The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

💓ارباب عمارت💓

24 عضو

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_312
دستام خیس عرق بود

حالم اصلا خوب نبود

ای کاش با آرمان میرفتم

درسته اون عوضی بود

اما لااقل جام امن تر بود

با ترمز گرفتن ماشین و پایین اومدن یکیشون کیفمو توی دستم فشردم

نگاهی به دورم انداختم

هیچ بنی و بشر زنده ای اینجا نبود

_ آوا...

با صدای اشنایی انگار روح به بدنم برگشت

پسره سرجاش ایستاد

آرمان بدو بدو سمتم اومد

دستمو توی دستش گرفت

نگاهی به پسره انداخت

_ فرمایشی داشتی جناب؟؟

با حس دست گرمش انگار ارامش گرفتم

اگر نمیرسید معلوم نبود چه بلایی سرم بیاد

پسره با پرویی گفت

_ فرمایش که داشتم

منتهاش شما اومدی خرابش کردی

آرمان اخمی کرد و گفت

_ برو رد کارت بابا

منو همراه خودش کشید

اما قبل اینکه قدم دیگه ای برداریم پسره گفت

_ بیا باهم حال میکنیم

ما چهارتاییم توام روش پنج تا جهنم و ضرر

اینجوری کیفش بیشتره

این خانوم کوچولوم‌ امشبش به یاد موندنی میشه
آرمان با خشم برگشت سمتش
میترسیدم از اینکه دعوا بشه
|?| ✨??「 ????↬@FiLM_SRIALO...*」

1401/11/30 06:41

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_313
ای کاش پسره تمومش میکرد و میزاشت بریم

_ چی *ر *ر کردی؟؟
مثل اینکه تنت میخاره

بیا خودم میخارونم نیاز به یه خانوم نیست

دست منو رها کرد

پشتش فرستاد و با خشم سمت پسره رفت
سیته به سینه اش ایستاد و گفت
_ نظرت چیه با تو حال کنیم

میتونیم برات شب به یاد موندنی بسازیم

پسره تک خنده ای کرد

_ جووون بابا خاکی نکن خودتو میترسم
سوتی زد که سه نفر دیگه از ماشین پیاده شدن

دست یخ کرده ام رو مشت کردم

یا خدایی زیر لب زمزمه کردم

بازوی ارمانو گرفتم و گفتم
_ ترو خدااا بیا بریم خطرناکه

دستمو پس زد و گفت

_ این فنچولا واسه من خطری ندارن

حق با اون بود
هیکل هرچهارتاشون کنار هم میشد آرمان

همشون لاغر و مردنی بودن

اما بازم چهار تا بودن

ترسیده نگاهش کردم
با خوابوندن مشت اول آرمان توی صورت اون پسره جیغ ترسیده ای گرفتم

میخواستم جلو برم

اما چه کاری از دستم برمیومد
سه تایی ریختن سر ارمان با اینکه کتک میخوردن اما آرمانم مشتهاشونو میخورد

آخر سر دیدن حریفش نمیشن عقب کشیدن
سریع سمت ماشینشون رفتن
گازشو گرفتن و فرار کردن

سریع سمت آرمان رفتم

نگاهی به صورتش که آش و لاش بود انداختم

_ خوبی ؟؟
گوشه لبش پاره شده بود
بادمجونی زیر چشمش کاشته شده بود
|?| ✨??「 ????↬@FiLM_SRIALO...*」

1401/11/30 06:42

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_314

با نگرانی گفتم

_ بهت گفتم که نرو خطرناکه

پوزخندی زد

که به خاطر لبش قیافه اش توی هم رفت

_ مگه ندیدیشون فرار کردن؟؟

ببین وضعیت من اینه اونا چین!!

هیچ وقت کم نمیاورد

خواستم کمکش کنم سمت ماشین بره که دستشو از دستم بیرون کشید

خودش دستمو میون دستش گرفت

سمت ماشین کشیدم

_ منم بهت گفتم خطرناکه

حتما باید صورت منو اینجوری میکردی

تا دلت خنک بشه و بیای؟؟

اگه نبودم اون *** زاده ها معلوم نبود....

مکثی کرد

نفس عمیقی کشید و گفت

_ لا اله الی الله...

در ماشینو باز کرد و گفت

_ بشین داخل اوا

بی حرف داخل شدم

درسته از دستش شکار بودم

خیلی ناراحت شده بودم

اما با دیدن اینجوریش همه چی از خاطرم پرید

انگار نه انگار ناراحتی بود

الان بیشتر از همه چی نگرانش بودم

نمیدونم چه مرگم بود

اما از دیدن روش خجالت میکشیدم

اگر ارمان نبود...

واقعا معلوم نبود چه بلایی سرم بیاد

|?| ✨??「 ????↬@FiLM_SRIALO...*」

1401/12/01 13:28

پاسخ به

?⚘?⚘?⚘? ? اربــابــِ عــمارتـــ? #پارت_314 با نگرانی گفتم _ بهت گفتم که نرو خطرناکه پوزخندی زد...

..

1401/12/01 20:49

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_315
داخل ماشین نشست

خواست حرکت کنه که با دیدن داروخانه اونور خیابون سریع گفتم

_ یه دقیقه صبر کن

متعجب نگاهم کرد
درو باز کردم که لب زد

_ باز کجا میری؟؟

برای اینکه خیالش راحت بشه گفتم

_ میام زودی

میرم داروخونه الان میام
_ من چیزی....

قبل اینکه حرفی بزنه سریع درو بستم
دو طرف خیابونو نگاه انداختم

سریع از خیابون رد شدم

رفتم داخل داروخونه
_ سلام شب بخیر

یه چیزی برای پارگی گوشه لب و کبودی زیر چشم‌میخوام
من که عقلم نمیرسید چی بخرم

بهتر بود از خودش راهنمایی بگیرم
دختره با خوش رویی جلو اومد

_ کبودی که...باید وایسی خوب بشه دختر خوب
باید یخ بزاری روش فقط

اگه بخوای بهت میدم

پارگی هم....یه دقیقه وایسا
سمت یکی از قفسه ها رفت

با پمادی برگشت
_ اینو یکم بزن روش

میسوزونه ولی خوب میکنه

کمپرس یخی هم داخل کیسه انداخت
با یاداوری دستش که کمی خونی شده بود گفتم
_ ببخشید‌ اگه از همین کرم برای زخم دستم بزنم خوبه؟؟

سری به نشونه تایید تکون داد

_ اوهوم خوبه ولی اگه زخمش کوچیک باشه

اگه بزرگتر بود بتادین بزن بعدم با باند ببند

دوباره سمت قفسه ها رفت
این بار بتادین و پنبه و باندی هم اورد

|?| ✨??「 ????↬@FiLM_SRIALO...*」

1401/12/02 14:39

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_316
لبخندی زدم
تشکر ازش کردم که اینقدر خوب راهنماییم کرده

کیسه داروها رو برداشتم و اروم لب زدم
_ چقدر تقدیم کنم؟؟

نگاهی به کیسه انداخت و زیر لب گفت

_ بتادین و کرم و باند و پنبه...
کارتمو سمتش گرفتم

_ خدمتتون فقط...

کمپرس یخ رو حساب نکردید فکر کنم
لبخندی زد و همونطور که کارت میکشید گفت

_ اون که جز وسایل نبود

قیمتی هم نداره قشنگم ایشاالله هرچی هست زودتر خوب بشه
تشکری کردم و با لبخند جوابشو دادم

بعد گرفتن کارتم از داروخونه بیرون زدم
سریع سمت ماشینش حرکت کردم

به محض باز کردم در شاکی گفت

_ معلومه چیکار میکنی؟؟
همین الان ندیدی چی شد؟؟ باز دوباره...

دستمو روی دماغم گذاشتم

با لبخند اخمی کردم و گفتم
_ چقدر غر زدی...

با این حرفم ساکت شد و خیره شد به چهره ام

انگار نه انگار تا چند دقیقه از دستش عصبی بودم
داشتم از عصبانیت میترکیدم

نمیدونم چطور یهو ایتقدر مودم تغییر کرده بود!!
هرچند به خاطر من برگشته بود
شاید همین یه دونه کافی بود تا ببخشمش

اگر نبود معلوم نبود الان کجا بودم
دقیقا چه بلایی سرم اومده بود
زندگیم رو مدیونش بودم

از روی استین دستشو گرفتم

بتادین و پنبه رو در اوردم

دستشو روی رون پام گذاشتم

هیچی نمیگفت و عین پسر بچه های تخس و شیطون که بعد یه خراب کاری حسابی یه گوشه میشینن با چشم مادرشونو دنبال میکنن درست با همون نگاه دنبالم میکرد

همونطور که پنبه رو آغشته به بتادین میکردم گفتم
_ اولین بارمه دارم این کارو انجام میدم

|?| ✨??「 ????↬@FiLM_SRIALO...*」

1401/12/02 14:40

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_317
اما خانومه که توی داروخونه بود گفت خوبش میکنه اینا

اروم بتادینو روی زخم های دستش گذاشتم
به محض گذاشتن پنبه روی زخمش هیسی از بین لباش خارج شد

سریع پنبه رو برداشتم

با نگرانی نگاهش کردم

_ چی شد ؟؟ خیلی میسوزه...

متعحب نگاهم کردم

با دهن بسته سری به نشونه تایید تکون داد

با التماس خیره شدم توی نگاهش

با لبخند گفتم

_ یکم تحمل کن زود تمومش میکنم خب!!

انگار نه انگار طرف مقابلم یه ادم بزرگ بیست و خورده ای ساله است

که هیچ احدی روی این زمین حریفش نمیشه

دوباره پنبه روی زخمش گذاشتم

زیر چشمی نگاهی به صورتش انداختم

معلوم بود سوزشش اذیتش میکنه

اما لبشو زیر دندون کشیده بود

هیچ صدایی ازش درنمیومد

شاید به خاطر من این کار رو کرده بود

شایدم دوباره خوشی زده بود زیر دلم

هرچی که بود باید حواسمو متمرکز کارم میکردم

دونه دونه روی زخماش بتادین زدم

با تموم شدن کارم شیشه رو پایین دادم

پنبه رو توی سطلی که کمی اونور تر بود پرت کردم

دوباره شیشه رو بالا کشیدم

باند رو دراوردم

اروم مشغول پیچیدن باند دور دستش شدم

|?| ✨??「 ????↬@FiLM_SRIALO...*」

1401/12/02 14:41

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_318
با تموم شدن کارم دستشو سر جاش برگردوندم

در بتادینو بستم
داخل کیسه رهاش کردم

کمپرس یخ رو بیرون اوردم

با حواس پرتی گفتم
_ ای وای اینو به کل یادم رفت

ارمان که بی هیچ حرفی خیره شده بود بهم
اروم با صدای ضعیفی لب زد

_ چی...
قبل اینکه حرفش تموم بشه

بدنمو جلو کشیدم

کمپرسو زیر چشمش گذاشتم
شوکه شده صورتشو از سرماش عقب کشید

_ این چیه دیگه؟؟

شاکی اخمامو توی هم کشیدم

با پرویی دستی پشت سرش گذاشتم
تا نتونه از دستم فرار کنه

با دست دیگم کمپرسو زیر چشمش گذاشتم
_ کبودیتو زودتر خوب میکنه

سرماش باعث میشه باد زیر چشمت بخوابه

چشماشو چپ کرد
خواست سرشو عقب بکشه که نزاشتم

کلافه گفت

_ این سوسول بازی ها چیه؟؟

خودش ورمش میخوابه
این همه تشکیلات نمیخواست که...

چشم غره ای بهش رفتم

عوض تشکر کردنش بود مثلا...؟؟
اصلا میمردن یکم احساسی باشن

جای اینکه تشکر کنه فقط غر میزد

اما همه اینا رو میزاشتم پای لطفش

برای همینم نمیخواستم کوتاه بیام

باید براش جبران میکردم

این تنها کاری بود که میتونستم واسش انجام بدم
|?| ✨??「 ????↬@FiLM_SRIALO...*」

1401/12/04 16:51

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_319
پوف کلافه ای کشیدم

_ من رفتم اینا رو خریدم
به هرحال باید استفاده بشه

منم بی خیال بشو نیستم

خودت میدونی بعد این مدت چقدر میتونم رو مخ برم
به محض گفتن این حرفم با سر تایید کرد

ساکت شدم با چشمای گرد شده نگاهش کردم
تک خنده ای کرد

دستاشو بالا اورد و گفت
_ خودت گفتی این یکی رو

من فقط تایید کردم همین...

ابرومو بالا دادم و گفتم
_ انگار شمام بدت نیومد

پوفی کشیدم و پشت چشمی نازک کردم

_ به هرحال باید اینا رو انجام بدی بعد بریم
پس عوض غر زدن کمکم کن زودتر تموم بشه

دستشو گرفتم و روی یخ گذاشتم

_ یکمم خودت نگه دار
دستتون خسته نشه یه وقت...

زیر لب با غر و لند گفت

_ چه گیری افتادیم خدا نصف شبی
کرم از توی کیسه در اوردم که گفت

_ اون دیگه واسه کجامه...؟؟

جوابشو ندادم و درشو باز کردم
کمی از کرم رو با نوک انگشتم برداشتم

خواست چیز دیگه بگه که بیشتر سمتش خم شدم
ناگهان ساکت شد

با چشمای گرد شده نگاهم کرد
خیره شدم به لبش و با دقت کرم روی زخمش گذاشتم
به محض گذاشتن کرم قیافه اش توی هم رفت

دستشو بالا اورد تا روی لبش بزاره که مانعش شدم

_ ااا نکن دیگه

چقدر بچه ای ، یکم میسوزه ولی خوب میشه

سرمو سمتش چرخوندم

صورتمو جلوتر کشیدم و با فاصله کمی از صورتش نگه داشتم
|?| ✨??「 ????↬@FiLM_SRIALO...*」

1401/12/04 16:52

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_320

آروم روی پماد فوت کردم

قبلا توی فیلم دیده بودم همچین کاری کمک میکنه

اما مطمئن نبودم عملی باشه

ارمان خشک شده نگاهم میکرد

سرمو عقب کشیدم و نگاهی به چشمای گرد شده اش انداختم

_ خوب شد؟؟

دستشو از دستم بیرون کشید

صداشو صاف کرد

دستاشو پشت سرش برد

همونطور که دستی به گردنش میکشید گفت

_ اوهوم خوبه...

چند باری پلک زد

گیج شونه ای بالا انداختم

چرا یهویی جنی میشد این

روی صندلی نشستم و وسایلها رو جمع کردم

_ احیانا میتونیم حرکت کنیم؟؟

اجازه میفرمایید؟؟

یا بازم‌پماد و کرم داری؟؟

لبمو زیر دندون کشیدم

نگاه تیزی بهش انداختم

_ نخیر بفرمایید راه بیفتید

کار من تموم شد

هر چند کیه که قدر بدونه

اشاره ای به کیسه یخ کردم و ادامه دادم

_ اونو تا خونه نگه دار

فکر میکردم بازم سر ناسازگاری بزنه

اما هیچی نگفت و همونطور که آرنجشو به پنجره تکیه میداد تا تکیه گاه باشه زیر لب گفت

_ اوهوم

|?| ✨??「 ????↬@FiLM_SRIALO...*」

1401/12/04 16:52

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_321

ماشینو حرکت داد

ناگهان سمتم چرخید و نگاهمو غافلگیر کرد

_ چیه ؟؟ دستور دیگه ای هم هست؟؟

تک خنده ای کرد

سری به نشونه نفی تکون دادم

همین که کسی مثل آرمان حرف های منو به عنوان دستور قبول کرده بود

احتمالا یعنی صد هیچ جلو بودم

توی این یه مرحله برنده بودم لااقل
سرمو گردوندم به جاده خیره شدم

_ پس مشکلی نداری؟؟

با سوالش متعجب گفتم

_ چی ؟؟

نیم نگاهی بهم انداخت

_ متوجه شدی به مامان چی باید بگیم دیگه؟؟

با یاداوری صحبت هامون نگاه ازش گرفتم

با غم به جلو خیره شدم

_ اوهوم متوجه شدم

نگران نباش سوتی نمیدم

پوف کلافه ای کشید و گفت

_ باز که بادت خوابید ؟؟

دو قطبی چیزی هستی هی رنگ عوض میکنی؟؟

باز چته ؟؟ خب اگه مشکلی داری حرف بزن
جای اینکه هی قیافه بگیری

نمیتونست درست ازم درخواست کنه

فکر کنم اصلا به ما نیومده بود باهم خوب باشیم

دو دقیقه اروم میشدیم یه چی میشد

یکی یه حرفی میزد
که باز میپریدیم بهم دیگه

خواستم تند جوابشو بدم اما پشیمون شدم

|?| ✨??「 ????↬@FiLM_SRIALO...*」

1401/12/04 16:53

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_322

به هرحال الان یدونه طلبش بود

با اینکه پانسمان کردم زخمشو

اما با تصور اینکه اگه نبود چی میشد

کل بدنم از تصورش به لرزه میفتاد

همین باعث میشد دهنمو بسته نگه دارم

بازم قدردان بمونم و چیزی بهش نگم

_ نخیر بادم خالی نشد

تو گفتی منم گفتم چشم خیالت راحت باشه
چی باید بگم خب ؟؟

با رسیدن به خونه پشت در پارکینگ نگه داشت

ریموتو زد و سمتم چرخید

_ ببینم تو مشکلت چیه؟؟

سمتش چرخیدم و کلافه از گیر دادنش گفتم

_ مشکل چی ؟؟

هیچی بابا مشکلی نیست

گیر دادی بهم باز !!

اینقدر میگفت تا یه چی بگم دوباره

بعد دعوامون بشه و همه چی بهم بریزه

چی میخواست بشنوه که گیر داده بود

حالا که من کار نداشتم

این یکی بیخیالش نمیشد

_ این قیافه و آه کشیدن...

مدل صحبت کردنت...

مشکل چیه ؟؟ مگه توافق نکردیم ؟؟

تو هرچی گفتی گفتم اوکی ؛ دیگه قیافه میگیری واسه چی ؟؟

والا این یکی نوبره دیگه...

یخو روی پام پرت کرد

ماشینو حرکت داد و داخل پارکینگ شد

زودتر از من پیاده شد و سمت خونه رفت

|?| ✨??「 ????↬@FiLM_SRIALO...*」

1401/12/04 16:53

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_323

با جشمای گرد شده خیره شدم به مسیر رفتنش

بلند و با لحن کشیده ای گفتم

_ خدا شفااااا بده

در ماشینو باز کردم

کیسه یخ رو توی کیفم انداختم

تا ببرم و توی فریز بزارمش برای دفعات بعدی

همونطور که پیاده میشدم زیر لب غر زدم

_ به من میگه دو قطبی

خودش از همه روانی تره...

اصلا من چیزی نگفتم

بعد برای خودش برید و دوخت

اخرش دماغشو گرفت بالا و رفت

واقعا خدا یه عقلی به این پولدارها بده

شاید از پول زیاد و بیکاری اینجوری میشن

سمت خونه حرکت کردم

با دیدنش جلوی در متوقف شدم

بهتر بود وایسم بره تو بعد برم

سرمو پایین انداختم که وانمود کنم ندیدمش

_ چیکار میکنی بیا دیگه...؟؟

سرمو بالا اوردم

_ برو خودم میام...

لباشو روی هم فشار داد

_ میگم بیا آوا کارت دارم
|?| ✨??「 ????↬@FiLM_SRIALO...*」

1401/12/06 03:08

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_324
نگاهش سمت من برگشت

انگار این عقب کشیدنم بیشتر جلب توجه کرده بود

درسته یکمش تقصیر من بود

اگه من نبودم این دعوا راه نمی افتاد

اما من که سعی کردم عقب بکشمش

خودش کله خر بازی در اورده بود و رفت جلو

تازه من خوبش کرده بودم

اگه قیافه اولشو میدید که کپ میکرد

_ چی شده آوا جان؟؟

با این حرفش به سرفه افتادم

تابلو تر از من توی این دنیا نبود

دختر خوب کسی بهت تهمت نزده بود

خودم خودمو لو میدادم

احتیاج به حرف هیچ کسی نبود

آرمان پیش دستی کرد و گفت

_ چیزی نشده مادر من ؟؟ چرا الکی شلوغش میکنی؟؟

آوا برام یخ گرفت و زخممو پانسمان کرده دیگه

هیچیم نیست تا صبح این باد و ورم هم میخوابه

_ چی چی هیچی نیست؟؟

صورتت نابود شده هیچی نیست؟؟

نباید بدونیم چی شده خب ؟؟

کی این بلا رو سر صورتت آورده ؟؟

با صدایی که پشت هم و بدون نفس حرف میزد نگاهمون سمت راه پله ها چرخید

با دیدن صورت سبز که سر تا سرش پوشیده بود

جا خورده هین بلندی کشیدم

گوشیم از دستم روی زمین افتاد

_ واااا جن دیدی مگه؟؟

|?| ✨??「 ????↬@FiLM_SRIALO...*」

1401/12/06 03:09

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_325

خاله اش چشم غره ای بهم رفت

اخرین پله رو پایین اومد و نیم نگاهی بهم انداخت

_ قیافه اش رو نگااا...

چرا اینجور نگاه میکنی دختر؟؟

سریع بیخشیدی گفتم
بی توجه به من سمت ارمان اومد

عادت کرده بودم به دیوار بودن توی این خونه

دیگه نامرئی بودن عادی بود واسم

کارش این بود که مثل دیوار برخورد کنه باهام

انگار نه انگار صدامو میشنوه
منم آدمم جلوش وایستم

نگاهمو ازش گرفتم و به زمین دوختم

خم شدم از روی زمین گوشیمو برداشتم
زنیکه دیوونه با ماسک صورتت اومده بود پایین

بعد طلبکارم بود

میگفت جن دیدی مگه؟؟
از جنم بدتر بود..

کدوم جن احمقی صورتش سبز بود اخه

قیافه خودش خیلی قابل تحمل بود !!
حالا از اینام مالیده بود بدتر شده بود

این همه ام به خودشون میرسیدن
بازم یه تن ارایش داشتن

_ چی شده صورتت ارمان جان...؟؟

دستاش که شبیه پنجول گربه بود با ناخن های بلندش روی صورت ارمان گذاشت
_ کی این بلا رو سرت اورده؟؟

ارمان مچ دستشو گرفت
آروم دستشو از صورتش فاصله داد

_ هیچی گفتم که...
چی میخواید بشنوید؟؟
با سر رفتم توی دیوار...

مامانش هینی کشید و ضربه ای روی گونه اش زد

_ واقعا مادر؟؟

توی این موقعیت نباید میخندیدم

اما نمیدونم چرا داشتم از خنده *** میخوردم
|?| ✨??「 ????↬@FiLM_SRIALO...*」

1401/12/06 03:11

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_326
بنده خدا مادرش چه زود باور بود

مادر بود دیگه ، همیشه نگران

بنده خدا اصلا به لحن مسخره ارمان دقت نمیکرد

کجای این حرفش میتونست جدی باشه اخه

کی با سر بره توی دیوار این طوری میشه

بعد اصلا چرا یکی باید با سر بره توی دیوار

ادم کورم با عصاش دیوارو تشخیص میده

چه برسه به ادم بیناش...

لبمو زیر دندون کشیدم

نفسای عمیقی کشیدم و خودمو کنترل کردم

توی این شرایط همین مونده بود بخندم

اون موقع عین بمب ساعتی میترکیدم

مطمئن بودم مادرشم بهم رحم نمیکنه دیگه و طرفمو نمیگیره

ارمان پوف کلافه ای کشید

سری به نشونه تاسف تکون داد
_ چی میگی مادر من؟؟

چی واقعا؟؟ اره با سر رفتم توی دیوار

اخه چرا باید با سر برم توی دیوار

یه دعوای کوچیک بود همین...

نگران تر از قبل گفت

_ خدا مرگم بده

دعوا کردی ؟؟ چرا اخه پسرم؟؟

ارمان کلافه لبشو زیر دندونش کشید

_ مامان بسه ترو خدا

خیلی خسته ام شمام وایستید دسته جمعی سین جیم میکنید

دیگه بچه شیری نیستم که من
برای دعوام باید اجازه بگیرم

شد دیگه چه میدونم چرا...
سمت راه پله ها رفت

خشک شده سرجام ایستاده بودم بهش نگاه میکردم
|?| ✨??「 ????↬@FiLM_SRIALO...*」

1401/12/06 03:11

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_327
هرچند بهش حق میدادم
خسته بود و کلافه..

اما بازم رفتارش با مادرش تند بود

اون بنده خدا نگران بود فقط..

هرچقدرم بزرگ شده باشه بازم برای مادرش همون بچه است
واسه همینم میپرسید چرا..

چون فکر میکرد بچه اش هنوز نیاز به حمایت های مادرانه اش داره

با حس سنگینی نگاهی سرم چرخید

با دیدن نگاه نگران مادرش و نگاه تیز خاله اش اب دهنمو پایین فرستادم
بدبخت شده بودم

ارمان رفته بود من تک و تنها بودم

الان نوبت من بود مواخذه بشم

چی باید میگفتم؟؟

من که نیمتونستم مثل ارمان صحبت کنم باهاشون
_ آوا....

با صدای ارمان سرم سمتش چرخید

_ چیکار میکنی ؟؟ بیا دیگه...

از خدا خواسته چشمام برق زد
ببخشیدی گفتم اروم از کنار خاله اش رد شدم

خدا خواسته پله ها رو بالا رفتم

همراه ارمان سمت اتاق رفتم
توی اخرین لحظه نجاتم داده بود

درو باز کرد و کنار کشید

داخل شدم که پشت بندم اومد تو و درو بست
_ فردا هرچی ازت پرسیدن بگو من گفتم چیزی نگی

همین مونده قضیه دعوا رو بگی

از فردا داستان داریم

چرا و جیه شروع میشه...
بهتره اصلا نفهمن تا بعدش سوالای بیشتری پیش بیاد براشون
به هرحال خودمم دوست نداشتم بدونن کار‌ منه

سری به نشونه تایید تکون دادم

_ باشه پس من چیزی نمیگم

سمت کمد لباس ها رفتم
دکمه های لباسشو باز کرد
ناگهانی لباسشو از تنش بیرون کشید
|?| ✨??「 ????↬@FiLM_SRIALO...*」

1401/12/06 03:12

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_328

سریع با دست چشمامو پوشوندم

_ یه اهنی اهونی چیزی...

با پروویی تموم لب زد

_ من که راحتم مشکلی ندارم

تو مشکل داری حلش کن خب...

پوف کلافه ای کشیدم و زیر لب گفتم

_ جز این جوابم ازت انتظار نمیره

اینقدر همه جا ساکت بود
که آروم لای انگشتامو از هم فاصله دادم

تا ببینم کارش تموم شده یا نه

هرچند یه نیروی قویم وسوسه ام میکرد یه دیدی بزنم

وقتی هیکلش از روی لباس اینقدر پر و فیت بود
قطعا بدن بر*نه اش محشر بود

با فاصله دادن انگشتام و دیدن صورتش توی دو متری صورتم جیغ خفه ای کشیدم
بدنمو عقب کشیدم

روی تخت دراز کشیدم

_چیه ؟؟ نکنه میخواستی دید بزنی؟؟
دستمو روی قلبم گذاشتم

با این حرفش اخمی کردم

با قاطعیت لب زدم

_ چی ؟؟ نخیر
چی داری که بخوام دید بزنم اخه؟؟

میخواستم ببینم کارت تموم شده یا نه

چون هیچی نمیگفتی

بدنشو جلو کشید
روی بدنم خیمه زد و لب زد

_ به هوای این میخواستی دید بزنی پس؟؟

عصبی از اصرار بیخودش گفتم
_ نخیرمممم گفتم که نخیر
دید نمیخواستم بزنم ؛ اخه واسه چی باید...

قبل اینکه حرفم تموم بشه سرشو پایین تر اورد
|?| ✨??「 ????↬@FiLM_SRIALO...*」

1401/12/06 03:14

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_329

با نزدیک شدن صورتش به صورتم خفه شدم

میدونست چیکار کنه که ساکتم کنه

تعحبی هم نداشت...

کار کشته این کارها شده بود

با یکی و دوتا زن که نبود

قطعا تا الان با کلی زن وقت گذرونده بود

اگه حرفه ای نمیشد جای تعجب بود

اما واسه من دیگه حناش رنگی نداشت

نمیزاشتم باهام بازی بشه

حق نداشت از احساساتم سو استفاده کنه

سعی کردم به خودم مسلط بشم

چشماش بدجوری مطیعم میکرد

انگار بعضی وقتها چشماش با همیشه فرق داشت

همیشه یه حالتی توی نگاهش بود

که از ترس سکوت میکردم

اما اینحور وقتها...

انگار چیزی توی نگاهش بود که جذبم میکرد

سکوتم از روی خیره بودن به اون چشماش میشد نه ترس

دستمو تخت سینه اش گذاشتم

اخمی کردم و لب زدم

_ بلند شو از روم

وزنت خیلی کمه کل هیکلتو انداختی روم؟؟

دارم خفه میشم این زیر..

با اینکه محکم سمت بالا فشارش میدادم
داشتم از تموم زورم استفاده میکردم
اما با این حال از جاش جم نمیخورد

حرصی لب زدم

_ برو کنار آرمان...
ابروشو بالا داد و لب زد
_ نچ..‌..

همین تک کلمه اش کافی بود واسه جوش آوردنم
|?| ✨??「 ????↬@FiLM_SRIALO...*」

1401/12/06 03:14

عزیزم این رمان آنلاین هست وآخرش هنوز معلوم نیست درسته

1401/12/06 11:29

پاسخ به

عزیزم این رمان آنلاین هست وآخرش هنوز معلوم نیست درسته

بله هر روز پارت میزارن منم میزارم خودمم از آخرش خبر ندارم

1401/12/06 18:11

پاسخ به

بله هر روز پارت میزارن منم میزارم خودمم از آخرش خبر ندارم

مرسی عزیزم ?

1401/12/06 18:15

پاسخ به

مرسی عزیزم ?

فدات❤

1401/12/06 18:39

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_330
دستام از حرکت ایستاد

طلبکار و با اخم لب زدم

_ نچ ؟؟ یعنی چی نچ اونوقت ؟؟

حق انتخاب ندادمااا

بهت گفتم برو کنار یک کلام

با تمسخر نگاهم کرد

ناگهان زد زیر خنده و قهقهه ای سر داد و گفت

_ بابا نترسون منو

چشم بانو امر دیگه ای دارید بگید اطاعت کنیم

دستشو بین ابروهام گذاشت

سمت بالا کشیدش و گفت

_ اینجوری اخم نکن میترسم..

با اینکه میدونستم داره مسخرم میکنه

اما با لمس دستش روی پوستم انگار اعصاب صورتم شل شد

چرا هی جلوش وا میرفتم

نباید باخت میدادم

باید ذهنمو جمع و جور میکردم

وگرنه خیلی راحت کنترلمو باز توی دستش میگرفت

نفس عمیقی گرفتم

هرم نفس های داغمو توی صورتش فوت کردم

چطور جدیدا اینقدر بی جنبه شده بودم

باید گوشم رو میکشیدم

تا یاد بگیره کجا و جلوی کی باید کوتاه بیاد

با تمسخری که توی صدام بود مثل خودش لب زدم

_ مسخره بازیت تموم شد؟؟

اگه به اندازه کافی خندیدی بکش کنار...

از جاش بلند شد و صاف ایستاد

با صاف ایستادنش انگار بار بزرگی از روی قفسه سینه ام ورداشته شده بود
حس میکردم کنار رفتنش بدنمو خنک کرده بود

وقتی نزدیکم بود حس میکردم توی اتیش دارم میسوزم
|?| ✨??「 ????↬@FiLM_SRIALO...*」

1401/12/07 00:29

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_331

حالم با فاصله گرفتنش خیلی بهتر شده بود

سمت تخت اومد و با همون شلوارک توی پاش و بالا تنه بر*نه روی تخت ولو شد

_ خودتو یه روانشناس نشون بده حتما

با این حرفش سمتش چرخیدم

انگار منتظر یه تلنگر واسه دعوا باشم

نگاهی بهم انداخت و با جدیت گفت

_ مودت هر ثانیه عوض میشه

کی به کی میگفت دیوونه...

من مودی بودم و عوض میشدم

رفتار خودش رو نمیدید...؟؟

چون برای خودش همه چی بازی بود حالا من شده بودم دیوونه !!

با اینکه انرژیم برای دعوا زیاد بود

واسه کلکلم‌کلی زمان داشتم

اما تا اومدم چیزی بگم دستشو از ساعد روی چشماش گذاشت

بدون حرفی چشماشو بست و بدنش اروم گرفت

وقتی این حالتو دیدم بیخیال حرفم شدم

وقت واسه کلکل با این ادما زیاد بود

بهش اثبات میکردم کی دیوونه است

اما الان سوال مهم تری داشتم

_ روی تخت میخوابی؟؟

جوابی بهم نداد

از قصد بی محلی میکرد و خودشو میزد به کری..
مگه میشد ادم اینقدر زود بخوابه

یه جورایی مطمئن بودم هوشیاره و جواب نمیده

از قصد این کارو میکرد

که خودم داوطلب برم پایین
نخواد چیزی هم راجع بهش بگه

بالشتمو برداشتم و با حرص گفتم
_ خدا بهت زبون داده ازش استفاده کنی
بگی برو پایین خودم میرم

نیازی به کری زدن خودت نیست
|?| ✨??「 ????↬@FiLM_SRIALO...*」

1401/12/07 00:31