The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

💓ارباب عمارت💓

24 عضو

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_78

به اجبار پاهای لرزونمو حرکت دادم

سمتش رفتم و کنارش بغل میز ایستادم

_ خب چرا نمیشینی؟؟

نمیدونم چرا اصلا کنارش احساس راحتی نداشتم

انگار همش اون ترسی که اون دوتا بهم یاداوریش میکردن توی ذهنم میومد

با اینکه چیز بدی ازش ندیده بودم
اما انگار ترس اونا ناخوداگاه توی ذهن منم نهادینه شده بود

با این حال دلم نمیخواست بفهمه ازش میترسم

یعنی دلیلی نداشت که بترسم

حالا پیش خودش فکر میکرد این دختره چرا اینطوری میکنه

همین میتونست باعث سوتفاهم بشه

نباید میزاشتم از دستم دلخور باشه

بهتر بود حالا که با اون دوتا رابطه ای نداره
یکم‌اوضاعش شیر تو شیره
من جام رو اینجا ثابت کنم

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_79
تا دیگه بعد برگشتشون نتونن منو پرت کنن بیرون

به هرحال تنها کسی که وضعیت روی ثباتی نداشت من بودم توی این خونه

هر لحظه ممکن بود جای خوابم‌ رو از دست بدم

برای همینم باید توی تک تک رفتارام دقت میکردم

اروم جلو رفتم و روبروش نشستم

خیره بهش نگاه کردم

که اخر سر طاقت نیاورد و سرش بالا اورد و نگاهم کرد

_ چرا نیمخوری پس ؟؟ داری لقمه های منو میشمری؟؟

سرم پایین انداختم و مشغول خوردن شدم
راست میگفت بدبخت مشخص نبود از کی خیره شدم بهش

به زور لقمه میگرفتم و جلوی سنگینی نگاهش میزاشتم داخل دهنم

انگار از گلوی خشک شده ام پایین نمیرفت

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_80

سنگ راحت تر از این پایین میرفت

تا بخوام این لقمه رو جلوی چشماش بزارم دهنم

سرمو بالا اوردم و همونطور که لقمه رو پایین میدادم لب زدم

_ چیه ؟؟ چیزی شده ؟؟

شمام میخورید بهتون بدم ؛ پنیر و نون

همونطور که خیره نگاهم میکرد لب زد

_ نه ، من میل ندارم

اگر‌میل نداشت پس چرا جوری نگاهم میکرد انگار دارم سهم اونو میخورم

البته نگاهش بیخودم نبود

واقعا سهم اون بود و اینجام خونه ی اون بود

ولی جرئت نداشتم بهش بگم معذبم وقتی اینطور نگاهم میکنه

برای همین سرمو پایین انداختم و مشغول کار خودم شدم

چون اگر قرار بود نگاهش کنم عمرا چیزی از گلوم پایین میرفت

اینطور باز گشنه میموندم

پس بهتر بود سرمو پایین بندازم

کار خودمو بکنم و بعدم بلند بشم و برم

با خوردن اخرین لقمه سرجام نیم خیز شدم که به حرف اومد

_ تموم شد ؟؟

گیج از پرسشش گفتم : چی اقا ؟؟ چی تموم شد؟؟

به پنیر توی دستم اشاره کرد و دوباره پرسید

_ خوردنت رو میگم ؛ تموم شد...؟

|?| ✨??「

1401/09/29 04:09

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_78

به اجبار پاهای لرزونمو حرکت دادم

سمتش رفتم و کنارش بغل میز ایستادم

_ خب چرا نمیشینی؟؟

نمیدونم چرا اصلا کنارش احساس راحتی نداشتم

انگار همش اون ترسی که اون دوتا بهم یاداوریش میکردن توی ذهنم میومد

با اینکه چیز بدی ازش ندیده بودم
اما انگار ترس اونا ناخوداگاه توی ذهن منم نهادینه شده بود

با این حال دلم نمیخواست بفهمه ازش میترسم

یعنی دلیلی نداشت که بترسم

حالا پیش خودش فکر میکرد این دختره چرا اینطوری میکنه

همین میتونست باعث سوتفاهم بشه

نباید میزاشتم از دستم دلخور باشه

بهتر بود حالا که با اون دوتا رابطه ای نداره
یکم‌اوضاعش شیر تو شیره
من جام رو اینجا ثابت کنم

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_79
تا دیگه بعد برگشتشون نتونن منو پرت کنن بیرون

به هرحال تنها کسی که وضعیت روی ثباتی نداشت من بودم توی این خونه

هر لحظه ممکن بود جای خوابم‌ رو از دست بدم

برای همینم باید توی تک تک رفتارام دقت میکردم

اروم جلو رفتم و روبروش نشستم

خیره بهش نگاه کردم

که اخر سر طاقت نیاورد و سرش بالا اورد و نگاهم کرد

_ چرا نیمخوری پس ؟؟ داری لقمه های منو میشمری؟؟

سرم پایین انداختم و مشغول خوردن شدم
راست میگفت بدبخت مشخص نبود از کی خیره شدم بهش

به زور لقمه میگرفتم و جلوی سنگینی نگاهش میزاشتم داخل دهنم

انگار از گلوی خشک شده ام پایین نمیرفت

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_80

سنگ راحت تر از این پایین میرفت

تا بخوام این لقمه رو جلوی چشماش بزارم دهنم

سرمو بالا اوردم و همونطور که لقمه رو پایین میدادم لب زدم

_ چیه ؟؟ چیزی شده ؟؟

شمام میخورید بهتون بدم ؛ پنیر و نون

همونطور که خیره نگاهم میکرد لب زد

_ نه ، من میل ندارم

اگر‌میل نداشت پس چرا جوری نگاهم میکرد انگار دارم سهم اونو میخورم

البته نگاهش بیخودم نبود

واقعا سهم اون بود و اینجام خونه ی اون بود

ولی جرئت نداشتم بهش بگم معذبم وقتی اینطور نگاهم میکنه

برای همین سرمو پایین انداختم و مشغول کار خودم شدم

چون اگر قرار بود نگاهش کنم عمرا چیزی از گلوم پایین میرفت

اینطور باز گشنه میموندم

پس بهتر بود سرمو پایین بندازم

کار خودمو بکنم و بعدم بلند بشم و برم

با خوردن اخرین لقمه سرجام نیم خیز شدم که به حرف اومد

_ تموم شد ؟؟

گیج از پرسشش گفتم : چی اقا ؟؟ چی تموم شد؟؟

به پنیر توی دستم اشاره کرد و دوباره پرسید

_ خوردنت رو میگم ؛ تموم شد...؟

|?| ✨??「

1401/09/29 04:09

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_78

به اجبار پاهای لرزونمو حرکت دادم

سمتش رفتم و کنارش بغل میز ایستادم

_ خب چرا نمیشینی؟؟

نمیدونم چرا اصلا کنارش احساس راحتی نداشتم

انگار همش اون ترسی که اون دوتا بهم یاداوریش میکردن توی ذهنم میومد

با اینکه چیز بدی ازش ندیده بودم
اما انگار ترس اونا ناخوداگاه توی ذهن منم نهادینه شده بود

با این حال دلم نمیخواست بفهمه ازش میترسم

یعنی دلیلی نداشت که بترسم

حالا پیش خودش فکر میکرد این دختره چرا اینطوری میکنه

همین میتونست باعث سوتفاهم بشه

نباید میزاشتم از دستم دلخور باشه

بهتر بود حالا که با اون دوتا رابطه ای نداره
یکم‌اوضاعش شیر تو شیره
من جام رو اینجا ثابت کنم

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_79
تا دیگه بعد برگشتشون نتونن منو پرت کنن بیرون

به هرحال تنها کسی که وضعیت روی ثباتی نداشت من بودم توی این خونه

هر لحظه ممکن بود جای خوابم‌ رو از دست بدم

برای همینم باید توی تک تک رفتارام دقت میکردم

اروم جلو رفتم و روبروش نشستم

خیره بهش نگاه کردم

که اخر سر طاقت نیاورد و سرش بالا اورد و نگاهم کرد

_ چرا نیمخوری پس ؟؟ داری لقمه های منو میشمری؟؟

سرم پایین انداختم و مشغول خوردن شدم
راست میگفت بدبخت مشخص نبود از کی خیره شدم بهش

به زور لقمه میگرفتم و جلوی سنگینی نگاهش میزاشتم داخل دهنم

انگار از گلوی خشک شده ام پایین نمیرفت

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_80

سنگ راحت تر از این پایین میرفت

تا بخوام این لقمه رو جلوی چشماش بزارم دهنم

سرمو بالا اوردم و همونطور که لقمه رو پایین میدادم لب زدم

_ چیه ؟؟ چیزی شده ؟؟

شمام میخورید بهتون بدم ؛ پنیر و نون

همونطور که خیره نگاهم میکرد لب زد

_ نه ، من میل ندارم

اگر‌میل نداشت پس چرا جوری نگاهم میکرد انگار دارم سهم اونو میخورم

البته نگاهش بیخودم نبود

واقعا سهم اون بود و اینجام خونه ی اون بود

ولی جرئت نداشتم بهش بگم معذبم وقتی اینطور نگاهم میکنه

برای همین سرمو پایین انداختم و مشغول کار خودم شدم

چون اگر قرار بود نگاهش کنم عمرا چیزی از گلوم پایین میرفت

اینطور باز گشنه میموندم

پس بهتر بود سرمو پایین بندازم

کار خودمو بکنم و بعدم بلند بشم و برم

با خوردن اخرین لقمه سرجام نیم خیز شدم که به حرف اومد

_ تموم شد ؟؟

گیج از پرسشش گفتم : چی اقا ؟؟ چی تموم شد؟؟

به پنیر توی دستم اشاره کرد و دوباره پرسید

_ خوردنت رو میگم ؛ تموم شد...؟

|?| ✨??「

1401/09/29 04:09

نت قلطی کزد خاک تو سزش

1401/09/29 04:16

سلام

1401/09/29 09:45

پاسخ به

سلام

سلام?

1401/09/29 10:42

میخونین بزارم یا نزارم

1401/09/29 10:42

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_80

سنگ راحت تر از این پایین میرفت

تا بخوام این لقمه رو جلوی چشماش بزارم دهنم

سرمو بالا اوردم و همونطور که لقمه رو پایین میدادم لب زدم

_ چیه ؟؟ چیزی شده ؟؟

شمام میخورید بهتون بدم ؛ پنیر و نون

همونطور که خیره نگاهم میکرد لب زد

_ نه ، من میل ندارم

اگر‌میل نداشت پس چرا جوری نگاهم میکرد انگار دارم سهم اونو میخورم

البته نگاهش بیخودم نبود

واقعا سهم اون بود و اینجام خونه ی اون بود

ولی جرئت نداشتم بهش بگم معذبم وقتی اینطور نگاهم میکنه

برای همین سرمو پایین انداختم و مشغول کار خودم شدم

چون اگر قرار بود نگاهش کنم عمرا چیزی از گلوم پایین میرفت

اینطور باز گشنه میموندم

پس بهتر بود سرمو پایین بندازم

کار خودمو بکنم و بعدم بلند بشم و برم

با خوردن اخرین لقمه سرجام نیم خیز شدم که به حرف اومد

_ تموم شد ؟؟

گیج از پرسشش گفتم : چی اقا ؟؟ چی تموم شد؟؟

به پنیر توی دستم اشاره کرد و دوباره پرسید

_ خوردنت رو میگم ؛ تموم شد...؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_81

سریع سری به نشونه تایید تکون داد

دستامو بهم مالیدم تا تمیز بشه

همونطور که بشقاب پنیرو کمی از خودم فاصله میدادم و سمت جلو هلش میدادم لب زدم

_ بله تموم شد

دست شما درد نکنه.....ببخشید

اصلا خودم نمیدونستم واسه چی تشکر و معذرت خواهی دارم میکنم

_ تشکر چرا میکنی مگه من واست درست کردم

نزاشت جوابش رو بدم و نفس عمیقی گرفت

کمی سمت جلو خم شد

ارنجاشو روی میز گذاشت

دستاشو توی هم قلاب کرد و سرشو به دستش تکیه داد و لب زد

_ امشب پایین مهمونی دارم

میتونی یه دستی به سر و روی خونه بکشی

میدونم واست سخته چون عمارت بزرگه فقط میخوام.....

نزاشتم حرفش کامل کنه

جو گرفته بودتم و میخواستم خودمو خوب بهش اثبات کنم

حالا که داشت یه کار بهم میسپرد وقتش بود
باید اثبات میکردم که توانام

تا مجاب بشه اینجا نگه ام داره

جوگیر از چیزی که گفته بود
غبغبم رو باد کردم و با سینه سپر گفتم

_ از پسش برمیام ؛ کاری نداره که

انجامش میدم خیالتون راحت

تا شب مثل دسته گل خونه رو تحویل میدم

متعجب نگاهم کرد

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_82

کمی‌توی سکوت تو اون حالت موند

مردد از چیزی که گفته بودم لب زد

_ ببین اینجا بزرگه اگر کمک دست میخوای....

دوباره با اعتماد به نفس واسه اینکه خیالش راحت بشه گفتم

_ نه شما هزینه اضافه نکنید من اینجا رو مرتب میکنم خودم

نمیزارم یه خاکم روی زمین بمونه

شما بسپریدش به من خیالتون

1401/09/29 10:55

راحت

یه جوری فاز برداشته بودم

که مخم به کل تعطیل شده بود

اصلا نمیفهمیدم دارم چه مسئولیتی قبول میکنم

_ فقط وسایل رو میگید کجاست ؟؟

منظورم تی و اسپری و.....

به اتاقی که گوشه خونه کنج دیوار بود اشاره کرد

_ اون انباری کوچیک است

هرچی میخوای بردار از اونجا

از پشت میز بلند شد و گفت

_ من ناهار نیستم

هرچی خواستی از یخچال بردار درست کن و بخور

فقط میخوام تا 8 کارت تموم بشه

و طبق قرارمون تا اتمام مهمونی پایین نمیای

چشمی زیر لب زمزمه کردم

_ تا 8 تحویلتون میدم

خوبه ای زیر لب زمزمه کرد و سمت پله ها رفت

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_83

خوشحال از اینکه اولین ماموریتمو گرفتم
نفس راحتی کشیدم

باید کاری کنم بهم اعتماد کنه
فکر کنه بودنم‌چقدر مفیده
اینجوری موندنم اینجا تضمین شده است

خوش بودم از این حال...

غافل از اینکه چند ساعت دیگه میفهمم چه خریتی کردم

چه بلایی سر خودم اوردم

باید میزاشتم تا اخر حرفش رو بزنه

لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود ؛ ایشاالله گل میگرفتن این دهن رو

سمت انباری که گفته بود رفتم

با دیدن اون همه وسیله خشکم زد

چه خبر بود اینجا ؟؟ اصلا چی به چی بود

باید از کدوم استفاده میکردم؟؟

اول سر فرصت همه رو خوندم تا چیزی رو اشتباه استفاده نکنم

مشغول کار شدم

هرچقدر زمان جلوتر میرفت حس خستگیم بیشتر میشد

بعد نزدیک به 4 ساعت کار کردن کف زمین ولو شدم

نگاهی به عمارت انداختم

ای بمیری آوا *** ؛ چه *ری بود زدی

هنوز نصف عمارتو تموم نکرده بودم

ساعت های باقی مونده واسم زیاد نبود

باید چه گلی به سرم میگرفتم اخه

پامو روی زمین کوبیدم و اه عمیقی کشیدم

_ چیه ؟؟ نکنه کم اوردی؟؟

با شنیدن صدای اشنا سر چرخوندم

با دیدن اقا درست بالا سرم وحشت زده پاشدم نشستم

این که‌گفت نمیاد واسه ناهار

پس چرا اومده بود حالا ؟؟
اومده بود مچ منو بگیره و ببینه در چه حالم ؟؟
یا به کجای کار رسیدم تا کارش لنگ‌نمونه؟؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_84

بلند شدم و صاف ایستادم

دستمال روی زمین انداختم

نگاهی بهش انداختم و ساکت موندم

انگار منتظر بود تا جواب سوالش رو بگیره

اگر می گفتم کم آوردم و دیگه نمیتونم ادامه بدم

فکر می کرد چقدر آدم غیر قابل اعتمادی هستم

که همین حرفی که چند دقیقه پیش زدم

نمیتونم روش وایسم و به قولم عمل کنم

همچین آدمی نبودم که انقدر زود جا بزنم

به هر حال هر چیزی تاوانی داشت

مخصوصاً برای ما که لای پر قو بزرگ نشده بودیم

باید تا آخر عمر برای راحت زندگی

1401/09/29 10:55

کردن میدویدیم

شکایتی نداشتم به هرحال همین طوری به دنیا آمده بودم

سرنوشت اینجوری برام رقم زده بود

حتی اگر خوشم نمیومد باید تحمل می کردم

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_85

سینه سپر کردم

ناچار تموم خستگی ام رو پشت لبخندم پنهان کردم

با صدایی که سعی می کردم
لرزشی که از خستگی توش بود مشخص نباشه گفتم

_ نه اقا کم‌ اوردن چیه ؟؟

توی فرهنگ لغت ما نیست

تمومش میکنم خیالتون تخت بسپریدش به من

درسته میترسیدم از خیلی چیزها فرار می‌کردم
اما با این حال بچه پایین شهر بودم

یاد گرفته بودم لاتیش رو سر هر چیزی پر کنم

با اینکه اولین بار بود که اومدم

سعی کردم مودی و خانوم باشم

اما این چیزی بود که یاد گرفته بودم

با اینکه ازش خوشم‌ نمیومد

ترجیح میدادم دخترونه صحبت کنم

اما بعضی جاها نیاز بود

مثل بچه های پایین شهر لاتیش پر کنی

تا بدونن یه چی بارته

حرف مفت‌ نمیزنی و چرند نمیگی

لبخندی زد و گفت

_ خیلی خب ببینیم و تعریف کنیم خانوم کوچولو

سمت پله ها رفت و ازشون بالا رفت

تا بره داخل اتاقش و استراحت کنه

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_86

با اینکه گفته بود ناهار نمیخواد

اما واسه موقعی که شرکت بود

یعنی الانم ناهار نمی خواست

نباید ازش سوال می کردم؟؟

میترسیدم چیزی بپرسم و جوشی بشه

چون خسته هم بود ترجیح می‌داد استراحت کنه

ممکن‌ بود من بخوام برم بالا و ازش سوال کنم

عصبی بشه و بندازتم بیرون

اگر خودش غذا میخواست
میگفت بهم قبل رفتنش دیگه

لابد نخواسته که چیزیم‌ نگفته راجع بهش

بهتر بود دردسر درست نکنم واسه خودم

مشغول تمیز کردن شدم

باید به بدبختی ام میرسیدم فعلا

قولی که دوباره تمدید شده بود

این بار با اعتماد به نفس بیشتر و مطمئن تر
دیگه دستم کار نمیکرد

جونی واسه ام نمونده بود

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_87

بدنم به قدری نحیف بود که کم اورده بودم

این از عهده یه مرد درشت هیکل هم خارج بود

چه برسه به من لاجون

اگر از صبح قبولش نمیکردم

الکی فاز برنمیداشتم که میتونم

الان توی این هچل نیفتاده بودم

روی زمین طاق باز خوابیدم و چشمامو بستم

_ تو که گفتی با من.....واسه من لاتیشم پر کردی

حالا چی شده با پارکت کف یکی شدی؟؟

چشمامو باز کردم

ترسیده به ارمان که بالای سرم ایستاده بود نگاه کردم

این چرا تا من ولو میشدم میومد

نکنه دوربینی چیزی داشت

که تا اینجوری شدم بیاد و مچ گیری کنه

دستمو روی زمین گذاشتم

به هر

1401/09/29 10:55

زوری بود خودمو بالا کشیدم

روی پاهای بی جونم ایستادم

_ اخه اقا.....

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_88

حتی نفس نداشتم حرف بزنم

چه برسه به اینکه بخوام تمیز کنم

دست به سینه و با اخم‌نگاهم کرد

یا خداااا ، میدونستم عصبی میشه

واسه همین دور دومم که پرسید

لاتی پر کردم و گفتم ادامه میدم

در صورتی که اون موقعم کم اورده بودم

خب حقم داشت عصبی بشه

من غمپز در کرده بودم میتونم

اونم روی حساب حرفم و احترام بهم هیچ *** رو واسه تمیز کردن نیورد

حالا همه‌کاراش به حاطر من *** مونده بود

هیچ دلیل و بهونه ای واسه توجیح نبود

توی سکوت نگاهش کردم

تنها کلامی که به زبونم‌اومد رو گفتم

_ شرمنده اقااا

حق با شما بود و من نتونستم

به خداا زورمو زدم و نشد

شرمنده ام واقعا.....

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_89

نصف بیشترش تمیز شده بود

خدایی کم کاری نکردم و عین دسته گل شده بود

یا کاری رو نمیکردم یا اگر میکردم سر فرصت بود

با حوصله و با دقت کار میکردم

اما چه فایده وقتی تموم نشد

بازم‌کارش لنگ من موند

_ گذاشتم انجام بدی

تا وقتی چیزی میگم‌گوش بگیری و پافشاری نکنی

منظورش به صبح بود که قاطع گفتم میشه

با اینکه اون بهم هشدار داد

گوش نکردم و فکر کردم خیلی میفهمم

حق با ارمان بود
دوباره تکرار کردم

_ بله درست میگید شرمنده...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」

1401/09/29 10:55

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_90

به‌ هر حال چه منظورش هشدار دادن بهم بود چه تنبیه کردنم.....

مهم این بود که حق با اون بود

من باید ازش معذرت‌خواهی میکردم

خب تا حالا عمارت به این بزرگیو تمیز نکرده بودم

نمی‌دونستم قراره این‌طوری ازم نفس بگیره

و اگرنه قطعا اون‌طوری بهش نمی‌گفتم که کارها رو انجام میدم

وقتی من جوگیر می شدم دیگه برام مهم نبود که کار چیه....

هرچه که بود به‌عهده می‌گرفتم

سرم رو پایین انداختم و حرفی نزدم

تا بلکه از گناهم بگذره و نخواد مثل اون دوتا دعوام کنه

چون به‌شخصه دیده بودم وقتی عصبی می‌شه چقدر ترسناک میشه

دلم نمی‌خواست اون حالت رو من هم تجربه کنم

_ خیلی خب حالا نمی‌خواد برای من ادای پشیمون ها رو در بیاری

از اولشم می‌دونستم نمی‌تونی همچین کاریو تموم کنی

اگر کمی آرومت می‌کنه باید بگم که از همون اولم کارم رو به امید تو نذاشته بودم

یه پلن بی برای این ماجرا چیده بودم

که اگر تو نتونستی از پسش بربیای که قطعا می‌دونستم نمی‌تونی
با شیوه خودم کار رو انجام بدم

حالا جای اینکه سرتو بندازی پایین و برای من ادا در بیاری

برو یه دوش بگیریه استراحت بکن

بلکه حالت جا بیاد یکمی.....

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_91

با این وضعی که من میبینم فکر نکنم حالا حالاها با این بدن دردی که داری بتونی از روی تخت بلند بشی

و اینکه باید اعتراف کنم که با اینکه فکر نمی‌کردم بتونی تمومش کنی
مقدار زیادی از کار را انجام دادی

اونم نه سرسری بلکه با دقت و حوصله

یعنی من حتی یک‌ جای لک هم نمی‌بینم که بخوام ازت ایراد بگیرم

نتونستم لبخندمو پنهان کنم

گوشه‌های دهنم به اطراف کشیده شد لبخند گل گنده‌ای هم زدم

اینکه از همچین آدم مغرور و عصبی بشنوی داره ازت تعریف میکنه ؛ واقعاً لذت داشت

خودمم دلم می‌خواست بگم که نصف کارو تموم کردم

اما به‌هرحال پررویی به حساب میومد

وقتی نتونسته بودم کلش رو تحویل بدهم
اگر ادعایی نمی‌کردم ؛ الان این حرف رو بهش زده بودم

اما چون صبح ادعا کرده بودم که کل این کارو خودم یه تنه تموم میکنم
حالا خجالت می‌کشیدم که بخوام از خودم تعریف کنم

اما به‌ هر حال شنیدنش از زبون کسی مثل آرمان واقعاً حس خوبی به آدم می‌داد

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_92

دستامو توی هم قلاب کردم

با لحن لوسی که از خودم سراغ نداشتم گفتم

_ ممنون آقا کاری نکردم که....

آرمان دستشو جلوم تکون داد و گفت

_ خیلی خوب برو بالا یه

1401/09/29 11:00

ذره به خودت برس
خودتو مرتب کن

بعدشم دیگه نیاز نیست بیای پایین

اگر گشنت بود قبل‌ از ساعت هشت بیا پایین
یه‌چیزی وردار برا خوردن که بعدش مهمونی من شروع میشه

طبق اون قوانینی که بهت گفتم
تا وقتی‌ که تموم نشده نباید پاتو بزاری پایین

سرم رو بالا گرفتم با تاکید سری به نشونه‌ی تایید تکون دادم گفتم

_ بله آقا یادم هست خیالتون راحت
اصلا من شب نمیام پایین

همین الانم وسایلایی که می‌خوامو برمیدارم که دیگه کلا منو نبینین

خواست چیزی بگه که اجازه ندادم

سمت یخچال رفتم

در کمال پررویی با اینکه می‌دونستم داره نگام می‌کنه
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_93

میبینه که چی از توی یخچالش برمی‌دارم

اما به‌ هر حال انقدر کار کرده بودم
خسته بودم که دیگه این برام مهم نبود

ازش خجالت نمی کشیدم که دارم از وسایلای توی یخچالش برمی‌دارم

درضمن خودش صبح بهم اجازه داده بود

که از هرچیزی که می‌خوام میتونم استفاده کنم

بنابراین بهتر بود یه چیزی بخورم که جون بگیرم

چون واقعاً داشتم پس می‌افتادم

احساس می‌کردم فشارم افتاده

از طرفی بدنم داشت از هم‌ میپاشید

آبمیوه و کیکی که از صبح تا حالا از توی یخچال بهم چشمک میزد رو برداشتم

تشکری کردم و سمت پله‌ها رفتم

سریع داخل اتاقم شدم و درو بستم

آبمیوه و کیکو روی میزم قرار دادم

خواستم بشینم پاش و شروع کنم به خوردن
که با چسبیدن لباس به بدنم حالم از خودم بهم خورد

بهتر بود اول یه دوش بگیرم

بعد با حال خوب بشینم

اون دو تا خوشمزه رو بخورم

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_94

چقدر خوب بود که هرکس تو اتاقش یه حموم شخصی داشت

یعنی برای من ندید پدید که هممون به‌ زور از یه حموم استفاده می‌کردیم

بعضی اوقات حتی باید توی صف دستشویی برای اینکه کسی حموم بود میموندیم
خیلی چیز خوبی بود......

فکر نمی‌کردم اصلا بشه تو اتاقم حموم گذاشت

به‌ هرحال پولدار بودن همچین مزیت‌هایی رو هم داشت

من که به خواب نمی‌دیدم

یه روزی توی همچین عمارت بزرگی زندگی کنم

اما مثل اینکه بعضی از رؤیاها بهش امیدی بود که تحقق پیدا کنه

هرچند این‌جا برای خودم نبود

اما خدا رو چه دیدی شاید یه روزی من هم می‌تونستم همچین جایی رو بخرم

حالا که اولین رویام تحقق پیدا کرده بود
برای تحقق پیدا کردن بقیشون اون‌ قدرا هم ناامید نبودم

لباسامو از تنم خارج کردم

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_95

داخل حموم رفتم و

1401/09/29 11:00

شیر رو باز کردم

منتظر شدم تا گرم بشه و وان آبی که زیر شیر قرار داشتو پر پر کردم

یه بار می‌خواستم مثه این فیلما توی وان ریلکس کنم

تا ببینم چه کیفی میده

با اینکه اونا کلی مواد دیگه هم داخل این وان می‌ریختن

اما من به‌ همین آبگرم خالیش راضی بودم

شیر رو بستم و داخل وان نشستم

سرمو به عقب تکیه دادم و چشمامو بستم

نه واقعاً انگار مود خوبی ایجاد می‌کرد

حالا می‌فهمم چرا وقتی کسی داخل آبگرم می‌شست لبخند می‌زد

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_96

همچین حالی بهش دست می‌داد

حالا می‌تونستم از نزدیک اون حس و حالو تجربه کنم

از این بابت خیلی خوشحال بودم

البته شکر گذار از خدا

چون اون اجازه داد قبل مرگم همچین چیزی رو تجربه کنم

نمی‌دونم چقدر توی اون حالت مونده بودم

آخر سر انگاری از آرامش زیاد خوابم برده بود
++++++++++++++
با صدای افتادن چیزی همون‌طور که بدنمو داخل آبگرم کش‌و قوس می‌دادم
چشمامو باز کردم و نگاهی به اطراف انداختم

با دیدن آرمان که مقابلم ایستاده بود
کمی متعجب نگاه نگاهش کردم

چند باری پلک زدم

وقتی به خودم اومدم چنان جیغ بلندی کشیدم
که آرمان سریع چشماشو بست

دستاشو بالا برد و گفت

_ من هیچی ندیدم ؛ هیچی

یعنی خب فکر نمی‌کردم تو حمام باشی

صد بار صدات زدم و نشنیدی

از کجا باید می‌دونستم که توی حموم لم دادی و خوابت برده؟؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_97

با این حرفش ساکت شدم

بدنم رو بیشتر زیر آب فرو بردم

حق با اون بود ؛ وقتی صدام زده بود و جواب نداده بودم

از کجا می‌دونست که من داخل حمومم
آخه کدوم آدم عاقلی داخل وان خوابش می‌برد

که من اینجا توی این وضعیت خوابم برده بود

واقعا بهش حق می‌دادم

اگر می‌خواست مسخره‌ام کنه و دستم بندازه
خب من ادعایی هم نداشتم

واقعاً همچین چیزایی رو ندیده بودم

اولین‌بار تو عمرم بود که وان را تجربه می‌کردم

باید بهم حق می‌داد که توی همچین تجربه‌ای از آسایش و آرامش زیاد خوابم ببره

آروم خجالت‌زده با تته‌پته لب زدم

_ حالا کاری داشتید منو ؟؟

یعنی منظورم اینه که صدام کردین و اومدین تا این‌جا

لابد یه کاری داشتین دیگه ؟!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_98

آرمان پشتشو بهم کرد و ایستاد

تا مطمئن بشم که هیچ‌چیز نمیبینه

سری به نشونه تأیید تکون داد و گفت

_ آره داشتم ؛ ولی با این جیغی ک تو زدی
همه‌ چیز از ذهنم پرید

اصلا یادم نمیاد برای چی

1401/09/29 11:00

اومده بودم بالا

به‌هرحال الاناست که مهمونی شروع بشه

فکر کنم بهتره یک‌بار دیگه بهت اخطار بدم
که به‌هیچ‌وجه حق نداری پایین بیایی

چرا این‌ قدر درموردش تاکید می‌کرد

وقتی یه‌بار بهم گفته بود

من هم قطعا تابع قوانین بودم

عمراً می‌رفتم پایین که بخوام خودم رو خراب کنم

اون از همچین عمارتی منو پرتم کنه بیرون

اونم وقتی هیچ جایی برای موندن نداشتم

پس نیازی به این‌ همه تکرار نبود

قطعا منی که همه‌جوره خطر تهدیدم می‌کرد
قوانینش رو اطاعت میکردم

از هیچ‌ کدوم تخطی نمی‌کردم

نیاز نبود انقدر نگران باشه

یه جورایی حس کنجکاویمم برانگیخته‌شده بود

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_99

چه مهمونی بود که این‌قدر تاکید می‌کرد سرش؟؟

با این حال گفتم

_ بله اقا متوجه شدم من که گفتم‌ پامو پایین نمیزارم خیالتون راحت

واسه این‌اومده بودید؟؟

سری به نشونه تایید تکون داد

همونطور که دستشو روی دستگیره در واسه بستن گذاشته بود گفت

_ نه ؛ ولی یادم نمیاد چی میخواستم بگم

برای همین ترجیح دادم یه بار دیگه بهت اخطار بدم

نمیخوام کسی متوجه بشه کی توی خونه من زندگی میکنه

با این که حرفش توهین نبود

اما بدجوری از این جمله اخرش حس تحقیر بهم دست داد

یه جوری انگار از اینکه بفهمه من اینجام خجالت میکشید

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_100

به هرحال خونه خودش بود

اختیارش رو داشت و کسی هم حق حرف زدن نداشت

منم بابت همه چیز ازش ممنون بودم

خودمو توی جایگاهی نمیدیدم که بخوام چون و چرا بگم

برای اینکه مطمئنش کنم گفتم

_ بله اقا متوجه شدم

درو بست و از حموم بیرون رفت

به کل خواب از سرم پرید

از جام بلند شدم و بدنمو اب کشیدم

سریع از حموم بیرون رفتم

نمیدونم چرا بدنم اینقدر کوفته بود و درد داشت

روی تخت با حوله افتادم

شده بودم عین این معتادا که هی ولو میشن یه ور

البته اینکه توی اون خونه بی خوابی داشتم هم بی تاثیر نبود

اونجا نمیتونستم چشم روی هم بزارم

میترسیدم بابام یه بلایی سرم‌ بیاره

اما با اینکه این خونه یه غریبه بود

ارامشم حیلی بیشتر از خونه خودمون بود

تو همین فکرا بودم که دوباره چشمام گرم شد
متوجه نشدم کی خوابم برد

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」

1401/09/29 11:00

?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_101

با صدای گرومپ گرومپ و صدای بلند موزیک وحشت زده از خواب پریدم

صدای بلندش باعث شده بود کابوس ببینم

روی تخت نشستم

متعجب به دور و اطرافم‌ نگاه کردم

مگه توی دیسکو خوابیده بودم

که اینقدر صدای اهنگ بلند بود

خواستم بلند بشم که بدنم تیر کشید

سر جام ثابت نشستم

لعنتی بدنم خشک شده بود

با حوله خوابم برده بود و بدنم رو سرما داده بودم

با هر زوری بود تکونی به بدن خشک شده ام دادم

از حام بلند شدم و سمت در رفتم

در رو نیمه باز کردم

صدای موزیک بلند تر شد

نه انگاری واقعا دیسکو بود

رقص نور روی پله ها افتاده بود

مشخص بود بدجوری داره بهشون خوش میگذره

خوش به حالشون اینقدر دنیا واسشون قشنگ بود

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_102

من که هیچ روی خوشی از زندگی ندیده بودم

البته نخوام ناشکری کنم

این اخریا واقعا خدا به دادم رسید

از منجلاب کشیدم بیرون

همین که اینجا واسم جور شد

یعنی حواسش بهم بود

اما خب دغدغه های زندگی من با این ادما فرق داشت

ادمایی که دستشون توی جیب بابای خرپولشون بود

لب تر میکردن باباشون واسشون ضعف میکرد

نه مثل من که پدرم میخواست به خاطر پول موادش من رو بفروشه

شب به شب بیرون بودن

توی دیسکو توی پارتی و میرقصیدن

تا خرخره مشروب میخوردن

صبح هم با انرژی بیخیال فردا بلند میشدن

اما من چی ؟؟ سگ دو میزدم

تا چیزی که دارم از دستم نره

مگه اصلا روز جدیدی هم شروع میشد واسم

خیلی دوست داشتم بدونم چه حالی داره

یه بارم جای اونا زندگی کنم

متوجه بشم چه حالی دارن میکنن

پوف کلافه ای کشیدم

درو بستم و به در تکیه زدم

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_103

تک خنده ی مسخره ای کردم

چه فکرایی توی سرم چرخ میخورد

من رو چه به این کارا

بیخیال بابا ؛ همین زندگی که دارم خوبم

ناشکری میکنم و فردام از این بدتر میشه

سمت کمد رفتم

درشو باز کردم و با دیدن لباسا چشمام گرد شد

بهم گفته بود اجازه دارم از همه چیز استفاده کنم نه ؟؟!

لباسی برداشتم و جلوی ایینه رفتم

لباس ابی اسمونی بود که دکلته بود و دامن بلندی داشت

از زانو به بعد دامنش تور میشد

خیلی قشنگ بود و حتی توی ایینه میدرخشید

یعنی میشد بپوشمش؟؟

نیم نگاهی به در انداختم

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_104

حتی اگرم‌نمیشد قبل اینکه بفهمه درش میوردم

ولی خودش اجازه اش رو داده بود

نهایت این بود که دعوام میکرد

به

1401/09/29 11:06

خاطر این کار که بیرونم نمیکرد

اینقدر هوای پوشیدنش توی سرم بود

که به هیچ چیزی جز اون لباس فکر نمیکردم

بدجور هوایی شده بودم

حوله ام رو از دورم باز کردم

لباس رو با احتیاط تنم کشیدم

موهای بلند و خرماییمو باز گذاشتم

بلندی موهام تا کمرم بود

توی این لباس بدجوری خودنمایی میکرد

دامنم رو گرفتم و چرخی جلوی ایینه زدم

_ جووون چه جیگری شدم

به خاطر هیجان صدام بالا رفته بود

دستمو جلوی دهنم‌گرفتم

تک خنده ای کردم و چشمام برق زد

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_105

ای کاش میشد توی رویایی که الان داشتم توی آیینه میدیدم
برای همیشه زندگی کنم

اما خب این یه رویای کوتاه بود

من میدونستم که باید این لباس رو بزارم سر جاش

برگردم به زندگی عادی خودم

واقعیت رو اونطور که هست زندگی کنم

نه اونطوری که دلم میخواد ببینم

با این حال اشکالی نداشت چند دقیقه توی همچین رویایی غرق بشم

بیخیال این بشم که من توی چه واقعیتی زندگی میکنم

در واقعیت من مستخدم این خونه بودم

اما میتونستم برای چند دقیقه هم که شده
مثل اون آدمایی که داشتن اون پایین خوش میگذروندن

بیخیال فردا بودن و براشون هیچ چیزی اهمیت نداشت جز تاب دادن بدناشون
من هم اونطور زندگی کنم

بیخیال باشم و دغدغه اینکه شاید آرمان مچم رو بگیره و بخواد تنبیهم کنه

بخاطر اینکه این لباس رو پوشیدم رو نداشته باشم

چرخی زدم و به تاب خوردن دامنم توی آیینه نگاهی کردم

لبخند زدم و سمت در رفتم

در رو نیمه باز گزاشتم

تا صدای آهنگ کمی توی اتاقم پخش بشه

با اینکه رقص بلد نبودم

اما میتونستم بدنم رو طبق چیزی که می‌شنوم پیچ و تاب بدم

با بلند شدن صدای آهنگ توی اتاقم چشمام رو بستم

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_106

آروم بدنم رو همراه با موزیک تاب دادم

با دستم دامنم رو گرفتم
مشغول رقصیدن شدم

کاش من هم جزو اون بچه هایی میشدم که خانوادشون پولدار بودن

اصلا براشون اهمیت نداشت که شب رو بچه هاشون کجا سر میکنن

شاید از یه جهاتی هم بد بود

ولی از نظر من این خیلی بهتر از این بود
که توی خانواده ای بزرگ بشی که حتی امنیت نداشته باشی

من از سمت پدرم امنیت نداشتم
جدا از هر مرد دیگه ای که به هر چشمی به ما نگاه می‌کنه ،من حتی نمیتونستم توی خونه خودم راحت باشم

این حس امنیت رو توی خونم نداشتم
از طرف پدرم احساس نا امنی میکردم

پس برای من چه فرقی داشت....

که تا صبح توی همچین مراسمی باشم و بزنم و بکوبم

در اصل من هم خانواده نداشتم

منتها اینا

1401/09/29 11:06

کسی رو داشتن که ازش پول بگیرن
براشون خرج کنه و هر کاری میخوان انجام بدن

من همون رو هم نداشتم....

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_107

با هجوم آوردن این فکرا به مغزم چشمام رو باز کردم

آه عمیقی کشیدم و سرمو زیر انداختم

انگار خوشی به ما نیومده

حتی اگر چند دقیقه هم میخواستم از واقعیت زندگی خودم دور بشم

باز هم تموم اون واقعیت ها توی صورتم کوبیده میشد

نمیتونستم برای لحظه ای فکرم رو از این بدبختی که داشتم منحرف کنم و خوش بگذرونم

خواستم درباره روی تخت ولو بشم

که با بالا و پایین شدن دستگیره چشمام گرد شد

متعجب نگاهم سمت در برگشت

صدای بالا و پایین شدنش عجیب بود

برای همین به گوشم رسیده بود و متوجه شده بودم

نکنه کسی داشت منو دید میزد !!

شاید از اون کسایی بودن که پایین اومده بودن مهمونی

شایدم‌ خود آرمان بود و میخواست مچم رو بگیره

یا اینکه دوباره اومده بود بهم سفارش کنه

به هر حال هرچیزی امکان پذیر بود

اگر مورد دوم بود خیالم راحت تر میشد

تا اینکه فکر کنم کسی داشته منو میدیده

حتی با اینکه از دیدن آرمان هم استرس داشتم

اگه منو توی این لباس میدید ممکن بود واکنش عجیبی نشون بده

اما با این حال اینطوری گیر یکی از اون مهمونای پایین نمیفتادم

خواستم سمت در برم که ناگهان در باز شد

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_108

دختر و پسری که سخت مشغول بوسیدن همدیگه بودن داخل شدن

اونقدر درگیر بودن که متوجه حضور من نشدن

هینی کشیدم و دستمو جلوی دهنم گرفتم تا صدام بلند نشه

سمت کمد گوشه اتاق که داخل دیوار قرار داشت رفتم

درش رو باز کردم و از اونجایی که قدم کوچیک بود و کوچولو و لاغر بودم
توی کمد به راحتی جا میشدم

داخل کمد رفتم و در کشوییشو کشیدم تا بسته بشه

حالا که اونا متوجه حضور من نشده بودن باید خودمو قایم میکردم

یعنی دلم نمی‌خواست منو کسی توی این اتاق ببینه

از طرفی فکر میکردم که دل آرمان هم نمیخواست که کسی منو ببینه

وگرنه بهم میگفت‌ مشکلی نداره که توی اون مهمونی حضور پیدا کنم

بنابراین فکر میکردم که دوست نداره کسی بدونه که توی این خونه یه دختر هم زندگی میکنه

شاید برای ارمان اونطوری گرون تموم میشد و بد میشد

به هر حال من که نمیخواستم بهش زخم بزنم
بهم لطف کرده بود و این هم جواب محبتاش بود

هرچند که اینکار رو تنها بخاطر اون نمیکردم
ممکن بود که بادیدن من بلایی سرم بیارن

منم نمیتونستم از خودم دفاع کنم

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

?

1401/09/29 11:06

اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_109

مخصوصا اینکه به محض ورودشون
چنان بوی الکلی توی اتاق پیچید
که فهمیدم بدجور اوضاشون خرابه

اصلا حالشون دست خودشون نیست

در واقع هوشیاری درست و حسابی ندارن

یکی از دلایلی که متوجه حضور من نشده بودن همین بود

بنابراین ترجیح دادم قایم بشم

تا به اونا اعتراضی کنم که داخل این اتاق منم

اینجا اتاق من نبود که بخوام ناراحت بشم

یا در مقابلشون وایستم و غر بزنم که چرا توی این اتاق اومدن

این خونه متعلق به ارمان بود

این بچه هام احتمالا دوستای ارمان بودن

پس من حق هیچ اعتراضی رو نداشتم

وقتی هیچ نسبتی با این فرد نداشتم

نمیتونستم کلمه ای اعتراض کنم

از پشت در چوبی کمد که رد نورو روی صورتم مینداخت یه چیزایی معلوم بود

ناخودآگاه چشم دوختم به اون پسر و دختر

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_111

شایدم من ذهنم منحرف بود

بد تجزیه و تحلیل میکردم رابطه اشون رو

نمیشد قضاوت کرد تا موقعی که داستانشون رو نمیدونستی

لب گزیدم و دستمو جلوی دهنم گرفتم تا صدام در نیاد

نباید کوچکترین صدایی ازم‌خارج میشد

دوست داشتم یه جوری متوجه حضورم بشن تا ادامه ندن

اما میترسیدم اگه متوجه حضورم بشن

من هم مجبور کنن که توی اون کار شرکت کنم

در واقع تنها چیزی که من توی زندگیم دیده بودم

ت*اوز شدن بهم بود که چندباری توسط پدرم این کار صورت گرفته بود

من هربار یه جوری تونسته بودم از دستش قصر در برم

انگار نمیشد حتی یک لحظه هم خاطراتو توی ذهنم مرور نکنم

برای دقیقه ای کنارشون بزارم

تا مغزم ارامش پیدا کنه و از شر اون فکرای فاسد خلاص بشه

با صدای ناله بلند دختره دوباره توجهمو جلب کرد

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_112

نگاهم سمتشون برگشت

درست نبود همچین چیزی رو نگاه کنم

یعنی حتی اگر خود من هم بودم

دلم نمیخواست که شخص سومی بیننده ی این ماجرا باشه

مخصوصا که از حضور من خبر نداشتن

درسته بی قید و بند بودن

اما من نمیتونسم اینو بزارم پای بی قید و بندیشون

ازادانه چیزیو که جلوم بود رو نگاه کنم

حتی با اینکه حق با من بود

اونا به حریم‌من ت*اوز کرده بودن

نباید میومدن توی این اتاق

به هر حال ارمان بهم تذکر داده بود که بیرون نیام

ای کاش به اونام تذکر میداد که نباید طبقه ی بالا بیان

شایدم من باید درو قفل میکردم

کوتاهی یه جورایی از من بود

تنها خوبی که داشت این بود که اونا منو ندیدن

حالا باقیش رو میشد یه کاری کرد

یا بعدا به ارمان شکایت کنم که چرا وقتی به من

1401/09/29 11:06

گفته پایین نیام

به دوستاش اجازه میداد که بیان طبقه بالا

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_113

پسره سمت گردن دختره رفت

صدای ملچ و ملوچش جوری بود که انگاری داری یه چیز خیلی خوشمزه رو میخوری

با اینکه حالم داشت بهم میخورد

اما از طرفی بدنم کمی گرم شده بود

نمیدونستم این چه حسیه که توی اون لحظه داشتم

_ امیر تمومش کن....

با صدای خمار و ناله مانند دختره ؛ پسره که حالا فهمیده بودم اسمش امیره

سرشو بالا اورد و با چشمای سرخش خیره شد به صورت دختره

_ جووون بیبی کوچولوم چه بی تاب شده

چشمام از لفظ هایی که به کار میبردن گرد شد

چی چی کوچولوم ؟؟

دختره تک خنده ای با این حرفش کرد و تابی به بدنش داد

دلم‌میخواست نگاهمو ازشون بگیرم

اما چیزی مانعم میشد

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」
?⚘?⚘?⚘?

? اربــابــِ عــمارتـــ?
#پارت_114

نمیتونستم خودم‌رو در مقابل این حس کنترل کنم

دست امیر سمت دامن دختره رفت

تو یه حرکت ....

با دیدنشون برای لحظه ای چشمامو بستم

من حق دیدن این چیزا رو نداشتم

این حریم‌خصوصی شون بود

من نباید بهش نگاه میکردم....

_ آیییی امیر....

صدای ... دختره کل فضای اتاق رو گرفته بود

با اینکه وجدانم و عقلم بهم هشدار میداد

اما نمیتونستم مانع خودم بشم

نمیتونستم نگاه کردن بهشون رو متوقف کنم

انگار داشتم فیلم سینمایی میدیدم

اولین باری بود همچین چیزی میدیدم

اونم با این وضوح تصویر و توی واقعیت

واسه همینم نمیتونستم خودم رو کنترل کنم

نگاهمو ازشون بدزدم

با اینکه کار حال بهم زنی بود

اما نمیدونم چرا بدن من داشت واکنش نشون میداد

گرمم شده بود و داشت میسوختم

با اینکه لباسی که تنم بود نازک بود

اما بازم داشتم از شدت گرما میپختم

صدای ملچ ملوچش کل اتاق رو برداشته بود

که ناگهانی در اتاق باز شد

نگاه متعجبم سمت در برگشت

کی دوباره بدون در زدن اومده بود داخل...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...*」

1401/09/29 11:06

خوب اگه نمیخونین بگین نزارم

1401/09/29 11:07

پاسخ به

خوب اگه نمیخونین بگین نزارم

میخونن دیگه خنگه????

1401/09/29 11:43

پاسخ به

خوب اگه نمیخونین بگین نزارم

تموم شد دوباره بزار

1401/09/29 11:44

????

1401/09/29 12:35

بزار دیگه من بیکارم ???

1401/09/29 12:40