The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

💓ارباب عمارت💓

24 عضو

پاسخ به

لینکشو بده من خودم برم کپی کنم بزارم

????

1401/09/28 20:05

پاسخ به

????

طولش میده دق کردیم??

1401/09/28 20:05

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_3

این اتاق هیچ راه فراری نداشت

اگر‌من رو میگرفت کارم تموم بود

سمت کمد لباسام رفتم

کوله ای برداشتم و همه لباسا رو توش چپوندم.

نمیفهمیدم دارم‌چیکار میکنم

فقط تو فکرم بود باید بزنم بیرون

شاید میشد شب برگردم و برم توی انباری

ولی توی این اتاق دیگه امن نبود

واسه همینم وسایلم رو باید انتقال میدادم

چیزهایی که نیاز داشتم توی یه کوله چپوندم

وسایل زیادی هم نداشتم که بخوام بردارم

چند دست لباس که بیشتر نبود

سمت در رفتم

هم می‌ترسیدم بازش کنم

هم میترسیدم از اینکه بخوام اینجا بمونم

اروم‌قفل در پیچوندم

حرکتی کرد و گوشم به در چسبوندم تا ببینم صدایی میاد یا نه....

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」

1401/09/28 20:06

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_4

توی سکوت و با دقت گوش کردم

انگار رفته بود و اینجا نبود

نفس عمیقی کشیدم از ترس قلبم داشت می ایستاد

با دست خیس از عرقم دستگیره رو پایین کشیدم

توی بی صدا و آروم ترین حالت ممکن در باز کردم

پام بیرون گذاشتم

که با قرار گیری پام روی یکی از سرامیک های لق صدای آرومی ایجاد شد

با دیدن بابا که کمی اون ور پای بساطش نشسته بود

با صدایی که بلند شد سرشو بالا اورد

با اون چشمای به خون نشسته اش نگاهم کرد

از ترس کپ کرده بودم و شوکه شده وایساده بودم

نمیدونستم چیکار کنم

با بلند شدن از روی زمین صدای ناله ام بلند شد

از ترس به گریه افتادم و با لحن ملتمسی گفتم

_ بابا.....بابا گوش کن

من دخترتم ؛ میشنوی بابا

پاهام همراهی نمیکرد و انگار قفل شده بود

قدم دیگه ای سمتم برداشت

پلکامو روی هم فشار دادم

باید فرار میکردم و اگر نه اتفاقی که نباید میفتاد

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」

1401/09/28 20:06

پاسخ به

طولش میده دق کردیم??

اهااا حالا بد بگین من بدم????????

1401/09/28 20:06

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_5

به پاهای بی جونم حرکت دادم

سریع سمت در خروجی پا تند کردم

که صدای گام های بلندش رو پشت سرم شنیدم

از ترس جیغی کشیدم

داشتم فرار میکردم اما توانایی کنترل ترسم رو نداشتم

ناگهان موهام از پشت کشیده شد

از درد جیغی کشیدم و دستمو روی موهام گذاشتم

موهام سمت عقب کشید و پرتم کرد روی زمین

از درد لگنم و موهای سرم توی خودم جمع شدم

اینقدر بد موهام رو کشیده بود

که هنوز چند دسته از تارهای موهام لای انگشتای دستش خودنمایی میکرد

سرمو بین دستام گرفتم

با عجز و التماس برای اینکه به خودش بیاد نالیدم

_ چیکار میکنی بابا ؟؟

اما انگار حالش اصلا دست خودش نبود

اینقدر اون زهرماری رو خورده بود که از خود بیخود شده بود

سمتم اومد و غرید

_ چرا وقتی میگم در رو باز کن باز نمیکنی؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」

1401/09/28 20:07

پاسخ به

اهااا حالا بد بگین من بدم????????

?

1401/09/28 20:08

پاسخ به

طولش میده دق کردیم??

شب موقع خواب همشو میزارم صب بیاین بخونین

1401/09/28 20:08

پاسخ به

لینکشو بده من خودم برم کپی کنم بزارم

برو بابا?

1401/09/28 20:08

بزور یاد گرفتم بزارم

1401/09/28 20:08

پاسخ به

میدونی یه دونه یدونه نزار مثلا 5تارو باهم کپی کنن

نمیشه یدونه میاد

1401/09/28 20:09

پاسخ به

نمیشه یدونه میاد

نه مثلا پارت رو فشار میدی نزن رو کپی چندتارو علامت گذاری کن بعد بزن کپی بیا اینجا بزار

1401/09/28 20:09

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_6

؟

از ترس توی خودم‌جمع شدم

_ اخه بابا.....شما....

دستش را دور گردنم گذاشت و سمت عقب هلم داد

روی سرامیک سرد بدنم رو خوابوند

از سرماش لرزی به تنم نشست

با چشمای خیس از اشکم خیره شدم توی چشمای سرخش

_ بابا....

سیلی محکمی با دست ازادش توی صورتم خوابوند

برخلاف خماریش دستش به قدری سنگین بود

که پوست صورتم از درد به گزگز افتاد

دستش رو سمت پیرهنم برد

با تموم وجودم جیغ زدم و ملتمس گفتم

_ نکن بابا....

هیچ سلاحی برای دفاع از خودم نداشتم

دستم رو روی دستش گذاشتم

دستم رو با ضرب پس زد و گفت

_ دستت جلو بیاد میشکونمش

میدونستم این کارو انجام میده

وقتی توی حال خودش بود رحمی بهم نداشت

چه برسه به الان که دیگه خودش نبود

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_7

به ضرب پیرهنم توی تنم پاره کرد

با دیدن گلدونی که بالای سرم قرار داشت
دست دراز کردم و تا جای امکان خودمو کشیدم

نمیتونستم‌ نگاه پدرم روی مم*نوعه های بدنم رو تحمل کنم

باورم نمیشد همچین حیوونی پدرم باشه

گلدون رو توی دستم فشردم

چشمامو بستم و محکم توی سرش کوبیدم

هیکل گنده اش روی بدنم افتاد

تیزی شیشه رو توی دستم فشردم

نمیدونستم چیکار کنم و حتی نمیتونستم چشم باز کنم

جرئت نگاه کردن نداشتم

پلکای داغ از اشکم رو اروم از هم فاصله دادم

به بابا که بی جون روی بدنم‌افتاده بود نگاه کردم

دستام رو حائل بدنش کردم

با فشار از روی بدنم کنار انداختمش

نفس کشیدن برام زیر اون جسم سخت بود

نگاهی به لباس خونیم انداختم

دستم رو روی نبض گردنش گذاشتم

هنوز میزد و یعنی نمرده بود

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
بفرمایید 7پارت خدمت شما?☝?
رمانش عالیه حتما بخونین عشقاااا??

بازم پارت جدید داریم❤??
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_8

نفس راحتی کشیدم

سمت تلفن رفتم سریع شماره اورژانس رو گرفتم

_ بله بفرمایید

با پیچیدن صدای خانومی توی تلفن بغضم سر باز کرد

با هق هق گفتم

_ اینجا....افتاده

روی .....زمین.....سرش.....خون .....اومده

دختره که اصلا متوجه نشده بود من چی‌ گفتم
با صدای ارومی گفت

_ نفس عمیق بکش عزیز

بعد شمرده شمرده بگو من بفهمم چی شده....

همونطور که گفته بود نفس عمیقی گرفتم

_ بابام افتاده روی زمین

سرش خونیه میشه سریع بیاید....

دختره که تازه دوهزاریش افتاده بود

سریع گفت

_ ادرس بدید...

ادرس هول هولی بهش دادم

_ اگر خیلی خون از سرش میره....

تلفن قطع کردم و باقی حرفش رو گوش ندادم

|?| ✨??「

1401/09/28 20:11

????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_9

برام مهم نبود چی بگه

فقط میخواستم نجات پیدا کنه

من که اینجا نمیموندم تا اونا سر برسن

من باید میرفتم اگر بابا بیدار میشد قطعا حسابمو میرسید

اگرم اون کاریم نداشت

اورژانس قطعا میفهمید یه چیزی کوبیده شده توی سرش

اون موقع من رو مینداختن زندان

کوله ام رو از روی زمین برداشتم

نگاهی به لباس خونیم انداختم

حتی وقت عوض کردنش رو هم نداشتم

اروم از کنار بابا رد شدم

سمت در رفتم و برگشتم و نگاهی از پس اشک بهش انداختم

تقصیر خودش بود بلایی که سرش اومد

من که کاریش نداشتم

داشتم میرفتم توی انباری تا حالش خوب بشه

منم ترسیده بودم تقصیر من چی بود؟؟

حالا دیگه توی انباری هم نیمتونستم برم

باید کلا از این خونه میرفتم تا پیدام نکنه

امیدوارم تا وقتی اورژانس میومد زنده بمونه

دلم نمیخواست خون کسی بیفته گردنم

هرچند اون به من یه بارم خوبی نکرده بود

برام پدری نکرده بود هیچ وقت

اما من بازم بهش احساس دِین میکردم

اونو پدر خودم میدونستم

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_10

دلم نمیخواست بلایی سرش بیاد

با شنیدن صدای امبولانس وحشت زده برگشتم و به در نگاه کردم

چراغاش توی حیاط تاریکمون رو روشن کرده بود

نگاهم سمت نردبون برگشت

سریع کتونی های پاره ام رو پام کردم

سمت نردبون رفتم

با تموم سرعتی که میشد ازش بالا رفتم

با باز شدن در خونه روی زمین دراز کشیدم

نفسام به سختی بالا میومد

اروم روی زمین خزیدم و سمت پشت بوم همسایه رفتم

سمت لبه پشت بوم رفتم

توی حیاط نگاه کردم

وقتی دیدم کسی نیست سریع بلند شدم و پریدم روی پشت بوم بغل

لابد رفته بودن داخل خونه

با دیدن نردبون نفس راحتی کشیدم

از پشت بوم پایین اومدم

چراغ های خونه اشون روشن بود

اگر همسایه من رو با این سر و وضع خونی و لباس پاره میدید

قطعا جیغ میکشید

سمت در رفتم و بی صدا بازش کردم

داخل کوچه رفتم و در رو اروم بستم

نگاهی به ماشین امبولانس خالی انداختم

با دو،سمت خروجی کوچه رفتم

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_11

یه گوشه ای ایستادم

زیپ کولم رو باز کردم

کاپشن زوار در رفته ای از توش بیرون کشیدم

لباسم پاره بود بدنم پیدا بود

باید اینو روش میپوشیدم

با اینکه گرمم نمیکرد اما چاره ای نبود

کاچی بهتر از هیچی بود

کاپشن تنم‌کردم و کوله ام روی دوشم انداختم

دستمو توی جیباش کردم و اروم سمت پارک حرکت کردم

چند بار نفس عمیق کشیدم

تا حالم کمی

1401/09/28 20:11

جا بیاد و بتونم راه بیام

این مرحله رو پشت سر گذاشته بودم

هر کسی از کنارم رد میشد یه جوری نگاهم میکرد

نکنه خونی چیزی مشخص بود

یا بدنم بیرون بود

کوله ام رو روی نیمکت پارک گذاشتم

نگاهی به سر تا پام انداختم

دستام که خونی بود توی جیبام بود

لباسم که با کاپشن پوشونده بودم

شاید به خاطر ظاهر مسخره ام بود

تو این دوره و زمونه دیگه کسی اینجوری لباس نمیپوشید

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」

1401/09/28 20:11

پاسخ به

نه مثلا پارت رو فشار میدی نزن رو کپی چندتارو علامت گذاری کن بعد بزن کپی بیا اینجا بزار

یافتم

1401/09/28 20:11

پاسخ به

یافتم

آفرین مشکلی بود درخدمتم?????????

1401/09/28 20:11

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_12

لباسام جوری بود که انگار از توی سطل اشغال در اورده بودمشون

همین هم بود واقعیتش.....

از لباس های مردم‌که احتیاجی بهش نداشته بودن برداشته بودم

کوله ام رو دوباره روی کولم انداختم

حرکت کردم سمت‌ نا کجا اباد

حتی مسیر و هدفم مشخص نبود

هر چقدر هم بدبخت بود و بی پول

لااقل تا الان یه سقفی بالا سرم بود

که الان دیگه همونم نداشتم

نمیدونم چقدر راه رفتم

اینقدر ذهنم درگیر بود که همینطور چهار راه رو پشت سر هم گذروندم

کنار چراغ راهنمایی ایستادم

نگاهی به ماشین های مدل بالایی که حتی اسمش رو هم بلد نبودم انداختم

خوش به حال کسایی که توی این ماشینا زندگی میکردن

چه کیفی میداد نشستن توی این ماشین ها
بیخیال غم دنیا بودن

نگرانی نداشتن برای نون شب

برای لباس تنت و سقف بالا سرت

ای کاش حداقل یه روز توی این زندگیم شانس امتحان کردنش رو داشتم

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_13

_ اومدی اینجا پول بگیری؟؟

با شنیدن صدای زنانه ای برگشتم

با دیدن زنی که به پشتش با یه روسری بچه رو بسته بود

سر و صورتش سیاه بود نگاه کردم

_ با توام هویی....میگم‌ اومدی گدایی اینجا...

متعجب و گیج گفتم

_ چی ؟؟

_ خودتو میزنی به کری و *ری ؟؟

اومدی گدایی اره....

قدمی جلوتر گذاشت و حالا دندون های زردش به وضوح دیده میشد

دهنش بوی گندی میداد که به هیچ چیز نمیشد تشبیه اش کرد

_ اینجا مال منه.....اومدی کار منو کساد کنی ؟؟

برو یه جای دیگه بساطت رو پهن کن

ببینم پول گرفتی از کسی دستت رو میشکونم
شنیدی دختر جون....

برو به اقا بالا سرت بگو چاییدی

بار اخرش باشه ادماش میفرسته توی جای من

متعجب و بی هیچ حرفی فقط نگاهش میکردم

چی میگفت این اصلا ؟؟

_ من از طرف کسی نیستم

اینجام نیستم برای گدایی

با قرمز شدن چراغ نگاه تیزی توی چشمم انداخت

_ حواسم بهت هست

انگار به یه زبون دیگه حرف زدم که نفهمید چی گفتم

پوف کلافه ای کشیدم

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_14

سمت خط عابر رفتم تا رد بشم

با جلو اومدن ماشینی سریع پام رو عقب کشیدم

اگر یکم تاخیر داشتم

الان پام رفته بود زیر لاستیک ماشینش

با چشمای گرد شده سمتش برگشتم

مگه نمیدید چراغ قرمزه

پس چرا حرکت کرده بود؟؟

انگار امروز قرار بود تبدیل به بدترین روز زندگیم بشه

هیچ چیز طبق اونی که باید پیش نمیرفت

_ کجا میری خوشگله برسونیمت

اول فکر کردم داره با *** دیگه ای صحبت میکنه

برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم

اما کسی غیر من نبود

1401/09/28 20:13

متعجب انگشت اشاره ام روی سینه ام گذاشتم

_ من.....

هر دوشون زدن زیر خنده

انگار قصدشون دست انداختن من بود

_ گدایی میکنی؟؟

عصبی اخمامو توی هم‌ کشیدم

_ نخیر گدایی نمیکنم

خواستم برم که دستش روی مچ دستم نشست

وحشت زده دستمو عقب کشیدم

که دستاشو به نشونه تسلیم بالا برد

_ خیلی خب بابا نخوردمت که

میخوام یه پول کلفت بهت پیشنهاد بدم

بهتر از اینه توی این سرما اینجا بمونی هااا....

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_15

پول کلفت ؟؟ چرا باید همچین پولی به منی که تازه دیده بودتم پیشنهاد میداد

یه جای کار میلنگید

بشکنی جلوی چشمم زد

_ الان چراغ سبز میشه

سریع تصمیمیت رو بگیر....

نمیدونستم باید چی در جوابش بگم

به هرحال من امشب جای خوابی نداشتم

آواره خیابون بودم

باید شب تا صبح توی پارکی جایی سر میکردم

شاید بهتر بود پیشنهادش رو قبول کنم

من که حتی مقصدی واسه رفتن نداشتم

_ قبوله....

پسره لبخند معنا داری زد

دستش رو پشت برد و در عقب رو باز کرد و گفت

_ بشین....

_ بشینم داخل ماشینت؟؟

اخه با این لباس های کثیف میخواست اجازه بده توی همچین ماشین گرونی بشینم

کمی دست دست کردم

که کلافه از تاخیرم گفت

_ صدای بوق رو نمیشنوی ؟؟

معطل ما هستن همه بشین بریم

به اجبار داخل ماشین نشستم و در رو بستم

ماشین با سرعت حرکت کرد

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_16

به در چسبیدم و دستگیره رو سفت گرفتم

تا پرت نشم وسط ماشین

نمیدونم چقدر راه رفتیم

من تموم این مدت جرئت کوچکترین حرف زدنی رو نداشتم

ساکت نشسته بودم تا برسیم

ببینم اصلا جایی که داریم میریم کجاست...

با توقف ماشین جلوی خونه بزرگی سر چرخوندم

با دیدن بزرگی اون عمارت دهنم از تعجب باز موند

_ پیاده بشید تا من ماشین رو پارک کنم

به تبعیت از مردی که جلو نشسته بود

منم همزمان باهاش پیاده شدم

گوشه ای ایستادم که گفت

_ بریم داخل....

باورم نمیشد قراره پامو توی همچین عمارتی بزارم

حتی توی خوابم نمیدیدم همچین زمانی رو

کی فکرشو میکرد که روزی به اینجا برسم

که قدمام همچین زمینی رو لمس کنه

سرمو تند تند به نشونه تایید تکون دادم

همراه باهاش قدم برداشتم سمت داخل

هر یه قدمی که برداشتم

با دقت زیر پامو نگاه میکردم

تا تک تک خاطرات به ذهنم بمونه

بدونم یه روز همچین جایی بودم

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」

1401/09/28 20:13

پاسخ به

آفرین مشکلی بود درخدمتم?????????

بزار زیاد بشن باز بزارم فقط شیش نفر????

1401/09/28 20:14

پاسخ به

بزار زیاد بشن باز بزارم فقط شیش نفر????

نه باید بقیشو بزاری

1401/09/28 20:14

عین خودتون به من میگفتید?????

1401/09/28 20:14

پاسخ به

عین خودتون به من میگفتید?????

??????

1401/09/28 20:16

پاسخ به

نه باید بقیشو بزاری

اخه شیش نفر

1401/09/28 20:16

پاسخ به

شب موقع خواب همشو میزارم صب بیاین بخونین

خب منم اونموقع میخابم????

1401/09/28 20:24