش بود،پرده رو کنار زد یه نگاه کرد و زود انداخت.
حتی ازهمین فاصله هم حسش میکردم و جریان خون تو رگام شدت میگرفت.
دلم براش تنگ شده بود حالاخوبه دیروز پیشش بودما.ای بابا معلوم نیست
چی به سرم آورده.
آرام:
وقتی متن پیامش رو خوندم دلم لرزید،دیگه طاقت نداشتم از صبح زنگ نزدم
که مزاحم کارش نباشم. خودمم که از درس هیچی نفهمیدم.
تا خواستم اسمشو لمس کنم،پیام بعدی ازطرفش اومد:
اگه میتونی بیا پایین ببینمت...
از پشت پنجره دیدمش خودش بود. دیوونه اومده بود سرکوچه.
سریع یه مانتو رولباسام پوشیدم و یه شال سرم انداختم وبا دو از خونه خارج
شدم.
انقدر عجله کردم که وسطای حیاط
ط دیدم صندلای بابا رو پوشیدم.
دمپایی انگشتی های خوشگل خودم رو پوشیدم و سریع از حیاط
خارج
شدم.
خوبیش این بود که مامان و بابا رفته بودن خرید کنن واسه خونه و کسی خونه
نبود.
بیست متری عقب تر از خونه پارک کرده بود.
عجله رو کنار گذاشتم،و با قدم های اهسته ب سمتش رفتم. از دور براش دست
تکوم دادم ،جوابمو متقابلا داد.
عزیزم تریپ اداری چقدر بهش میاد.دلم ضعف رفت براش .دلم میخواست
ماچش کنم،چی میشه اگه این کارو کنم؟
سری تکون دادم تا از توهم بیرون بیام.رسیدم بهش.
سلام سورانی،خسته نباشی...
چشماش برق می زد، یه لحظه تو دریای چشماش غرق شدم.
خیره تو چشماش بودم ،خیره تو چشمام بود ،
بایه لبخند ملیح اروم گف
سلام عشقم...
@cafe_rman . . .?]
????????????
#گریه.میکنم.برات
#پارت.68
عشقم؟
وای سرخ شدم،قلبم ازجا کنده شد.تازه یادم اومد دیشب بهش ابراز علاقه کردم.
تاجای ممکن سرمو انداختم پایین.
و با انگشتام بازی میکردم.
یهوو یکی محکم زد رو پیشونیش و گفت واااااای!!!!!!
با ترس سرمو بالا گرفتم:
چی شد سوران؟؟؟
شیطون خندید و گفت :
واای آرام نمیدونی چ قدر دلم برات تنگ شده بودا خواهشا نگاهتو ازم
نگیر.سرتم انقدر نبر پایین دیسک گردن گرفتی.
جدی شد و ادامه داد:
خیلی دوستت دارم آرامم...
وای...وای ...وای...داشتم پس می افتادم .چقدر راحت و قشنگ ابراز علاقه
میکنه منم که کلا لال شده بودم.
باز دوباره سرمو انداختم پایین.
یهو شروع کرد خندیدن.وا اینم دیوونه شده ها...
بلند بلند می خندید و منم مث بز نگاش می کردم...
_یه اهمی ...یه اوهومی....منم همینطوری!!!خب یه چیزی بگو نمیری انقدر
احساسات به خرج میدی تو.
مگه خجالت داره ،گردنت شکست انقدر بردی تو یقت.بگیر بالا بزار ببینمت خوب...
راست میگفت نباید این جوری باشم سوران به این جور خجالت کشیدنا
عادت نداره الان باخودش میگه دختره خل و چله.
تمام حس خجالت خودم رو پشت نگاه عادیم پنهان کردم :
@cafe_rman . . .?]
???????????
#گریه.میکنم.برات
#پارت.69
منم دلم برات تنگ شده بود .ازدیروز تا حالا مثل یک قرن گذشته برام،وقتی
گفتی بیام پایین انقدر هول شدم نزدیک بود با سر برم تو دیوار.
انگار منتظر بود ادامه بدم ،بیحرف فقط نگاهم میکرد.
با صدای ارومی لب زد:
شنیدی شاعر می گه صدات آرامش محضه ؟دقیقا گل گفته ،فک کنم درمورد
تو سروده...
ازدیشب نخوابیدم از خستگی داشتم می مردم ،اما الان که دیدمت قله قافم که
بگی میرم.
یکم از ماشین فاصله گرفت و در سمت شاگردو باز کرد:
-بشین بریم یه دور بزنیم ،البته اگه میتونی؟
با دستم به سرتا پام اشاره ای کردم و گفتم :
بااین وضع؟!!
عیبی نداره پیاده نمیشیم.
-باشه پس یک لحظه فقط برم گوشیمو بردارم.
یه قدم بیشتر برنگشته بودم
که دیدم در حیاط بسته شده و منم کلید ندارم.حالا
هم پشت در میمونم پس بهتره برم یه دور بزنیم تا مامان اینا بیان.بهتر ازینه که
جلو در علاف بچرخم.
دوباره برگشتم سمتش .
-چی شد آرام؟
هیچی بریم.کلیدارو یادم رفت بردارم درم بسته شده.
چشماشو ریز کرد و یه حالت بانمک به خودش گرفت یکم سرشو بهم نزدیک
کردو گفت:
یعنی انقدر برای دیدنم عجله داشتی؟
خندیدم و کشدار گفتم:
بعععله دقیقا همین قدر عجله داشتم.
لبخند دندون نمایی زد که سفیدی دندوناشو به نمایش گذاشممت .چقدر می خندید خوشگل میشد.
نشستم تو ماشین ،سورانم پشت بندم سوار شد هنوز حرکت نکرده بود.التماس
گونه صداش زدم...
@cafe_rman . . .♡]
???????????
#گریه.میکنم.برات
#پارت.70
التماس گونه صداش زدم:
سوران
_جانم؟
همیشه بخند ،لبخنداتو خیلی دوست دارم.
ابرو بالا انداخت و شیطون گفت:
فقط لبخندامو دوست داری؟
-یکم چرخیدم سمتش ،زل زدم تو چشماش دلم میخوا ست کل احساسم رو
از نگاهم بهش تزریق کنم.دیگه از خجالت چند دقیقه قبلم خبری
نبود
.لبخندی به صورتش پاشیدم و گفتم:
کل وجودتو دوست دارم.
سرخوش خندید و ماشینو روشن کرد و همزمان گفت:
تو پیشم باشی همیشه میخندم.
پشت چراغ قرمز بودیم.هردو سکوت کرده بودیم.دست برد و ضبط رو روشن
کرد.
یه اهنگ خوشگل پخش شد .
از گو شه چشم نگاهی بهش انداختم،انگار تو فکر بود.با انگشتاش رو فرمون
ضرب گرفته بود.
دسته دیگش خم کرده بود طوری که ارنجش روی شیشه ماشین بود و
سرانگتاش روی لبش بود...
@cafe_rman ??
?????????????
#گریه.میکنم.برات
#پارت.71
یهو ساکت شد؟سکوتشو دوست نداشتم :
-سورانی چیزی شده؟چرا تو فکری؟ساکتی؟
میگم خسته ای ،میخوای برگردیم بری استراحت کنی؟
حالا یه وقت دیگه ام میشه ببینیم همدیگرو.
سرشو سمتم چرخوند لبخند مهربونی زد و تا خواست چیزی بگه،یه پسر بچه
با یه دسته گل اومد و تقه ای به شیشه زد:
خوشحال میشه هاااا قا توروخدا برای خانومت گل بخر !!!!
سوران تمام دسته گلو ازش خرید و یه تراول پنجاهی بهش داد.
وااااای سوران خیلی قشنگه،ولی یه شاخش هم بس بود چه خبره اخه؟
گلارو داد دستم:
واسه خانومم خریدم،دنیارم براش بخرم کمه.
خانومم_این میم مالکیت چقدر قشنگ بود.چه حس خوبی بهم میداد وقتی
فکر میکردم سوران مال منه .
همونطوری که دنده عوض میکرد،بی مقدمه شروع کرد به حرف زدن:
از همون روزی که دیدمت،به دلم نشستی.سعی کردم این حس رو نادیده
بگیرم و مدام با خودم تو جنگ بودم،اما دربرابرش کم آورده بودم و من واقعا
میخواستمت تا این که از حست گفتی.
صداش رنگ غم گرفت.
-آرام میترسم!!!میترسم لیاقتتو
نداشته باشم و تورو بهم ندن تو لایق بهترین چیزای دنیایی،اگه یه روزی نتونم چیزی رو که دوست داری
برات تهیه کنم،اون روز قطعا روز مرگ منه...
خدارو شگر الاقل کارم خوبه وگرنه اینو مطمئن باش هیچوقت به خودم اجازه
نمی دادم بیام سمتت و هرجور شده این حس رو توخودم میکشتم من فقط
میخوام تو خوشبخت باشی.
بغصم گرفته بود آخه این چه حرفایی بود که می گفت .آهنگی هم که همزمان
پخش میشد به بغضم دامن می زد.(اگه بری،سعید کرمانی)
نیم نگاهی بهم انداخت و دوباره به رو به رو خیره شد.
آرام جان میخوام تمام حرفام رو همین الان بگم تا بتونی درست تصمیم
بگیری.درسته همدیگرو دوست داریم،اما من عشق رو کنارت ابدی میخوام.
نمی خوام چند روز دیگه ازم خسته بشی،خودت میدونی از نظر مالی هنوز
خیلی مونده بهت برسم.
من به خاطر تو کلا حاضرم خودمو عوض کنم و هرجور تو دوست داری
باشم.برام مهم نیست اگه بابات مخالفت کنه ،تا ابدم که باشه منتظرت میمونم....
@cafe_rman ??
?????????????
#گریه.میکنم.برات
#پارت.72
فقط تو برام مهمی ،ممکنه روزی پیش بیاد که ...
سوران:
واسه گفتن حرفام ،ازقبل برنامه ای نچیده بودم .تمام حرف هام خودبه خود به
زبونم جاری میشد.اما الان که فرصتش پیش اومده بود بهتر بود حرف دلمو
بزنم....
حرف دلم رو بزنم تا با ذهن باز تصمیمیم بگیره،هرچند اگه بخواد تنهام بزاره
داغون می شم ولی الان بهتر از فرداست
آخربن جمله رو هم گفتم:
آرام تو فقط برام مهمی،ممکنه روزی پیش بیاد که...
هنوز ادامه حرفم رو نگفته بودم،یه نگاه گذرا بهش انداختم.با دیدن آرام انگار
بهم برق وصل کردن.
وقتی نگاهش کردم چشمماش خیس اشمک بود.همینطوری بی صدا گریه می کرد.
ناخوداگاه پامو گذاشتم رو ترمز ،آرام که ازین حرکت ناگهانیم ترسیده بود هین
بلندی کشید و خودشو محکم به پشتی صندلی چسبوند.
بهت زده بهش نگاهش کردم:
آرام چرا گریه می کنی آخه؟
تورو خدا من غلط کردم.د نریز لامصب
با این حرفم گریش شدت گرفت،لا به لای هق هقش بریده بریده گفت:
سوران در مورد من چی فکر کردی؟در سته تو آسایش بزرگ شدم ولی مهر و محبت حالیمه.وقتی میگم دوستت دارم یعنی دوستت دارم دیگه.
اگه می خواستم واسه خاطر پول ازدواج کنم تا حالا کرده بودم.اصلا تو قول
بده تنهام نزاری من قسم میخورم هیچووووقت به *** دیگه ای فکرم نکنم.
هیچوقت رو با تاکید بیان کرد.
آرام ببخشید ،نمیخواستم ناراحتت کنم.اصلا آ...آ
دستمو گذاشتم رو دهنم و برداشتم .بیا من دیگه حرف نمیزنم خوبه؟
حالا بخند،گریه می کنی زشت میشی.
بی توجه به حرفم ،دستمالی از جلو برداشت و صورتشو پاک کرد.
صدامو کلفت
کردمو و بامسخره بازی گفتم :
خوش ندارم گریه کنی عیال شیرفهم شد؟؟!!!
خندش گرفت ،البته بیشتر شبیهه گریه بود تا خنده.
معصوم نگاهم کرد و چند ثانیه بعدگفت:
سوران دیگه حتی تو خلوت خودتم فکر نکن رفیق نیمه راه باشم.باشه؟
@cafe_rman ??
??????????
#گریه.میکنم.برات
#پارت.73
_ای به به چشممممم شما جون بخواه.
یکم لبش به خنده وا شد و گفت:
فدای چشات حالا راه بیفت که الانه مامانم اینا سر برسن ،ببینن نیستم سکته میکنن..
باشه ای گفتم و راه افتادم ،نگاهش سمت پنجره بود و بیرون رو نگاه می کرد.
دستمو گذاشتم روی بوق و شروع کردم مثل ماشین عروس بوق بوق کردن...
با چشمای گشاد برگشت سمتم:
سوران چیکار میکنی آبرومونو بردی.
بیخیال به کارم ادامه دادم :
مگه نگفتم نگاهتو ازم نگیر،
حرصی شد،سوراااان نکن مردم دارن نگاه میکنن.
خب نگاه کنن ،عروس می برم دیگه ...
شروع کرد جیغ جیغ کردن و بالا پایین پریدن.
نکن سوران زشتههههه،توروخدااااا
عین بچه ها تخس و لجباز شده بودم.
سوران جونه من نکن...اصلا زل میزنم بهت بیست و چهار ساعته خوبه؟
د ست از بوق زدن برداشتم ،اولا که جون خودتو قسم نده ،دوما که، بله خوبه
زل بزن.
بعدشم بلند بلند، شروع کردم به خوندن:
زل که میزنی توی چشمم ،آرومم میکنی عشقم،تنهادلیل من تو هستی،توی این دنیااااا
همینطوری دسممتمو رو هوا با ریتم تکون میدادم و میخوندم ،آرامم که از خنده پهن شده بود...
@cafe_rman ??
?????????????
#گریه.میکنم.برات
#پارت.74
انقدر از خندیدنش کیف میکردم،دلم میخواست هرکاری میتونم بکنم تا
بخنده.انگار نه انگار دوساعت پیش از خستگی داشتم جون میدادم.
رسیدیم سر کوچشون ،ایستادم تا آرام پیاده بشه.
دستش به دستگیره در نرسیده بود ،یهو عین جن زده ها کامل برگشت سمتم.
سوران راه بیفت...
-چته آرام چی شد؟
دوسه بار با کف دستش زد روی داشبورد!!!
سوران می گم راه بیفت توروخدا، برو یکم جلوتر واستا، میگم حالا بهت!!!
بدون حرف راه افتادم و یکم جلوتر نگه داشتم.سوالی نگاش کردم!!!
-عمم و پسرعمم -جلو در خونمون بودن سوران ،نمیخواستم باهم ببیننمون.
خب ببینن مگه چیه ؟عشقمی دیگه!
چی میگی سوران ؟نمیخوام درمورد من فکرای بد کنن.
فکرای بد؟مگه چی کار کردیم فکر بد کنن؟اصلا ببینم این پسر عمت چند
سالشه؟
-همسن و سال خودت.
این که یک لحظه حسودیم شد رو واضح حس کردم.
زیاد جلوش نباش باشه؟
انگار حس حسادتم رو فهمید.
نیشش شل شد و گفت:
چشم هرچی آقامون بگه.
دلم میخواست دستاشو بگیرم لمسش کنم.بند بند وجودم اینو ازم طلب می
کرد.
از ماشین پیاده شد و سرشو خم کرد از پنجره نگاهم
کرد،انگشتامو رو لبم
فشار دادم و براش ب*و*س فرستادم.
مممممماچ...اینم یه ب*و*س بهداشتی از راه دور برای عشقم
سرمست خندید،دیگه اثری از ناراحتی تو صورتش نبود.
باهمون صدای آرامش بخشش گفت:
ازهمین لحظه دلم برات تنگ میشه سورانی ،مواظب خودت باش بهم زنگ
بزن.خداحافظ
بلافاصله از ماشین فاصله گرفت.
چند قدم بیشتر نرفته بود که صداش زدم...
@cafe_rman ??
????????????
#گریه.میکنم.برات
#پارت.75
چند قدم بیشتر نرفته بود که صداش زدم:
آرام؟؟
-جانم؟(چه چیزی در جانم گفتن هایت است که جان از تنم میبرد)
گلات یادت رفت.
-آخ راست میگی ،برگشت گلا رو گرفت و گفت:
بازم ممنون عزیزم خودت گل بودی و بالافاصله یه چشمک حواله حرفش کرد.
ابرو بالا انداختم :
خوبه آفرین داری راه میفتیا...
خوشگل خندید که دلم هری ریخت پایین.
برو دیگه آرام میخوای دیوونم کنی؟
دستشو به نشونه ی خداحافظی برام تکون داد و دور شد .منم تک بوقی زدم و
راه افتادم.
وقتی رسیدم خونه به حدی خسته بودم که فقط تونستم لباسام رو عوض کنم
،تقریبا از فرط خستگی غش کردم.
آرام:
خیلی خوشحال بودم ،کنار سوران بودن برام لذتی وصف نشدنی داشت.
با یاداوری عمه ملوک وکوروش لبخند روی لبم ماسید.
این عمه خونه زندگی نداره چپ و راست اینجاست؟
داخل کوچه که پیچیدم،بابارو کلافه جلوی در دیدم.
سرش تو گوشی بود انگار داره شماره میگیره.
ایوای خاک تو
سرم حتما داره دنبال من میگرده.قدمامو تند کردم .
بابا سرشو بالا گرفت و منو دید.چند لحظه نگاهم کرد انگار خیالش راحت
شد از دیدنم بعد یهو اخماش رفت توهم.
@cafe_rman . . . ???]
????????????
#گریه.میکنم.برات
#پارت.76
حسابی ازدستم شاکی بود،دست مشت شدش رو محکم کوبوند رو کف
دست دیگش و باصدای تقریبا بلند گفت:
آرام معلوم هست تو کجایی؟
چرا میری بیرون گوشیتو نمیبری؟ها؟
مظلوم گفتم سلام بابا جون ببخشید مهدیه اومد دم خونه حواسم نبود باهاش
حرف میزدم در حیاط بسته شد کلیدم نداشتم .(بازم دروغ،دروغ پشت دروغ)
بابا یه نگاه به سرتا پام انداخت،آخ آخ این گلارو چی بگم حالا
بابا آدم سخت گیری نبود ،حتی اگه بفهمه با کسی هستم مواخذم نمی کنه ولی
میدونم بلاخره پدره و نگران.
همون لحظه کوروش اومد جلو در .
عه آرام اینجایی ؟کجا بودی ؟همه نگرانت شدیم.
بدون اینکه جوابشو بدم رو کردم سمت بابا و گفتم :
بابا جون ببخشید نگرانتون کردم!
بابا دلخورسری تکون داد و زود وارد حیاط شد.
من موندم و کوروش .
دست به سینه جلوی در ورودی ایستاده بود.در حیاط دو قسمممت بود یکی
بزرگ که با ریموت کار میکردو یه درکوچیکتر کنارش برای رفت و
zahra4448
96 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد