The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

💓ارباب عمارت💓

24 عضو

پاسخ به

برو بابا?

بده بابا??

1401/09/28 20:25

?

1401/09/28 20:27

پاسخ به

خب منم اونموقع میخابم????

???

1401/09/28 20:30

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_17

_ یکم سریع تر راه بیا

با صداش به خودم اومدم

برای اینکه از همچین جایی بیرون نندازتم

قدمامو کمی سریع تر ورداشتم

باهاش هم قدم شدم و اروم گفتم

_ چشم

با رسیدن به در عمارت کفشاشو دراورد و داخل شد

_ برای ورود باید چک بشی

اگر همه چیز اوکی باشه

اونوقت راحت قبولت میکنه و میتونی حقوق خوبی دربیاری

کار سختی هم ازت نمیخواد

من که اصلا یه کلمه از حرفشم نفهمیدم

فقط در جواب تایید حرفاش سرمو تکون دادم

همراهش داخل شدم

با دیدن عمارت بزرگ با مجسمه ها و تابلوهای بزرگ گیج به اطرافم نگاه کردم

این خونه رو فقط توی قاب تلویزیون دیده بودم

_ ندا......ندا....

با صدا زدن اسم کسی توجه منم جلب شد

دختر مو بلوند و خوشگلی با دامن کوتاه و تاپ صورتی که تن داشت

اهسته قدماشو از پله ها به سمت پایین برداشت

_ سر اوردی مگه؟؟

چیه خب ؟؟ دارم میام دیگه....

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_18

با دیدن اون دختر اعتماد به نفسم ریخت

قدمی عقب برداشتم

پشت مرد پنهان شدم

انگار میخواستم زشتی های خودمم بپوشونم

اون کجا و من با این لباسهای پاره کجا

_ کجاست ؟؟

_ کی رو میگی؟؟

انگار تازه دختر متوجه حضور من شد

سرشو کمی خم کرد

اخمی بین ابروش نشست و گفت

_ چشمم روشن این دیگه‌ کیه؟؟

_ نگران نباش من همین تو یدونه برای هفت پشتم بسی دیگه از این غلطا نمیکنم

دختری که فهمیده بودم اسمش ندا است

پوزخندی زد و گفت

_ با این به من خیانت کنی؟؟

از لحنش مشخص بود داره تحقیرم میکنه

غیر از اینم انتظار نمیرفت

چرا باید من رو ادم حساب میکرد اصلا؟؟

_ آرمان کجاست؟؟

ندا با این حرفش پشت چشمی نازک کرد

با ابرو به طبقه بالا اشاره کرد و گفت

_ بالاست دیگه ؛ چطور مگه....

_ اینو اماده کن براش....

برگشت به من نیم نگاهی انداخت

که مشخص بود منظورش از این منم

ندا با تعجب گفت

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_19

_ آماده ؟؟ اماده واسه چی؟؟

پسر متعجب نگاهش کرد و گفت

_ انگار تو در جریان هیچی نیستیاااا

الان ارمان میاد دردسر میشه

کار راه بنداز دیگه‌...

ندا خواست باز چیزی بگه

که با صدای بمی ساکت شدن هردوشون

_ چه خبره اینجا؟؟

گفتم یکم اسایش میخوام

نه تنها پلاس شدید اینجا عمارتم گذاشتید روی سرتون؟؟

صدای کفشش که هر لحظه از پله ها پایین میومد

به ما نزدیک تر میشد ترس به جونم انداخته بود

نمیدونم چرا اینقدر ترسیده بودم

از این مردی که هنوز ندیده بودمش

پشت پسر پناه گرفتم و لباسش رو توی

1401/09/28 20:30

مشتم‌ چلوندم

انگار فهمید ترسیدم که چیزی بهم نگفت

با اومدن اون مرد که اسمش ارمان بود کمی روی پنجه پا بلند شدم تا ببینمش

با کت و شلوار مشکی و کرواتی که زده بود

چنان با صلابت قدم برمیداشت که انگار میخواد زمین رو زیر پاش بشکافه

کفش های براق مشکی اش و لباس اتو کشیده و تیپ آراسته اش جوری بود که من رو یاد مافیا های توی فیلم ها می انداخت

آب دهنم از گلوی خشک شده ام پایین فرستادم

اروم‌ سمتمون قدم برداشت

_ چه خبره اینجا ؟؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_20

پسری که جلوم ایستاده بود اروم جواب داد

_ چیزی رو که خواسته بودی اوردم

صداش کمی میلرزید و این یعنی من تنها کسی نبودم که از این مرد میترسیدم

_ چیزی که خواسته بودم

پسر دستم گرفت و جلو کشید

_ همونطوری که خواسته بودی یکی رو پیدا کردم

نگاه آرمان از سر تا پام کشیده شد

_ این رو پیدا کردی واسم ؟؟

این رو......از کجا ؟؟ لابد از خیابون پیداش کردی عرشیا

سرمو شرمگین پایین انداختم

چرا همشون تحقیرم میکردن مگه خودم همچین زندگی رو انتخاب کرده بودم؟؟

عرشیا سری به نشونه تایید تکون داد و گفت

_ با اون ویژگی هایی که تو گفتی هیچ جا جز خیابون نمیشه پیداشون کرد

ارمان دستشو بالا اورد

که عرشیا وحشت زده چشماشو بست

برخلاف انتظارش دست کنار گردنش نشوند

گردنش جلو کشید و توی صورتش غرید

_ من تا وقتی ابله هایی مثل شما دور و ورم باشن احتیاج به دشمن ندارم

عرشیا حرفی نزد و سرشو پایین انداخت

ارمان با ضرب هلش داد عقب

نگاهش سمت من برگشت که سریع نگاهم پایین انداختم

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_21

_ ندا فعلا ببرش یه جا که خونه رو به گند نکشه

خودم باید بیام یه چیزایی رو چک کنم

بعدش شاید قبول شد

ندا چشمی گفت و ارمان مستقیم سمتم اومد

که سریع و وحشت زده کنار کشیدم

سر جاش ایستاد و برگشت نگاهم کرد

پوزخند دندون نمایی زد و از کنارم رد شد

دستمو روی قلبم گذاشتم و خواستم نفس عمیقی بکشم

که با کشیده شدن دستم به اجبار پاهای بی جونمو حرکت دادم و راه افتادم

ندا همونطور که دست منو با چندشی گرفته بود

سمت عرشیا برگشت و سرشو به نشونه تاسف تکون داد

_ یعنی واقعا خاک تو سرت ***

یه کار رو درست نمیتونی انجام بدی

سمت انتهای راهرو حرکت‌ کرد

در اتاقی رو باز کرد و دستشو پشت کمرم گذاشت

هلم داد داخل اتاق تاریک و خالی

_ اینجا بمون تا خودش برگرده

دستشو روی هوا با چندشی تکون داد

_ اول از همه یه حموم نیاز داری بوی فاضلاب میدی

اجازه نداد حرفی

1401/09/28 20:30

بزنم و در رو روم بست

با شنیدن صدای کلید که توی قفل چرخید
فهمیدم از پشت قفلشم کرده

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_22

چشم ، چشم رو نمی دید توی این تاریکی

دستمو بالا بردم و روی هوا تکون دادم

تا بتونم موقعیت خودم رو پیدا کنم

با پیدا کردن دیوار اروم کنارش روی زمین نشستم

زمین به قدری سرد بود که پاهام بی حس شده بود

ای کاش لااقل کفشم رو در نمیاوردم

نگاهی به کف پاهای سیاهم انداختم

تو اون خونه به زور میشد رفت حموم

بابا هر دقیقه مست بود ممکن بود بلایی سرم بیاره

برای همینم از ترسم حتی لباس در نمیاوردم

دلم‌ نمیخواست شب ها بی خواب بشم

هر شب در قفل میکردم

زندگی فلاکت باری بود اما بعد این همه امشب فکر کردم چیز خوبی در انتظارمه

برای همینم بود که درجا و بی فکر سوار شدم

اما فکر نمیکردم اینطور تحقیرم کنن

اگر قرار بود اینطور بشه چرا اصلا دیگه اومده بودم اینجا

توی همون کوچه و خیابون بودم که جام امن تر بود

هنوز نمیدونستم چی انتظارمو میکشه

اما اون مرد بد اخلاق و وحشتناک منو میترسوند

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_23

با فکری که به سرم زد از جام بلند شدم

با اینکه موقع اومدن دیدم هیچی زیر پام نیست

مطمئن بودم اتاق خالیه

اما بازم باید دقت میکردم

اروم و با احتیاط قدم برداشتم سمت در
وقتی با دست دستگیره در رو لمس کردم

محکم مشتام روی بدنه در فرود اومدم

با تموم توانم داد کشیدم

_ میشه در رو باز کنید؟؟

من میخوام برم از اینجا اصلا نخواستم کار کنم

ترو خدا در رو باز کنید

داد میکشیدم و کوتاه بیا هم نبودم

میخواستم از اینجا برم بیرون تا قبل اینکه اون ادم برگرده

میترسیدم اینجا بمونم

بعدا برای بیرون رفتنش دیر شده باشه

ناگهان با صدای شنیدن کلید توی قفل ساکت شدم

سریع قدمی عقب برداشتم

که وقتی در باز شد نخوره به بدن من

دختره با عصبانیت و اون کفش های پاشنه بلندش که روی سرامیک تق تق صدا میداد داخل شد

دستشو سمت کلید برد

چراغ رو روشن کرد و با تمسخر گفت

_ بلد نیستی حتی یه چراغ روشن کنی

معلوم‌ نیست از کدوم دهات کوره ای اومدی

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_24

داشتم خسته میشدم از این تحقیر هاشون دیگه

به چه حقی مسخره ام میکردن

اونا که با من نسبتی نداشتن که همچین حقی بدن به خودشون

بی توجه به حرفی که زد گفتم

_ من میخوام برم بیرون

پوزخندی زد و گفت

_ اون موقع که سوار ماشین شدی اومدی اینجا

باید فکرش رو میکردی دختره

1401/09/28 20:30

دهاتی
نه الان که اینجایی.....

مگه دست من بود ؟؟

اون عرشیا بهم گفت کار داره برام و بهم پول میده

منم سوار شدم که کار کنم اینجا

دختره داخل اومد و دست به سینه نگاهی به سر تا پام کرد

_ خودتو زدی به *** بودن یا واقعا احمقی

اخه ما چه کاری واسه توی چرک داریم

فکر کردی قراره اینجا بهت چه کاری بدن؟؟

هیچ چیز به ذهنم‌ نمیرسید

یعنی چی بهم نیاز نداشتن پس چرا من اوردن اینجا؟؟

_ من.....خب چرا پس من اینجام الان
اگر بهم نیازی ندارید....

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_25

با بلند شدن صدای زنگ در

وحشت زده برگشت

بدون توجه به سوالم سریع بیرون رفت

سمت در رفتم تا بازش کنم

که قفلش کرد و رفت و من دیر رسیدم

لعنت بهش ؛ چرا هی در روم قفل میکردن

انگار زندانی اورده بودن اینجا

_ اهای در رو باز کن ؛ من میخوام برم خانوم

وقتی دیدم هیچ صدایی نمیاد

برای اینکه دوباره توجه اش رو متوجه خودم کنم

مشت هام رو به در کوبیدم و جیغ کشیدم

_ با توام خانوم......من میخوام برم بیا در باز کن

نا امیدانه قدم به عقب برداشتم

که یهو کلید توی قفل چرخید

لابد برگشته بود ادامه حرفاش رو بزنه

من این بار فرصت از دست نمیدادم

سریع باید میرفتم بیرون تا نبنده دوباره در رو

برگشتم سمتش تا چیزی بگم

که با ورود اون پسره ساکت شدم

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_26

نتونستم هیچ‌ حرفی بزنم

_ میخواستی بری نه ؟؟

فکر کردی کاروان سراست اینجا که هرموقع میخوای بیای هرموقع میخوای بری؟؟

ترسیده اب دهنم از گلوی خشک شده ام پایین دادم

با تته پته و صدای ضعیفی گفتم

_ من .......نمیخوام اینجا باشم

نگاهی به سر تا پام کرد و اخمی کرد

_ این تقصیر تو نیست تقصیر اون دوتا احمقه

اما با این حال وقتی اومدی راه برگشتی نیست تمام

خواستم چیزی بگم که با دادی که کشید حرفمو خوردم

_ ندا.....بیا اینجا ببینم

دختره با اون کفشاش بدو بدو سمتش اومد

حتی وقتی نمیدیدمش هم میتونستم تشخیص بدم توی چه حالتی هست

اون صدای کفشاش بدجور روی مخ بود

_ اون بی صاحاب رو در بیار

هی تق تق از این ور به اون ور

*یدی توی اعصابم با این کفشات

انگار صدای من رو شنیده بود که این رو گفته بود

ندا ترسیده چشمی گفت

سریع کفشاشو در اورد و توی بغلش گرفت

چرا اینقدر ازش حساب میبردن؟؟

این نشون میداد توی بد مخمصه ای گیر کرده بودم

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_27

نگاهش سمت من برگشت که قدمی عقب رفتم

انکار حتی نگاهشم‌ ترسناک

1401/09/28 20:30

بود

شایدم این به خاطر حساب بردن اون دوتا بود
که باعث شده بود منم بترسم

_ اینو ببر حموم بالا

بوی گندش داره خفه ام میکنه

خودت میدونی باید چیکار کنی نه؟؟

توی اتاقم منتظرشم

ندا سری به نشونه تایید تکون داد

نیم نگاهی بهم انداخت و با قاطعیت لب زد

_ بسپرش به من همونطور که میخوای تحویلت میدم

چی رو میخواست تحویل بده ؟؟

مگه من کالا بودم که تحویلم بده.....

از اتاق خارج شد و درو باز گذاشت

دوباره سمت ندا برگشت و با تاکید بیشتری گفت

_ حموم بالا، نه حموم من...

نمیخوام حمومم غیر قابل استفاده بشه

دلم میخواست زمین دهن باز کنه برم توش

چرا اینقدر تحقیرم میکردن

به این فکر نمیکردن منم ادمم و ناراحت میشم

شایدم براشون مهم نبود

همه پولدارها همین بودن ؟؟

به خاطر پولشون فکر میکردن حق قضاوت ادما رو دارن

یا اینکه هر طور دلشون میخواد با ما حرف بزنن؟؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_28

ندا داخل شد و گفت

_ من که گفتم اول باید دوش بگیری

راه بیفت دنبالم بیا تا درستت کنم

پاهای بی جونمو به زور حرکت دادم

با بیرون رفتنش همراهش حرکت کردم

با رد شدنم از جلوی در خروجی و رفتن سمت راه پله ها نگاهم روی در خشک شد

مجبور بودم همراهش برم؟؟

حالا که همچین فرصتی بود اصلا چرا باید بهش گوش میکردم؟؟

بهتر بود فرار کنم و برم

تو یه تصمیم ناگهانی سمت در دویدم

_ سریع.....

ندا برگشت و با دیدنم که داشتم سمت در خروج میرفتم حرفشو خورد

معترضانه با صدای بلند برای وایسادنم گفت

_ اااا اااا کجا وایسا.....

خواستم درو باز کنم که دست کسی روی موهام نشست

از پشت پرت شدم روی زمین

لگنم از درد تیری کشید و اخ ارومی‌ گفتم

سرمو بالا بردم تا ببینم کیه

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_29

که با دیدن عرشیا مظلومانه نگاهش کردم

اون باعث این اتفاقات بود

بعد چطور با من این کار رو میکرد

عذاب وجدان نداشت واقعا؟؟

_ ببرش بالا این در بی صاحابم قفل کن

نمیدونی اگر از اینجا بره اون چه بلایی سرمون میاره؟؟

ندا دستشو دور بازوم حلقه کرد و عصبی گفت

_ پاشو ببینم ؛ برای من فرار میکنی؟؟

نیم نگاهی به عرشیا انداخت

همونطور که مچ دستم قفل بود توی دستش
رو به عرشیا با دل پر توپید

_ کی بود که این مصیبت اورد توی خونه

باعث و بانی اش تو بودی

اونوقت سر من داد میزنی و از دستم عصبی میشی

عرشیا که انگار از این همه سرزنش شدن به سطوح اومده بود

اخر طاقتشو از دست داد

با عصبانیت غرید

_ چیکار میکردم هاااا؟؟؟

چرا سر من غر غر میکنید

خودتون

1401/09/28 20:30

میتونستید پیدا میکردید

اون شرایطی که آرمان برام گذاشته بود

کجا میتونستم همچین کسی رو پیدا کنم

جز توی خیابون ها که ادم های بی *** و کار دنبال پول ریختن

حاضرن به خاطر پول هر غلطی بکنن

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_30

با حرفش قلبم مچاله شد

بی *** و کار و دنبال پول.....

درسته بی *** و کار بودم و پول احتیاج داشتم

برای اینکه زنده بمونم

توی این تهران لعنتی دووم بیارم

اما برای پول هرکاری نمیکردم

من حتی تمیدونستم این کار چیه

و اگرنه عمرا سوار ماشین این دوتا الدنگ میشدم

خواستم چیزی بگم

که ندا منو همراه خودش کشید و گفت

_ بعدا باهات صحبت میکنم

الان وقتش نیست

موضوع در رابطه با من بود

بعد جوری حرف میزدن انگار اونی که مزاحمه منم

چنان دستمو فشرد و به زور همراه خودش کشید

که درد بدی توی مچ دستم‌پیچید

هیچی نتونستم بهش بگم

به اجبار همراهش رفتم تا دستمو نشکونده
با اینکه مثل من زن بود
اما چنان قدرتی داشت که نمیشد انکارش کرد
اخر سر صدام در اومد و گفتم

_ مچم‌ رو شکوندی خودم میام
ولم کن آیییییی

بی توجه به حرفم منو سمت پله ها کشید
به زور با همون وضعیت منو از پله ها بالا کشید

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」

1401/09/28 20:30

کافیه?

1401/09/28 20:31

پاسخ به

کافیه?

نع بزار??

1401/09/28 20:50

پاسخ به

میتونستید پیدا میکردید اون شرایطی که آرمان برام گذاشته بود کجا میتونستم همچین کسی رو پیدا کنم جز توی...

بیشتر بزار

1401/09/28 21:53

سلام

1401/09/28 22:21

چه رمان در رمانه شده??

1401/09/28 22:22

خوم‌ جاف چیه

1401/09/28 22:23

تو هم یه گروه بزن

1401/09/28 22:23

??

1401/09/28 22:23

پاسخ به

چه رمان در رمانه شده??

خخخخ همه الان رمان میزارن????

1401/09/28 22:23

پاسخ به

خوم‌ جاف چیه

مثل خودم کرد هستش

1401/09/28 22:23

پاسخ به

تو هم یه گروه بزن

گروه ندارم رمانستان هست

1401/09/28 22:24

پاسخ به

خخخخ همه الان رمان میزارن????

????? اره والا من فقط زعیت خان میخونم بقیه شون ابکی

1401/09/28 22:24

پاسخ به

مثل خودم کرد هستش

کرد کجایی

1401/09/28 22:24

پاسخ به

تو هم یه گروه بزن

?????

1401/09/28 22:24

ایم تا نصف بخونم ببینم چطوره

1401/09/28 22:24

پاسخ به

کرد کجایی

جوانرود

1401/09/28 22:24