The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

💓ارباب عمارت💓

24 عضو

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_332
نگاهی بهش انداختم

خواستم از روی تخت بلند بشم

اما با پیچیده شدن دستش دور مچ دستم از حرکت ایستادم

خواستم دهن باز کنم و چیزی بگم

که ناگهانی منو سمت خودش کشید

با صورت روی سینه بر*نش پرت شدم

از شوکی که بهم وارد شده بود

همونطور روی سینه اش سرمو ثابت نگه داشته بودم

بدون اینکه دستشو از روی چشماش برداره
اروم و با قاطعیت لب زد

_ بخواب روی تخت

نمیخوام بخورمت که ؛ کنار هم میخوابیم

نیاز نیست کسی بره روی مبل

کنار هم ؟؟ این نزده میرقصید

اگه کنارش میخوابیدم از کجا معلوم صبح سالم بیدار میشدم

سریع سرمو از روی سینه اش برداشتم

نفس عمیقی گرفتم

با صدای ضعیفی گفتم

_ نه خیلی ممنون روی مبل راحت ترم

اونجا رو ترجیح میدم

خواستم برم که حلقه دستش دور مچم سفت تر شد

متعجب نگاهی بهش انداختم

_ حق انتخاب ندادم

این یه دستور بود که باید روی تخت کنارم بخوابی...

کی بود که فکر میکرد میتونه دستور بده؟!

پوزخندی زدم و با تمسخر گفتم

_ دستور ؟؟ کی به کی دستور میده بعد؟؟

چرا فکر کردی من باید عملش کنم

اصلا کی هستی که دستور بدی؟؟

|?| ✨??「 ????↬@FiLM_SRIALO...*」

1401/12/07 00:31

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_333
نمیدونم چرا یهو بی پروا شده بودم

اینقدر راحت کلماتو میگفتم

ساعدشو از روی چشمش برداشت

با افتادن نگاهش به چشمم سریع جهت نگاهمو عوض کردم

در برابر نگاهش هیچ قدرتی نداشتم

ولی راه فرار که داشتم

لعنتی میتونست با چشماش هر کاری ازم بخواد

دوباره همون نگاه ترسناک بود

با جدیت لب زد

_ انجامش نمیدی ؟؟

ابرومو بالا دادم و با جرعتی که داشتم لب زدم

_ نه نمیدم...

خواهشم نکردی بعد دستور میدی بهم؟؟!

این یه چیزه که مربوط به خودمه

پس حق نداری بهم دستور بدی

مچ دستمو تکون دادم

اما دستش به قدری سفت بود که هیچ تکونی نمیخورد دستم

از طرفی مچ نحیفم توی دستای بزرگی گرفتار شده بود که از پسش برنمیومدم

_ دستمو ول کن خوابم میاد باید بخوابم

زبونشو روی لبش کشید و لبشو تر کرد

_ تا وقتی اینجا نخوابی حق خواب نداری یک کلام

اگه میتونی دستمو باز کن بعد هرجا دلت میخواد برو بخواب....
خودش خوب میدونست حریفش نمیشم

خیلی غیر ممکنه بتونم دستشو باز کنم

داشت اذیتم میکرد

از بیخوابی هم زده بود به سرم

وحشتناک خسته بودم و دلم میخواست بخوابم
اما از طرفی امکان نداشت مقابلش تسلیم بشم
شده بود تا صبح بشینم و برم روی مخش

این کارو انجام میدادم

تا نه خودم بخوابم نه بزارم اون یه دقیقه چشم روی هم بزاره
|?| ✨??「 ????↬@FiLM_SRIALO...*」

1401/12/07 00:31

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_334

حلقه دستش به دور مچم به قدری سفت بود
که حس میکردم خون توی دستم جمع شده

دندون هامو بهم فشار دادم

عین گربه با پنجولام افتادم به جون دستش تا بلکه بتونم بازش‌ کنم

حتی نمیتونستم یه انگشت از دستمو داخل ببرم

تا اینجوری حلقه دستشو شل کنم...

کلافه و عصبی از لجبازیش لب زدم

_ خودت چشماتو بستی خوابیدی

بعد من نمیتونم برم بخوابم؟؟

با پرویی تمام بدون این که چشماشو باز کنه نچی گفت

_ تو میخواستی بری زورتم خوب میرسه دستور های کسی رو گوش نمیدی

حالا که اینقدر زور داری دست منو باز کن بعد برو بخواب روی مبل خانوم کوچولو

از این اسم بیزار بودم

چرا با لقب خانوم کوچولو صدام میکرد

حرصی پامو زمین کوبیدم و لب زدم

_ من خانوم کوچولو نیستم...یه بار دیگه...

قبل اینکه حرفم تکمیل بشه با تقه ای که به در خورد ساکت شدم

آرمانم چشماشو باز کرد

متعجب به در خیره شده بودیم

نصفه شبی هم بیخیال بشو نبودن این خانواده...

هیچ چیزشون شبیه آدمیزاد نبود

_ بیا بشین رو تخت کنارم...

با چشمای گرد شده گفتم

_ چی؟؟ چرا؟؟

|?| ✨??「 ????↬@FiLM_SRIALO...*」

1401/12/07 00:31

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_335

توی این وضعیت فکر امر و نهی خودش بود

برگشت و نگاه تیزی بهم انداخت

_ هرکی پشت اون دره از خانواده منه

اونام فکر میکنن ما عقدیم پیش هم میخوابیم

نکنه میخوای بری بشینی رو مبل...؟؟

حق با اون بود

اول فکر کردم به فکر خودشه

اما الان فهمیدم منظورش چیه و برای چی میگه

با اینکه بدم نمیومد بیشتر حرصش بدم و دستش بندازم

اما الان جا و زمان مناسبش نبود

بی حرف سمت دیگه ای رفتم

آرمان منتظر شد تا بشینم و با بلند شدن دوباره اون صدای تقه خوردن به در لب زد

_ بله...

در آروم تا نصفه باز شد

بدون اینکه کسی داخل بیاد مادرش از لای در لب زد

_ میتونم بیام تو مادر جان؟؟

درسته از این خانواده خوشم نمیومد

اما مادرش عین بقیه اشون نبود

فرق داشت و از همشون با شعور تر بود

همین که سرشو نمی انداخت بیاد تو و رعایت ما رو میکرد خودش گویای همه چیز بود

ارمان روی تخت دراز شد و گفت

_ بیا تو مامان...

متعجب بهش نگاه کردم

|?| ✨??「 ????↬@FiLM_SRIALO...*」

1401/12/07 16:18

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_336

انگار نه انگار بزرگترش داره میاد توی اتاقش
همینطور برگشت سر جاش و دراز کشید..

چطور بهش یاد نداده بودن به مادرش احترام بزاره

اونم همچین مادری....

لابد زیاد از حد لوسش کرده بودن

برای همینم اقا احترام بزرگتر و کوچکتر بلد نبود

با ورود مادرش لبخندی زدم

لبخند مهربونی بهم زد

جلو اومد و کنار آرمان روی تخت جای گرفت

با دیدن وسایل دستش متوجه شدم واسه چی اومده...

مادر بود دیگه ؛ دلش اروم و قرار نداشت

توی دلم به حال آرمان غبطه خوردم

نعمتی داشت که قدرشو نمیدونست

آرزو میکردم توی همون خونه زندگی کنم و زیر دست اون مادر کتک بخورم

یا اصلا ار کاری میگه انجام بدم

ولی برای یه روز دیگه مادرم پیشم باشه

حتی برای چند لحظه....که بتونم دوباره بغلش کنم

بتونم محبت هاش رو احساس کنم

اما من مادری نداشتم

حتی اگر کل زندگیم رو هم میدادم

بازم هیچ وقت حتی برای یه ثانیه هم نمیتونستم داشته باشمش

ای کاش میتونستم این حرفا رو به آرمان بزنم

ولی کله شق تر از این حرفا بود که بخواد به دختری مثل من گوش بده

با نشستن پنبه گوشه لبش دستشو از روی صورتش برداشت

دست مادرشو پس زد و لب زد

_ چیکار میکنی؟؟

مادرش پنبه رو جلو آورد و گفت

_ دارم زخمتو تمیز میکنم مادر

اگر انجامش ندی ممکنه چرک بکنه و عفونت بکنه

|?| ✨??「 ????↬@FiLM_SRIALO...*」

1401/12/07 16:19

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_337
مادرش بدون توجه به آرمان دوباره پنبه تمیزی برداشت

خواست روی زخمش بزاره که دستمو پیش بردم

آروم‌مچ دستشو گرفتم و مانعش شدم

نمیفهمیدم این پسر چرا اینطوریه

یه وقتایی اینقدر سگه و پاچه میگیره

هیچ *** نمیتونه بهش نزدیک بشه

یه وقتایی میشه یه پارچه آقا و خوش اخلاق
مودی تر از این آدم ندیده بودم

هرچقدرم بی اعصاب و بی حوصله بود

باید احترام مادرشو نگه میداشت

دلم نمیخواست اینطوری بهش بی احترامی بشه
از طرفی منی که مادر نداشتم

با دیدن این صحنه بدجوری دلم میشکست

نمیدونم چرا یهو شدم کاسه داغ تر از آش

اما دلم نمیخواست همچین چیزی رو ببینم
مادرش متعجب سمتم چرخید

با علامت سوال نگاهم کرد
چهره اش به قدری مهربون بود

که‌ مثل خاله و دختر خاله اش باهاش احساس دوری نمیکردم

از اول که منو دیده بود هوامو داشت
هرچند شاید همه اینها فقط به خاطر رنگ و روی قلابی و پولداری فیکم بود

ولی به هرحال بازم ازش ممنون بودم
با مهربونی لب زدم

_ شمام خسته اید...

شما برید بخوایید من قول میدم خودم انجامش بدم
با دقت و درست انجامش میدم
تا صبح که بلند بشید خیلی بهتر شده باشه هووم؟؟

منتظر نگاهش کردم
نگاهشو به آرمان انداخت که متعجب نگاهش بین ما رد و بدل میشد
انگار یه بچه کوچولو بود

ما داشتیم بالا سرش سر اینکه کی زخماشو تمیز کنه بحث میکردیم

بتادین و پنبه رو دستم داد و مهربون لب زد

_ پس میسپرمش به تو عروس خوشگلم

اشکالی نداره عزیزم؟؟

|?| ✨??「 ????↬@FiLM_SRIALO...*」

1401/12/10 18:48

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_338
خوشحال سری به نشونه نفی تکون دادم

_ نه مامان چه اشکالی

من خودم ازتون خواستم دیگه...

شمام برید استراحت کنید مشخصه امشب خیلی اذیت شدید

مادرش آه عمیقی کشید

سری به نشونه تاسف تکون داد

نگاهی به آرمان انداخت و همونطور که از کنارش بلند میشد گفت

_ چی‌بگم والا عزیزم

خم شد و از روی زمین پنبه کثیف برداشت

داخل سطل انداختش و بدون توجه به آرمان سمت من گفت

_ شبت بخیر خوشگلم

دستتم درد نکنه زحمت این پسره یه دنده و لوس رو میکشی

لبخندی روی لب نشوندم

شب بخیر آرومی زیر لب زمزمه کردم

از حرف مادرش خنده ام‌ گرفته بود

چه توصیف دقیقی از آرمان کرده بود

منتها بی ادبش رو کم گفته بود و جا انداخته بود

حقش بود تحویلش نگیره تا قدرشو بدونه...

بتادین و پنبه رو روی‌ پاتختی گذاشتم

چون حوصله جر و بحث و حرفای الکی نداشتم
هنونطور که خواسته بود با فاصله کنارش روی تخت دراز کشیدم

به قدری توی خودم گوشه تخت جمع شده بودم

که با یه تکون پخش زمین میشدم

اما اینطوری خیالم راحت تر بود

هرچی فاصله ازش بیشتر جام امن تر بود

|?| ✨??「 ????↬@FiLM_SRIALO...*」

1401/12/10 18:48

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_339

از قصد میخواستم حرص دربیارم

بهش بفهمونم بی محلی و بد صحبت کردن با بقیه چه مزه ای میده

بلکه اینجوری قدر اطرافیانشو بیشتر بدونه

با کشیده شدن محکم پتو از روی سرم با چشمای گرد شده و متعجبم خیره شدم بهش

_ میگم‌ پاشو انجامش بده

حتی بلد نبود حواهش کنه

بازم میخواست همه کارهاشو با زور و ضرب پیش ببره

اخم کردم و چشمامو بستم و گفتم

_ خواهش کردن بلد نیستی نه؟؟

مگه همه نوکر و کلفت تو هستن که اینطوری حرف میزنی؟؟

حرفی نزد و جوابمو نداد

اما میتونستم سنگینی نگاهی رو بالای سرم حس کنم

نتونستم بیشتر از این تحمل کنم

آخر سر چشمامو باز کردم و با دیدن صورتش توی فاصله کمی از صورتم وحشت زده عقب کشیدم

_ حتی اگر حق دستور دادن به هیچ *** رو توی این خونه نداشته باشم

با تو یکی هر طور دلم بخواد رفتار میکنم

اخمامو توی هم کشیدم

نباید عقب نشینی میکردم و بهش نشون میدادم ترسیدم

سرمو جلو کشیدم و توی چشماش خیره شدم

_ ما باهم قرارداد داریم

یادم نمیاد توی اون قرارداد حرفی از امر و نهی و بی احترامی بوده باشه
|?| ✨??「 ????↬@FiLM_SRIALO...*」

1401/12/10 18:49

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_340

دستشو زیر سرش گذاشت

از بالا نگاهی بهم انداخت و با تمسخر گفت

_ قبلش توی این خونه چیکاره بودی؟؟

نیاز بود بهت یاداوری کنم کارت توی این خونه چیه؟؟

متنفر بودم از این تمسخر توی کلامش

از اینکه با هر حرفش تحقیرم میکرد

اگر میخواست اینطوری باهام رفتار کنه

چرا نزاشته بود توی همون لول بمونم

چرا اصلا منو نامزد خودش کرده بود

اینطوری لااقل کار خودمو انجام میدادم و بدون حس حقارت و به سخره گرفته شدنم
از روی تخت بلند شدم

دیگه نمیتونستم این رفتارو تحمل کنم

همونطور که سمت در رفتم گفتم

_ اوکی اگه اینقدر ناراحتی الان میرم تمومش میکنم

میرم به همه میگم چیکاره ام واقعا

بعدشم برمیگردم به جایگاه خودم نه این حایگاه فیکی که تو برام ساختی

نفهمیدم چطور خودشو بهم رسوند

توی یه حرکت جلوم‌ ایستاد

قبل اینکه فرصت کنم دستگیره درو پایین بکشم

بدنشو به در کوبید و عصبی گفت

_ تو غلط میکنی....

ابرومو بالا دادم و گفتم

_ مگه نمیگی جایگاهم خدمتکار بودنه

منم میخوام برگردم به جایگاه خودم

بدون منت گذاشتن کسی روی سرم و این تحقیر کردن ها

از اولم اون بود که میخواست من اینجا باشم

همچین جایگاه الکی ساخت برام‌خودت بودی

حالا منتشو سر من میزاری ؟؟

میخوام برم بهشون بگم واقعا کی بودم توی این خونه

|?| ✨??「 ????↬@FiLM_SRIALO...*」

1401/12/10 18:50

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_341
قلبش از سنگ ساخته شده بود

بعید میدونستم حتی آدمیزاد باشه

چطور یه آدم اینقدر بی رحم و سنگدل میشد

چطور به خودش اجازه میداد تو روم همچین چیزایی رو بگه

از جلوی در کنار کشید

درو باز کرد و ابرویی بالا انداخت
_ حالا برو هر قبرستونی که میخوای...

پوزخندی زد و عقب گرد کرد

با نگاهم گام هاش رو دنبال کردم

بی خیال سمت تخت رفت و روی تخت دراز کشید
بغضمو قورت دادم

دلم نمیخواست جلوی این ادم کم بیارم

امکان نداشت گریه کنم
همینجوری اذیتم میکرد و غرورمو خرد میکرد

نمیخواستم با اشکم بهش پرچم پیروزی اش رو نشون بدم

اونم همینو میخواست که خرد شدنم رو ببینه

اینا رو گفته بود که بترسونتم
بهم نشون بده قدرت دست کیه

اگر ازش نافرمانی کنم پرتم میکنه بیرون
لابد مطمئن بود این کارو نمیکنم که اینقدر راحت رفته بود دراز کشیده بود

پای خودشم گیر بود

اینا رو گفته بود که مطمئن بشه کاری نمیکنم

درست حدس زده بود
من ترسو بودم

حتی فکر به اینکه بیرون بخوابم یا حتی برگشتنم به اون وضعیت اسف باری که عین سگ گمشده توی خیابون ها میگشتم منو میترسوند
دلم نمیخواست برگردم به اون روز

اما اونم همینو میخواست

حالا که قرار بود بین این وضعیت و اون اوضاع یکی رو انتخاب کنم
ترجیح من حالت اولم بود
اونجوری عذاب کشیدنم بیشتر بود

ممکن بود اصلا اون بیرون دووم نیارم

اما یه چیزی دلمو خنک میکرد

قیافه مادر و خاله اش وقتی حقیقت از زبون من میشنیدن
|?| ✨??「 ????↬@FiLM_SRIALO...*」

1401/12/11 09:55

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_342
دلم میخواست ببینم واکنششون به پسر دسته گلشون چیه

وقتی میفهمم چه غلطی کرده
کی رو به جای عروسشون معرفی کرده

داشتم به خودم ضربه میزدم

مطمئنا همجین خانواده اصیلی با وصلت با یه همچین دختری موافق نبودن
درسته من بی *** و کار بودم

خودمم خوب میدونستم این لقمه بزرگتر از دهنمه
اما اون مجبورم کرده بود

من خرم با دیدن اون پول دهنم آب افتاده بود
اما اونم یه جا باید تاوان میداد

باید حس من رو درک میکرد
درسته من تحقیر میشدم و پرتم میکردن بیرون

اما اینجوری پسر خودشونم تحقیر میشد
دستمو به کمرم زدم

نگاهی به آرمان که بیخیال روی تخت دراز کشیده بود انداختم
_ باشه من همه چی رو میگم

بعدش تو میتونی هر جور دلت میخواد پرتم کنی بیرون
با این حرف من چشماش باز شد

عین جن زده ها نگاهم کرد

میدونستم......فکر نمیکرد اینطوری بشه
فکر میکرد رامم کرده بود

مثل همیشه منو ترسونده و ساکتم کرده

اما کور خونده بود این تو بمیری از اون تو بمیری ها نبود
پی همه چیو به تنم مالیده بودم

دیگه برام مهم نبود چی میشه
فقط دلم میخواست اون رسوا بشه

همین برام کافی بود
بعد دممو میزاشتم رو کولم و از این خونه میرفتم
قبل اینکه دوباره جلومو بگیره
فرصتی برای بلند شدن بهش بدم

سریع از اتاق بیرون رفتم و سمت پله ها پاتند کردم

با اینکه نصفه شب بود

حدس میزدم مامان اینا بیدار نباشن

اما از بالا که صدای پچ پچشون شنیدم دلم گرم شد

اگه بیدار نبودن مطمئنا بازم توی نطفه خفم میکرد
اجازه نمیداد کاری که میخوام بکنم
_ مامان....

|?| ✨??「 ????↬@FiLM_SRIALO...*」

1401/12/11 19:22

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_343
مامان و خاله که سخت مشغول حرف زدن و احتمالا غیبت بودن

با صدا زدن من سرشون سمتم چرخید

رکسانا سرشو از گوشی بالا اورد

معلوم بود حواسش تموم مدت پیش حرفای اونا بوده

و اگرنه تا الان باید میخوابید

هر چند دلم نمیخواست جلوی این خانواده خودمو کوجیک کنم

اما چه کنم که تنها راه بود

این لباس از اولشم به تنم زیادی گشاد بود

اشتباه کردم‌ که گذاشتم تا اینجای داستان پیش بره

به نفس نفس افتاده بودم

_ مامان من میخوام یه چیزی رو بگم بهتون

مامان لبخند مهربونی بهم زد و گفت

_ بگو عروس خوشگلم

بگو عزیزم چی شده نصفه شبی؟؟

با دیدن قیافه ام ناگهان نگران شد و سر جاش نیم خیز شد

_ آرمان طوریش شده مادر؟؟

نگاهش پشتم چرخید و دوباره سرجاش نشست

نفس راحتی کشید و منتظر نگاهم کرد

انگار خودش جوابشو گرفت

لابد ارمان رو پشت سرم دیده بود که خیالش راحت شده بود

بدون اینکه برگردم نگاهش کنم گفتم

_ راستش شاید خیلی شوکه بشید از شنیدنش

اشتباه من بود که زودتر بهتون نگفتم

نباید با پنهون کاری های ارمان موافقت میکردم

|?| ✨??「 ????↬@FiLM_SRIALO...*」

1401/12/11 19:23

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_344
نفس های گرمش به پشت گردنم میخورد

این یعنی خیلی بهم نزدیک بود

دستام از شدت ترس و استرسی که داشتم به لرزه افتاده بود

نمیخواستم کسی متوجه این لرزشم بشه

دستامو توی هم قلاب کردم

نفس عمیقی گرفتم تا آرامشم رو حفظ کنم

اخرش که چی؟؟ به هرحال باید حرفمو میزدم

مامان و خاله اش منتظر بهم خیره شده بودن
اما کسی که بیشتر از همه کنجکاو بود رکسانا بود

میتونستم برق نگاهش و انتظارش رو به وضوح ببینم

اگر میدونست قراره چی بشنوه.....لابد از خوشحالی بال درمیورد

همین که میفهمید ارمان برای خودشه

از خوشحالی خوابش نمیبرد

_ مامان راستش...

قبل تکمیل شدن حرفم لبهای آرمان روی لبم نشست

صدای هین کشیدن مامانش و نچ نچ خاله اش بلند شد

این پسره رسما خل بود

دستمو روی سینه اش گذاشتم و سعی کردم از خودم جداش کنم

با چشمای گرد شده خیره شده بودم توی صورتش

بوسه کوتاهی روی لبم‌نشوند

آروم ازم فاصله گرفت و لب زد

_ راستش میخواستیم بگیم ما به زودی میخوایم مراسم عروسی رو بگیریم

با پدر و مادر آوا هم صحبت کردم

اونام مشکلی نداشتن و قراره در اولین فرصت بیان ایران

دهنم باز مونده بود و خیره شده بودم بهش

چی بلغور میکرد واسه خودش؟؟

|?| ✨??「 ????↬@FiLM_SRIALO...*」

1401/12/11 19:24

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_345
مادرش با خوشحالی از جاش بلند شد

_ آره اوا جان ؟؟ میخواستی اینو بگی بهمون

نگاهم سمت چهره خوشحال مادرش چرخید

انگار دنیا رو بهش داده بودن

لبخند روی لبش نشون از خوشحالی واقعیش بود

گیج و مبهوت لب زدم

_ چی؟؟

چی باید میگفتم...

بازم حرفشو تایید میکردم و گند میزدم به همه چی؟؟

اصلا این پسره قکر هم میکرد؟؟

فکر کرده حرف میزد یا فقط دهن گنده اش باز میکرد...

ننه و بابام کجا بود؟؟

مامانم چندین سال بود زیر خاک بود

پدرم یه معتاد دائم الخمار بود که حتی نمیدونستم مرده است یا زنده!!

از کدوم پدر و مادر صحبت میکرد؟؟

نقشای خیالی که ساخته بود....!!

پدر و مادر تحصیل کرده اونور آبی؟؟

_ ای جونم ببین چه شوک شده...

نکنه خودتم سورپرایز شدی و قرار نبود اینو بهمون بگی

با حرف مامان دهن باز کردم

خواستم بگم حرفمو اما بازم آرمان پیش دستی کرد

_ آره راستش آوا نمیدونست

یعنی عروسی رو میدونست اما حرف زدن منو خبر نداشت

من خودم با پدر و مادرش صحبت کردم

لبخندی به چهره بهت زده ام زد

_ مگه نه عزیزم؟؟

|?| ✨??「 ????↬@FiLM_SRIALO...*」

1401/12/11 19:25

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_346
جوری گفته بود عزیزم که یعنی باید فقط حرف خودشو تصدیق میکردم

تو این مدت خوب بهم معنای هر نگاهو نشون داده بود

اقا اجازه حرف زدن میداد
ولی چیزی که خودش میخواست باید میشنید

کلافه و عصبی بودم

جوری راجع به پدر و مادرم حرف میزد

که خودمم داشت باورم میشد همچین کسایی هستن
دلم نمیخواست جوابشو بدم

جوری جو رو عوض کرده بود که بهم اجازه صحبت نمیداد

بازم منو وارد بازیش کرد
اما این بار با قبلی فرق داشت

این بار ته ته چاه بودم ؛ مطمئن بودم لو میرم

دیر یا زود همه چی تموم بود
چرا باهام این کارو میکرد وقتی میدونست اخرش چیه

_ ولی این دلیل نمیشه همچین کاری جلوی جمع انجام بدی

مگه مادرت تربیت درست رو بهت یاد نداده؟!
با صدای خاله اش نگاه های خیره امون از هم جدا شد

انگار داشتیم با نگاهمون برای هم خط و نشون میکشیدم
هرچند اون بیشتر پیروزی اش رو به رخ میکشید

با اون نگاهش تهدیدم میکرد تا خفه بشم

مادرش معترضانه لب زد
_ این چه حرفیه آبجی...

مادرش منم هااا ؛ بعدم بچه ها ذوق داشتن

کار بدی انجام ندادن که ، زن و شوهرن ناسلامتی
خاله اش عینک مطالعه اش رو درآورد

لای کتاب گذاشتش و نگاه تیزی به مادر آرمان انداخت
_ دقیقا منظورم با خودت بودی

وقتی اینقدر خودسر بارش میاری و الکی طرفداری میکنی ازش
حتی وقتی اشتباه میکنه پشتت میگیری و مسئله رو کوچیک جلوه میدی
این میشه که امشب بی حیایی میکنه

بزرگتری گفتن کوچکتری گفتن...

حرفاش همیشه نیش و کنایه داشت

اول فکر میکردم با من مشکل داره

|?| ✨??「 ????↬@FiLM_SRIALO...*」

1401/12/11 19:26

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_347
حدسم درست بود

اصلا ازم دل خوش نداشت

اما با همه اینطور حرف میزد

خواهر زاده اش و خواهرش....به همه زخم زبون میزد

اینطوری تند با خانواده اش برخورد میکرد

دیگه ازش انتظار نمیرفت با من غریبه مدارا کنه
همین که یکم احترام نگه میداشت

به واسطه این بود که فکر میکرد عضو واقعی این خانواده ام
به خاطر عشق ارمان و مامان و بابای قلابی پولدارم بود

اگر میدونست واقعا کیم که تفم توی صورتم نمی انداخت
مادرش خواست جواب بده که آرمان پیش دستی کرد

_ من برای کارام نیاز به خوب و بد گفتن بقیه ندارم
چه از چشم شما خوب باشه چه بد من کار خطایی نکردم

در ضمن فکر میکردم تفکرتون یکم بهتر شده باشه
هنوزم مثل عقب مونده ها دخالت کردن توی کارهای دیگران اصلا کار جالبی نیست

من بوسیدمش چون زنمه بازم انجامش میدم

چون معتقدم کار بدی نیست
اعتقاد منم با حرف کسی عوض نمیشه

نگاهی به مادرش انداخت

_ مامان جان اگر کاری ندارید من و آوا صبح کلی کار داریم
شب بخیر...

خاله اش توی نطفه خفه شده بود

حالا میفهمیدم اخلاقش خیلی خیلی شبیه خاله اشه
دو تا گستاخ و بی در و دهن افتاده بودن بهم

کسایی که از احترام بین خانواده چیزی حالیشون نبود

حقش بود حرف بشنوه و اینطوری ضایع بشه
وقتی خواهر و خواهر زاده خودشو ضایع میکرد

اینقدر تند حرف میزد بدون فکر به احساسات دیگران حرفشو میزد
باید منتظر جواب تند تر میموند
هر هایی یه هویی داشت

آرمان دستمو گرفت و از پله ها بالا کشید

|?| ✨??「 ????↬@FiLM_SRIALO...*」

1401/12/11 19:28

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_348
با رسیدن به بالای پله ها دستمو از دستش بیرون کشیدم

_ معلومه چه مرگته؟؟

برگشت و دستشو روی دهنم گذاشت

عصبی و اروم لب زد

_ ببر صداتو میشنون از پایین پله ها

اخمامو توی هم کشیدم

دستشو از روی لبم پس زدم

_ بشنون به درک ؛ دارم میگم‌که همه بفهمن

بالا خونه ات اجاره اس؟؟

خل شدی و زدی به سیم‌اخر ؟

اوکی اگر میخوای اینجوری افسار گسیخته و روی هوا پیش بری برو

اما من با طنابت نمیام توی چاه فهمیدی

بی هوا سیلی روی گونه اش نشوندم

با اینکه داشتم از شدت ترس پس می افتادم

لرزش دستام به قدری زیاد بود که دست دیگمو دورش پیچیدم

به خودم جرعت دادم و همونطور که توی چشمای گرد شده از تعجبش خیره شده بود لب زدم

_ اینم به خاطر بوسه بی اجازه ات

سریع از کنارش رد شدم

قبل اینکه به خودش بیاد داخل اتاق رفتم

سریع درو از پشت قفل کردم

به پشت در تکیه دادم و ایستادم

میدونستم در امان نیستم اگه بیاد توی اتاق

دستگیره در بالا و پایین شد

وقتی دید در قفله ناگهان مشتی روی در کوبید

با کوبیده شدن مشتش به در ترسیده دستمو روی قلبم گذاشتم

_ درو باز کن آوا دیوونه ام نکن

|?| ✨??「 ????↬@FiLM_SRIALO...*」

1401/12/11 19:29

سلام بچه ها فعلا از این رمان پارت نزاشتن متاسفانه??

1401/12/17 13:03

پاسخ به

?⚘?⚘?⚘? ? اربــابــِ عــمارتـــ? #پارت_348 با رسیدن به بالای پله ها دستمو از دستش بیرون کشیدم ...

..

1401/12/17 13:58

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_349
حالا که جام خوب بود و میدونستم دستش بهم نمیرسه

اعتماد به نفس کاذبی گرفته بودم و با پرویی تمام لب زدم

_ برو یه جا دیگه بخواب

به نفعته زودتر بری ؛ اینجوری فقط توجه بقیه رو جلب میکنی

من قرار نیست این درو باز کنم...

مشت آرومی به در کوبید

جوری که مشخص بود از شدت عصبانیت و حرص در حال منفجر شدنه لب زد

_ باز نمیکنی دیگه؟؟ این درو باز نمیکنی نه؟؟

سرمه به در چسبوندم تا صدامو واضح بشنوه

_ نچ...وقت خودتو تلف نکن

دستگیره رو پرحرص پایین کشید

از لای دندون های بهم چفت شده اش لب زد

_ این در بی صاحاب بالاخره که باز میشه

الان نه صبح....فقط صبر کن

با صدای آرومی اداشو درآوردم

زمزمه وار با پوزخندی لب زدم

_ برو عمه اتو تهدید کن ؛ چقدرم که ترسیدم

گوشمو به در چسبوندم

با شنیدن صدای در اتاق بغلی لبخندم پررنگ تر شد

بالاخره زورم یه جا بهش قالب شد

تا اون باشه هوا الکی ورش نداره هرچی اون میگه باید باشه

با خیال راحت سمت تخت رفتم

مانتومو درآوردم و لباسامو با لباس راحتی عوض کردم

با تاپ راحتی و شلوارکی برای خواب توی تخت رفتم

اولین شب میتونستم اینطور آزاد بخوابم

بدنمو توی تخت کش و قوس دادم

_ آخیش بدون سر خر چقدر راحته زندگی

با یاداوری حرفاش آه عمیقی کشیدم

کلافه بلند شدم و روی تخت چهار زانو نشستم

|?| ✨??「 ????↬@FiLM_SRIALO...*」

1401/12/21 18:59

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_350
_ مرتیکه *** ؛ این چی بود گفتی اخه...

خودش نبود گفت دست به سرشون میکنه برن؟؟

چرا بهشون امید واهی داد پس ؟؟

حالا مگه اینا ول کن بودن ؟؟ دیگه برنمیگشتن خارج که....
بالشتی توی بغلم گرفتم

سرمو توی بالشت فرو کردم و از حرصم جیغ آرومی کشیدم

چطور باید این گند جمع میشد

کلافه بودم و بی حوصله نمیتونستم یه جا ثابت بشینم از دلشوره و استرس

لابد اون الان سرشو راحت گذاشته بود بیهوش شده بود

اون وقت من بدبخت یه لنگه پا بودم

نمیدونم تا خود صبح چقدد توی اتاق راه رفتم

نقشه های مختلف واسه بهم زدنش کشیدم

با خودم کلنجار رفتم تا اخر روی تخت از خستگی بیهوش شدم

با حس دستی لای موهام و نوازش سرم عین گربه بدنمو کشیدم

لبخندی روی لبم زدم و سرمو بیشتر دستش چسبوندم

عاشق این بودم که یکی سرمو نوازش کنه

حس حوبی بهم میداد این کارش

_ خوبه ؟؟ خوش میگذره؟؟

نفس عمیقی گرفتم و سری به نشونه تایید تکون دادم

صدای شخصی رو که شنیده بودم توی سرم مرور کردم

_ آرمان...

ناگهان وحشت زده چشم باز کردم

عین جن زده ها نشستم روی تخت

با دیدن قیافه تارش از لای چشمه های نیمه بسته ام لب زدم

_ چطور....

حرفمو قطع کرد خودش گفت

_ اومدم تو؟؟

|?| ✨??「 ????↬@FiLM_SRIALO...*」

1401/12/21 19:00

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_351
سری به نشونه تایید تکون دادم

_ بیخیال...دیشبم‌میشد بیام تو

فکر‌ کردی اینقدر احمقم کلید اتاق های خودمو ندارم؟؟

راست میگفت اونی که *** بود من بودم

همیشه دست کم میگرفتمش

لبخندی زدم و بدنمو کمی عقب کشیدم

_ من دیشب...

با لبخند معنا داری تای ابروشو بالا داد و گفت

_ گذشنه ها گذشته من اونقدرام کینه ای نیستم

با پشت دست روی پلکم کشیدم

تا کمی دید تارم واضح تر بشه و زیر لب زمزمه کردم

_ بعید میدونم...

مطمئن بودم حیلی بیشتر از اینا کینه ایه

باید میدیدم چه نقشه ای توی سرشه

دستشو پیش برد وقتی روی بالا تنه نیمه عریانم نشست چشمام از تعجب گرد شد

دستشو زیر بند تاپم برد و آروم کمی جلو کشیدش و بعد رهاش کرد

_ وقتی پیش منی که با لباس کامل میخوابی
ادای *** رو درمیاری

انگار‌من نیستم راحت تری....

با یاداوری لباس تنم سریع پتو رو دور تنم کشیدم

اخمی کردم و با سر حرفشو تایید کردم

_ دقیقا همینطوره

حالا که اینقدر با فهم شعوری این فهم و شعورو جاهای دیگه هم خرج کن

|?| ✨??「 ????↬@FiLM_SRIALO...*」

1401/12/21 19:05

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_352
برای اینکه این موضوع مسخره تموم بشه گفتم

_ این چی بود دیشب گفتی...

انگار منتظر همین جمله بود

طلبکار دست پیش رو گرفت و گفت

_ تقصیر تو شد ؛ کله خر بازی دراوردی

منم تنها چیزی که به ذهنم رسید اون بود

اگر اون مسخره بازی رو دیشب تموم میکردی
الان منو توی هچل نمی انداختی

چشمام از این گرد تر نمیشد

چطور میتونست اینقدر پرو و وقیح باشه

تا قبل اینکه من چیزی بگم واسش مهم نبود

الان یهو شد مسئله مهم ؟!

لابد از دیشبم نگرانش بوده...

یه جور میگفت توی هچل انگار من چرت و پرت گفته بودم

خودش گند میزد غرغرش واسه من بود

_ حالت خرابه هااا....

خودت چرت میگی بعد می اندازی تقصیر من...؟؟

تازه دو قورت و نیمتم باقیه

اخماشو توی هم کشید

_ نه خوشم اومد زبون دراوردی

روز به روز پیشرفت میکنی

اینا حاصل دست رنج خودمه دیگه

خودم بهت رو دادم و جایگاهتو بردم بالا که حالا واسم دور ورمیداری

اشتباه از‌ منه گله ایم نیست

خودم دوباره ادمت میکنم

نمیتونستم مقابل این بی احترامی ها کوتاه بیام

_ اونی که باید ادم کنی اقای محترم حیوونه نه من

بعدشم تو هیچ کاری واسم نکردی

جز اینکه منو توی دردسر بندازی


|?| ✨??「 ????↬@FiLM_SRIALO...*」

1401/12/21 19:06

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_353

پس‌الکی واسه خودت جایگاه نتراش

من اشتباه کردم از روز اول قبول کردم

دیشبم رفتم اصلاحش کنم که....

دستگیره در بالا و پایین شد

قبل اینکه به خودم بیام آرمان سمت عقب هلم داد

روی بدنم خیمه زد

با چشمای گرد از تعجب خیره شدم بهش

انگار‌اون زودتر از من فهمیده بود

با این کار میخواست ساکتم کنه

_ ای وااای شرمنده
با چشمای گرد شده به مادرش نگاه کردم

این پسره چرا همش داشت همه چی رو سخت تر میکرد

اینجوری همه چیز بدتر میشد

مادرش سریع از اتاق بیرون رفت

بنده خدا اینقدر خجالت کشیده بود که حتی واینستاد تا بگه چیکار داشته

با بیرون رفتن مادرش به خودم اومدم

دستمو تخت سینه اش گذاشتم

با عصبانیت گفتم

_ هیکل گنده ات رو از روم‌ بکش کنار

بی تفاوت از روم بلند شد

صاف ایستاد و تیشرتشو مرتب کرد

_ دفعه بعدی جور دیگه ای باهات برخورد میکنم

اینقدر از حرفا و رفتارش حرص میخوردم

که دلم میخواست دونه دونه اون موهاشو بکنم

چطور اینقدر وقیح بود؟!

کم کشیده بودم از دستش تازه تهدیدم میکرد

رو که رو نبود ، اعتماد به نفسش اینقدر زیاد بود که هیچ *** غیر خودش براش مهم نبود

پتو رو دور بدنم پیچیدم

با ابرو به در اشاره کردم و با جدیت تمام لب زدم

|?| ✨??「 ????↬@FiLM_SRIALO...*」

1401/12/21 19:06

پاسخ به

?⚘?⚘?⚘? ? اربــابــِ عــمارتـــ? #پارت_350 _ مرتیکه *** ؛ این چی بود گفتی اخه... خودش نبود گف...

..

1402/01/02 18:55