رمان برزخ ارباب😍❤

96 عضو

پاسخ به

راستی کیا رمان حدید دارن میخونن?اصلا میخونین بزارم?

من

1402/01/19 00:18

پاسخ به

?????????? #گریه.میکنم.برات #پارت.52 ازخانوم گفتنش داشتم پس می افتادم.خدایا یعنی اونم دوست...

...

1402/01/19 05:44

پاسخ به

راستی کیا رمان حدید دارن میخونن?اصلا میخونین بزارم?

آره خیلی خوبه?

1402/01/19 05:45

پاسخ به

سرنوشتی؟ با غم نگاهش کردم و چیزی نگفتم؛ به جای من مامان جواب داد. _ دخترِ منم گول یکی از همین از خدا...

.

1402/01/19 10:38

پاسخ به

. ?☆?☆?☆? ?☆?☆?☆ ?☆?☆? ?☆? ?☆ ?☆?☆?☆? ?☆?☆?☆ ?☆?☆? ?☆? ?☆ #گریه.میکنم.برات...

.

1402/01/19 19:45

سلام دوستان هرکس فال یا سرکتاب خاست بیاد پیوی

1402/01/19 19:47

پاسخ به

مجانی؟

شرایط پیوی

1402/01/19 21:13

پاسخ به

این سر دنیا تا به گوه کاریات ادامه بدی عوضی! با عصبانیت و چشمایی که از خشم قرمز شده بود به سمتم اومد...

???

1402/01/20 11:03

پاسخ به

کجا برن آخه؟ اونا هم الان به اندازه ی تو هیجان زده ان و منتظرن تا پیدات کنن، چرا برن؟! نفس عمیقی کشی...

??

1402/01/20 18:03

پاسخ به

متوجهش میشد. _ مینا _ جانم عزیزم _ ممنونم قطره اشک مزاحمی که از گوشه ی چشمم پایین افتاد رو سریع پاک ...

???

1402/01/21 00:38

پاسخ به

راستی کیا رمان حدید دارن میخونن?اصلا میخونین بزارم?

اره عالیه بزار?

1402/01/21 10:27

پاسخ به

راستی کیا رمان حدید دارن میخونن?اصلا میخونین بزارم?

بزار عزیزم

1402/01/21 10:45

لطف میکنی در حقمون??

1402/01/21 10:45

پاسخ به

دور شد و گفت: _ اوه اوه چه دوتاشون پشت هم درمیان میلاد با لبخند اومد کنارم ایستاد و دستش رو دور شونه...

تموم شد آن شالله عمر مادر شوهرم اینجوری زود تموم بشع

1402/01/21 12:54

پاسخ به

بعد از اونم مرخص میشی البته تا یک هفته باید به خودت فشار نیاری و تا یک ماه هم باید از پماد استفاده ک...

???

1402/01/21 13:56

پاسخ به

تموم شد آن شالله عمر مادر شوهرم اینجوری زود تموم بشع

??

1402/01/21 18:48

رمان میخام

1402/01/22 01:59

?

1402/01/22 01:59

پاسخ به

زل زدم. _ بگو _ مثلا درمورد این حرف بزن که چرا وقتی فکر کردی تصادف کردم اونطوری نگرانم شدی؟ لبم رو ب...

???

1402/01/22 05:10

بزار دیگ خانومی

1402/01/22 06:08

الان میزارم?

1402/01/22 11:44

?????????????

#گریه.میکنم‌برات
#پارت101

جوابمو نداد فقط نگاه کرد.
اقا پسر! کدوم یکی از واحداتون یه پسر هسمت که تنها زندگی کنه؟تازه چند
ماهه اومده اینجا ؟
اقا سورانو میگی؟
نیشم شل شد و با ذوق گفتم اره خونش کودومه نشونم میدی؟
اره برو طبقه اول واحد 2کناره خونه ماست .
لپشو کشیدم و گفتم :
مرسی داداشی ،خیلی بامزه و خوشگلیا!!! پرنده هاتم مثل خودت قشنگن
خندید و گفت :تازه یه عالمه تخم گذاشتن هر وقت جوجه هاش بزرگ شدن
بیا دوتا بهت بدم .
وای مرسی حتما میام میگیرم ،فعلا خداحافظ ،و با احتیاط ساکمو برداشتم و راه
افتادم.
خداروشکر که آسانسور داشت وگرنه با این ساک یه طبقرم نمیتونستم برم.
جلوی در خونش که رسیدم واسه دیدنش قلبم بیتابی میکرد ،و خودشو به سینم
میکوبید.
دستم روی زنگ ثابت مونده بود ،الان منو بببنه چه عکس العملی نشون میده؟
باخودم فکر میکردم :وای فکر کن الان تو بری و ببینی خونش دختر هست!!فکر
کنم درجا سکته می کنم.
باالخره تعلرو کنار گذاشتم و زنگ خونه رو زدم..
ازجلوچشمی در رفتم کنار نتونه منو ببینه!

@cafe_rman ??
?????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.102

دروباز نکرد ،نکنه خونه نیست ؟
تا اومدم دوباره زنگ درو بزنم در باز شد و دستم رو هوا موند.
قامت سوران با یه حالتی که انگار توی خواب راه رفته باشه ،یه چشم باز و یه
چشم بسته ، نمایان شد.
بدون توجه به این که کی جلوش واستاده گفت:
هوم؟
قشنگ معلوم بود هنوز لود نشده و تو خوابه.
از دیدن سر وضعش هم خندم گرفته بود،هم نگران بودم .
.سورانو اولین بار بود که اینجوری میدیدم،یه شلوارک و یه تیشرت تنش بود که
نصفش رفته بود زیر شلوارک و نصفش بیرون بود،موهاشم که هرکدوم یه طرف
سیر میکرد.
بدون حرف فقط د ست به سینه نگاهش میکردم تا ببینم اخرش به کجا
میرسیم.
اروم اروم چشاشو باز کرد یه حالتی که انگار نور چشما شو بزنه و اذیت بشه
صورتشو جمع کرده بود ،با صدای خواب آلودی گفت :
بفرمایید، و همزمان دستی تو موهاش کشید و لباسشو صاف کرد.
اخی عزیزم بچم چه سربه زیره اصلا نفهمید منم...
دستمو جلوی صورتش تکون دادم:
سوران خوابی؟

@cafe_rman ??
?????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.103

منم ها، حالت خوبه؟
چشاشو که تا حالا زور میزد باز کنه تا آخرین حد ممکن باز کرد و زل زد
بهم.
بهت زده بهم
نگاه می کرد،انگار باورش نمیشد منو اینجا ببینه!
سرشو از در اورد بیرون و مشکوک دور برشو نگاه کرد و گفت:
-آرام خودتی
نه پس روحمه؟!!!!
با دستاش به زمین اشاره کرد:
آرام تو؟؟؟.....اینجا؟؟؟؟....جلال خالق
-میخوای همین جا نگهم

1402/01/22 11:44

داری سوران؟
پاهام شکست بخدا ...
زودی از جلوی در کنار رفت:
آخ ببخشید ،بفرمایید خانوم خوش اومدی
رفتمم تو ،ورودی خونه یه راه رو کوچیک میخورد.که به حال دید نداشت.
برگشتم سمتش در خونرو بست و سوالی نگام کرد منتظر بود بگم چی شد ک
یهو اومدم اینجا...
سوران؟تو که حالت ازمنم بهتره دق مرگ شدم آخه پس چرا انقدر داغون
حرف میزدی؟
نه عزیزم خوب نبودم ، خدایی تو عمرم اولین بار بود اینجوری سر درد
گرفتم.همش از کم خوابیای این مدته !
ولی خب باضرب و زور قرص و دارو و خواب ،خدارو شکر خوبم.

@cafe_rman ??
????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.104

پووووووف، خب خیالم راحت شد ،طاقت نیاوردم سوران ،اون
یه نگاه به سرتا پام انداخت و بعد رو ساک دستی ثابت شد:
باتعجب گفت:
آرام این چیه؟چمدون بستی؟نکنه میخوای اینجا بمونی؟
ریز خندیدم وگفتم:
آره ،اشکالی داره ؟حالا هم همونجا واینستا برشدار بیار تو
روی پاشنه ی پا چرخیدم و وارد حال شدم از دیدن صحنه رو به روم جیغ خفه
ای کشیدم و ناخودآگاه دستمو روی دهنم گذاشتم.
یا خود خدا!!!!!"
این چه وضعشه سوران؟!!!"
یعنی اوضاع خونه به حدی داغوون بود که انگار بمب ترکیده.
تیز نگاهش کردم.
پیشونیشو خاروند و چروکی به بینیش انداخت ،مثلا خیلی خ جالت کشیده.لبخند زد و گفت جون خودم مریض بودم.
سوران ازروزی که اومدی تو این خونه چند بار تمیزش کردی ؟خداوکیلی این
اوضاع واسه یکی دوروز نیست!!!
-عه خب آرام چه میدونستم میای خب!!!
اصلا بگو ببینم چی شد یهو اومدی اینجا ؟
یکم سرشو بهم نزدیک کرد و شیطون گفت:
ببینم نترسیدی اومده خونه ی پسر مردم؟
تو چشماش خیره شدم و با یه اخم ساختگی گفتم :
نخیر نترسیدم اولا که تو با پسر مردم فرق داری .دوما اگه نمی شناختمت هیچ
وقت نمیومدم.سوما انقدر نگرانت شدم که به هیچکدوم ازینا ک گفتی فکر
نکردم.
همونطور ،تو همون حالت چند ثانیه بی حرف بهم خیره موند وگفت:
-دلم برات تنگ شده بود خوب کردی اومدی...
به خونه درهم برهم اشاره کرد و گفت :ببخشید اوضاع اینجوریه ،باید میگفتی
میای ،تا یکم....
حرفشو ادامه نداد و بعد از یکم مکث گفت:
حالا که خوب فکر میکنم میبینم اگرم میگفتی ،جون تو حسش نبود تمیز کنم...

@cafe_rman ?❤️?
?????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.105

‌کیف دستیمو اوردم بالا ، بزنمش دستاشو حائل سرش کردو تو خودش جمع
شد ..با خنده گفت:
خب خب غلط کردم نزن ،هرچی خانومم بگه.
کوه لباس روی مبل رو کنار زد و گفت بشین خانومی،خسته شدی.
خندم گرفته بود سوران بیرون انقدر مرتب و منظم بود اصلا فکرشم نمی کردم
انقدر شل*خ*ته باشه.
همونطوری که

1402/01/22 11:44

میرفت سمت اشپزخونه گفت قهوه یا چایی؟
-قهوه....
قهوه نداریم ناچارا چایی میارم.
کوسنی مبلو پرت کردم طرفش ،رو هوا گرفت و گفت :
عه عه آرام جان زشته دخترم سنگین باش،و یه ب*و*س برام فرستاد و رفت
سمت گاز.
عاشق این شوخ طبعیش بودم آدم کنار سوران اصلا گذر زمان رو از یاد می
برد. انقدر شاد و سرزندست که وقتی با حال زار و مریض و چهره مظلوم
تصورش کردم ،طاقت نیاوردم و اومدم اینجا.
جلوی صورتم بشکن زد و گفت :کجایی تو فکری ؟؟...و روی مبل روبروم
نشست.
-هوم؟اها!!یاد غذاها و میوه ها افتادم بلند شدم و رفتم سمت ساک.
ساک پشت مبلی بود که سوران نشسته بود، سر شو برگردوند و با دیدن ساک
دوباره پرسید نگفتی راستی این چیه آرامم؟

@cafe_rman ??
?????????????

#گریه.میکنم‌.برات
#پارت106

خودمو لوس کردم و گفتم:لباسامه دیگه اومدم پیشت بمونم
حرفم رو که مطمئنا باور نکرد پس ساکت موند تا ببینه توش چیه .
در ساک و باز کردم و اول قابلمه رو بیرون اوردم.سوتی کشید و گفت:
به به جهیزیتم اوردی !!!!
چهار زانو روی زمین نشستم و میوه هارم درآوردم.
-نخیر جهیزیه نیست واست غذا اوردم الانم برش دار ببر بزار گرم شه مردیم
از گشنگی،به ساعت نگاه کردم سه بود.
زودی اومد کنارم در قابلمه رو برداشت وعمیق بو کشید .
به به عجب عطری داره ،آرام دسپختت مثل مامانت هست؟من خیلی شکموام
ها،سرمو به چپ و راست تکون دادم و با حالتی که مثلا ناراحتم گفتم من
هیچی بلد نیستم سوران اصلا امتحانم نکردم ببینم از پسش برمیام یا نه.
قابلمه رو برداشت و بلند شد ایستاد و گفت هیچ اشکالی نداره خودم یادت
میدم .
یه دونه از لباسای ریخته دور و برم برداشتم و بالا گرفتم سمتش و گفتم شما
اول نظم و انظباط یاد بگیر نمیخواد به من آشپزی یاد بدی...
و رفت سمت اشپزخونه￾مهربون گفت :چشم ،هر جور تو بخوای همونطوری میشم و رفت سمت اشپزخونه...

@cafe_rman ??
?????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.107

‌نگاهی به دور برم انداختم انقدر همه جا ریختو پاش بود ک خونه دیده نمی شد
،یه سوییت نقلی خیلی شیک با دکوراسیون سفید ابی ،رنگ موردعلاقه من!!!!
تصمیم گرفتم یکم جمع و جور کنم ، سوران تو اشپزخونه سرگرم چایی و غذا بود .
اروم بلند شدم رفتم سمت اتاق خواب .
سرک کشیدم تو اتاق ،بهتر بود ازینجا شروع کنم .
با مانتو خیلی سختم بود اما زیرش فقط یه دو بنده داشتم .
تو کمد لباسا
سرک کشیدم و یکی از پیرهنای سورانو دراوردم و با مانتوم عوضش کردم.
اخیش اینجوری بهتر شد.استیناشو بالا دادم و دور و برو نگاه کردم.
خب بهتر بود اول تمام لباسای ریخته رو زمین توی حال رو جمع و

1402/01/22 11:44

جور کنم ،
درکمد رو بستم و تا خواسم از اتاق بیام بیرون محکمم خوردم به یه جای سفت.
آخ آخ دماغم شکست سوران ،و تند تند بینیمو ماساژ میدادم.
چی شد آرام کو ببینم؟
اروم دستم که رو صورتم بود گرفت و از روی صورتم برداشت. از تماس
دستش با دستم انگار برق بهم وصل شد.
،ضربان قلبم شدت گرفت، یک وجب ببشتر فاصله بینمون نبود.
این نزدیکی بینمون،بوی عطر تنش همه و همه داشت دیوونم می کرد
نگاهم رو از نگاهش گرفتم .فکر می کردم الان حالم رو از چشمام می فهمه!!!
-خوبی آرام ؟ببخشید ندیدمت.
تو دلم به خودم نهیب زدم:
خاک بر سرت آرام ،خیلی بی جنبه ای،
اون بااینکه پسره عین خیالشم نیست.
حالا تو ولت کنن غش کردی!
آرام؟؟...آرام.....کجایی چیزیت شد؟
نفس عمیق کشیدم تا بخودم مسلط بشم...

@cafe_rman ??
?????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.108

‌لبخند محوی زدم :
چیزی نشد سورانی ،خوبم.
به پیرهنش که تو تنم زار می زد نگاه کرد و لبخند زد :
بامزه شدی لباسم بهت میاد .متقابلا با لبخند جوابشو دادم.
حس کردم،یجوری شده ،خیلی زوم بود روم،در سته که لباسش تو تنم از مانتو
گشاد تر بود و من میدونستم سوران با جنبه تر ازین حرفا ست ولی بهر حال
تنها باهم ممکن بود و سوسش کنه،من حتی بخودم هم اعتمادی نداشتم چه
برسه به سوران.
سعی کردم جو به وجود اومدروعوض کنم .گفتم:
سوران!؟بجنب بیا یکم جمع و جور کنیم خونتو!نظرت چیه؟
بدون توجه به حرفم روی نزدیک ترین مبل نشست.
نگاهمم کرد .
آرام؟؟اولین دیدارمون یادته؟
زودی گفتم اره مگه میشه یادم نباشه !!!تو پارک ....
لبخند شیرینی زد .چشماش رو اروم ب ست و سر شو به پ شتی مبل تکیه داد و
گفت:
نه عشقم دیدی یادت نیست!!!
اولین دیدارمون تو ساری بود تو فروشگاه .یاد اون روز افتادم آرام.
چشماشو باز کرد و همونطوری که سرش رو پشتی مبل بود بسمتم چرخید:
اون روزم مثل الان تصادف کردیم!یادته؟
اره چرا یادم رفته بود؟با یاد اوریش لبخند روی لبم نشست .
-آرام؟

@cafe_rman ??
????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.109

جانم؟
تکیشو از مبل گرفت و کنجکاو پرسید:
اون روز چرا هول بودی؟یادمه مدام پشتتو نگاه می کردی ،تازه مگه من حرف
بدی زدم ؟حس کردم میخواد گریت بگیره آخه چشمات اشکی بود..
اونروز رو خوب یادمه،ما با کوروش و عمه ملوک و عمو ناصر بابای کوروش
اومده بودم شمال .
بابا اونروز میخواست یکم واسه ویلا خرید کنه منم باهاش اومدم یکم،الوچه
و تنقلات بخرم.
یادمه فروشگاه شلوغ بود و اصلا جای پارک نبود بابا گفت پیاده شم برم داخل
تا اونم ماشینو پارک کنه و بیاد .
کنار فروشگاه یه کوچه بود ،داخل کوچه یه

1402/01/22 11:44