رمان برزخ ارباب😍❤

96 عضو

امد .
همین جوری میخ شده بود روم .حتی پلک هم نمی زد.
رفتم سمت در ،انتظار داشتم کنار بکشه ولی از جاش تکون نخورد.
ای بابا این چی می گه این وسط؟
بدون این که تو چشماش نگاه کنم خیره به در گفتم :میشه بری کنار میخوام برم
تو.
انگار حرفمو نشنیده باشه ،یه میلیمتر هم تکون نخورد.
تیز نگاهش کردم و کلافه تر از قبل گفتم با توام کوروش برو کنار .
بدون توجه به حرفم گفت:
کجا بودی؟
هه این چی فکر کرده باخودش ؟اخه یکی نیست بگه بتوچه؟
خدایا چرا نمیتونستم قلمبه بارش کنم؟
همیشه همین بودم.اینم نقطه ضعفم بود .بدم میومد ازین اخلاقم هیچ وقت
نمیتونستم سرتق باشم .
دوباره تکرار کرد:
نشنیدی؟گفتم کجا بودی؟
تمام حرص و عصبانیتم رو روی فشار ناخونام به کف دستم خالی کردم.بیشتر
ازین که از کوروش حالم بهم بخوره از خودم حالم بهم میخورد که حتی
نمیتونستم بگم آخه به تو چه!!
با صدای لرزون گفتم:
-مثل اینکه نشنیدی گفتم پیش مهدیه بودم!!!

@cafe_rman ?♥️✨
???????????

#گریه.میکنم.برات

#پارت.77

پوزخند معنا داری زد-عه اونوقت مهدیه خانوم به چه منا سبتی بهت گل
هدیه داده؟اونم نه یکی نه دوتا یه دسته!!"
از کی تا حالا دیدن مهدیه میری سرکوچه؟
اصلا مگه تو توی خونه تنها نبودی ؟چطور مهدیه خانوم هروز اینجا پلاسه
الان که تنهایی نیومد پیشت؟
چشام ازین همه پرویی داشت از کاسه درمیومد ،هی میزد به گلوم که بگم اخه
مهدیه پلاسه یا تو ؟؟؟!!!!
خیلی خودمو کنترل میکردم که صدام بالا نره اما انگار این بار زیاد موفق نبودم.
با صدای تقریبا بلند مخاطب قرارش دادم:
-کوروش فکر نمی کنی داری زیاده روی می کنی ؟دیدی که حتی باباهم سوال
پیچم نکرد،تو چی فکر کردی با خودت؟
نگاهش رنگ تعجب گرفت ،انگار توقع نداشت تند باهاش حرف بزنم!
چند ثانیه ی دیگه همونطور میخ نگام کرد .نگاه کردناش حس بدی بهم میداد.
اروم بدون هیچ حرفی کنار کشید .
فقط میخواستم اون لحظه جلوی دیدش نباشم برای همین موندنو جایز
ندونستم و بالافاصله رفتم تو.
چند قدم بیشتر نرفته بودم که با حرفی که زد بدون این که برگردم سمر جام
ایستادم.
-هر خری که هست ردش کن بره...

@cafe_rman ??
??????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت‌.78

ولحظاتی بعد، صدای کوبیده شدن در بود که بیرون رفتن کوروش رو حکایت
میکرد.
بلاخره به هر بدبختی که بود ،از زیر سوال جواب کردنای عمه ملوک قسر در
رفتم،البته قبلش گلارو تو جاکفشی جلوی در قایم کردم تا بیشتر ازین مجبور
به دروغ گفتن نباشم.

رفتم تو اتاقم و لباسام رو با یه سارافون ،ابی نفتی کوتاه و یه شال سفید عوض
کردم و موهامو تاجای ممکن دادم

1402/01/18 14:11

تو.
اصلا دو ست نداشتم به چشم کوروش بیام هرچند که الان رفت بیرون ولی
بالاخه که برمیگرده.

دیگه موندن جایز نبود عمه خیلی بدش میومد وقتی میاد پیشش نباشی و بچپی
تو اتاق.
منم که یاد نگرفته بودم بی احترامی کنم.
البته از حق نگذریم عمه خیلی مارو دو ست داشت و نباید منکر لطفایی که به
بابا کرده بود ،بشم.ولی ی سری قوانین دیکتاتوری تو زندگی داشت که آدمو یاد
دوران رضا خان می ندازه.

داشتم از پله ها آروم آروم پایین میومدم ،که اسممو از زبون عمه شنیدم.
انگار داشت در مورد من صحبت می کرد.

@cafe_rman?❤️
????????????
#گریه.میکنم.برات
#پارت.79

خوشبختانه مارپیچی بودنه پله ها باعث شده بود جایی که من ایستادم ،به
سالن دید نداشته باشه.
خودمو به دیوارچسبوندم و سرا پا گوش شدم.
-علی جان؛ نمیخوای تکلیف کوروش مارو مشخص کنی؟
میدونی که خاطر آرامو میخواد.
بابا:خواهر ، آرام امسال کنکور داره فال نمیخوام ذهنش درگیر بشه ،وگرنه کی
از کوروش بهتر !!!
جدای ازینا آرام هنوز بچست چه می فهمه زندگی یعنی چی؟
عمه ادامه داد:
بچه که نیست نگو بچه ،ما همسن اینا بودیم بچه داری میکردیم،بعدشم
دانشگاه میخواد چکار ؟نه نیاز به پول داریم خدارو شکر، که بخواد فکر کار
باشه. نه هیچ چیز دیگه .
کوروش میخواد کار کنه که ماشالله درسشم خونده.
بابا:نه خواهر من نگو این حرفو ازشما بعیده ،آرام درسش خوبه حیفه...
عمه:باشه اصلا من که چیزی نگفتم ،کوروشم با درس خوندنش مشکلی نداره
که بخونه ...
بابا:بزارین کنکورشو بده حالا ایشالله وقت این حرفاهم میرسه.

1402/01/18 14:11

?????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.80

بابا چی داره میگه؟!دستام عجیب می لرزید.با حال خراب تند تند پله های
اومده رو برگشتم و خودمو انداختم تو اتاقم.
انقدر اون لحظه ازدست بابا دلخور بودم که حد نداشت.
بابا تا حالا یه جفت جوراب میخواست برای خودش بخره نظر منو می پرسید!!
حالا چطور نشسته جلو عمه و راحت قول میده؟!!
تمام تنم عرق کرده بود ،بلند شدم تا برم آبی به صورتم بزنم،تا در اتاق باز کردم
،مامان رو دیدم که انگار به قصد صدا کردن من اومده بود .
بلافاصله دستشو کشیدم اوردمش تو اتاق و درو بستم.
چته آرام؟
خیلی شاکی بودم.مهلت ندادم:
مامان؟بابا چی واسه خودش میبره و میدوزه؟
یعنی چی الکی به عمه قول میده ؟
مامان که تازه دلیل کارامو فهمیده بود،مهربون جوابمو داد:
آرام جان بابا که قول نداد،انتظار نداری که بگه نه عمرا دختر به شما بدیم؟،اونم
کی کوروش که بابا انقدر قبولش داره!!!
بعدشم مگه کوروش چیش بده ؟همه ارزو دارن همچین کسی شوهرشون
بشه،تو ناز میکنی؟
اه حالا یکی بیاد مامانو توجیه کنه .
کلا حال وهوای خوش امروزم با این حرفا زهر مارم شد.
دلخور نگاهمو از مامان گرفتم ،دستشو گذاشت رو شونم:

@cafe_rman ??
???????????
#گریه.میکنم.برات
#پارت.81

آرام نگران چی هستی؟خودت میدونی نه من نه بابات آدمایی نیستیم که تو رو
اجبار به کاری کنیم.
با این حرفش روحم شاد شد.محکم ماچش کردم
قربون مامان ،بابای گلم برم من..
-خیله خب ،حالام لوس نشو .زودم بیا پایین عمرو نمیشناسی؟
ایششششی گفتم و با مامان همراه شدم.
وقتی رفتم پایین ،کوروش برگشته بود .نگاهش خیلی گرفته بود برعکس همیشه
که آدمو قورت میداد این بار نگاهم نمی کرد .
موقع چیدن میز شام هر از گاهی سنگینی نگاهشو حس می کردم ،ولی سعی
می کردم مثل قبل بی تفاوت باشم.
بعداز خوردن شام و شستن ظرفا،برگشتم تو سالن و از اون جایی که با اتفاقای
اعصاب خورد کنی امروز اصلا حوصله درس نداشتم ،رفتم سمت تلوزیون .
بابا و کوروش طبق معمول از حیطه کاریشون حرف میزدن،مامان و عمه هم که
رفته بودن تو حلق هم دیگه پچ پچ میکردن.
بی هدف کانالارو بالا پایین میکردم .چشمم به تی وی بود ولی فکرم هزار
جای دیگه سیر می کرد.این چند مدت خیلی تو در ساس سست شدم .مهدیه
بکوب می خوند حتما پز شکی قبول بود.منم هرطور شده باید به حالت عادی
برگردم.
بیخیال تی وی شدم وبی حو صله تر از قبل ،همین که خواستم بلند شم تا برم
اتاقم،با بالا پایین شدن مبل فهمیدم کسی کنارم نشسته...

@cafe_rman ??
???????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.82

نگاه کردم،کوروش

1402/01/18 14:12

بود.تو حالت عادیشم دلم نمیخواست با کوروش تنها باشم
،با برخوردی هم که چند ساعت پیش داشت دوست نداشتم حتی یک ثانیه
اونجا بمونم.
خیز برداشتم که بلند شم و برم، همزمان با بلند شدنم کوروش به حرف اومد:
-چیزی شده آرام؟
مهربون شده بود.من اما سرد جوابشو دادم:
-نه چیزی نیست ،میخوام برم سر درسام.
-میشه چند لحظه بشینی؟
لحنش رنگ خواهش داشت،یه لحظه دلم براش سوخت .
به خودم نهیب زدم؛آرام دوسش نداری دلیل نمیشه پاچه بگیری!!!فقط کافیه بی
تفاوت باشی.
دوباره نشستم سرجام و همونطور سرد بدون این که نگاهش کنم گفتم فقط
زودتر بگو، میخوام برم بالا خسته ام.
یکم به جلو خم شد و ارنج دست هاش رو گذاشت روی پاش و انگشتاش رو
تو هم دیگه گره کرد
نگاهش خیره به زمین بود:
-چرا از من بدت میاد ؟

@cafe_rman ??
???????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.83

اینو گفت و سرشو بطرفم چرخوند ،منتظر نگاهم می کرد تا جواب سوالش رو
بگیره...
خیلی بی تفاوت گفتم من ازت بدم نمیاد.یعنی من از هیچکس بدم نمیاد.
پوزخند صداداری زد...
احمق که نیستم میفهمم حالت ازم بهم میخوره.
-کوروش این حرفا زاده ی ذهن مریض خودته .الانم این بحثو تمومش کن
میخوام برم.(البته واقعیت این بود که من از کوروش خوشم نمیومد اونم بخاطر
کارا و رفتارای خودش بود وگرنه چرا باید ازش بدم بیاد.)
بدون معطلی از جام بلند شدم تا خواستم قدم بردارم با حرفی که زد سر جام
خشک شدم...
-میخوام رسما از بابات خوا ستگاریت کنم،نهایتش تا بعد کنکورت صبر می
کنم...
انگار یه سطل آب یخ روم خالی کردن.
تمام حس از بدنم رفت.ولی دلیلی برای نگرانی وجود نداشت.خودمو
دلداری میدادم( نهایتش ازت خواستگاری می کنه و جواب رد میشنوه.)
بدون هیچ نرمشی تو کلامم گفتم:
کوروش من اصلا الان به ازدواج فکر نمیکنم ،خواهشا توام فراموش کن
.خودتم خوب میدونی که من و تو اصلا برای هم ساخته نشدیم.
کلافه تو موهاش دستی کشید:
-اگه اونم باشه همینو میگی؟

@cafe_rman ??
???????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.84

کوروش بچه نبود که بشه سرش شیره مالید.خوب منظورشو فهمیدم اما خودمو
زدم به ندونستن:
-اون؟اون کیه؟ منظورت چیه؟
همون که گلارو بهت داده بود،همون که بخاطرش با دمپایی راه افتاده بودی
بیرون.
فکر کردی من خرم نمی فهمم؟
این با خودش چی فکر کرده؟یجوری حرف می زنه انگار من خواستم پنهان
کاری کنم و حالا اون مچمو گرفته!!من اگر نیاز باشه همین الان به باباهم
میگم کسی رو دوست دارم .میدونم بابا مخالفتی با این قضیه نداره فقط ممکنه
مخالفتش بابت نگرانی های پدرانش باشه.
حسابی کفری شدم ،کم مونده

1402/01/18 14:12

بود از کلم دود بلند شه.خیلی خودمو کنترل
کردم که حرف بدی نزنم :
ببین کوروش من نه به ازدواج با تو نه با هیچ *** دیگه ای فکر نمیکنم،این
حرفا واسه من زوده پس بهتره توام دنبالشو نگیری اینو مطمعن باش منو تو
باهم خوشبخت نمیشیم.
با این حرفم کلا رنگ نگاهش تغیر کرد .خشم و عصبانیت جای خودشو به
ارامش چند لحظه قبلش داد.چشاش از عصبانیت سرخ شده بود ،با فک
منقبض نیم قدم بهم نزدیک شد ،جلوم ایستاد ،به زور به زیر سرشونه هاش
میرسیدم...

@cafe_rman ??
????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.85

دیدن قیافه برزخیش مثل موش شدم،لالمونی کامل گرفته بودم.
انگشت اشارش رو به نشونه تهدید گرفت سمتم :
کوچولو یادت باشه ،من یه حرفو دوبار تکرار نمی کنم با هر کسی هم انقدر
مهربون نیستم .
سعی می کرد اروم باشه ،گلایه وار گفت:
من دارم می گم دوستت دارم تو میگی ما بدرد هم نمی خوریم؟نمیبینی چند
ساله دنبالتم؟محبتامو نمیبینی؟
باز دوباره به همون حالت برزخیش برگشت.وا اینم تعادل روانی نداره دم به
دقیقه رنگ عوض میکنه.
اگه این جوری دلت نمیخواد باشه ،منم جور دیگه ای رفتار می کنم.
فاصله شو نزدیک تر کرد به اندازه یک وجب فاصله بیشتر بینمون نبود،
ازین همه نزدیکی حالم داشت بهم میخورد.
یکم خودمو کشیدم عقب ،حتی جرئت نداشتم بهش نگاه کنم.
چند بار با نوک انگشتش زد روی کتفم و گفت:
اینممم یادت باشه من هرچیزی رو که بخوام محاله بدستش نیارم،وبعد هم
باقدمای محکم ازم دور شد و رفت.
از تماس نوک انگشتش بهم حس بدی بهم دست داد
نفهمیدم چه جوری پله ها رو بالا اومدم و پریدم تو اتاقم...

@cafe_rman ??
?????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.86

کوروش گفت دوستم داره،دنبالم بوده،ولی نه اون اشتباه می کنه،حس کوروش
بمن فقط ه*و*سه،دیگه یه دختر میتونه فرق بین نگاه ازروی عشق و ه*و*س رو
تشخیص بده.
با یاد آوری حرفاش ترس تو دلم رخنه کرد.
کوروش واقعا همین طوری بود وقتی اراده می کرد چیزی رو داشته باشه به هر
قیمتی که میشد اون رو بدست می آورد

سوران:

این روزا کمتر آرامم رو میبینم،تقریبا هر چهار یا پنج روز یکبار.
قرار گذاشتیم این یه ماهه باقی موندرو خوب بخونه.
سه ماه از مدت قراردادم گذشته طرح های جدیدم کولاک کرد.شایان که
حسابی خر کیف شده بود.
این روزا انقدر مشغولم که وقت سر خاروندنم ندارم.
تمام سختیهایی که میکشم،تمام بی خوابی هارو به جون می خرم.
موفقیت آیندم و رسیدن به خواسته هام ،بدست آوردن ارام همش در گرو
موفقیت شغلیم خلاصه میشه.
خسته ازین همه کار زیاد بلند شدم ،کیف و سوئیچم رو برداشتم و از اتاق

1402/01/18 14:12

بیرون اومدم.
تقریبا همه کارمندا رفته بودن ،
امشب خونه حسام دعوت بودم...

@cafe_rman ??
????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.87

سوار اسانسور شدم و دکمه طبقه اول رو زدم میخواستم ببینم اگه حسام هست
که باهم بریم.
آسانسور متوقف شد ولی هنوز طبقه ای که می خواستم نبود چشمامو بستم و
سرمو به دیواره ی اسانسور تکیه دادم.
متوجه ورود کسممی بداخل شدمم،بوی عطر تندش بینی ادمو میسوزوند،ولی
چشمامو باز نکردم ،تا این که خودش صدام زد:
-آقای فراهانی حالتون خوبه؟
تکیم رو از دیوار گرفتم و نگاهش کردم.
-سلام خانوم معتمد،بله من خوبم.
همون لحظه اسانسور ایستاد ،واز اون جایی که خیلی مودبم هستم ،ایستادم تا
اول نگار جون بره بیرون.
-بفرمایین اقای فراهانی...
نه خواهش میکنم خانوما مقدم ترن...
تا سرمو بالا گرفتم حسام رو منتظر
جلو در دیدم انگار اونم میخواست بیاد بالا.
سلام حسام جان خوبی؟
حسام مشکوک نگاهم کرد،چشماش بین من و نگار می چرخید،با کنایه
گفت:

@cafe_rman ??
????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.88

سلام خدمت برادر گرام وهمکارم خانوم معتمد...
از لحن حرف زدنش خندم گرفته بود،حالا فکر کرده خبریه.
با چشمایی که خستگی رو فریاد میزد،به حسام نگاه کردم و گفتم:
بریم داداش که از خستگی دارم پس می افتم.
باشه ای گفت و تا خواستم از نگار جون خداحافظی کنم،پیش دستی کرد و
گفت:
میشه منم تا جایی برسونید؟ماشین ندارم امروز...
هرچند که در باطن فحش های عالم رو نثارش کردم اما در ظاهر کاملا
جنتلمن برخورد کردم،بله حتما خواهش میکنم بفرمایین(بابا من از خستگی
دارم می میرم خب الان حتما باید تا دم خونشون برسونمش دیگه)
حسام تمام این مدت موذیانه نگاهم میکرد.حالا چی فکر کرده باخودش ...
پشت چراغ قرمز گیر کردم،پوووووف ترافیک تهران تمومی نداره.
این نگارم که عین طوطی داره ور میزنه.
نمیدونم کی به این گفته خیلی بامزست؟
از لباس مردم و ماشین هاشون گرفته تا لنگه دمپایی و آفتابه لگن نظر میده،منم
که اصلا به حرفاش گوش نمیدادم و به سوال جواب هاش در حد اره و نه
جواب می دادم!

@cafe_rman ??
?????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.89

همش فکرم پیش آرام بود،امروز اصلا صداشو نشنیدم،میگم چرا انقدر انرژیم
تحلیل رفته ها؟نگو ارام خونم اومده پایین...
خداروشکر که این دختره یجا وسط راه کار داشت و پیاده شد و زحمت
رسوندنش گردن من نیفتاد.سرم جوجه باز کرد بس که ور زد این بشر...
ماشین رو پارک کردم،انگار حسام زودتراز من رسیده بود.
وارد آسانسور شدم و دکمه طبقه چهارم رو لمس کردم،به به چه بوی

1402/01/18 14:12

قورمه
سبزی پیچیده،خدا کنه نادیا درست کرده باشه.
دلمم برای غذاهای مامان تنگ شده ،هروقت از ساری برمیگردم تهران به اندازه
یه هفته غذا برام میزاره بیارم ولی ما بقیشو مجبورم خودم یکاری کنم.
بس فست فود و غذاهای رستوران خوردم سرطان معده گرفتم.
کیفمو تو دستم جابه جا کردم و زنگشون رو زدم.
نادیا درو باز کرد ،اول که دیدمش یه لحظه فکر کردم اشتباه اومدم.
موها شو رنگ کرده بود و یه سری عملیات رو صورتش انجام داده بود ک کلا
عوض شده بود.
سلام دادم و وارد شدم.
ه*و*س کردم یکم اذیتش کنم.
زنداداش خیلی زشت شدی،انگار پنجاه سالته.
-نظرت اصلا مهم برام نیست.
مطمئنم نظر حسامم همینه.
-نخیر.

@cafe_rman ??
???????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.90

بله ام...
کو حسام خب بگو بیاد از خودش بپرس.
همون لحظه حسام ازاتاق اومد بیرون و رکابی رو که نصفه نیمه پوشیده بود
کامل تنش کرد ،اومد سمت نادیا پیشونیش رو ب*و*سید و گفت:
خانوم من ماهه،در هر صورت خوشگله.
به قیافه نادیا نگاه کردم،انگار به خر تیتاپ داده باشی ذوق زده شده بود.
سری به نشونه تاسف تکون دادن و با خنده گفتم خدا خوب در تخته رو جور
کرده سلیقه هاتون مثل همه که همو پیدا کردین دیگه.
نادیا با سرتقی چروکی به بینیش انداخت و زبونشو دراورد و گفت:
بمممممیر از حسودی!!!!
یهو کاا تغیر موضع داد و کشدار گفت:
راستی!!!!
عروس خانومو نیاوردی؟؟؟
میاوردیش اشنا میشدیم خب.
عروس خانوم؟کدوم عروس خانوم؟
بدون توجه به سوالم زود اومد رو تک مبل کنارم نشست ،دستاشو زد زیر
چونش.نگاهش رنگ احساس گرفت:
آخی نازی!سوران چجوری اشنا شدین؟

1402/01/18 14:12

???????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.91

چی؟بهت زده نگاهش کردم،این آرامو ازکجا میشناسه؟نکنه ذهن آدمو
میخونه؟
خواستم بپرسم ازکجا میشناسه ولی با حرفی که زد منصرف شدم.
-اسمش نگار بود آره؟حسام گفت چجوری باهاش چه چه میکردی.
تیز به حسام نگاه کردم اصلا تو باغ نبود و رفته بود تو بحر فوتبال.
این حسام عجب آدم دهن لقیهههه.
سی ثانیه زودتر از من رسیدا !!!!
سلام نداده نشسته هرچی دیده واسه زنش تعریف کرده!!!
رو به نادیا گفتم:
اون که عشقم نیست فقط یه آدم سیریشه ولی اگه دلت میخواد عشقمو ببینی
باشه نشونت میدم.
الانم دلم براش تنگ شده میخوام برم بهش زنگ بزنمم.
توام به جای این حرفا پاشو یه چیزی بده بخوریم نیم ساعته اومدم دهنم
خشک شد .

@cafe_rman ??
???????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.92

همزمان که گوشیمو از جیبم درمی آوردم رفتم سمت یکی از اتاقا که به آرام
زنگ بزنم.
نادیا ناامید بلند شد و گفت :
برو بابا میدونستم عرضه ی عشق و عاشقی نداری سیب زمینی تر ازین
حرفایی.
ها ها ها ،حرفامو باور نکرد.
خندم گرفته بود دراتاقو بستم و زودی زنگ زدم به آرام.
با اولین بوقی که خورد صدای گرمش به گوشم خورد،قبل از این که حرفی
بزنم خودش شروع کرد:
- الووووو-سلام عشمممممقم
(عشقم رو با تشدید ادا کرد)
آفرین راه افتادی عزیزم ،همین جوری خوبه ادامه بده...
ازتو که بخاری بلند نمی شد￾عههه خیلی لوسی سوران،حالا خوبه که من اول گفتم...

@cafe_rman ??
????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.93

خندیدم و تو دلم هی قربون صدقه حرص خوردناش رفتم.ادامه داد:
-تازه الانم میخوام بگم خیلی دوستت دارم.
خب؟!!!!

-خیلی عاشقتم...
خب؟....
اوممممم-خیلی دلم برات تنگ شده...
خب؟....
صداش رفت بالا !
ای خب و درد ،ای خب و مرض ،چرا نمیگی توام دلت تنگ شده،داری از
ندیدنم دق می کنی؟ها؟
از ته دل خندیدم،چقدر از اذیت کردنش لذت می بردم.وقتی حرص میخورد
خیلی بامزه میشد.
منم دلم برات تنگ شده عزیزم،تو جیگر خودمی،نفسمی،عمرمی،تنها
عشق زندگیمی،تو که میدونی چقدر دوستت دارم خانوم خوشگل خودم؟!
شیرین خندید و گفت:
سورانی شام خوردی؟
صداش رنگ دلسوزی گرفت:

@cafe_rman ??
????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.94

اصلا اونجا چی می خوری؟
یکم خودم رو براش لوس کردم و گفتم:
نه آرام شام نخوردم ،بس فست فود و تخم مرغ خوردم معدم درد میکنه.غذا
هم که بلد نیستم درست کنم.تازه اگرم بلد بودم اصلا وقت نمی کردم غذا
بپزم.
سوران نگو اونجوری توروخدا دیگه غذا از گلوم پایین نمیره.
خب چرا نمیری خونه داداشت؟(خبر نداشت

1402/01/18 14:13

اینجام)
نمیشه که گلم یه روز دوروز نیست که!
شیطونه می گفت یکم سر به سرش بزارم.آه جانسوزی کشیدم و گفتم:
هعی ،آرام ایکاش الان اینجا پیشم بودی!!!
پیشتم بودم هیچ فرقی نداشت سوران ،من تخم مرغم بلد نیستم بپزم اونوقت
به جای یه تخم مرغ زحمت دوتا تخم مرغ می افتاد گردن خودت.
نه ، اگه اینجا بودی که لازم نبود اشپزی کنی دیگه...
-واسه چی ؟چطور؟
چون اونوقت من به جای غذا تورو میخوردم....

@cafe_rman ??
????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.95

جیغ زد:سورااااان!!!!
ای جوووونه سوران ،اون حرصومی خورد و من میخندیدم.
فقط یک ربع مراسم خداحافظی کردن طول کشید و بلاخره قطع کردیم.
همین که در اتاق رو باز کردم بیام بیرون نادیارو سینی بدست درحالی که
چشماش از تعجب مثل چراغ بنز گرد شده بود دیدم.
آی آی نادیا خانوم گوش وایستادن اصلا خوب نیستا خیلی زشته...
همونطوری خشکش زده بود،لباش رو با نوک زبونش خیس کرد و گفت:
بابا ایول ،دمت گرم سوران مخ زن قهاری هستی،حاضرم قسم بخورم دختره به
فنا رفت.
ابرو بالا انداختم و گفتم پس چی فکر کردی مگه اینکه داداش حسام نباشم.
نادیا کلا نمیتونست باور کنه حرفایی که شنیده از ته دلم بوده.
دور بر نگاه کردم حسام نبود.
حسام کجاست نادیا؟
-رفت سوپری الان میاد...

@cafe_rman ??
???????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.96

خب میگفتی من میرفتم !
شما خیلی مشغول بودی مزاحمت نشدم .
بعداز خوردن یه شام حسابی و یکم دورهمی برگشتم خونم هرچند کلی اصرار
کردن بمونم و فردا باحسام باهم بریم ولی دلم میخواست برم خونه یکم به سرو
وضعم برسم.
آرام:
چند روزی بود که بابا به همراه کوروش سفر کاری رفته بودن.
نگاهی به اتاق بهم ریختم انداختم همه جا پر از دفتر وکتاب بودخودمم ازین
اوضاع حالم بهم میخورد.
بلند شدم به قیافه ی خودم تو آیینه نگاه انداختم از دیدن خودم تر سیدم شبیهه
زامبیا شدم.موهام که شده بود سیم اسکاج دست و صورتمم پف کرده بود.
این چند روز باقی مونده کنکور بیشتر می خونم جلوی اینه به خودم شکلک
در می اوردم و میخندیدم صدای مامان میومد که از پایبن صدام میکرد،زودی
اومدم بیرون.
از پاگرد پله ها سرمو به سمت پایبن خم کردم و جوابشو دادم...
جانم مامان.؟

@cafe_rman ??
????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.97

آرام جان من با خانوم سمیعی و چندتا ازدوستا میریم عیادت یکی از بچه ها
تازه عمل شده ازون جام وقت آرایشگاه دارم یکم کارم طول میکشه ،با من
کاری نداری؟
غذاتم رو گاز خودت بخور دیگه.از بالا براش ب*و*س فرستادم
نه مامان گلمم برو بسلامت،نگران منم نباش.
مامان که

1402/01/18 14:13

رفت یکم اتاقم رو تمیز کردم و یه دوش کوچولو گرفتم،یه ان بفکرم
رسید حالا که کسی نیست منم با سوران برم بیرون خیلی دلم تنگش بودامروزم
که پنجشنبه بود سوران زودتر برمی گشت خونه.
بدون معطلی باهاش تماس گرفتم ،چند تا بوق خورد جواب نداد.دوباره تماس
گرفتم ،سه باره، بازم جواب نداد.
نگران شدم چرا جواب نمیده؟حتما سرش شلوغه بببنه خودش زنگ میزنه!!!
دلشوره امونم بریده بود نیم ساعت گذشته
ولی زنگ نزد دوباره زنگ زدم باز هم جواب نداد.
کلافه نشستم رو تخت تلفن زنگ خورد خودش بود.شاکی دکمه اتصالو زدم و
جواب دادم:
الوو...
با لحنی که هیچوقت ازش نشنیده بودم جوابمو داد،صداش گرفته بود.
دلخوری چند لحظه پیشم جاشو به نگرانی داد.

@cafe_rman ???
????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.98

سوران چی شده ؟مریضی؟چرا جواب تلفنمو نمیدادی؟
معذرت آرامم ،از صبح که از خواب بیدار شدم سرم بدجور درد می کرد سر
کارم دووم نیاوردم زود برگشتم خونه الانم خواب بودم زنگ زدی سایلنت کرده
بودم متوجه نشدم.ببخشید نفسم.
از فکر این که سوران تو اون خونه با حال ناخوش تک و تنها به سر برده بغض
به گلوم چنگ انداخت و اشک تو چشمم حلقه زد.
چرا سوران، آخه مگه چی شدی؟حالت خوب بود که؟
چیزی نیست عزیزم خیلی بهتر شدم ،الانم که صداتو شنیدم کامل خوب
میشم.
لبخند تلخی نشست روی لبم ایکاش میتونستم تو این و ضعیت پر ستاری شو
کنم.
بعد از این که باهاش حرف زدم حس میکردم دلم می خواد بترکه ،هرو قت با
سوران حرف میزدم یا میدیدمش انقدر شوخی می کرد و سر به سرم میزاشت..

@cafe_rman ??
????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.99

که حتی گذر زمان ازیادم میرفت.اما الان انقدر بیحوصله بود که حال حرف
زدن نداشت.
نفهمیدم چطوری شد که اولین لباسی که دم دستم اومد پوشیدم .
باید بهش سر بزنم اینجوری دلم آروم نمیشه.
زودی آماده شدم و رفتم پایین ،مامان وا سه ناهارم فسنجون در ست کرده بود
همرو برداشممتم ،هرچی میوه تو یخچال بود خالی کردم و همرو گذاشممتم تو
ساک دستی و زنگ زدم آژانس.
تو فاصله ای که منتظر آژانس بودم ،با خودم هزار تا فکر کردم .نکنه مامان
بفهمه؟،بیاد ببینه نیستم؟
هنوز که تازه یک ساعته رفته قرار بود تا شب برنگرده!پس نمیفهمه منم تا اون
موقع بر میگردم خونه.
تو همین افکار بودم که آژانس اومد،من آدرس دقیق از خونه سوران نداشتم
فقط اسم محل و کوچه رو میدونستم اما نه پلاک و نه طبقش، هیچکدوم
نمیدونستم. ولی اشکال نداره نهایت زنگ میزنم بهش میپرسم...

@cafe_rman ??
?????????????

#گریه.میکنم.برات
#پارت.100

رسیدم

1402/01/18 14:13

سر کوچه و پیاده شدم،پول آژانسو که حساب کردم حیرون به کوچه پهن
روبروم نگاه کردم .
خب حالا سوران تو کدوم یکی ازین خونه هاست؟
منطقه خوبی بود خلوت و دنج با خونه های شیک. البته به منطقه خودمون
نمی رسید، کلا از خونه سوران تا خونه ما با ماشین بیست دقیقه راه بود .
ساک دستی سنگین رو بازور با خودم میکشوندم چند قدم راه میرفتم چند
دقیقه استراحت میکردم .انگار از وزن خودم سنگین تر بود.
کم کم داشتم ناامید میشدم ،باید بهش زنگ بزنم اینجوری وقتم هدر میره.
چشمم به یه پسمر بچه هفت هشت ساله خورد که جلوی در خونشون با یه
قفس که توش دوتا مرغ عشق بود نشسته بود و باهاشون بازی میکرد.
یهو یاد حرف سوران افتادم که میگفت واحد بغلی انقدر عشق پرنده داره که
خونشو کرده موزه پرندگان و صبحا با صدای اوناست که از خواب بیدار میشه.
جلو رفتم :
سلام اقا پسر خوشگل!!!

1402/01/18 14:13

خب خب

1402/01/18 14:13

تا پارت 100گذاشتم براتون???

1402/01/18 14:13

برید حالشو ببرید

1402/01/18 14:13

پاسخ به

کسی نیس

سلام عزیزم ممنون بابت رمان قشنگت این رمان که جدید میزاری پایان هم داره

1402/01/18 14:45

پاسخ به

سلام عزیزم ممنون بابت رمان قشنگت این رمان که جدید میزاری پایان هم داره

خواهش گلم اره پایان داره

1402/01/18 15:39

پاسخ به

خواهش گلم اره پایان داره

???

1402/01/18 17:52

پاسخ به

?✨?✨?✨?✨? #گریه.میکنم.برات #شروع.رمان دستامو بردم بالا توهم قفلشون کردم کشو قوسی بدنم دادم ومحک...

....

1402/01/18 18:07

پاسخ به

رمان جدید شروع کنیم

آخ جون رمان??

1402/01/18 18:07

WA

1402/01/18 18:44

پاسخ به

دادم که نیشخندی زد و گفت: _ اما این دفعه میخوام در کمال آرامش واقعا خفه ات کنم هرلحظه فشارش دستاش بی...

???

1402/01/18 18:59

پاسخ به

چون کپی کردم همرو قاطی شده ببهشید

خدا ببخشه?اشکال نداره

1402/01/18 22:28

پاسخ به

اینم پایان رمانننن???

عالیییی بود دوستم
ممنون ?

1402/01/19 00:13

پاسخ به

عالیییی بود دوستم ممنون ?

فدایه تووو خوشحالم کع دوس داشتین

1402/01/19 00:14

راستی کیا رمان حدید دارن میخونن?اصلا میخونین بزارم?

1402/01/19 00:14