The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

عروس ارباب

16 عضو

که اریان رفت ماشین رو پارک کنه.
زیر لب داشتم غر میزدم، با نشستن دستی رو کتفم با اعصبانیت برگشتم که با...
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
? @Naell_2 ???
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_304
با دیدن پرهام با اعصبانیت یک قدم عقب رفتم و با حرص لب زدم:
- به چه حقی به من دست میزنی؟
کتکایی که اون بار نوش جان کردی کافی نبود؟پرهام دنبال شری؟نمیفهمی من متاهلم اریان هم در حالت عادی ادم شکاکیه چه برسه که تو رو ت این حالت نزدیک من ببینه واقعا اینارو نمیفهمی؟
ایندحرفارو بدون مکث زده بودم، وقتی بهش نگاه کردم با قیافه ناراحت و درهمش رو به رو شدم از اینکه ناراحتش کردم ناراحت بودم پرهام درسته عاشقه منه ولی ادم خوبیه اصلا شبیه اریان نیست.
با صدای خش دار شده اش لب زد:
- می‌خواستم فقط سلام کنم و حالتو بپرسم
با جدیت گفتم:
- ولی من موقعیت جواب دادن به سوال های تورو ندارم، اگر یک وقتی کاری چیزی بود که مربوط به من و خانوادم می‌شد با اریان درمیون بزار.
سری تکون داد و عقب گرد کرد که بره در همون حالت بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
- دوست داشتم تو عروسی ببینمت، اما انگار قسمت نیست.
خدافظ.
دقیقا وقتی پرهام دور شد، صدای اریان از پشت سرم اومد که باعث شد بترسم و دستمو رو قلبم بزارم:
- خوش گذشت؟؟
هرجا میبرمت باید همیشه این کثافت بازیارو جلو چشمم انجام بدی؟
پوف کلافه ای کشیدم و لب زدم:
- نیومده شروع نکن اوکی؟
هربار هم بهونه ای برای تهمت زدن به من پیدا نکن!
خواست حرفی بزنه که بهش نزدیک شدم و با لحن اروم گفتم:
- باز دنبال بحث جدیدی؟متاسفم ولی من کار دارم
و اینکه گفته باشم ده دقیقه هم بیشتر پیششون نمیمونم! میای بیا نمیای هم همینجا بشین گذشته رو مرور کن!
به سمت پذیرش رفتم و به ارامی گفتم:
- اتاق دکتر ... کجاست؟
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
? @Naell_2 ???
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_305
- ته راه رو سمت چپ.
سری تکون دادم و اروم لب زدم:
- ممنون
به سمت ته راه رو که رفتم دستم از پشت کشیده شد، با اخم برگشتم که با قیافه عصبی اریان روبه رو شدم
- سرتو انداختی پایین تنهایی کدوم گورستونی میری؟
متعجب لب زدم:
- هن؟ چرا چرت و پرت میگی؟کجا دارم میرم خیر سرم؟اریان حالت خوب نیست می‌خوای باز به من گیر بدی ولم کن.
با لحن بدی توپید:
- اهو اون روی سگ منو بالا نیار هیچ حرف دیگه ای هم نزن، راه بیوفت.
با حرص لبمو به دندون گرفتم و پشت سرش راه افتادم که یه دفعه ای برگشت دستشو چفت دستم کرد بعد با تحسین به دستای گره خوردمون نگاه کرد و گفت:
- الان خوب شد!
بریم عزیزم.
زبونم بند

1401/10/01 22:57

اومده بود، بهت زده نگاهش کردم که بی توجه به من دستمو کشید و راه افتاد.
وقتی عمورو دیدم تازه دوزاریم افتاد چرا یهو رنگ عوض کرد.
عمو با دیدن ما دست تو دست هم ذوق کرد و اومد سمتمون:
- سلام دختر قشنگم خوبی بابا جان؟
ارتا گل پسرت خوبه؟
به زور با دوکلمه جوابشو دادم:
- خیلی ممنون ارتا هم خوبه!
یکم خورد تو ذوقش ولی به روی خودش نیاورد و با اریان احوال پرسی کرد. سمت اتاقی که عمو محمد بستری بود رفتم که لادنو دیدم.
وقتی منو دید با اعصبانیت به سمتم اومد :
- تو اینجا چه غلطی میکنی؟دختره...
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
? @Naell_2 ???
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_306
- اینجا اومدی چیکار؟
خیلی عادی تو چشماش زل زدم و گفتم:
- عیادت عموجان اومدم، مشکلیه؟
دندونای کلید شده شو رو هم فشرد و با اعصبانیت، حرص لب زد:
- دروغ نگو، ما خانوادگی هم بمیریم. تو ککت نمیگذه بعد الان میگی اومدی عیادت؟
پشت چشمی نازک کردم و با ارامش کامل گفتم:
- انگار خیلی خوب ویژگی ها غیر انسانی خودت رو از بری!... اما اشتباه نکن، این چیزایی که گفتی به ادمی مثل من نمی‌چسبه.
ابرویی بالا انداخت و با حرص گفت:
- اها تنهایی پاشدی اومدی عیادت بابای من، اخی یادم نبود تو مریم مقدسی.
پوزخندی زدم و با شگفتی گفتم:
- چرا فکر کردی من بدون شوهرم جایی می‌تونم برم؟
تظاهری کف دستمو به پیشونیم زدم و ادامه دادم:
- اخی یادم نبود، خیلی دوست داشتی همسر آریانم بشی ولی خب به چشمش نیومدی دیگه الانم اصلا نمی‌شناسیش و نمی دونی به هیچ وجه نمیزاره عشقش بدون خودش جایی بره اونم بیمارستانی که تو توش باشی که دیگه واویلاس..
نفس عمیقی کشید و با صدای لرزونش از اعصبانیت گفت:
- زود عیادتو کن، بعد گم*شو از اینجحا بیرون.
لبخند ملیحی زدم و سمت زن عمو رفتم.
- سلام عمو محمد بهتره؟
لبخند خسته ای زد و گفت:
- بهتره مادرجان، چرا خودتو خسته کردی لازم به اومدنت نبود.
عصبی شدم ولی سعی کردم ارامشو حفظ کنم، با مهربونی لب زدم:
- خسته نشدم، بلاخره عمومه و وظیفمه!
با صدای اریان خداروشکری کردم و از زن عمو دور شدم، وقتی حرفی که اریان به لادن گفت رو شنیدم، خشکم زد و بی حرکت موندم که...
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
? @Naell_2 ???
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_307
- لادن به زبون خوش میگم، برای اخرین بار یه بار دیگه با اهو دهن به ده بشی یا ناراحتش کنی تمام ک*ثاف*ت کاریاتو به آقاجون نشون میدم، می‌دونی ک باهات چیکار می‌کنه؟

باورم نمیشد اریان از من تو این شرایط لادن دفاع کنه. هضم کردن حرفایی ک شنیدم سخت بود.
دستی ب

1401/10/01 22:57

چشمام کشیدم و از قسط پامو محکم زدم زمین که بفهمن دارم میام و بس کنند؛ وقتی اریان منو دید، لبخند جذابی زد و به سمت اومد:
- عمورو رو دیدی؟
بی حوصله سرمو تکون دادم و لب زدم:
- بله
کمی نزدیک تر اومد، دستامو قفل دستاش کرد و اروم لب زد:
- عزیزم میرم پیش عمو، سوییچو بگیر برو تو ماشین بنشین تا بیام.
لبخند ظاهری ای زدم و گفتم:
- باشه.
وقتی دیدم اریان دیر کرد، سعی کردم فکرمو الکی مشغول نکنم و تو ماشین بخوابم.
***
- آهو
چشمای خمار از خوابم رو باز کردم و با گیجی به اطراف نگاه کردم که بعد از چند دقیقه اپلود شدم و متعجب اطرافمو زیر نظر گرفتم.
در همون حالت اروم لب زدم:
- بله اریان؟
اینجا کجاس دیگه؟
نگاه خسته شو بهم دوخت و لب زد:
- این خونه ویلایی بهترین همدم من بوده، هروقت حس تنهایی یا ناراحتی میکردم میومدم اینجا و پیانو میزدم!
ابرویی بالا انداختم و با شگفتی لب زدم:
- پیانو میزنی؟چرا من نمی‌دونستم.
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
? @Naell_2 ??

1401/10/01 22:57

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_308
نفهمیدم چجوری ولی چشمام پر شد، با صدای لرزونم لب زدم:
- آریان من دوستت نداشتم، من..
- هیس اهو دیگه نمی‌خوام چشمای قشنگت خیس بشه، تو زن منی از بچگیت تنها مرد توی زندگیت من بودم!...همه اولین بارت ها تو زندگیت با من بوده!...نمی‌دونم چجوری تو این چند سال ازت گذشتم و زندگیه خودم و خودت رو خراب کردم اما دیگه نه.
لبمو تر کردم و با تردید گفتم:
- خب امشب می‌خوایم چیکار کنیم؟
لبخند جذابی زد و با چشمایی که دیگه حالا برق شیطنت توش به وضوح مشخص بود بهم نگاه کرد و گفت:
- می‌خوام از اول شروع کنیم!
فکر کن امشب ازدواج کردیم و می‌خوایم زندگیه مشترکمونو شروع کنیم،
- نمیشه از اول شروع کرد! من نمی‌تونم فراموش کنم.
- اهو فراموش نکن اما فکر کن دیگه قراره طعم واقعی زندگیو بچشی، فکر کن من و خودت تازه به خودمون اومدیم و بیخیال مردم و حرفاشون می‌خوایم زندگی کنیم.
با لجبازی خودمو عقب کشیدم و لب زدم:
- نه، نمی‌خوام من دیگه دوست ندارم، دیگه عاشقت نیستم و دیگه نمیخوام تورو به عنوان شوهرم ببینم تو مثل اون روزای اول ازدواجمون برام یه اجباری که اینبار فقط بخاطر بچم تحمل می‌کنم.
خواستم بایستم که دستمو گرفت و کشید به سمت خودش که پرت شدم تو بغلش؛ با اخم اومدم ازش جداشم که محکم تر منو تو بغلش حبس کرد و کنار گوشم لب زد:
- هر حرفیم که بزنی نمی‌تونی منو از حرفم برگردونی!..من اگر به عشق و علاقت نسبت به خودم اطمینان کامل نداشتم هیچوقت این حرفو به زبونم نمیاوردم.
این فاصله کم بینمون باعث شده بود ضربان قلبم به قدری تند بشه که صداشو بشنوم و دمای بدنم بالا بره، وقتی از شوک در اومدم تو بغلش وول خوردم و همینکه خواستم پاشم با کاری که کرد....
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
? @Naell_2 ???
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_309
بهت زده ازش جدا شدم، دستمو رو لبم گذاشتم و با لکنت گفتم:
- ت.تو چ..یکار کردی؟
ابرویی بالا انداخت و متفکر لب زد:
- زنمی درجریانی که!
اخمی کردم و سرمو انداختم پایین، با خجالت گفتم:
- ولی...
نزاشت ادامه بدم شصتشو رو لبم گذاشت، که سرمو بالا اوردم و باهاش چشم تو چشم شدم، بعضی وقتا که دقت می‌کنم، هیچ چشمی به زیبایی و درخشندگی چشمای اریان ندیدم! همه چیز این مرد برام جذاب و تک بود.
وقتی سکوتمو دید خودش شروع کرد به حرف و زدن و جو سنگین بینمون رو از بین برد.
- اهو
با تردید لب زدم:
- جانم؟
وقتی نگاهم می‌کرد برق چشماش معلوم بود. با جدیت گفت:
- منو می‌بخشی؟
بغض کردم و ناخوداگاه پوزخندی رو لبم شکل گرفت که گفتم:
-

1401/10/01 23:11

منو آوردی اینجا که باز این مزخرفاتو بگی؟
چشماشو کلافه بست و گفت:
- میفهمی میگم تاحالا هیچکسو نیاوردم اینجا!
میفهمی میگم هیچکس نمی‌دونه من پیانو بلدم؟ هیچکس نمی‌دونه من فروشگاه اتوموبیل دارم؟
متوجه اینا هستی و باز مدام هرروز حرف های خودت رو مثل طوطی تکرار می‌کنی!
با حرص لب زدم:
- هنر کردی؟این کارت نشونه چیه؟
اگر میگی خیلی مردی چطور منو جلو جمع ضایع کردی؟
اریان اگر می‌خوای باز اون مزخرفاتو تکرار کنی بهتره بگم که من اصلا علاقه ای به شنیدنشون ندارم!
لبخند حرصی ای زد و گفت:
- پس به شنیدن چی علااقه داری؟
دهن کجی ای کردم و با مکث گفتم:
- شنیدن قصه ها تو.
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
? @Naell_2 ???
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_310
-آه‍و
با سردی لب زدم:
- بله
دستی تو موهای خوش حالتش کشید و با کلافگی لب زد:
- پس اگر نمیای از اول شروع کنیم از هم جدا میشیم.
با چشمای گرده شده از تعجب بهش خیره شدم و به سختی با صدایی ک انگار از ته چاه میومد لب زدم:
- چی؟ چ..ی کارکنیم؟
بدون مکث و تردید گفت:
- طلاق بگیریم!
اب دهنمو قورت دادم و با اضطراب لب زدم:
- ما فقط برای ارتا دوباره باهم ازدواج کردیم، مگه غیر اینه؟
سری ب معنای نه تکون داد که باعث شد بدون استرس به حرفم ادامه بدم:
- پس..پس چرا میگی جدابشیم؟
دوست داری منو اذیت کنی؟م‍..گه من باز..یچه ی توعم که هرچند وقت ی بار اسمتو ت شناسنامم میاری و بعد هوس طلاق گرفتن به سرت میزنه؟
حالا بهونه ی بهتری پیدا نکردی ک این دفعه بگی میندازی تقصیر من؟..فکر کردی احمقم متوجه قصد کارات نمیشم؟
اخمی کرد و با حرص اسممو صدا زد و گفت:
- متوجه حرفایی ک از دهنت میاد بیرون باش!
تو خودت میگیب این زندگی مشترکو کنار من دوست نداری پس منم می‌خوام راحتت بزارم
ابرویی بالا انداختم و با پوزخند محوی که رو لبام شکل گرفتم لب زدم:
- چرا باید بزاری من ارتا رو ببرم؟
تک خنده ای کرد و گفت:
- کسی نگفت قراره بزارم ارتاهم ببری!
من سعی کردم، یه زندگی مشترک با ارامش برای خودمون بسازم اما تو نخواستی پس نمیتونم اینده بچمو خراب کنم!
بهتره از همین الان ک بچس و نمیفهمه با کسی ازدواج کنم، که برای ارتا مادری کنه و یه زندگی همراه با عشق و محبت بسازه، چیزی که نه تو می‌خوای و نه می‌تونی انجام بدی.
بهت زده بهش نگاه کردم انگار قدرت تکلمم رو از دست داده بودم، فکر نمی‌کردم اریان انقدر وقیح باشه که جلوی من این حرفارو بزنه و رسما بگه من ی ادم بی عرضه افسردم.
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
? @Naell_2

1401/10/01 23:11

???
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_311
تک سرفه ای کرد و گفت:
- خب نظرت؟کی بریم برای طلاق؟
تمام سعیم رو کرده بودم متوجه بغض تو گلوم نشه، با صدای گرفته لب زدم:
- تو خجالت نمی‌کشی‌ آریان؟جلوی من از برنامه های ایندت با زن جدیدت میگی؟انقدر گستاخ و وقیحی؟
انسانیت نداری تو..تو باورم نمیشه عاشق مرد کثیف و بی غیرت و لا**شی مثل تو شدم!
خیلی ....با قرار گرفتن دستش رو دهنم خفه خون گرفتم و با چشم های اشکیم بهش خیره شدم، نگاهش برام عجیب بود.
دستشو برد سمت شالم و از سرم کشید، رو تخت پرت کرد و با اون یکی دستم موهامو نوازش کرد سرشو برد جلو و چسبوند به موهام و عمیق بو کشید.
حرکاتش برام عجیب بود، همینطور که تو شوک بودم دستشو گذاشت رو گودی کمرم و به سمت عقب هل داد ک تعادلم از دست رفت و افتادم رو تخت، بهت زده از کارای عجیب و غریبش خواستم پاشم که با صدای بم جذابش گفت:
- اهو دروغ گفتم!...من مگه میتونم ازت بگذرم؟
اولین و اخرین دختری که تو قلبمه تویی!
با شک نگاهش کردم و اروم لب زدم:
- دروغ نگو!
نیشخندی زد و گفت:
- می‌دونی اهل دروغ نیستم.
- ولی....
اخمی کرد:
- ولی نداره دیگه!...الان حسودی کردی پس طلاقو نمی‌خوای؟شیرینیشو بگیرم؟
نفسمو کلافه بیرون دادم و با حالت قهر گفتم:
- اریان اذیتم نکن. هرروز هر ساعت هر لحظه ی رفتاری داری، من نمیفهممت دیگه، نمی‌شناسمت.
بهم نزدیک شد و دستاشو قاب صورتم کرد:
- اهو من از اول ازدواجمون از بچگیت تا الان .....
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
? @Naell_2 ???
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_312
- حس خاصی نسبت بهت داشتم.
چشمام رو ازش دزدیدم، که دستشو گذاشت زیر چونه ام و مجبورم کرد بهش خیره بشم و با اضطراب لب زد:
- اهو چرا چشماتو از من میگیری ؟تو که عاشقم بودی حالا چیشده؟
با حرص خندیدم و گفتم:
- میشه اشتباه منو تو سرم نکوبونی!؟
و دوما درست گفتی بودم قبل از اینکه منو سر زایمان ول کنی و یک سال بری بخاطر خی...ان....نت زنت افسرده بشی بعد بیای دق و دلیاتو سرمن خالی کنی.
دستاشو تو جیبش کرد و انگار که اصلا حرفامو نشنیده با خونسردی گفت:
- جواب منو بده
عصبی لب زدم:
- اریان...!حرفای منو اصلا شنیدی؟
توچی گفتی که با بدخلقی گفتم:
- قبول میکنم ولی به شرطی که همچیزایی که نداشتمو برام جبران کنی!
لبخندی زد:
- قبوله فنچول من..
***
- میگم هوا سرد نیست؟
شونه ای بالا انداخت و گفت:
- نه خوبه که
همونجوریکه دندونام از سرما باهم برخورد میکردن لب زدم:
- ولی من سردمه اریان
دستی تو موهاش کشید و با تعلل گفت:
- بریم خونه؟
سری تکون دادم که بهم نزدیک شد و

1401/10/01 23:11

دستشو انداخت زیر پام و از زمین بلندم کرد.
با جیغ و شوک گفتم:
- بزارم زمین چرا بلندم کردیی؟
بی تفاوت نسبت به حرفام در ماشینو باز کرد و روی صندلی عقب خوابوندم بعد چند ثانیه پتوویی روم انداخت و جدی گفت:
- بخاری هم روشن می‌کنم، تا برسیم راحت بخواب.
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
? @Naell_2 ???
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_313
تو دلم کیلو-کیلو داشت قند اب می‌شد از ذوق توجهی كه نسبت بهم داشت، بخاطر من از برنامه اش زد و گفت برگردیم خونه؛ لبخند نخودی ای زدم و با شیطنت گفتم:
- اریان؟
از صداش کاملا مشهود بود که خسته است.
- جانم
- کی قراره خونه بریم؟
نگاهی به ساعتش کرد و با مکث گفت:
- فردا صبح ساعت پنج راه میوفتیم که نه خونه باشیم به بچه شیر بدی.
با شگفتی لب زدم:
- اووو
دست زدم و با لحن افتخار امیزی گفتم:
- می‌بینم به فکر ارتا هم هستی! خوبه
انگار حرفمو بد برداشت کرد چون اخمی رو پیشونیش نشست و با لحن بدی گفت:
- همیشه به فکرتون بودم!
اومی گفتم
- صد البته، منظور بدی نداشتم!
پوزخندی محوی گوشه لبش شکل گرفت؛ سعی کردم جو به وجود اومده رو با سکوت کردن اروم کنم. چشمام رو بستم و دیگه چیزی نگفتم.
با حس کردن دست کسی رو دلم از جا پریدم که با قیافه شاد و خندون اریان روبه رو شدم، زود به خودم اومدم و با اخم گفتم:
- سکته کردم چرا همچین می‌کنی؟
تک خنده ای کرد و بی توجه به حرف من گفت:
- خانوم..خانوما ساعتو ببین!...نمی‌خوای شام بخوری؟
متعجب لب زدم:
- مگه ریدی
اره ای گفت که بهت زده نگاهش کردم و به سختی لب زدم:
- خیلی بدی، چرا بیدارم نکردی؟
مثل خودم تلبکار گفت:
- ببخشید که شما خرس قطبی تشریف داری!
┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
? @Naell_2 ??
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_314
اداشو در اوردم و با حرص گفتم:
- کارام مونده روزم رفت، اه.
دستی به ته ریشاش کشید و با صدای بم و قشنگش لب زد:
- انقدر غر نزن بچه بیا ساعت هنوز هفته وقت داری.
گوشیمو چک کردم با دیدن ساعت پوف کلافهذای کشیدم و پوکر فیس شدم و رو به اریان با اعصبانیت لب زدم:
- چرا اذیتم می‌کنی؟ سکته کردم.
چشماشو تو حدقه چرخوند و کلافه گفت:
- اهو میشه از کاه کوه نسازی؟
بی میل سری تکون دادم که دستمو گرفت و کشید سمت خودش که پرت شدم تو بغلش و تعادلمو از دست دادم، اریان با خنده نگاهم کرد و زیر لب اروم زمزمه کرد:
- دست پا چلفتنی
اخمی کردم:
- شنیدم چی گفتی!...خودتی.
بازم خندید و منو دنبال خودش کشوند و رو صندلی پشت میز نشوندتم. لبخند محوی زد و با ملایمت پرسید:
- چی می‌خوری برات بکشم؟
چشمامو ازش گرفتم و با تردید لب

1401/10/01 23:11

زدم:
- میشه با من انقدر مهربون نباشی؟
عادت ندارم و حس خوبی هم بهم دست نمیده!
اخمی کرد و با سردی لب زد:
- چرا؟
لبمو به دندون گرفتم و با مکث گفتم:
- حس می‌کنم داری باهام بازی می‌کنی‌و من *** باز دارم خامت میشم
ملتمسانه لب زدم:
- آریان خواهش میکنم یهو از دیو دو سر تبدیل به فرشته های مهربون نشو!...درسته زندگی مثل ادم نداشتیم ولی میشناسمت، می‌دونم اخلاقت رو اینکه الان اینجوری تغییر کردی، برام غیر قابل باوره فرصت بده.

┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
? @Naell_2 ??
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_315
کمی به سمتم متمایل شد و دستامو گرفت، با مکث لب زد:
- اگر به من اعتماد کنی همچیز باور پذیر و عادیه!
مسخ چشمای خوش رنگش شده بودم، به سختی چشم ازش گرفتم و با صدای خش دار شده ام گفتم:
- سعیمو می‌کنم ولی در هر حال انقد زود از این رو به اون رو نشو!
ما هنوز زن و شوهر واقعی نیستیم و فقط محرمیت بینمون رو برگه است.
اخمی کرد؛ از چشماش اتیش می‌بارید با خشم غرید:
- د وقتی به روت می‌خندم پرو نشو حدتو بدون اهو، من یا کاریو انجام نمیدم یا انجامم بدم به نحوه احسنت انجامش میدم، من نه از کسی میترسم نه چیزی یا کسی میتونه باعث بشه من کاریو به زور بکنم!...فهمیدی؟خودتم منو میشناسی ولی نمی‌دونم چرا می‌خوای رو نرو من بری و دهن منو باز کنی.
با چشمای گرد شده بهش زل زده بودم که عصبی از جاش بلند شد و از اشپز خونه بیرون رفت.
پوف کلافه ای کشیدم و سرمو با دستام گرفتم، خسته شده بودم از اینکه یه روز بی دعوا نداریم.
با تردید از جام بلند شدم و دنبالش رفتم، در اتاق مشترکمون رو باز کردم که دیدم داره لباساشو می‌پوشه. با حرص به سمتش رفتم، گفتم:
- صبر کن اریان!.
با لحن عصبی ای توپید بهم:
- صبر کنم که خزعبلات تورو بشنوم؟
ملتمسانه نگاهش کردم.
- اینجوری نکن خب مگه چی گفتم؟
خنده هیستریک باری کرد و لب زد:
+ چی گفتی؟ خودت خیلی خوب اینو می‌دونی!
خواست از در بیرون بره که سریع جلوش رفتم.
- کجا می‌خوای بری؟عه
سرد گفت:
- قبرستون برو کنار اهو الان اعصاب ندارم.
┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
? @Naell_2 ??
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_316
با بدخلقی گفتم:
- اریان بس کن، نمی‌خواستم ناراحت بشی.
سرد گفت:
- ولی شدم!
پوف کلافه کشیدم و اروم لب زدم:
- خیلی خب معذرت می‌خوام فقط منو اینجا تنها نزار، نرو باشه؟
بدون توجه به حرف من خواست بره که این دفعه بغلش کردم و سرمو رو قلبش گذاشتم و مظلوم گفتم:
- بخدا منظوری نداشتم، اریان نرو.
منو از خودش جدا کرد و از اتاق زد بیرون بعد چند لحظه صدای کوبیده

1401/10/01 23:11

شدن در اومد که فهمیدم رفتش، با شدت زدم زیر گریه؛ یعنی اصلا حرفا و التماسای من براش مهم نبود؟ چجوری میگه منو دوست داره در صورتی که وقتی می‌دونه من تو خونه تنها باشم حالم بد میشه. به سختی خودمو به تخت رسوندم و نشستم، صرمو رو بالش که گذاشتم نفهمیدم زمان چطور گذشت، کم-کم خوابم برد و دیگه چیزی نفهمیدم.
***
با حس دستی رو صورتم وحشت زده چشمامو باز کردم که با اریان چشم تو چشم شدم، وقتی به خودم اومدم نگاهمو ازش گرفتم و به دیوار سوق دادم. شصتش رو گونه ام بود و نوازشم می‌کرد به خودم لرزیدم و سرمو عقب بردم پشت بهش کردم و چشمامو بستم.
- اهو منو نگاه کن.
چیزی نگفنم که ادامه داد:
- گشنه ات نیست خانوم خانوما؟ حلیم گرفتم.
متعجب به ساعت نگاه کردم، از رفتن اریان فقط 45 دقیقه گذاشته بود، باز توجهی به صدا کردناش نکردم که خودش جلوتر اومد و یک دستشو زیر گردنم و اون یکی رو زیر پام گذاشت و تو یه حرکت بلند کرد، که با جیغ ناخوداگاه گفتم:
...

┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
? @Naell_2 ??
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_317

دستشو زیر گردنم و اون یکی رو زیر پام گذاشت و تو یه حرکت بلند کرد، که با جیغ ناخوداگاه گفتم:
- برای چی به من دست میزنی؟ولم کن.
نیشخند محوی زد و بدون توجه به حرفم سرمو به قلبش چسبوند و از اتاق بردتم بیرون، منو رو کاناپه گذاشت و رفت تو اشپز خونه بعد چند دقیقه سر و صدا با ی مشبا و دوتا ظرف و دوتا قاشق برگشت و رو میز جلوییم گذاشتتشون.
- برات حلیم گرفتم، چون دوست داری!
متعجب لب زدم:
- یعنی میگی بخاطر من بیرون رفتی؟
سری تکون داد که با شک گفتم:
- نه خیر اگر اینجوری بود میگفتی نمی‌زاشتی من گریه کنم!...اخمی کرد.
- مگه گریه کردی؟
اوهومی گفتم که گره مشبا رو باز کرد و در همون حین گفت:
- اهو مگه بچه ای تو؟چرا اینکارارو می‌کنی؟
بغض کرده لب زدم:
- مگه دسته منه؟ از قسط مگه اینجوری می‌کنم؟
نفسشو کلافه داد بیرون و گفت:
- خیلی خب دیگه لازم نیست بهش فکر کنی.
با ملاقه یکم تو ظرفم حلیم ریخت و با لبخند گفت:
- سرد میشه تا از دهن نیوفتاده بخور بچه.
تخس گفتم:
- من بچه نیستم،23 سالمه! مادر یه پسر کوچولو ناز یه ساله هم هستم اندازه یه زن 40ساله هم تو موضوعاتی چون ازدواج، زندگی زناشویی، طلاق و... تجربه دارم!
وقتی حرفم تموم شد زد زیر خنده تو همون حال به سختی لب زد:
- زبون نیست که، باشه خانوم کوچولو شما بزرگی.
اخمی کردم که شصتشو رو بین ابروم گذاشتم و خط اخممو صاف کرد و با لحن جدی ای گفت:
- دوست ندارم زنم زود پیر بشه، پس مراقب کارات باش که به اموال من آسیب نزنی آهو خانم

1401/10/01 23:11

┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
? @Naell_2 ??
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_318
دهن کجی ای کردم و دستم رو به سمت شکر بردم که اریان فوری گفت:
- شکرشم زدم فقط بخور بچه.
پوفی کردم و یه قاشق از حلیمو اروم خوردم، با لذت ابرویی بالا دادم:
- خوشمزه است!..مرسی، خیلی وقت بود نخورده بودم.
لبخند محوی زد:
- خواهش فنچول من.
تو دلم کیلو کیلو قند اب شد، از ذوق اما تو ظاهر نشون ندادم.. یعنی سعی کردم.
کل حلیمی که برام ریخته بود رو خوردم و از روی مبل بلند شدم که متعجب لب زد:
- کجا؟ انقدر کم می‌خوری؟
سیر شدی الان؟
سری تکون دادم و اروم گفتم بله که شونه ای بالا انداخت:
- چی بگم، نوش جونت.
ممنونی گفتم و چندتا از ظرفارو به اشپز خونه بردم که گفت:
- عصر برمیگردیم!
لبخند مصنوعی کم رنگی زدم:
- خوبه.
انگار فهمید خوشحال نشدم که متعجب لب زد:
- اهو؟ فکر نمی‌کردم ناراحت بشی؛ همش این تو سرم بود که دوست داری زود از اینجا بری و دیگه با من تنها نمونی.
به سمتش رفتم و کنارش نشستم. دستاشو محکم گرفتم و رو قلبم گذاشتم:
- ببین اریان به نظرت چرا با این ضربان الان داره تند میزنه؟
چیزی نگفت که ادامه دادم:
- خب بخاطر ..من.ب..خاطره، بودن تو الان ضربان قلبم تند شده!
نمی‌دونم این حس دو طرفه است یا یه طرفه؟
مصمم لب زد:
- دوطرفه، اگر از خودت مطمئن باشی!
اروم لب زدم:
- خب هستم.
لبخند کجی زد و اروم گفت:
- پس دیگه بهش فکر نکن بچه
┄┅┄┅┅┄┅┄┅┄┅✿
? @Naell_2 ??
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_319
لبخند دندون نمایی زدم که لپمو کشید و گفت:
- دوست داری بیشتر بمونیم
اروم لب زدم:
- اره ولی بخاطر ارتا نمیشه.
سری تکون داد:
- اره، باید بریم ولی باز زود میایم.
خوبه ای زمزمه کردم که منو به خودش فشرد و گفت:
- اگر بگم مجبوریم چند وقت تو عمارت بمونیم ناراحت میشی؟
بهت زده سرمو چرخوندم و بهش خیره شدم:
- اریان الان جدی ای تو؟
اومی گفت که اخمی رو پیشونیم نشست و عصبی لب زدم:
- میشه بزاری دوروز ارامش داشته باشم؟باز برای چی باید بریم تو اون دیونه خونه
تکونی خورد و با اخم شصتشو رو لبم گذاشت:
- هوپ هوپ صبر کن اقاجون هنوز تو اون عمارته همچنین مادر من! برای اونا حداقل احترام قائل باش.
چشم غره ای بهش رفتم:
- هستم لازم نیست به من اینو یاد اوری کنی.
انگار بهش برخورد چون جدی لب زد:
- اگر بودی نمی‌گفتی دیوونه خونه!
چشمامو تو حدقه چرخوندم:
- خب عصبی بودم نفهمیدم چی گفتم جمع بستم، حالا میشه شلوغ نکنی.
با حرص لب زد:
- خودت دعوا راه می‌اندازی بعد میگی شلوغ نکن؟
ابرویی بالا انداختم:
- الان من مقصر شدم.
دستی به ته

1401/10/01 23:11

ریشاش کشید و کلافه لب زد:
- اهو کش نده، نمی‌خوام دعوا بشه.
با چشمای گرد شده نگاهش کردم.
- خوبه اینو همین الان من گفتم، جالبه ها!..من کش میدم؟
اصلا هرچی ادامه حرفتو بزن.
نگاه عمیقی بهم کرد و گفت:
- بابای لادن..

┄┅┄┅┅┄┅┄┅┄┅✿
? @Naell_2 ???
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_320
نگاه عمیقی بهم کرد و گفت:
- بابای لادن یعنی عمو محمد فوت شده، تا هفتم باید بریم عمارت.
بهت زده لب زدم:
- چی عمو محمد مرد؟اخه چرا؟اون که خوب بود؟
کلافه دستی به ته ریشش کشید و گفت:
- نمی‌دونم اهو برای خودمم هنوز این قضیه هضم نشده نمیدونم.
با ناراحتی دستشو گرفتم و گفتم:
- باشه حالا اروم باش، اشکالی نداره بمونیم من نصف بیشتر عمرمو اونجا گذروندم با چند وقت اونجا موندن چیزیم نمیشه!
لبخند محوی زد و گفت:
- بچه ای ولی درک و شعورت بالاست، از همون اول هم اینجوری بودی!...اگر عمو و زنعمو فوت نمی‌شدن شاید تو این همه اتفاق مزخرف تو زندگیت نمیوفتاد، شاید مجبور نمی‌شدی با ادمی مثل من ازدواج کنی و به قول خودت زندگیت و ایندت تباه بشه!
اگر پدر و مادرت زنده می‌بودن خیلی چیزا تغییر می‌کرد خودخواهانه است ولی دوست ندارم به هرقیمتی وقتی برمی‌گردیم به گذشته دیگه به عقدم درنیای و زنم نشی!
پوزخندی زدم و به ارومی گفتم:
- زمان به عقب بر نمی‌گرده و پدر و مادرمم زنده نمیشن پس خیالت راحت باشه من اسیر توعم.
پوفی کرد و چشماشو بست و ناراحت لب زد:
- با نیش و کنایه حرف نزن اهو.
ابرویی بالا انداختم:
- باشه ببخشید که حقیقت های تلخ زندگیو میگم بهت بر میخوره.
خشک شده لب زد:
- من فقط گفتم دوستت ندارم از دستت بدم نتیجه ی حرف من میشه این؟
نیشخندی زدم و با بغض گفتم:
- د نه دیگه منو برای خودم نمی‌خوای که اگرنه می‌گفتی به عقب اگر بر می گشتیم زندگی خوب برات فراهم می‌کنم دیگه اذیتت نمی‌کنم اینارو نگفتی که فقط می‌خوای زنت باشم چون میدونی اهو مطیعه اهو پشتت برنامه نمی‌ریزه، اهو دروغ نمیگه اهو بهت پشت نمی‌کنه!
همه رو می‌دونی ولی هروقت هرجا کم میاوردی همچیزو می‌انداختی تقصیر من چون زورم نمی‌رسید ثابت کنم من.. من بغضم شکست دیگه نتونستم ادامه بدم که اومد جلو و..

┄┅┄┅┅┄┅┄┅┄┅✿
? @Naell_2 ???
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_321
مچ دستمو با خشونت گرفت و عصبی لب زد:
- بس می‌کنی یانه؟ چرا دوست داریاون روی سگ منو بالا بیاری؟به چی می‌خوای برسی با این کارات؟تا کی می‌خوای اتفاقات گوه گذشته رو مثل طوطی تو گوش من تکرار کنی که چی ها؟ به روت می‌خندم پرو میشی تحویلت

1401/10/01 23:11

می‌گیرم دور برت می‌داره، اهو می‌دونی من قاطی کنم بدجوری قاطی می‌کنم هیچزو هیچکسیم دیگه برام مهم نیست!
یه بار دیگه از گذشته و کارای من حرف بزنی یه جوری میزنم تو دهنت تا اخر عمرت جرات نکنی جلوی من چرت و پرت بگی!
بهت زده بهش نگاه می‌کردم یهو زدم زیر گریه و مثل این کسایی که بهشون جنون دست داده بود وسایلو روی دراور و میزو انداختم، اریان خشکش زده بود، وقتی به خودش اومد دستامو گرفت و ثابت نگه شون داشت که باگریه زدمش، با صدایی که حالا خش دار شه بود لب زدم:
- ازت متنفرم می‌فهمی؟متنفرم ادم به کثیفی و عوضی بودن تو ندیدم خیلی نامردی!..
خواست چیزی بگه که سیلی تو گوشش زدم با حرص گفتم:
- منو تهدیدد می‌کنی؟ به چه جراتی با من اونجوری وقیحانه صحبت می‌کنی؟فکر کردی کی هستی هان؟فکر کردی من هنوز مثل قبل احمقم که هرکاری باهام کردی بریزم تو خودم انگارنه انگار که تو عوضی هربار که بهت اعتماد می‌کنم دلمو میشکونی؟
دستشو گذاشت رو لبم و نزاشت ادامه بدم؛ سرمو چسبوند به سینه اش و اروم گفت:
- من..من یه لحظه عصبی شدم نفهمیدم چی گفتم، اروم باش اهو اروم.
مظلومانه جوری که هرکسی می‌دید، با ترحم نگاهم می‌کرد، لب زدم:
- منو دیوونه کردی، میبینی؟دیوونه شدم.
انقد وضع ترحم امیزی دارم که تو یه دقیقه اروم شدی و مثل کسایی که می‌خوان یه روانیو اروم کنند باهام حرف میزنی.
اریان از من دورشو من نمیتونم!..ما نمی‌تونیم باهم باشیم شدنی نیست، هرروز دعوا جنگ گریه زاری خسته شدم.
کلافه نفسشو فوت کرد و با حرص گفت:
- اهو دیگه حرف نزن اوک؟اعصابو خراب نکن باشه؟برو لباساتو عوض کن بریم خونه.
با تردید اسمشو صدا کردم:
- آریان؟
- جانم؟
لبمو به دندون گرفتم و با ناراحتی لب زدم.
- اگر بچمو بهت بسپرم و برم قول میدی خوب ازش مراقبت کنی؟قول میدی نا مادری براش نیاری؟
┄┅┄┅┅┄┅┄┅┄┅✿
? @Naell_2 ???
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_322
شوک زده عصبی لب زد:
- چی گفتی؟ بری؟ کجا بری؟
لبمو ترکردم و با استرس ادامه حرفمو به زبون اوردم:
- اره می‌خوام از زندگیتون برم یه جا تنها زندگی کنم نگران نباش می‌دونم دوست نداری با کسی غیر تو ازدواج کنم چون من محکومم تا اخر عمرمم به تو حتی اگر ازت دور باشم، باید همیشه حواسم باشه من زن شوهردارم!
چشماشو با اعصبانیت تو حدقه چرخوند و با دندونای کلید شده از حرص و اعصبانیت غرید:
- آهو بسه ساکت شو نمی‌خوام مزخرفاتی که به زبون میاری و بشنوم!
با لحن دلخوری لب زدم:
- همیشه هرچی من بگم میشه مزخرفات؟
نفسشو با حرص بیرون داد و گفت:
- کم چرت و پرت بگو از خواب و خیال بیا

1401/10/01 23:11

بیرون، زندگی بازی نیست که دوماه عقد کنیم بعد طلاق بگیریم دوباره عقد کنیم!
حداقل یکم به فکر ابروی خودت باش! ده بار از ی مرد مهر مطلقه رو می‌خوای بگیری؟
با بغض لب زدم:
- کسی که خودش ابروی منو لکه دار کرد حالا داره منو نصیحت می‌کنه؟ نامرد تو با خانوادت منو پیش همه خراب کردید، اون لادن عوضی منو به این روز انداخت اون زنه در ظاهر مثل گل پاکت با نقشه ای کشید باعث شد تو نسبت به من بدبین بشی و به ی نحوه دیگه منو کوچیک کنی جلوی عمو!
دستامو رو سرم گذاشتم و با حرص گفتم:
- بس کن دیگه نزار هی بگم چقد در حقم نامردی کردی بحثو به این جا نکشون، نمی‌خوام در موردش حرف بزنم من با همه چیز زندگیم کنار اومدم اینم روش!
انگار که کمی اروم شده بود چون نگاه خاصی بهم کرد و گفت:
- هربار اگه اون حرفارو می‌زنی و من چیزی نمیگم فقط برای اینه نمی‌خوام تو خودت بریزی، حرفات درسته ولی باعث درست شدن زندگیمون نمیشه.
┄┅┄┅┅┄┅┄┅┄┅✿
? @Naell_2 ???
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_323
پوزخندی زدم:
- چقد ادم با درکی بودی و من نمیدونستم.
اریان از گذشته حرف نزن.
- اگر تو بحثشو باز نکنی منم حرفی نمیزنم!
کلافه لب زدم:
- باشه دیگه چیزی نمیگم.
خواست حرفی بزنه که گفتم:
- مگه نمی خواستیم بریم؟ خب بریم دیگه.
سرد گفت:
- الان تو اماده ای؟
- اره میرم اماده میشم!
اخمی کرد و با تشر گفت:
- نمی خواد دیگه میمونیم
متعجب لب زدم:
- یعنی چی؟
با نیشخند محوی تلخ گفت:
- یعنی حوصله ندارم امسب جایی نمیریم.
با ناراحتی لب زدم:
- پس ارتا چی؟ من دلم برای بچم تنگ شده اون کوچیکه دوست ندارم شیر خشک بخوره!
پوفی کشید گفت:
- ارتا بزرگ شده، دیگه نباید شیر بهش بدی!...
همینکه شیر خشک می خوره خیلیه.
با بغضی که تو گلوم خفش کرده بودم گفتم:
- اریان دیونه شدی نه؟ارتا فقط یه سالشه.
با اخم گفت:
- یک سالو شیش ماه، داره دوسال میشه.
باید خودت از شیر می گرفتیش حالا ک انقد روش حساسی من میگم و تو مجبوری به حرفم گوش کنی.
حرصی خندیدم:
- شوخیت گرفته نه؟ بفهم ارتا پسر خودته کم چرت و پرت بگو، من بخاطر راحتی و رفاه پسرم هرکاری که فکرشو هم نمی کنی انجام میدم.
دستمو گرفت و کشید به سمت خودش که...
┄┅┄┅┅┄┅┄┅┄┅✿
? @Naell_2 ???
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_324
چسبیدم بهش فاصله ام باهاش خیلی کم بود و فاصله قدیمون الان تازه مشخص شده بود، با لبخند محوی به چهره مبهوت شده من لب زد:
- گفته بودم خیلی بغلی ای؟
اب دهنمو با هیجان قورت دادم و با چشمایی که دو دو می زد سرمو ه معنای نه تکون دادم، که دستشو دور کمرم

1401/10/01 23:11

حلقه کرد و منو به خودش نزدیک تر کرد:
- گفته بودم هیچ دختری به جذابیت تو ندیدم؟
ضربان قلبم از شدت هیجان و شوک حرفاش بالا رفته بود و صداشو می‌شنیدم، این مرد در لحظه هم حس نفرت هم عشق رو در من بوجود می‌اورد!
نمی دونستم چی تو وجودش داره که با تمام اتفاقات بازم دوستش دارم، همه میگن من احمقم، ولی من فقط عاشقم!...هیچوقت نتونستم به طور کامل اریانو فراموش کنم اون خدای من بود!...تنها مرد زندگی من بود که هم بهم ضربه زده بود هم خیلی جاها پشتمو گرفته بود و ثابت کرده بود، مواظبمه.
همیشه بدیاشو به رخ می‌کشم ولی تو دلم خودم نمی تونم منکر لحظاتی بشم که پشتم بود و تنهام نزاشت.
- اهو ی واقعیتی هست که جدا به خودم تونستم اعتراف کنم!
با استرس لب زدم:
- چی؟
با لحن اغواگرانه ای گفت:
- تنها دختری که عاشقش شدم و هستم تویی!تو اهو کوچولو دختر عموی من که از بچگی ورد زبونت داداش بود و هربار اتیشم میزدی با این حرفت، الان زنمی...من از بچگی عاشقت بودم ولی انقدر مغرور بودم و هستم که نتونستم پای عشقم بمونم.
بغض کردم که صورتمو با دستاش قاب گرفت و گفت:
- اما دیگه نمیزاره چیزی مانع خوشبختیمون بشه، هرچقد هم که دعوا کنیم، نمی زارم از من جدا بشی تو مالی منی! برای منی!
هیچ چیزو و هیچکسی نمی‌تونه اینو عوض کنه!
┄┅┄┅┅┄┅┄┅┄┅✿
? @Naell_2 ???
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_325
با چشمای خیس از اشک ذوقم دستمو دور گردنش انداختم و بغلش کردم.
سفت بغلم کرد، دستمو تو موهاش کشیدم و باهاشون مشغول شدم، تو بغلش بودم. که صدای زنگ گوشیش اومد، یه لحظه هول کردم و ازش جداشدم خواست بلند بشه که تند گفتم:
- تو بشین من میارمش.
به سمت هال رفتم و گوشیو از رو میز برداشتم، با دیدن اسم لادن رو صفحه گوشی خشکم زد با دستای لرزون تماسو وصل کردم که با حرف لادن گوشی از دستم افتاد، همون لحظه اریان داد زد:
- کی بود اهو؟
وقتی جوابی ندادم از اتاق اومد بیرون.
- چی از دستت افتاد خوبی تو؟
همینجوری بهش زل زده بودم که نگران به سمتم اومد و پرسید:
- آهو کی بود زنگ زد.
حرفش بارها تو سرم اکو میشد با بغض دستمو رو گوشام گذاشتم و گفتم:
- ساکت شو هیچی نگو بسه
اخمی کرد و با تعجب دستامو از رو گوشم برداشت و گفت:
- چت شده تو نمی‌خوای بگی؟
به زمین نگاه کردم که نگاهش به زمین دوخته شد و گوشی شو دید.
با گیجی سرشو بلند کرد و گفت:
- گوشی چرا رو زمینه؟این از دست افتاد.
تو سکوت بهش زل زدم که عصبی لب زد:
- نمی خوای چیزی بگی؟ کی زنگ زد ک به این حال و روز افتادی؟
با سر به گوشیش اشاره کردم و پوزخندی زدم:
- خودت چک کن.
خم شد گوشیو برداره که از

1401/10/01 23:11

بغلش رد شدم و به سمت اتاق مشترکمون رفتم.
کیفمو و با ساک لباسامو برداشتم و از اتاق اومدم بیرون که جلوی در دیدمش.
┄┅┄┅┅┄┅┄┅┄┅✿
? @Naell_2 ???
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_326
دستمو گرفت و کشید سمت خودش عصبی لب زد:
- کجا شالو کلاه کردی؟
ابرویی بالا انداختم و با پوزخند لب زدم:
- برو کنار ازت چندشم میشه فهمیدی برو کنار
چشماشو کلافه بست و با لحن اروم تری گفت:
- آهو صبر کن بهت توضیح میدم
- توضیح؟چه توضیحی؟ سیوش کردی دلی؟ چه توضیحی داره؟بهت میگه عشقم؟چیو می‌خوای توضیح بدی؟
دستی تو موهاش کشید و عصبی لب زد:
- اونجوری که تو فکر میکنی نیست
خنده حرصی ای کردم و با بغض لب زدم:
- چجوریه پس؟باز بازیم دادی، منه احمقو باش بهت امیدوار شدم.
احمقم نه؟ بعد این همه ضربه ای که به من زدی باز بهت اعتماد کردم.
دستمو از تو دستش کشیدم بیرون و از کنارش رد شدم که دنبالم اومد.
- صبر کن میگم کجا می‌خوای بری الان؟
نیشخندی زدم و با ناراحتی لب زدم:
- سرقبرم تو قبرستون میای؟
عصبی با دندونای کلید شده از خشمش غرید:
- رو مخه من یورتمه نرو گمشو بشین بهت توضیح میدم بعد هر غلطی خواستی بکن.
با تعجب و ترس ناخوداگاه یه قدم عقب رفتم و بی هیچ حرفی رو مبل نشستم.
با صدایی که سعی می‌کردم لرزش توش نباشه، گفتم:
- خب بفرما توضیح بده منتظرم میشنوم!
با کلافگی اومد نشست کنارم سرشو تو دستاش گرفت و عصبی لب زد:
- حاملست و به گفته خودش پدر بچه منم!
بهت زده نگاهش کردم، قطره اشکی از چشما اومد پایین. با شک پرسیدم:
- چندوقته؟
┄┅┄┅┅┄┅┄┅┄┅✿
? @Naell_2 ???
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_327
به سختی لب زد:
- از بعد بیمارستان
مثل دیونه ها زدم زیر خنده و بریده- بریده گفتم:
- نه امکان نداره منو خر فرض نکن اوکی منو خر فر نکن
چرا فک میکنی من هنوز احمقم؟
چرا فکر می‌کنی گولتو می‌خورم؟
با صدای گرفته و عصبی ای گفت:
- من مجبور نیستم بهت توضیح بدم ولی دارم میدم، بودن یا نبودنت کنارم به من هیچ سودی نمیرسونه جز اینکه حالم خوبه و ارامش می‌گیرم
پوزخندی زدم و با بغض گفتم:
- سیوش کردی دلی برا این چه بهونه ای داری؟
برای این چه دلیل مزخرفی داری؟
با تحکم اسممو صدا کرد:
- اهو جان؟
با گریه لب زدم:
- نگو اهو به من نگو اهو اسممو نیار ازت بدم میاد!
کنارش زدم، شالمو از تو کمد برداشتم و با بغض به سمتش برگشتم:
- کاش از این خونه که پامو می‌زارم بیرون بمیرم تا دیگه چشمم به ادمی مثل تو نیوفته ازت متنفرم دیگه!
با تعجب اومد جلوم و عصبی لب زد:
- چرت و پرت نگو کجا داری میری؟
نیشخندی زدم

1401/10/01 23:11

و بی حرف خواشتم از کنارش رد شم که با اعصبانیت ساک و کیف رو از دستم گرفت و پرت کرد زمین، با صدایی که خشم می‌لرزید، گفت:
- چی فکر کردی که من بزارم بری؟
تا موهات همرنگ دندونات بشه پیش منی، اسیر منی! فهمیدی؟
در ضمن چرت و پرتم نگو من کاری پشت تو نکردم و بهت خی..ت نکردم، خودت یکم فکر کن چرا باید با دختری که سالها جلو چشمم بوده دقیقا زمانی که با تو خوب میشم رو هم بریزم؟
اونم با لادنی که خر*ب بودنش رو همه می‌دونند، واسه چی به نظرت؟انقد بدبختم من؟ با همچین دختری؟
نه اشتباه نکن، آریان مردی که از بچگی همیشه دوستش داشتی و بهش پناه میاوردی همچین ضربه ای به مادر بچش به زنش نمیزنه!
┄┅┄┅┅┄┅┄┅┄┅✿
? @Naell_2 ???

1401/10/01 23:11

!✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_328
با حرص و اعصبانیت گفتم:
- نگو نکردم. ثابت کن، ثابت کن فهمیدی؟
من نمیتونم باورت کنم پس دلیل بیار دلمو قرص کن که بهم خیا*ت نکردی.
دستمو به نشونه تهدید بالا اوردم و با صدای لرزونم گفتم:
- به خدا به جون ارتام اگر واقعیت داشته باشه خودمو جلو چشمات میکشم فهمیدی میکشم!
شونه هامو گرفت، سرمو رو سینه اش گذاشت با لحن سرد و کلافه ای گفت:
- بهت ثابت می‌کنم، تو اروم باش.
تو حق نداری به خودت اسیب بزنی اهو.
قطره اشکی از چشمم پایین اومد ، گفتم:
- اگر راست باشه اسیب میزنم جلوچشمای خودت که تا اخر عمرت از عذاب وجدان نتونی راحت زندگی کنی، که حتی بچتم ازت متنفر باشه.
برق تو چشماش به یک باره از بین رفت و جاشو به بهت و تعجب داد.
- انقدر بی رحم شدی و نمی‌دونستم؟
دستاشو از کنارم دور کردم و سرد گفتم:
- دیگه نمی‌خوام اینجا بمونم، یا منو برسون عمارت یا خودم میرم.
بی مکث گفت:
- می‌رسونمت
پوزخندی زدم به سمت در رفتم کلیدو از رو جاکفشی برداشتم و بیرون رفتم.
قبل از اومدن اریان سوار اسانسور شدم و دکمه رو زدم نمی‌خواستم باهاش تو یه مکان باشم.
اسانسور که وایستاد درو هل دادم که با اریان روبه رو شدم، با اهم وحشتناکی زل زده بود بهم.
اب دهنمو به سختی قورت دادم و جورکه انگار هیچی نشده از کنارش خواستم رد شم که دستمو کشید.
سرشو نزدیک گوشم اورد و اروم پچ زد:
- خودسریات کار دستت میده اهو.
┄┅┄┅┅┄┅┄┅┄┅✿
? @Naell_2 ???
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_329
پوزخندی زدم و دستمو از دستش کشیدم بیرون.
به سمت ماشین رفتم که جلوتر از من سوار شد و ماشینو روشن کرد، وقتی دنده عقب اومد، خواستم روی صندلی عقب بشینم که با اخم گفت:
- رانندت نیستم پس بیا جلو.
بی حرف در جلو رو باز کردم و سوار شدم که پاشو گذاشت و ماشین از جاش کنده شد.
سرمو به پنجره تکیه دادم و چشمام رو بستم، کم-کم داشت خوابم میبرد که ماشین وایستاد؛ صدای در ک اومد فهمیدم از ماشین پیاده شده، ولی از جام تکون نخوردم و چشمام همچنان بسته بود. با صدای باز و بسته شدن در تکون خوردم که چند لحظه بعد چیزی روم کشیده شد و ماشین راه افتاد.
با تعجب کمی لای چشمام رو باز کردم که پتو مسافرتی که با هم گرفته بودیم رو دیدم.
لبخند ناخوداگاهی رو لبم شکل داشت می‌گرفت که سریع محو شد.
چشمام رو بستم و دیگه چیزی نفهمیدم.

*آریان*
به آهو که خوابیده بود، نیم نگاهی کردم؛ می‌دونستم حالا حالا ها اشتی نمی‌کنه و دست از کنکاش این قضیه بر نمیداره!
تازه داشت رابطمون خوب میشد که این اتفاق مزخرف

1401/10/01 23:17

افتاد، دلیلشم اون عوضیه!...بهش گفته بودم هر وقت دلش می‌خواد زنگ نزنه، گفته بودم حواسشو جمع کنه وگرنه براش خوب نمیشه!
اما انقدر کله خراب و احمقه که براش مهم نیست، پوف کلافه ای کشیدم و دستم رو به سمت ضبط بردم.
چندساعتی می‌شد که آهو خواب بود و حوصلم سررفته بود، تصادفی یک اهنگ رو پلی کردم و صداشو کم کردم تا اذیت نشه.
وقتی دیدم تکون ریزی خورد، حواسم بهش جمع شد.
┄┅┄┅┅┄┅┄┅┄┅✿
? @Naell_2 ???
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_330
بیدارشده بود ولی از لج من باز خودشو به خواب زد.
اروم اسمشو زیر لب صدا کردم که هومی گفت:
- رسیدیم پاشو
تکونی تو جاش خورد و با گیجی سرشو بلند کرد و به اطراف چشم دوخت که گفتم:
- به عمارت نرسیدیم، به رستوران اومدیم.
اخمی کرد و با صدای گرفته اش گفت:
- رستوران برای چی؟میگم عجله دارم انگار نمی‌فهمی؟
کلا شما یادت رفته الان موقعیتت رو، اینکه تا به من توضیح ندی، ثابت نکنی حق حرف زدنم باهام نداری، بعد الان راحت برای من جلو رستوران زدی کنار که چی بشه؟
فکر کردی من فراموش کردم یا فکر کردی خیلی باورت دارم؟
سرشو با تاسف تکون داد و گفت:
- نوچ عزیزم این دفعه دیگه مثل قبل احمقانه رفتار نمی‌کنم و بخاطر عشق مزخرفی که تو قلبمه بازیچه ادمی مثل تو نمیشم!
بدون حرف دیگه ای درو باز کرد و مقابل چشمای بهت زده من از ماشین پیاده شد و درو محکم کوبوند.
با اعصبانیت و کلافگی از ماشین پیاده شدم و دنبالش رفتم، از پشت دستشو کشیدم که ترسیده برگشت و با دیدن من اخم غلیظی کرد.
- چیه باز هان؟ نخواستم برسونی منو خودم میرم تو برو رستوران.
مچ دستشو فشار دادم، عصبی لب زدم؛
- بخاطر تو *** وایستادم.
خواست چیزی بگه که سرد گفتم:
- گمشو تو ماشین تا اون روی سگ منو بالا نیاوردی فقط گمشو!
با چشمای پر شده نگاهم کرد و بعد چند لحظه بی حرف به سمت ماشین رفت و سوار شد.
┄┅┄┅┅┄┅┄┅┄┅✿
? @Naell_2 ???
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_331
آهو
به زور جلوی اشکامو گرفته بودم، آریان سرم داد زد.
چند ثانیه بعد اونم سوار شد و روشو کرد به سمت من، با لحن جدی ای گفت:
- بدون حرف اضافه پا میشیم میریم شامو می‌خوریم بعد حرکت میکنم، اوکی؟
دوباره کولی بازی در بیاری من می‌دونم با تو.
به سختی با نفرت لب زدم:
- باشه
خوبه ای گفت و ماشینو خاموش کرد و از ماشین بیرون اومد.
چند لحظه بعد در سمت منو باز کرد و مثل مردای جنتلمن دستشو به سمتم گرفت و گفت:
- بیا بریم.
با مکث و تردید دستمو تو دستش گذاشتم و پیاده شدم، خودش با دست چپش درو بست و دستامونو چفت هم

1401/10/01 23:17

کرد.
هرکی از دور می‌دید حتما می‌گفت چه زوج قشنگی.
اما کاش همچین فکریو هیچکس نکنه، وقتی یادم میوفته ادمی که دستمو گرفته تا چه حد دروغگو و کثیفه از خودم بدم میاد که عاشق همچین ادمی شدم!
با ورودمون اقای شیک پوشی جلوی در اومد و از اریان با خوش رویی استقبال کرد.
مارو به سمت یکی از میزها راهنمایی کرد، انگار از قبل اریان رو میشناخت چون اریان با لبخند ازش تشکر کرد، که با اخم زل زدم بهش که نیم نگاهی بهم انداخت و متعجب لب زد:
- باز چته تو؟
پوزخندی زدم و سکوت کردم که عصبی لب زد:
- اهو دوست داری گند بزنی تو روزمون!؟
بغض کردم:
- الان من گند زدم؟یا تو که همزمان دوتا زنتو اداره می‌کنی؟
┄┅┄┅┅┄┅┄┅┄┅✿
? @Naell_2 ???

1401/10/01 23:17

فعلا تا اینجا اومده

1401/10/01 23:17

ممنونم عزیزم که ادامه ی داستان روگذاشتی ❤❤❤❤

1401/10/01 23:33

پاسخ به

ممنونم عزیزم که ادامه ی داستان روگذاشتی ❤❤❤❤

??فدا

1401/10/01 23:36

دو روزه سرم گرمه خوندن داستانه به ارزوهات برسی زود زود ❤❤❤❤

1401/10/01 23:40

خیلی زحمت میکشی، دمت گرم

1401/10/01 23:43

ص"لینک قابل نمایش نیست"

1401/10/01 23:47