شانس پس شنیده بود ، اصلا کی اومد متوجه نشده بودم به سمتش برگشتم و سعی داشتم
اصلا نشونش ندم که ترسیدم
_ من اصلا همچین چیزی نگفتم
_ داشتی میگفتی ادامه بده نیاز نیست اصلا بترسی
دیگه رسما گرخیده بودم از دستای مشت شده اش نشون میداد چقدر خشمگین شده
حتی زن عمو نسرین هم ترسیده بود که سریع به دفاع از من گفت :
_ پسرم چیزی نمیگفت حامله هستش هورمون هاش به هم ریخته
آریان خونسرد به سمتم اومد و خطاب به مادرش گفت :
_ مامان شما برید پایین
_ اما ...
_ مامان
نگاهی به من انداخت و با تردید گذاشت رفت ، فاتحه ام رو خونده بودم
_ خوب داشتی میگفتی آریان بی غیرت هستش
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
〖↝@Naell_2?✨〗
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#part_191
با شنیدن این حرفش لرز بدی
به تنم افتاد اصلا غلط کرده بودم
داشتم زبون درازی میکردم با صدایی که بشدت گرفته شده بود گفتم :
_ من داشتم فقط ...
ساکت شدم که گفت :
_ چرا ترسیدی ادامه بده
قبل اینکه بیام خوب داشتی بلبل زبونی میکردم
اشکام سرازیر شد
نمیدونم از ترس بود یا اضطراب که باعث شد درد بدی تو شکمم بپیچه
دستم رو روی شکمم گذاشتم و خم شدم خیلی دردش بد شده بود
_ آخ
نگاهش به صورت من افتاد و پرسید :
_ چیشد درد داری ؟
_ نه خوب میشه خودش کم کم ...
ولی هر لحظه داشت دردش شدیدتر میشد نمیتونستم طاقت بیارم اصلا
_ آییییی
_ بیا بریم بیمارستان
با درد نالیدم :
_ نمیخواد خودش خوب میشه
_ *** درد داری شاید ...
_ بخاطر استرس
خودش متوجه شد
بهم کمک کرد برم تو اتاق روی تخت دراز کشیدم یه قرص بهم داد و دستم رو بیصدا ماساژ داد
حالا کمی بهتر شده بودم ، دستم رو روی شکمم گذاشتم
که بچه تو شکمم داشت لگد میزد هی انگار داره فوتبال بازی میکنه ، آریان دستش رو روی شکمم گذاشت حس کرد لبخند محوی روی لبش نشست
_ *** یکم آروم بگیر چرا داری همش جفتک میندازی عین مامانت
بیحال گفتم :
_ عین باباش وحشیه نمیتونه آروم بگیره داره شکم من رو سوراخ میکنه
نیشخندی زد :
_ پسرم عین باباش غیرتیه
_ تف تو ...
نگاهم که به نگاهش افتاد ساکت شدم و خیلی مظلومانه زمزمه کردم :
_ ببخشید
نگاهش بین چشمها و لبهام در گردش بود باز اعصابش خورد شد و خشن گفت :
_ این لبها رو واسه کدوم بی شرفی سرخ کرده بودی ک به من میگفتی
بی غیرت
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
〖↝@Naell_2?✨〗
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#part_192
_ آریان چرا انقدر به من شک داری فکر میکنی ولگرد هستم اینطوری میگی ؟!
چشمهاش شده بود کاسه ی خون هر لحظه ممکن بود منفجر بشه
_ وقتی داشتی از بی غیرت بودن من میگفتی ک خوب زبونت دراز
1401/09/30 08:18