The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

💓ارباب عمارت💓

24 عضو

nini.plus/rommanestan

1401/09/28 22:25

پاسخ به

ایم تا نصف بخونم ببینم چطوره

خخخخ

1401/09/28 22:25

پاسخ به

جوانرود

اها منم کوردم خواقزاد??

1401/09/28 22:25

پاسخ به

nini.plus/rommanestan

اینه اگه حوصله داریدبیاین بخونین

1401/09/28 22:25

پاسخ به

اها منم کوردم خواقزاد??

تخوا فک کم کرد کرماشانی

1401/09/28 22:26

خونه مادربزرگم دولت آباده

1401/09/28 22:26

پاسخ به

تخوا فک کم کرد کرماشانی

نه کوره طرفی آجین هین ایمه

1401/09/28 22:26

پاسخ به

نه کوره طرفی آجین هین ایمه

کجا؟

1401/09/28 22:27

پاسخ به

کجا؟

نمیشناسی بیخی???

1401/09/28 22:28

هنو پارت نزاشته????

1401/09/28 22:54

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_31

دیگه تقریبا مچ دستمو حس نمیکردم

اینقدر بهش فشار اورده بود که بی حس شده بود

در حمومو باز کرد

چنان جلو کشید و پرتم کرد

که تعادلمو از دست دادم و پخش زمین شدم
با برخورد بدنم به سنگ سرد صدای بدی داد
ارنجم محکم روی زمین خورد

تونستم اینطوری خودم رو نگه دارم

هرچند که ارنجم وحشتناک درد گرفت

اما در عوض اعضای بدنم نابود نشد

_ خودتو خوب بشور

گربه شور نکنی که چکت میکنم

فکر چرت و پرتم به سرت نزنه

اگر دست از پا خطا کنی میفهمم اون موقع اوضاعت از اینی که هست افتضاح تر میشه
اگر نمیتونی خودتو بشوری من......

میدونستم باقی حرفش چیه

سریع رو بهش گفتم

_ نخیر نمیخواد میشورم خودم

برای لحن طلبکارانه ام بهم چشم غره ای رفت

با انگشت اشاره اش بهم اخطار داد

_ بار اخرت باشه با من اینطور حرف زدی

نزاشت حرفی بزنم و بیرون رفت

درو محکم بهم زد که باعث شد به بدنم لرزی بشینه

همونطور کف زمین نشستم

حال بلند شدن نداشتم

باید مغزمو جمع میکردم ببینم چه غلطی بکنم

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_32

مشت محکمی به در کوبیده شد

سیخ نشستم که صدای دادش بلند شد

_ هنوز شروع نکردی که ، د یالا سریع باش

با صدای دادش سریع بلند شدم

لباسامو از تنم خارج کردم

همون وسط ول کردم و رفتم سمت وان

از کجا فهمید که شروع نکرده بودم

شیر باز کردم که با شنیدن صدای شیر اب خودم جواب سوالمو گرفتم

وقتی صدایی نمیومد میفهمید شروع نکردم

به اجبار زیر دوش رفتم

دلم نمیخواست کسی منو بشوره

با اب خوردن به بدنم نفسم‌و بیرون دادم

انگار اب گرم روح تازه ای بهم بخشید

برای چند ثانیه همه مشکلاتم یادم رفت

ای کاش منم همچین امکاناتی توی خونمون داشتم

اون موقع هیچ گرفتاری دیگه به غیر از بابا نداشتم

که اونم با یه دوش اب گرم حل میشد

واقعا چه نعمتی خوبی بود این اب

زیر دوش نشستم تا برای چند لحظه هم شده
فارغ از همه چیز ارامش بگیرم

ناگهان در حموم باز شد!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_33

که گرخیده توی خودم جمع شدم

دستمو روی *ینه هام گذاشتم

زانوهامو توی بغلم جمع کردم تا ممنوعه هام پیدا نباشه

آرمان زیر لب زمزمه کرد

_ هیچ کاری رو نمیشه به این دوتا *** سپرد

چطور اومده بود داخل

اونم بدون در زدن وقتی میدونست اینجام

لابد چون میدونست اینجام اینطور اومده بود داخل

بالاخره اقای این عمارت اون بود

کی جرئت داشت بهش چیزی بگه

با صدای لرزونم لب زدم

_ میشه بری بیرون ؟؟

درو

1401/09/29 01:01

بست و داخل اومد

_ حتما چرا که نه.....امر دیگه ای با بنده ندارید

از لحنش مشخص بود داره مسخره ام میکنه

هدفش کوچیک کردن و تحقیرم بود

هیچی نگفتم و فقط با چشم دنبالش کردم

جلو اومد که بیشتر توی خودم جمع شدم

داخل وان بیشتر سر خوردم

تا بدنم مشخص نباشه

جیغ کشیدم

_ نیا جلوتر من ل*تم

چه حرف احمقانه ای زده بودم

معلوم بود که توی حموم ل*تم

اونم انگار از قصد جلو اومده بود

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_34

پوزخندی زد و ناگهان تبدیل به قهقهه شد

_ تو رو از کدوم سوراخی پیدا کردن ؟؟

واقعا که جنس نابی هستی....

بی تربیتی زیر لب زمزمه کردم

هیچی در جوابش نگفتم

انگار اینکه تحقیرم میکرد بهش حس خوبی میداد

که هی ادامه اش میداد

هر لحظه بدترش میکرد و یه چیز جدید بارم میکرد

_ پاشو وایسا ببینم

چشمام گرد شد و لب زدم

_ چی ؟؟ نه نمیشه.....

ادامو در اورد و تن صداشو نازک کرد و گفت

_ وووویییی چرا نمیشه؟؟

نترس نمیخورمت اونم با این بدن سیاه و کثیف

انگار از توی جوب بیرون کشیدنش

موش فاضلاب از تو تمیز تره

از تحقیراش قلبم مچاله میشد

چطور با یه ادم اینطور صحبت میکرد

اینقدر بالا بود که منو اینطور نگاه میکرد

راجع بهم با چشم بسته اینجوری قضاوت میکرد

چون بدنم کثیف بود

حق داشت هرچی میخواد بگه بهم

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_35

منم قدرت حرف زدن در برابرش نداشته باشم

چرا ؟؟ چون من بدبخت بودم از قشر ضعیف جامعه

اما اون لای پر قو بزرگ شده بود

چون پول داشت فکر کرد میتونه بخرتم

یه چیزایی هم بود که با پول خریدنی نبود

هر چقدرم پول داشت وقتی اکسیژنی توی هوا برای نفس کشیدن نبود

حتی این ادم پولدارم میمرد

چون هوا خریدنی نیست

چون یه سری ادما قیمت ندارن

منم از اون دسته بودم

گول پول بقیه رو نمیخوردم

نه که این زندگی رو نخوام و دوست نداشته باشم

اما چون توان مالیم نمیرسید

دلیلم نمیشد به هر *** و نا کسی رو بدم
تا فکر کنن هر طور میخوان میتونن باهام حرف بزن به خاطر پولشون

من نمیدونستم این کار چیه

و اگرنه از اولم پا توی ماشین نمیزاشتم

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_36

برای اینکه خودمو نزنم به کری با صدای بلند تری فریاد کشید

_ با توام مگه کری ؟؟ گفتم پاشو

این بار بغضمو قورت دادم

با لحن قاطعانه ای گفتم

_ نمیخوام ، من پولتو نمیخوام اقا

اون پسره کیه.....عرشیا منو به زور اورده

گفت واست کار داریم نگفت قراره ازم سو استفاده بشه

زیر

1401/09/29 01:01

لب حرفم تکرار کرد

_ هه سو استفاده....

بی توجه به مسخره کردنش گفتم

_ بله دقیقا من دلم نمیخواد حتی دست شما بهم بخوره

چطور اینو باید بهت بگم

من رو گول زدن و به زور اوردنم

انگار با این حرفم خیلی بهش برخورد

اخم کرد و هر لحظه صورتش قرمز تر میشد

ترسیده ادامه حرفمو خوردم

انگار داشتم خودمو توی بد دردسری می انداختم

اگر لج میکرد و بدتر سرم میورد چی ؟؟

ساکت شدم و نگاه به قیافه عصبی اش کردم

_ یعنی من میگم....

نزاشت حرف بزنم

ناگهان بلند فریاد کشید

_ عرشیا.....عرشیا بیا بالا یالا......

انگار حتی از توی حمومم الارم داشتن
که تا این صداشون میکرد خودشون رو میرسوندن

اینقدر ازش ترس داشتن

معلوم نبود چیکارشون کرده

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
بفرمایید 10پارت جدید خدمت شما?❤☝️
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_37

در حمومو باز کرد و داخل شد

_ چیه ارمان.....

معذب بیشتر توی خودم جمع شدم

دستمو روی شیر زدم و بستمش

با اینکه با باز گذاشتن در یخ میکردم

اما صدای اب مزاحم بود

نمیزاشت مکالمه رو بشنوم

_ این چی میگه؟؟

عرشیا متعجب نگاهش سمتم برگشت

که معذب و شرم زده سرمو به زیر انداختم

_ چی میگه ؟؟

ارمان عصبی لب زد

_ میگه به زور ورداشتی اوردیش اینجا

عرشیا دوباره نگاهش سمت من برگشت
منتها این بار چنان خشمگین که انگار میخواست منو بزنه

_ غلط کرده....خودش معطل یه قرون و دو هزار بود

با شنیدن این حرفش سکوت نکردم

معترض گفتم

_ من نمیدونستم چه کاریه

شما نگفتی باید بیام اینجا و سکوت کنم

اجازه بدم ازم سو استفاده کنن

گفتی واست کار دارم پولش خوبه غیر اینه....

عرشیا ساکت شد

انگار فهمید حرف حقه

وقتی جوابی واسش نداشت مشت بالا برد

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_38

ناگهانی سمتم حمله کرد که ترسیده توی خودم جمع شدم

ارمان دستشو دور بازوش حلقه کرد و نگه اش داشت

_ پس راسته که اینطوری جوش اوردی

جوابی واسه حرفاش نداری

عرشیا با تته پته گفت

_ من...نه راست....

حرفش تموم نشده بود که سیلی محکمی خوابید توی صورتش

هینی از ترس کشیدم

عرشیا دستشو یه طرف صورتش گذاشت برگشت سمت ارمان

_ اینو زدم تا یادت باشه خلاف قوانینم عمل نکنی

این ج**ه رو هم پرت کنید بیرون از خونم

باورم نمیشد زیر دست خودش یا چه میدونم رفیقش رو زده

سر یه حرف من اینطور زده بودتش

از کجا فهمید راست میگم

که تونست اینطور رفیقش رو بزنه

عرشیا سمتم اومد

دستمو بیشتر دور بدنم حلقه کردم

نمیشد که اینطوری منو ببینه

ای کاش بهم وقت میدادن یه چیزی بپوشم

|?| ✨??「

1401/09/29 01:01

????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_39

ناگهان با یاداوری تموم کارهای امشب توی ذهنم مرور شد

به هر حال اگر از این خونه پرتم میکردن بیرون
جایی واسه رفتن نداشتم

کجا باید یه سر پناه پیدا میکردم

یه جا که خیالم توش راحت باشه

اگر از اینجا پرتم میکردن بیرون

شاید گیر یکی بدتر از اینا میفتادم

اون موقع کارم دوباره زار میشد

حالا که این ادم خیلی به اصول پایبند بود

شاید میشد باهاش حرف زد

بهش یه پیشنهادی داد

به هر حال امتحان کردنش خالی از لطف نبود

یا میشد یا که پرتم‌میکردن بیرون

در عوض من امتحانم کرده بودم

اینطوری چیزی واسه پشیمونی نداشتم

قبل اینکه عرشیا دستش بهم بخوره

صدامو بالا بردم تا بشنوه و لب زدم

_ میشه باهاتون حرف بزنم ؟؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_40

سمتم‌ برگشت و ایستاد

فکر نمیکردم حتی بهم توجه کنه

مکثی کرد و به عرشیا که سمتم اومده بود نگاهی انداخت

_ برو بیرون

عرشیا خواست بره که مردد و با خجالت گفتم

_ من توی وضعیت خوبی نیستم

میشه یه چیزی بپوشم و بعد باهم حرف بزنیم

فکر‌ کردم حتما با این یکی واکنش بدی نشون بده

اما در کمال ناباوری گفت

_ ندا رو بگو بیاد بالا یه لباس بهش بده

من توی اتاقم‌ منتظرشم

باورم‌ نمی شد همچین ادمی باشه

اینطور نشون نمیداد

بیشتر شبیه یه منحرف زورگو بود

اون اول که دیده بودمش خیلی ترسیدم

اما الان فهمیدم ادم بدی هم نیست

لبخندی روی لبم شکل گرفت

به محض بیرون رفتنش عرشیا قدم بلندی سمتم برداشت

از همونجا فریاد کشید

_ دستت بهش نمیخوره عرشیا

شنیدی چی گفتم....

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_41

از کجا فهمیده بود ؟؟

مگه پشت سرشم چشم داشت که دیده بود

عرشیا دندون قروچه کرد و حرصی گفت

_ چشم

از حموم بیرون رفت

نفس راحتی کشیدم و ابو باز کردم

میخواستم تا قبل اومدن ندا یه دوش بگیرم

در عرض چند دقیقه خودمو گربه شور کردم

فقط در این حد که کثیف نباشم و بو ندم

حالا که پیشنهادم‌و قبول کرده بود

نمیخواستم دوباره بهم بگه کثیف

از اون الفاظ واسم استفاده کنه‌

در حموم ناگهانی باز شد

دستمو جلوی م*منوعه هام گرفتم

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_42

با دیدن ندا نفس راحتی کشیدم

ندا چشم غره ای بهم رفت

لباسامو روی کمد جلوی حموم گذاشت

_ فکر نکن اون مشت توی صورت عرشیا بی جواب میمونه

به موقعش قبل از اینکه از اینجا بری حالتو میگیرم

برام مهم

1401/09/29 01:01

نبود چی میگه

جوابشو ندادم و بهش توجهی نکردم

که خودش بیرون رفت و درو بست

دختره *** ، وقتی خود صاحب خونه باهام راه اومده بود

دیگه چرا باید از یه جوجه میترسیدم

اونام مقابل ارمان موش بودن

زورشون بهم نمیرسید

پس دلیلی واسه ترسیدن نبود

از وان بیرون اومدم و با حوله بدنمو خشک کردم

حوله دور موهام پیچیدم

لباس هام رو تنم کشیدم

انگار لباس مردونه بود و طرح روش که اینو میگفت

حتی بهم سو**ن و **رت نداده بود

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_43

فقط شلوار ورزشی با پیرهن گشادی که سر شونه هاش ازم اویزون بود

به اجبار همونا رو تنم کردم

به هر حال که حق انتخابی نداشتم

از حموم بیرون رفتم

با ندیدن کسی جلوی در پوف کلافه ای کشیدم

مگه نگفته بود راه رو نشونم بدن
پس کجا رفته بودن؟؟

البته مشخص بود که هر دوشون باهام لج کردن

برگشتم تا در رو ببندم

که با دیدن یادداشتی روی در متعجب برش داشتم

_ برو طبقه بالا اتاق دوم

*رزه اشغال

از کلمه اخرش مشخص بود کی یادداشت رو گذاشته

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_44

با اینکه باهام لج بودن

اما مشخص بود از ارمان حساب میبرن

که این یادداشت رو گذاشته بود

تا هر طوری بود به دستورش عمل کنه

انگار بدجوری دختره رو کفری کرده بودم

نه به اون که اون موقع اونطوری باهاش صحبت می کرد

نه به الان که ازش این طور حمایتگرانه دفاع می‌کرد

حتی مشخص نبود با خودش چند چنده

یه لحظه خوب بود و یه لحظه بد

به هر حال این چیزها برام مهم نبود

الان هدف دیگه توی ذهنم بود

باید روی اون تمرکز می‌کردم

اگر میتونستم متقاعدش کنم یعنی برگ برنده دستم بود

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_45

اولش امیدی نداشتم

اما بعدش با دیدن اون رفتارش با عرشیا
متوجه شدم که پایبند به یکسری از اصول اخلاقیه

این‌ باعث میشد کارم‌راحت بشه

همین که با تموم عوضی بودنش یه چیزایی رو قبول داشت

بهشون احترام میزاشت

یعنی اینکه میشد با این ادم صحبت کرد

همونطور که روی یادداشت نوشته شده بود
سمت طبقه بالا رفتم

نگاهمو دور تا دور خونه گردوندم

حالا که کسی نبود که منو بپاد

راحت میتونستم دید بزنم خونه رو

انگار خیلی خیلی پولدار بودن

هیچ وقت معیارش دستم‌ نبود

نمیتونستم تعیین کنم چقدر سرمایه داره

چون این خونه رو بیشتر توی فیلما دیده بودم

همینم نشون میداد طرف به قول بچه های پایین شهر مایه داره

شاید منم اگر یه پدر درست حسابی داشتم
که جای مواد

1401/09/29 01:01

تن میداد به کار
الان وضعم این که نه
ولی یه چیز بخور و نمیری بود

که بقیه بهم نگن کثافت و سیاه

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_46

نتونن راحت بهم

‌توهین کنن

اما به خاطر غیرتی که پدرم نداشت

حالا مجبور بودم به یه مرد غریبه واسه امنیتم التماس کنم

تا شاید قبول کنه اینجا بمونم

بتونم یه جای خوابی گیر بیارم

حتی اگر توی حیاط اینجا هم بهم جا میداد
از سرم زیادی بود و روی چشم‌میزاشتم

با رسیدن به طبقه بالا به ردیف اتاق ها نگاه کردم

حالا کدوم در بود

با یاداوری یادداشت که زده بود اتاق دو
نگاهم سمت اتاق دو چرخید

اما دو از اول یا اخر
یا اصلا چپ باید میرفتم یا راست

شاید از قصد اینو ننوشته بود که‌ گیجم کنه

اینطور توی دردسر بندازتم

خدای من حالا چیکار باید میکردم

صدام‌و پایین اوردم و اروم صدا زدم

_ اقا......اقا.....

به امید اینکه شاید بشنوه خودش بیرون بیاد
دیگه نیاز نباشه من شانسم امتحان کنم

وقتی دیدم خبری نشد

سمت یکی از اتاق ها راه افتادم

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_47

احتمالا منظور اتاق دو از اول بوده

اما چپ یا راست باید میرفتم

سرمو بین هر دو طرف در چرخش بود

اخر راستو انتخاب کردم و سمتش رفتم

اگر اتاق اشتباهی بود چی ؟؟

اگر از این اتاقا بود که درش نباید باز میشد چی ؟؟

از این خونه همه چی برمیومد

اون موقع باید گور خودمو میکندم

شایدم‌ زیاد فیلم دیده بودم

اما اگر اینطور نبود این همه اتاق واسه چی بود

دستگیره رو پایین دادم و قبل اینکه در باز کنم

با صدایی از پشت سرم متوقف شدم

_ چیکار میکنی؟؟

صدای بم و کلفتش چشم بسته ام قابل تشخیص بود

صدایی نبود که هر کسی داشته باشه

تشخیصش واسم سخت باشه

صداش خاص بود و جذاب

حتی میشد از صداش هم حساب برد

سمتش برگشتم و دستمو پشت سرم بردم
پر استرس لب زدم

_ واسم یادداشت گذاشته بودن

اما نگفته بودن دوم از اخر یا اول یا حتی چپ یا راست

به خدا قصد بدی نداشتم

فقط حدسی رفتم جلو

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_48

سکوت کرد و نگاهم کرد

اینقدر این سکوتش برام ترسناک بود

باعث میشد فکر و خیال کنم
که اگر داد میزد بهتر بود و خیالم راحت میشد لااقل
که بفهمم با خودم چند چندم

حرفمو قابل قبول میدونه یا میخواد پرتم کنه بیرون

اب دهنمو از گلوی خشک شده ام پایین فرستادم

دهن باز کرد چیزی بگه

که با حس چیزی توی دست های عرق کرده ام تازه یاد کاغذ افتادم

چرا اینقدر *** بودم

اگر اینو نشونش

1401/09/29 01:01

میدادم تموم بود همه چی و قبول میکرد حرفم رو

کاغذ رو که خیس شده بود به خاطر عرق کف دستم که برای استرس بود رو جلو اوردم

سمتش قدمی برداشتم و لب زدم

_ ایناهاش ، به خدا دروغ نمیگم

خودش این کاغذ رو گذاشت

با انگشت اشاره اش بهم اشاره کرد جلو برم

قدم مرددی سمتش برداشتم

دوباره اشاره کرد جلوتر برم

نمیخواستم عصبی اش کنم

من که دلیلی واسه ترس نداشتم که دوری کنم ازش

نفس عمیقی گرفتم

قدمهای لرزونمو سمتش برداشتم

کاغذو با دو دستم جلو گرفتم

با دیدن خیسی کاغذ با اکراه از دستم گرفتش
متن روش رو خوند

انگار قانع شد که اخماش باز شد

کنار کشید و لب زد

_ برو داخل

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_49

تا قبل این اعتماد نداشت بهم ؟؟

مگه چی توی اون اتاق ها بود که ترسید

به هر حال فضولیش فقط کار دستم میداد

اروم قدمم رو سمت داخل برداشتم

اتاق یه دست سفید و خاکستری

تم اتاق جوری بود که هم روحیه ات افسرده میشد و هم شاد

فکر نمی‌کردم یه پسر همچین سلیقه خفنی داشته باشه

اروم جلو رفتم که با کوبیده شدن در بهم وحشت زده برگشتم

با دیدنش که از در سمتم قدم برمیداشت
نفس راحتی کشیدم

این چه طرز در بستن بود اخه

بدون این که به نشستن دعوتم کنه

به در تکیه زد و گفت

_ خب میشنوم....فقط خلاصه اش کن
زیاد وقت ندارم

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_50

این بار دیگه با حقارت باهام حرف نمیزد

شاید از وقتی فهمیده بود همچین ادمی نیستم رعایت میکرد

حالا که فهمیده بود قرار نیست فا*شه اش بشم

مودب شده بود

خب در واقع درستشم همین بود

شاید عادت داشت با *نده های خریداری شده اش اینطور حرف بزنه

تخقیرشون کنه و اینطور ار*ا‌ بشه

اما حالا که فهمیده بود اشتباه شده بوده
منو به زور اورده بودن داشت ادب رعایت میکرد

باهام‌مثل یه آدم محترم معمولی صحبت میکرد

زیاد لفتش ندادم و رفتم سر اصل مطلب

مشخص بود ادم با حوصله ای نیست و بهتر بود زودتر تمومش کنم

تا دوباره بی ادب نشه و اروم گفتم

_ من سرپناه ندارم، یعنی داشتم ولی به خاطر پدرم خراب شد

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_51

توضیحات کوتاهی راجع به خونمون دادم

چی شد که سر از اینجا در اوردم

تو چه وضعیتی بودم که پیدام کردن

به بهونه کار اوردنم اینجا

با اینک سر بسته بود اما داستان زندگی من مشخص بود کاملا

هرچند بهش ربطی نداشت

اما لااقل حس دلسوزی اش ممکن بود به نفعم باشه

سکوت کردم و منتظر جوابش شدم
دست به سینه شد

ای کاش

1401/09/29 01:01

میتونستم بگم دیگه سکوت نکنه

خیره نشه به من و سکوت کنه

این مزخرف ترین کار ممکن بود

باعث میشد استرسم بیشتر بشه

_ مثلا میخوای چیکار کنی توی این خونه

با حرفش خوشحال شدم

یعنی قرار بود اجازه بده ؟؟

اگر اینطور بود حاضر بودم هر کاری انجام بدم
کارش زیاد واسم اهمیتی نداشت

اما چون ازم خواسته بود بگم لب زدم

_ مثلا خدمتکار این خونه

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_52

این تنها چیزی بود که به ذهنم میرسید

دوباره سکوت خفقان بارش شروع شد

چرا هر یه کلمه میگفتم میرفت توی کما و هیچی نمی‌گفت

_ باشه قبوله ولی شرایط داره

ذوق زده از جوابی که داده بود گفتم

_ قبوله؟؟ یعنی اوکی هستی با این موضوع

سری به نشونه تایید تکون داد

_ اما گفتم که شرایط داره

سعی کردم سرجام اروم‌بگیرم

تا به اونم اجازه صحبت کردن بدم

_ بله شرایطتش چیه...؟؟

با اینکه دوست داشتم‌چشم‌بسته قبول کنم
چه موقعیتی بهتر از اینکه توی همچین عمارتی کار کنم

اما تجربه ماشین ثابت کرد
هیچی رو چشم‌ بسته نپذیرم

باید اول میشنیدم بعد نظر میدادم

شاید کار خوبی ازم‌ نمیخواست

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_53

من میخواستم کار سالم داشته باشم

_ اول دخالت نمیکنی کی میره کی میاد سرت به کار خودته

با انگشت های اشاره اعدادو نشون میداد و میشمرد

_ دوم وقتایی که بهت میگم‌حق نداری پاتو از اتاقت بیرون بزاری

سری به نشونه تایید تکون دادم

_ سوم توی اتاق هایی که بهت میگم به هیچ وجه نمیری

فقط طبقه پایین رو تمیز کنی با راهرو طبقه دو کافیه

اصلا نمیخواد هیچکدوم از اتاق ها رو تمیز کنی

اگر‌خواستی اتاق خودت رو میتونی

_ چشم اقا فهمیدم

اخمی‌کرد و لب زد

_ من اقا نیستم ؛ اون واسه وقتی بود که رابطه مون چیز دیگه ای میشد

بهم‌ بگو ارمان کافیه

_ بله چشم..ارمان خان

نمیدونم‌من اینطور حس کردم

یا واقعا همینطور بود

لبخندی زدم که گفت

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_54

_ راستی اتاقت طبقه پایینه ؛ هر چیزی خواستی طبقه پایین مجازه واست

فقط‌به طبقه بالا باید حواست باشه

چقدر تاکید میکرد روش

ادم ناخودآگاه فضولی اش برانگیخته میشد از تاکید زیادش

اما من نمیخواستم اخراج بشم

وقتی انقدر تاکید داشت لابد یه چیزی بود دیگه

نباید سر خودمو به باد میدادم

_ بله اقا....منظورم ارمان خان متوجه شدم

_ خوبه حالا میتونی بری

به ندا میسپرم کمکت کنه تا جا بیفتی

خواست بره سمت تلفن که سریع گفتم

_ نه

1401/09/29 01:01

نیازی نیست

از صدای هول شده و بلندم متعجب برگشت سمتم

اینطور صحبت کردم تا توجه اش رو جلب کنم

_ چی ؟؟

با این حرفش صدامو صاف کردم

با قاطعیت ادامه دادم

_ خودم میتونم نیاز به زحمت نیست

کلا یه اتاق طبقه پایینه فلج نیستم که میرم

تلفنو روی میز گذاشت و سمتم اومد

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_55

_ با ندا مشکلی داری؟؟

اینقدر موشکافانه پرسیده بود

که نمیتونستم بهش جواب دروغ بدم

سرمو به زیر انداختم و معصومانه گفتم

_ بله

_ خب حالا لوس نکن خودتو

من ناز کشت نیستم که اینطور میکنی باهام

چه راحت متوجه تغییر صدام به صدای لوس شد

با اینکه زیاد تغییر ملموسی نبود

با حرفش قشنگ شست و پهنم کرد روی بند تا خشک بشم

دیگه جای هیچ‌حرف دیگه ای نزاشت

_ خب نگفتی مشکلت چیه؟؟

دیگه روم نمیشد حرف بزنم با این حرفش

با اینکه خودمون دوتا توی اتاق بودیم اما بازم ازش خجالت میکشیدم

با انگشتای دستم بازی کردم و جواب دادم

_ اخه ناراحته از اینکه شما دوست پسرش رو زدید

تک خنده ای کرد و گفت

_ همین واسه این استرس داری و ازش میترسی ؟؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_56

چه عجب یه بار صدای خنده شو شنیدیم بعد این همه جدیت

سرمو به نشونه تایبد بالا و پایین‌ کردم

_ تهدیدت هم کرده ؟؟

با اینکه تهدید کرده بود اما چون نمیدونستم قراره چیکار کنه گفتم

_ نه انجام نداده

میترسیدم یه بلایی سرش بیاره

اون وقت دوباره تموم این اتفاقات میفتاد گردن من

قرار بود به هر حال با این ادما توی این خونه بمونم

هرچند مطمئن نبودم اینام بمونن اینجا

ولی به هرحال نمیشد ریسک کرد

اونا از آرمان میترسیدن نه از من

پس بعید نبود توی گوشه خلوتی حالم رو هم بگیرن

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_57

همین الانشم از دستم شکار بودن

نمیخواستم از این بدترش کنم و کار خودمو سخت کنم

_ نگرانش نباش من باهاش حرف میزنم

با این حرفش چشمام گرد شد

سریع دستم‌روی هوا تکون دادم و گفتم

_ نه نه چیزی نگید هااا

_ چرا ؟؟ مگه نمیگی باهاش کنار نمیای ؟؟ حرف میزنم که درست بشه

مگه اینجا دبستان بود که میخواست اینطوری حلش کنه

هرچند بعید میدونستم همچین ادمی با حرف زدن کارو پیش ببره

وقتی چند دقیقه پیش با مشت کوبیده بود توی صورت یارو

_ اره گفتم ؛ ولی خودم حلش میکنم
فکر‌کنم اینطوری بهتره

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_58

بعد اخه من واقعا الان بهشون

1401/09/29 01:01

نیاز ندارم

اگر در اینده نیاز شد انجامش میدم یعنی باهاش حرف میزنم و ازش کمک میخوام

ابروشو بالا داد و با جدیت گفت

_ برای من تعیین تکلیف نکن

خودم میدونم باید چیکار کنم یا نکنم

همین چند دقیقه پیش تحویلم گرفته بود

داشت بهم میخندید

حالا چرا یهو برق گرفتش و اینطوری میکرد

انگار اختلال شخصیتی داشت

یه دقیقه خوب بود یه دقیقه داشت منو میخورد

سمت در اتاق رفتم تا یهو قاطی نکرده

کلا بزنه زیر معامله و همه چیز رو تموم کنه

_ ممنون که اجازه دادید بمونم اینجا

سری به نشونه تایید تکون داد

با دستش به نشونه اینکه برم اشاره کرد

اروم بیرون رفتم و در اتاقش رو بستم

نفس راحتی کشیدم و دستمو روی قلبم گذاشتم

باورم نمی شد موفق شدم

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_59

درسته امید داشتم ولی فکر نمیکردم قبول کنه

مخصوصا با اون عصبانیتی که دیده بودم ازش

خوشحال و قدم زنان سمت پله ها رفتم

با دیدن ندا و عرشیا پایین پله ها عقب کشیدم

نمیدونم چرا اینقدر ازشون میترسیدم

بالاخره که باید میرفتم پایین

نمیخواستم این پسره توش دخالت کنه که بدتر بشه

اروم‌پله ها رو پایین رفتم

صدای پچ پچشون میومد و با دیدن من یهو ساکت شدن

عرشیا با دیدنم نموند و سمت اشپزخونه رفت
ندا سمتم برگشت و گفت

_ بالاخره داری گورتو گم میکنی؟؟

نمیدونم چرا دوست داشتم اینکه اینجا قبولم‌کرده رو بکوبم توی سرش

_ خیر ، اینجا مشغول به کار میشم

کنارش زدم و در اتاقو پشت سرش باز کردم

داخل اتاق شدم و با دیدن دکوراسیون ساده طوسی اش لبخندی زدم

شاید به نظر دلگیر بود

چون نوری داخل اتاق از پنجره داخل نمیومد
به نظر همه اتاق سیاه بود

اما با این حال برای من حکم قصر رو داشت

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_60

مهم نبود توی زیر زمین زندگی کنم یا هرجای دیگه

مهم این بود که تونستم یه جای خواب پیدا کنم

همینشم واسم جای شکر گذاری داشت

همین که یه سقف بالا سرم بود

جام امن بود باید خداروشکر میکردم

الان باید توی پارک سرگردون میبودم

معلوم نبود چه بلایی سرم بیاد

مخصوصا با این زنی که من دیده بودم

هنوز نشسته داشتن بیرون می انداختن منو
وای به حال اینکه اونجا میموندم

یا یه بلایی سرم میوردن یا پرتم میکردن توی خیابون

انگاری اونجا رو خریده بودن که اونطور با من صحبت میکردن

_ چی گفتی ؟؟ تو.....تو قراره....اینجا....بمونی؟؟

با این لکنت و تته پته ای که صحبت میکرد
مشخص بود عصبیه و نمیتونه کلمات ادا کنه
با لبخند پیروز مندانه سمتش برگشتم

_

1401/09/29 01:01

بله من قراره اینجا بمونم

تکیه اشو از چارچوب در گرفت

دست به کمر جلو اومد و مقابلم ایستاد

_ کی ؟؟ کی بهت اجازه دادههه هاااا؟؟!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_61

نکنه فکر میکرد از خودم حرف در اوردم

سرخود صحبتی کردم که اینطور میگفت

_ معلومه که.....

قبل اینکه بتونم جمله ام رو کامل کنم

بهش بفهمونم که با اجازه خود ارمان اینجام
صدای بم و مردونه اش از پشت سر ندا بلند شد

_ خودم بهش اجازه دادم ؛ حرفیه؟؟

نکنه باید با شما مشورت میکردم قبلش ؟؟

ندا با شنیدن صدای ارمان وحشت زده برگشت

_ من.....من منظوری نداشتم

فقط میخواستم بگم که نکنه بی اجازه تو......

نزاشت حرفش کامل بشه

اخمی بین ابروهاش نشست و با جدیت تمام لب زد

_ حالا فهمیدی خودم اجازه دادم

اروم شدی ؟؟ اگر حرفی نیست هری...

چقدر باهاشون بد حرف میزد

ولی بازم‌جرئت گفتن چیزی نداشتن

با اینکه جرئتش نداشتن اما میتونستن بزارن برن

مونده بودم چرا با این همه بازم بله قربان گو هستن

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_62

رابطه اشون چی بود که اینطور دم دستش مونده بودن

به هرحال این فضولی ها به من نیومده بود

خیلی جدی بهم اخطار داده بود دخالتی نکنم

و اگرنه برام‌گرون تموم میشه

بهتر بود پام رو از این قضیه بیرون بکشم

چیزی نگم تا پرتم نکنن بیرون

هرچی که بود به خودشون مربوط بود

ندا نیم نگاه تیزی بهم انداخت

نمیدونم چرا اخر همه قضیه ها ازدست من دلخور بود

به من چه ربطی داشت ارمان بهش توپیده بود

_ مشکلی نداری ؟؟ اوکیه اتاقت؟؟

مونده بودم با اونا اینقدر بد صحبت میکنه
چرا با من خوب رفتار میکنه

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_63

شاید به خاطر این بود که فهمیده بود در حقم نامردی شده

خودش را مقصر اون رفتار اولش می دونست
اونم وقتی قرار نبود من به چیزی تبدیل بشم که اونا میخواستن

شاید به خاطر رفع این سوءتفاهم بود که انقدر خوب باهام برخورد می کرد

هرچی که بود من که ازش راضی بودم

لبخندی زدم و سری به نشونه ی تایید تکون دادم

مگه میشد شکایتی هم داشته باشم

بهتر از این نمیشد....

همین که همچین جایی رو در اختیارم قرار داده
بود کلی بهم لطف و محبت کرده بود

_ واقعا ازت ممنونم

دلم میخواست صادقانه بهش بگم که اگر نبود و اجازه نمی داد که من تو این خونه کار کنم
قرار بود منو پرتم کنن بیرون

من امشب جای خواب درست و حسابی نداشتم

صدقه سری اون بود که تونستم بودم اینجا بمونم

میتونست از روی کینه هم

1401/09/29 01:01

که شده حرف من رو جدی نگیره و خیلی راحت منو بندازه بیرون
اما برای حرفم ارزش قائل شده بود و اجازه داده بود توی خونه بمونم

پس باید ازش تشکر میکردم

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_64

سری به نشونه تایید تکون داد و داخل اتاق شد

_ به نظر که با بچه ها خوب کنار نیومدی
اگر کاری داشتی به خودم بگو

باورم نمیشد با من با این محبت برخورد می کنه

واقعا هم هیچ دلیلی برای این رفتارش نبود

شاید خدا دلش رو بامن نرم کرده بود

که لااقل بعد از این همه سختی اینجا ارامش داشته باشم

هرچند اگر به من فحش هم میداد یا سرم داد میزد
باز هم برام مهم نبود و اهمیتی نمیدادم

همین قدر که الان قدر دانش بودم اون موقع هم همین طور بود

اما این محبتش رو نشون می داد که اینطور با من برخورد می کرد

برای این که یه وقت فکر نکنه که دارم از این رفتارش سوء استفاده می کنم

سریع و با قاطعیت جواب دادم

_ نه مشکلی نیست اصن همه چی عالیه

منم قول میدم اون طوری که با همدیگه قرار گذاشتیم هیچ وقت مزاحمتون نشم

اگر چیزی خواستم به همین دختره اسمش چی بود.......

مکثی کردم و دستپاچه لب زدم

_ ندا.....میگم ؛ مسئله ای نیست میتونم باهاشون کنار بیام

نمیدونم چرا حس می کردم این رفتار طبیعی نیست

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_65

اونم وقتی همین الان جلوی من با ندا اینطور صحبت کرده بود

شاید می خواست امتحانم کنه تا ببینه چیزهایی رو که گفته رو یادم هست یا نه....

به نظرم این منطقی تر و معقول تر از این بود که فکر کنم قراره به من اسون تر بگیره

این محبتی که توی دلش افتاده از جانب خدا است

هرچند تا همین الانشم اگر کمک بالاسریم نبود

این جای خواب رو نداشتم

اما یه ادم که یهو نمیتونست عوض بشه

نمیدونم چرا حس کردم با این حرفم لبخند رضایتی روی لبش گرفت

انگاری راه درست رفته باشم که تایید کنه

با تمام حرفی که من زده بودم

بدون اینکه به خودش زحمت بده تا کلمه بگه
آروم سرشو به نشونه باشه بالا و پایین کرد و از اتاق بیرون رفت

با بیرون رفتن نفس راحتی کشیدم و بدن منقبض شدم رو رها کردم

نمیدونم چرا وقتی میدیدمش این همه استرس میگرفتم

البته خوب برخورد اولمون و اینکه بچه ها انقدر ازش میترسیدن بی تاثیر نبود

همین باعث شده بود که من هم از اونها تبعیت کنم

یعنی حتی اگر چیزی واسه ترسیدن وجود نداشت

من بازهم از این آدم حساب می بردم

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_66

انگاری روالش همین‌طور بود که ندا و

1401/09/29 01:01

عرشیا هم با وجود تموم قلدری هایی که واسه من می کردن جلوی این آدم موش می‌شدن

حتی نمیتونستم درست حسابی حرف بزنن و هرچی که اون میگفت فقط چشم میگفتن
بهتر بود منم حد و مرزم رو باهاش رعایت کنم

اینجوری مدت بیشتری اینجا دووم می آوردم
لااقل تا وقتی که اونقدری پول در بیارم که بتونم واسه خودم یه جایی دست و پا کنم
مطمئناً هیچ جا به خوبی این جا نمیشد

درست هنوز در مورد حقوق یا چیزهای دیگه باهم دیگه صحبت نکرده بودیم

اما قطعاً هیچ جا نمی تونستن همچین خونه و اتاقی در اختیار من بزارن

اونم با پول کمی که ممکن بود من در بیارم
باید کلاه می انداختم هوا که همچین اتاقی داشتم

هر کاری از دستم برمیومد انجام میدادم تا راضی نگهش دارم

اینطوری مدت زمان موندنم اینجا بیشتر میشد

در اتاقو بستم و سمت تخت رفتم

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_67

خودمو پرت کردم روش که با حس تشک زیرم که اینقدری نرم بود که انگار روی پر خوابیدی
ذوق زده از جا بلند شدم و نگاهی به تشک انداختم

دستمو اروم روش کشیدم

با لبخند ذوق زده ای عین ندید بدیدها نگاهش کردم

نگاهی به در انداختم

وقتی مطمئن شدم هیچ *** نیست

آروم روی تخت رفتم

شروع کردم بالا و پایین پریدن

تا حالا توی عمرم‌اینقدر بهم‌خوش نگذشته بود

چقدر این عمارت بزرگ‌بود

همه چیزش به چشم من که آس و پاس بودم
درجه یک بود و متفاوت

با باز شدن ناگهانی در پاهایم رو صاف کردم
با باس* روی تشک‌ فرو اومدم

باز خدا رو شکر نرم‌ بود

و اگرنه قطعا لگنم میشکست

ندا داخل شد و نگاهی به سر تا پام انداخت

_ چه غلطی میکردی ؟؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_68

درسته باید با اینا خوب تا میکردم
تا بعد دست و پا گیر من نشن
اما دیگه داشت از حدش فراتر می رفت
اونم‌وقتی هیچ کاره عمارت بود

فقط اینجا موندگار بود نه چیز دیگه ای

_ به تو چه....

با جسارتی که توی خود سراغ نداشتم
چنان این‌کلمه رو گفتم
که ابروهاش از تعجب پرید بالا و تکرار کرد

_ چه *وهی خوردی؟؟

چرا فکر‌میکرد این حق بهش داده شده که اینطور باهام رفتار و صحبت کنه

به چه اجازه ای اینطور تحقیرم‌ میکرد

_ درست صحبت کن با من

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_69

ناگهان با این حرفم‌قهقهه ای زد

کمی سمت جلو خم شد

با تمسخری که توی صداش بود لب زد

_ چشم‌قربان ؛ امر دیگه ای نیست؟؟

با اینکه میدونستم دستمو گرفته

اما برای اینکه حرصش رو دربیارم

با غرور سرمو بالا و پایین بردم

_ نه

1401/09/29 01:01

نیست میتونی بری.....

نیم‌نگاه عصبی بهم‌انداخت

لبشو زیر دندونش کشید و لب زد

_ بابا تو دیگه روت خیلی زیاده

نکنه چون اجازه ارمانو گرفتی فکر‌کردی تمومه همه چی؟؟

دقیقا همینطور بود

دیگه به اینا هیچ ربطی نداشت

وقتی اجازه اونو داشتم چرا باید به حرف این گوش میدادم

سعی میکردم از خودم‌ راضیش کنم

^ من‌اگر‌بخوام‌تو دو ثانیه پرتت میکنم بیرون
فکر‌میکنی بیشتر به کی اهمیت میده؟؟

حرف کی رو باور میکنه ؟؟ من یا تو ؟؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_70

سکوت کردم و خیره موندم بهش

حق‌با اون بود.....حرف اون قابل اعتماد تر بود واسه ارمان

از طرفی هم با اینکه ارمان بهشون میتوپید

اما هنوز اینجا موندگار بودن

پس یه رابطه ای بینشون بود

ای کاش لال میشدم چیزی نمیگفتم

_ چیه موش زبونتو خورد

تا حالا که بلبل زبون بودی و نطق میکردی
چرا گرخیدی یهو ؟؟

حالا باید واسه معذرت خواهی چیکار میکردم
اگر‌مثل همیشه هیچ *ری نمیزدم
سکوت میکردم و تحمل میکردم ختم به خیر میشد

اخه چرا *ر زیادی زده بودم

که اثبات کنم چه خبره ؟؟ مثلا اجازه ارمان رو گرفتم‌و از اونا سر ترم ؟؟

فقط یه لحظه شادی زد زیر دلم

و‌اگرنه همچین چیزایی نمیگفتم

_ میخوای امتحان کنیم ؟؟

خواست بره که از تخت پایین پریدم

سریع از دستش اویزون شدم

_ نه نه ترو خدااا

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_71

من به این‌کار احتیاج دارم

همونطور که اویزون دستش بودم نگاهم‌کرد

_ پس‌غلط میکنی دهنتو باز میکنی

حرفشو تایید کردم و گفتم

_ بله غلط کردم ببخشید

اخمی کرد و عربده کشید : بلند تر ؛ بلند تر بگو

مکث کردم و نگاهش کردم

چیو باید بلند تر میگفتم ؟!

مهلت نداد فکر کنم و دوباره فریاد کشید

_ مگه با تو نیستم ؟؟ منو ندید میگیری ؟؟

حتی نمیفهمیدم داره چی میگه من باید چیکار بکنم تا این عصبانیتش بخوابه

فکر نکنه که باهاش سر لج افتادم

سرمو به نشونه نفی تکون دادم

با عجز و کلافگی از این رفتارش گفتم

_ غلط کردم ببخشید.....

دستش رو با ضرب از دستم بیرون کشید

که کمی به عقب رفتم و منتظر نگاهش کردم
پشت چشمی واسم نازک کرد و گفت

_ دیگه تکرار نشه....

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_72

چشمی زیر لب زمزمه کردم که همونطور که با تحقیر نگاهم میکرد
داشت با چشماش واسم خط و نشون میکشید
سمت در رفت و از اتاق خارج شد

با بیرون رفتنش نفس عمیقی کشیدم

اروم و زمزمه وار همونطور که به در خیره بودم لب زدم

_ دختره

1401/09/29 01:01

مزخرف....

نمیدونستم حرفش تا چه حد راسته

واقعا ارمان روی حرفاشون حساب میکنه یا نه
اما توی این موقعیت قدرت ریسک نداشتم

با یه اشتباه کوچیک از اینجا پرتم میکردم بیرون

بنابراین بهتر بود اروم و سر به زیر پیش برم تا شلوغ و پر سر و صدا

سمت تخت رفتم و از خستگی روش ولو شدم
امروز اینقدر ماجرا واسم پیش اومده بود که دیگه تحمل چالش جدید رو نداشتم

به خاطر ماجراهای امروز کلی انرژی ازم گرفته شده بود

روی تخت غلتی زدم و روی قسمت خنکی اش قرار گرفتم

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_73

چشمام رو بستم و نفس عمیقی از روی اسوده خاطری کشیدم

به دقیقه ای نکشید که پلکای خستم سنگین شد

به خواب عمیقی فرو رفتم
++++++++++++++++
با پیچیدن دردی توی شکمم قیافه ام توی هم رفت

دستمو روی دلم گذاشتم و توی همون حالت موندم

از زور خستگی نمیتونستم چشمام رو باز کنم
دستم رو اروم روی شکمم کشیدم و ماساژش دادم

که صدای قار و قور ناگهانیش باعث شد پلکام از هم باز بشه

نگاهی به ساعت که 6 صبح رو نشون میداد انداختم

یعنی از دیروز بیهوش افتاده بودم تا الان؟؟

نگاهی به شکمم انداختم
حقم داشت ؛ از دیروز هیچی نخورده بودم

از جام بلند شدم و شالمو از سرم کندم

موهای قهوه ای روشنم که بلندی اش تا کمرم بود روی شونه هام رها شد

به هرحال که این وقت صبح کسی بیدار نبود

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_74

از اتاق بیرون رفتم و نگاهی به اطراف انداختم

انگاری خبری نبود و همه چیز در ارامش بود

شاید اون دوتام رفته باشن خونه هاشون

یعنی امیدوار بودم این طور باشه و خونه شون از اینجا جدا باشه

سمت اشپزخونه رفتم و نمیدونستم اصلا اجازه دارم چیزی بخورم یا نه

اما خب توی قوانینی که گفته بود خوردن رو ممنوع نکرد

بالاخره برای زنده موندن نیاز به خرد و خوراک داشتم

کشون کشون سمت یخچال حرکت کردم

حتی توان باز کردن چشمامو نداشتم

از لای چشمای نیمه بسته ام به زور نگاه میکردم

در یخچال رو باز کردم و دونه دونه طبقه ها رو چک کردم

یه چیزایی داشت که من تا حالا توی عمرم ندیده بودم

پنیر رو برداشتم و در یخچال رو بستم

تا از فریزر کمی نون بردارم و خودمو تا ناهار سیر کنم

خواستم در فریزرو باز کنم که با دیدن کسی توی فاصله چند قدمیم سرمو بالا اوردم

با دیدن صورتش و شناختن قیافه اش چشمام تا حد ممکن گشاد شد

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_75

پنیر از دستم ول شد و با احترام سریع گفتم

_ سلام اقا....

حرفی

1401/09/29 01:01